عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
ای شمع که شد سوخته عشق تو جانم
روشن شده باشد بتو هم سوز نهانم
مشهور جهان چون نشود حسن تو از من
عمریست من از عشق تو رسوای جهانم
بر بند زبانم بتکلف که نیفتد
سر غم عشقت بزبانها ز زبانم
مانند بنایی که دهد عکس بآواز
آمد بفغان گنبد گردون ز فغانم
کی در تو رسد آه من خم شده قامت
تیرم نرود دور چو بستست کمانم
کارم بخدا ماند چه سازم چه کنم آه
بسیار سراسیمه سودای بتانم
از اشک روان چون نکنم گریه فضولی
برداشت ز خاک ره او اشک روانم
روشن شده باشد بتو هم سوز نهانم
مشهور جهان چون نشود حسن تو از من
عمریست من از عشق تو رسوای جهانم
بر بند زبانم بتکلف که نیفتد
سر غم عشقت بزبانها ز زبانم
مانند بنایی که دهد عکس بآواز
آمد بفغان گنبد گردون ز فغانم
کی در تو رسد آه من خم شده قامت
تیرم نرود دور چو بستست کمانم
کارم بخدا ماند چه سازم چه کنم آه
بسیار سراسیمه سودای بتانم
از اشک روان چون نکنم گریه فضولی
برداشت ز خاک ره او اشک روانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
دل بصد عقد بجعد سر زلفت بستم
شکر الله ز غم گم شدن او رستم
چشم دارم که شود هستی من صرف غمت
غیر ازین نیست مراد دل من تا هستم
چه کشم بهر می از ساقی دوران منت
لله الحمد من از جام محبت مستم
هر کرا هست غم من ز تو پرسد حالم
که من از خویش بریدم بتو تا پیوستم
دل نبود آنکه سپردم بتو ای سنگین دل
شیشه بود که بر سنگ زدم بشکستم
یا بدامان تو یا بر سر خود خواهم زد
با سر و کار دگر کار ندارد دستم
منم آن شمع فضولی که بامید وصال
تا نمردم بره او ز طلب ننشستم
شکر الله ز غم گم شدن او رستم
چشم دارم که شود هستی من صرف غمت
غیر ازین نیست مراد دل من تا هستم
چه کشم بهر می از ساقی دوران منت
لله الحمد من از جام محبت مستم
هر کرا هست غم من ز تو پرسد حالم
که من از خویش بریدم بتو تا پیوستم
دل نبود آنکه سپردم بتو ای سنگین دل
شیشه بود که بر سنگ زدم بشکستم
یا بدامان تو یا بر سر خود خواهم زد
با سر و کار دگر کار ندارد دستم
منم آن شمع فضولی که بامید وصال
تا نمردم بره او ز طلب ننشستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
در غمم گر جان ز جسم ناتوان آید برون
کی غم آن راحت جانم ز جان آید برون
می مده ساقی مکن کاری که ناگه پیش خلق
سر لعل او بمستی از زبان آید برون
خواستم کآرم خدنگش را برون از استخوان
باز ترسیدم که مغز استخوان آید برون
دل ندارد طاقت سوز درونم کاشکی
خون شود وز راه چشم خون فشان آید برون
بر قد خم گشته ام رحمی بکن ز آهم بترس
سرو من مگذار کین تیر از کمان آید برون
دی برون آمد شدم رسوای عالم اینچنین
آه اگر امروز دیگر آنچنان آید برون
چون نمودی رخ فضولی را مران از کوی خود
بلبل گل دیده از گلشن چسان آید برون
کی غم آن راحت جانم ز جان آید برون
می مده ساقی مکن کاری که ناگه پیش خلق
سر لعل او بمستی از زبان آید برون
خواستم کآرم خدنگش را برون از استخوان
باز ترسیدم که مغز استخوان آید برون
دل ندارد طاقت سوز درونم کاشکی
خون شود وز راه چشم خون فشان آید برون
بر قد خم گشته ام رحمی بکن ز آهم بترس
سرو من مگذار کین تیر از کمان آید برون
دی برون آمد شدم رسوای عالم اینچنین
آه اگر امروز دیگر آنچنان آید برون
چون نمودی رخ فضولی را مران از کوی خود
بلبل گل دیده از گلشن چسان آید برون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
می نمایی رخ که خورشید جهان آراست این
می زنی در عالمی آتش که رسم ماست این
بر رهت افتاده ام یک ره نبینی سوی من
با فقیران خود ای مهوش چه استغناست این
برد راحت قامتت از جان و رفتارت ز دل
وه چه رفتار لطیف و قامت رعناست این
از قد و زلفت دل و جان را خلاصی مشکل است
آفت جانهاست آن دام ره دلهاست این
از تو روزی وعده قتلم نمی یابد وفا
می کشد حسرت مرا امروز یا فرداست این
ای خوش آن ساعت که در محشر مرا خوبان بهم
ترسناک از دور بنمایند کآن رسواست این
دوستان در سر فضولی را هوای عاشقیست
خود نمی گوید ولی از طور او پیداست این
می زنی در عالمی آتش که رسم ماست این
بر رهت افتاده ام یک ره نبینی سوی من
با فقیران خود ای مهوش چه استغناست این
برد راحت قامتت از جان و رفتارت ز دل
وه چه رفتار لطیف و قامت رعناست این
از قد و زلفت دل و جان را خلاصی مشکل است
آفت جانهاست آن دام ره دلهاست این
از تو روزی وعده قتلم نمی یابد وفا
می کشد حسرت مرا امروز یا فرداست این
ای خوش آن ساعت که در محشر مرا خوبان بهم
ترسناک از دور بنمایند کآن رسواست این
دوستان در سر فضولی را هوای عاشقیست
خود نمی گوید ولی از طور او پیداست این
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
شد آن گل چهره باز از خانه با عزم سفر بیرون
مرا صد قطره خونابه شد از چشم تر بیرون
مگر خورشید در عشقت قبایی می درد هر شب
که از جیب دگر می آورد هر صبح سر بیرون
درون پرده شد از شرم رویت آفتاب امشب
ندارد آبرو زین پرده گر آید دگر بیرون
ز حسرت آه آتشناک از دل می کشم هر گه
که آید تیر خون آلوده او از جگر بیرون
خیال نوک مژگانت گر افتد در دل دریا
نخواهد آمدن ناسفته از دریا گهر بیرون
نمی دانم چرا عشاق را کشتند در کویش
نکشتند آنچنان آن قوم را کاید خبر بیرون
فضولی می رسد در دهر هر دم محنتی بر من
بباید رفت زین محنت سرای پر خطر بیرون
مرا صد قطره خونابه شد از چشم تر بیرون
مگر خورشید در عشقت قبایی می درد هر شب
که از جیب دگر می آورد هر صبح سر بیرون
درون پرده شد از شرم رویت آفتاب امشب
ندارد آبرو زین پرده گر آید دگر بیرون
ز حسرت آه آتشناک از دل می کشم هر گه
که آید تیر خون آلوده او از جگر بیرون
خیال نوک مژگانت گر افتد در دل دریا
نخواهد آمدن ناسفته از دریا گهر بیرون
نمی دانم چرا عشاق را کشتند در کویش
نکشتند آنچنان آن قوم را کاید خبر بیرون
فضولی می رسد در دهر هر دم محنتی بر من
بباید رفت زین محنت سرای پر خطر بیرون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
شد واقف از خیال من آن مه بحال من
نگذاشت فرق ضعف ز من تا خیال من
بستم خیال کام دگر زآن دهن ولی
کاری نکرد هیچ خیال محال من
گفتم سگ توام سبب اینست غالبا
کز من چنین گریخته وحشی غزال من
گفتم ز رشک بر ورق لاله نقطه ایست
گفتم این کنایه ایست ز رخسار و خال من
بی خط سبز و زلف سیاه تو شاهدست
بر روی زرد من رقم اشک آل من
سر زد ز چاک سینه من آتش درون
من مرغ آتشین پرم اینست بال من
سودای عقل کرد فضولی مرا ملول
حرفی ز عشق گوی بدفع ملال من
نگذاشت فرق ضعف ز من تا خیال من
بستم خیال کام دگر زآن دهن ولی
کاری نکرد هیچ خیال محال من
گفتم سگ توام سبب اینست غالبا
کز من چنین گریخته وحشی غزال من
گفتم ز رشک بر ورق لاله نقطه ایست
گفتم این کنایه ایست ز رخسار و خال من
بی خط سبز و زلف سیاه تو شاهدست
بر روی زرد من رقم اشک آل من
سر زد ز چاک سینه من آتش درون
من مرغ آتشین پرم اینست بال من
سودای عقل کرد فضولی مرا ملول
حرفی ز عشق گوی بدفع ملال من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
دل که پنهان است شوق لعل محبوبان درو
غنچه بشگفته است اوراق گل پنهان درو
با خیال لعل جان بخش سواد دیده ام
هست آن ظلمت که باشد چشمه حیوان درو
شد بسودای سر زلف تو جسمم رشته ای
صد گره افتاد از تاب غم دوران درو
بحر محنت راست گردابی پر از خاشاک و خس
وادی عشقت که عشاقند سرگردان درو
ناوکت بگذشت از جسمم چه جای راحت است
با چنین جسمی که آرامی ندارد جان درو
در غم درج دهانت چون نباشم تنگ دل
حقه گم کرده ام صد درد را درمان درو
نیست راحت بی غم جانان فضولی را دمی
دم بدم آن به که افزاید غم جانان درو
غنچه بشگفته است اوراق گل پنهان درو
با خیال لعل جان بخش سواد دیده ام
هست آن ظلمت که باشد چشمه حیوان درو
شد بسودای سر زلف تو جسمم رشته ای
صد گره افتاد از تاب غم دوران درو
بحر محنت راست گردابی پر از خاشاک و خس
وادی عشقت که عشاقند سرگردان درو
ناوکت بگذشت از جسمم چه جای راحت است
با چنین جسمی که آرامی ندارد جان درو
در غم درج دهانت چون نباشم تنگ دل
حقه گم کرده ام صد درد را درمان درو
نیست راحت بی غم جانان فضولی را دمی
دم بدم آن به که افزاید غم جانان درو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
ما را هلاک غمزه خونریز کرده ای
تیغی عجب بکشتن من تیز کرده ای
آزرده از جفای رقیب تو کی شوم
چون فهم کرده ام که تو انگیز کرده ای
شد تازه داغ شوق تو تا باغ حسن را
آراسته بسبزه تو خیز کرده ای
دل را نمی رسد ز فرح پای بر زمین
تا بسته اش بزلف دلاویز کرده ای
جانم فدای طور تو باد ای امید وصل
کاندوه هجر را طرب آمیز کرده ای
ای دل باهل زهد نداری ارادتی
زین ناکسان خوش است که پرهیز کرده ای
بغداد را نخواست فضولی مگر دلت
کآهنگ عیش خانه تبریز کرده ای
تیغی عجب بکشتن من تیز کرده ای
آزرده از جفای رقیب تو کی شوم
چون فهم کرده ام که تو انگیز کرده ای
شد تازه داغ شوق تو تا باغ حسن را
آراسته بسبزه تو خیز کرده ای
دل را نمی رسد ز فرح پای بر زمین
تا بسته اش بزلف دلاویز کرده ای
جانم فدای طور تو باد ای امید وصل
کاندوه هجر را طرب آمیز کرده ای
ای دل باهل زهد نداری ارادتی
زین ناکسان خوش است که پرهیز کرده ای
بغداد را نخواست فضولی مگر دلت
کآهنگ عیش خانه تبریز کرده ای
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
قد برافراخته آفت جانی شده ای
رخ برافروخته آشوب جهانی شده ای
غمزه را شیوه مردم کشی آموخته
شوخ مردم کش بی رحم و امانی شده ای
تو و یوسف دو عزیزید که مقبول جهان
او زمانی شده است و تو زمانی شده ای
رونق باغ جهان غنچه و سرو و گل تست
گل رخی سرو قدی غنچه دهانی شده ای
پیش ازین سنگ جفا بر من دیوانه مزن
خویش را طفل مپندار جوانی شده ای
عدم آهن دهنت تنگ یقین است ای دل
تو خطا کرده مقید بگمانی شده ای
تیر آه تو فضولی ز فلک می گذرد
باز با قامت خم سخت کمانی شده ای
رخ برافروخته آشوب جهانی شده ای
غمزه را شیوه مردم کشی آموخته
شوخ مردم کش بی رحم و امانی شده ای
تو و یوسف دو عزیزید که مقبول جهان
او زمانی شده است و تو زمانی شده ای
رونق باغ جهان غنچه و سرو و گل تست
گل رخی سرو قدی غنچه دهانی شده ای
پیش ازین سنگ جفا بر من دیوانه مزن
خویش را طفل مپندار جوانی شده ای
عدم آهن دهنت تنگ یقین است ای دل
تو خطا کرده مقید بگمانی شده ای
تیر آه تو فضولی ز فلک می گذرد
باز با قامت خم سخت کمانی شده ای
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
فضولی : اضافات
ترکیب بند
ای خوش آن دم که بهر نیک و بدم کار نبود
بیمم از طعنه اغیار و غم یار نبود
روش عاشقی و عشق نمی دانستم
دل بی درد من از درد خبردار نبود
پرده دیده ام آلایش خونابه نداشت
خار خارم ز گلی در دل افگار نبود
در نظر جلوه نمی کرد مرا شاهد حسن
صورت عشق در آیینه اظهار نبود
غفلتم داشت ز دام غم هر قید برون
بحریم حرم قید مرا بار نبود
عاقبت رشک بر آسایش من برد فلک
بهر دردم بوجود از عدم آورد فلک
جان آشفته گرفتار دل شیدا شد
تن سرگشته اسیر الم دنیا شد
روح را وسوسه شوق بدن برد ز جا
دیده را دغدغه ذوق نظر پیدا شد
سینه خالیم آتشکده محنت گشت
سر بی درد سرم جلوه گه سودا شد
شاهد پرده نشین اثر فطرت من
پرده انداخت ز راز و بجهان رسوا شد
دل و جان و تن من مایل دنیا گشتند
در میان من و جان و دل و تن غوغا شد
عاجز و بی کس و مغلوب چو دیدند مرا
هر سه در سلسله ظبط کشیدند مرا
اقتدای تن و جان و دل شیدا کردم
مدتی عاشقی شاهد دنیا کردم
بودم آسوده گرفتم ره تشویش و تعب
داشتم راحت دل دغدغه پیدا کردم
بهر آرام تن و کام دل و راحت جان
رنجها بردم و اسباب مهیا کردم
گشت اسباب پریشانی من در عالم
بهر جمعیت خود هر چه تمنا کردم
هیچ سودا گره از کار دل من نگشود
چون شدم عاجز و ترک همه سودا کردم
عشق پیدا شد و گفتا که رفیق تو منم
آتش افکند ز غیرت بدل و جان و تنم
بغم عشق گلی کرد گرفتار مرا
در عجب آتشی انداخت بیکبار مرا
گاه در جلوه درآورد قد رعنا را
گاه بنمود خم طره طرار مرا
گاه سویم نظر از نرگس شهلا افکند
گاه با زلف سیه کرد گرفتار مرا
سوخت بر سینه ام از آتش محنت صد داغ
ریخت خون جگر از دیده خونبار مرا
آه از آن سیمبر سرو قد لاله عذار
که دمادم بجفا می دهد آزار مرا
می شود شاد دل او بدل آزاری من
هیچگه رحم ندارد بگرفتاری من
تا گرفتار نبودم سر آزار نداشت
سر آزار من زار گرفتار نداشت
نظر مردمی از نرگس او می دیدم
غمزه خونی مردم کش خونخوار نداشت
یاد می کرد ز من حال دلم می پرسید
باخبر بود تغافل ز من زار نداشت
روش جور ز اغیار نیاموخته بود
فرح بزم وصالش غم اغیار نداشت
هر دم از صحبت او ذوق دلم می افزود
می او رنج خمار و گل او خار نداشت
لطف او عین ستم بود نمی دانستم
قصد او صید دلم بود نمی دانستم
کرد چون صید دلم روی ز من پنهان کرد
جورها بر من آشفته سر گردان کرد
گوش بر قول رقیبان بداندیش نهاد
هر چه آموخت ز بیداد بجانم آن کرد
من چه گویم که چها کرد بجانم ز جفا
آن ستمگر بمن آن کرد که آن نتوان کرد
دل بامید وفا داشت گرفتاری او
بجفا خانه امید دلم ویران کرد
نه توان همدم او شد نه توان دل بر داشت
چه کنم چاره من چیست مرا حیران کرد
دوش از پرده ناموس برون افتادم
یافتم فرصت و این راز برو بگشادم
کای دل زار من آزرده آزار غمت
قامتم خم شده بار بلای ستمت
نیست یک دم که دلم از تو نبیند ستمی
چند بینم من بی دل ستم دم بدمت
پیش ازینت نظر مرحمتی با من بود
داشت چشم تر من سرمه ز خاک قدمت
چیست جرمم چه شد آیا که خلاف ره و رسم
دور شد از سر من سایه لطف و کرمت
پیش ازین بار الم بر من بی تاب منه
که نماندست مرا طاقت بار المت
گفت ما سیمبرانیم ز ما مهر مجو
سخنی را که بر ما نتوان گفت مگو
گفتم ای سیمبر سرو قد لاله عذار
مایل ظلم مشو جور مکن بر من زار
اثر خوب ندارد روش بی رحمی
رحم کن رحم که از عمر شوی برخوردار
مردم چشم مرا غرقه خوناب مکن
مردمی کن مشو از مردم مردم آزار
سخن باطل اغیار مخالف مشنو
جانب یاری یاران موافق مگذار
غره بر خوبی صورت مشو از راه مرو
زود باشد که ز حسن تو نماند آثار
بدمد سبزه تر گرد گل رخسارت
آتشت دود کند سرد شود بازارت
عزم سیری سر کوی تو نماند کس را
میل نظاره روی تو نماند کس را
نکند میل تو خاطر نکشد سوی تو دل
تاب بر تندی خوی تو نماند کس را
هر سر موی تو خاری پی آزار شود
سر مویی غم موی تو نماند کس را
سوی هرکس که روی از تو بگرداند روی
اثر میل بسوی تو نماند کس را
رهد از قید تو جان در دل شیدا هوسی
بخط غالیه موی تو نماند کس را
آنچنان زی که دران روز ملالی نکشی
الم طعنه هر شیفته حالی نکشی
پند بی حاصل من در دل او کار نکرد
کرد آزار دل اندیشه ز آزار نکرد
بر گرفتاری من رحم نیامد او را
ترک آزار من زار گرفتار نکرد
بهر محنت دل من چون دل او سخت نبود
صبر بر محنت آن شوخ ستمگار نکرد
کردم آهنگ سفر از سر کویش ناچار
چه کنم چاره درد من افگار نکرد
چند روزی که شدم بسته دام غربت
چه جفاها که بمن حسرت دیدار نکرد
دم بدم خون دل از دیده روان می کردم
اشک می ریختم و آه و فغان می کردم
گره از کار دل زار بغربت نگشاد
بلکه هر لحظه ز یادش غم دل گشت زیاد
اشک می راندم و می برد ثبناتم را سیل
آه می کردم و می رفت قرارم بر باد
درد می گشت فزون محنت دل می افزود
لذت دولت دیدار نمی رفت ز یاد
باز از غایت بی صبری و بی آرامی
آرزوی وطنم در دل آواره فتاد
چو رسیدم بوطن بهر تماشا رفتم
سوی آن شمع که برجان من این داغ نهاد
دیدمش سبزه بر اطراف گلستان دارد
صفحه مصحف رویش خط ریحان دارد
سبزه اش پرده حسن گل رخسار شده
خط آزادی دلها گرفتار شده
عاشقان کرده همه ترک طلبکاری او
همه را او ز سر شوق طلبکار شده
همه منتظران قطع نظر کرده از او
همه معتقدان منکر اطوار شده
نشأه باده غفلت ز سرش رفته برون
مستی داشت بخود آمده هشیار شده
راست مانند گدا پیشه که خود را در خواب
پادشه دیده و زان واقعه بیدار شده
سوخته بر دل او آتش حسرت صد داغ
ز پریشانی جمعیتش آشفته دماغ
سوزش داغ دل من ز خط او کم شد
بی تکلف خط او داغ مرا مرهم شد
اندک اندک غم عشقم به کمی روی نهاد
رفته رفته دل غم پرور من خرم شد
گر چه او شیفته دل گشت و پریشان خاطر
دل من بی الم و خاطر من بی غم شد
جان که از عیش و طرب محنت محرومی داشت
بحریم حرم عیش و طرب محرم شد
دل که غافل ز هوا و هوس عالم بود
باز مشغول هوا و هوس عالم شد
من که بی دردی خویش و غم آن را دیدم
صبر ناکرده بآن حال سبب پرسیدم
گفتم ای سرو روان شیوه رفتار تو کو
خوبی طلعت و شیرینی گفتار تو کو
سالکان ره سودای تو آیا چه شدند
عشقبازان دل افکار گرفتار تو کو
چه شد آیا که اسیران تو در بند نیند
می کیفیت لبهای شکر بار تو کو
گفت بر من چه زنی طعنه ترا نیز چه شد
دل سودا زده و دیده خونبار تو کو
سبب تفرقه مجمع احباب تو چیست
اثر سلسله طره طرار تو کو
کار صورت همه فانیست ازو دل بردار
گر بقا می طلبی دامن معنی بکف آر
کرد ذوق می این پند موافق مستم
همه بر هم زدم از قید علایق رستم
غرقه بحر شدم و ز نظرم رفت سراب
بت من بود بت من بت خود بشکستم
یافتم راه بسر حد حقیقت ز مجاز
مرده بودم بحیات ابدی پیوستم
دست بر دامن آن عشق زدم بهر بقا
که ز دستم نرود گر رود از هم دستم
شد یقینم که کدورت همه در ملک فناست
طلب ملک بقایم پس ازین تا هستم
یارب از کار فضولی گره غم بگشا
ز مجازش برهان راه حقیقت بنما
بیمم از طعنه اغیار و غم یار نبود
روش عاشقی و عشق نمی دانستم
دل بی درد من از درد خبردار نبود
پرده دیده ام آلایش خونابه نداشت
خار خارم ز گلی در دل افگار نبود
در نظر جلوه نمی کرد مرا شاهد حسن
صورت عشق در آیینه اظهار نبود
غفلتم داشت ز دام غم هر قید برون
بحریم حرم قید مرا بار نبود
عاقبت رشک بر آسایش من برد فلک
بهر دردم بوجود از عدم آورد فلک
جان آشفته گرفتار دل شیدا شد
تن سرگشته اسیر الم دنیا شد
روح را وسوسه شوق بدن برد ز جا
دیده را دغدغه ذوق نظر پیدا شد
سینه خالیم آتشکده محنت گشت
سر بی درد سرم جلوه گه سودا شد
شاهد پرده نشین اثر فطرت من
پرده انداخت ز راز و بجهان رسوا شد
دل و جان و تن من مایل دنیا گشتند
در میان من و جان و دل و تن غوغا شد
عاجز و بی کس و مغلوب چو دیدند مرا
هر سه در سلسله ظبط کشیدند مرا
اقتدای تن و جان و دل شیدا کردم
مدتی عاشقی شاهد دنیا کردم
بودم آسوده گرفتم ره تشویش و تعب
داشتم راحت دل دغدغه پیدا کردم
بهر آرام تن و کام دل و راحت جان
رنجها بردم و اسباب مهیا کردم
گشت اسباب پریشانی من در عالم
بهر جمعیت خود هر چه تمنا کردم
هیچ سودا گره از کار دل من نگشود
چون شدم عاجز و ترک همه سودا کردم
عشق پیدا شد و گفتا که رفیق تو منم
آتش افکند ز غیرت بدل و جان و تنم
بغم عشق گلی کرد گرفتار مرا
در عجب آتشی انداخت بیکبار مرا
گاه در جلوه درآورد قد رعنا را
گاه بنمود خم طره طرار مرا
گاه سویم نظر از نرگس شهلا افکند
گاه با زلف سیه کرد گرفتار مرا
سوخت بر سینه ام از آتش محنت صد داغ
ریخت خون جگر از دیده خونبار مرا
آه از آن سیمبر سرو قد لاله عذار
که دمادم بجفا می دهد آزار مرا
می شود شاد دل او بدل آزاری من
هیچگه رحم ندارد بگرفتاری من
تا گرفتار نبودم سر آزار نداشت
سر آزار من زار گرفتار نداشت
نظر مردمی از نرگس او می دیدم
غمزه خونی مردم کش خونخوار نداشت
یاد می کرد ز من حال دلم می پرسید
باخبر بود تغافل ز من زار نداشت
روش جور ز اغیار نیاموخته بود
فرح بزم وصالش غم اغیار نداشت
هر دم از صحبت او ذوق دلم می افزود
می او رنج خمار و گل او خار نداشت
لطف او عین ستم بود نمی دانستم
قصد او صید دلم بود نمی دانستم
کرد چون صید دلم روی ز من پنهان کرد
جورها بر من آشفته سر گردان کرد
گوش بر قول رقیبان بداندیش نهاد
هر چه آموخت ز بیداد بجانم آن کرد
من چه گویم که چها کرد بجانم ز جفا
آن ستمگر بمن آن کرد که آن نتوان کرد
دل بامید وفا داشت گرفتاری او
بجفا خانه امید دلم ویران کرد
نه توان همدم او شد نه توان دل بر داشت
چه کنم چاره من چیست مرا حیران کرد
دوش از پرده ناموس برون افتادم
یافتم فرصت و این راز برو بگشادم
کای دل زار من آزرده آزار غمت
قامتم خم شده بار بلای ستمت
نیست یک دم که دلم از تو نبیند ستمی
چند بینم من بی دل ستم دم بدمت
پیش ازینت نظر مرحمتی با من بود
داشت چشم تر من سرمه ز خاک قدمت
چیست جرمم چه شد آیا که خلاف ره و رسم
دور شد از سر من سایه لطف و کرمت
پیش ازین بار الم بر من بی تاب منه
که نماندست مرا طاقت بار المت
گفت ما سیمبرانیم ز ما مهر مجو
سخنی را که بر ما نتوان گفت مگو
گفتم ای سیمبر سرو قد لاله عذار
مایل ظلم مشو جور مکن بر من زار
اثر خوب ندارد روش بی رحمی
رحم کن رحم که از عمر شوی برخوردار
مردم چشم مرا غرقه خوناب مکن
مردمی کن مشو از مردم مردم آزار
سخن باطل اغیار مخالف مشنو
جانب یاری یاران موافق مگذار
غره بر خوبی صورت مشو از راه مرو
زود باشد که ز حسن تو نماند آثار
بدمد سبزه تر گرد گل رخسارت
آتشت دود کند سرد شود بازارت
عزم سیری سر کوی تو نماند کس را
میل نظاره روی تو نماند کس را
نکند میل تو خاطر نکشد سوی تو دل
تاب بر تندی خوی تو نماند کس را
هر سر موی تو خاری پی آزار شود
سر مویی غم موی تو نماند کس را
سوی هرکس که روی از تو بگرداند روی
اثر میل بسوی تو نماند کس را
رهد از قید تو جان در دل شیدا هوسی
بخط غالیه موی تو نماند کس را
آنچنان زی که دران روز ملالی نکشی
الم طعنه هر شیفته حالی نکشی
پند بی حاصل من در دل او کار نکرد
کرد آزار دل اندیشه ز آزار نکرد
بر گرفتاری من رحم نیامد او را
ترک آزار من زار گرفتار نکرد
بهر محنت دل من چون دل او سخت نبود
صبر بر محنت آن شوخ ستمگار نکرد
کردم آهنگ سفر از سر کویش ناچار
چه کنم چاره درد من افگار نکرد
چند روزی که شدم بسته دام غربت
چه جفاها که بمن حسرت دیدار نکرد
دم بدم خون دل از دیده روان می کردم
اشک می ریختم و آه و فغان می کردم
گره از کار دل زار بغربت نگشاد
بلکه هر لحظه ز یادش غم دل گشت زیاد
اشک می راندم و می برد ثبناتم را سیل
آه می کردم و می رفت قرارم بر باد
درد می گشت فزون محنت دل می افزود
لذت دولت دیدار نمی رفت ز یاد
باز از غایت بی صبری و بی آرامی
آرزوی وطنم در دل آواره فتاد
چو رسیدم بوطن بهر تماشا رفتم
سوی آن شمع که برجان من این داغ نهاد
دیدمش سبزه بر اطراف گلستان دارد
صفحه مصحف رویش خط ریحان دارد
سبزه اش پرده حسن گل رخسار شده
خط آزادی دلها گرفتار شده
عاشقان کرده همه ترک طلبکاری او
همه را او ز سر شوق طلبکار شده
همه منتظران قطع نظر کرده از او
همه معتقدان منکر اطوار شده
نشأه باده غفلت ز سرش رفته برون
مستی داشت بخود آمده هشیار شده
راست مانند گدا پیشه که خود را در خواب
پادشه دیده و زان واقعه بیدار شده
سوخته بر دل او آتش حسرت صد داغ
ز پریشانی جمعیتش آشفته دماغ
سوزش داغ دل من ز خط او کم شد
بی تکلف خط او داغ مرا مرهم شد
اندک اندک غم عشقم به کمی روی نهاد
رفته رفته دل غم پرور من خرم شد
گر چه او شیفته دل گشت و پریشان خاطر
دل من بی الم و خاطر من بی غم شد
جان که از عیش و طرب محنت محرومی داشت
بحریم حرم عیش و طرب محرم شد
دل که غافل ز هوا و هوس عالم بود
باز مشغول هوا و هوس عالم شد
من که بی دردی خویش و غم آن را دیدم
صبر ناکرده بآن حال سبب پرسیدم
گفتم ای سرو روان شیوه رفتار تو کو
خوبی طلعت و شیرینی گفتار تو کو
سالکان ره سودای تو آیا چه شدند
عشقبازان دل افکار گرفتار تو کو
چه شد آیا که اسیران تو در بند نیند
می کیفیت لبهای شکر بار تو کو
گفت بر من چه زنی طعنه ترا نیز چه شد
دل سودا زده و دیده خونبار تو کو
سبب تفرقه مجمع احباب تو چیست
اثر سلسله طره طرار تو کو
کار صورت همه فانیست ازو دل بردار
گر بقا می طلبی دامن معنی بکف آر
کرد ذوق می این پند موافق مستم
همه بر هم زدم از قید علایق رستم
غرقه بحر شدم و ز نظرم رفت سراب
بت من بود بت من بت خود بشکستم
یافتم راه بسر حد حقیقت ز مجاز
مرده بودم بحیات ابدی پیوستم
دست بر دامن آن عشق زدم بهر بقا
که ز دستم نرود گر رود از هم دستم
شد یقینم که کدورت همه در ملک فناست
طلب ملک بقایم پس ازین تا هستم
یارب از کار فضولی گره غم بگشا
ز مجازش برهان راه حقیقت بنما
فضولی : ساقی نامه
بخش ۷ - مناظره با چنگ
شبی محفلی داشتم پر سرور
ببزمم چراغ می افکنده نور
سرم گرم بود از می لاله رنگ
زمانی شدم همدم تار چنگ
باو گفتم ای گشته زار و زبون
چرا ناله داری از حد برون
بپیچید بر خویش و بگشاد راز
گره کرد از رشته راز باز
که من منعمی داشتم در ازل
باحسان او بسته طول امل
زده دست عمری بدامان او
شده غرقه بحر احسان او
درین ره مرا ذوق هستی نبود
سوی هستیم لطف او ره نمود
ازان منعمم دور انداختند
اسیر غم دوریم ساختند
سرافراز بودم شدم پایمال
بهجران بدل شد زمان وصال
بسی داشت سرگشته ام کار چرخ
بسی تاب دیدم ز آزار چرخ
غم چرخ دولابی واژگون
بدین صورتم کرد زار و زبون
چنان کرد اندیشه انقلاب
مرا غافل از خود چو ذوق شراب
که جمعیت سابق از یاد رفت
هواهای پیشینه بر باد رفت
نمودم ازان حال قطع نظر
که گیرم سر رشته بار دگر
بمقصود اصلی شوم متصل
کنم حاصل از دور مقصود دل
پس از وفق حرمان و قطع رجا
که دل داده بودم بفوت و فنا
عزیزی بصد خواریم برد دوش
که بندد بکاری ز من رفت هوش
که بازم برای جفا می برند
نمی دانم آیا کجا می برند
بمنزلگه خود مرا بسته برد
بتعلیم پیش دبیری سپرد
جوان بخت پیر پسندیده
خمیده قد و نیک و بد دیده
سرافکنده ز اندیشه دهر پیش
بحیرت در اندیشه کار خویش
چو من دیده صد محنت از روزگار
شده روزگارش چو شبهای تار
پس از پرسش حال ایام غم
چو کردیم تحقیق احوال هم
همان شخص بوده که روز نخست
ازو بنیه خلقتم شد درست
پی من گرفته ره جست و جو
دگرگون شده صورت حال او
درین دور غافل ز هم عمرها
من او را طلب کرده ام او مرا
همان منعم پیش را یافتم
ولی نعمت خویش را یافتم
پس از محنت راه دور و دراز
بهم شکر لله رسیدیم باز
مپندار بیهوده دم می زنیم
دم از پرسش حال هم می زنیم
چنین بوده آیین کون و فساد
یکی بوده هم منشاء و هم معاد
مقرر چنین گشته بر اهل حال
که می خیزد از هم فراق وصال
دو کس را ز هم گر فلک با ستم
جدا می کند می رساند بهم
مغنی جدا چند مانی ز چنگ
جدایی مکن در بغل گیر تنگ
به تنگم من از دوری وجد و حال
درین دوری انداز طرح وصال
فضولی ناکام را در فراق
بیک مژده وصل خوش کن مذاق
خوشا آن خراباتی باده نوش
که برباید از مغز او باده هوش
نه از محنت وصل یابد اثر
نه از راحت وصل پرسد خبر
ببزمم چراغ می افکنده نور
سرم گرم بود از می لاله رنگ
زمانی شدم همدم تار چنگ
باو گفتم ای گشته زار و زبون
چرا ناله داری از حد برون
بپیچید بر خویش و بگشاد راز
گره کرد از رشته راز باز
که من منعمی داشتم در ازل
باحسان او بسته طول امل
زده دست عمری بدامان او
شده غرقه بحر احسان او
درین ره مرا ذوق هستی نبود
سوی هستیم لطف او ره نمود
ازان منعمم دور انداختند
اسیر غم دوریم ساختند
سرافراز بودم شدم پایمال
بهجران بدل شد زمان وصال
بسی داشت سرگشته ام کار چرخ
بسی تاب دیدم ز آزار چرخ
غم چرخ دولابی واژگون
بدین صورتم کرد زار و زبون
چنان کرد اندیشه انقلاب
مرا غافل از خود چو ذوق شراب
که جمعیت سابق از یاد رفت
هواهای پیشینه بر باد رفت
نمودم ازان حال قطع نظر
که گیرم سر رشته بار دگر
بمقصود اصلی شوم متصل
کنم حاصل از دور مقصود دل
پس از وفق حرمان و قطع رجا
که دل داده بودم بفوت و فنا
عزیزی بصد خواریم برد دوش
که بندد بکاری ز من رفت هوش
که بازم برای جفا می برند
نمی دانم آیا کجا می برند
بمنزلگه خود مرا بسته برد
بتعلیم پیش دبیری سپرد
جوان بخت پیر پسندیده
خمیده قد و نیک و بد دیده
سرافکنده ز اندیشه دهر پیش
بحیرت در اندیشه کار خویش
چو من دیده صد محنت از روزگار
شده روزگارش چو شبهای تار
پس از پرسش حال ایام غم
چو کردیم تحقیق احوال هم
همان شخص بوده که روز نخست
ازو بنیه خلقتم شد درست
پی من گرفته ره جست و جو
دگرگون شده صورت حال او
درین دور غافل ز هم عمرها
من او را طلب کرده ام او مرا
همان منعم پیش را یافتم
ولی نعمت خویش را یافتم
پس از محنت راه دور و دراز
بهم شکر لله رسیدیم باز
مپندار بیهوده دم می زنیم
دم از پرسش حال هم می زنیم
چنین بوده آیین کون و فساد
یکی بوده هم منشاء و هم معاد
مقرر چنین گشته بر اهل حال
که می خیزد از هم فراق وصال
دو کس را ز هم گر فلک با ستم
جدا می کند می رساند بهم
مغنی جدا چند مانی ز چنگ
جدایی مکن در بغل گیر تنگ
به تنگم من از دوری وجد و حال
درین دوری انداز طرح وصال
فضولی ناکام را در فراق
بیک مژده وصل خوش کن مذاق
خوشا آن خراباتی باده نوش
که برباید از مغز او باده هوش
نه از محنت وصل یابد اثر
نه از راحت وصل پرسد خبر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲
صبح از افق بنمود رخ، در گردش آور جام را
وز سر خیال غم ببر، این رند دردآشام را
ای صوفی خلوت نشین بستان ز رندان کاسه ای
تا کی پزی در دیگ سر، ماخولیای خام را؟
ایام را ضایع مکن، امروز را فرصت شمار
بیدادی دوران ببین، دادی بده ایام را
ای چرخ زرگر! خاک من زرساز تا جامی شود
باشد که بستاند لبم زان لعل شیرین کام را
شد روزه دار و متقی، امروز نامم در جهان
فردا به محشر چون برم یارب ز ننگ این نام را
تا کی زنی لاف از عمل، بتخانه در زیر بغل
ای ساجد و عابد شده دائم، ولی اصنام را
ای شمع اگر باد صبا یابی شبی در مجلسش
از عاشق بیدل بگو با دلبر این پیغام را
کای از شب زلفت سیه روز پریشان بخت من
کی روز گردانم شبی باصبح رویت شام را
ای غره فردا مکن دعوت به حورم زانکه من
امروز حاصل کرده ام محبوب سیم اندام را
ای زلف و خال رهزنت صیاد مرغ جان و دل
وه وه که خوب آورده ای این دانه و آن دام را
بی آن قد همچون الف، لامی شد از غم قامتم
پیچیده کی بینم شبی با آن الف این لام را؟
خاک نسیمی در ازل شد با شراب آمیخته
ای ساقی مهوش بیار آن آب آتشفام را
می با جوانان خوردنم، خاطر تمنا می کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
وز سر خیال غم ببر، این رند دردآشام را
ای صوفی خلوت نشین بستان ز رندان کاسه ای
تا کی پزی در دیگ سر، ماخولیای خام را؟
ایام را ضایع مکن، امروز را فرصت شمار
بیدادی دوران ببین، دادی بده ایام را
ای چرخ زرگر! خاک من زرساز تا جامی شود
باشد که بستاند لبم زان لعل شیرین کام را
شد روزه دار و متقی، امروز نامم در جهان
فردا به محشر چون برم یارب ز ننگ این نام را
تا کی زنی لاف از عمل، بتخانه در زیر بغل
ای ساجد و عابد شده دائم، ولی اصنام را
ای شمع اگر باد صبا یابی شبی در مجلسش
از عاشق بیدل بگو با دلبر این پیغام را
کای از شب زلفت سیه روز پریشان بخت من
کی روز گردانم شبی باصبح رویت شام را
ای غره فردا مکن دعوت به حورم زانکه من
امروز حاصل کرده ام محبوب سیم اندام را
ای زلف و خال رهزنت صیاد مرغ جان و دل
وه وه که خوب آورده ای این دانه و آن دام را
بی آن قد همچون الف، لامی شد از غم قامتم
پیچیده کی بینم شبی با آن الف این لام را؟
خاک نسیمی در ازل شد با شراب آمیخته
ای ساقی مهوش بیار آن آب آتشفام را
می با جوانان خوردنم، خاطر تمنا می کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
مرا در آتش غم، عشقت آن زمان انداخت
که عشق روی تو آشوب در جهان انداخت
به تیر غمزه چو چشمت مرا بزد گفتم
که مشتری نظری بر من از کمان انداخت
چو زلف اگرچه بر آتش مرا رخت بنشاند
لبت مرا چو سخن در همه زبان انداخت
سحر ز دامن زلفت هوا غبار گرفت
نسیم صبح در آفاق بوی جان انداخت
صدف به شکر دهانت گشاد لب زانرو
سحاب دانه لؤلؤش در دهان انداخت
کسی که نسبت روی تو را به مه می کرد
خجل شد از تو نظر چون بر آسمان انداخت
بر آستان قبول تو سرور آن کس شد
که همچو پرده سر خود بر آستان انداخت
چنین که حسن رخت لایزال و لم یزل است
نظر ز روی تو چون یک نفس توان انداخت
به جزو لایتجزا حکیم قایل نیست
مگر دهان تو او را در این گمان انداخت
به گرد لعل تو می گشت عقل چون پرگار
حدیث نقطه موهوم در میان انداخت
اگرچه کشتی تن بشکند چه باک او را
که باد شرطه فضل تو بر کران انداخت
بپرس حال نسیمی ز چشم و زلف و ببین
که خسته را به دو سودا چه ناتوان انداخت
که عشق روی تو آشوب در جهان انداخت
به تیر غمزه چو چشمت مرا بزد گفتم
که مشتری نظری بر من از کمان انداخت
چو زلف اگرچه بر آتش مرا رخت بنشاند
لبت مرا چو سخن در همه زبان انداخت
سحر ز دامن زلفت هوا غبار گرفت
نسیم صبح در آفاق بوی جان انداخت
صدف به شکر دهانت گشاد لب زانرو
سحاب دانه لؤلؤش در دهان انداخت
کسی که نسبت روی تو را به مه می کرد
خجل شد از تو نظر چون بر آسمان انداخت
بر آستان قبول تو سرور آن کس شد
که همچو پرده سر خود بر آستان انداخت
چنین که حسن رخت لایزال و لم یزل است
نظر ز روی تو چون یک نفس توان انداخت
به جزو لایتجزا حکیم قایل نیست
مگر دهان تو او را در این گمان انداخت
به گرد لعل تو می گشت عقل چون پرگار
حدیث نقطه موهوم در میان انداخت
اگرچه کشتی تن بشکند چه باک او را
که باد شرطه فضل تو بر کران انداخت
بپرس حال نسیمی ز چشم و زلف و ببین
که خسته را به دو سودا چه ناتوان انداخت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ای دل! بلا بکش چو دلت مبتلای اوست
خوشنود شو بدانچه مراد و رضای اوست
تن در جفای او نه و از غم مدار باک
کاین غصه و جفا همه عین وفای اوست
قدر قدر چه داند و قاضی هر قضا
آن دل که او نه قابل قدر و قضای اوست
دنیی و دین برای وصالش دهیم و جان
زانرو که دل ز جمله صلاحی برای اوست
فوتی نمی شود اگرش جان فدا کنم
چون جان بود یکی، صد از این جان فدای اوست
چندین بلا ز قامت و بالای پر بلاش
گر می رسد به جان بکشم چون بلای اوست
راهم نمای ای دل! اگر رهبری مرا
تا بگذرم از آنکه نه میل و هوای اوست
بر گرد گرد دامن مردی اگر رسم
جان ها بها دهم که دلم بی بهای اوست
ای غم! دگر به سوی نسیمی گذر مکن
کاین حجره های جان و دلش، خاصه جای اوست
خوشنود شو بدانچه مراد و رضای اوست
تن در جفای او نه و از غم مدار باک
کاین غصه و جفا همه عین وفای اوست
قدر قدر چه داند و قاضی هر قضا
آن دل که او نه قابل قدر و قضای اوست
دنیی و دین برای وصالش دهیم و جان
زانرو که دل ز جمله صلاحی برای اوست
فوتی نمی شود اگرش جان فدا کنم
چون جان بود یکی، صد از این جان فدای اوست
چندین بلا ز قامت و بالای پر بلاش
گر می رسد به جان بکشم چون بلای اوست
راهم نمای ای دل! اگر رهبری مرا
تا بگذرم از آنکه نه میل و هوای اوست
بر گرد گرد دامن مردی اگر رسم
جان ها بها دهم که دلم بی بهای اوست
ای غم! دگر به سوی نسیمی گذر مکن
کاین حجره های جان و دلش، خاصه جای اوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
بیار باد صبا شمه ای ز طره دوست
که آفتاب جهانتاب زیر سایه اوست
کجایی ای صنم چین! که اشک دیده من
به جست و جوی وصالت همیشه در تک و پوست
به بوی زلف تو جان می دهد نسیم صبا
که همچو سنبل زلفت نسیم غالیه بوست
کمند زلف تو بر چهره تو، پنداری
فتاده سنبل سیراب بر گل خود روست
خدنگ غمزه خوبان کجا خطا گردد
کشیده تا به بناگوش آن کمان ابروست
صبوری از رخ دلدار اختیاری نیست
ضرورت است ضرورت صبوری از رخ دوست
خیال سرو قدت بر کنار دیده من
به سان قامت شمشاد بر کناره جوست
دلم به حلقه آن زلف می کشد به جهان
ببین ببین دل دیوانه را که سلسله جوست
به قول مدعی از دوست رو نگرداند
کسی که همچو نسیمیش عشق عادت و خوست
که آفتاب جهانتاب زیر سایه اوست
کجایی ای صنم چین! که اشک دیده من
به جست و جوی وصالت همیشه در تک و پوست
به بوی زلف تو جان می دهد نسیم صبا
که همچو سنبل زلفت نسیم غالیه بوست
کمند زلف تو بر چهره تو، پنداری
فتاده سنبل سیراب بر گل خود روست
خدنگ غمزه خوبان کجا خطا گردد
کشیده تا به بناگوش آن کمان ابروست
صبوری از رخ دلدار اختیاری نیست
ضرورت است ضرورت صبوری از رخ دوست
خیال سرو قدت بر کنار دیده من
به سان قامت شمشاد بر کناره جوست
دلم به حلقه آن زلف می کشد به جهان
ببین ببین دل دیوانه را که سلسله جوست
به قول مدعی از دوست رو نگرداند
کسی که همچو نسیمیش عشق عادت و خوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
حیات زنده دلان جز به عشقبازی نیست
مباز عشق به بازی، که عشق، بازی نیست
دلا بسوز ز عشقش چو شمع و جان بگداز
که کار عشق بجز سوز و جانگدازی نیست
طهارتی که نسازی به خون دل، می دان
که در شریعت صاحبدلان نمازی نیست
متاب روی ز خدمت که بر در محمود
طریق بنده مخلص بجز ایازی نیست
نمی خورد غم حالم چنین که می بینم
طبیب درد مرا عزم چاره سازی نیست
به جور و عشوه و نازم چه می کشی هردم
که گفت یار مرا رسم دلنوازی نیست
به خاک پاک شهیدان عشق خونریزت
که هرکه پیش تو خود را نکشت غازی نیست
وصال زلف تو خوشتر ز عمر جاویدان
که بر سر آمده عمری بدین درازی نیست
به دولت غم عشق رخت نسیمی را
نظر به سلطنت از روی بی نیازی نیست
مباز عشق به بازی، که عشق، بازی نیست
دلا بسوز ز عشقش چو شمع و جان بگداز
که کار عشق بجز سوز و جانگدازی نیست
طهارتی که نسازی به خون دل، می دان
که در شریعت صاحبدلان نمازی نیست
متاب روی ز خدمت که بر در محمود
طریق بنده مخلص بجز ایازی نیست
نمی خورد غم حالم چنین که می بینم
طبیب درد مرا عزم چاره سازی نیست
به جور و عشوه و نازم چه می کشی هردم
که گفت یار مرا رسم دلنوازی نیست
به خاک پاک شهیدان عشق خونریزت
که هرکه پیش تو خود را نکشت غازی نیست
وصال زلف تو خوشتر ز عمر جاویدان
که بر سر آمده عمری بدین درازی نیست
به دولت غم عشق رخت نسیمی را
نظر به سلطنت از روی بی نیازی نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ماه نو چون دیدم ابروی توام آمد به یاد
چون نظر کردم به گل، روی توام آمد به یاد
طره مشکین شبی دیدم مسلسل بر قمر
سنبل زلفین هندوی توام آمد به یاد
معجزات انبیا می خواند ارباب معین
سحر چشم مست جادوی توام آمد به یاد
از شب قدر آیتی تفسیر می کرد آفتاب
قصه سودای گیسوی توام آمد به یاد
وصف باغ خلد می کردند با هم زاهدان
جنت آباد سر کوی توام آمد به یاد
ساقیان روضه می کردند ذکر سلسبیل
ذوق جام لعل دلجوی توام آمد به یاد
چون رقیبانت به خونم نیز می کردند تیغ
ساعد سیمین بازوی توام آمد به یاد
عابدان از قبله می گفتند هر یک نکته ای
گوشه محراب ابروی توام آمد به یاد
(حاصلی از بهر دستاویز روز آخرت
فکر می کردم شبی موی توام آمد به یاد)
می زد اشعار نسیمی دم ز انفاس مسیح
از دم جان بخش خوشبوی توام آمد به یاد
چون نظر کردم به گل، روی توام آمد به یاد
طره مشکین شبی دیدم مسلسل بر قمر
سنبل زلفین هندوی توام آمد به یاد
معجزات انبیا می خواند ارباب معین
سحر چشم مست جادوی توام آمد به یاد
از شب قدر آیتی تفسیر می کرد آفتاب
قصه سودای گیسوی توام آمد به یاد
وصف باغ خلد می کردند با هم زاهدان
جنت آباد سر کوی توام آمد به یاد
ساقیان روضه می کردند ذکر سلسبیل
ذوق جام لعل دلجوی توام آمد به یاد
چون رقیبانت به خونم نیز می کردند تیغ
ساعد سیمین بازوی توام آمد به یاد
عابدان از قبله می گفتند هر یک نکته ای
گوشه محراب ابروی توام آمد به یاد
(حاصلی از بهر دستاویز روز آخرت
فکر می کردم شبی موی توام آمد به یاد)
می زد اشعار نسیمی دم ز انفاس مسیح
از دم جان بخش خوشبوی توام آمد به یاد