عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
ای روی تو کشف صورت حق کرده
انگشت تو فرق ماه را شق کرده
هفت آیت حاجبین و زلف و مژه ات
بی پرده بیان ذات مطلق کرده
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۳ - مخمس ترکیب
ای مطلع خوبی رخ چون ماه تمامت
برخاسته غوغای قیامت ز قیامت
در دور رخت تا نبود هیچ ندامت
ماییم و غم عشق و سر کوی ملامت
گم کرده ز بی خویشتنی راه سلامت
یا روی تو چه گویم که چه ماهی است پرآشوب
یا هندوی زلفت چه سیاهی است پرآشوب
از مردم چشمت که سپاهی است پرآشوب
شهری است پر از فتنه و راهی است پرآشوب
نه جای سفرکردن و نه روی اقامت
حاصل ز دو عالم چو غم عشق تو دارم
جز تخم غم عشق تو در سینه چه کارم
ای سرو گل اندام سمنبر! ز کنارم
رفتی و مپندار که دست از تو بدارم
دست من و دامان تو تا روز قیامت
من چون به در کعبه مقصود رسیدم
از قافله وارستم و از راه رهیدم
با ید قلم نسخ بر آن بیت کشیدم
من پند رفیقان موافق نشنیدم
زانرو شدم آماجگه تیر ملامت
ای صوفی پشمینه! لباس عسلی پوش
زان خم که خرد می زند از شوق میش جوش
بگذر تو از این خرقه و سجاده و می نوش
کانکس که نصیحت ز بزرگان نکند گوش
بسیار بخاید سر انگشت ندامت
گر طالب آنی که بماند ز تو نامی
از خانه ناموس برون نه دو سه گامی
قربان شو و بشنو ز لب یار پیامی:
عیار چو منصور شود بر همه کامی
آن است که بر دار کشندش به علامت
گر در چمن آن سرو سهی راه برآرد
هیهات که قد سرو به دلخواه برآرد
چون آه نسیمی به سحرگاه برآرد
هرگه که جلال از غم دل آه برآرد
سکان سماوات بنالند تمامت
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۵ - مسمط
هرکس که دید خال و خط و موی و روی تو
آشفته شد چو موی تو بر گرد روی تو
در جست و جوی وصل تو و گفت و گوی تو
سرگشته ام به هر طرف از آرزوی تو
ناقابل است آن که بنامد به کوی تو
آن کس که در گذار تو افتاد قابل است
روز ازل که مهر ترا در خور آمدم
چون دانه ای فتاد از آن بر سر آمدم
یک چند به خوشه رفتم و گوهر آمدم (؟)
آخر به دور داس فلک چون درآمدم
چندان که گرد خرمن هستی برآمدم
کاهی نیافتم که ز ذکر تو غافل است
بردار از رخ ای مه نامهربان! نقاب
تا منفعل شود ز جمال تو آفتاب
دارم بیان حلقه زلفت هزار تاب
در آتش فراق تو دل می شود کباب
از آرزوی روت تشنه بمیرم ننگرم به آب (؟)
آب حیات بی تو مرا زهر قاتل است
روی تو شمع مجلس مستان آشناست
آیینه جمال تو جام جهان نماست
محراب ابروی تو مرا قبله دعاست
در دور چشم مست توام می نصیب ماست
هر صوفی ای که باده ننوشید بی صلاست
هر عالمی که عشق نورزید جاهل است
آبی اگر ز کتم عدم آیدت به یاد
از آب و خاک و آتش تن بگذری چو باد
کیخسرو و سکندر و کاووس و کیقباد
بر منزل جهان زدند خیمه مراد
روزی اگر به کوی مرادی رسی عماد!
آنجا مقام توست گذر کن که منزل است
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - مطلع دوم
که میرا گوئیا راندند امشب
وشاقانت به بام چرخ مرکب
ازیرا ماه نو بر نیلگون طاق
بود چون نعل زر بر سم اشهب
بتابد از رخت سیمینه خورشید
بیارد از کفت زرینه کوکب
ز بخشش طبعت از اقبال فره
ز دانش روحت از فرهنگ قالب
خطابت با خداوندی است توام
روانت با خردمندی مرکب
هم از گفتار عجاجی تو احلی
هم از شمشیر حجاجی تو اهیب
هم از کعب بن مامه باشی اسخی
هم از سحبان وائل هستی اخطب
بنزد حق چنانستی مکرم
ببار شه چنانستی مقرب
که پیش مرتضی عمار و میثم
که پیش مصطفی سلمان و جندب
نه چرخ و مهر چون قدرت معلی
نه عود و مشک چون خلقت مطیب
بمیرانی طمع در بود لامه
برآری تخم آز از جان اشعب
نبالت کسب کردی از عم و خال
اصالت ارث بردی از ام و اب
ستاره نیست در نور از تو اصفی
فرشته نیست در ذات از تو انجب
تو در مردی در این آفاق فردی
بلی و الراقصات الی المحصب
مرا شکر تو باشد کیش و آیین
مرا مدح تو آمد دین و مذهب
هم آنم پیشه در هر سال و هر ماه
هم اینم شیوه در هر روز و هر شب
اگر رانم جز آن باشم خطاکار
اگر خواهم جز این گردم معاقب
چو از فر تو جستم جاه و دولت
چو از فضل تو دارم نام و منصب
چو از هنگام خردی تا بدین روز
ترا چون بنده بودستم بموکب
چو در تبریز با یرلیغ شاهم
بمیر شاعران کردی ملقب
هم اینک بایدم کوی تو ملجأ
هم اکنون باشدم بار تو مارب
مرا بپذیر و بگذار آسمانرا
که ممنوع است هر ابعد ز اقرب
فخیر ندیمکم من لایکذب
و خیر جلیسکم من لم یجرب
من آن آمیژه گویستم که در شعر
نیارم گفت لفظی نامرتب
مدحت گسترم در خورد و ممدوح
سخن گویم بهنجار مخاطب
بدستم خامه چون ثعبان موسی است
که ولی مدبرا مالم یعقب
که در مدح تو شعر من در این عصر
خدا داند نکوتر گشت و اعجب
هم از فخریه عمر و بن کلثوم
هم از زجریه نمربن تولب
هم از بیتی که بن قیس الرقیات
قرائت کرد در ایوان مصعب
که چون گفتار ابلغ بود و اصدق
از آن بهتر که احسن گشت و اکذب
بهر جا شاعر ار تکذیب بیند
بمدح میر کی باشد مکذب
چو مدح میر خواند کس در دیوان
نیوشد از دو سو آواز مرحب
امیرا این سخندانان که شکرت
ز هر کاری شمر دستند اصوب
به دربار تو می بینند مقصد
ز درگاه تو میجویند مطلب
همه هستند با طبعی مصفا
همه هستند با خلقی مهذب
نه حسانند و بشارند لکن
به از حسان و بشارند اغلب
تو دانی شعر گفتن مردمان را
ز زادن مر زنان را هست اصعب
هنر در من چو روغن مانده در شیر
و ما ادری ایختر ام یذوب
ره یزدان سپارم ز آنکه دانم
و راء الله ما للمرء مذهب
فان غدا لناظره قریب
ولکن الاله الیه اقرب
بباید درس عشق آمختن از منت
ایا من تدعی فی وصل زینب
ابا اینگونه دعویها که کردم
خداوندا مکن بر جان من سب
نه شاعر باشد آن کاندر قوافی
نداند فرق اخرم را ز اخرب
ز اثرم فرق باید کرد اثلم
ز اعضب دور باید دید اعصب
چرا اندر مفاعلتن شود عقل
چرا اندر مفاعیلن بود جب
نه هر کس راویستی حادیستی
نه هر جوز مقشر شد ملبب
دساتیر و نبی ایدر دو نثرند
بظاهر از الف باتا مرکب
نه با گفتار احمد مرد عبشی
نه چون الفاظ تازی شد معرب
نه چون شمس الضحی شد مهر پرچم
نه چون بدرالدجی شد ماه نخشب
نماید شکل انسان نیز پیروج
فرو شد رنگ زمرد نیز طحلب
جهان را نیست اوضاعی منظم
فلک را نیست سامانی مرتب
اگر بودی نبودی شام من تار
وگر بودی ندیدی روز من شب
مرا نه افسر اندر سر نه دستار
مرا نه موزه اندر پا نه جورب
فلک نه هست منشار این مجره
وگرنه مثقبند این هفت کوکب
چرا برد تنم با ناب منشار
چرا سنبد دلم با نوک مثقب
سپهر احدب از رشکی که دارد
مرا چون خویش بالا کرده احدب
ز خونم نسر طائر گشت سیرآب
بقصدم شیر گردون شد مکلب
یکی درد تنم با نوک منقار
یکی برد رگم با نیش مخلب
بتخت ذات کرسی خون من ریخت
از آن کف الخضیب آمد مخضب
بگردد بر سرم چون آسیا قطب
بتازد بر تنم چون شیر ارنب
ز بوجابر امیدم قطع شد زانک
ندیمم گشته بر خوان ام جندب
غم و سوگند بر خوانم مجالس
نم و سوزند بر جانم مصاحب
مرا کردند گفتی میهمانی
همی بر خوان سرحان بن قعنب
دلم چون زلف معشوق است در تاب
تنم چون جسم عشاق است در تب
یکی پا بسته در زنجیر اندوه
یکی دلخسته در زندان قالب
یکی جامی است از غم گشته لبریز
یکی خمی است کز سم شد لبالب
یکی از گردش دوران مشوش
یکی از صحبت دونان معذب
جهان بی قعر دریائی است ذخار
زمین بی بن بیابانی است سبسب
در این دریا نهنگانند خونخوار
در این بیغوله گرگانند غلب
چو مارانند در این لجه ماهی
چو اژدها در این بیدا، جهد ضب
وفای عهد این سقف منقش
بقای عهد این چرخ محدب
یکی در بی اساسی عهد طفلان
یکی در بی ثباتی برق خلب
پر از دیو است این گردون تاریک
پر از غول است این چرخ مکوکب
نه از افسون هراسد دیو نزحرز
نه از دشنام رنجد غول نز سب
بخواری بکشد اینت کار معجب
بزاری می نبخشد اینت اعجب
ولی من بر فسون این دد و دیو
دعائی بر نگارم بس مجرب
دعای میر شد افسون دیوان
وزین افسون ندارند ایچ مهرب
دعای میر چون حتم است ای حق
ثنای میر چون فرض است یارب
بده ملکش فزون یا مالک الملک
بدر خصمش زهم یا فالق الحب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۰
دی در هوای صحبت یاران غمگسار
زی بوستان شدم بتماشای لاله زار
دیدم گل و بنفشه و نسرین و یاسمن
پژمرده و نگون و پریشان و سوگوار
باد خزان بباغ شتابان و سهمگین
ابر سیه بدشت خروشان و اشگبار
آذر فتاده در دل بتهای آزری
دود سیه برآمده از مغز جویبار
عاری ز دیبه ساحت و اطراف بوستان
عریان ز جامه پیکر و اندام کوهسار
بسته زبان بلبل و بگشوده پای جغد
جوشیده آب روشن و خوشیده آبشار
در چنگ مطربان سخنگو شکسته چنگ
وز گوش شاهدان چمن رفته گوشوار
فرش زمین نوشته ز پهنا درازنا
رخت درخت کنده و بگسسته پود و تار
تنها نه باغ تیره که تا دیده بنگریست
در دشت و کوه و راغ فضا تیره بود و تار
اخگر دمیده از دل رود و کنار دشت
آتش گرفته دامن صحرا و کوهسار
ماندم شگفت و خیره از این کار بوالعجب
کامد پدید از اثر چرخ کژمدار
یاران و همرهان و رفیقان راه نیز
چون من درین قضیه بحیرت شده دچار
کاین بوستان رشک بهشت از چه رو شده است
افروخته چو کوره دوزخ ز تف نار
وین مرغزار خرم و دلکش چرا بود
چون مرغزن خراب و نگونسار و خاکسار
ناگه بگوشم اندر از آن سو ندا رسید
کای بیخبر ز گردش اوضاع روزگار
حیرت من ز تیرگی باغ و بوستان
خیره مشو ز سوختن دشت و مرغزار
زیرا اساس نزهت باغ از بهار شد
چون مایه نشاط روان از وصال یار
از نوبهار شاخ درخت است پرگهر
از نوبهار باغ بهار است پر بهار
از نوبهار لاله برآید همی بدشت
از نوبهار نغمه سراید همی هزار
بی نوبهار سبزه نروید همی ز خاک
بی نوبهار غنچه نیاید همی ببار
آنجا که نوبهار نباشد همه خزان
آنجا که آب نیست جهد از زمین شرار
گفتم بنوبهار مگر آفتی رسید
یا خاطرش نژند شده پیکرش نزار
گفتا بنوبهار نه اما بنامه ای
کاین نام را بخویش همی کرده مستعار
بی مهر گشت شاه و بهار خجسته دید
همنام خویش دور ز الطاف شهریار
شد لاجرم ز انده همنام خویشتن
چون سنبل و شقایق پیچان و داغدار
ویژه که آن جریده چو باغ بهار بود
از رنگ و بوی و روشنی و رونق و نگار
اندر ورق معانی و الفاظ آن بدی
رخشنده همچو لؤلؤ و یاقوت شاهوار
شعرش خریده گوهر شعری بیک شعیر
نثرش ز نثره کرده بر اوج فلک نثار
خوانده زبان ملتش استاد حق نیوش
یعنی لسان صدق حریفان حق گذار
گفتم خدایگان ملوک از چه روبر او
بی مهر گشت و خواست مر او را نژند و خوار
گفتا گناه کرد و شهش از نظر فکند
خشم ملک نگیرد جز بر گناهکار
گفتم گنه چه بود و چرا ارتکاب کرد
جرمی چنان که بسته شود راه اعتذار
گفتا گناهش آنکه بامضای خسته ای
سطری دو برنگاشت بهنجار ناگوار
مسئول بی خبر بد از این کار و آن حدیث
در نامه ثبت کرد نسنجیده پیشکار
نه وی اجازه داد و نه امضا نگاشت لیک
مسئولیت بگردن او گشته استوار
چون نامه گشت منتشر آگاه گشت و بس
افسوس خورد از پس توزیع و انتشار
اینک بجرم خویش مقر است و معترف
وز آنچه رفته سخت پشیمان و شرمسار
دیگر چنین خطا نرود ز آنکه بیگمان
از ریسمان پیشه گریزد گزیده مار
انگشت مؤمن از بن سوراخ جانور
اندر جهان گزیده نخواهد شدن دوبار
گفتم در این قضیه مکافات آن چه شد
در پیشگاه اقدس شاه بزرگوار
گفتا تو دانی آنکه شهنشاه ما بطبع
بخشنده و کریم و حلیم است و بردبار
جان کسی نگشته ز خشمش دوچار رنج
قلب کسی نیافته از قهرش انکسار
محبوب ملت است و عزیز جهانیان
بحر کمال و کان کرم ظل کردگار
ما را بخاک رفتن از آن به که اندکی
بر خاطر خطیر همایون شه غبار
برخواند آن جریده و ابرو ترش نکرد
با آن همه جلالت و نیرو و اقتدار
اما به نام شاه به توقیف نوبهار
یکچند رأی داده شد از مجلس کبار
یعنی ز محضر وزرائی ز بار شه
این حکم رفت و بسته شد ابواب اختیار
هر چند حکم شاه نه چون شد بنام شه
با نام شاه کس نتوان کرد چارچار
گفتم گناه اگر چه بزرگ است و سخت لیک
باید بفضل شاه جهان شد امیدوار
این حکم اگر ز شاه جهان بود گفتمی
بیشک حکومتی است که لا یمکن الفرار
اما چو نیست امر همایون توان کشید
از فضل شهریار یکی آهنین حصار
حصنی چنان که بر نگشاید ورا بزور
افراسیاب و رستم و زال و سپندیار
مجرم اگر براستی آگه شود که چیست
میزان عفو و بخشش این شاه تاجدار
روزی هزار بار گنه برنهد بدوش
تا عفو شاه بیند روزی هزار بار
شاها بشکر آنکه خدا در همه جهان
از خسروان دهر ترا کرده اختیار
از جرم نوبهار گذر کن که آمده است
اندر پناه رحمت عامت بزینهار
گرچه نه زو گناه و نه بادافره از تو شد
سحری شگرف رفته درین ماجرا بکار
این سحر را بمعجزه بشکن که در کفت
باشد عصای سامری اوبار سحر خوار
زنهاریان درگه خود را که دیرگاه
دارند از تو عفو و خداوندی انتظار
مأیوس و ناامید ز الطاف خود مخواه
محروم و بی نصیب ز احسان خود مدار
بر دشمنان ملک حریف است این دلیر
و اندر کمند شاه ضعیف است این شکار
با صارم زبان بگشاید هزار حصن
با تیر خامه در شکند پشت صد سوار
تا روی شه بتابد چون بدر در ظلام
تا افسرش درخشد چون شمس در نهار
خویش چو در فضای چمن باد فروردین
رویش چو بر سپهر برین ماه ده چهار
فرداش به ز امروز امروز به ز دی
آینده به ز امسال امسال به ز پار
دولت غلام و عیش مدام و جهان بکام
گردونش رام و طالع پدرام و بخت یار
خصم ار باعتراض گشاید بمن زبان
کاندر خزان چرا سخن آری ز نوبهار
گویم بزیر سایه شه روزگار ماست
دایم چو باغ خلخ و بستان قندهار
دیماهان بگونه اردی بهشت سبز
اردیبهشتمان چو بهشت است مشکبار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۸
مه من که خورشید گردون غلامش
بگل پای سرو اندرون از خرامش
دو ابروی پیوسته اش با دو عارض
دو ماه نواست و دو بدر تمامش
دل از سنگ سازد تن از سیم سازد
که سنگ رخام است در سیم خامش
کسی که ز لعلش چشد آب حیوان
اگر درکشد باده بادا حرامش
پری را نبود این اطاعت همانا
فرشته است یا خود فرشته است مامش
کسی کو فتد دور از آن روی و گیسو
نه پیداست روزش نه پیداست شامش
کند مشک سائی نسیم سحرگه
چو ساید بر آن طره مشک فامش
شگفتم بسی زان سرین شد که گوئی
همی در قعود آورد از قیامش
مرا کرده چون دال کوژ و دژم قد
الف قدی از زلفکان چو لامش
مرا آن پی هر چه دشنام گوید
ببوسی از آن لب کشم انتقامش
وگر سرکشی سازد این بت نمایم
باقبال میر جوان بخت رامش
خداوند نام آوران کز بزرگی
بگردون درافکند آوازه نامش
چمن شاد و خرم ز خوی لطیفش
فلک مست و سرخوش ز انعام عامش
تبارش بزرگ و نژادش خجسته
ستوده عصام است و محکم عطامش
بهر کار یزدانش یارست ازیرا
بهر کار باشد بحق اعتصامش
کمیتش چو سر برکند از صطبلش
حسامش چو دم برکشد از نیامش
ببرد همی از پس غرم سمش
بدرد همی بر تن ببر خامش
خروشنده رعدی است گوئی کمیتش
درخشنده برقی است گوئی حسامش
زمام فلک گر نبودی بدستش
یکی بختئی بد گسسته زمامش
نگویم که تیر است تنها دبیرش
که کیوان پیر است هندوی بامش
سپهر ای بسا دیه نام آوران را
درین گردش دوره صبح و شامش
ولیکن نبوده است چون میر اعظم
نه بهرام گورش نه دستان سامش
کجا مهر تابش کند جز بخاکش
کجا چرخ گردش کند جز بکامش
چو دولت فراهم شد از اقتدارش
چو ملکت منظم شد از اهتمامش
شهنشه فرستاد تشریفی از نو
که پوشد به پیکر امیر نظامش
خداوند تشریف را پیشرو شد
بسر هشت و شایسته دید احترامش
یکی جشنی آراست فرخ که میران
ستادند یکبارگی در سلامش
بپیروزی آن را بپوشید در تن
که شهدی فزون ریخت گردون بجامش
همایون و خوش باد تشریف سلطان
بر اندام سالار با احتشامش
امیرا «امیری » که بگزیده استی
ز اولاد و احفاد قایم مقامش
امیری بنام تو دارد تخلص
ازین نام دارد فلک نیکنامش
امیر است ملک هنر را ولیکن
بدرگاه میر است کهتر غلامش
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۹
مرا سیر سپهر از روز اول
ز آرام و سکون دارد معطل
رساند گه ز پایان سوی بالا
کشاند گه ز اعلا سوی اسفل
قضا زهری است در جامم مهیا
بلا امری است بر عیشم محول
یکی بر سوزش جانم مواظب
یکی برشورش عیشم موکل
عجوزی سالخورد است این زمانه
من اندر دست او مانند مغزل
ز اوتارم بریسد تار سیمین
شرائینم همی سازد مفتل
اگر من نیستم چون کبک بسمل
وگر من نیستم همچون سمندل
چرا جانم بسوزاند در آتش
چرا مغزم بجوشاند به مرجل
چو دیدم آسمان دارد تنم را
بزنجیر غم و حسرت مسلسل
بناجار از وطن عزلت گزیدم
که بودم اندران چون ریش اعزل
ز خلان وطن جستم گرانه
کزین خل انگبین بودی مراخل
ندیدی شنفری در بیت خود گفت
الی قوم سوی قومی لامیل
خزف باشد بکان خویش گوهر
حطب گردد بجای خویش صندل
بنی اذا نزلت بدار هون
فلا تنظر الی الاوطان و ارحل
به پیش اندر نهادم راه صحرا
شدم بر ناقه ی صعب و قزعمل
بسودم با دو پایش صخر صما
بسفتم با دو دستش صم جندل
به صبح جان فزا و شام تاریک
بروز تابناک و لیل الیل
گهی کردم دلیل راه کوکب
گهی افروختم از مهر مشعل
نوشتم صعب و سهل و کوه وادی
بریدم پست و بالا دره و تل
بقرمیسین شدم از آذر آباد
چنان کز کوفه اندر شام اخطل
ز پشت آن نجیب کوه پیکر
بپائین آمدم چون وحی منزل
رسیدم بر در میر مؤید
ابوالسیف آن ز میران جمله اعقل
حسام الملک زین العابدین خان
جموع کاملان را فرد اکمل
ز قهرش حنظل آرد شاخ شکر
ز مهرش شکر آرد بیخ حنظل
تنش چرخ و رخش در وی چو خورشید
دلش بحر و کفش از وی دو جدول
فلک زان قبض و بسط آرد که فکرش
گهی در عقد پیچد گاه در حل
ای آن میری که گر عزمت نبودی
قدر حیران قضا ماندی معطل
تو باشی فخر هر سالار و سودد
تو باشی ذخر هر مسکین و ارمل
بود دست تو را با ابر وابل
همان فرقی که وابل راست باطل
فلک پیش تو چون با حکم جعفر
قضای بوحنیفه و پور حنبل
توئی آن راستکار راست هنجار
توئی آن راستگوی راست مقول
ز بویت بردمد شاخ شکوفه
ز خویت بروزد بوی سفرجل
دل بهرام از تیرت مشبک
تن کیوان ز شمشیرت مجدل
بتیغت وعده آجال مرقوم
بدستت روزی مردم محول
درودی مزرع خصم از دم تیغ
چنان حب الحصید از حد منجل
خرد روی صواب آنگاه بیند
که از رای تو باز آرد سجنجل
چو در هیجا ستوران از سنابک
بچرخ از خاک بر تو زند قسطل
پلنگ خیره گردد کم ز روباه
هژیر بیشه باشد همچو خیطل
ز تدبیر تو شمشیر حوادث
گهی سازد فسان و گاه صیقل
شود خصمت براه مرگ سالک
بداندیشت به تیر غم معطل
بنیات الطرق را هشته در پیش
بنات اللیل را بگشوده مدخل
بگمنامی چو هیان بن بیان
بگمراهی چو ضلال بن مهلل
بغلطند از فراز اسب بر خاک
چنان کز قله کهسار جندل
کنی از دست و پاشان دیگپایه
بجوشی مغزشان در سر چو مرجل
نیاید چون تو دیگر حارسی راد
نزاید چون تو هرگز فارسی یل
نگویم من که در انصاف و مردی
ز ابنای زمان بیشی تو لابل
کزین گردنده گردون برترستی
صریح این نکته گویم نی ماول
ازیرا کز تو شکر نوشد این خلق
ز گردون ریزد اندر کام حنظل
حسام الملک ماضی طاب مثواه
که کار عالمی را داد فیصل
از آن پس کز دم سیف مجرد
ز حرف عله سالم کرد معتل
منسق کرد آن یاسای درهم
منظم ساخت آن اوضاع مختل
لبش خامش شد اما کی خموشد
چراغی کش خدای افروخت اول
کنون زنده است گر باور نداری
ببرهان سازم این دعوی مدلل
تو ان جانی درین فرخنده پیکر
تو آن روحی درین تابنده هیکل
تو چون برجائی او برجاست تا حشر
دو بینی کی کند جز چشم احول
بگردون جلال از تست خورشید
بمرآت جمال از تست صیقل
نگیرد جهل در خاک تو مسکن
نیارد ظلم در ملک تو مدخل
بشوید دفتر از فتوای ناحق
ز عدلت قاضی سادوم جبل
خداوندا باستحقاق رتبت
خدایت بر امیران کرد افضل
همایون نونهال گلشنت را
تفاخر داد بر پیران اعقل
ز روی فخر با شه کرد وصلت
طرب موصول و عیش آمد موصل
ولیعهد خدیو شرق فرمود
عطای خویش محسوس و ممثل
دری بخشیدش از دریای دولت
بسر هشتش یکی تاج مکلل
همایون آن درختی کش خداوند
برویاناد ازین انهار و جدول
برومند آن خجسته نونهالی
که نوشد آب ازین پاکیزه منهل
الا تا زلف ترکان سمن بوی
گهی باشد مثنی گاه مرسل
جباه خلق دربارت معفر
وجوه خصم بر خاکت مرمل
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در تسلیت فرماید
نگار من تن سیمین خود برخت سیاه
چنان نهفته که در تیره شب چهارده ماه
سیاه پوشید آن گلعداز و روز مرا
ز سوگواری خود کرد همچو شام سیاه
برفت چشمه حیوان درون تاریکی
نهاد لاله نعمان ز مشک سوده کلاه
شخود چهره بناخن گشود خون ز دو چشم
گسست موی و پریشان نمود زلف دو تاه
همی پراکنده از هر دو جزع مروارید
همی دمید برخسار همچو آینه آه
ایا گزیده ترین دخت شهریار عجم
که شد نژاد تو از خسروان والا جاه
توئی نبیره طهماسب شاه کیوان قدر
توئی نواده خاقان و سبط نادر شاه
تو شاد داری خرم روان پاک نیا
تو زنده کردی نام پدرت طاب ثراه
نشان حشمت تو ظاهر است در آفاق
حدیث عصمت تو سایر است در افواه
سخا و جود به ابر کف تو بسته امید
کمال و فضل بخاک در تو جسته پناه
ببارگاه تو بهرام و تیر بسته میان
بخاک راه تو برجیس و مهر سوده جباه
به پیش قصر کمالت فلک نیارد پای
درون کاخ عفافت ملک نیابد راه
ز هوش و فضل و فروغ و فر و کمال تو تافت
بچرخ مشتری و تیر و مهر و زهره و ماه
بدان مثابه بلند است دامنت که مدام
ز دامن تو بود دست آسمان کوتاه
از آنکه چرخ نهم برترین مقام وی است
که چاکران تو را شد فروترین خرگاه
گر آفتاب شود فی المثل بچرخ نهم
کجا تواند کردن بسایه تو نگاه
ز تو ببالد برقع برایت و به نگین
ز تو بنازد معجر بافسر و به کلاه
بحضرت تو حدیثی فرا برم که بود
خدای عز وجل مرمرا بصدق گواه
به پیش چون تو حکیمی که راز دل داند
منافقی نکنم لا اله الا الله
بدان رسول که آمد ستوده در گیتی
بدان خدای که باشد منزه از اشباه
بدان اراده که بر سلب و نفی من قادر
بدان ضمیر که از هست و بود من آگاه
کز این مصیبت عظمی که دستبرد قضا
بدوستان تو آورده از ستم ناگاه
بسان ساغر مستان دلم پر از خون است
چو طره صنمان قامتم شدست دو تاه
چو ابر خون ز بصر باری و نمیدانی
که جان ما را در بحر قلزم است شباه
ولی چه چاره که این باده را از این ساقی
بطوع اگر نستانی دهند با اکراه
نه کس ببندد این رخنه را بدست هنر
نه کس گشاید این قلعه را بزور سپاه
نگویمت که در این غم مپوش رخت سیه
که کعبه ای تو و زیبد بکعبه رخت سیاه
خدای را مفشان خون دیده بر دامان
که دامن تو نیالوده بر بهیچ گناه
مریز اشک و مخور غم در این مصیبت سخت
مدار تاب و مکن تب در این غم جانکاه
بطوع خاطر تسلیم شو بامر قضا
ز روی صدق رضا ده بدانچه خواست اله
چو وقت در گذر آید چه یکنفس چه هزار
چو دور عمر بسر شد چه پنج و چه پنجاه
زمانه یار نگردد بزور بازوی عقل
گذشته باز نیاید بسوک و ناله و آه
تن فسرده دلخستگان نژند مکن
دل رمیده وابستگان شکسته مخواه
گر این کلام مرا گوش کردی از سر مهر
یکی حدیث دگر آرم اندرین درگاه
بهمت تو که برتر از آسمان بلند
بدامن تو که شد دست چرخ از آن کوتاه
که گر در آب کنی غرقه حاضرم بالطوع
وگر در آتش گوئی روم بلا اکراه
بخاکپای تو دارد تن فسرده نیاز
بر آستان تو دارد دل رمیده پناه
سرم بطوق تو یک گردن است و صد زنجیر
دلم بدست تو یک کشته و هزار سپاه
چو در کف تو بود کار دل تو خود دانی
باوج ماه رسان یا بیفکن اندر چاه
کنون بپای خود آمد بدامت این نخجیر
گرش توانی در بند خویش داشت نگاه
شکار شیر کن ای جان اگر چه میدانم
که در کمند تو شیر ژیان شود روباه
الا چو گاه برآید ز ماه و ماه از سال
الا چو روز برآید ز هفته هفته ز ماه
همیشه روز و شبت خوش ببامداد و غروب
هماره سال و مهت نیک درگه و بیگاه
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲
طوبی و همایونا کاندر صف دنیا
در گلشن فردوسم و در سایه طوبی
از چاکری شاه کنم فخر به قیصر
وز فر ولیعهد زنم طعنه به کسرای
مولای بزرگان جهان گشتم ازیراک
دارای جهان را شده ام چاکر و مولی
تا خواند امیرالشعرایم شه والا
شعرم بزد از تاب و صفا طعنه به شعری
تشریف خداوند تنم نیک بیاراست
چونان که دل مرد خدا جامه تقوی
گر لفظ بود جامه معنی به حقیقت
در پیکر من جامه لفظ آمده معنی
گر چرخ تنم داشت نزار از ستم خویش
زین دیبه به حمدالله جانم شده فربی
آن دیبه بپوشید مرا شه که ز نقشش
چون نقش به دیباج فرو ماند مانی
از حشمت این دیبه ز نه اطلس گردون
در پی کشد غاشیه ام اخطل و اعشی
ای خسرو فرزانه که شاهان اولی الامر
امر تو شمارند ز هر طاعت والی
تا راست شود بوسه زند تیغ کجت چرخ
گاهی به نثاوب در و گاهی به تمطی
اقبال تو بیدارتر از دیده مجنون
تیر تو جگر دوزتر از مژه لیلی
اضحی که بهر سالی یکی روز بود عید
در عصر تو هر شام و صباح آمده اضحی
خورشید که همسایه عیسی است بگردون
با سایه چتر تو کم از طایر عیسی
ابلیس ستم راست، دمت نفخه جبرئیل
فرعون ظلم راست کفت آیت موسی
حاشا که تفاریق سر کلک همایونت
باشد ز تفاریق عصی انفع و اجدی
ویژه که در این دایره امروز بتحقیق
تو مرکزی و فکرت تو نقطه اولی
نام تو از آن برکه توان حرف ندا را
تقدیم بر آن داد به هنگام منادی
من بنده که از لا و نعم فرق نتانم
شکر نعمت را چه توانم گفت آری
یزدانت دهد دولت جاوید که گیتی
جاوید ز عدل تو بود جنت ماوی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
تقدیم دوست کردم قرقاول محبت
کز وی شنید مغزم بوی گل محبت
ای خرم آنزمانی کاندر حضور آن شه
جوشد صراحی دل از غلغل محبت
پای نشاط کوبم اندر بساط رفعت
دست امید یازم در کاکل محبت
دهقان خمیر ما را از گندمی سرشته است
کاندر بهشت روئید از سنبل محبت
از رود غصه ما را نتوان عبور کردن
جز با سفینه عشق یا از پل محبت
اندر مقام محمود مستانه شد امیری
در نغمه و ترنم چون بلبل محبت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
چکیده لعل معروق به صفحه سمنت
و یا ز رشحه می سرخ گشته پیرهنت
بطرف دامنت آلوده خون مگر صنما
خدا نکرده گریبان گرفته خون منت
شنیده ام که گلستان شده است لاله ستان
ز بسکه دست قدر لاله کاشت در چمنت
عقیق سوده است از سیم ساده ریخت و یا
عصاره گل سوری چکد ز نسترنت
ز بس به برگ سمن شاخ ارغوان کاری
دلم چو بید بلرزد ز کاهش بدنت
مگر تو آهوی چینی که بوی مشک دهد
چو خون فتد به دل تنگ نافه ختنت
درون پسته پر مغز ناردان داری
که رنگ نار گرفته است ساق نارونت
ز بسکه اشک فشاندم ز دوری رخ تو
سرشک چشم منست اینکه میرود ز تنت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
درین چمن که هوار و به اهتراز آورد
گل شکفته از آنروی دلنواز آورد
غنیمتی است مرا زندگی که رضوان باز
در بهشت بروی حبیب باز آورد
گل و شکوفه دگرگون نموده پنداری
نشانی از رخ محبوب جانگداز آورد
زمین عجایب تاریخی آشکار کند
جهان حقیقت هر عیش بر مجاز آورد
گر از عجایب گیتی همی نویسم باز
و یا مجاز نگارم چگونه باز آورد
هزار شرح و هزاران قضیه می باید
یکی به بدرقه، آن یک به پیشباز آورد
بجز دو دوست زرافشان خواجه تا امروز
ندیده ام که گلی رنگ مه فراز آورد
گلی است دست سپهدار اعظم سلطان
که هر چه یابد گوئیش کارساز آورد
خدایگانا میرا توئی که از تحقیق
فلک بر روی تو سجده، زمین نیاز آورد
منم ستاده یکی پیر منحنی بدرت
که آسمان به سخن گفتنم نماز آورد
مرا تو مردم خواندی گمان نمی کردم
که مردمی منت رو باهتزار آورد
از آنکه حقه پندار در کفم دادی
شکسته دستم آیین به حقه باز آورد
نعوذبالله استغفرالله این نسبت
جماعتی را ای خواجه در گداز آورد
ز من که خاک توأم دل مگیر و سخت درآی
که نیکبخت نگاریت رسم ناز آورد
خدا کند که تو باشی همیشه مثل کسی
که نازنین دل او بر دو جهان جهاز آورد
چو راست گیری ابرو، جهان کنی روشن
چو چین برو فکنی دل بترکتاز آورد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
امیر یا غم بدرت بکاست همچو هلال
شدی ز مویه چو موی و شدی ز ناله چو نال
ز بس سرود مناعت نواختی شب و روز
زدی بکشور ناموس کوس استقلال
نگاه ترکی صیدت نمود و زلف کجی
اسیر کرد و سپردت بدست هندوی خال
شدی ذلیل محبت شکار پنجه عشق
شهید غمزه جادو اسیر غنج و دلال
چو مرغ زیرک رفتی بطمع دانه بدام
چو شیر نر شدی از عشق در کمند غزال
کمند عشق ندیدی که تار و پود چسان
بقهر در گسلد از کمند رستم زال
در این کمند گر افراسیاب ترک افتد
چنان بپیچدش از غم بکشند کوپال
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
ای تاجر بی ثروت سوداگر بی مایه
ایوان تو بی دیوار بستان تو بی سایه
بستان ترا پژمان هم سوسن و هم سنبل
ایوان ترا ویران هم پیکر و هم پایه
در بوته غمازان بگداخته همچون زر
در بزم شش اندازان درباخته سرمایه
انده بتو وابسته از باب الی المحراب
نکبت بتو پیوسته از بدو الی الغایه
بدنامی و ننگت را آورده ملک سوره
بدبختی و نحسترا بر خوانده فلک آیه
بابات بخون غلطید از کینه این عمو
مادرت زبون گردید از فتنه این دایه
این دایی و این عمو خستند روانت را
تا کرد تنت را قوت بن جعده و بن دایه
بر مادر مسکینت از دیده بخاک افشان
خونی که فریدون ریخت از کشتن برمایه
کشتید اتابک را بی جرم و گمان کردید
کو باغ نیاکان را داده است بهمسایه
دیدی که برادرهات اینروضه دلکش را
دادند بهمسایه با زینت و پیرایه
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
باشد دوشنبه موعد دیدار آن پری
میدان جان فشانی و بازار دلبری
دلال عشق و یار خداوند مالدار
بوسه متاع و هوش ثمن روح مشتری
روزی است بس مبارک و فرخنده آنچنان
کانروز را سزد که تو از عمر نشمری
باد صبا براه عروسان نوبهار
وز سبزه گسترد بزمین فرش عبقری
تا هفته دگر که ببینیم دو هفته بدر
صد سال عمر باید و صد سال صابری
جویم بیاد زلف و رخش در کنار باغ
بوی بنفشه تر و روی گل طری
بینم قد صنوبر و بر یاد قامتش
خون آیدم بدیده ز قلب صنوبری
شعری نگاشت پاسخ شعر من آن نگار
مانند رشته گهر از گفته دری
شیری چو آب خفته که هر نکته از او
از رومی به تخت و به تاج سکندری
بر خاک عنصری اگر این گفته روی
احسنت و آفرین رسد از خاک عنصری
خوبان به غمزه سحر توانند و یار من
از شعر تازه نیز کند ساز ساحری
جانم فدای خامه و قربان نامه ات
کاندر بیان حریری و اندر سخن حری
لاف از سخنوری نتواند کسی دگر
آنجا که داد کلک تو داد سخنوری
چون شد گدای کویت امیری به افتخار
درویشی اختیار کند بر توانگری
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴ - تاریخ و مرثیه شیخ نظر علی
تاریک شد جهان ز ملال نظرعلی
دریا کریست خون ز خیال نظرعلی
ابر آورد قطیفه زنهار در کنار
گوید منم مصدق حال نظر علی
مرغ آورد بدیعه شوریده آشکار
کز من شنو جواب و سئوال نظرعلی
کوه از کنار خویش یم خرده ساز کرد
در شستن حرام و حالا نظرعلی
کمتر کسی به زاویه دیدم سپرده جان
محروم از عطا و نوال نظرعلی
وارسته گشت دامن قدرش ز ماسوی
کو شاخ بود و میوه ظلال نظرعلی
بنگر که شاهدان به کجا قائمند از آنک
کوته شود سخن به کمال نظرعلی
دلدارم از وثاق چو آمد به مهر خوان
بنشست گوشه ای به خیال نظرعلی
تاگه جمال فرخ وی را بدید باز
پیدا از او صفات و خصال نظرعلی
گفتا حقیقتی بود از سال مرگ او
گفتم کدام گفت جمال نظرعلی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ماه من بر برگ سوری ازغوان ساید همی
وز دل سیمین صدف یاقوت تر زاید همی
بسدین درجش عقیق و لعل و مرجان پرورد
باده گلگون بسیمین جام بپیماید همی
حریتم زان پسته خندان که ماهی چند روز
با دل خونین لب اندر خنده بگشاید همی
حقه سیمش چو چشان منستی کز فراق
بر گل سوری عقیق سوده پالاید همی
شکرستانی است الحق طوطی ما را سزد
برگشاید بال و از این خوان شکر خاید همی
ز آن شراب ارغوانی اندر آن سیمین قدح
در کشد تا شعرهای تازه بسر آید همی
هیچ نشنیدم جز آن سیمین صنم کس بیسبب
بیگناهی را بخون رخساره انداید همی
بسکه خون اندر دل ما کرد از هجران خود
از گریبانش بدامان خون روان آید همی
دامنش پاک است از هر گونه آلایش ولی
خون این بیچاره دامانش بیالاید همی
دلبرا ترکا پریرویا نگارا مهوشا
حق تعالی مر ترا بر ما ببخشاید همی
خونخورم وز دیده خونبارم که ترسم از گلت
خون فزون آید تن پاک بفرساید همی
از امیری خواستم تدبیر این اندیشه گفت
راز دل بر گوی و بنگر تا چه فرماید همی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
دوش آن بت سیمین لب آمد ببالینم همی
برداز نگاهی بوالعجب جان و دل و دینم همی
بدرالدجی شمس الحقی در کار دادم رونقی
زان پس که بودم بیدقی بنمود فرزینم همی
چون برگ گل رخساره اش در دشت زرین باره اش
روشن شد از نظاره اش چشم جهان بینم همی
چون دید از جور و ستم افتاده ام در بحر غم
بخشید آن زیبا صنم بر جان مسکینم همی
گفتا غمم فرموش کن گفتارم اندر گوش کن
برخیز و جامی نوش کن از لعل شیرینم همی
نشناختم آن ماه را شمع و چراغ راه را
نادید چشمم شاه را از اشک خونینم همی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱ - خطاب به آقای میرزا احمدخان مدعی العموم
چامه من پیش گفتارت بدان ماند که کس
در سپهر آرد ستاره در بهشت آرد گیا
چون فراوان آزمودم دیدمت با دار و برد
در سخن جادو کنی وز خامه داری کیمیا
دانش از گفت تو در گوش اندر آرد گوشوار
بینش از کلک تو اندر دیده دارد توتیا
هوش را پوری و دانش را پدروین نی شگفت
کت رضی الدین خداوند سخن باشد نیا
تو سپهرستی و این بیناره گویان خاک ره
تو پرندستی و این بیداد جویان بوریا
دشمنان داد هرجا سر بر آرند از زمین
نرم کوبیشان چنان چون دانه اندر آسیا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۶
امیرزاده مهین فتح سلطنت چون شد
که گشت وعده دیدار من فراموشش
گوزن شیر شکارست و چرخ روبه باز
دچار کرده ز افسون به خواب خرگوشش
و یا نگاری سیمین بر و بدیع جمال
به غمزه برده ز دل دانش وز سر هوشش
و یا نگاه پریچهره ای ز نرگس مست
فکنده است به یکباره مست و مدهوشش
و یا چشیده می عشق و رفته است ز یاد
همه حمایت امروز و وعده دوشش
و یا مهی بشبستان شدش فروغ افروز
گرفت تنگ چو جان در کنار و آغوشش
چنان بخواب فروشد که برنینگیزد
درون قافله بانگ درای چاوشش
ایا نسیم صبا گر رسی به درگه وی
ز قول بنده بگو محرمانه در گوشش
ز حال خسته نپرسیدی و ندانستی
که گشته ساغر پر زهر جام پر نوشش
ازین علیل عیادت نکردی ای سرور
بشکر خود نگشودی زبان خاموشش
خلاصه غفلتت از حال بنده ای نه نکوست
که گشته سنگین از بار منتت دوشش
عزیز دار چنین بنده را و قدر شناس
گران خریده ای ارزان بغیر مفروشش
بیا ز من بشنو قصه شهان جهان
چو کیقباد و چو کیخسرو و سیاوشش
بیا زمن بشنو راز آنکه کرده خراب
دکان بقال از صلح گربه و موشش
کتاب شیخ حجازی و پوستین و کمند
کلاه زعفر جنی و چتر و پاپوشش
ز استخاره زاهد بزیر خرقه کید
ز دیگ جوش فقیر و درون پر جوشش
اگر خطا و گناهی ز بنده ات دیدی
بپوش و ستر کن از دامن خطا پوشش