عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
نه سزاوار حرم نه لایق بتخانه ام
در خراب آباد دنیا جغد بی ویرانه ام
فرقم از سرکوب محنت یکنفس خالی نبود
گر ز کار افتاد دستم ریخت بر سر خانه ام
بسکه هرگز پر ندیدم جام عیش خویش را
باورم ناید که پر خواهد شدن پیمانه ام
من نباشم رونق عشق و محبت می رود
تیشه فرهادم و بال و پر پروانه ام
فقر تا ما بینوایان را حمایت می کند
سایه پشتیبان دیوارست در ویرانه ام
باگرانان سازگاری و مدارا عاقلیست
چون بزنجیر جنون می سازم ار دیوانه ام
شعله برمی خیزد از فرقم بجای مو کلیم
می سزد گر از ید بیضا بسازی شانه ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
کامی ز روزگار ستمگر گرفته ایم
خود را اگر بخاک برابر گرفته ایم
گرمی ز جزوناری ما برطرف شدست
از بسکه حرف سرد بتن بر گرفته ایم
پر را بشکل خنجر صیاد دیده ایم
سر را ز شوق آن بته پر گرفته ایم
دریا بما رسیده اگر از می مراد
همچون صدف زآبله ساغر گرفته ایم
هرگز نگشته دود شکایت زما بلند
گر همچو شعله ز آتش غم در گرفته ایم
دندان که در غم تو نهادیم بر جگر
گوئی ز پنبه روزن مجمر گرفته ایم
بگذر ز کام تا بکنار تو جا کند
این بند را ز رشته گوهر گرفته ایم
تا رفته ایم در پس زانوی غم کلیم
جا در پناه سد سکندر گرفته ایم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
اشکریزان در غمت چون روبهامون می کنم
کاسه مجنون و جام لاله پرخون می کنم
طالبی دارم که می افتد گره در کار من
سرچو تار سبحه از هر جا که بیرون می کنم
ابروی زخمم کشیده چشم داغم سرمه دار
حسن یوسف را بحسن خویش مفتون می کنم
طاعت شوریدگان را قبله جای دیگرست
رو بوقت اشکریزی سوی جیحون می کنم
با چنین بخت زبون با روزگارم دشمنیست
کوشش فرهاد را با ضعف مجنون می کنم
آنچه من دیدم زدشمن هم جدائی مشکلست
میخلد در دل گر از پا خار بیرون می کنم
جامه وارون طالع می کنم از بر کلیم
بخت را از همت والا دگرگون می کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
همین نه در سفر آشفته تر ز سیلابم
که در وطن همه سر گشته تر ز گردابم
چرا فریب شراب هوس خورم که چو شمع
تمام عمر بیکقطره آب سیرابم
ز سر نهادن و از سر گذشتن است سجود
به کیش من که خم تیغ اوست محرابم
نه رهبر و نه رفیق و نه منزلست مرا
براه شوق عنان بر عنان سیلابم
بدست عشق یکی ساز دلخراشم من
که تارم از رگ جان، نشتر است مضرابم
مرا ز وضع نو غفلت زیاده شد ناصح
زبان بیند کز افسانه می برد خوابم
به بر و بحرم سرگشتگی رفیق رهست
گمان برم که خس گردباد گردابم
اگرچه تیغ نیم روزگار دریا دل
در آتشم فکند تا دمی دهد آبم
ز اشک و آه که یارب زیاده باد کلیم
همیشه آتش سامان و سیل اسبابم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
کار دوران چیست جمعیت پریشان ساختن
سیل مجبورست در معموره ویران ساختن
پاک طینت را بکین کس نشاید گرم کرد
بهر خونریز از طلا شمشیر نتوان ساختن
گر طبیب همت ایام عیسی دم شود
باید از وی درد فقر خویش پنهان ساختن
ابر اگر از طینت اهل جهان آگه شود
قطره سازی را بدل سازد به پیکان ساختن
ترک دنیا پیش این دنیاپرستان کافریست
چون بکیش هندوان بتخانه ویران ساختن
گریه ما را گر میرابی گلشن دهند
عاجز آید نوبهار از غنچه ویران ساختن
با همه ناقابلی دارد هنرها بخت ما
می تواند از گل و ریحان مغیلان ساختن
بیکدورت راحت از گیتی نشاید چشم داشت
زانکه ناچارست با دود چراغان ساختن
نار پستان دست فرسود هوا باشد کلیم
بعد از این خواهیم با سیب زنخدان ساختن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
بسینه ناوک غم تا بکی روان کردن
چه ذوق رو دهد از آینه نشان کردن
دلا بگلشن حسن معاش می باید
بقدر پایه پرواز آشیان کردن
قفس فراخ اگر گشت گلستان نشود
بجاست شکر و شکایت ز آسمان کردن
غذای ماست فریب سراب نومیدی
مگو بهیچ قناعت نمی توان کردن
ترا چنینکه سر و برگ بدگمانی هست
چرا نداری پروای امتحان کردن
مسلم است بدل درد عمر کاه ترا
زجان نهفتن و پنهان زلب فغان کردن
چنینکه قبله خود کرده ایم دنیا را
نشان کفر بود پشت بر جهان کردن
زمانه را بتو یکرنگ می کند اول
بنزد جهل فروشان هنر نهان کردن
جفای خار نه از بهر گل کشید کلیم
رساند مشق تنزل ز باغبان کردن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
شب عیدست می باید در میخانه وا کردن
بمی خشکی زهد روزه داران را دوا کردن
صراحی گر چنین پیوسته خواهد در سجود آمد
بیک شب طاعت سی روز را خواهد قضا کردن
ز ماه عید بی ابروی ساقی کار نگشاید
بیک ناخن گره نتوان زکار عیش وا کردن
ستم باشد کشیدن جام می را یکنفس بر سر
بیکدم اینچنین آئینه ای را بی صفا کردن
نیابی مستحق تر از من مخمور ای ساقی
زکوة فطر می رطلی گران باید جدا کردن
خمار باده در چشمم سیه کردست عالمرا
بیا ساقی که وقت شام باید روزه وا کردن
مرا بیتابی مژگان او می سوزد از غیرت
زچشمانش جدا ناگشتن و رو بر قفا کردن
گرو از ما برد در تیره روزی و پریشانی
چرا زلفت بجد دارد شکست کار ما کردن
چنان کز هر مژه ناید دواندن ریشه در دلها
زهر چشمی نمی آید نگاه آشنا کردن
کجا هر بی بصیرت را رسد این کحل بینائی
فلاطون می تواند خشت خم را توتیا کردن
فزون از پایه خود هیچکس پستی نمی بیند
فلک هرگز نخواهد نیشکر را بوریا کردن
درین دریای بی ساحل کلیم از من چه می آید
زکار افتاده اینجا بازوی موج از شنا کردن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
باز میخارد کفم خواهم دگر بر سر زدن
این بود از ما بدام عشق بال و پر زدن
در حق آن قامت دلکش وصیت کرده است
وقت رفتن شمع رعنائی و گل بر سر زدن
از غم آندل که گم شد می زنم بر سینه سنگ
چون درین غمخانه کس نبود چه حاصل در زدن
گر چه می گویند نیکوئی کن و بفکن در آب
حیف باشد خاکپایش را بچشم تر زدن
کم خریداری برای ما هنر باشد نه عیب
کی توان بهر کسادی طعنه بر گوهر زدن
دعوی فهمیدگی دارد گواهان، زان یکیست
نزد مردم لاف از فهمیدگی کمتر زدن
ایکه دلگیر از حیاتی یاد از پروانه گیر
از ملال زندگانی سینه بر خنجر زدن
رنج و راحت را تلافی از عقب بچون می رسد
خار غم در پا شکستن به که گل بر سر زدن
دستهایم چون فلاخن هر دو بی سرپنجه شد
از تأسف تا بکی بتوان بیکدیگر زدن
آنکه حرف از بیم بدنامی نزد با ما کلیم
نیکنامی باشدش با مدعی ساغر زدن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
هیچت خطر از دیده گریان نرسیده
چون شمع سرشکت بگریبان نرسیده
از بسکه جهانی سر پابوس تو دارند
نوبت بسر زلف پریشان نرسیده
تا آتش شوقی نبود خوش نتوان زیست
بی شعله سر شمع بسامان نرسیده
از کوتهی خلعت آسایش گیتی است
گر زانکه مرا پای بدامان نرسیده
تا عشق بود کم نشود تیرگی بخت
شب پیشتر از شمع بپایان نرسیده
دل را خبری نیست که در دیده چه شورست
دیوانه بهنگامه طفلان نرسیده
از طالع دون بود کلیم آنچه کشیدی
هنگام ستمکاری دوران نرسیده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته
دعا اثر نکند گر بآسمان رفته
دهان تنگ تو گاهی بچشم می آید
کمر کجاست که یکباره از میان رفته
دل شکفته نماندست در جهان ور هست
گلیست چیدنش از یاد باغبان رفته
چگونه سیل بزنجیر موج بند شود
مگوی پند که ما را ز کف عنان رفته
همه بقدر ادب بهره می برند زدوست
مزاج فهم ز مسند بر آستان رفته
بهار رفت و گلی در چمن نمی شکفد
صبا بسجده آنخاک آستان رفته
ز بسکه پیروی خلق گمرهی آورد
نمی رویم براهی که کاروان رفته
کلیم لاف زبان آوری مزن چندین
که شمع آخر ازین بزم بیزبان رفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
کی صاحب همت ز جهان کام گرفته
عار آیدش، ار عبرت ایام گرفته
هر چیز که دل باخت براهش به از آن برد
جان داده، ولی در عوض آرام گرفته
معشوق در آغوش بود طالع ما را
اما ز لبش بوسه ز پیغام گرفته
آگاه شود دل که بود کام جهان وام
چون باز دهد هر چه زایام گرفته
با تیره درونان نتوانیم بسر برد
ما را که دل از همدمی جام گرفته
صد شکر که دیدیم پریشان تری از خویش
زلف تو دل جمع ز ما وام گرفته
زلفت بره هوش و خرد دام کشیده
چشم از دو طرف گوشه این دام گرفته
دوران نبرد داده خود را بمدارا
نو کیسه حق خویش بابرام گرفته
راضیست کلیم ار سخنش پست و بلندست
واپس ندهد هر چه ز الهام گرفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
فقر وارستگی است از غم هر نیک و بدی
نه که سر بار شود فکر کلاه نمدی
خلق مرغان اسیرند که در یک قفسند
زان میان از که توان داشت امید مددی
غنچه در باغ جهان نیز چو من با دل تنگ
دست بر سر زند از سرکشی سرو قدی
این دل پرحسد و کینه که در بر داری
سینه را ساخته خواری کش هر دست ردی
لذت بوسه رکاب از کف پای تو گرفت
که نیاید بمیان پای شمار و عددی
شکرها گویمت ای چرخ که از گردش تو
نیست یک کس که توان برد بحالش حسدی
بخت وارون من آن نیل بود برزخ عمر
که کشد جانب خود آفت هر چشم بدی
عادت داد و ستد دادن جان مشکل کرد
زانکه این داد ز دنبال ندارد ستدی
لاف بی برگی فقر از تو حرامست کلیم
پوست تختی چو تو داری و کلاه نمدی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
براه او چه در بازیم، نه دینی نه دنیائی
دلی داریم و اندوهی، سری داریم و سودائی
زمان راحتم چون خواب پا عمر کمی دارد
مگر آسایش خواب اجل محکم کند پائی
بنازم چشم داغت را عجب بیناییی دارد
بغیر از سینه پاکان ندیدم خوش کند جائی
بپایان را بشهر آوردم از جذب جنون خود
ز سیلاب سر شکم، خانه ام گردید صحرائی
بعشق ار برنمی آیی، مکش پروانه سان خود را
نداری در جگر آبی، بآتش کن مدارائی
بیک پیمانه ساقی گفتگوی عقل کوته کن
ترا کز دست می آید، باین هنگامه زن پائی
بعالم آنچنان با چشم و دل سیری بسر بردم
که گر از فاقه می مردم، نمی پختم تمنائی
کلیم از خامه کار تیشه فرهاد می کردم
که بر سر هست چون شاه جهانش کارفرمائی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
صد رنگ ناله دارد بیمار زندگانی
اینست عندلیب گلزار زندگانی
گر دیده را ببندم، راه نفس بگیرد
از بس کناره گیرم از کار زندگانی
با کاروان هستی دیدیم، یک متاعست
جز شکوه نیست چیزی دربار زندگانی
در کیش عشقبازان اسلام چیست؟ دانی
از تیغ او بریدن، زنار زندگانی
با آب تیغ خوبان خاصیت سرابست
کز هر دو گردد آسان دشوار زندگانی
یک مرهمست و صد زخم، کی می شود تلافی
بیش از گلست خارش گلزار زندگانی
شهرت که باشد آفت نزدیک هر خردمند
دانی که آن کدامست اظهار زندگانی
از شهر بند هستی بیش از اجل برون شو
تا بر سرت نیفتد دیوار زندگانی
یکدم نشد که گردد ساکن غبار آهم
بی گرد نیست گویا رفتار زندگانی
تا کی کلیم خواهی عمر دراز از ایزد
کوته چرا نخواهی آزار زندگانی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
فزون از صبر ایوبست تاب محنت دوری
که رنجوری نباشد آنچنان مشکل که مهجوری
چنان بیروی تو دست و دلم از کار خود مانده
که ساغر در کفم لبریز و من مردم زمخموری
ز گوش این نکته پیرمغان بیرون نخواهد شد
که مستی خاکساری آورد، پرهیز مغروری
ز چشم اعتبار خلق چون پنهان شوی دانی
که باشد مستی و رسوائی ما عین مستوری
تو همچون شعله سرکش زهر آلایشی پاکی
ز ما گردی بدامان تو ننشیند مگر دوری
نصیب ما نشد یکبار دیدار تو را دیدن
بخوابت هم نمی بینم، زهی کوری زهی کوری
چنان عالم به بند اعتبار ظاهر افتاده
که پروانه نسوزد گر نباشد شمع کافوری
نگوئی بی اثر دیگر کلیم این اشکریزی را
ز بختم گریه آخر هم سیاهی برد و هم شوری
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
دلا چه شکوه بیهوده از قضا داری
طبیب را چه گنه درد بیدوا داری
چگونه رو نمائی بما تهی دستان
تو کز نقاب تمنای رونما داری
اگر تو دست دهی باغ می کند سودا
بهار را بخزانی که در حنا داری
دلا همای سعادت نه زیر این سقف است
برون رو ار هوس سایه هما داری
حجاب بیش کن از هر که عیب دان تو اوست
مبین در آینه خود را اگر حیا داری
نه صبر ماند بجا و نه دل تو هم ایجان
زتن در آی دگر در وطن کرا داری
چنان بکج نظری مایلی دلا که مدام
بدست آینه و روی بر قفا داری
کلیم غم ز پی روز بد ذخیره مکن
بخور بخاطر جمع آنچه هست تا داری
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
خواری از دهر دانش اندوخته دید
از بی ادبان جور ادب آموخته دید
با تیره دلان زمانه را کاری نیست
آفت از باد شمع افروخته دید
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
ایدل گر رفع احتیاجت هوس است
بر خویش بگیر تنگ تا دست رس است
حاجب کمتر چو دستگه نیست فراخ
خاریدن گوش را یک انگشت بس است
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
زنجیر عدالتت بعالم رقمی است
فرمان بدر کردن هر جا ستمی است
آرایش روزگار امروز از دست
بر روی زمانه زلف پرپیچ و خمیست
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
از کسب هنر خوشدلی از دستم رفت
سرمایه ناقابلی از دستم رفت
طرفی که زسعی خویش بستم این بود
کاسودگی کاهلی از دستم رفت