عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۵
راست گوی باش که استوار (‌مورد اعتماد) باشی.
جز از راستی هیچ دم برمیار
که باشی بر مردمان استوار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۹
خوش بهر دین‌دوست باش که اهرو (‌اشو ـ مقدس‌) باشی
ز دین دوستی آسمانی شوی
ز داد و دهش جاودانی شوی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۵
شرم و ننگ بدرا، روان خویش به دوزخ مسپار.
مکن شرم بیجا و بیجا درنگ
به دوزخ مرو از پی نام و ننگ
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۹
شب‌خیز باش که کار روا باشی.
به تاریکی از خواب بیدار شو
به نام خدا بر سر کار شو
که شب‌خیز را کار باشد روا
فزون خواب مردم شود بینوا
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۶
همیشه روان خویشتن را فرایاد دار.
همیشه روان را فرا یاد دار
ز کردار نیکو روان شاد دارد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۷
نام خویش را، خویشکاری خویش به‌مهل‌. (‌یعنی به مناسبت نام و مقام از کار و کوشش طفره مزن‌)‌.
مهل نام را، خویشکاری ز دست
که بی‌خویشکاری شود نام پست
دو گیتی است با مردم خویشکار
به مینو خوش و در جهان شادخوار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۴۹
چو نیکویی به تو رسد بسیار شادی مکن و چون سختی و بدبختی رسد بسیار به غم مباش‌، چه نیکی زمانه با سختی و سختی زمان با نیکویی است و هیچ فراز نیست کش نشیب نه از پیش‌، و هیچ نشیب نیست کش فراز نه از پس‌.
چو نیکی رسید بهرت از آسمان
از اندازه بیرون مشو شادمان
چو زشتی رسد نیزت از روزگار
مشو ناامید از سرانجام کار
بسا نیکیا کش بدی از پی است
بسا بد که نیکی همال وی است
نشیب و فراز است کار جهان
همیدون بود آشکار و نهان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
ز چشم خلق پنهان دار کنج عزلت خود را
مکن شیرازه صحبت، کمند وحدت خود را
غبار خاکساری دور باش چشم بد باشد
گرامی دار چون گرد یتیمی کلفت خود را
فساد طاعت بی پرده افزون است از عصیان
نهان کن چون گناه از چشم مردم طاعت خود را
دویدن در قفا باشد میان راه خفتن را
به آغوش لحدانداز خواب راحت خود را
به اندک زوری از هم تار و پود جسم می پاشد
غنیمت دان درین وحشت سرا جمعیت خود را
مگردان روی از سنگ ملامت چون سبک مغزان
مکن بازیچه طفلان، کوه طاقت خود را
به آه سرد، فوت مطلب دنیا نمی ارزد
به هر باد مخالف، دل ملرزان رایت خود را
سفر کن زین جهان پست، چون آه سحرخیزان
به بام آسمان افکن کمند همت خود را
شب قدرست دولت، نیست لایق چشم ازو بستن
به بیداری سرآور روزگار دولت خود را
اگر خواهی به یوسف در ته یک پیرهن باشی
مده تا ممکن است از دست، دامن فرصت خود را
به کام هر دو عالم گر زبان خواهش آلاید
پر از خاشاک کن صائب دهن غیرت خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
مزن بر سنگ پیش سخت رویان گوهر خود را
به هر آیینه تاریک منما جوهر خود را
تو ای پروانه عاجز، تلاش قرب آتش کن
که من از گرمی پرواز می سوزم پر خود را
ازان خورشید بر گرد جهان سرگشته می گردد
که بر فتراک صاحب دولتی بندد سر خود را
کسی تا چند پنهان چون زره زیر قبا دارد
ز بیم تیر باران حسودان جوهر خود را؟
نیم مجنون اگر در دامن گردون نیندازم
نهد گر بر سرم خورشید تابان افسر خود را
نیامد مهر تابان بر سر بالین من صائب
به خون رنگین نکردم تا چو شبنم بستر خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
چشم بگشا، سبک از خواب گران کن خود را
بر هوا پای بنه، تخت روان کن خود را
می کند کار لب نان، لب افسوس اینجا
لب بگز، فارغ از اندیشه نان کن خود را
گوهر آبله در راه طلب ریخته است
قدمی پیش نه، از دیده وران کن خود را
بر جوانی مخور افسوس در انجام حیات
باده کهنه به دست آر و جوان کن خود را
زردرویی، گل روی سبد هشیاری است
می گلرنگ بکش، لاله ستان کن خود را
اگر از تشنه لبان گهر سیرابی
سعی کن همچو صدف پاک دهان کن خود را
شکوه از زخم زبان کردن مردم سبکی است
قلعه آهنی از گوش گران کن خود را
می رسد فیض به هر کس که بود فیض رسان
از رخ تازه، بهار دگران کن خود را
برکت می رود از هر چه به آن چشم رسید
زینهار از نظر خلق نهان کن خود را
می خورندت به نظر گرسنه چشمان جهان
چون شب قدر نهان در رمضان کن خود را
صائب این آن غزل منصف وقت است که گفت
گرنه آیینه شوی، آینه دان کن خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
از کینه پاک کن دل افگار خویش را
صبح امید ساز شب تار خویش را
گردد درین ریاض به آزادگی علم
چون سرو هر که بست به دل بار خویش را
از سخت دل زبان نصیحت کشیده دار
مشکن به سنگ گوهر شهوار خویش را
بی حاصل است تخم فشاندن به شوره زار
مگشا به بیغمان لب گفتار خویش را
گردید از زیاده سری خرج گاز، شمع
واکن ز سر علاقه دستار خویش را
مردانه سر به تیغ شهادت نثار کن
مفکن ز بیدلی به گره کار خویش را
دارد ز زنگیان خطر آیینه های صاف
پوشیده دار دیده بیدار خویش را
تا چشم شور خلق نسازد ترا کباب
تنها مخور پیاله سرشار خویش را
منصور سر به باد ز افشای راز داد
از باطلان نهفته کن اسرار خویش را
از شوق کاه جاذبه کهرباست بیش
مطلوب طالب است طلبکار خویش را
دیدی ز نور عاریتی ماه چون گداخت
روشن ز آه ساز شب تار خویش را
آورد هر که صد دل سرگشته را به دست
تسبیح ساخت رشته زنار خویش را
خم شد قدت چو صیقل و از بی بصیرتی
روشن نکردی آینه تار خویش را
زان پایدار ماند درین باغ حسن سرو
کز خود جدا نکرد هوادار خویش را
شد آب و تاب لعل لب او یکی هزار
دل آب کرد بس که خریدار خویش را
با سایه هما نکند دوربین بدل
صائب حضور سایه دیوار خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۱
دوری راه طلب بر دل کاهل بارست
بر دل گرمروان، دیدن منزل بارست
بیش ازین بردل دریا نتوان بار نهاد
ورنه بر کشتی ما لنگر ساحل بارست
غم آواره صحرای طلب منظورست
ور نه گلبانگ جرس بر دل محمل بارست
همت آن است که در پرده شب جود کنند
سایه دست کرم بر سر سایل بارست
غنچه خسبان سراپرده دلتنگی را
گر همه برگ حیات است، که بر دل بارست
در مقامی که سر زلف سخن شانه زنند
باد اگر باد بهشت است، که بر دل بارست
صائب آنجا که کند حسن و محبت خلوت
پرتو شمع سبکروح به محفل بارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۵
خم چو گردد قد افراخته می باید رفت
پل بر این آب چو شد ساخته می باید رفت
راه باریک عدم راه گرانباران نیست
هر چه داری همه انداخته می باید رفت
آنچه در کار بود ساختنش خودسازی ا ست
گو مشو کار جهان ساخته، می باید رفت
سنگ راه است غم قافله و فکر رفیق
فرد و تنها همه جا تاخته می باید رفت
به نفس طی نشود دامن صحرای عدم
این ره دور، نفس باخته می باید رفت
تا مگر شاهد مقصود مصور گردد
دل چون آینه پرداخته می باید رفت
سپر راهرو از راهزنان عریانی است
تیغ جان را ز نیام آخته می باید رفت
این ره پر خس و خاشاک شود پاک به آه
علم آه برافراخته می باید رفت
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی
دست آخر همه را باخته می باید رفت
این سفر همچو سفرهای دگر صائب نیست
بار هستی ز خود انداخته می باید رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۹
همیشه دیده سوزن ازان به دنبال است
که قبله نظرش رشته های آمال است
به خرمن دگران هر که می پرد چشمش
هزار رخنه فزون در دلش چو غربال است
غبار کوچه عشق است کیمیای مراد
خوشا سری که درین رهگذار پامال است
به ظلمتی که ز دوران رسد گرفته مباش
که خنده شب ادبار، صبح اقبال است
ز طعن بیخردان اهل دل نیندیشند
که نقل مجلس دیوانه سنگ اطفال است
دل و زبان چو یکی شد، سخن بلند شود
به هیچ جا نرسد طایری که یک بال است
هوای عالم آزادگی است بر یک حال
ز برگریز خزان سرو فارغ البال است
اگر به چشم بصیرت نظر کنی صائب
چه نیشها که نهان در پرند اقبال است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۱
شیطان دلیر تبر تو ز حال خراب توست
دزدی است این که پرده گلیمش ز خواب توست
چشم سفید کرده خود را عزیز دار
کان یوسفی که می طلبی در نقاب توست
از کوشش تو می رود از پیش کار ما
پای به خواب رفته ما در رکاب توست
آب از عقیق و رنگ و ز یاقوت می برد
آن شوخ دیده ای که حریف شراب توست
چون لاله برگ عیشی اگر هست در جهان
در پرده دلی است که داغ و کباب توست
شوخی و شرم جمع نکرده است هیچ کس
این برق خانه سوز نهان در سحاب توست
از خط اگر چه حسن تو شد پای در رکاب
بیهوشیم ز باده پا در رکاب توست
چشم ترا غبار علایق گرفته است
ورنه رموز هر دو جهان در کتاب توست
ز آهستگی بریده شود راه دور عشق
زنجیر پای سعی تو صائب شتاب توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۸
گر به اخلاص رخ خود به زمین سایی صبح
روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح
گر به خاکستر شب پاک نکردی دل را
سعی کن سعی که این آینه بزدایی صبح
به تو از دست دعا کشتی نوحی دادند
تا ازین قلزم پر خون به کنار آیی صبح
بندگی کار جوانی است، به پیری مفکن
در شب تار به ره رو که بیاسایی صبح
نخل آهی بنشان در دل شبهای دراز
تا به همدستی توفیق به بار آیی صبح
زنگ غفلت کندت پاک ز آیینه دل
کف دستی که ز افسوس به هم سایی صبح
چون به گل رفت ترا پای، به دل دست گذار
این حنا نیست که شب بندی و بگشایی صبح
صبر بر تلخی بیداری شب کن صائب
تا چو خورشید جهانتاب شکرخایی صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۳
زان پیشتر که تیغ کشد آفتاب صبح
رطلی به گردش آر گرانتر ز خواب صبح
فرصت غنیمت است، به دست دعا بشوی
داغ سیه گلیمی خود را به آب صبح
سر عشر این کلام مبین است آفتاب
زنهار بر مدار نظر از کتاب صبح
از باغ صبح خنده خشکی شنیده ای
چون شیشه غافلی ز شمیم گلاب صبح
بر عیش دل مبند که کم عمری نشاط
روشن بود ز خنده پا در رکاب صبح
آسوده است عاشق صادق ز بیم حشر
پاک است از غبار خیانت حساب صبح
صافی رسیده است به جایی که می کند
مهر از بیاض سینه من انتخاب صبح
از بوی گل اگر چه سبکروح تر شدم
در چشم روزگار گرانم چو خواب صبح
صائب سری برآر و تماشای فیض کن
سگ نیستی، چه مرده ای از بهر خواب صبح؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۸
عیبجو چندان که عیب از ما بدر می آورد
غیرت ما زور بر کسب هنر می آورد
یک دل آگاه گمراهان عالم را بس است
کاروانی را به منزل راهبر می آورد
لطف عام او عجب دارم نصیب من شود
با چنین بختی که از دریا خبر می آورد
شد برومند از سر منصور چوب خشک دار
در چه موسم نخل ما یارب ثمر می آورد؟
می برد چندان که از هوشم دو چشم مست او
موکشانم باز آن موی کمر می آورد
سیر چشمان را غرض از جمع دنیا ترک اوست
سکته بهر پشت کردن رو به زر می آورد
هر که چون غواص می سازد نفس در دل گره
صائب از دریا برون عقد گهر می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۵
شوق را آتش عنان دوری منزل می کند
راهرو را منزل نزدیک کاهل می کند
همت پستی که در دامان ما آویخته است
کشتی ما را بیابان مرگ ساحل می کند
تن پرستی همچو خون مرده بند دست و پاست
رقص فارغبالی اینجا مرغ بسمل می کند
آرزوی خام گردآلود دارد سینه را
جوش بیجا آب این سرچشمه را گل می کند
از دلم هر پاره ای محوست در هنگامه ای
خار این وادی چه با دامان محمل می کند
می کند نیکی و در آب روان می افکند
هر که نقد جان نثار تیغ قاتل می کند
ناوک تقدیر نی در ناخنت نشکسته است
کاوش مژگان چه می دانی چه با دل می کند
ناتوانی در طریق شوق سنگ راه نیست
جاده با افتادگی قطع منازل می کند
شیره جان می کشد چرخ از وجود خاکیان
روغن از ریگ روان این سفله حاصل می کند
اضطراب دل بجان می آورد جسم مرا
این سپند شوخ خون در چشم محفل می کند
ناتوانی بس که پیچیده است بر اعضای من
بر تنم موج هوا کار سلاسل می کند
(خنده دل را به دست ناامیدی واگذار
کاین گره را ناخن تدبیر مشکل می کند)
صائب از خاطر بشو نقش امید و بیم را
ورنه دل را این رقمها زود باطل می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۰
نفس را مطلق عنان رزق فراوان می کند
توسن سرکش چو میدان یافت طوفان می کند
ناقصان را صحبت روشن ضمیران کیمیاست
خاک را زر پرتو خورشید تابان می کند
تازه می گردد زچشم اشکباری جان ما
مجلس ما را گل ابری گلستان می کند
می گشاید دل ز آه سرد اهل درد را
غنچه ها را گر نسیم صبح خندان می کند
از مروت نیست تندی با پناه آوردگان
ورنه نی در ناخن شیران نیستان می کند
زال دنیا سخت می گیرد به ارباب صلاح
مصر را عصمت به یوسف چاه و زندان می کند
خون حنای عید باشد کشته معشوق را
شمع بیجا گریه بر خاک شهیدان می کند
قرب نیکان خاکساران را کند با آبرو
این سفال خشک را سیراب ریحان می کند
چوب منع از قرب مانع نیست دوراندیش را
بلبل ما در قفس سیر گلستان می کند
از لباس زر چه حاصل فلس روی اندود را؟
کی دل تاریک را روشن چراغان می کند؟
ظلمت شب چشم رهزن را جواهر سرمه است
خط کجا آن دشمن دین را مسلمان می کند؟
سایه اقبالمندان است مفتاح امید
مور را صاحب سخن صائب سلیمان می کند