عبارات مورد جستجو در ۵۹۹ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۹۶
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۱۵
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱۹
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۵۱
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
دور بادا چشم بد بگشود روی خوب را
داد بر یغما صلا ترکان شهر آشوب را
ناصح بدگو اگر داند که واقع احول است
بد نگوید دوستداران جمال خوب را
از هم آغوشی من عارت نیاید رو ببین
باغبان هم بر گل بستان ببندد چوب را
زهره چون گردد قرین مشتری زاید شرف
یارت آمد پاس دار این ساعت مرغوب را
کی نشیند از طلب گر صد بیابانش به پیش
طالب از بی پرده بیند طلعت مطلوب را
پرده بست آن نور چشم اهل دل کاین خوشتر است
کس ندیدم دوست دارد دیده محبوب را
نازم آن طغرا کشی کز مشک تر بر برگ گل
زد رقم از معجزه آنخط خوش اسلوب را
قاصدی آوردم و نامه نوشتم از فراق
سوخت ناگه برق آهم قاصد و مکتوب را
لاجرم آشفته فایض گردد از دیدار دوست
دیده ی کو تاب آرد جلوه محبوب را
عیبت اندر بینش است ار بنگری جز روی خوب
گز لکی بستان بکن این دیده معیوب را
دین ودل رفته یغما لیک جان جای علیست
وقف سلطان کرده ایم این کشور منهوب را
داد بر یغما صلا ترکان شهر آشوب را
ناصح بدگو اگر داند که واقع احول است
بد نگوید دوستداران جمال خوب را
از هم آغوشی من عارت نیاید رو ببین
باغبان هم بر گل بستان ببندد چوب را
زهره چون گردد قرین مشتری زاید شرف
یارت آمد پاس دار این ساعت مرغوب را
کی نشیند از طلب گر صد بیابانش به پیش
طالب از بی پرده بیند طلعت مطلوب را
پرده بست آن نور چشم اهل دل کاین خوشتر است
کس ندیدم دوست دارد دیده محبوب را
نازم آن طغرا کشی کز مشک تر بر برگ گل
زد رقم از معجزه آنخط خوش اسلوب را
قاصدی آوردم و نامه نوشتم از فراق
سوخت ناگه برق آهم قاصد و مکتوب را
لاجرم آشفته فایض گردد از دیدار دوست
دیده ی کو تاب آرد جلوه محبوب را
عیبت اندر بینش است ار بنگری جز روی خوب
گز لکی بستان بکن این دیده معیوب را
دین ودل رفته یغما لیک جان جای علیست
وقف سلطان کرده ایم این کشور منهوب را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
من کیستم که وصف کنم از جمال دوست
ما ذره آفتاب حقیقت جمال دوست
چون دوست گر بدست فتد دیگری گر
تا وصف گوید او زجمال کمال دوست
گر آفتاب تیغ بعالم کشد صباح
بر آفتاب تیغ کشیده هلال دوست
از سرو ناز معتدلت باغبان مگو
کامد بجلوه قامت باعتدال دوست
پروانه وقت سخت از خود خبر نداشت
مشغول خویشتن نشد از اشتغال دوست
نقاش عاجز است چو از نقش آن نگار
آشفته عاشق است بنقش خیال دوست
یکقطره است بحر محبت زجوی عشق
یک میوه است حسن بتان از نهال دوست
جم را که آن جلال و حشم داد روزگار
این حشمتش کرانه بود از جلال دوست
با هجر او بسازم و سوزم همی چو شمع
نبود اگر میسر ما را وصال دوست
این جمله نقش ماست کز آئینه شد عیان
وصفی که شد زلف و رخ و خط و خال دوست
ما را سؤال در صف محشر زحیدر است
عاشق نداشت غیر جواب سؤال دوست
در دوستی چو سیرت دشمن گرفته ایم
سر برنیاوریم هم از انفعال دوست
ما ذره آفتاب حقیقت جمال دوست
چون دوست گر بدست فتد دیگری گر
تا وصف گوید او زجمال کمال دوست
گر آفتاب تیغ بعالم کشد صباح
بر آفتاب تیغ کشیده هلال دوست
از سرو ناز معتدلت باغبان مگو
کامد بجلوه قامت باعتدال دوست
پروانه وقت سخت از خود خبر نداشت
مشغول خویشتن نشد از اشتغال دوست
نقاش عاجز است چو از نقش آن نگار
آشفته عاشق است بنقش خیال دوست
یکقطره است بحر محبت زجوی عشق
یک میوه است حسن بتان از نهال دوست
جم را که آن جلال و حشم داد روزگار
این حشمتش کرانه بود از جلال دوست
با هجر او بسازم و سوزم همی چو شمع
نبود اگر میسر ما را وصال دوست
این جمله نقش ماست کز آئینه شد عیان
وصفی که شد زلف و رخ و خط و خال دوست
ما را سؤال در صف محشر زحیدر است
عاشق نداشت غیر جواب سؤال دوست
در دوستی چو سیرت دشمن گرفته ایم
سر برنیاوریم هم از انفعال دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ای ماه و خور از آینه داران جمالت
طوبی خجل از جلوه نو خیز نهالت
حقا که فراموش کند چشمه حیوان
گر خضر چشد جرعه ای از جام زلالت
نه حوری و غلمان تو کدامی که ندیدم
حورا بجمال تو و غلمان بخصالت
شیرین تر از آنی که بگویند حدیثت
زیبا تر از آنی که نگارند مثالت
اسباب پریشانی عشاق شده جمع
پیوسته بهم کاکل و زلف خط و خالت
در جیب نسیم ار نبود نافه از آنزلف
ایدل که گشاید زصبا یا که شمالت
شسته است سرشک از نظرم نقش دو عالم
حاشا که بشوئیم زدل نقش خیالت
من شبنم تو چشمه خورشید جهان سوز
هیهات که اندیشه توان کرد وصالت
دوران که بود بنده فرمان بر کویت
امکان چه بود مظهر آثار جلالت
جبریل نگهدار قدم منزل عشق است
ترسم که بسوزد زشعاعش پر و بالت
گر خود نکنی وصف خود از خامه قدرت
کی و هم فرومایه برد ره بکمالت
آشفته گر از فرقت خورشید بنالی
چون ابر همه خلق بگریند بحالت
چون عمر به بیهوده رود مدح علی گوی
آن به که شود صرف در این ره مه وسالت
طوبی خجل از جلوه نو خیز نهالت
حقا که فراموش کند چشمه حیوان
گر خضر چشد جرعه ای از جام زلالت
نه حوری و غلمان تو کدامی که ندیدم
حورا بجمال تو و غلمان بخصالت
شیرین تر از آنی که بگویند حدیثت
زیبا تر از آنی که نگارند مثالت
اسباب پریشانی عشاق شده جمع
پیوسته بهم کاکل و زلف خط و خالت
در جیب نسیم ار نبود نافه از آنزلف
ایدل که گشاید زصبا یا که شمالت
شسته است سرشک از نظرم نقش دو عالم
حاشا که بشوئیم زدل نقش خیالت
من شبنم تو چشمه خورشید جهان سوز
هیهات که اندیشه توان کرد وصالت
دوران که بود بنده فرمان بر کویت
امکان چه بود مظهر آثار جلالت
جبریل نگهدار قدم منزل عشق است
ترسم که بسوزد زشعاعش پر و بالت
گر خود نکنی وصف خود از خامه قدرت
کی و هم فرومایه برد ره بکمالت
آشفته گر از فرقت خورشید بنالی
چون ابر همه خلق بگریند بحالت
چون عمر به بیهوده رود مدح علی گوی
آن به که شود صرف در این ره مه وسالت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
چه اختر بود طالع در شب دوش
که با آن ماه رو بودم در آغوش
به ترکستان رویش چی گیسو
فتاده کاروانی دوش بر دوش
مژه از ابروی مشکین کمانش
عذر از خط زنگاری زره پوش
من از آن لعل میگون سرخوش و مست
حریفان از می و پیمانه مدهوش
صراحی وار خونم ریخت از چشم
زبس چون خم زدی خون دلم جوش
همه شب چشم من بیدار از شوق
رقیبان جملگی در خواب خرگوش
گهی در حلقه زلفش زدم چنگ
کشیدم عقل و دین را حلقه در گوش
کله افکند از سر زآنکه هرگز
نگنجد آفتابی زیر سر پوش
اگر بزمی بعمرت شد میسر
که با او می بنوشی پند مینوش
عوض گر میدهندت جنت و حور
بیا یوسف بهیچ ای خواجه مفروش
بیا آشفته دم درکش زگفتار
که هر کاو باخبر شد گشت خاموش
بگو از صاحب سر سلونی
حدیث آزمندی کن فراموش
که با آن ماه رو بودم در آغوش
به ترکستان رویش چی گیسو
فتاده کاروانی دوش بر دوش
مژه از ابروی مشکین کمانش
عذر از خط زنگاری زره پوش
من از آن لعل میگون سرخوش و مست
حریفان از می و پیمانه مدهوش
صراحی وار خونم ریخت از چشم
زبس چون خم زدی خون دلم جوش
همه شب چشم من بیدار از شوق
رقیبان جملگی در خواب خرگوش
گهی در حلقه زلفش زدم چنگ
کشیدم عقل و دین را حلقه در گوش
کله افکند از سر زآنکه هرگز
نگنجد آفتابی زیر سر پوش
اگر بزمی بعمرت شد میسر
که با او می بنوشی پند مینوش
عوض گر میدهندت جنت و حور
بیا یوسف بهیچ ای خواجه مفروش
بیا آشفته دم درکش زگفتار
که هر کاو باخبر شد گشت خاموش
بگو از صاحب سر سلونی
حدیث آزمندی کن فراموش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
زآن سرو زلف نافه بگشایم
گو بخوانند خلق عطارم
مدح مولا نیاید از درویش
سگ خود ای علی تو بشمارم
شهسوارا نه من شهید توام
روزی آخر زخاک بردارم
جز عشق شررخیز زآغاز ندیدم
میسوختم و موقع ابراز ندیدم
رازی که همه عمر دل از دیده نهان کرد
ای دیده تو گفتی چو تو غماز ندیدم
یک انجمن از روشنی شمع بعیشند
پروانه برو جز تو بپرواز ندیدم
گلچین پی یغما و حریفان بتماشا
با گل بجز از بلبل دمساز ندیدم
در حشر شهیدان تو گلگون کفنانند
یک قوم چو این طایفه ممتاز ندیدم
هر جا که دری بود زدم خانه امید
یک در بجز از دیر مغان باز ندیدم
گشتم همه اطراف گلستان زسردرد
جز بلبل شوریده همه آواز ندیدم
هر کس سفری کرد بمنزل رود ایدل
رفتی تو من آمدنت باز ندیدم
عمرم همه شد صرف وفاداری خوبان
یک اهل وفا در همه شیراز ندیدم
نام آشفته ببر باری بگو
طوطی شکر فشانی داشتم
گر گنه کردم بسی ایشیخ شهر
چون نجف دارالامانی داشتم
گو بخوانند خلق عطارم
مدح مولا نیاید از درویش
سگ خود ای علی تو بشمارم
شهسوارا نه من شهید توام
روزی آخر زخاک بردارم
جز عشق شررخیز زآغاز ندیدم
میسوختم و موقع ابراز ندیدم
رازی که همه عمر دل از دیده نهان کرد
ای دیده تو گفتی چو تو غماز ندیدم
یک انجمن از روشنی شمع بعیشند
پروانه برو جز تو بپرواز ندیدم
گلچین پی یغما و حریفان بتماشا
با گل بجز از بلبل دمساز ندیدم
در حشر شهیدان تو گلگون کفنانند
یک قوم چو این طایفه ممتاز ندیدم
هر جا که دری بود زدم خانه امید
یک در بجز از دیر مغان باز ندیدم
گشتم همه اطراف گلستان زسردرد
جز بلبل شوریده همه آواز ندیدم
هر کس سفری کرد بمنزل رود ایدل
رفتی تو من آمدنت باز ندیدم
عمرم همه شد صرف وفاداری خوبان
یک اهل وفا در همه شیراز ندیدم
نام آشفته ببر باری بگو
طوطی شکر فشانی داشتم
گر گنه کردم بسی ایشیخ شهر
چون نجف دارالامانی داشتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
بچین زلف تو پیوسته با چشم تو ابروئی
کمانی و کمندی را بهم پیوسته جادوئی
بجز وحشی غزال تو که او مردم فریب آمد
شکار افکن که در چین و ختا دیده است آهوئی
چه ای خال هندو زیر زلف آن پری پیکر
بروی بت کشیده طیلسان از مشک هندوئی
زسر تا پا همه نازی زخوبان جمله همتائی
چه حاصل زین همه خوبی نگارینا که بدخوئی
چرا آن سرو قد در چشم ما منزل نمیگیرد
اگر سرو سهی منزل گزیند بر لب جوئی
نموده نافه خون در ناف آهوی ختا و چین
صبا از نافه زلف تو برده در ختا بوئی
من از آشفتگی آشفته با زلفش نه پیچیدم
بگو حال دلم آنجا صبا گر محرم اوئی
کمانی و کمندی را بهم پیوسته جادوئی
بجز وحشی غزال تو که او مردم فریب آمد
شکار افکن که در چین و ختا دیده است آهوئی
چه ای خال هندو زیر زلف آن پری پیکر
بروی بت کشیده طیلسان از مشک هندوئی
زسر تا پا همه نازی زخوبان جمله همتائی
چه حاصل زین همه خوبی نگارینا که بدخوئی
چرا آن سرو قد در چشم ما منزل نمیگیرد
اگر سرو سهی منزل گزیند بر لب جوئی
نموده نافه خون در ناف آهوی ختا و چین
صبا از نافه زلف تو برده در ختا بوئی
من از آشفتگی آشفته با زلفش نه پیچیدم
بگو حال دلم آنجا صبا گر محرم اوئی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
دلم بی طره ای آشفته حال است
جدا از ماه خویشم، چند سال است
ز خامه راز ما نتوان شنیدن
زبان ترجمان شوق، لال است
کند چون دختر رز جلوه، زاهد
تماشا کن که یک دیدن حلال است!
ببین آن چشم و ابروی گرهگیر
که پنداری مگر شاخ غزال است
هر انگشتم برای دلخراشی
همه ناخن چو انگشت هلال است
به پیری عشق کیفیت پذیرد
که صافی باده را در درد سال است
نمی دانم فلک را مدعا چیست
که سرگردان چو فانوس خیال است
گهرافشانی لعل تو تا دید
صدف غرق عرق از انفعال است
گزیری پادشاهان را ازو نیست
سخن درویش را آب سفال است
نه با گل سازگار و نی به خاشاک
هوای این چمن بی اعتدال است
شکفته رویی ظاهر چه بینی؟
که گل را گوش سرخ از گوشمال است
سلیم اشکم نوید وصل او داد
که طفلان هرچه می گویند فال است
جدا از ماه خویشم، چند سال است
ز خامه راز ما نتوان شنیدن
زبان ترجمان شوق، لال است
کند چون دختر رز جلوه، زاهد
تماشا کن که یک دیدن حلال است!
ببین آن چشم و ابروی گرهگیر
که پنداری مگر شاخ غزال است
هر انگشتم برای دلخراشی
همه ناخن چو انگشت هلال است
به پیری عشق کیفیت پذیرد
که صافی باده را در درد سال است
نمی دانم فلک را مدعا چیست
که سرگردان چو فانوس خیال است
گهرافشانی لعل تو تا دید
صدف غرق عرق از انفعال است
گزیری پادشاهان را ازو نیست
سخن درویش را آب سفال است
نه با گل سازگار و نی به خاشاک
هوای این چمن بی اعتدال است
شکفته رویی ظاهر چه بینی؟
که گل را گوش سرخ از گوشمال است
سلیم اشکم نوید وصل او داد
که طفلان هرچه می گویند فال است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
جرأت می بین که مور ار بادهٔ بی غش زند
خویش را چون خال رخسار تو بر آتش زند
صد دل بیتاب در خوناب حسرت می طپد
ترک من دست خودآرایی چو بر ترکش زند
چشم بدمستش به قصد بیدلان در هر نگاه
دست از مژگان به تیغ ابروی دلکش زند
شوقی را چون اختیار باده پیمایی دهند
جام گردون را کند خالی اگر یک کش زند
میرود جویا کتان صبر بر باد فنا
بر میان چون دامن ناز آن بت مهوش زند
خویش را چون خال رخسار تو بر آتش زند
صد دل بیتاب در خوناب حسرت می طپد
ترک من دست خودآرایی چو بر ترکش زند
چشم بدمستش به قصد بیدلان در هر نگاه
دست از مژگان به تیغ ابروی دلکش زند
شوقی را چون اختیار باده پیمایی دهند
جام گردون را کند خالی اگر یک کش زند
میرود جویا کتان صبر بر باد فنا
بر میان چون دامن ناز آن بت مهوش زند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶
تو و مستی و ناز و عشوه و مغرور خود بودن
من و بی طاقتی و راه صحرا و نیاسودن
من و گریان چو ابر از غم، من و نالان چو نی هر دم
تو و خندان به رنگ گل، تو و پیمانه پیمودن
به ضبط خویش تا کی غنچه می مانی، که در آخر
به خون دل چو برگ لاله باید دامن آلودن
اسیر شعلهٔ حسنی که در بزم تماشایش
صدای دل شکستن آید از مژگان بهم سودن
زوالی ره نیابد در کمال باطنی جویا
به آب زر چو مه تا چند خواهی چهره اندودن
من و بی طاقتی و راه صحرا و نیاسودن
من و گریان چو ابر از غم، من و نالان چو نی هر دم
تو و خندان به رنگ گل، تو و پیمانه پیمودن
به ضبط خویش تا کی غنچه می مانی، که در آخر
به خون دل چو برگ لاله باید دامن آلودن
اسیر شعلهٔ حسنی که در بزم تماشایش
صدای دل شکستن آید از مژگان بهم سودن
زوالی ره نیابد در کمال باطنی جویا
به آب زر چو مه تا چند خواهی چهره اندودن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
هفتاد سال شد که دل من در آتش است
می سوزد و هنوز بدین سوختن خوش است
عیبم مکن که رفت ز دستم عنان دل
من پیر و ناتوان و هوس تند و سرکش است
از بسکه نازک است دل آن بهار حسن
ز آمد شد نسیم سحرگه مشوش است
جانم فدای آدمیی کو فرشته خوست
ورنی به حسن هرکه تو بینی پری وش است
اهلی اگرچه دوست کند جلوه بر همه
خرم دلی که آینه اش صاف و بی غش است
می سوزد و هنوز بدین سوختن خوش است
عیبم مکن که رفت ز دستم عنان دل
من پیر و ناتوان و هوس تند و سرکش است
از بسکه نازک است دل آن بهار حسن
ز آمد شد نسیم سحرگه مشوش است
جانم فدای آدمیی کو فرشته خوست
ورنی به حسن هرکه تو بینی پری وش است
اهلی اگرچه دوست کند جلوه بر همه
خرم دلی که آینه اش صاف و بی غش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ز قامت تو چگویم که فتنها برخاست
قیامت است که در روزگار ما برخاست
اگر صفا طلبی کام دل مجوی که یار
چو در کنار نشست از میان صفا برخاست
به هر چمن که چو آب روان خرامیدی
پی قیام تو سرو سهی به پا برخاست
وفا نه از تو که از هیچ کس نمی بینم
چه حالت است؟ مگر از جهان وفا برخاست
جهان بکام تو اهلی کنون شود کان سرو
نشست با تو و بخت از سر جفا برخاست
قیامت است که در روزگار ما برخاست
اگر صفا طلبی کام دل مجوی که یار
چو در کنار نشست از میان صفا برخاست
به هر چمن که چو آب روان خرامیدی
پی قیام تو سرو سهی به پا برخاست
وفا نه از تو که از هیچ کس نمی بینم
چه حالت است؟ مگر از جهان وفا برخاست
جهان بکام تو اهلی کنون شود کان سرو
نشست با تو و بخت از سر جفا برخاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
داغ دلم آن نیست که بامن سخنت نیست
این داغ دلم سوخت که پروای منت نیست
پیوسته خورم ز خم جفا از غمت ای سرو
جز زخم جفا هیچ گلی در چمنت نیست
بازار شکر از دهن تنک تو بشکست
کس را گذر از پسته شکر شکنت نیست
تسلیم شو ای مرغ گرفتار که هرگز
از دام محبت ره بیرون شدنت نیست
چون غنچه زبانم همه، وز درد خموشم
هرچند که گویند زبان در دهنت نیست
اهلی چو لب یار در آید بحکایت
گر خضر و مسیحی که مجال سخنت نیست
این داغ دلم سوخت که پروای منت نیست
پیوسته خورم ز خم جفا از غمت ای سرو
جز زخم جفا هیچ گلی در چمنت نیست
بازار شکر از دهن تنک تو بشکست
کس را گذر از پسته شکر شکنت نیست
تسلیم شو ای مرغ گرفتار که هرگز
از دام محبت ره بیرون شدنت نیست
چون غنچه زبانم همه، وز درد خموشم
هرچند که گویند زبان در دهنت نیست
اهلی چو لب یار در آید بحکایت
گر خضر و مسیحی که مجال سخنت نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
برتافت رخ چو آینه آنماه چون کنم
نبود مجال دم زدنم آه چون کنم
ره در دلم نمیدهد آن بت بهیچوجه
سنگین دل است در دل او راه چون کنم
دستش بدست ساقی و زلفش بچنگ غیر
دست منست از همه کوتاه چون کنم
خواهد دمید صبح وصال من از فراق
در مردنم چو شمع سحرگاه چون کنم
ناگفتنیست عشق بتان چون حدیث گنج
کس راز حال خویشتن آگاه چون کنم
گیرم به نا امیدی و جورش بسر برم
با جور بخت و طعنه بدخواه چون کنم
اهلی مگو که از ذقنش دل نگاهدار
من مست بیخودم حذر از چاه چون کنم
نبود مجال دم زدنم آه چون کنم
ره در دلم نمیدهد آن بت بهیچوجه
سنگین دل است در دل او راه چون کنم
دستش بدست ساقی و زلفش بچنگ غیر
دست منست از همه کوتاه چون کنم
خواهد دمید صبح وصال من از فراق
در مردنم چو شمع سحرگاه چون کنم
ناگفتنیست عشق بتان چون حدیث گنج
کس راز حال خویشتن آگاه چون کنم
گیرم به نا امیدی و جورش بسر برم
با جور بخت و طعنه بدخواه چون کنم
اهلی مگو که از ذقنش دل نگاهدار
من مست بیخودم حذر از چاه چون کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
هر چند که خود دل ببلای تو سپردم
رحمی بکن ای ظالم بد مهر که مردم
سیل ستمت عاقبت از جای مرا برد
هر چند که در کوی وفا پای فشردم
مسکین من سر گشته که در وادی امید
هرگز به مراد دل خود راه نبردم
با من سخن از هیچ مگویید و مپرسید
کز صفحه خاطر همه حرفی بستردم
شاید که چو اهلی بچکد خون ز حدیثم
زینگونه که خون جگر از دست تو خوردم
رحمی بکن ای ظالم بد مهر که مردم
سیل ستمت عاقبت از جای مرا برد
هر چند که در کوی وفا پای فشردم
مسکین من سر گشته که در وادی امید
هرگز به مراد دل خود راه نبردم
با من سخن از هیچ مگویید و مپرسید
کز صفحه خاطر همه حرفی بستردم
شاید که چو اهلی بچکد خون ز حدیثم
زینگونه که خون جگر از دست تو خوردم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۲
تو ببزم عیش و نبود ره من در آن میانه
بچه حیله پیشت آیم چه سخن کنم بهانه
هوس فسانه یا رب شودت گهی که با من
بتو گویم از غم خود سخنی در آن فسانه
همه شب بخواب بینم بطواف کعبه خود را
چو شبی رسد بکویت سر من بر آستانه
بخدا که بیتو جایی نبود قرار و خوابم
مگر آنکه مست افتم بدر شرابخانه
دو لب تو را چو اهلی نگزد زرشک میرد
که مدام عیش دارد لب جام از آن میانه
بچه حیله پیشت آیم چه سخن کنم بهانه
هوس فسانه یا رب شودت گهی که با من
بتو گویم از غم خود سخنی در آن فسانه
همه شب بخواب بینم بطواف کعبه خود را
چو شبی رسد بکویت سر من بر آستانه
بخدا که بیتو جایی نبود قرار و خوابم
مگر آنکه مست افتم بدر شرابخانه
دو لب تو را چو اهلی نگزد زرشک میرد
که مدام عیش دارد لب جام از آن میانه