عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۹
لاشک و لا خفاء من عاش یَموت
من قُمِّطَ فی المهد حواء التّابوت
اُعطیت من الکمال فوق المنعوت
لا تغفل عن وقتک فالوقت یفوت
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۹۲
ای دل همه کار تو به بالا شده گیر
اسباب تو یک هفته مهیّا شده گیر
از تخت ثری تا به ثریّا شده گیر
امروز چو دی گذشت فردا شده گیر
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۷۲
ای همنفسان فعل اجل می دانید
روزی دو سه داد خود زخود بستانید
خیزید و نشینید که تا روزی چند
خواهید به هم نشستن و نتوانید
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۶۰
افسوس که عمر رفت و هشیاری نیست
دردا که امید خویشتن داری نیست
گفتم که چو بیدار شوم روز شود
هیهات که روز گشت و بیداری نیست
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۸
در عمر درنگ نیست ممکن، بشتاب
آن قدر که ممکن است از وی دریاب
ترسم که چو خواجه سر برآرد از خواب
عمری یابد گذشته و خانه خراب
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۱۰
دردا که به هرزه زندگانی بگذشت
وندر شب غم روز جوانی بگذشت
افسوس که عمرم که ازو هر نفسی
صد جان ارزد به رایگانی بگذشت
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۱۱
ماهی امید عمرم از شست برفت
بی فایده عمرم چو شب مست برفت
عمری که ازو دمی جهانی ارزید
افسوس که رایگانم از دست برفت
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۱۵
عمری که به یاد این و آن می گذرد
گویی باد است در خزان می گذرد
برمی گذری تو از جهان چون شب و روز
می پنداری که این جهان می گذرد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۳۸
محراب چمن را زگل آمد قندیل
وز باد به یک هفته فرو مرد ذلیل
یعنی که درین مرحله ای بی حاصل
یک هفته بود گشت دگر هفته رحیل
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بی رخ آن مه که شام زلف را درهم شکست
چون فلک پشتِ امید من ز بار غم شکست
راستی را هر دلی کز مردم صاحب نظر
برد چشم دل فریبش، زلف خم در خم شکست
بیش از این عهد درستان مشکن ای شوخ و بترس
چون ز عهد نادرست افتاد بر آدم شکست
ساقیا در دور می خواری غم دوران مخور
کاین همان دور است ای غافل که جام جم شکست
حاصل از سرمایهٔ هستی خیالی را به دست
نقد قلبی بود، در دست غمت آنهم شکست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
چون نه شادیّ و نه محنت به کسی می ماند
به غمش همنفسم تا نفسی می ماند
هوس خاتم دولت مکن ای دل کآن نیز
می رود زود ز دست و هوسی می ماند
با وجود لبش از قند حلاوت مطلب
چه بود لذت آن کز مگسی می ماند
دل من شیفتهٔ سلسله مویی عجب است
که نه کس با وی و نه او به کسی می ماند
خوش از آن است خیالی به جهان بعد حیات
کاین متاعی ست که با دوست بسی ماند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
مسافران که در این ره به کاروان رفتند
عجب مدار که از فتنه در امان رفتند
دلا چو جان و جهان فانی اند اهل نظر
به ترک جان بگرفتند و از جهان رفتند
از این منازل فانی به عزم شهر بقا
قدم به راه نهادند و هم عنان رفتند
از آن ز غصّه دلِ غنچه تو به تو خون است
که بلبلان خوش الحان ز بوستان رفتند
خیالیا چو رهِ رفتنی ست خیره مباش
تو نیز سازِ سفر کن که همرهان رفتند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
دیدی دلا که عهد شباب و طرب نماند
آن نقشهای مختلف بوالعجب نماند
نخلی بود جوانی و او را رطب طرب
پیری شکست شاخش و بروی رطب نماند
عمرت بود کتان و قصب دور ماهتاب
از تاب ماه تاب کتان و قصب نماند
رنگ طرب بر آب عنب بسته اند و بس
خشکیده پاک تاک و اثر از عنب نماند
آن لب که بود بر لب جانان و جام می
اینک بغیر نیمه جانش بلب نماند
روحی که همچو می رگ و پی سخت کرده بود
رفت و بغیر سستیت اندر عصب نماند
پائید دیر چون شب یلدا شب فراق
آمد صباح وصل و نشانی زشب نماند
عمری بخاکبوس شه طوس در طلب
این آرزو بجان تو اندر طلب نماند
چون خضر جا بچشمه حیوان گرفته ای
بی برگیت زچیست که شاخ حطب نماند
دست خدا زکعبه نقش بتان بشست
در دل بغیر نقش امیرعرب نماند
از عمر رفته شکوه مکن جام می بگیر
آب حیات هست چه غم گر رطب نماند
آشفته شد مجاور درگاه شاه طوس
ماهی بدجله آمد آن تاب و تب نماند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
پیری نشد خزان گل شاخسار ما
موی سفید ماست چو عنبر بهار ما
خواهد به کار آمد اگر خاک هم شویم
افلاک را چو شیشه ی ساعت غبار ما
مردیم و گفتگوی بزرگانه کم نشد
آید صدای کوه ز سنگ مزار ما
گرمی ندیده ایم به عمر خود از کسی
جام شراب ما بود آب خمار ما
خویشی ست در میانه ی ما و گل دورنگ
یک پشت می رسد به خزان نوبهار ما
افلاک و انجمند به کاری، ولی سلیم
کاری نمی کنند که آید به کار ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
سحر به سوی چمن یار چون شمال گذشت
ز لطف جلوه اش آب از سر نهال گذشت
مدار مجلس افتادگان به او افتاد
ستم به جام جم از ساغر سفال گذشت
چنان نمود محبت به من صف آرایی
که شیر در نظرم خوشتر از غزال گذشت
به زندگی ز غمت دیده بودم آشوبی
که روز حشر به من چون شب وصال گذشت
درین زمانه ز آدم نشان مجوی سلیم
ز دور آدم، چندین هزار سال گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
همچو لاله روزگارم در قدح نوشی گذشت
حیف ایامی که همچون گل به بیهوشی گذشت
بعد ازین آتش زبانی را تماشا کن که چیست
سوختم چون شمع، کار من ز خاموشی گذشت
بی مروت! این که یاد ما ز یادت رفته است
چون فراموشی توان گفت، از فراموشی گذشت!
جز زمین و آسمان کس رتبه ی ما را نیافت
همچو آن حرف بلندی کو به سرگوشی گذشت
جوهر شمشیر ظاهر شد ز عریانی سلیم
نیستم آیینه، عمرم در نمدپوشی گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
آفت باد خزان را می توان معذور داشت
در گلستانی که هر بادام، چشم شور داشت
صفحه ی رنگین خوان خود سلیمان جلوه داد
از سرشک عاجزان، افشان چشم مور داشت
دوش مستی پرده از راز نهان افکنده بود
هر سر مویم به کف پیمانه ی منصور داشت
از توانایی می رطل گران را در شباب
می کشیدم، گر کمان موج صد من زور داشت(؟)
چون حباب اکنون به پیش قطره اندازم سپر
موسم پیری ست ساقی، می توان معذور داشت
از پر پروانه زن دامان همت بر میان
دست بر آتش توان تا کی سلیم از دور داشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
ز دیده اشک چکد روز وصل یار عبث
که آب جوی رود موسم بهار عبث
کنون که فصل خوشی های روزگار آمد
پیاله گیر و مکن فکر روزگار عبث
دهن چو غنچه ز خمیازه ات به گوش رسید
شراب هست، چرا می کشی خمار عبث
به از پیاله کشیدن چه کار خواهی کرد
تمام کار جهان است در بهار عبث
خوش آنکه مست رود سوی باغ چون بلبل
نمی توان به چمن رفت هوشیار عبث
درین چمن که گلی بر مراد کس نشکفت
چه لازم است کشیدن جفای خار عبث
قرار گیر به یک جا چو نقش پا، تا چند
توان دوید سراسیمه چون غبار عبث
درین محیط که هر قطره ای ست گردابی
چه موج بسته میان از پی کنار عبث؟
کسی گرفت نگیرد حدیث مستان را
جهان کشید چه منصور را به دار عبث؟
هوس به راه تمنا ز عینک پیری
چهار چشم ترا داده هر چهار عبث
جفا مکن که ترا از کسی جفا نرسد
گمان مبر که کسی را گزیده مار عبث
شنیده ای که به منصور راز عشق چه کرد
خموش باش و مزن حرف زینهار عبث
گذاشت رشته ی کار جهان ز کف مجنون
ترا که گفت که آن را نگاه دار عبث
پیاله می کشد آن بی وفا به غیر، سلیم
تو می کشی به سر راه انتظار عبث
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
سودی به ره عشق ز تدبیر نباشد
یک کار نکردیم که تقصیر نباشد
بی زلف تو آرام به فردوس ندارم
جایی نتوان بود که زنجیر نباشد
در هر نفسی رنگ دگر برکند این باغ
با غنچه بگویید که دلگیر نباشد
آیینه به کف گیر که از رشک بمیریم
در کشتن ما حاجت شمشیر نباشد
افسوس جوانی، که خرد هر که ستوری
پرسد ز فروشنده که این پیر نباشد!
معشوق جوان را چه غم عاشق پیر است
نقصان شکر نیست اگر شیر نباشد
فریاد سلیم از ستم او که ندارم
یک شکوه که چون گریه گلوگیر نباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
از دیر و کعبه تا به دو جانب دو خانه ماند
چون قبضه ی کمان دل ما در میانه ماند
خرمن ز خوشه، رفته ی جاروب برق شد
در خواب چشم مور ز غفلت چو دانه ماند
تاراج هرچه داشت، نمودیم و می خوریم
افسوس حلقه ای که به گوش زمانه ماند
نقصانی از رمیدن مرغان نشد ترا
همچون گره به حلقه ی دام تو دانه ماند
رفتم ازین خرابه و از ضعف سایه ام
همچون نشان دود به دیوار خانه ماند
در راه دین چه کار برآید ز منعمان
دستی که مور داشت در آغوش دانه ماند
عیشی سلیم قسمت ما نیست در جهان
دردسری به ما ز شراب شبانه ماند