عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۱
ای فاخته دل چو من به رویت نگرم
زیبایی طاوس به بازی شمرم
با خنده کبک چون درایی ز درم
دل همچو کبوتری بپرد ز برم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۱
لرزان ز بلا چو برگ داند یارم
وآنگاه همی به برگ خواند کارم
اشگی که همه تگرگ راند بارم
عمری که همی به مرگ ماند دارم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۸
من بستر برف و بالش یخ دارم
خاکستر و یخ پیشگه و بخ دارم
چون زاغ همه نشست بر شخ دارم
در یکدو گز آب ریزو مطبخ دارم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۸
چون گل ز غمت دریده ام پیراهن
چون لاله بیالوده ام از خون رخ و تن
چون شاخ بنفشه سرنگون باشم من
ترسم که بسی عمر نیابم چو سمن
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۵
نورست ای ماه حسن سرمایه تو
پیرایه تو پست کند پایه تو
ابرست غبار بر تو پیرایه تو
پیرایه چه بندد به تو بر دایه تو
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۲
هر چند که بر کوهم در شب ز اندوه
گریان باشم تا به گه بانگ خروه
همقامت تو چو سرو بینم بر کوه
هرگز نشوم ز دیدن کوه ستوه
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۷
ای گل نه ز گل ز دل همی بر رویی
دل را ز همه غمان فرو می شویی
ای گل تو عقیق رنگ و مشکین مویی
بر آب روان زیاده استی گویی
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۰
از غنچه ناشکفته مستورتری
وز نرگس نیم خفته مخمورتری
در خوبی از آفتاب مشهورتری
ای مه ز مه دو هفته پرنورتری
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۱
از بلبل بر سرو طربناک تری
وز نرگس دسته بسته چالاک تری
زآتش صنما اگر چه بی باک تری
والله که ز آب آسمان پاک تری
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
روی تو چشم خیره کند آفتاب را
موی تو خون کند جگر مشک ناب را
تا ماه در حجاب خجالت فرو رود
از آفتاب چهره برافکن نقاب را
خوی بر گل عذار تو ماند بدان که ابر
بر برگ گل فشانده ز شبنم گلاب را
کردم سؤال بوسه اشارت به غمزه گفت:
ما بنده‌ایم غمزهٔ حاضر جواب را
تا دامنت غبار نگیرد ز گرد راه
بر خاک راه می‌زنم از دیده آب را
خواهم که با خیال تو شبها به سر برم
خود می‌برد خیال تو از دیده خواب را
نرگس به دور چشم تو اندر خمار ماند
در سر ز جام لعل تو دارد شراب را
بلبل به نغمه‌های دلاویز بر چمن
گوید دعای خسرو مالک رقاب را
ابن حسام و درگه دولت مآب شاه
یارب خلل مباد ز چرخ آن مآب را
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
چو فیض ابر به نم لاله را کلاه بشست
بنفشه تازه شد و طرّه دوتاه بشست
کف سحاب چو سقّا گلاب زن برداشت
ز خاک غالیه گون چهره گیاه بشست
بیا بیا که گر از عشق توبه می کردم
به بوی زلف تو دل دست ازین گناه بشست
اگر به غیر تو چشم نظر سیه کردم
بیا که خاک درت چشم عذرخواه بشست
بر آستان تو چندان گریست ابن حسام
که آب دیدهٔ او نامه سیاه بشست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
سنبل تر دمیده بر گل دوست
بوی گل می‌دمد ز سنبل دوست
باد عنبر شمیم می‌گذرد
یافت بویی مگر ز کاکل دوست
هر تجمل که هست در خورشید
ذره ای نیست با تجمل دوست
به جفا از درش نخواهد رفت
دوستان را بود تحمّل دوست
هر کسی راه توشه‌ای بردند
ما برفتیم بر توکل دوست
قصهٔ زلف او دراز مکش
که درازست خود تطاول دوست
این رساله ز شعر ابن حسام
یاد می‌دار از ترسل دوست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
بیا که بوی ریاحین دمید و گل بشکفت
صبا به زلف معنبر بساط سبزه برفت
به باغ نرگس مخمور جام جم برداشت
به بزم گاه چمن لاله پر ، پیاله گرفت
صبا به دست سحر گه به نوک نیزه خار
حریر گل بدرید و قبای غنچه بسفت
میان سبزه سیراب عکس لاله ببین
که لعل ناب چگونه است با زمرد جفت
شکفت گل ، می گلگون بده که موسم گل
حدیث توبه و تقوا حکایتی است شگفت
ز بلبلان چمن پرس نکته توحید
که آشکار شود بر تو راز های نهفت
خیال خواب برفت از دُماغ ابن حسام
که بلبل از هوس گل نمی تواند خفت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
مپیچ در سر زلفش که سر به سر سوداست
مرو به جانب کویش که در به در غوغاست
دلا ز عشوه چشمش به گوشه ای بنشین
که چشم فتنه کنش دیده ای که عین بلاست
هزار نقش خیال قدت بر آب زدم
بدان شمایل موزون یکی نیامد راست
به سان سرو سهی بر کنار چشمه آب
خیال قد تو در چشمه سار دیده ماست
ز بوی زلف تو در هر چمن که می پویم
نسیم غالیه گردان و باد مجمره ساست
به هر طرف که شود سنبل تو نافه گشای
سخن ز مشک نگویم که ان حدیث خطاست
رواست گر لب تو کام جان ابن حسام
روا کند که لبت جانفزای و کامرواست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
خط تو دایره ماهتاب را بگرفت
به باغ عارض تو سبزه آب را بگرفت
ستاره چشم سر طرّه قمر پوشید
به زیر سایه شب آفتاب را بگرفت
به شب ، جمال تو، گفتم ببینم اندر خواب
خیال روی تو در دیده خواب را بگرفت
دلم ز فتنه ی چشم تو گر چه بود خراب
غمت بیامد و ملک خراب را بگرفت
به رقص زهره به خنیاگری به چرخ آمد
به چنگ دوش چو زهره رباب را بگرفت
مقیم کوی تو شد دل چه بخت یار دلیست
که استانه ی دولت مآب را بگرفت
بس از خیال پرستی و مستی ابن حسام
که صبح شیب تو شام شباب را بگرفت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
بشکفت برچمن گل عذرا عذار سرخ
وز جرم لاله شد کمر کوهسار سرخ
همچون خط توشد طرف جویبار سبز
وزلاله صحن باغ چو رخسار یار سرخ
مطرب بساز پرده ی عشاق درحجاز
ساقی تو نیز عذر میاو و می آر سرخ
گردون نگر که دامن این هفت خوان کند
هرشب به خون دیده ی اسفندیار سرخ
عطف هلالی فلکی بین که کرده اند
ازخون خسروان فلک اقتدار سرخ
تاخون نکرد درجگر غنچه ی روزگار
گلگونه ی چمن نشد از روزگار سرخ
بررهگذار دیده زخون بسته ام دوجوی
ای بس که کرده ام رخ ازین رهگذار سرخ
ازحسرت لب تو کند دیده دم به دم
رخسار زردمن چون گل نوبهار سرخ
کام از لبت که وعده ی ابن حسام بود
چشمش نگر که چون شد از این انتظار سرخ
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
بیا بیا که در این خطه ی خراب آباد
نگشت بی تو دمی این دل خراب آباد
گره زن آن زلف بنفشه بر لاله
که کار بسته ی من جز بدان گره نگشاد
چو لاله صرف مکن با پیاله حاصل عمر
که دور مایه ی جوراست و دهر بی بنیاد
به ناز خویش مبین در نیاز من بنگر
که روزگاربسی چون من و تو دارد یاد
نسیم عقده ی زلفت اگرچه خوشبویست
درو مپیچ که نتوان گره زدن در باد
فروغ لاله مگر عکس روی شیرین است
که گرد کوه برآمد به دیدن فرهاد
نشان همی دهد از خط و خدّ و بالایت
بنفشه و گل نسرین و قامت شمشاد
هزار دیده ی نرگس به قامتت نگران
زنار خویش توچون سرو از آن همه آزاد
ز زهد خشک ریائی دلم به تنگ آمد
«زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد»
به آشکار بده می به دست ابن حسام
«شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد»
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
گل به فصل بهار می خندد
سبزه بر مرغزار می خندد
غنچه ی دلگشای تنگ دهان
چون لب لعل یار می خندد
ابر بر لاله زار می گرید
لاله بر کوهسار می خندد
هرشکوفه که زینت چمن است
بر سر شاخسار می خندد
الفتی هست با بنفشه مرا
کوچو من سوگوار می خندد
لاله بر پای سرو چون منصور
مست در پای دار می خندد
وقت مردن چوشمع، ابن حسام
بادلی پر شرار می خندد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
هلال عید کزین طاق زرنگار برآید
به ابرویت نرسد گرهزار بار برآید
ز زلف بسته ی مشکین اگر گره بگشایی
از ان گشاد دلم را هزار کار برآید
چو سرو اگر بخرامی به ناز و رخ بنمایی
به باغ نارون ازخاک و گل زخار برآید
نقاب برشکن ای لاله زار باغ جوانی
به لاله زار گذر کن که لاله زار برآید
زخون دیده ی فرهاد کوهکن اثری بین
زلاله ها که بر اطراف کوهسار برآید
کمی به معرکه منصور گشت درصف عشاق
که مرد وار چو حلاج گرد دار برآید
بشوی ابن حسام از غبار سینه ی صافی
که عکس طلعت از آینه، بی غبار برآید
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
هرشب از طوفان چشم آب از سرما بگذرد
مردم چشمم ندانم چو ز دریا بگذرد
اشک خون آلوده ی من با شفق همدم شود
آه مینا گون من زین سقف مینا بگذرد
گر ندیدی زحمتی از خار مژگان پای دوست
دیده مفرش کردمی در راه تا وا بگذرد
هر شب از آشوب قدش صدبلابالا شود
برگذرگاهی اگر آن سرو بالا بگذرد
گل ز خجلت خوی کند، نرگس سراندازد به پیش
بر چمن گر قامت آن شوخ رعنا بگذرد
در دماغ باد ناید بوی ریحان بهشت
گر دمی بر طرف آن زلف سمن سا بگذرد
تلخی مردن نبیند آنکه وقت نزع روح
بر زبانش نام آن لعل شکرخا بگذرد
چون بنفشه سر برآرم پای بوسش را زخاک
سایه ی سَروش اگر بر تربت ما بگذرد
خانه ی صبر تو یغما گردد ای ابن حسام
گر خیالی بر دلت زان ترک یغما بگذرد