عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۰
معشوقه طرفه طرفه نماید گل از رخان
وز مشک نافه نافه گشاید بر ارغوان
زان طرفه طرفه، طرفه فروشان همه خجل
زین نافه نافه، نافه گشاید همی دهان
خالش چو دانه دانه سپنداست زیر زلف
زلفش چو حلقه حلقه کمند است بر رخان
زان دانه دانه، دانه نارم شده سرشک
زین حلقه حلقه، حلقه شده بر دلم جهان
رویش چو توده توده گل لعل در چمن
خطش چو تازه تازه بنفشه به بوستان
زان توده توده، توده مرا لعل پر ز زر
زین تازه تازه، تازه مرا عشق پر نشان
چشمش به جمله جمله زمن هوش برد و صبر
جعدش به پاره پاره زمن دل ببرد و جان
زان جمله جمله جمله برانم زدیده اشک
زین پاره پاره، پاره کنم جامه هر زمان
وز مشک نافه نافه گشاید بر ارغوان
زان طرفه طرفه، طرفه فروشان همه خجل
زین نافه نافه، نافه گشاید همی دهان
خالش چو دانه دانه سپنداست زیر زلف
زلفش چو حلقه حلقه کمند است بر رخان
زان دانه دانه، دانه نارم شده سرشک
زین حلقه حلقه، حلقه شده بر دلم جهان
رویش چو توده توده گل لعل در چمن
خطش چو تازه تازه بنفشه به بوستان
زان توده توده، توده مرا لعل پر ز زر
زین تازه تازه، تازه مرا عشق پر نشان
چشمش به جمله جمله زمن هوش برد و صبر
جعدش به پاره پاره زمن دل ببرد و جان
زان جمله جمله جمله برانم زدیده اشک
زین پاره پاره، پاره کنم جامه هر زمان
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۳
ای لعل فتنه بر لب چون ناردان تو
اشکم ز حسرت تو چو در دهان تو
از فربهی و لاغری رنج و صبر من
نسبت همی کنند سرین و میان تو
بیگانه وار می کنی از مهر من کنار
من مانده در میان غم بی کران تو
هستی به چهره حور بهشتی و روزگار
آرد به بزم خسرو عزت نشان تو
ای جودپروری که در آفاق جود و بذل
مقصور گشت بر کف گوهر فشان تو
چرخ رفیع قدر نیابد به جست و جوی
یک آستان رفیع تر از آستان تو
دهر قدیم ذات نبیند به جد و جهد
یک خاندان قدیم تر از خاندان تو
پیش از وجود نیک و بد از کار نیک و بد
آگه شود به ذهن دل کاردان تو
پیری ز ذات خویش برون برد روزگار
چون برفراخت رایت بخت جوان تو
شاها منم که چرخ به تایید تو مرا
کرد از برای کسب شرف، مدح خوان تو
راحت فزای گشت چو رخسار حور عین
اشعار من به مجلس همچون جنان تو
تا بر سبیل فایده خوانند سرکشان
اخبار مکرمات تو در داستان تو
از دولت موافق و اقبال جاه تو
بادا مکان عز و شرف در مکان تو
اشکم ز حسرت تو چو در دهان تو
از فربهی و لاغری رنج و صبر من
نسبت همی کنند سرین و میان تو
بیگانه وار می کنی از مهر من کنار
من مانده در میان غم بی کران تو
هستی به چهره حور بهشتی و روزگار
آرد به بزم خسرو عزت نشان تو
ای جودپروری که در آفاق جود و بذل
مقصور گشت بر کف گوهر فشان تو
چرخ رفیع قدر نیابد به جست و جوی
یک آستان رفیع تر از آستان تو
دهر قدیم ذات نبیند به جد و جهد
یک خاندان قدیم تر از خاندان تو
پیش از وجود نیک و بد از کار نیک و بد
آگه شود به ذهن دل کاردان تو
پیری ز ذات خویش برون برد روزگار
چون برفراخت رایت بخت جوان تو
شاها منم که چرخ به تایید تو مرا
کرد از برای کسب شرف، مدح خوان تو
راحت فزای گشت چو رخسار حور عین
اشعار من به مجلس همچون جنان تو
تا بر سبیل فایده خوانند سرکشان
اخبار مکرمات تو در داستان تو
از دولت موافق و اقبال جاه تو
بادا مکان عز و شرف در مکان تو
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۹
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۷
ای طره های خوبان از نافه تو بویی
هژه هزار عالم در عرصه تو گویی
چون شمع جمله دادی پروانه غمت را
وانگه ز تو ندیده پروانه هیچ رویی
حسن هزار لیلی از گلبن تو رنگی
عشق هزار مجنون از جرعه تو بویی
ای دست غارت تو در چار سوی عشقت
سرهای گردنان را آویخته به مویی
کام دلی برآور از دولت جمالت
تا کام دل بیایی از دولت نکویی
هژه هزار عالم در عرصه تو گویی
چون شمع جمله دادی پروانه غمت را
وانگه ز تو ندیده پروانه هیچ رویی
حسن هزار لیلی از گلبن تو رنگی
عشق هزار مجنون از جرعه تو بویی
ای دست غارت تو در چار سوی عشقت
سرهای گردنان را آویخته به مویی
کام دلی برآور از دولت جمالت
تا کام دل بیایی از دولت نکویی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
به زیر هر بن مو چشم روشنی ست مرا
بروشنایی هر ذره روزنی ست مرا
شهود بت، ز پراکندگیم باز آورد
دلیل راه حقیقت برهمنی ست مرا
چو سایه از همه سو در کمین خورشیدم
به هر کجا بن خاری ست مسکنی ست مرا
به هر سراچه و بستان فرو نمی آیم
برون ز عالم خاکی نشیمنی ست مرا
به دوستی که ز بس محو لذت عشقم
به کاینات ندانم که دشمنی ست مرا
هزار ناله ز نهر و ز رود می شنوم
ز سیل گریه چو کهسار دامنی ست مرا
ز خوشه های سرشکم لبالب آغوش است
ز حاصلی که تو را نیست خرمنی ست مرا
اگر به معرکه در خون فتاده ام چه عجب
همیشه رزم به چون خود تهمتنی ست مرا
دریغ رخش فروماند و روز بی گه شد
درین سفر که به هر گام رهزنی ست مرا
کدام می که پس از مستیم خمار نداد؟
چو شیشه در ته هر خنده شیونی ست مرا
بیا ز محنت جان کندنم خلاصی ده
که دم زدن ز فراق تو مردنی ست مرا
گداخت جسم «نظیری » ز دقت نظرم
که دیده تنگ تر از چشم سوزنی ست مرا
بروشنایی هر ذره روزنی ست مرا
شهود بت، ز پراکندگیم باز آورد
دلیل راه حقیقت برهمنی ست مرا
چو سایه از همه سو در کمین خورشیدم
به هر کجا بن خاری ست مسکنی ست مرا
به هر سراچه و بستان فرو نمی آیم
برون ز عالم خاکی نشیمنی ست مرا
به دوستی که ز بس محو لذت عشقم
به کاینات ندانم که دشمنی ست مرا
هزار ناله ز نهر و ز رود می شنوم
ز سیل گریه چو کهسار دامنی ست مرا
ز خوشه های سرشکم لبالب آغوش است
ز حاصلی که تو را نیست خرمنی ست مرا
اگر به معرکه در خون فتاده ام چه عجب
همیشه رزم به چون خود تهمتنی ست مرا
دریغ رخش فروماند و روز بی گه شد
درین سفر که به هر گام رهزنی ست مرا
کدام می که پس از مستیم خمار نداد؟
چو شیشه در ته هر خنده شیونی ست مرا
بیا ز محنت جان کندنم خلاصی ده
که دم زدن ز فراق تو مردنی ست مرا
گداخت جسم «نظیری » ز دقت نظرم
که دیده تنگ تر از چشم سوزنی ست مرا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
تمکین خرد برد ز سر شور و شرم را
پیری برهاند از شب غفلت سحرم را
مانند ترنجم که خزان است بهارش
دم سردی دی تازه کند برگ و برم را
تا سدره بپرم اگرم در بگشایند
هرچند که فرسوده قفس بال و پرم را
کوتاهی عیشم پی پند دگران است
دهر از پی تأدیب بردشاخ ترم را
در هر قدمی صد خطرم بر سر راهست
وز بهر اقامت نه مقامی سفرم را
ره طی نکنم مرحله ای را که به هر گام
از هول مصیبت نگدازد جگرم را
شاید که چو تسلیم و رضا بدرقه کردند
ره امن شود وادی خوف و خطرم را
سعیی کنم و رخت به منزل برسانم
تا کس نرسانیده به رهزن خبرم را
از خانه چشمش نگذارم به درآید
بر روی تو گر راه نباشد نظرم را
صد لابه به امید یک ابرام تو کردم
یک بار به تلخی نخریدی شکرم را
چون توبه کنم از غزل و قول «نظیری »
دوران خرد از صد هنر این یک هنرم را
پیری برهاند از شب غفلت سحرم را
مانند ترنجم که خزان است بهارش
دم سردی دی تازه کند برگ و برم را
تا سدره بپرم اگرم در بگشایند
هرچند که فرسوده قفس بال و پرم را
کوتاهی عیشم پی پند دگران است
دهر از پی تأدیب بردشاخ ترم را
در هر قدمی صد خطرم بر سر راهست
وز بهر اقامت نه مقامی سفرم را
ره طی نکنم مرحله ای را که به هر گام
از هول مصیبت نگدازد جگرم را
شاید که چو تسلیم و رضا بدرقه کردند
ره امن شود وادی خوف و خطرم را
سعیی کنم و رخت به منزل برسانم
تا کس نرسانیده به رهزن خبرم را
از خانه چشمش نگذارم به درآید
بر روی تو گر راه نباشد نظرم را
صد لابه به امید یک ابرام تو کردم
یک بار به تلخی نخریدی شکرم را
چون توبه کنم از غزل و قول «نظیری »
دوران خرد از صد هنر این یک هنرم را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
از کف نمی دهد دل آسان ربوده را
دیدیم زور بازوی ناآزموده را
من در پی رهایی و او هر دم از فریب
بر سر گره زند گره ناگشوده را
دل در امید مرهم و این آهوان مست
ریزند بر جراحت ما مشک سوده را
هرگز دلم حلاوت آسودگی نیافت
تلخ است خواب دیده در خون غنوده را
آشفته داشت خارش آزادگی دماغ
دادیم بر هوا سر سودا فزوده را
نتوان چشید قند مکرر وزان لبان
بتوان شنود تلخ مکرر شنوده را
یک ره خوشم به خنده دندان نما نکرد
تا کی نماید آن گهر نانموده را
تا منفعل ز رنجش بیجا نبینمش
می آرم اعتراف گناه نبوده را
نادیده جور ازو ز وفا لاف ها زدم
نتوان نمود ترک ستایش ستوده را
منظور یار گشت «نظیری » کلام ما
بیهوده صرف شکر نکردیم دوده را
دیدیم زور بازوی ناآزموده را
من در پی رهایی و او هر دم از فریب
بر سر گره زند گره ناگشوده را
دل در امید مرهم و این آهوان مست
ریزند بر جراحت ما مشک سوده را
هرگز دلم حلاوت آسودگی نیافت
تلخ است خواب دیده در خون غنوده را
آشفته داشت خارش آزادگی دماغ
دادیم بر هوا سر سودا فزوده را
نتوان چشید قند مکرر وزان لبان
بتوان شنود تلخ مکرر شنوده را
یک ره خوشم به خنده دندان نما نکرد
تا کی نماید آن گهر نانموده را
تا منفعل ز رنجش بیجا نبینمش
می آرم اعتراف گناه نبوده را
نادیده جور ازو ز وفا لاف ها زدم
نتوان نمود ترک ستایش ستوده را
منظور یار گشت «نظیری » کلام ما
بیهوده صرف شکر نکردیم دوده را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ره حریف گرفتم که شیشه یار منست
خرد پیاده شد از من که می سوار منست
جراحتم همه راحت شد از سعادت عشق
گلی که در ره من بکشفد ز خار منست
اگر درستیی در کار جام و مینا هست؟
شکسته بسته یی از عهد استوار منست
صبا به طرف چمن خواند و ابر بر لب کشت
به هر دو گام حریفی در انتظار منست
شراب و حور میسر شکیب و توبه کراست؟
شفیع جرم خوشی های روزگار منست
شبی که با تو قدح نوشم و لبی بگزم
کند فرشته سجودم که کار کار منست
گلم به آتش دل آب می خورد همه عمر
شکفته روئیی جاوید با بهار منست
به سوز و ساز حریفم به آه و نالم حریص
غمست داروی دردی که سازگار منست
به اختیار دلا جان بباز و حال مپرس
که اختیار «نظیری » هم اختیار منست
خرد پیاده شد از من که می سوار منست
جراحتم همه راحت شد از سعادت عشق
گلی که در ره من بکشفد ز خار منست
اگر درستیی در کار جام و مینا هست؟
شکسته بسته یی از عهد استوار منست
صبا به طرف چمن خواند و ابر بر لب کشت
به هر دو گام حریفی در انتظار منست
شراب و حور میسر شکیب و توبه کراست؟
شفیع جرم خوشی های روزگار منست
شبی که با تو قدح نوشم و لبی بگزم
کند فرشته سجودم که کار کار منست
گلم به آتش دل آب می خورد همه عمر
شکفته روئیی جاوید با بهار منست
به سوز و ساز حریفم به آه و نالم حریص
غمست داروی دردی که سازگار منست
به اختیار دلا جان بباز و حال مپرس
که اختیار «نظیری » هم اختیار منست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
عشق عصیانست اگر مستور نیست
کشته جرم زبان مغفور نیست
عشق در صنعت تصرف می کند
در میان فرهاد جز مزدور نیست
آن که منصورست بر دارش کشند
این اناالحق گوی خود منصور نیست
برتر از عشق است حالم پایه ای
راه از من تا جنون پر دور نیست
حسنت از سر هوش بیرون می کند
بیش ازین گنجایش مقدور نیست
مایه صد ماه کنعانی به حسن
مصر در خوبی چنین معمور نیست
کی بشر استغفرالله گویمت
راست می گفتم ولی دستور نیست
دل فریبی های دشمن دیده ای
جان سپاری های ما منظور نیست
عشرت و عیش «نظیری » کوتهست
در سرای تنگدستان سور نیست
کشته جرم زبان مغفور نیست
عشق در صنعت تصرف می کند
در میان فرهاد جز مزدور نیست
آن که منصورست بر دارش کشند
این اناالحق گوی خود منصور نیست
برتر از عشق است حالم پایه ای
راه از من تا جنون پر دور نیست
حسنت از سر هوش بیرون می کند
بیش ازین گنجایش مقدور نیست
مایه صد ماه کنعانی به حسن
مصر در خوبی چنین معمور نیست
کی بشر استغفرالله گویمت
راست می گفتم ولی دستور نیست
دل فریبی های دشمن دیده ای
جان سپاری های ما منظور نیست
عشرت و عیش «نظیری » کوتهست
در سرای تنگدستان سور نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
تو را به کعبه مرا کار با دل افتادست
به کعبه بتکده من مقابل افتادست
صدای بی جرس ار بشنوی غریب مدان
که روح ماست به دنبال محمل افتادست
سپند طالع من حرز ان یکاد کنید
صلیب زلف بتانم حمایل افتادست
به عزم کعبه کنید اتفاق خلوتیان
که پیر صومعه را بار در گل افتادست
نه کج ز مستی می کرده قبله باده فروش
دلش به گوشه میخانه مایل افتادست
شکسته بر ورق جبهه تو خامه حکیم
که ابروان تو را عقده مشکل افتادست
حریف بین چه به راحت بساط می چیند
ز تیز نقشی افلاک غافل افتادست
حریم خاک چو قربانگه منا دیدم
که هر طرف نگری صید بسمل افتادست
یکی به گور عزیزان شهر سیری کن
ببین که نقش امل ها چه باطل افتادست
مجردان سبک سیر از جهان رفتند
گهر به قعریم و خس به ساحل افتادست
گدای پیر مغان شو که پادشاه فقیر
بر آستانه میخانه سایل افتادست
ضرر به مال «نظیری » پیش بین نرسد
که او به وادی و رختش به منزل افتادست
به کعبه بتکده من مقابل افتادست
صدای بی جرس ار بشنوی غریب مدان
که روح ماست به دنبال محمل افتادست
سپند طالع من حرز ان یکاد کنید
صلیب زلف بتانم حمایل افتادست
به عزم کعبه کنید اتفاق خلوتیان
که پیر صومعه را بار در گل افتادست
نه کج ز مستی می کرده قبله باده فروش
دلش به گوشه میخانه مایل افتادست
شکسته بر ورق جبهه تو خامه حکیم
که ابروان تو را عقده مشکل افتادست
حریف بین چه به راحت بساط می چیند
ز تیز نقشی افلاک غافل افتادست
حریم خاک چو قربانگه منا دیدم
که هر طرف نگری صید بسمل افتادست
یکی به گور عزیزان شهر سیری کن
ببین که نقش امل ها چه باطل افتادست
مجردان سبک سیر از جهان رفتند
گهر به قعریم و خس به ساحل افتادست
گدای پیر مغان شو که پادشاه فقیر
بر آستانه میخانه سایل افتادست
ضرر به مال «نظیری » پیش بین نرسد
که او به وادی و رختش به منزل افتادست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
شب از فسانه ام ز جنون خانه پر شدست
وز گریه ام دیار ز ویرانه پر شدست
زان طره کی شکایت آشفتگی رسد
ما را که زلف او چو کف شانه پر شدست
ترسم به لاله و سمن او زیان رسد
طرف چمن ز سبزه بیگانه پر شدست
افکنده پرده از رخ ساقی نسیم صبح
دیر و حرم ز نعره مستانه پر شدست
بازم به کعبه کیست نه شمع و نه آفتاب
بام و درم ز ذره و پروانه پر شدست
هرگز عطای ساقی ما را کرانه نیست
از تنگ ظرفی است که پیمانه پر شدست
تنگ است جای بر نفس امشب به خلوتم
یک آشنا نیامده و خانه پر شدست
آن شاخ گل به چون تو «نظیری » نمی رسد
دارالشفای شهر ز دیوانه پر شدست
وز گریه ام دیار ز ویرانه پر شدست
زان طره کی شکایت آشفتگی رسد
ما را که زلف او چو کف شانه پر شدست
ترسم به لاله و سمن او زیان رسد
طرف چمن ز سبزه بیگانه پر شدست
افکنده پرده از رخ ساقی نسیم صبح
دیر و حرم ز نعره مستانه پر شدست
بازم به کعبه کیست نه شمع و نه آفتاب
بام و درم ز ذره و پروانه پر شدست
هرگز عطای ساقی ما را کرانه نیست
از تنگ ظرفی است که پیمانه پر شدست
تنگ است جای بر نفس امشب به خلوتم
یک آشنا نیامده و خانه پر شدست
آن شاخ گل به چون تو «نظیری » نمی رسد
دارالشفای شهر ز دیوانه پر شدست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
هر سحر سلسله از پای سحر بگشایند
از گشادش گرهی از دل ما بگشایند
درد نایافتنم سوخت ندانم ز کجا
بلبلان را به چمن راه نوا بگشایند
کارم از زلف گره گر تو پیچیده تر است
سر این رشته ندانم ز کجا بگشایند
آخر ای گل گذری کن به گلستان تا کی؟
چشم نرگس به ره باد صبا بگشایند
بر هم افتاده دل و دیده برانداز نقاب
تا همه عقد گهر روی نما بگشایند
هر کجا فتنه آن چشم سیه در کارست
کفر باشد که زبان را به دعا بگشایند
سیر این دایره بد نیست ولی می ترسم
چشمم از خویش ببندند چو پا بگشایند
گر به میخانه «نظیری » برم این زمزمه را
مطربانم گره از بند قبا بگشایند
از گشادش گرهی از دل ما بگشایند
درد نایافتنم سوخت ندانم ز کجا
بلبلان را به چمن راه نوا بگشایند
کارم از زلف گره گر تو پیچیده تر است
سر این رشته ندانم ز کجا بگشایند
آخر ای گل گذری کن به گلستان تا کی؟
چشم نرگس به ره باد صبا بگشایند
بر هم افتاده دل و دیده برانداز نقاب
تا همه عقد گهر روی نما بگشایند
هر کجا فتنه آن چشم سیه در کارست
کفر باشد که زبان را به دعا بگشایند
سیر این دایره بد نیست ولی می ترسم
چشمم از خویش ببندند چو پا بگشایند
گر به میخانه «نظیری » برم این زمزمه را
مطربانم گره از بند قبا بگشایند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
کسی که تشنه وصل است با کوثر نمی سازد
به آب خضر اگر عاشق رسد لب تر نمی سازد
کله بخشی و سربازی شراب عشق می آرد
سری کاین نشئه گرمش ساخت با افسر نمی سازد
به شیدایی مزن طعنم که هست از آب و خاکی دل
که طفلش غیر حرف عاشقی از بر نمی سازد
عجب گر آسمان سامان تواند داد کارم را
چو طالع از کسی برگشت با اختر نمی سازد
کدامین شعله روشن می کند امشب سرایم را
که موری را نمی بینم که بال و پر نمی سازد
اگر بیگانه گر محرم دلش می سوزد از دردم
کسی سویم نمی بیند که چشمی تر نمی سازد
ز روز وصل در رشکم ز شام هجر در افغان
دل دیوانه ای دارم که با دلبر نمی سازد
ره غیرت خطرناکست پنهانش تماشا کن
در آن وادی که عشق اوست با تن سر نمی سازد
برای امتحان، آرد چه مانی را چه آزر را
اگر خود می شود پتگر ز خود بهتر نمی سازد
همان عشقست بر خود چیره چندین داستان ورنه
کسی بر معنی یک حرف صد دفتر نمی سازد
ندانم حال شب های «نظیری » اینقدر دانم
که جز بالین نمی گرداند و بستر نمی سازد
به آب خضر اگر عاشق رسد لب تر نمی سازد
کله بخشی و سربازی شراب عشق می آرد
سری کاین نشئه گرمش ساخت با افسر نمی سازد
به شیدایی مزن طعنم که هست از آب و خاکی دل
که طفلش غیر حرف عاشقی از بر نمی سازد
عجب گر آسمان سامان تواند داد کارم را
چو طالع از کسی برگشت با اختر نمی سازد
کدامین شعله روشن می کند امشب سرایم را
که موری را نمی بینم که بال و پر نمی سازد
اگر بیگانه گر محرم دلش می سوزد از دردم
کسی سویم نمی بیند که چشمی تر نمی سازد
ز روز وصل در رشکم ز شام هجر در افغان
دل دیوانه ای دارم که با دلبر نمی سازد
ره غیرت خطرناکست پنهانش تماشا کن
در آن وادی که عشق اوست با تن سر نمی سازد
برای امتحان، آرد چه مانی را چه آزر را
اگر خود می شود پتگر ز خود بهتر نمی سازد
همان عشقست بر خود چیره چندین داستان ورنه
کسی بر معنی یک حرف صد دفتر نمی سازد
ندانم حال شب های «نظیری » اینقدر دانم
که جز بالین نمی گرداند و بستر نمی سازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
درین دیار عجب مطربان یک رنگند
که دل برند به صد راه و بر یک آهنگند
ز صحن سینه گشایند چشمه چشمه نور
به زخمه صیقل آیینه های پرزنگند
کلید شادی و شمشیر غم به کف دارند
به بسط بر سر صلح و به قبض در جنگند
به دل ز نغمه شیرین حرارت انگیزند
به صوت چون شکر و شیر آهن و سنگند
چو حد زیر و بم نغمه را نگهدارند
به هر مقام خفیف و سقیل هم سنگند
سبکدلان چو به فتراکشان درآویزند
به طی نیم قدم در هزار فرسنگند
به فتح یک خلش این شاهدان چو نغمه چنگ
برون روند که بر سینه و بغل تنگند
ز سر عالم لاهوت می دهند نشان
ز پرده دگرند این گروه بی رنگند
هزار رنگ برآرند این فسون سازان
که آفریده صنع هزار نیرنگند
سواد صومعه را نسخه فسون سازند
که طبع کارگه نقش های ارژنگند
به گوش کر شده تحریرشان زند آتش
که برفروخته جرعه های گل رنگند
مشاطه رخ مستند با می و قدح اند
مقاله غم عشق اند با دف و چنگند
اگرچه قاطع زهداند مایه هوشند
وگرچه رافع شرعند جان فرهنگند
دلیل اهل فنایند در عروج و نزول
به اوج در طیران در حضیض ره لنگند
«نظیری » از پی این جا دوان مدو بسیار
که در ربودن ادراک چابک و شنگند
که دل برند به صد راه و بر یک آهنگند
ز صحن سینه گشایند چشمه چشمه نور
به زخمه صیقل آیینه های پرزنگند
کلید شادی و شمشیر غم به کف دارند
به بسط بر سر صلح و به قبض در جنگند
به دل ز نغمه شیرین حرارت انگیزند
به صوت چون شکر و شیر آهن و سنگند
چو حد زیر و بم نغمه را نگهدارند
به هر مقام خفیف و سقیل هم سنگند
سبکدلان چو به فتراکشان درآویزند
به طی نیم قدم در هزار فرسنگند
به فتح یک خلش این شاهدان چو نغمه چنگ
برون روند که بر سینه و بغل تنگند
ز سر عالم لاهوت می دهند نشان
ز پرده دگرند این گروه بی رنگند
هزار رنگ برآرند این فسون سازان
که آفریده صنع هزار نیرنگند
سواد صومعه را نسخه فسون سازند
که طبع کارگه نقش های ارژنگند
به گوش کر شده تحریرشان زند آتش
که برفروخته جرعه های گل رنگند
مشاطه رخ مستند با می و قدح اند
مقاله غم عشق اند با دف و چنگند
اگرچه قاطع زهداند مایه هوشند
وگرچه رافع شرعند جان فرهنگند
دلیل اهل فنایند در عروج و نزول
به اوج در طیران در حضیض ره لنگند
«نظیری » از پی این جا دوان مدو بسیار
که در ربودن ادراک چابک و شنگند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
گلزار به شهر آمد و بازار چمن شد
گوش همه کس محو غزل خوانی من شد
تا جیب گشادم که از آن نام برآرم
دیدم که صبا قاصد صد بیت حزن شد
هر دخل که می خواست کند دشمن حاسد
آمد به زبانش ز دل و مهر دهن شد
از ظلمت شب مرغ خروشان نشد امشب
هرچند که در بند پر و بال زدن شد
پر زورتر از باده تلخ است محبت
عشقی که برو سال گذر کرد کهن شد
الفت ده هجران و وصالست صبوری
مخموری من توبه ده توبه شکن شد
تا می شنوم حسن و وفا هر دو غریبند
عاشق نشنیدم که ز غربت به وطن شد
تا همسفر اشک خودم کار خراب است
هرجا که شدم در پی ویرانی من شد
هر زخم که برداشت ز ایام «نظیری »
نی چاک گریبان شد و نی جیب کفن شد
گوش همه کس محو غزل خوانی من شد
تا جیب گشادم که از آن نام برآرم
دیدم که صبا قاصد صد بیت حزن شد
هر دخل که می خواست کند دشمن حاسد
آمد به زبانش ز دل و مهر دهن شد
از ظلمت شب مرغ خروشان نشد امشب
هرچند که در بند پر و بال زدن شد
پر زورتر از باده تلخ است محبت
عشقی که برو سال گذر کرد کهن شد
الفت ده هجران و وصالست صبوری
مخموری من توبه ده توبه شکن شد
تا می شنوم حسن و وفا هر دو غریبند
عاشق نشنیدم که ز غربت به وطن شد
تا همسفر اشک خودم کار خراب است
هرجا که شدم در پی ویرانی من شد
هر زخم که برداشت ز ایام «نظیری »
نی چاک گریبان شد و نی جیب کفن شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
آمد سحر که دیر و حرم رفت و رو کنند
تا بازم از نصیب چه خون در سبو کنند
ما قابل نشاط و شکرخنده نیستیم
تا شهد خوشگوار که را در گلو کنند
آنان که تنگ ظرفی ما را شنیده اند
می بهر آزمایش ما جستجو کنند
آلودگی به گریه ز دامان نمی رود
دلق مرا به سیل مگر شست و شو کنند
تصدیع کم کشند گل و باده تا به کی
در کار بی دماغی ما آبرو کنند
کو زخم عاشقانه که در جلوه گاه حسن
صد چاک دل به تار نگاهی رفو کنند
تو کار دل به غمزه معشوق واگذار
بی طاقتی مکن که نکویان نکو کنند
حق عطای عشق نسازند هیچ ادا
گر خلق عمر در سر این گفت وگو کنند
دیگر ز آب دیده «نظیری » به خون نشست
چندان نماند دل که غم و غصه بو کنند
تا بازم از نصیب چه خون در سبو کنند
ما قابل نشاط و شکرخنده نیستیم
تا شهد خوشگوار که را در گلو کنند
آنان که تنگ ظرفی ما را شنیده اند
می بهر آزمایش ما جستجو کنند
آلودگی به گریه ز دامان نمی رود
دلق مرا به سیل مگر شست و شو کنند
تصدیع کم کشند گل و باده تا به کی
در کار بی دماغی ما آبرو کنند
کو زخم عاشقانه که در جلوه گاه حسن
صد چاک دل به تار نگاهی رفو کنند
تو کار دل به غمزه معشوق واگذار
بی طاقتی مکن که نکویان نکو کنند
حق عطای عشق نسازند هیچ ادا
گر خلق عمر در سر این گفت وگو کنند
دیگر ز آب دیده «نظیری » به خون نشست
چندان نماند دل که غم و غصه بو کنند