عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
دگر آزار مادر دل گرفتست
دگر آسان ما مشکل گرفتست
مباد آن دست گردد رنجه دل را
غم جان نه غم قاتل گرفتست
دلم ناید که دست از جان بدارم
که در وی عشق او منزل گرفتست
کنم اظهار اگر شور محبت
خرد گوید ره باطل گرفتست
اگر پنهان کنم غم سینه گوید
که بر من کار را مشکل گرفتست
چه مشکل بوده کار عشق بازی
ره آسودگی عاقل گرفتست
پریشان گر بگوید فیض عجب نیست
ز وضع روزگار سر گرفتست
دگر آسان ما مشکل گرفتست
مباد آن دست گردد رنجه دل را
غم جان نه غم قاتل گرفتست
دلم ناید که دست از جان بدارم
که در وی عشق او منزل گرفتست
کنم اظهار اگر شور محبت
خرد گوید ره باطل گرفتست
اگر پنهان کنم غم سینه گوید
که بر من کار را مشکل گرفتست
چه مشکل بوده کار عشق بازی
ره آسودگی عاقل گرفتست
پریشان گر بگوید فیض عجب نیست
ز وضع روزگار سر گرفتست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
عشق بری پیکران می نپذیرد علاج
شورش دیوانگان می نپذیرد علاج
تا نظر افکنده دین و دلت رفته است
دلبری دلبران می نپذیرد علاج
قصد دل وجان ما ، تا چه بایمان کنند
فتنه این رهزنان می نپذیرد علاج
برصف دلها زنند غارت جانها کنند
این ستم شاهدان می نپذیرد علاج
در دل خارا چه سان رخنه کند آب چشم
این دل سنگین دلان می نپذیرد علاج
سوزش دل کم نکرد اشگ چو باران من
آتش عشق بتان می نپذیرد علاج
فیض ازین قصه بس ناله مکن چون جرس
عشق بآه و فغان می نپذیرد علاج
شورش دیوانگان می نپذیرد علاج
تا نظر افکنده دین و دلت رفته است
دلبری دلبران می نپذیرد علاج
قصد دل وجان ما ، تا چه بایمان کنند
فتنه این رهزنان می نپذیرد علاج
برصف دلها زنند غارت جانها کنند
این ستم شاهدان می نپذیرد علاج
در دل خارا چه سان رخنه کند آب چشم
این دل سنگین دلان می نپذیرد علاج
سوزش دل کم نکرد اشگ چو باران من
آتش عشق بتان می نپذیرد علاج
فیض ازین قصه بس ناله مکن چون جرس
عشق بآه و فغان می نپذیرد علاج
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
گر گاسهٔ سر ظرف جنون شد شده باشد
ور بر تنم این کاسه نگون شد شده باشد
از بام چو افتاد مرا طشت برندی
رسوائی از اندازه برون شد شده باشد
چون دست ز جان شستم اگر در غم هجران
رنج تن رنجور فزون شد شده باشد
چون یاد لبش کردم و خون شد جگر من
از رهگذر دیده برون شد شده باشد
بگداخت مرا چون جگر از حسرت اگر هم
دل نیز در این واقعه خون شد شده باشد
تا چشم چو صاد تو بخوبیت بود فیض
گر بر سرش ابروی تو نون شد شده باشد
حال دل خون گشتهٔ فیض ار تو بپرسی
گوئی چو بگویند که خون شد شده باشد
ور بر تنم این کاسه نگون شد شده باشد
از بام چو افتاد مرا طشت برندی
رسوائی از اندازه برون شد شده باشد
چون دست ز جان شستم اگر در غم هجران
رنج تن رنجور فزون شد شده باشد
چون یاد لبش کردم و خون شد جگر من
از رهگذر دیده برون شد شده باشد
بگداخت مرا چون جگر از حسرت اگر هم
دل نیز در این واقعه خون شد شده باشد
تا چشم چو صاد تو بخوبیت بود فیض
گر بر سرش ابروی تو نون شد شده باشد
حال دل خون گشتهٔ فیض ار تو بپرسی
گوئی چو بگویند که خون شد شده باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
دردم ز حد فزون شد و غم بیشمار هم
آه از فلک برون شد اشک از کنار هم
با ما ببین که عشق چها کرد و میکند
از دل ببرد طاقت و از جان قرار هم
دل پا کشید از دو جهان بر امید و صل
جان داشت دست از خود و دل شد نزار هم
پا باز ماند از روش و دست از عمل
ز اندیشه ماند عقل و سرا پا ز کار هم
آهم ز درد و آتش و اشکم ز غصه خون
بخت از فراق تیره و ایام تار هم
نی ره بکوی او بودم نی قبول او
نه کس نشان دهد نه دهد یار بار هم
افتادهام غریب و حزین مستمند و زار
نی بر سرم طبیبی و نی غمگسار هم
یا رب بگیر دست من زار از کرم
بازم رهان ز خویش و ازین گیر و دار هم
ای فیض غم مخور که بمقصود میرسی
بختت مساعدت کند و روزگار هم
آه از فلک برون شد اشک از کنار هم
با ما ببین که عشق چها کرد و میکند
از دل ببرد طاقت و از جان قرار هم
دل پا کشید از دو جهان بر امید و صل
جان داشت دست از خود و دل شد نزار هم
پا باز ماند از روش و دست از عمل
ز اندیشه ماند عقل و سرا پا ز کار هم
آهم ز درد و آتش و اشکم ز غصه خون
بخت از فراق تیره و ایام تار هم
نی ره بکوی او بودم نی قبول او
نه کس نشان دهد نه دهد یار بار هم
افتادهام غریب و حزین مستمند و زار
نی بر سرم طبیبی و نی غمگسار هم
یا رب بگیر دست من زار از کرم
بازم رهان ز خویش و ازین گیر و دار هم
ای فیض غم مخور که بمقصود میرسی
بختت مساعدت کند و روزگار هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
نهال آرزو در سینه منشان گر خردمندی
که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی
بدستت نیست چون فرمان چهجوئی کام دل ایجان
چو داغ بندگی داری چکارت با خداوندی
ز خواهشهای پیچا پیچ بند آرزو بگسل
دل آزاده را بهر چه در زنجیر میبندی
بود تا آرزو در دل نگردد کام جان حاصل
ز دل هر آرزو بگسل که با دلدار پیوندی
منه گامی پی گامی که کام آید باستقبال
طریق بندگی بسپر ببین لطف خداوندی
بعشق حق صلائی زن خرد را پشت پائی زن
بنام و ننگ این باطل پرستان را چه در بندی
یکی بر آسمان تازی بر اوج قدس پروازی
درین محنت سرا تا کی بآب و خاک خرسندی
ثباتی نیست دنیا را براتی نیست عقبا را
نه نقدت هست نه نسیه بامید چه خرسندی
خداوندا دری بگشا جمال خویشتن بنما
رهم تا من ز قید خویش و رنج آرزومندی
خرد در حیرتم دارد هواها فتنه میبارد
مرا دیوانه کن یارب نمیخواهم خردمندی
فلک غم بر سرم بارد زمین در دل الم کارد
درین مادر پدر یارب کجا شد مهر فرزندی
چو از یادت شوم غافل نه جان ماند مرا نه دل
دمی بی باد تو بودن بفیض ایدوست نپسندی
که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی
بدستت نیست چون فرمان چهجوئی کام دل ایجان
چو داغ بندگی داری چکارت با خداوندی
ز خواهشهای پیچا پیچ بند آرزو بگسل
دل آزاده را بهر چه در زنجیر میبندی
بود تا آرزو در دل نگردد کام جان حاصل
ز دل هر آرزو بگسل که با دلدار پیوندی
منه گامی پی گامی که کام آید باستقبال
طریق بندگی بسپر ببین لطف خداوندی
بعشق حق صلائی زن خرد را پشت پائی زن
بنام و ننگ این باطل پرستان را چه در بندی
یکی بر آسمان تازی بر اوج قدس پروازی
درین محنت سرا تا کی بآب و خاک خرسندی
ثباتی نیست دنیا را براتی نیست عقبا را
نه نقدت هست نه نسیه بامید چه خرسندی
خداوندا دری بگشا جمال خویشتن بنما
رهم تا من ز قید خویش و رنج آرزومندی
خرد در حیرتم دارد هواها فتنه میبارد
مرا دیوانه کن یارب نمیخواهم خردمندی
فلک غم بر سرم بارد زمین در دل الم کارد
درین مادر پدر یارب کجا شد مهر فرزندی
چو از یادت شوم غافل نه جان ماند مرا نه دل
دمی بی باد تو بودن بفیض ایدوست نپسندی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
آخر این درد دل من به دوایی برسد
عاقبت ناله شبگیر بجایی برسد
آخر این سینه دلگیر غم آباد مرا
روزی از روزنه غیب صفایی برسد
بر درت شب همه شب یاوه در آنم چو جرس
تا بگوشم مگر آواز درآیی برسد
بجز از عمر چه شاید که نثار تو کنم؟
که به عمری چو تو شاهی به گدایی برسد
پای را باز مگیر از سرم ای دوست که دست
گر به هیچم نرسد، خود به دعایی برسد
عمر بر باد هوا دادهام و میترسم
که به گلزار تو آسیب هوایی برسد
سر پابوس تو دارم من و هیهات کجا
به چنان پایه، چنین بیسر و پایی برسد؟
رویم از دیده به خون تر شد و میدانستم
که به روی من ازین دیده بلایی برسد
با جفا خو کن و با درد بساز ای سلمان!
کین نه دردی است که هرگز به دوایی برسد
عاقبت ناله شبگیر بجایی برسد
آخر این سینه دلگیر غم آباد مرا
روزی از روزنه غیب صفایی برسد
بر درت شب همه شب یاوه در آنم چو جرس
تا بگوشم مگر آواز درآیی برسد
بجز از عمر چه شاید که نثار تو کنم؟
که به عمری چو تو شاهی به گدایی برسد
پای را باز مگیر از سرم ای دوست که دست
گر به هیچم نرسد، خود به دعایی برسد
عمر بر باد هوا دادهام و میترسم
که به گلزار تو آسیب هوایی برسد
سر پابوس تو دارم من و هیهات کجا
به چنان پایه، چنین بیسر و پایی برسد؟
رویم از دیده به خون تر شد و میدانستم
که به روی من ازین دیده بلایی برسد
با جفا خو کن و با درد بساز ای سلمان!
کین نه دردی است که هرگز به دوایی برسد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
نمیدانم که نی چون من چرا بسیار مینالد؟
دمادم میزند یارش، ز دست یار مینالد
نشسته بر ره با دست و بادش میزند هر دم
از آن رو زرد و بیمارست و چون بیمار مینالد
دمیدندش دمی در تن از آنرو روح میبخشد
بریدندش زیار خود، از آنرو زار مینالد
ز بیماری چنانش تن نحیف و زار میبینم
که بر هر جا که انگشتش نهی صد بار مینالد
دمی بسیار دادندش، شکایت میکند زان دم
جگر سوراخ کردندش، از آن آزار مینالد
مگر در گوش او رمزی، ز راز عشق میآید
دلش طاقت نمیآرد، ازین گفتار مینالد
نفس با عود زن کز یار میسوزد نمیگرید
مزن بادی که از هر باد نی چون یار مینالد
منال از یار خود سلمان که تشنیع است بر بلبل
اگر در راه عشق گل ز زخم خار مینالد
دمی بر نی بزن نی زن، که دردی هست همراهش
اگر دردی ندارد نی چرا بسیار مینالد؟
دمادم میزند یارش، ز دست یار مینالد
نشسته بر ره با دست و بادش میزند هر دم
از آن رو زرد و بیمارست و چون بیمار مینالد
دمیدندش دمی در تن از آنرو روح میبخشد
بریدندش زیار خود، از آنرو زار مینالد
ز بیماری چنانش تن نحیف و زار میبینم
که بر هر جا که انگشتش نهی صد بار مینالد
دمی بسیار دادندش، شکایت میکند زان دم
جگر سوراخ کردندش، از آن آزار مینالد
مگر در گوش او رمزی، ز راز عشق میآید
دلش طاقت نمیآرد، ازین گفتار مینالد
نفس با عود زن کز یار میسوزد نمیگرید
مزن بادی که از هر باد نی چون یار مینالد
منال از یار خود سلمان که تشنیع است بر بلبل
اگر در راه عشق گل ز زخم خار مینالد
دمی بر نی بزن نی زن، که دردی هست همراهش
اگر دردی ندارد نی چرا بسیار مینالد؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن
که میگویند بشکن عهد و بیشرمیست بشکستن
حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در
ولیکن عهد بتوانم که بازش میتوان بستن
نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی
چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی
بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن
من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن
به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم
ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن
مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو
کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن
که میگویند بشکن عهد و بیشرمیست بشکستن
حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در
ولیکن عهد بتوانم که بازش میتوان بستن
نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی
چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی
بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن
من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن
به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم
ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن
مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو
کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۸
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱۰
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶
رهی معیری : رباعیها
افسونگر
رهی معیری : ابیات پراکنده
آتش گل
چو من ز سوز غمت جان کس نمیسوزد
که عشق خرمن اهل هوس نمیسوزد
در آتشم من و این مشت استخوان بر جاست
عجب که سینه ز سوز نفس نمیسوزد
ز داغ و درد جدایی کجا خبر داری؟
تو را که دل به فغان جرس نمیسوزد
ز بس که داغ تو دارم چو لاله بر دل تنگ
دلم به حال دل هیچکس نمیسوزد
به جز من و تو که در پای دوست سوختهایم
رهی ز آتش گل؛ خار و خس نمیسوزد
که عشق خرمن اهل هوس نمیسوزد
در آتشم من و این مشت استخوان بر جاست
عجب که سینه ز سوز نفس نمیسوزد
ز داغ و درد جدایی کجا خبر داری؟
تو را که دل به فغان جرس نمیسوزد
ز بس که داغ تو دارم چو لاله بر دل تنگ
دلم به حال دل هیچکس نمیسوزد
به جز من و تو که در پای دوست سوختهایم
رهی ز آتش گل؛ خار و خس نمیسوزد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حلقه بستند سر تربت من نوحه کران
حلقه بستند سر تربت من نوحه کران
دلبران زهره وشان گل برنان سیم بران
در چمن قافلهٔ لاله و گل رخت گشود
از کجا آمده اند این همه خونین جگران
ایکه در مدرسه جوئی ادب و دانش و ذوق
نخرد باده کس از کارگه شیشه گران
خرد افزود مرا درس حکیمان فرنگ
سینه افروخت مرا صحبت صاحبنظران
بر کش آن نغمه که سرمایه آب و گل تست
ای ز خود رفته تهی شو ز نوای دگران
کس ندانست که من نیز بهائی دارم
آن متاعم که شود دست زد بی بصران
دلبران زهره وشان گل برنان سیم بران
در چمن قافلهٔ لاله و گل رخت گشود
از کجا آمده اند این همه خونین جگران
ایکه در مدرسه جوئی ادب و دانش و ذوق
نخرد باده کس از کارگه شیشه گران
خرد افزود مرا درس حکیمان فرنگ
سینه افروخت مرا صحبت صاحبنظران
بر کش آن نغمه که سرمایه آب و گل تست
ای ز خود رفته تهی شو ز نوای دگران
کس ندانست که من نیز بهائی دارم
آن متاعم که شود دست زد بی بصران
اقبال لاهوری : پیام مشرق
می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگر
می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگر
رست از یک بند تا افتاد در بندی دگر
بر سر بام آ ، نقاب از چهره بیباکانه کش
نیست در کوی تو چون من آرزومندی دگر
بسکه غیرت میبرم از دیدهٔ بینای خویش
از نگه بافم به رخسار تو رو بندی دگر
یک نگه یک خندهٔ دزدیده یک تابنده اشک
بهر پیمان محبت نیست سوگندی دگر
عشق را نازم که از بیتابی روز فراق
جان ما را بست با درد تو پیوندی دگر
تا شوی بیباک تر در ناله ای مرغ بهار
آتشی گیر از حریم سینه ام چندی دگر
چنگ تیموری شکست آهنگ تیموری بجاست
سر برون می آرد از ساز سمرقندی دگر
ره مده در کعبه ای پیر حرم اقبال را
هر زمان در آستین دارد خداوندی دگر
رست از یک بند تا افتاد در بندی دگر
بر سر بام آ ، نقاب از چهره بیباکانه کش
نیست در کوی تو چون من آرزومندی دگر
بسکه غیرت میبرم از دیدهٔ بینای خویش
از نگه بافم به رخسار تو رو بندی دگر
یک نگه یک خندهٔ دزدیده یک تابنده اشک
بهر پیمان محبت نیست سوگندی دگر
عشق را نازم که از بیتابی روز فراق
جان ما را بست با درد تو پیوندی دگر
تا شوی بیباک تر در ناله ای مرغ بهار
آتشی گیر از حریم سینه ام چندی دگر
چنگ تیموری شکست آهنگ تیموری بجاست
سر برون می آرد از ساز سمرقندی دگر
ره مده در کعبه ای پیر حرم اقبال را
هر زمان در آستین دارد خداوندی دگر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
برآن سرمکه ز دامن برونکشم پا را
به جیب آبله ریزم غبار صحرا را
به سعی دیدة حیران دل از ثپش ننشست
گهرکند چهقدر خشک آب دریا را
اثرگم است به گرد کساد این بازار
همان به ناله فروشید درد دلها را
ز خویشگم شدنمکنج عزلتی دارد
که بار نیست در آن پرده وهم عنقا را
زبان درد دل آسان نمیتوان فهمید
شکستهاند به صد رنگ شیشهٔ ما را
فضای خلوت دل جلوهگاه غیری نیست
شکافتیم به نام تو این معما را
نگاه یار ز پهلوی ناز میبالد
به قدرنشئه بلند است موج صهبا را
مخور فریب غنا از هوسگدازی یأس
مباد آب دهد مزرع تمنا را
ز جوش صافی دل، جسم، جان تواند شد
به سعی شیشه پری کردهاند خارا را
به غیر عکس ندانم دگر چه خواهی دید
اگر در آینه بینی جمال یکتا را
به ففر تکیه زدی بگذر از تملق خلق
به مرگ ریشه دواندی درازکن پا را
چه سان به عشرت واماندگان رسی بیدل
به چشم آبلهٔ پا ندیدهای ما را
به جیب آبله ریزم غبار صحرا را
به سعی دیدة حیران دل از ثپش ننشست
گهرکند چهقدر خشک آب دریا را
اثرگم است به گرد کساد این بازار
همان به ناله فروشید درد دلها را
ز خویشگم شدنمکنج عزلتی دارد
که بار نیست در آن پرده وهم عنقا را
زبان درد دل آسان نمیتوان فهمید
شکستهاند به صد رنگ شیشهٔ ما را
فضای خلوت دل جلوهگاه غیری نیست
شکافتیم به نام تو این معما را
نگاه یار ز پهلوی ناز میبالد
به قدرنشئه بلند است موج صهبا را
مخور فریب غنا از هوسگدازی یأس
مباد آب دهد مزرع تمنا را
ز جوش صافی دل، جسم، جان تواند شد
به سعی شیشه پری کردهاند خارا را
به غیر عکس ندانم دگر چه خواهی دید
اگر در آینه بینی جمال یکتا را
به ففر تکیه زدی بگذر از تملق خلق
به مرگ ریشه دواندی درازکن پا را
چه سان به عشرت واماندگان رسی بیدل
به چشم آبلهٔ پا ندیدهای ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
به خیال آن عرق جبین زفغان علم نزدی چرا
نفشرد خشکی اگرگلو ته آب دم نزدی چرا
گل و لاله جام جمال زد، مه نو قدح بهکمال زد
همهکس بهعشرت حال زدتو جبین بهنمنزدی چرا
ز سواد مکتب خیر و شر، نشد امتیازتوصرفه بر
اگرت خطی نبود دگر به زمین قلم نزدی چرا
به عروج وسوسه تاختی، نفست به هرزهگداختی
نه پای خود نشناختی، مژهای به خم نزدی چرا
به توگر زکوشش قافله، نرسید قسمت حوصه
به طریق سایه و آبله ته پا قدم نزدی چرا
زگشاد عقدةکارها همه داشت سعی ندامتی
درعالمی زدی ازطمعکفخود بههم نزدی چرا
اگر آرزو همه رس نشد، ز امید مانعکس نشد
طربت شکارهوس نشد، بهکمین غم نزدی چرا
به متاع قافلهٔ هوس چونماند الفت پیش وپس
دمنقد مفت توبودو بس، دو سهروزکم نزدیچرا
خط اعتبار غبار هم به جریده تو نبودکم
پی امتحان چوسحردودم به هوا رقم نزدی چرا
نتوان چوبیدل هرزه فن به هزارفتنه طرف شدن
نفسی ز آفت ما ومن به درعدم نزدی چرا
نفشرد خشکی اگرگلو ته آب دم نزدی چرا
گل و لاله جام جمال زد، مه نو قدح بهکمال زد
همهکس بهعشرت حال زدتو جبین بهنمنزدی چرا
ز سواد مکتب خیر و شر، نشد امتیازتوصرفه بر
اگرت خطی نبود دگر به زمین قلم نزدی چرا
به عروج وسوسه تاختی، نفست به هرزهگداختی
نه پای خود نشناختی، مژهای به خم نزدی چرا
به توگر زکوشش قافله، نرسید قسمت حوصه
به طریق سایه و آبله ته پا قدم نزدی چرا
زگشاد عقدةکارها همه داشت سعی ندامتی
درعالمی زدی ازطمعکفخود بههم نزدی چرا
اگر آرزو همه رس نشد، ز امید مانعکس نشد
طربت شکارهوس نشد، بهکمین غم نزدی چرا
به متاع قافلهٔ هوس چونماند الفت پیش وپس
دمنقد مفت توبودو بس، دو سهروزکم نزدیچرا
خط اعتبار غبار هم به جریده تو نبودکم
پی امتحان چوسحردودم به هوا رقم نزدی چرا
نتوان چوبیدل هرزه فن به هزارفتنه طرف شدن
نفسی ز آفت ما ومن به درعدم نزدی چرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
چون سپند آرام جسم دردناکم ناله است
برق جولانیکه خواهد سوخت پاکم ناله است
صد گریبان نسخهٔ رسواییام اما هنوز
یک الف ازانتخاب مشق چاکم ناله است
از علمداران یأسم، کار اقبالم بلند
کز سمک تا عالم اوج سماکم ناله است
کس نمیفهمد زبان خاکساریهای من
ورنه هرگردیکه میخیزد ز خاکم ناله است
ازگداز عافیت؟کی برون جوشیدهام
بادهٔ درد دلم رگهای تاکم ناله است
تا نفس برخویش بالد یأس عریان میشود
بیرخت صد پیرهن سامان چاکم ناله است
کس بدآموز نزاکت فهمی الفت مباد
خامشی هم بیتواز بهرهلاکم ناله است
گم شدم از خویش تحریک دل آوازم نداد
این جرس بیدل نمیدانم چراکم ناله است
برق جولانیکه خواهد سوخت پاکم ناله است
صد گریبان نسخهٔ رسواییام اما هنوز
یک الف ازانتخاب مشق چاکم ناله است
از علمداران یأسم، کار اقبالم بلند
کز سمک تا عالم اوج سماکم ناله است
کس نمیفهمد زبان خاکساریهای من
ورنه هرگردیکه میخیزد ز خاکم ناله است
ازگداز عافیت؟کی برون جوشیدهام
بادهٔ درد دلم رگهای تاکم ناله است
تا نفس برخویش بالد یأس عریان میشود
بیرخت صد پیرهن سامان چاکم ناله است
کس بدآموز نزاکت فهمی الفت مباد
خامشی هم بیتواز بهرهلاکم ناله است
گم شدم از خویش تحریک دل آوازم نداد
این جرس بیدل نمیدانم چراکم ناله است
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳۳