عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : زبور عجم
نور تو وانمود سپید و سیاه را
نور تو وانمود سپید و سیاه را
دریا و کوه و دشت و در و مهر و ماه را
تو در هوای آنکه نگه آشنای اوست
من در تلاش آنکه نتابد نگاه را
اقبال لاهوری : زبور عجم
تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند
تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند
کار حق گاه به شمشیر و سنان نیز کنند
گاه باشد که ته خرقه زره می پوشند
عاشقان بندهٔ حال اندو چنان نیز کنند
چون جهان کهنه شود پاک بسوزند او را
و ز همان آب و گل ایجاد جهان نیز کنند
همه سرمایهٔ خود را به نگاهی بدهند
این چه قومی است که سودا بزیان نیز کنند
آنچه از موج هوا با پرکاهی کردند
عجبی نیست که با کوه گران نیز کنند
عشق مانند متاعی است به بازار حیات
گاه ارزان بفروشند و گران نیز کنند
تا تو بیدار شوی ناله کشیدم ورنه
عشق کاری است که بی آه و فغان نیز کنند
اقبال لاهوری : زبور عجم
عاشق آن نیست که لب گرم فغانی دارد
عاشق آن نیست که لب گرم فغانی دارد
عاشق آنست که بر کف دو جهانی دارد
عاشق آن است که تعمیر کند عالم خویش
در نسازد به جهانی که کرانی دارد
دل بیدار ندادند به دانای فرنگ
این قدر هست که چشم نگرانی دارد
عشق ناپید و خرد می گزدش صورت مار
گرچه در کاسهٔ زر لعل روانی دارد
درد من گیر که در میکدها پیدانیست
پیر مردی که می تند و جوانی دارد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بچشم من جهان جز رهگذر نیست
بچشم من جهان جز رهگذر نیست
هزاران رهرو و یک همسفر نیست
گذشتم از هجوم خویش و پیوند
که از خویشان کسی بیگانه تر نیست
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۱۷
تنی چند از روندگان در صحبت من بودند ظاهر ایشان به صلاح آراسته و یکی را از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنّی بلیغ و ادراریمعین کرده تا یکی از اینان حرکتی کرد نه مناسب حال درویشان ظنّ آن شخص فاسد شد و بازار اینان کاسد خواستم تا به طریقی کفاف یاران مستخلص کنم آهنگ خدمتش کردم دربانم رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطیفان گفته‌اند
در میر و وزیر و سلطان را
بی وسیلت مگرد پیرامن
سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن
چندان که مقرّبان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف یافتند و به اکرام در آوردند و برتر مقامی معین کردند اما به تواضع فروتر نشستم گفتم
گفت الله الله چه جای این سخن است
بگذار که بنده کمینم
تا در صف بندگان نشینم
گر بر سر و چشم ما نشینی
بارت بکشم که نازنینی
فی الجمله بنشستم و از هر دری سخن پیوستم تا حدیث زلّت یاران در میان آمد و گفتم
چه جرم دید خداوند سابق الانعام
که بنده در نظر خویش خوار می‌دارد
خدای راست مسلم بزرگواری و حکم
که جرم بیند و نان برقرار می‌دارد
حاکم این سخن را عظیم بپسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعده ماضی مهیا دارند و مؤنت ایام تعطیل وفا کنند شکر نعمت بگفتم و زمین خدمت ببوسیدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم
چو کعبه قبله حاجت شد از دیار بعید
روند خلق به دیدارش از بسی فرسنگ
ترا تحمل امثال ما بباید کرد
که هیچ کس نزند بر درخت بی بر، سنگ
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲۹
یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنّون بگریست و گفت اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان بودمی
ور وزیر ازخدا بترسیدی
همچنان کز ملک، ملک بودی
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۳۳
یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی اتفاقاً به خطاب ملک گرفتار آمد همگان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند وبزرگان شکر سیرت خوبش بافواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت صاحب دلی برین اطلاع یافت و گفت
پختن دیک نیک خواهان را
هر چه رخت سراست سوخته به
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۴۰
یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید کنیزک ممانعت کرد ملک در خشم رفت و مرو را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پره بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هیکلی که صخرالجن از طلعتش برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی. چنان که ظریفان گفته‌اند
آنگه بغلی نعوذ بالله
مردار به آفتاب مرداد
...
گفت اگر در مفاوضه او شبی تأخیر کردی چه شدی که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی گفت ای خداوند روی زمین نشنیده‌ای
ملحد گرسنه در خانه خالی بر خوان
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد
هرگز آن را به دوستی مپسند
که رود جای ناپسندیده
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۲۹
ابوهریره رضی الله عنه هر روز به خدمت مصطفی صلی الله علیه آمدی گفت یا اباهریره زُرنی غِبّاً تَزْدَد حُباً هر روز میا تا محبت زیادت شود.
صاحب دلی را گفتند بدین خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کس او را دوست گرفته است و عشق آورده گفت برای آنکه هر روز می‌توان دید مگر در زمستان که محجوبست و محبوب
به دیدار مردم شدن عیب نیست
ولیکن نه چندان که گویند بس
اگر خویشتن را ملامت کنی
ملامت نباید شنیدت ز کس
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۳۱
از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کار گل بداشتند یکی از رؤسای حلب که سابقه ای میان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت ای فلان این چه حالتست گفتم چه گویم.
همی‌گریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به آدمی پرداخت
قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویله نامردمم بباید ساخت
پای در زنجیر پیش دوستان
به که با بیگانگان در بوستان
بر حالت من رحمت آورد و به ده دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به حلب برد و دختری که داشت به نکاح من در آورد به کابین صد دینار. مدتی بر آمد بدخوی ستیزه روی نافرمان بود زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغّص داشتن
زن بد در سرای مرد نکو
هم درین عالمست دوزخ او
زینهار از قرین بد زنهار
وَ قِنا رَبَنا عذابَ النّار
باری زبان تعنّت دراز کرده همی‌گفت تو آن نیستی که پدر من ترا از فرنگ باز خرید گفتم بلی من آنم که به ده دینار از قید فرنگم باز خرید وبه صد دینار به دست تو گرفتار کرد.
شنیدم گوسپندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد در حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۴۱
بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا گفت کمینه آن که مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدّم دارد و حکما گفته اند برادر که در بند خویشست نه برادر و نه خویشست
یاد دارم که مدّعی درین بیت بر قول من اعتراض کرده بود و گفته حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده و این چه تو گفتی مناقض آن است گفتم غلط کردی که موافق قرآن است
و اِن جاهَداکَ عَلی اَن تُشْرِکَ بی ما لَیْسَ لَکَ به عِلمٌ فلا تَطِعْهما
هزار خویش که بیگانه از خدا باشد
فدای یک تن ِ بیگانه ، کاشنا باشد
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۴۳
آورده اند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمینمود
زشت باشد ديبقی و ديبا
که بود بر عروس نازیبا
فی الجمله بحکم ضرورت عقد نکاحش با ضريری ببستند. آورده اند که حکیمی در آن تاریخ از سر ندیب آمده بود که دیده نابینا روشن همی‌کرد فقیه را گفتند داماد را چرا علاج نکنی گفت ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد شوی زن زشت روی، نابینا به.
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۱۱
منجمی به خانه در آمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلی که برین واقف بود گفت:
تو بر اوج فلک چه دانى چیست
که ندانى که در سرایت کیست
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۵
یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حس بشریت است با حسن کبیره او معاملتی داشت و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی
نه آنچنان به تو مشغولم ای بهشتی روی
که یاد خویشتنم در ضمیر می آید
ز دیدنت نتوانم که دیده در بندم
و گر مقابله بینم که تیر می آید
باری پسر گفت آن چنان که در آداب درس من نظری میفرمایی در آداب نفسم نیز تأمل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسند همی‌نماید بر آنم اطلاع فرمایی تا به تبدیل آن سعی کنم. گفت ای پسر این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با تست جز هنر نمیبینم.
ور هنری داری و هفتاد عیب
دوست نبیند به جز آن یک هنر
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۷
یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجایی که مشتاق بوده‌ام گفت مشتاقی به که ملولی
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر کم از آن که سیر بینند
خالی نباشد
به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی
مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۸
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب افتاد پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۰
در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی(طالبی) سری و سرّی داشتم به حکم آنکه حلقی داشت طیِّبُ الاَدا وَ خَلقی کالبدرِ اذا بَدا.
اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن ازو در کشیدم و مهره برچیدم و گفتم:
برو هر چه می بایدت پیش گیر
سر ما نداری سر خویش گیر
شنیدمش که همی‌رفت و می‌گفت
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد
این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر
اما به شکر و منت باری پس از مدتی باز آمد آن حلق داودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم. کناره گرفتم و گفتم:
آن روز که خط شاهدت بود
صاحب نظر از نظر براندی
تازه بهارا ورقت زرد شد
دیگ منه کآتش ما سرد شد
پیش کسی رو که طلبکار تست
ناز بر آن کن که خریدار تست
یعنی از روی نیکوان خط سبز
دل عشاق بیشتر جوید
بوستان تو گند زاریست
بس که بر میکنی و میروید
گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش
نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید
جواب داد ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیدست
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۴
رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده بی کران حقوق صحبت ثابت شده. آخر به سبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همی‌گفتند:
نگار من چو در آید به خنده نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان
چه بودی ار سر زلفش به دستم افتادی
چو آستین کریمان به دست درویشان
طایفه درویشان بر لطف این سخن نه که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند و او هم درین جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت تاسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست، این بیتها فرستادم و صلح کردیم:
نه ما را در میان عهد و وفا بود
جفا کردی و بد عهدی نمودی
هنوزت گر سر طلحست باز آی
کزان مقبولتر باشی که بودی
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۵
یکی را زنی صاحب جمال جوان در گذشت و مادر زن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان بپرسیدن آمدنش.
یکی گفتا چگونهای در مفارقت یار عزیز گفت نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادر زن.
دیده بر تارک سنان دیدن
خوشتر از روی دشمنان دیدن
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۲
پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده و دل درو بسته و شبهای دراز نخفتی و بذله‌ها و لطیفه‌ها گفتی باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد. از جمله میگفتم بخت بلندت یار بود و چشم بختت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته پرورده جهان دیده آرمیده گرم و سرد چشیده نیک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودّت به جای آورد مشفق و مهربان خوش طبع و شیرین زبان
ور چو طوطی شکر بود خورشت
جان شیرین فدای پرورشت
نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب خیره رای سر تیز سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند و هر شب جایی خسبد و هر روز یاری گیرد.
خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه به مقتضای جهل جوانی.
گفت چندین برین نمط بگفتم که گمان بردم که دلش بر قید من آمد و صید من شد. ناگه نفسی سرد از سر درد بر آورد و گفت چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش که گفت زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری.
تَقولُ هذا مَعهُ مَیّتٌ
وَ اِنَّما الرُّقْیَةُ للنّائِم
پیری که ز جای خویش نتواند خاست
الاّ به عصا کیش عصا بر خیزد
فی الجمله امکان موافقت نبود و به مفارقت انجامید. چون مدت عدت برآمد عقد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی تهی دست بدخوی. جور و جفا میدید رنج و عنا میکشید و شکر نعمت حق همچنان میگفت که الحمدلله که ازان عذاب الیم برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم.
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به که شدن با دگری در بهشت