عبارات مورد جستجو در ۴۸۹ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۷۵ - رنگین لاله ها
فلک تا کی جفا بر آل پیغمبر روا دارد
روا تا کی جفا با اهل بیت مصطفی دارد
بیا در کربلا ای دل! به حسرت دیده ای بگشا
به طرف گلشنش بنگر چه رنگی لاله ها دارد
سراسر لاله هایش، نوجوانان بنی هاشم
که زهرا بهرشان چون لاله بر دل داغ ها دارد
علمدار سپاه و ساقی بزم وفا عباس
کنار آب، لب تشنه دو دست از تن جدا دارد
علی اکبر آن آیینهٔ رخسار پیغمبر
تنی صد پاره و فرقی ز تیغ کین دو تا دارد
یتیم مجتبی قاسم به یاری عموی خود
حنا از خون فرق خویشتن، بردست و پا دارد
نشسته زیر خنجر تشنه لب سبط نبی اما
به هرگامی که بردارد نگاهی بر قفا دارد
حسین ای کشتهٔ راه خدا! دریاب «ترکی» را
که این پیرانه سر بر سر،هوای کربلا دارد
شها!گویند شد در کربلایت هر کسی مدفون
پس از مردن، چه ترس از پرسش روز جزا دارد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۷۶ - انتظار قافله
فلک به آل پیمبر سر مجادله دارد
به اهل بیت نبی تا کی این معامله دارد
کنار دجلهٔ کرب و بلا بیا و نظر کن
چه موج ها و چه گرداب های هایله دارد
عزیز فاطمه صد پاره تن فتاده به میدان
هنوز دل، به دل آرام خویش یکدله دارد
به نوک نی سر سلطان دین مقابل زینب
اگر غلط نکنم مهر و مه مقابله دارد
میا راس حسین و تن فتاده به خاکش
خدا گواست که یک چوب نیزه فاصله دارد
زبس دو یده سکینه به راه شام پیاده
دریغ و درد که پایش هزار آبله دارد
ز خیمه گاه سوی قتلگه دود ز چه زینب
بدان که حاجی عشق است و میل هر وله دارد
به شام زینب بی خانمان به کنج خرابه
غمین نشسته و با بخت خویشتن گله دارد
یزید بر لب و دندان شاه عشق، زند چوب
به حیرتم دل زینب چقدر حوصله دارد
گناه حضرت سجاد چیست؟ جرم کدامش
که غل به گردن و بر دست و پای سلسله دارد
مدام فاطمه در کوچه های شهر مدینه
نشسته بر سر راه انتظار قافله دارد
قبول فاطمه افتد گر این مصیبت «ترکی»
به روز بازپسین، باز چشم بر صله دارد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۷۷ - داغ لاله رخان
فلک ز ماتم زینب مگر خبر دارد
و گرنه جامهٔ نیلی چرا به بر دارد؟
خبر ز حال سکینه ندارد آن طفلی
که صبح و شام، به سرسایهٔ پدر دارد
کباب می شود از گریهٔ سکینه دلم
که طفل کشته پدر، گریه اش اثر دارد
رباب مادر اصغر ز تشنگی پسر
دل فگار و، لب خشک و، دیده تر دارد
چو گشت سنبل اکبر ز خون شقایق رنگ
چو لاله ما در او داغ بر جگر دارد
به راه شام به زینب دگر چها گذرد
که هیجده سر ببریده همسفر دارد
ز ترس شمر، سکینه چو بید، می لرزد
به دل هراس، از آن شوم بدسیر دارد
به شام عابد محنت قرین، دوا و غذا
ز آه نیم شب و، گریهٔ سحردارد
فلک خراب شوی دختر امیر عرب
ز داغ لاله رخان: اشک در بصر دارد
ستاده دختر خیرالنسا به بزم یزید
دلی فگار و نگاهی به طشت زر دارد
دلا به آل پیمبر مکن ز گریه دریغ
که هر چه گریه کنی، اجر بیشتر دارد
برای بی کسی آل مصطفی «ترکی»
مدام دامنی از اشک، پر گهر دارد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۷۸ - سرشک آتش‌گون
فغان ز دست تو ای روزگار کج بنیاد!
دلی ز دست تو ای بی وفا ندیدم شاد!
ز تند باد تو ای دهر سفله پرور رفت
شکوفه های گلستان احمدی بر باد
به دشت کرب و بلا آب های جاری بود
عزیز فاطمه بهر چه تشنه لب جان داد
شهی که لحمک لحمی، پیمبرش می گفت
چرا زکشتن او شاد شد ابن زیاد؟
کسی شنیده که طفلی به روی دست پدر
کنند پاره گلویش ز ناوک پولاد؟
چنین ستم که تو کردی به اهل بیت نبی
ز جن و انس کسی در جهان ندارد یاد
به ماتم شه بطحا سرشک آتش‌گون
رود ز دیدهٔ «ترکی» چو دجلهٔ بغداد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۷۹ - لجهٔ خون
بوالجایب‌ها از این گردنده گردون دیده‌ام
ظلم او را در جهان، ز اندازه بیرون دیده‌ام
چرخ را گفتم که با آل علی گردد به راست
گردش او را کنون، بر عکس وارون دیده‌ام
میر یثرب را به دشت کربلا عریان بدن
آفتابی را عیان در لجهٔ خون دیده‌ام
آن سری کز موی او خیر النساء شستی غبار
در تنور خانهٔ خولی ملعون دیده‌ام
پیکری را کآفتاب از نور وی بودی خجل
از ستاره زخم‌هایش را من افزون دیده‌ام
قاسم گل‌پیرهن را در مصاف خون دریغ
رخت عیشش را ز خون خویش گلگون دیده‌ام
زینب غم‌دیده را در داغ‌دشت کربلا
بر سر نعش برادر، زار و محزون دیده‌ام
بین راه شام و کوفه، حضرت لیلای زار
از غم داغ علی‌اکبر چو مجنون دیده‌ام
شرم از زهرا کنم من ورنه در بزم یزید
زینب غم‌دیده را می‌گفتمی چون دیده‌ام
اشک چشم شیعیان را در عزای شاه دین
روز و شب جاری، به سان رود کارون دیده‌ام
«ترکیا» در جنت ار بیتی به بیتی می‌دهند
من در این سودا تو را بی‌شبه مغبون دیده‌ام
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۸۰ - عقده های دل
فلک از پیش توام کرد زکین، دور چرا؟
قسمت از دهر نشد بعد توام گور چرا؟
توشه کشور ایجادی و، فرزند رسول
سر پر نور تو از ملک بدن، دور چرا؟
عقده های دل زینب زتو مفتوح نشد
سینه ات از سم اسبان شده مکسور چرا؟
ای کلیم اله من! کنج تنور خولی
بر سر غرق بخونت شده چون طور چرا؟
هم جوار تو بود اکبر گلگون بدنت
هست لیلای جگر خون، ز تو مهجور چرا؟
دخترانت ز چه بعد از تو پریشان و اسیر
بستهٔ بند گران، عابد رنجور چرا؟
مرگ خود را زخدا از چه نخواهم که یزید
شده از کشتن تو این همه مغرور چرا؟
«ترکی» از خون دل و اشک بصرمی ننهی
به جراحات تنش مرهم کافور چرا؟
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۸۱ - شور حسینی
فلک به آل نبی ظلم بی حساب چرا؟
جفا و جور به اولاد آن جناب چرا؟
دمی که شاه شهیدان ز صدر زین افتاد
به حیرتم نشدی ای فلک! خراب چرا؟
چو آفتاب رخش شد عیان، زمشرق نی
بگو که سر نزد از مغرب آفتاب چرا؟
عزیز ساقی کوثر، به دشت کرب و بلا
برای جرعهٔ آبی دلش کباب چرا؟
شهی که آب جهان بود مهر مادر او
به دشت ماریه ممنوع شد ز آب چرا؟
نداده آب بر او شمر و، از ره کین کرد
برای کشتن او آنقدر شتاب چرا؟
به زیر سایهٔ چتر زر، ابن سعد لعین
در آفتاب تن شبل بو تراب چرا؟
به حلق تشنهٔ آن بی گناه شمر شریر
نریخت قطرهٔ آب از پی ثواب چرا؟
زدند آتش کین، چون به خیمه گاه حسین
نسوخت شعله اش این کهنه نه قباب چرا؟
جوان تازه خط شاه دین، علی اکبر
دو گیسویش بود از خون سر، خضاب چرا؟
پس از شهادت او زین العابدینش را
به گردنش غل و بر بازویش طناب چرا؟
سکینه چهرهٔ چون آفتاب رخسارش
ز ترس خصم، بود رنگ ماهتاب چرا؟
اگر نه شور حسینی است بر سر «ترکی»
ز نظم او شده گیتی، پر انقلاب چرا؟
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۸۲ - خاکستر تنور
فلک خراب شوی انقدر غرور چرا
به اهل بیت نبی گشته ای جسور چرا؟
عزیز ساقی کوثر، به دشت کرب و بلا
سرش ز تن لب خشکیده گشت دور چرا؟
شهی که خوابگهش دامن پیمبر بود
به خاک خفته، تن چاک چاک و عورچرا؟
شهی که پرورش در کنار زهرا بود
شکسته سینهٔ او از سم ستور چرا؟
سری که فاطمه شستی غبارازاو خولی
رخش نهاد به خاکستر تنور چرا؟
زنی چو زینب غمدیده تاب صبر نداشت
ولی به موج بلا گشت او صبور چرا؟
حریم آل علی را مکان، خرابهٔ شام
زنان نسل زنا را مکان قصور چرا؟
شهی که در ره امت، روان شیرین داد
از او مضایقه «ترکی» زاشک شور چرا؟
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۸۳ - نیستان بر افروخته
ای فلک! این همه آزار و جفا یعنی چه
دشمنی با خلف شیر خدا یعنی چه
میهمان را به لب آب روان، جا دادن
سر او تشنه بریدن، ز قفا یعنی چه
بدن سبط نبی را به زمین جای چرا؟
بر سر نی سرش انگشت نما یعنی چه
آن تنی را که در آغوش، نبی پروردش
پایمال سم اسبان، زجفا یعنی چه
سینه ای را که بدی مخزن الاسرار اله
به لگد کوفتنش شمر دغا یعنی چه
سر و قد، اکبر پاکیزه لقا پوشیدن
به تن خویش کفن، جای قبا یعنی چه
قاسم آن آیینهٔ حسن به گلخانهٔ عشق
بستن از خون به سر زلف، حنا یعنی چه
پاره پاره زدم خنجر و شمشیر و سنان
تن هفتاد و دو تن، از شهدا یعنی چه
از نیستان بر افروخته، در بزم یزید
رفتن زینب بی برگ و نوا یعنی چه
«ترکی» امروز عزادار شه تشنه لب است
خوفش از تشنگی روز جزا یعنی چه؟
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۸۴ - صد هزار افسوس
زجور چرخ ستمکار، صد هزار افسوس
که کرده روز مرا تار، صد هزار افسوس
عزیز فاطمه شد از جفای چرخ، دریغ
به دشت کرب و بلا خوار، صد هزار افسوس
لوای شاهی سلطان یثرب و بطحا
به کوفه گشت نگون سار، صد هزار افسوس
علم نگون و علمدار با تن بی دست
به نی شده سر سردار، صد هزار افسوس
سری که فاطمه شستن غبار گیسو، رفت
به نوک نیزه، اشرار، صد هزار افسوس
رخی که بود چو خورشید روی خاکستر
نهاد خولی غدار، صد هزار افسوس
به راه شام، سکینه غمدیده تا به شام خراب
کشید محنت بسیار، صد هزار افسوس
فغان که از ستم کوفیان دون، به حسین
کسی نماند مددکار، صد هزار افسوس
نشست عابد بیمار، در خرابهٔ شام
به زیر سایهٔ دیوار، صد هزار افسوس
دریغ و درد که «ترکی» به دشت کرب و بلا
نبود زمرهٔ انصار، صد هزار افسوس
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۸۵ - چشمهٔ خنجر
از جفا جورت ای چرخ ستمگستر، دریغ!
کینه و ظلم تو زد آتش به خشک و تر، دریغ
سبز و خرم شد نهال آرزوهای یزید
شد خزان آخر نهال آل پیغمبر، دریغ
میر یثرب را چو منزل شد به دشت کربلا
کشتی اش افکند در بحر بلا لنگر، دریغ
داشت منزل گر چه آن شه، بر لب شط فرات
تشنه لب نوشید آب از چشمهٔ خنجر، دریغ
جان و سر بادا فدای آن شهیدی کز وفا
کرد او در راه امت، ترک جان و سر، دریغ
آن سری کز موی او زهرا همی شستی غبار
خولی دون، جای دادش روی خاکستر، دریغ
زان سلیمان زمان، اهریمنی از کین برید
نازنین انگشت او از بهر انگشتر، دریغ
صف شکن عباس را در پای نهر علقمه
هر دو دست از کین، جدا کردند از پیکر، دریغ
شد ز تیغ منقذ ابن مره عبدی دون
غرق در خون جعد گیسوی علی اکبر ، دریغ
قاسم کوکب لقا را در مصاف عاشقی
شد به جای رخت دامادی، کفن در بر، دریغ
راست آمد بر نشان، تیر از کمان حرمله
بر گلوی نازک خشک علی اصغر دریغ
زینبی را کآفتاب از ماه رویش شرم داشت
شد اسیر خصم دون، در کوی و در معبر، دریغ
«ترکی» این مرثیه جان سوز را تا می نوشت
سیل خوناب دو چشمش بر گذشت از سر، دریغ
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۸۶ - آهوان رمیده
فلک زجور تو خونم چکد زمردم دیده
ببین به دامن من خون که قطره قطره چکیده
ز ظلم های تو نسبت به اهل بیت رسالت
دلم زکف شده و، طاقتم به طاق رسیده
شهی که لحمک لحمی رسول کرد خطابش
به دشت ماریه بنگر به خون خویش طپیده
شهی که دامن زهرا بدی ز مهر مکانش
به خاک خفته، لب تشنه و گلوی بریده
جوان نوخطش اکبر شبیه ختم رسولان
فتاده با بدن چاک چاک و فرق دریده
به قتلگاه سکینه زترس شمر ستمگر
ستاده بر سر نعش پدر، به رنگ پریده
دریغ پای رقیه گل و لا شده مجروح
به روی خار مغیلان، ز بس پیاده دویده
زترس شمر و سنان، کودکان، به دشت و بیابان
شدند جمله پریشان، چو آهوان رمیده
زآتشی که زدند از ره جفا به خیامش
هنوز شعلهٔ او تا فلک، زبانه کشیده
فغان که زینب محنت رسیده در سفر شام
چه شهر ها که نرفته، چه کوچه ها که ندیده
زبس که دیده جفا و ستم، زخصم بداندیش
زبار غم، الف قامتش چو دال خمیده
به جستجوی یتیمان، شبان تیره به صحرا
چه خارها که به پایش به راه شام خلیده
فلک ز دست تو ظلمی که شد به آل پیمبر
ندیده چشمی و گوشی چنین ستم نشنیده
زخون دیده ی«ترکی» در این مصیبت عظمی
زباغ دفتر نظمش، هزار لاله دمیده
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۸۷ - سلیمان کربلا
فغان ز کج روی روزگار و مکر و فنش
که پور فاطمه را دور کرد از وطنش
دریغ و درد سلیمان کربلا را کرد
زمانه سخت لگدکوب ظلم اهرمنش
ز کینه گشت تنش پایمال سم ستور
شهی که جان جهانی،فدای جان و تنش
حمیت عربی بین، که با تن عریان
به خاک رفت و نکردند کوفیان کفنش
به جان آنکه به پوشند بر تنش کفنی
ز پیکرش بربودند کهنه پیرهنش
به شام رفت سرش در میان طشت طلا
یزید زد ز ستم، چوب بر لب و دهنش
ز داس ظلم و ستم، بوستان طاها را
ز بیخ و بن ببریدند سرو یا سمنش
کنار نهر، لب تشنه، شد جدا افسوس
دو دست از تن عباس میرصف شکنش
بیا ببین ز نجف یا علی تو زینب را
که خصم بسته به بازو، ز راه کین، رسنش
نشسته بر سر نعش پدر، به چشم پرآب
سکینه آنکه بود عندلیب خوش سخنش
زبس به پیکر شه، بود زخم بر روی زخم
نبود جای یکی بوسه در همه بدنش
اگرنه سوز حسین است بر دل «ترکی»
چگونه شعله زند بر دل آتش سخنش
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۸۸ - مرغان چمن
«چگونه بنگرم صحن چمن را
که افسردند یاس و یاسمن را»
ز من باد صبا از راه یاری
رسان پیغام مرغان چمن را
بگو در کربلا در خون کشیدند
نهال سنبل و سرو سمن را
چمن از بلبلان،گردید خالی
گلستان شد مکان، زاغ و زغن را
بگو آبش نداده سر بریدند
حسین آن شاه بی غسل و کفن را
بگو جسم حسین افتاده بر خاک
بگو کشتند طفلان حسن را
بگو زینب شد از شهر و وطن دور
چسان یادآورم شهر و وطن را
به خون آغشته شد چون جسم قاسم
نبویم بعد از این مشک ختن را
گذر کردی اگر بر نعش اکبر
به گو آن یوسف گل پیرهن را
که از داغ تو «ترکی» همچو یعقوب
گرفته گوشهٔ بیت الحزن را
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۹۲ - دشت بلاخیز
برادر جان مگر رفته به خوابی!
که زینب را نمی گویی جوابی
برایت درد دل تا کی شمارد
چه خواب است اینکه بیداری ندارد
ولی حق داری ای جان برادر!
که میدانم نداری در بدن سر
چرا؟ ازتن جدا گشته سر تو
چرا؟ صد پاره گشته پیکر تو
به همراه تو از شهر مدینه
در اینجا آمدم ای بی قرینه!
فلک آواره کرد از خانمانم
فراقت زد شرر، برجسم و جانم
تو چون رفتی از این دنیای فانی
نخواهم بی تو دیگر زندگانی
امان از درد بی درمان زینب
اجل کو، تا بگیرد جان زینب
پس از تو کوفیان، بردند یکجا
تمام هستی ما را به یغما
چه ظلمی کوفیان با ما نمودند
عجب مهمان نوازی ها نمودند
تو را لب تشنه، سر از تن بریدند
تن پاکت به خاک و خون کشیدند
زدند آتش، سراسر خیمه ها را
به بازو ریسمان، بستند ما را
تو و این کوفه، این دشت بلا خیز
من و شام خراب محنت انگیز
تو باش اینجا مصاحب با جوانان
من اندر شام، غمخوار یتیمان
تو و این نوخطان نورسیده
من و این مادران داغدیده
تو اینجا باش با عباس و اکبر
من و کلثوم و لیلای مکدر
برادر جان تو اینجا باش آرام
خداحافظ که من رفتم سوی شام
برادر جان در این دامان مقتل
تو باش و ساربان پست و بجدل
از این آتش که «ترکی» را به جان است
زغم سوز نهان او عیان است
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۹۳ - داغ لاله ها
« چو لاله بین، دل پر درد و داغ، زینب را
دمی بگیر تو مادر، سراغ، زینب را»
به باغ کرب و بلا یافت تا که ره گلچین
اثر نماند زگل ها به باغ، زینب را
از آن زمان که لب خشک کشته شد پسرت
کسی ندیده دگرتر دماغ، زینب را
به قدر آنکه بگرید به قتلگاه حسین
ز جور خصم، نبودی فراق، زینب را
به شام تار خرابه به شام بود شبی
سر حسین تو شمع و چراغ، زینب را
یزید مست شراب و، به طشت راس حسین
ولی زخون جگر، پر ایاغ، زینب را
چو شمع سوختم از داغ لاله ها و فلک
نهاده داغ به بالای داغ، زینب را
رسالت غم خود را به مادرش «ترکی»
نبود چاره به غیر از بلاغ، زینب را
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۹۴ - شمع محفل
به شام گشت چو اندر خرابه، منزل زینب
فزون شد از الم کربلا، غم دل زینب
چو گشت قافلهٔ کربلا، روانه سوی شام
کسی نبود که بندد به ناقه، محمل زینب
چو آفتاب درخشنده تا به شام، زکوفه
سر حسین به نی بود در مقابل زینب
به پیش پیش کجاوه سر امام شهیدان
شبان تیره بدی جای شمع محفل زینب
میان را گه افتادی و گهی بنشستی
ز بس کشید سر ریسمان موکل زینب
کجایی ای شه دلدل سوار تا که بینی
چو گنج، کنج خرابه شداست منزل زینب
به غیر رنج و غم روزگار، بهره نبودش
مگر عجین شده با آب رنج و غم، گل زینب
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۹۵ - مشعل افروخته
دختر شیر خدا کرد چو در شام مقام
صبح شد در نظرش تیره تر از ظلمت شام
آه و افسوس از آن دم که یزید از ره کین
خواند آن مشعل افروخته در مجلس عام
سر شرمندگی از فرط حیا داشت بزیر
نه مجال سخنش بود و، نه یارای کلام
دختر سبط نبی را به کنیزی خواندند
آنکه جبریل، بدی خام جدش چو غلام
جای در طشت طلا داد سر شه، چو یزید
چوب دردستی و، در دست دگربودش جام
زیر لب زینب غمدیده به گفتا که یزید
مکن آغاز به کاری که ندارد فرجام
این سر کیست؟ که از ظلم تو شد غرق به خون
جای در طشت زرش داده ای ای نسل حرام
این سری را که زنی چوب، تو هر دم به لبش
لب او بوسه گه ختم رسل بود مدام
نه حرامی که خدا گفته نموده است حلال
نه حلالی که نبی گفته نموده است حرام
از چه هر لحظه زنی بر لبر و دندانش چوب
جرم او چیست، گناهش چه و تقصیر کدام؟
به خدا صاحب این سر، پسر شیر خداست
جد او احمد و زهرای بتول او را مام
صاحب این سر دور از تن بی غسل و کفن
قره العین رسول است و حسین او را نام
«ترکی» آن دل که نسوزد به غریبی حسین
دل مخوانش که بود سخت تر از سنگ رخام
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۰۰ - بوی مشک و عنبر
صدایی عمه زین طشت زر آید
که جانم از بدن خواهد بر آید
بگو ای عمه! در طشت این سر کیست؟
که از وی بوی مشک و عنبر آید
به لبهایش یزید دون زند چوب
که از دیده سرشکم یکسر آید
سر بابای مظلومم به طشت است
که در اشکم از چشم تر آید
مرا ای عمه! تاب دیدنش نیست
دعا کن تا که عمر من، سر آید
کنم جان را فدا در پای این سر
اگر یکدم مرا او در بر آید
سر چوب یزید ای عمه! بر دل
مرا خون ریزتر از خنجر آید
بروای عمه جان! برگو مزن چوب
مگر رحم اش به دل، این کافر آید
نیازآرد لبی را کز لطافت
خجل پیشش زلال کوثر آید
به جز ما عمه جان اینجا به گوشم
صدای رود رودی دیگر آید
گمانم مادرم زهرا زجنت
به حال زار و با چشم تر آید
یزید آیا جوابش را چه گوید
در این مجلس اگر پیغمبر آید
در این مجلس دلم می خواست عمه
علی با ذوالفقار از در، در آید
سر بابای خود در طشت بینم
چسان دیگر سرم در بستر آید
از این شوری که «ترکی» راست ترسم
که پیش از وعده شور محشر آید
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۰۳ - حلقهٔ ماتم
به شام چون اسرارا خرابه شد منزل
فزون ز کرب و بلا گشت بهرشان غم دل
طعامشان همگی بود لخته های جگر
شرابشان همه از قطره های اشک بصر
یکی ز هجر پدر، در خروش و آه و فغان
یکی ز داغ پسر، از دو دیده اشک فشان
رقیه دختر نیک اخترامام شهید
در آن خرابه ز هجر پدر، چو نی نالید
ز بسکه کرد فغان آن صغیره شد بی تاب
به روی خاک، سر خود نهاد و رفت به خواب
به خواب دید که بابایش آمده ز سفر
گرفته تنگ چو جان عزیزش اندر بر
زبان به شکوه گشود آن سلالهٔ حیدر
به گریه گفت چرا دیر آمدی ز سفر؟
از آن زمان که تو پنهان شدی ز دیدهٔ من
شکیب و صبر برفت از دل رمیدهٔ من
ز خیمه جانب صحرا مرا کشانیدند
به پشت ناقهٔ عریان، مرا نشانیدند
میان راه ز بس خصم زد مرا سیلی
رخم ز صدمهٔ سیلی خصم، شد نیلی
ز ترس شمر که می زد مرا ز روی غضب
جدا نمی شدم از پیش عمه ام زینب
نکرد درد دل خویش را تمام اظهار
که آن سلاله زهرا ز خواب شد بیدار
ز خواب شد بیدار و هر طرف نگریست
پدر ندید و غمین گشت و زار زار گریست
ز دیده اشک فرو ریخت همچو مروارید
ز هجر روی پدر، همچو بید می لرزید
به گریه گفت که ای عمه جان! چه شد پدرم
که آفتاب رخش بود سایه ای به سرم
مگر نه باب من آمد همین زمان ز سفر
مرا کشید ز راه وفا چو جان، در بر
من از فراق پدر، عمه سخت غمگینم
چه روی داد که او را دگر نمی بینم
بگو به من که کجا رفت عمه جان، پدرم
که از فراق رخش، خون چکد ز چشم ترم
از آن صغیره چو زینب شنید این سخنان
درید جامه و از دل کشید آه و فغان
یقین نمود که در خواب دیده بابش را
به فکر رفت که بدهد چسان جوابش را
کشید از دل اندوهگین خود فریاد
به گریه گفت که فریاد زین همه بیداد
ز آه و نالهٔ آن طفل، بانوان حرم
زدند گرد رقیه چو حلقهٔ ماتم
در آن خرابه چو افغان آن ستم زدگان
قیامتی شد و گردید رستخیز عیان
رسید نالهٔ غمدیده گان به گوش یزید
ز خادمی سبب بانگ ناله را پرسید
جواب داد که طفلی ز سیدالشهدا
یقین کرد که دیده پدر را به عالم رویا
کنون که بخت بد از خواب کرده بیدارش
پدر طلب کند از عمهٔ دل افگارش
به او گفت یزید آن ستم گر غدار
که طفل را نبود عقل و دانش بسیار
برای دیدن بابش بود ز بسکه حریص
میان مرده و زنده کجا دهد تشخیص
کنون سر پدر در طبق چو لاله نهید
پی تسلی آن طفل، در خرابه برید
سر مطهر سر حلقهٔ شهیدان را
نهاد در طبق آن خادم یزید دغا
روانه گشت به سوی خرابه آن بی دین
گذارد در بر آن طفل، آن طبق به زمین
فتاد دیدهٔ آن طفل، بر طبق گفتا
به اشک و آه که ای عمه! از برای خدا
نخواستم من ماتم رسیده عمه طعام
طعام بی پدرم، عمه بر من است حرام
من از برای پدر، می کشم ز سینه فغان
نخواهم از تو ای عمه جان! نه آب و نه نان
بگفت زینب غمدیده کی کشیده تعب
شود فدایی تو جان عمه ات زینب
به دست خویش تو سرپوش را بنه به کنار
ز عارض پدر ای همه! توشه ای بردار
ز بس به باب خود آن طفل شوق بی حد داشت
چگویم آه که سرپوش را چسان برداشت
بر آن بریده سر آن طفل را نظر چو فتاد
لبش به لب به نهاد و ز شوق سر جان داد
ز بانگ گریهٔ اهل حرم، در آن شب تار
ز خواب دیدهٔ این چرخ پیر شد بیدار
سزا بود که بر آن طفل، یک جهان گریند
عجب نباشد اگر اهل آسمان گریند
همین نه «ترکی» ازاین ماجرا پریشان است
که چشم فاطمه در باغ خلد گریان است