عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
دل که باشد نشیمن غم یار
غم دنیا در آن نیابد بار
سرکه از عشق سربلندی یافت
نرود زیر بار منت دستار
درد، کهسار کشور عشق است
دل ز غیرت پلنگ آن کهسار
نکنی روترش، ز تلخی غم
ز آنکه غم شربتست و، دل بیمار
دل آگاه نیست بی تب عشق
شمع سوزد ز دیده بیدار
در ره او ز پا نمی افتی
اگر افتد ترا بسر این کار
پای افگنده یی چه بر سر پا؟
کار افتاده است، بر سر کار!
زهد خشکی بجای مانده ز تو
برده آب رخت ز بس کردار
بدل آب رو کنون واعظ
عرق خجلتست و گریه زار
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
خلق می‌بینند فیض از تنگدستان بیشتر
روشنایی می‌دهد شمع پریشان بیشتر
در گرفتن می‌کند انگشتها هم را مدد
چشم یاری هست یاران را ز یاران بیشتر
خار بن در باغ و گل هر سو پریشان می‌دود
می‌کشند آزار در دنیا عزیزان بیشتر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
کشد کلفت ز دنیا کم، بود هرکس بتمکین تر
ازین رو آب را از خاک باشد جبهه پر چین تر
بود منعم ز زر خوشحال و، ما از بی زری ناخوش
ز زر گل رعنا بود از پشت رنگین تر
براه بندگی، دنیا مددکار است سالک را
که از آلودگی با خاک، گردد آب زورین تر
بود کوتاه عمری، کان بود با پیچ و تاب غم
که گردد نارساتر زلف چون گردید پرچین تر
بقدر طاقت خود فیض از جانان برد هرکس
شود از مهر، گل بی رنگ تر، یاقوت رنگین تر
سبک روحی طلب، تا تشنه وصلت بود هرکس
گوارا نیست هر آبی که در وزنست سنگین تر
بچشم هرکه او لذت شناس بندگی باشد
بیاد دوست بیداری بود از خواب شیرین تر
مکن امسال خود واعظ تلف در فکر آینده
که تا وادیده یی پار است و پارین، بلکه پارین تر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
بهار کرد جهان را ز کوه و صحرا سبز
بهار من، بکن آخر تو نیز ما را سبز
همان به خاک تعلق، چو کار گرهیم
اگر چه گشت چو تسبیح، دانه ما سبز
ز تلخ گویی پیران، دلت جوان گردد
که دی بزهر هوا میکند جهان را سبز
چو خضر، ساخته آب حیات گریه مرا
که هرکجا رسدم پای، گردد آنجا سبز
روند صاف دلان بی تعلق از دنیا
برون ز کوره آتش دوید مینا سبز
شود ز باد اجل نخل قامتت عریان
قبا چو برگ خزان سرخ باشدت یا سبز
کند صفای چمن، خلق را بمی تکلیف
شده است دختر رز را نهال گل پا سبز
چو شیشه جامه اش از تن همیشه گلگونست
چو باده پوشد اگر یار من سرا پا سبز
گریستیم چو ابر آن قدر ز غم واعظ
که تیغ کوه شد از آب دیده ما سبز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
یار طفلست و،ره کوچه نجسته است هنوز
از لبش خط سخن خوب نرسته است هنوز
نیست دندان که نمایان شده از لعل لبش
هست طفل و، دهن از شیر نشسته است هنوز
صرصر آه جگر سوز دل از کف شده یی
از رخش بند نقابی نگسسته است هنوز
نرسیده است بدامان لبش دست هوس
چهره اش جز عرق شرم نشسته است هنوز
رسم دلجویی عشاق نیاموخته است
ره سوی خانه آیینه نجسته است هنوز
خاک بازی، نه رخش را بغبار آلوده است
گرد راه عدم از چهره نشسته است هنوز
در دلش مغز وفا نیست هنوز از خامی
نونهال است و ثمر خوب نبسته است هنوز
پیر شد واعظ و، دیگر سخنش طفلانه است
از دل این گرد هوس پاک نشسته است هنوز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
کاروان راه گمنامی نمیخواهد جرس
دل تپیدن هرکجا باشد، نمی باید جرس
ذوق خاموشی، دل از کف دادگان دانند چیست
از زبان زآن ور نمی افتد که دل دارد جرس
در طریق عشق از بیتابی ظاهر چه سود؟
از درون بر سینه خود سنگ میکوبد جرس
مانده یی از راه و، باکت نیست از آوارگی
در رهست و، روز وشب بر خویش میلرزد جرس
تن چو از نشو و نما افتد، شود بی ذوق دل
ناقه از رفتن چو ماند، بینوا گردد جرس
واعظ از دل تا نخیزد گفت و گو بی حاصل است
رهنما زآن شد، که دائم از درون نالد جرس
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
خواهد نمک خمیر وجودت ز شور عشق
نانیست این، که پخته شود در تنور عشق
بر خود زدن نه پایه هر سست همت است
فرهاد کند جانی و، آن هم بزور عشق
چون سگ که اوفتد به نمک زار، دور نیست
نفس پلید پاک شود گر بشور عشق
باید«بلن ترانی » صبح وصال ساخت
ره گر دهند موسی دل را بطور عشق
مردی، بقوت تن تنها نمیشود
سختی کشیدنست بجان، سنگ زور عشق
ره طی بگاو تاری رهرو نمیشود
افتادگیست راحله راه دور عشق
روشن بشمع مهر نگردد سرای ما
نبود چراغ کلبه ما غیر نور عشق
از فکرهای بیهده عشاق فارغند
نبود غم زمانه حریف سرور عشق
بردار دست از همه، دامان دل بگیر
بیکاری است واعظ کار ضرور عشق
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
نبود این همه گشتن پی دنیا لایق
خرده جویی است نه از همت والا لایق
شربت مرگ ترا پیش لب اینک دارند
نیست دیگر ز تو دوشابدلیها لایق
شهر پاکان شده نزدیک، ترا نیست دگر
دل آلوده بصد گونه تمنا لایق
بجز از نقطه تجرید و، بعالم خط نسخ
نیست دیگر سخن خال و خط از ما لایق
چند کو کوزن سر و قد و بالا؟ اکنون
نبودت جز طلب از عالم بالا لایق!
بر سرت هست فلکها ز عزیزی لرزان
نیست لرزیدن تو بر سر دنیا لایق
نگشودیم درین غمکده گر چشم، چه باک؟
نیست این منزل ناخوش بتماشا لایق!
از خردمند غم روزی فردا عیب است!
نیست امروز ترا جز غم فردا لایق
جز دل نازک پر خون، زغم صبح خمار
از تو دیگر نبود شیشه صهبا لایق
دوست چون از همه یکتاست، غمش را واعظ
نبود غیر دل از همه یکتا لایق
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
کی میکنند جامه جان از جسد قبول
آنانکه کرده اند لباس نمد قبول؟
درگاه دوست، بسکه پسندد شکستگی
گر توبه شکسته بری، میشود قبول
راضی نمیتوان شدن از خود بکاهلی
جایی که در رکاب عمل میدود قبول
شادم که در شمار معاصیست طاعتم
شاید در آن میان کرم او کند قبول
دوری ز کرده های من از بسکه لازم است
بر طاعتم عجب که نهد دست رد قبول
واعظ چو پرده برفتد از کرده های خلق
ترسم ز زشتی عمل ما رمد قبول
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
برکنده از حیات، باندک بهانه ایم
دندان کرم خورده کام زمانه ایم
گردیده پرده هنر ما، وجود ما
ز آن قدر ما نهفته، که خود در میانه ایم
امروز در بساط جهان، نیست خوشدلی
ما مست بزم دوش، و شراب شبانه ایم
فارغ ز هر غمم، دل پر یاد دوست کرد
ما پادشاه عالم خود زین خزانه ایم
از ما غرض دلست و، غرض از دلست دوست
دل چشم و، دوست مردم و، ما چشم خانه ایم
فارغ کسی چو خوشه ز برگ معاش نیست
تا زنده ایم، در طلب آب و دانه ایم
داریم جای بر سر زلف پریوشان
تا در گشاد کار ضعیفان چو شانه ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
چنان زشتم، که ترسم چشم رحمت ننگرد سویم
مگر فردا کشد رنگ خجالت پرده بر رویم
اقامت چون توان کردن، چو آمد نوبت پیری؟
درین میدان قد خم گشته چوگانست و، من گویم!
چنان در بستر افتادگی بر خویش میبالم
که تنگی میکند بر تن، لباس نقش پهلویم
ندانستم ز حیرت یار کی برخاست از مجلس؟
تپیدن های دل هرچند زد دستی به پهلویم!
چنان افشرده ذوق بردباری پا بدل واعظ
که نتواند دگر از جای کندن حرف بدگویم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
زیاده فیض توان از شکستگان بردن
که عطر گل شود افزون بوقت پژمردن
بود بخانه تاریک با چراغ شدن
ز فیض بندگی دوست، زنده دل مردن
شکستگی است، نشان درستی ایمان
دیانتی نبود چون بخویش نسپردن
دل از فشارش غم، به برون دهد معنی
بعین ریزش اشکست چشم افشردن
اگر حیات چنین مرده مرده زیستن است؟
برای آمدن مرگ، میتوان مردن!
همین بسست ز الوان نعمتت واعظ
که نان خویش توانی بخون دل خوردن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
بر در حق جز خضوع و عجز استدعا مکن
بندگی جز خاکساری نیست، استغنا مکن
مصحف دل را که هر حرفیست از وی صد کتاب
کاغذ حلوای شیرین کاری دنیا مکن
یاد گیر از بید مجنون، شیوه افتادگی
گر گذارند اره بر فرق تو، سر بالا مکن
خود، سر بالا نکردن؛ درع، تن در دادنست؛
هست چون آن، گر جهان دشمن شود، پروا مکن
نیست ما را طاقت زهر فراق دوستان
در دلم ای شهد غم تا میتوانی جا مکن
هست چون بست و گشاد کارها در دست حق
دل بغیر حق مبند و، لب بجز حق وا مکن
غم،شراب و؛لب،گزک:افغان، سرود و:گریه، ساز!
عیش کن با دوست واعظ، شکوه دنیا مکن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
موی چون گردید جو گندم، دگر هشیار شو
وقت گرگ و میش صبح مرگ شد، بیدار شو!
تن ز پیری زار شد، یعنی که وقت زاریست
رخ چو سوهان شد ز چین، یعنی دگر هموار شو!
خنده رو باشی، گلی گل؛ تندخویی، خار خار؛
خار بی گل تا بکی باشی؟ گل بیخار شو!
هر فقیری را قبا، چون گرمی خورشید باش
هر غریبی را سر، چون سایه دیوار شو
آورد تا حلقه یاران یکدل سر بهم
سفره گستر، سر بسر، پیوسته، چون پرگار شو
بهر ساز برگ بی برگان، درین گلشن چو آب
جمله تن جوش و خروش و کوشش و رفتار شو
با رخی پر اشک واعظ، با دلی پرخار غم
خرم و خندان بروی خلق، چون گلزار شو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
گذر گاهی بود گلزار گیتی، از صبا بشنو
از آن رنگی نباشد هیچکس را، از هوا بشنو
صدای زر شمردن، کرده کر گوش ترا منعم
چنین گر نیست، بسم الله! فریاد گدا بشنو!
نمی آساید از رفتن دمی این عمر مستعجل
نفس رفتار عمرت را بود آواز پا، بشنو
زوال عمر شد، بر خاک میباید نهادن رو
زهر گلدسته خاکی تو این بانگ رسا بشنو
«بیا روزی بخور!» باشد، خط هر سبزه یی؛ بنگر!
«غم روزی مخور!»گوید، صدای آسیا بشنو!
عطا در پرده پوشیدگی، هرگز نمیگنجد
بود شهرت صدای ریزش دست عطا بشنو
غزلهای خوش واعظ، نصیحت نامه ها باشد
گران بر خاطرت گر نیست، جان من بیا بشنو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
یارب دل قانع، بدل سیم زرم ده
از پای بدامن سر بیدرد سرم ده
جز گرد مذلت در خلق چه خیزد؟
عقلی بسر بیخرد در بدرم ده
زین چشم چه دیدم، بجز از عالم کثرت
چشم دگر از بهر جهان دگرم ده
در خانه دل گرد غم از روزن گوش است
گوشی ز خبرهای جهان بیخبرم ده
نی جای مقامست، گل و لای علایق
توفیق گذر کردن ازین رهگذرم ده
از سر مکنم سایه سودای غمت کم
زین بال هما دولت بیزور و زرم ده
پهلو چو تهی گشت ز عالم، پر و بالست
یارب بسوی خویشتن، این بال و پرم ده
در دشت تجرد نتوان خار غمی یافت
از لطف دلیلی سوی آن بوم و برم ده
خام بسر است از هوس سقف زر اندود
ویرانه در بسته بی بام درم ده
غولی چو أمل هست ره بندگیت را
از درد طلب بدرقه این سفرم ده
تا راه ترا شمع شود سرمه بینش
یک دیده دل وار از آن خاک درم ده
آیینه از زنگ هوس، خاک نشین است
خاکستری از آتش آه، سحرم ده
سرگرمی سودای هوی و هوسم سوخت
دلسردی ازین آتش ظلمت اثرم ده
از خشکی ز هدم نشود تخم عمل سبز
باران سرشک از رگ مژگان ترم ده
هر گه که برآید سخنت، گوش دلم بخش
هر جاکه نه حرفت گذرد، گوش کرم ده
بی اید تو، بر باد شد این عمر گرامی
از مردن با یاد تو، عمر دگرم ده
از گوش گران، گوش کشم شد سخن مرگ
پیشم سفری آمده، زاد سفرم ده
خوابی چو اجل هست و، خوری چون غم آنم
در بندگی خود، تن بیخواب و خورم ده
از خاک تو برداشتیم، هم تو کنم سبز
کردی ز غم خود چو نهالم، ثمرم ده
از سنگدلان گشته دم تیغ زبانم
آبش ز ره لطف، بخون جگرم ده
گردیده ام از فکر سخن رشته چو واعظ
از قلزم معنی همه یکتا گهرم ده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
ز دل رفتی مرا گرد تعلق، حبذا پیری!
صفا شد از تو در ویرانه ما، مرحبا پیری!!
عجب نبود، شود آثار پیری روشن از چشمم
که مهمانست و، دارد از شرف در دیده جا پیری
چنین کز رنج خواهشها مرا می بخشد آسایش
درین پیرانه سر ترسم جوان سازد مرا پیری!
از آن رو می کند خم رفته رفته قامت ما را
که میخواهد کند با خاک ما را آشنا پیری
رخ زرد مرا، از ناتوانی، در بیاض مو
نمایان کرده مانند چراغ آسیا پیری
نباشد هستی ما، سر بسر، غیر از شبانروزی
شب ما هست ایام جوانی، روز ما پیری
چه سان ماند سر برگی دگر در من؟ که هر ساعت
فشاند از نخل تن برگ حواسم با عصا پیری!
بهر سو آورم رو، میتوان چیدن گل عبرت
گلستان کرده خارستان دنیا را بما پیری
ترا رمزیست، یعنی غصه دنیا مخور دیگر
برای این ترا می افگند از اشتها پیری
ز بس افسرده از دم سردی ایام خود بودم
ندانستم جوانی بود، کز من رفت، یا پیری؟!
مرا نگذاشت هرگز با خدای خویشتن یکدم
بسی دارم شکایت از جوانیها، بیا پیری!
جهان پر بود از نادیدنی، پوشید از آن چشمم
ز روی مرحمت دارد چه منتها بما پیری
وفائی چون جوانان زمان نبود جوانی را
نگردد تا دم مردن ولی از ما جدا پیری
نسازد تا فراموش اصل خود را، نفس آتش خو
نماید خاک را هر دم بانگشت عصا پیری
به موی همچو برف ما و روی چون یخ باران
دل ما را ز دنیا سر کرد آخر، خوشا پیری!
کند بیدار تا از خواب غفلت دیده دل را
برو افشاند از دندان ریزان قطره ها پیری
ز پا منشین، بدست آور طریق بندگی واعظ
ز ضعفت بند ننهاده است تا بر دست و پا پیری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
از برای مال، گشتن کوه صحرا تا بکی؟!
در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا بکی؟!
از برای اینکه گیری در عوض کامی از او
خویشتن را این قدر دادن بدنیا تا بکی؟!
میگذارم حج واجب، سال دیگر تا بچند؟!
میدهم مال خدا، امروز و فردا تا بکی؟!
گشتن از بالانشینی زیر دست نفس خویش
گفتن صد حرف بیجا، بر سر جا تا بکی؟!
در فریب جاهلی چند، ای ریاضت کش مدام
خویش را در شیشه کردن همچو صهبا تا بکی؟!
آب عمر از سرگذشت و، کاخ تن از پافتاد!
آرزوها در نمیآیند از پا تا بکی؟!
این قدر گردنکشی از گفته حق تا بچند؟!
این چنین فرمانپذیری پیش دنیا تا بکی؟!
خویشتن را از درشتیها سراسر ساختن
پایمان هرکسی چون سنگ سودا تا بکی؟!
بردن از گردنکشی هر لحظه خود را بر فلک
خویش را انداختن از طاق دلها تا بکی؟!
خشک کردن کشت طاعت را زبس بیحاصلی
دادن آب زندگی را سر بصحرا تا بکی؟!
استخوان واعظ از سنگ جفا شد توتیا
بودن ای دل همچنان چون سنگ خارا تا بکی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
ز مرگت دوستان را، آن قدرها نیست پروایی
شود زین زهر، کام جملگی شیرین بحلوائی
ز ابنای زمان، یار نوی هر روز پیدا کن
که هرگز یاری امروزشان را، نیست فردایی
نمیجویند در خلوت بجز خواب و خور و راحت
نمیگویند در صحبت، بغیر از حرف دنیائی
باین وحشت فزایان، جای الفت نیست، میخواهم
دلی از شهر بیزار و، دماغ سر بصحرائی
بسی سر در هوا و، پا به گل بودم، کنون باید
سرپا در گلی از سجده، آه عرش پیمایی
فتاده بر سر هم کار و، مزدور بدن کاهل
غم آرام سوزی کو و، درد کار فرمایی؟!
چو دندانی که افتد از دهن، وقت جوانیها
شوم غمگین، بر آرم از دهان گر حرف بیجایی
نداری در ره دنیا، جوی اندیشه فردا
همه اندیشه، اما از برای رزق فردایی
بود یکدست مرگ جمله، گر درویش گر منعم؛
چو اسکندر بری دست تهی هرچند دارایی!
کفت خالیست از دنیا و، دل پر از غم دنیا
نداری گر چه دنیا واعظ، اما ز اهل دنیائی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
ای رنگت از طراوت، چون اطلس ختایی
وی دستت از نزاکت، چون کاغذ حنایی
با نفس وقت شهوت، جنگ و جدل چه سازد؟!
باید فرو نشاندن، آن را به کدخدایی
ز آمیزش خلایق، جز دردسر چه زاید؟
آسودگی ز غمهاست، فرزند پارسایی
سیم و زر جهان نیست، جز مایه غم و رنج
دلبستگان ندارند، بخشی ز دلگشایی
الفت کنند با هم، چندانکه کار دارند
یاران دگر ندارند کاری بآشنایی
کو عیب جو، که گوید بی پرده عیبهایم؟
شاید مرا رهاند از عیب خود ستایی؟
واعظ چرا نباشد گل گل؟ شکفته دارد
باغی چو گوشه گیری پر برگ بینوایی!