عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
سر به سر رازی که با من گفته اند
با که بر گویم که مردم خفته اند
پاک بازان خانه ی وهم و خیال
پاک کردستند و بیرون رفته اند
بنگه دیوانگان عشق او
زان سبب در هم دگر آشفته اند
رغم جانان راست کین افسردگان
جام جان پرور به کف بگرفته اند
دولت باقی به مبطل کی دهند
بر مغیلان نسترن نشکفته اند
با کسی چون بازگویم کاولیا
راز پنهانی زخود بنهفته اند
همچو حلاجند بر دار قبول
هرکه را در ابتدا پذرفته اند
گوهر اسرار دور کشف را
هم به الماس نزاری سفته اند
با که بر گویم که مردم خفته اند
پاک بازان خانه ی وهم و خیال
پاک کردستند و بیرون رفته اند
بنگه دیوانگان عشق او
زان سبب در هم دگر آشفته اند
رغم جانان راست کین افسردگان
جام جان پرور به کف بگرفته اند
دولت باقی به مبطل کی دهند
بر مغیلان نسترن نشکفته اند
با کسی چون بازگویم کاولیا
راز پنهانی زخود بنهفته اند
همچو حلاجند بر دار قبول
هرکه را در ابتدا پذرفته اند
گوهر اسرار دور کشف را
هم به الماس نزاری سفته اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
ساکنانی که قدم در ره مقصد زده اند
دست در دامن اولاد محمد زده اند
ساکن خطه خاکند ولی از ره قدر
خیمه بر طارم این سقف زمرّد زده اند
در نظرشان نرود دنیی و عقبی جز دوست
گره عهد برین عزم موکد زده اند
گر سر کثرت اشغال ندارند رواست
باده در مجلس عشاق مجرّد زده اند
بانگ وحدت چو نزاری به جهان در دادند
وین منادا ز پی ملک مخلد زده اند
دست در دامن اولاد محمد زده اند
ساکن خطه خاکند ولی از ره قدر
خیمه بر طارم این سقف زمرّد زده اند
در نظرشان نرود دنیی و عقبی جز دوست
گره عهد برین عزم موکد زده اند
گر سر کثرت اشغال ندارند رواست
باده در مجلس عشاق مجرّد زده اند
بانگ وحدت چو نزاری به جهان در دادند
وین منادا ز پی ملک مخلد زده اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
عشق چون ره بزند عقل چه تدبیر کند
مهر چون کم نشود سوز چه تقصیر کند
گم شده یوسف و یعقوب به بیت الاحزان
هم دم و هم نفس از ناله شبگیر کند
جهد کردیم و هم آخر متغیر گشتیم
آری از حکم خدا جهد چه تدبیر کند
دی دل سوخته را دیدم و پرسیدم از او
محض تحقیق همین است که تقریر کند
گفتم ای سوخته دل چیست که با ما کردی
گفت من هیچ نکردم همه تقدیر کند
رفع دیوانگی ما نتوان کرد به عقل
یا به زنجیر که نه عقل نه زنجیر کند
توبه کردیم به صدق دل یک تا محکم
نه مزور که به دل توبه ز تزویر کند
هر که را رغبت سودا چو نزاری باشد
عشق بستاند و جان بدهد و توفیر کند
مهر چون کم نشود سوز چه تقصیر کند
گم شده یوسف و یعقوب به بیت الاحزان
هم دم و هم نفس از ناله شبگیر کند
جهد کردیم و هم آخر متغیر گشتیم
آری از حکم خدا جهد چه تدبیر کند
دی دل سوخته را دیدم و پرسیدم از او
محض تحقیق همین است که تقریر کند
گفتم ای سوخته دل چیست که با ما کردی
گفت من هیچ نکردم همه تقدیر کند
رفع دیوانگی ما نتوان کرد به عقل
یا به زنجیر که نه عقل نه زنجیر کند
توبه کردیم به صدق دل یک تا محکم
نه مزور که به دل توبه ز تزویر کند
هر که را رغبت سودا چو نزاری باشد
عشق بستاند و جان بدهد و توفیر کند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
در سرم شوری تقاضا می کند
رغبت دیوانگی ها می کند
من نمی دانم چه دارد در حساب
راز پنهان آشکارا می کند
می نماید روی و می پوشد جمال
امتحان است این که با ما می کند
عشق یعنی پادشاه ملک و دین
حکم بر اعضا و اجزا می کند
رازدار خاص سلطان ستر او
زهره کی دارد که پیدا می کند
خویشتن پوشیده می دارد ز خلق
وان نه بر تقلید و عمیا می کند
هر که دارد سینه پرگوهر مقام
چون صدف در قعر دریا می کند
پای در ره نه نزاری مردوار
استعانت حق تعالی می کند
هیچ کس هرگز به خود کاری نکرد
ورکند کاری از آنجا می کند
رغبت دیوانگی ها می کند
من نمی دانم چه دارد در حساب
راز پنهان آشکارا می کند
می نماید روی و می پوشد جمال
امتحان است این که با ما می کند
عشق یعنی پادشاه ملک و دین
حکم بر اعضا و اجزا می کند
رازدار خاص سلطان ستر او
زهره کی دارد که پیدا می کند
خویشتن پوشیده می دارد ز خلق
وان نه بر تقلید و عمیا می کند
هر که دارد سینه پرگوهر مقام
چون صدف در قعر دریا می کند
پای در ره نه نزاری مردوار
استعانت حق تعالی می کند
هیچ کس هرگز به خود کاری نکرد
ورکند کاری از آنجا می کند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
بیا که مهر تو با جان ز جسم ما برود
محبت ازلی کی چنین ز جا برود
میان اهل صفا گر ز آه خشم و عتاب
کدورتی بود آن هم به ماجرا برود
به دست عقل نباشد زمام عقل آری
حجاب عقل شود عشق تا قضا برود
شکایتی که مرا از تو و تو را از ماست
همان به است که آخر کنیم تا برود
تحمل سخنت می کنم به دیده ی سخت
که سست عهد بود هر که از جفا برود
هزار بار منادی به شهر دردادم
که خاک بر سر آن کز سر وفا برود
تو جمع باش که این خسته پریشان حال
به سر به پیش تو آید اگر به پا برود
چو قادری چه توان، اختیار باید کرد
اگر هزار جفا بر سر از شما برود
ز اعتقاد نزاری به صد پریشانی
نعوذ بالله اگر هرگز این صفا برود
محبت ازلی کی چنین ز جا برود
میان اهل صفا گر ز آه خشم و عتاب
کدورتی بود آن هم به ماجرا برود
به دست عقل نباشد زمام عقل آری
حجاب عقل شود عشق تا قضا برود
شکایتی که مرا از تو و تو را از ماست
همان به است که آخر کنیم تا برود
تحمل سخنت می کنم به دیده ی سخت
که سست عهد بود هر که از جفا برود
هزار بار منادی به شهر دردادم
که خاک بر سر آن کز سر وفا برود
تو جمع باش که این خسته پریشان حال
به سر به پیش تو آید اگر به پا برود
چو قادری چه توان، اختیار باید کرد
اگر هزار جفا بر سر از شما برود
ز اعتقاد نزاری به صد پریشانی
نعوذ بالله اگر هرگز این صفا برود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
ما را به سرِ کویِ خرابات برآرید
این کارِ مهم تر ز مهمّات بر آرید
گو مدّعیان از سرِ تشنیع و شماتت
شوری ز میان خانۀ طامات بر آرید
این پیرِ ملامت زده را سلسله در حلق
خلقی ز پی اش گردِ محلّات بر آرید
و آن گه به سرِ دارانا الحق چو حسینش
بر موجبِ محضر به سجلّات بر آرید
امروز ملامت که چنین منکر عشقید
فردای قیامت همه هیهات برآرید
ای بی خبران تا به درآیید ز خلقی
یک سر به خدا دستِ مناجات برآرید
گردن مکشید از لگدِ عشق به تسلیم
وز چاهِ طبیعت سرِ مافات برآرید
از اهلِ هُدا عذرِ محاکات بخواهید
و آن گه سرِ همّت به سماوات برآرید
پایی به وفا در رهِ اخلاص بکوبید
دستی به صفا گردِ موالات برآرید
از خود به درآیید و ملاقات ببینید
تسلیم بباشید و مرادات برآرید
دست از من و ما و خودیِ خویش بدارید
دود از هبل و برهمن و لات برآرید
یا بر گهرِ سفتۀ من عیب مگیرید
یا زین دُرر را ز بحرِ مجابات برآرید
گر پندِ نزاری بنیوشید سرِ فخر
از ذروۀ گردون به مباهات برآرید
این کارِ مهم تر ز مهمّات بر آرید
گو مدّعیان از سرِ تشنیع و شماتت
شوری ز میان خانۀ طامات بر آرید
این پیرِ ملامت زده را سلسله در حلق
خلقی ز پی اش گردِ محلّات بر آرید
و آن گه به سرِ دارانا الحق چو حسینش
بر موجبِ محضر به سجلّات بر آرید
امروز ملامت که چنین منکر عشقید
فردای قیامت همه هیهات برآرید
ای بی خبران تا به درآیید ز خلقی
یک سر به خدا دستِ مناجات برآرید
گردن مکشید از لگدِ عشق به تسلیم
وز چاهِ طبیعت سرِ مافات برآرید
از اهلِ هُدا عذرِ محاکات بخواهید
و آن گه سرِ همّت به سماوات برآرید
پایی به وفا در رهِ اخلاص بکوبید
دستی به صفا گردِ موالات برآرید
از خود به درآیید و ملاقات ببینید
تسلیم بباشید و مرادات برآرید
دست از من و ما و خودیِ خویش بدارید
دود از هبل و برهمن و لات برآرید
یا بر گهرِ سفتۀ من عیب مگیرید
یا زین دُرر را ز بحرِ مجابات برآرید
گر پندِ نزاری بنیوشید سرِ فخر
از ذروۀ گردون به مباهات برآرید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
ای صنمِ خرگهی خیمه برون زد بهار
گر ز جهان آگهی بادۀ نوشین بیار
خیز به بستان خرام باده همی خور مدام
گشته جهانی به کام دست ز شادی مدار
در دلِ لاله ز باد عنبرِ سارا فتاد
دستِ صبا چون گشاد نافۀ مشکِ تتار
ای پسرِ سیم تن گشت شکفته سمن
وز خوشی آخر چمن زار شد و مستعار
خیز نزاری و شو باغ نو و یارِ نو
نغمۀ مرغان شنو از سرِ هر شاخ سار
گر ز جهان آگهی بادۀ نوشین بیار
خیز به بستان خرام باده همی خور مدام
گشته جهانی به کام دست ز شادی مدار
در دلِ لاله ز باد عنبرِ سارا فتاد
دستِ صبا چون گشاد نافۀ مشکِ تتار
ای پسرِ سیم تن گشت شکفته سمن
وز خوشی آخر چمن زار شد و مستعار
خیز نزاری و شو باغ نو و یارِ نو
نغمۀ مرغان شنو از سرِ هر شاخ سار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
تا تو را عشق به کلّی نکند زیر و زبر
کی شود جانِ تو از عالمِ ارواح خبر
عشق اوّل ز تو این جان و جهان بستاند
بعد از آنت بدهد جان و جهانی دیگر
هستیی بخشدت آن گه که فنا نپذیرد
در امانیت نشاند که نترسی ز خطر
عشق را مردِ قدم باید نه مردِ غلو
عشق را مردِ سفر باید نه مردِ حضر
عاشقان ره به توکّلتُ علیالله سپرند
پس تو هم جز به توکلت علیالله مسپر
گر تو تدبیر کنی ور نکنی حکمِ قضا
نه به خیر از تو بگردد به حقیقت نه به شر
ور قبولی به تو وجهدِ تو حاجت نبود
ور نهای چون نکند سود حِیل رنج مبر
سوزنی را که بدان دیده بدوزند ترا
چون نظر شد چه ز آهن زده سوزن چه ز زر
راست چون سرو مجّرد شو و یک تا میباش
کز دوتاییست گرفتارِ فنا حلقۀ در
چون ندادی خطِ تسلیم و ارادت مطلب
کم ز پروانه توان بود به پروانه نگر
چون امانت بسپردی تو برو او داند
عهده بیرون فکن از گردن و اندیشه مخور
به میان در نه تو بر هیچی و نه من بر هیچ
کار تقدیم قضا دارد و تقدیرِ قدر
با تو بر گفت نزاری روشِ مذهبِ خویش
راهِ دیوانگی این است تو دانی دیگر
کی شود جانِ تو از عالمِ ارواح خبر
عشق اوّل ز تو این جان و جهان بستاند
بعد از آنت بدهد جان و جهانی دیگر
هستیی بخشدت آن گه که فنا نپذیرد
در امانیت نشاند که نترسی ز خطر
عشق را مردِ قدم باید نه مردِ غلو
عشق را مردِ سفر باید نه مردِ حضر
عاشقان ره به توکّلتُ علیالله سپرند
پس تو هم جز به توکلت علیالله مسپر
گر تو تدبیر کنی ور نکنی حکمِ قضا
نه به خیر از تو بگردد به حقیقت نه به شر
ور قبولی به تو وجهدِ تو حاجت نبود
ور نهای چون نکند سود حِیل رنج مبر
سوزنی را که بدان دیده بدوزند ترا
چون نظر شد چه ز آهن زده سوزن چه ز زر
راست چون سرو مجّرد شو و یک تا میباش
کز دوتاییست گرفتارِ فنا حلقۀ در
چون ندادی خطِ تسلیم و ارادت مطلب
کم ز پروانه توان بود به پروانه نگر
چون امانت بسپردی تو برو او داند
عهده بیرون فکن از گردن و اندیشه مخور
به میان در نه تو بر هیچی و نه من بر هیچ
کار تقدیم قضا دارد و تقدیرِ قدر
با تو بر گفت نزاری روشِ مذهبِ خویش
راهِ دیوانگی این است تو دانی دیگر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
بس که خوردیم تازیانۀ دور
پا کشیدیم بر کرانۀ دور
قندِ شیرین و زهرِ تلخ به هم
هر دو دیدیم در خزانۀ دور
گهگهی شوقِ عشقِ پوشیده
جلوه میکرد در میانۀ دور
عاقبت آمد از کمانِ مراد
تیرِ امّید بر نشانۀ دور
تا گوارنده خنبکی باقی
مانده بود از شرابخانۀ دور
تا به اکنون به کوزه میپیمود
بیش و کم قابض زمانۀ دور
هین که زین پس رسید کوزه به دُرد
شد تهی خنبِ باقیانۀ دور
منقطع شد بهانۀ ساقی
ختم شد مقطعِ فسانۀ دور
حالیا لامحاله زود نه دیر
متبدّل کند یگانۀ دور
خود نزاری چو مرغ تسلیم است
بود فارغ ز دام و دانۀ دور
پا کشیدیم بر کرانۀ دور
قندِ شیرین و زهرِ تلخ به هم
هر دو دیدیم در خزانۀ دور
گهگهی شوقِ عشقِ پوشیده
جلوه میکرد در میانۀ دور
عاقبت آمد از کمانِ مراد
تیرِ امّید بر نشانۀ دور
تا گوارنده خنبکی باقی
مانده بود از شرابخانۀ دور
تا به اکنون به کوزه میپیمود
بیش و کم قابض زمانۀ دور
هین که زین پس رسید کوزه به دُرد
شد تهی خنبِ باقیانۀ دور
منقطع شد بهانۀ ساقی
ختم شد مقطعِ فسانۀ دور
حالیا لامحاله زود نه دیر
متبدّل کند یگانۀ دور
خود نزاری چو مرغ تسلیم است
بود فارغ ز دام و دانۀ دور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
در جهان دبدبهٔ عشقِ من افتاد چو صور
شد چنین قصّهٔ من در همه عالم مشهور
من چنین ساکن و آزاد و شکیبا و صبور
متّهم گشته به تفلید و به بهتان و به زور
رؤیتی هست مرا راست بگویم با نور
رؤیتی کز نظرِ اهلِ ریا باشد دور
هر نظر طاقتِ آن نور ندارد به ظهور
دیدهور دارد نادیدهوران را معذور
ناید از راهِ نظر در نظرِ ما منظور
سَترِ ما پاره و او از نظرِ ما مستور
خلقِ عالم شده مستغرقِ دریایِ غرور
طالبِ گوهر و گنجور نهنگانِ غیور
شد چنین قصّهٔ من در همه عالم مشهور
من چنین ساکن و آزاد و شکیبا و صبور
متّهم گشته به تفلید و به بهتان و به زور
رؤیتی هست مرا راست بگویم با نور
رؤیتی کز نظرِ اهلِ ریا باشد دور
هر نظر طاقتِ آن نور ندارد به ظهور
دیدهور دارد نادیدهوران را معذور
ناید از راهِ نظر در نظرِ ما منظور
سَترِ ما پاره و او از نظرِ ما مستور
خلقِ عالم شده مستغرقِ دریایِ غرور
طالبِ گوهر و گنجور نهنگانِ غیور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
ز نامردی ندارم طاقت نور
بدین عذرم که خواهد داشت معذور
دگر بار ار بود با او حضوری
وگر بی من بود نورٌ علی نور
چنان خواهم که مستغرق بباشم
در آن نور تجلّی بی کُهِ طور
حجابش طور بُد گویی از آن شد
کلیم الله به رای خویش مغرور
ندای لنت ترانی منزلی بود
که آوردش برون زان وادیِ دور
حجابی دیگرش در نفی و اثبات
خَضِر بود و ازو هم ماند مهجور
اگر تسلیم گشتی ماورا را
مطیع امر باید بود و مأمور
وگرنه چارهٔ دیگر ندارد
گر از فطرت نیاوردهست مفطور
نزاری هر چه آوردی تو داری
چو مردان در خرابی باش معمور
طمع بگسل که در تحصیلِ نابود
اگر آسوده باشی به که رنجور
بدین عذرم که خواهد داشت معذور
دگر بار ار بود با او حضوری
وگر بی من بود نورٌ علی نور
چنان خواهم که مستغرق بباشم
در آن نور تجلّی بی کُهِ طور
حجابش طور بُد گویی از آن شد
کلیم الله به رای خویش مغرور
ندای لنت ترانی منزلی بود
که آوردش برون زان وادیِ دور
حجابی دیگرش در نفی و اثبات
خَضِر بود و ازو هم ماند مهجور
اگر تسلیم گشتی ماورا را
مطیع امر باید بود و مأمور
وگرنه چارهٔ دیگر ندارد
گر از فطرت نیاوردهست مفطور
نزاری هر چه آوردی تو داری
چو مردان در خرابی باش معمور
طمع بگسل که در تحصیلِ نابود
اگر آسوده باشی به که رنجور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
ای دل تن و جان و عقل در باز
گر پیش وصال میروی باز
خواهی که جمال شاه بینی
بر هم دوزی دو دیده چون باز
نی نی ز من ای دو دیده بشنو
این بربندی و آن کنی باز
خود این همه قصه چیست کلّی
هر چیز که آن جزوست در باز
چون موکب عاشقان روان شد
خود را به طفیل در ره انداز
سر بر قدم محققان نه
کردن ز مقربان برافراز
در مقدم دوست خاک شو تا
بر دیده نشاندت به اعزاز
به زین همه یک حدیث بشنو
ای از همه کاینات ممتاز
او باشی اگر تو خود نباشی
رو خانهٔ او ز خود بپرداز
عیبش مکنید اگر نزاری
از خلق نگه ندارد این راز
با سنگ اگر این حدیث گویند
ای سنگدلان برآرد آواز
گر پیش وصال میروی باز
خواهی که جمال شاه بینی
بر هم دوزی دو دیده چون باز
نی نی ز من ای دو دیده بشنو
این بربندی و آن کنی باز
خود این همه قصه چیست کلّی
هر چیز که آن جزوست در باز
چون موکب عاشقان روان شد
خود را به طفیل در ره انداز
سر بر قدم محققان نه
کردن ز مقربان برافراز
در مقدم دوست خاک شو تا
بر دیده نشاندت به اعزاز
به زین همه یک حدیث بشنو
ای از همه کاینات ممتاز
او باشی اگر تو خود نباشی
رو خانهٔ او ز خود بپرداز
عیبش مکنید اگر نزاری
از خلق نگه ندارد این راز
با سنگ اگر این حدیث گویند
ای سنگدلان برآرد آواز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
راز سر بسته اگر راست نمیگویم باز
جملهٔ خلق بدانند به تسبیح و نماز
گر بدانند که بی او همه هیچاند همه
پس چه اقرار حقیقی و چه انکار مجاز
چون همه اوست من و تو که و چه ای همه او
عالمی نیست که دارد خبر از عالَمِ راز
از تو چون هیچ نماند چه بماند جز او
زیر خایسک چنین رمز که می دارد گاز
در فضای لِمن الملک بکن طَیْرانی
مرغ جان چند کند بر سر قالب پرواز
تا تو با خویشتنی هیچ نیاید از تو
چشم بر بند و بیاموز ادب از شهباز
سر تسلیم بنه گردن ابلیس مکش
پیش گردن شکنان سر به تهوّر مفراز
چاره آن است نزاری که زبان مُهر کنی
گر چه بیفایده باشد چو برون شد آواز
این همه کثرت شرک از نظر احول ماست
یک جهت باش که واحد نپذیرد انباز
جملهٔ خلق بدانند به تسبیح و نماز
گر بدانند که بی او همه هیچاند همه
پس چه اقرار حقیقی و چه انکار مجاز
چون همه اوست من و تو که و چه ای همه او
عالمی نیست که دارد خبر از عالَمِ راز
از تو چون هیچ نماند چه بماند جز او
زیر خایسک چنین رمز که می دارد گاز
در فضای لِمن الملک بکن طَیْرانی
مرغ جان چند کند بر سر قالب پرواز
تا تو با خویشتنی هیچ نیاید از تو
چشم بر بند و بیاموز ادب از شهباز
سر تسلیم بنه گردن ابلیس مکش
پیش گردن شکنان سر به تهوّر مفراز
چاره آن است نزاری که زبان مُهر کنی
گر چه بیفایده باشد چو برون شد آواز
این همه کثرت شرک از نظر احول ماست
یک جهت باش که واحد نپذیرد انباز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
شادی به روزگار شناسندگان راز
جانها فدای مقدم مردان پاکباز
بگذاشتند دنیی و بگذشت از صراط
آنها که یافتند ز دیوان حق جواز
دیدند در سلوک که ابلیس بر ره است
از منزل مخاطره کردند احتراز
از خود شدن برون و شدن در حبیب محو
آوردهاند با دو سخن قصهای دراز
دارالبقا به عینِ یقین دیده چون خَضِر
یکباره بر شکسته ازین عالم مجاز
ز آن چشمهٔ زلال که در عین ظلمت است
آب حیات خورده و پوشیده کرده راز
چشمی پرآب رفته و دستی تهی به راه
با خویشتن نبرده به درگاه جز نیاز
چشم از برای دیدن دیدار دوستان
گوش از پی شنیدن آواز دلنواز
فارغ شده ز منقلبات مدار دور
گه زیردست بودن و گاهی زبر فراز
حمال بار ناقه و سیّار راه فقر
نه دل به نام و ننگ و نه خاطر به برگ و ساز
در کعبهٔ حضور چو دیگر مجاوران
همواره در عبادت و پیوسته در نماز
دامن کشیده در قدم و چون مسافران
گاه از ختای خوانده خبر گاه از حجاز
گر دامنی چنین به کف آری نزاریا
بر آستین همت مردان شوی طراز
جانها فدای مقدم مردان پاکباز
بگذاشتند دنیی و بگذشت از صراط
آنها که یافتند ز دیوان حق جواز
دیدند در سلوک که ابلیس بر ره است
از منزل مخاطره کردند احتراز
از خود شدن برون و شدن در حبیب محو
آوردهاند با دو سخن قصهای دراز
دارالبقا به عینِ یقین دیده چون خَضِر
یکباره بر شکسته ازین عالم مجاز
ز آن چشمهٔ زلال که در عین ظلمت است
آب حیات خورده و پوشیده کرده راز
چشمی پرآب رفته و دستی تهی به راه
با خویشتن نبرده به درگاه جز نیاز
چشم از برای دیدن دیدار دوستان
گوش از پی شنیدن آواز دلنواز
فارغ شده ز منقلبات مدار دور
گه زیردست بودن و گاهی زبر فراز
حمال بار ناقه و سیّار راه فقر
نه دل به نام و ننگ و نه خاطر به برگ و ساز
در کعبهٔ حضور چو دیگر مجاوران
همواره در عبادت و پیوسته در نماز
دامن کشیده در قدم و چون مسافران
گاه از ختای خوانده خبر گاه از حجاز
گر دامنی چنین به کف آری نزاریا
بر آستین همت مردان شوی طراز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
ساقی به جان و سر که به جان دارمت سپاس
قد قامت الصلات برآمد بیار کاس
از می چه میهراسد می خواره محتسب
گو از حرام و فسق و ربا و زنا هراس
دل با خدای دار و به بتخانه راز گوی
در حشر کی خرند ز ما لابه و مکاس
تو هیچ نیستی به قیاس و همه تویی
کی آن گهی در همگی محو شد قیاس
ز اول بکوش تا نکنی پی رویّ و هم
بر راست کی روی چو شدی خود در انتکاس
هر روز آفتاب کند در نسیج و نخ
صحن جهان و شب به سرش درکشد لباس
یعنی که برحمایت من اعتماد نیست
گه برکنم ز بیخ، به ناگه نهم اساس
دنیاپرست گر به مثل هم چو سنبله
بر آسمان پرد نبرد سر ز زخم داس
منت نزاریا ز خدا واجب است و نیست
یکذره خیر در سر بیمغز ناسپاس
بی آب رز مباش که در خنبِ روزگار
خون میرود نه روغن ازین نیلگون خراس
قد قامت الصلات برآمد بیار کاس
از می چه میهراسد می خواره محتسب
گو از حرام و فسق و ربا و زنا هراس
دل با خدای دار و به بتخانه راز گوی
در حشر کی خرند ز ما لابه و مکاس
تو هیچ نیستی به قیاس و همه تویی
کی آن گهی در همگی محو شد قیاس
ز اول بکوش تا نکنی پی رویّ و هم
بر راست کی روی چو شدی خود در انتکاس
هر روز آفتاب کند در نسیج و نخ
صحن جهان و شب به سرش درکشد لباس
یعنی که برحمایت من اعتماد نیست
گه برکنم ز بیخ، به ناگه نهم اساس
دنیاپرست گر به مثل هم چو سنبله
بر آسمان پرد نبرد سر ز زخم داس
منت نزاریا ز خدا واجب است و نیست
یکذره خیر در سر بیمغز ناسپاس
بی آب رز مباش که در خنبِ روزگار
خون میرود نه روغن ازین نیلگون خراس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
گر به جانان زنده ای جان گو مباش
هجر باشد وصلِ جانان گو مباش
درد را هم درد درمان است و بس
دردِ ما را هیچ درمان گو مباش
ما ز منزل فارغیم اینک قدم
راهِ ما را هیچ پایان گو مباش
تا قیامت مستِ او خواهیم بود
عشقِ ما را هیچ نقصان گو مباش
مردِ ترتیب و تکلّف نیستیم
کارِ ما را هیچ سامان گو مباش
شمعِ ما را هیچ نوری گو مبخش
کفرِ ما را هیچ ایمان گو مباش
چون ز ما برخاست تکلیفِ قلم
حرفِ ما را هیچ برهان گو مباش
خلدِ درویشانِ صادق خلوت است
خلدِ ما را هیچ رضوان گو مباش
چون نزاری هست ما خود نیستیم
مٌهر اگر باشد سلیمان گو مباش
هجر باشد وصلِ جانان گو مباش
درد را هم درد درمان است و بس
دردِ ما را هیچ درمان گو مباش
ما ز منزل فارغیم اینک قدم
راهِ ما را هیچ پایان گو مباش
تا قیامت مستِ او خواهیم بود
عشقِ ما را هیچ نقصان گو مباش
مردِ ترتیب و تکلّف نیستیم
کارِ ما را هیچ سامان گو مباش
شمعِ ما را هیچ نوری گو مبخش
کفرِ ما را هیچ ایمان گو مباش
چون ز ما برخاست تکلیفِ قلم
حرفِ ما را هیچ برهان گو مباش
خلدِ درویشانِ صادق خلوت است
خلدِ ما را هیچ رضوان گو مباش
چون نزاری هست ما خود نیستیم
مٌهر اگر باشد سلیمان گو مباش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
نمی زنم نفسی تا نمی کنم یادش
که بختِ نیک به هر حال هم نشین بادش
گشاده خاطر وز اندیشه فارغ آن روزم
که تازه روی ببینم به خواب دل شادش
دمی ز چشمِ پرآبم نرفت و می دانم
که یادِ من به زبان نیز در نیفتادش
مرا ز خاکِ درش گردشِ فلک بربود
چو پشّه یی که به عالم برون برد بادش
سعادتی به همه عمر اتفاق افتاد
نحوستی به عوض در برابر استادش
که را کنارِ وصالی دمی میسّر شد
که روزگار سزا در کنار ننهادش
ز روزگار شکایت طریقِ دانش نیست
چو اختیار نباشد به داد و بیدادش
رواقِ منظرِ طالع بلند و پست آن کرد
که از مبادیِ فطرت نهاد بنیادش
به صبر کوش نزاری که قیدِ محنت را
رسد چو وقت رسد لطفِ حق به فریادش
که بختِ نیک به هر حال هم نشین بادش
گشاده خاطر وز اندیشه فارغ آن روزم
که تازه روی ببینم به خواب دل شادش
دمی ز چشمِ پرآبم نرفت و می دانم
که یادِ من به زبان نیز در نیفتادش
مرا ز خاکِ درش گردشِ فلک بربود
چو پشّه یی که به عالم برون برد بادش
سعادتی به همه عمر اتفاق افتاد
نحوستی به عوض در برابر استادش
که را کنارِ وصالی دمی میسّر شد
که روزگار سزا در کنار ننهادش
ز روزگار شکایت طریقِ دانش نیست
چو اختیار نباشد به داد و بیدادش
رواقِ منظرِ طالع بلند و پست آن کرد
که از مبادیِ فطرت نهاد بنیادش
به صبر کوش نزاری که قیدِ محنت را
رسد چو وقت رسد لطفِ حق به فریادش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
آن را که گمان شود یقینش
برخاست همه جهان به کینش
آن را که ز بود خود برون شد
بر سدره کنند آفرینش
آن امر که عقل از اوست فایض
عشق است ولی مگو چنینش
آن مهر که داشتی سلیمان
دانی که چه بود بر نگینش
تو هیچ مباش تا بباشد
محکوم تو کل آفرینش
از خویش به در نمی شود عقل
تا عشق نمی شود قرینش
جانانه ما وصال کرده ست
اما تو به چشم خود مبینش
او را نتوان به چشم شک دید
الا که به دیده یقینش
ای باد صبا ز ما فرو گوی
حرفی به دو گوش نازنینش
مردیم و ز ما نمی کند یاد
بر گوی حکایتی از اینش
چون حلقه رسد مگر به گوشش
زاری نزاری حزینش
برخاست همه جهان به کینش
آن را که ز بود خود برون شد
بر سدره کنند آفرینش
آن امر که عقل از اوست فایض
عشق است ولی مگو چنینش
آن مهر که داشتی سلیمان
دانی که چه بود بر نگینش
تو هیچ مباش تا بباشد
محکوم تو کل آفرینش
از خویش به در نمی شود عقل
تا عشق نمی شود قرینش
جانانه ما وصال کرده ست
اما تو به چشم خود مبینش
او را نتوان به چشم شک دید
الا که به دیده یقینش
ای باد صبا ز ما فرو گوی
حرفی به دو گوش نازنینش
مردیم و ز ما نمی کند یاد
بر گوی حکایتی از اینش
چون حلقه رسد مگر به گوشش
زاری نزاری حزینش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
برخیز تا کنیم صبوحی هوای باغ
کز فیض ابر گشت منور فضای باغ
خوش وقتِ اهل فیض که بر گردن آورند
هر بامداد رخت سوی تخت جای باغ
در نیفه های غنچه نهادند نافه ها
تا مشک بیز کرد نسیمش هوای باغ
شادی روی آنکه به شادی علی الصباح
بر ما کند گشاده درِ دل گشای باغ
دهقان نگر که گه گه در تاب آفتاب
تا سی سه چار آب برد از برای باغ
الوان نعمتش دهد الحق جزای آنک
خاری به روزگار برآرد ز پای باغ
می نیست آب رز که مسیح است در خواص
انگور چیست مریم دوشیزه زای باغ
دیوار ها بلند چرا برکشیده اند
وز خار تیغ ساخته پرچین های باغ
تا هر زمان به گل نرسد دست ناصواب
از بیم زهر خار مخالف گزای باغ
خوار و خجل بماندی اگر داستان من
بر گوش بگذراندی دستان سرای باغ
آیا نزاریا بودت بخت آنکه باز
با دوستان صبوح کنی در سرای باغ
از بیرجند دورم و چون بی دلان مست
مشتاق بانگ بلبلم و مبتلای باغ
کز فیض ابر گشت منور فضای باغ
خوش وقتِ اهل فیض که بر گردن آورند
هر بامداد رخت سوی تخت جای باغ
در نیفه های غنچه نهادند نافه ها
تا مشک بیز کرد نسیمش هوای باغ
شادی روی آنکه به شادی علی الصباح
بر ما کند گشاده درِ دل گشای باغ
دهقان نگر که گه گه در تاب آفتاب
تا سی سه چار آب برد از برای باغ
الوان نعمتش دهد الحق جزای آنک
خاری به روزگار برآرد ز پای باغ
می نیست آب رز که مسیح است در خواص
انگور چیست مریم دوشیزه زای باغ
دیوار ها بلند چرا برکشیده اند
وز خار تیغ ساخته پرچین های باغ
تا هر زمان به گل نرسد دست ناصواب
از بیم زهر خار مخالف گزای باغ
خوار و خجل بماندی اگر داستان من
بر گوش بگذراندی دستان سرای باغ
آیا نزاریا بودت بخت آنکه باز
با دوستان صبوح کنی در سرای باغ
از بیرجند دورم و چون بی دلان مست
مشتاق بانگ بلبلم و مبتلای باغ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
مدعیان می نهند پای برون از گزاف
بی خبران می زنند از حرم عشق لاف
آری از آنجا که اوست هیچ دگر نیست دوست
ما و خرابات و می حاج و منا و طواف
عین حیات است عشق غرق در آن عین شو
در سخن می فشان چون قلم از شین و قاف
بیش مباش ای پسر طالب درمان دل
دردی دل آمده است داروی دلهای صاف
گردن اخلاص نه زیر لگدکوب عشق
سر چه کشی زین طناب جان نبری زین مصاف
ای که به خود ناقصی دست بشوی از وجود
مرد کمالی ولی کرده ازو طرح کاف
هیچ ندانی خموش بیش به شوخی مکوش
شرح مودت مگوی شعر محبت مباف
گر ننشینی ز پای عاقبت آری به دست
طالب مقصود را جنبش دردی کفاف
چند کنم بی زبان چند زنم بی فغان
ناله ی آهن گداز نعره ی گردون شکاف
کرد دماغ جهان پر ز بخار و بخور
کلک نزاری به حبر آهوی چینی زناف
بی خبران می زنند از حرم عشق لاف
آری از آنجا که اوست هیچ دگر نیست دوست
ما و خرابات و می حاج و منا و طواف
عین حیات است عشق غرق در آن عین شو
در سخن می فشان چون قلم از شین و قاف
بیش مباش ای پسر طالب درمان دل
دردی دل آمده است داروی دلهای صاف
گردن اخلاص نه زیر لگدکوب عشق
سر چه کشی زین طناب جان نبری زین مصاف
ای که به خود ناقصی دست بشوی از وجود
مرد کمالی ولی کرده ازو طرح کاف
هیچ ندانی خموش بیش به شوخی مکوش
شرح مودت مگوی شعر محبت مباف
گر ننشینی ز پای عاقبت آری به دست
طالب مقصود را جنبش دردی کفاف
چند کنم بی زبان چند زنم بی فغان
ناله ی آهن گداز نعره ی گردون شکاف
کرد دماغ جهان پر ز بخار و بخور
کلک نزاری به حبر آهوی چینی زناف