عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - دراحوال خود گوید
سوزد این طالعی که من دارم
نفرت از عمر خویشتن دارم
کاش تا روز حشر شب می بود
روز اگر این بود که من دارم
فلک از بسکه کین به من دارد
عجبا از این که پیرهن دارم
خودندانم که پیرهن در بر
یا به تن مرده سان کفن دارم
تیر وتیغ بلای دوران را
هدف ازجان سپر ز تن دارم
زندگی را به جای چارارکان
درد ورنج وغم و محن دارم
فی المثل زلف دلبران شده ام
بسکه پیچ وخم وشکن دارم
ز آتش غم بسوختم وز اشک
جای در سیل موج زن دارم
من سلیمانم وز گردش دهر
چشم بر دست اهرمن دارم
آصفی کوکه چاره جو گردد
چاره درد من از اوگردد
سوز درمغز استخوان دارم
چه عجب آتشی به جان دارم
من نه روئین تنم نه رستم زال
از چه هر هفته هفتخوان دارم
چه شکایت کنم ز دشمن وبخت
نه غم از این نه باک از آن دارم
سستی از بخت وسختی از دشمن
هر چه دارم ز آسمان دارم
زعفران خنده آورد گویند
لانسلم که امتحان دارم
من نه تصدیق این کلام کنم
من نه باور به این بیان دارم
پس چرا چشم من همی گرید
من که رخ همچوزعفران دارم
لاله گویند نیز بی ثمر است
هم ازاین گفته سرگران دارم
پس چرا من ثمر ز لاله چشم
اشک مانند ارغوان دارم
شد کنارم چو جویبار از اشک
دامنم رشک لاله زار از اشک
دوش پروانه ای رسید از در
پیشتر زآنکه شب رسد به سحر
خویشتن را بهشعله بی پروا
آنچنان زد که باد بر آذر
سوخت او را پر وطپان گردید
چون دل دزد شحنه دیده به بر
می شنیدم به گوش هوش از او
که مرا سوختن بود در خور
شمع در حیرتم چرا سوزد
اوکجا شد ز عشق دوست خبر
اوجماد است و بی خبر از عشق
عشق را جا بود برجانور
شمع بشنید و ریخت اشک وبگفت
تو ندانی رموز عشق مگر
هر چه موجود گشت گشت ازعشق
عشق دارد به هر وجودمقر
آتش عشق اگر تو را پر سوخت
مرمرا بین که سوخت پا تا سر
شمع سر تا به پا بسوزد تن
بی خبر زاین که چون بسوزم من
همه شب از غروب تا به سحر
منم وشمع واشک وخون جگر
شمع هی اشک ریزد ومن خون
اوبهرخن من به حجره سرتاسر
ز آتش عشق یار وهجر نگار
من همی سوزم از دل اواز سر
منم وشمع وشمع ومن لاغیر
اوبه من یار ومن بدویاور
او نشنید به پهلویم چو طبیب
من چو بیماری افتمش دربر
اومرا نورچشم باشد ومن
هستم او را رفیق جان پرور
من زرخ اشک اونمایم پاک
تا نیارد کمی به نور بصر
او هم از پرتو تجلی دوست
روشنی می دهد مرا به نظر
هر دوگریان وهر دوسوزانیم
تا کندخنده صبحدم به سحر
شمع ومن هر دو زآن همی سوزیم
تا مگر عاشقی بیاموزیم
گر فریدون به فر وجاه شوی
باید آخر به دخمه گاه شوی
سازی آئینه گر چو اسکندر
که چو آئینه پیش آه شوی
مات گردی وزرد رخ آخر
گر به شطرنج عمر شاه شوی
درخسوف ممات خواهی شد
گر به چرخ حیات ماه شوی
گر به قد همچو تیری از پیری
چون کمان بی گمان دو تاه شوی
داری از فربهی تن ار چون کوه
آخر از لاغری چو کاه شوی
چون کفن پیرهن شود ناچار
چه پی شال یا کلاه شوی
آبروی دوکون اگر جوئی
بایدت کم ز خاک راه شوی
کی چو یوسف شوی عزیز به مصر
تا نه شاکر به قعر چاه شوی
صبر کن پیشه چون بلنداقبال
شکر باید نمود درهمه حال
نفرت از عمر خویشتن دارم
کاش تا روز حشر شب می بود
روز اگر این بود که من دارم
فلک از بسکه کین به من دارد
عجبا از این که پیرهن دارم
خودندانم که پیرهن در بر
یا به تن مرده سان کفن دارم
تیر وتیغ بلای دوران را
هدف ازجان سپر ز تن دارم
زندگی را به جای چارارکان
درد ورنج وغم و محن دارم
فی المثل زلف دلبران شده ام
بسکه پیچ وخم وشکن دارم
ز آتش غم بسوختم وز اشک
جای در سیل موج زن دارم
من سلیمانم وز گردش دهر
چشم بر دست اهرمن دارم
آصفی کوکه چاره جو گردد
چاره درد من از اوگردد
سوز درمغز استخوان دارم
چه عجب آتشی به جان دارم
من نه روئین تنم نه رستم زال
از چه هر هفته هفتخوان دارم
چه شکایت کنم ز دشمن وبخت
نه غم از این نه باک از آن دارم
سستی از بخت وسختی از دشمن
هر چه دارم ز آسمان دارم
زعفران خنده آورد گویند
لانسلم که امتحان دارم
من نه تصدیق این کلام کنم
من نه باور به این بیان دارم
پس چرا چشم من همی گرید
من که رخ همچوزعفران دارم
لاله گویند نیز بی ثمر است
هم ازاین گفته سرگران دارم
پس چرا من ثمر ز لاله چشم
اشک مانند ارغوان دارم
شد کنارم چو جویبار از اشک
دامنم رشک لاله زار از اشک
دوش پروانه ای رسید از در
پیشتر زآنکه شب رسد به سحر
خویشتن را بهشعله بی پروا
آنچنان زد که باد بر آذر
سوخت او را پر وطپان گردید
چون دل دزد شحنه دیده به بر
می شنیدم به گوش هوش از او
که مرا سوختن بود در خور
شمع در حیرتم چرا سوزد
اوکجا شد ز عشق دوست خبر
اوجماد است و بی خبر از عشق
عشق را جا بود برجانور
شمع بشنید و ریخت اشک وبگفت
تو ندانی رموز عشق مگر
هر چه موجود گشت گشت ازعشق
عشق دارد به هر وجودمقر
آتش عشق اگر تو را پر سوخت
مرمرا بین که سوخت پا تا سر
شمع سر تا به پا بسوزد تن
بی خبر زاین که چون بسوزم من
همه شب از غروب تا به سحر
منم وشمع واشک وخون جگر
شمع هی اشک ریزد ومن خون
اوبهرخن من به حجره سرتاسر
ز آتش عشق یار وهجر نگار
من همی سوزم از دل اواز سر
منم وشمع وشمع ومن لاغیر
اوبه من یار ومن بدویاور
او نشنید به پهلویم چو طبیب
من چو بیماری افتمش دربر
اومرا نورچشم باشد ومن
هستم او را رفیق جان پرور
من زرخ اشک اونمایم پاک
تا نیارد کمی به نور بصر
او هم از پرتو تجلی دوست
روشنی می دهد مرا به نظر
هر دوگریان وهر دوسوزانیم
تا کندخنده صبحدم به سحر
شمع ومن هر دو زآن همی سوزیم
تا مگر عاشقی بیاموزیم
گر فریدون به فر وجاه شوی
باید آخر به دخمه گاه شوی
سازی آئینه گر چو اسکندر
که چو آئینه پیش آه شوی
مات گردی وزرد رخ آخر
گر به شطرنج عمر شاه شوی
درخسوف ممات خواهی شد
گر به چرخ حیات ماه شوی
گر به قد همچو تیری از پیری
چون کمان بی گمان دو تاه شوی
داری از فربهی تن ار چون کوه
آخر از لاغری چو کاه شوی
چون کفن پیرهن شود ناچار
چه پی شال یا کلاه شوی
آبروی دوکون اگر جوئی
بایدت کم ز خاک راه شوی
کی چو یوسف شوی عزیز به مصر
تا نه شاکر به قعر چاه شوی
صبر کن پیشه چون بلنداقبال
شکر باید نمود درهمه حال
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۹ - احوال پرسی گل از بلبل
به بلبل بیفتاد چون چشم گل
همی ریخت برچهر خون چشم گل
ز غیرت چنان آتشی برفروخت
دلش سخت برحال بلبل بسوخت
بدو گفت کای عاشق دلفکار
که هستی چنین واله و بیقرار
چسان بود درهجر من حال تو
چه بگذشت برتو مه وسال تو
بگو دور گشتم چو من از برت
چه آمد زهجران من بر سرت
که یار تو می بود شبهای تار
به گلشن بدی یا که درکوهسار
تو را با که می بودگفت وشنود
تو را در شب وروز مونس که بود
گهی آمدی سوی گلزار وباغ
گهی می گرفتی ز حالم سراغ
ویا در دلت یادی ازمن نبود
ز یادمنت دهر غافل نمود
ازین چرخ کج گردش کج مدار
قراری نماند گهی برقرار
همه پیشه وعادش کین بود
عجب بد نهاد و بد آیین بود
به گل گفت بلبل که ای یار من
فرح بخش حال دل زار من
دلم ز آتش دوریت بد کباب
نه خور داشتم در فراقت نه خواب
ز بس برجمالت دلم واله بود
همه کار من روز و شب ناله بود
به سال ومه و هفته لیل ونهار
طلب مرگ می کردم از کردگار
نمردم زهجر تو روئین تنم
گر اسفندیاری شنیدی منم
تو راچون ندیدم دگر در چمن
چمن را سپردم به زاغ و زغن
ز دیدار تو چون شدم ناامید
دگردر گلستان مرا کس ندید
شب وروز جز ناله کارم نبود
کسی جز غم و غصه یارم نبود
کجا می شدی درجهان باورم
که بار دیگر آئی اندر برم
چو باز آمدی شکر یزدان کنم
به پای تو قربان سرو جان کنم
بود جان و سر بهر قربان دوست
سر و جانی ار هست از بهر اوست
همی ریخت برچهر خون چشم گل
ز غیرت چنان آتشی برفروخت
دلش سخت برحال بلبل بسوخت
بدو گفت کای عاشق دلفکار
که هستی چنین واله و بیقرار
چسان بود درهجر من حال تو
چه بگذشت برتو مه وسال تو
بگو دور گشتم چو من از برت
چه آمد زهجران من بر سرت
که یار تو می بود شبهای تار
به گلشن بدی یا که درکوهسار
تو را با که می بودگفت وشنود
تو را در شب وروز مونس که بود
گهی آمدی سوی گلزار وباغ
گهی می گرفتی ز حالم سراغ
ویا در دلت یادی ازمن نبود
ز یادمنت دهر غافل نمود
ازین چرخ کج گردش کج مدار
قراری نماند گهی برقرار
همه پیشه وعادش کین بود
عجب بد نهاد و بد آیین بود
به گل گفت بلبل که ای یار من
فرح بخش حال دل زار من
دلم ز آتش دوریت بد کباب
نه خور داشتم در فراقت نه خواب
ز بس برجمالت دلم واله بود
همه کار من روز و شب ناله بود
به سال ومه و هفته لیل ونهار
طلب مرگ می کردم از کردگار
نمردم زهجر تو روئین تنم
گر اسفندیاری شنیدی منم
تو راچون ندیدم دگر در چمن
چمن را سپردم به زاغ و زغن
ز دیدار تو چون شدم ناامید
دگردر گلستان مرا کس ندید
شب وروز جز ناله کارم نبود
کسی جز غم و غصه یارم نبود
کجا می شدی درجهان باورم
که بار دیگر آئی اندر برم
چو باز آمدی شکر یزدان کنم
به پای تو قربان سرو جان کنم
بود جان و سر بهر قربان دوست
سر و جانی ار هست از بهر اوست
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۴ - رفتن گل از باغ واندوه ریاحین
چو گل رفت از باغ گل های باغ
به دلها نهادند چون لاله داغ
ز غم سنبل افتاد درپیچ وتاب
برفت از رخش رنگ وازچشمش آب
بشد نرگس از دردبیمارتر
در آزار بدشد در آزار تر
بنفشته به بر جامه نیلی نمود
سیه چهر خود را ز سیلی نمود
گل آتشین اندر آتش نشست
شد از دین برون و شدآتش پرست
سپر غم زغم خود بر سر نهاد
به دهر انچه غم بود بر سر نهاد
گل مریم آبستن از درد شد
گل زرد ازین غم رخش زرد شد
ز انده خزان شد همیشه بهار
نگردد به اندوه وغم کس دچار
دو رویه دودستی همی زد به سر
چو از رفتن گل بشدباخبر
بیفتاد سوری به سوز وگداز
همی نوحه گر شد به صورت حجاز
ز سوسن چه گویم که با ده زبان
ز غم عاجز آمد ز شرح وبیان
به دلها نهادند چون لاله داغ
ز غم سنبل افتاد درپیچ وتاب
برفت از رخش رنگ وازچشمش آب
بشد نرگس از دردبیمارتر
در آزار بدشد در آزار تر
بنفشته به بر جامه نیلی نمود
سیه چهر خود را ز سیلی نمود
گل آتشین اندر آتش نشست
شد از دین برون و شدآتش پرست
سپر غم زغم خود بر سر نهاد
به دهر انچه غم بود بر سر نهاد
گل مریم آبستن از درد شد
گل زرد ازین غم رخش زرد شد
ز انده خزان شد همیشه بهار
نگردد به اندوه وغم کس دچار
دو رویه دودستی همی زد به سر
چو از رفتن گل بشدباخبر
بیفتاد سوری به سوز وگداز
همی نوحه گر شد به صورت حجاز
ز سوسن چه گویم که با ده زبان
ز غم عاجز آمد ز شرح وبیان
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۷ - فی التنبیه
شبی یاددارم که شمع و لگن
بگفتندبا بی زبانی سخن
من افتاده در پیش ایشان خموش
بداده بگفتارشان گوش هوش
لکنگفت با شمع روشن ضمیر
که ای مجلس آرای میر وفقیر
چرا سوزی اینسان به هر انجمن
بگوشرح احوال خود را به من
چرا اشک ریزی شبان تا سحر
چرا تن گدازی ز پا تا به سر
گناهت چه کافتاده ای درعذاب
به اوشمع سوزان بگفتا جواب
که ای مونس هر شب و روز من
که سوزددلت بر من وسوز من
مرا عاشقی بود پروانه نام
که او را بهمن بود عشقی تمام
شبی پیشم آمد به کاشانه ای
ز خود بی خبر همچو دیوانه ای
همی پرزنان گشت بر دور من
نترسید هیچ ازمن و جور من
چو اوسوخت از آتش من پرش
ز پا تا به سر سوزم از کیفرش
ساقی از آن باده یاقوت گون
یک دوسه مینا زخم آور برون
پس بکن اندر قدح از آن به جام
ده به من از صبح از آن تا به شام
تا غم دیرینه ام از دل رود
کشتی من بر لب ساحل رود
خیز و می آور مکن آهستگی
کن به در از خاطر من خستگی
در پی این کار سر از پا مکن
کوتهی از دادن صهبا مکن
از کرم ار می ز خم آرم شوی
داروی اندوه وخمارم شوی
می بده ای ساقی نیکو سیر
زودتر آر وغمم از دل ببر
باده ده ای ساقی فرخنده خو
بر دل صد چاک من آور رفو
هوش من از سر بر ومستیم ده
مستیم از می ده وهستیم ده
بگفتندبا بی زبانی سخن
من افتاده در پیش ایشان خموش
بداده بگفتارشان گوش هوش
لکنگفت با شمع روشن ضمیر
که ای مجلس آرای میر وفقیر
چرا سوزی اینسان به هر انجمن
بگوشرح احوال خود را به من
چرا اشک ریزی شبان تا سحر
چرا تن گدازی ز پا تا به سر
گناهت چه کافتاده ای درعذاب
به اوشمع سوزان بگفتا جواب
که ای مونس هر شب و روز من
که سوزددلت بر من وسوز من
مرا عاشقی بود پروانه نام
که او را بهمن بود عشقی تمام
شبی پیشم آمد به کاشانه ای
ز خود بی خبر همچو دیوانه ای
همی پرزنان گشت بر دور من
نترسید هیچ ازمن و جور من
چو اوسوخت از آتش من پرش
ز پا تا به سر سوزم از کیفرش
ساقی از آن باده یاقوت گون
یک دوسه مینا زخم آور برون
پس بکن اندر قدح از آن به جام
ده به من از صبح از آن تا به شام
تا غم دیرینه ام از دل رود
کشتی من بر لب ساحل رود
خیز و می آور مکن آهستگی
کن به در از خاطر من خستگی
در پی این کار سر از پا مکن
کوتهی از دادن صهبا مکن
از کرم ار می ز خم آرم شوی
داروی اندوه وخمارم شوی
می بده ای ساقی نیکو سیر
زودتر آر وغمم از دل ببر
باده ده ای ساقی فرخنده خو
بر دل صد چاک من آور رفو
هوش من از سر بر ومستیم ده
مستیم از می ده وهستیم ده
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
شب باشک چشم من او را نگاه افتاده بود
گوئیا بر آب دریا عکس ماه، افتاده بود
پی باسرار نهانی برد عارف ز آن دهن
گر فقیه تنگدل در اشتباه افتاده بود
وه! که آن سیب زنخ آسیب من شد، چون کنم؟
یوسف بخت من از اول بچاه افتاده بود
این عجب نبود که من مجذوب عشقم کز نخست
کهربا را الفتی با پرکاه افتاده بود
دوش صهبای غمت بازاهد و صوفی چه کرد؟
کاین بمسجد مست و آن در خانقاه افتاده بود
حال (صابر) را ز مرغ آشیان گم کرده پرس
چون که او بر وی گذارش گاهگاه افتاده بود
گوئیا بر آب دریا عکس ماه، افتاده بود
پی باسرار نهانی برد عارف ز آن دهن
گر فقیه تنگدل در اشتباه افتاده بود
وه! که آن سیب زنخ آسیب من شد، چون کنم؟
یوسف بخت من از اول بچاه افتاده بود
این عجب نبود که من مجذوب عشقم کز نخست
کهربا را الفتی با پرکاه افتاده بود
دوش صهبای غمت بازاهد و صوفی چه کرد؟
کاین بمسجد مست و آن در خانقاه افتاده بود
حال (صابر) را ز مرغ آشیان گم کرده پرس
چون که او بر وی گذارش گاهگاه افتاده بود
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
خرم آنروز، که بودیم من و او باهم
کرده بودیم بسان تن و جان خو با هم
در میان من و او بود اگر فاصله ای
اینقدر بود که بین گره و مو با هم
گر نه از سرو قد دوست نشان می جویند
پس چرا فاختگانند بکو کو با هم؟
چه زیان داشت گر از روز ازل میکردیم
عدل را پیشه بمانند ترازو با هم؟
دور شود ور ز بزمی که در آن بنشینند
دو سخن چین بداندیش جفا جو با هم
هر گلی راز ازل رنگی و بوئی دادند
گر چه هر لحظه خورند آب زیک جو با هم
(صابر)! از فرط شعف دست برافشان؛ که شدند
شاد زین طرفه غزل (خواجه) و (خواجو) با هم
کرده بودیم بسان تن و جان خو با هم
در میان من و او بود اگر فاصله ای
اینقدر بود که بین گره و مو با هم
گر نه از سرو قد دوست نشان می جویند
پس چرا فاختگانند بکو کو با هم؟
چه زیان داشت گر از روز ازل میکردیم
عدل را پیشه بمانند ترازو با هم؟
دور شود ور ز بزمی که در آن بنشینند
دو سخن چین بداندیش جفا جو با هم
هر گلی راز ازل رنگی و بوئی دادند
گر چه هر لحظه خورند آب زیک جو با هم
(صابر)! از فرط شعف دست برافشان؛ که شدند
شاد زین طرفه غزل (خواجه) و (خواجو) با هم
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
آن روز کزان طره به رخ بست شکن را
در گردن خورشید و مه افکند رسن را
گیسوی تو خود رنگی و روی تو فرنگی
کافر شده زان، برده ز دل حب وطن را
باز آ ای بت من، در سر این طره چه داری؟
زان رو که به هم برزده ای چین و ختن را
در زلف تو از قامت و رخ ناله ی دل هاست
چون بلبل و قمری که سبب سرو سمن را
زین گونه که خیزد زلبت خنده دمادم
شکر نشنیدم که بود لعل یمن را
بخرام به باغ سمن و سنبله امروز
زان پیش که سنبل دمد این برگ سمن را
در باغ گذر کرد مگر سرو چمانت
کز گریه به گل برده فرو سرو چمن را
مشکین سر زلفت دل مسکین «وفایی»
مشکن دگر این زلف پر از تاب و شکن را
در گردن خورشید و مه افکند رسن را
گیسوی تو خود رنگی و روی تو فرنگی
کافر شده زان، برده ز دل حب وطن را
باز آ ای بت من، در سر این طره چه داری؟
زان رو که به هم برزده ای چین و ختن را
در زلف تو از قامت و رخ ناله ی دل هاست
چون بلبل و قمری که سبب سرو سمن را
زین گونه که خیزد زلبت خنده دمادم
شکر نشنیدم که بود لعل یمن را
بخرام به باغ سمن و سنبله امروز
زان پیش که سنبل دمد این برگ سمن را
در باغ گذر کرد مگر سرو چمانت
کز گریه به گل برده فرو سرو چمن را
مشکین سر زلفت دل مسکین «وفایی»
مشکن دگر این زلف پر از تاب و شکن را
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ز دست خود مده ای دیده یاد زلف مشکین را
که این ظلمت فزاید روشنایی چشم خونین را
ز عشق روی او شد دل اسیر غمزهٔ چشمش
چو در گلشن به چنگ افتد کبوتر بچه شاهین را
پریشان هر زمان گیسو به رخسار عرقناکش
تماشا خوش بود شب در کنار ماه، پروین را
ز مژگان تو ویران گشت دل زان رو همی نالم
که چندین رخنه کرده است این کج آیین، کعبه ی دین را
به هر چشمی ازان چون کوه کن، من جوی خون دانم
که بر شکرلبان خسرو نه بینم جز تو شیرین را
همی سوزم همی نالم گه زا دل گاه از دلبر
بگو مطرب، کجا ساقی دوای جان غمگین را
نسب از کله ی جم دارد، از روی ادب پر کن
به چشم کم مبین ساقی تو این جام سفالین را
«وفایی» جز خدا بینی به کوی می کشان نبود
ز سیر طوف این گلشن چه حاجت چشم خودبین را
که این ظلمت فزاید روشنایی چشم خونین را
ز عشق روی او شد دل اسیر غمزهٔ چشمش
چو در گلشن به چنگ افتد کبوتر بچه شاهین را
پریشان هر زمان گیسو به رخسار عرقناکش
تماشا خوش بود شب در کنار ماه، پروین را
ز مژگان تو ویران گشت دل زان رو همی نالم
که چندین رخنه کرده است این کج آیین، کعبه ی دین را
به هر چشمی ازان چون کوه کن، من جوی خون دانم
که بر شکرلبان خسرو نه بینم جز تو شیرین را
همی سوزم همی نالم گه زا دل گاه از دلبر
بگو مطرب، کجا ساقی دوای جان غمگین را
نسب از کله ی جم دارد، از روی ادب پر کن
به چشم کم مبین ساقی تو این جام سفالین را
«وفایی» جز خدا بینی به کوی می کشان نبود
ز سیر طوف این گلشن چه حاجت چشم خودبین را
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ساقیا سوختم بیا بشتاب
آتشم را نشان به آب شراب
تا بدانند ماه سرو قد است
برفکن از جمال خویش نقاب
به خیال رخ تو دیده ی من
می فشاند هزار چشمه گلاب
از غم عارض و لب نمکین
سینه پر آتش است و دل چو کباب
روز و شب نیز عاشقان اسیر
به خم طره ی بتاب متاب
یک دو روزی است عیش گلشن و گل
عیش این چند روز، هان دریاب!
مطلب عشق از افسرده دلان
که نجستند معرفت ز دواب
تا منم عاشقانه می گویم:
«سرخوشم سرخوشم به بانگ رباب»
جام می ده که تا ز برگیرم
باز پیرانه سر زمان شباب
کز نداند به جز کرشمه ی دوست
درد دل دادگان مست و خراب
هیچم اسباب نی پی می و نی
«أعطنی یا مسبب الأسباب»
به «وفایی» بده چنان جامی
که نیاید به خویش روز حساب
آتشم را نشان به آب شراب
تا بدانند ماه سرو قد است
برفکن از جمال خویش نقاب
به خیال رخ تو دیده ی من
می فشاند هزار چشمه گلاب
از غم عارض و لب نمکین
سینه پر آتش است و دل چو کباب
روز و شب نیز عاشقان اسیر
به خم طره ی بتاب متاب
یک دو روزی است عیش گلشن و گل
عیش این چند روز، هان دریاب!
مطلب عشق از افسرده دلان
که نجستند معرفت ز دواب
تا منم عاشقانه می گویم:
«سرخوشم سرخوشم به بانگ رباب»
جام می ده که تا ز برگیرم
باز پیرانه سر زمان شباب
کز نداند به جز کرشمه ی دوست
درد دل دادگان مست و خراب
هیچم اسباب نی پی می و نی
«أعطنی یا مسبب الأسباب»
به «وفایی» بده چنان جامی
که نیاید به خویش روز حساب
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
سیه شد زلف با خورشید رو تا آشنایی خودنمایی کرد
سیه رو آن که کافر آن که دعوای خدایی کرد
دلم در طره از فیض رخش بر وصل لب شاد است
ز ظلمت رهبرم بر آب حیوان روشنایی کرد
نکرد از کشتن من غمزه ی چشم تو تقصیری
ستمکار است آری هر که با مست آشنایی کرد
هلاکم کرد یک ره با نگاه چشم بیمارش
طبیب خویش قربانم، که درمانی خدایی کرد
ز تاج و تخت شاهی ننگ دارد بنگرد از کبر
«وفایی» وار یک دم هر که در کویش گدایی کرد
سیه رو آن که کافر آن که دعوای خدایی کرد
دلم در طره از فیض رخش بر وصل لب شاد است
ز ظلمت رهبرم بر آب حیوان روشنایی کرد
نکرد از کشتن من غمزه ی چشم تو تقصیری
ستمکار است آری هر که با مست آشنایی کرد
هلاکم کرد یک ره با نگاه چشم بیمارش
طبیب خویش قربانم، که درمانی خدایی کرد
ز تاج و تخت شاهی ننگ دارد بنگرد از کبر
«وفایی» وار یک دم هر که در کویش گدایی کرد
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
گر من سوخته بر شاهد خوبان برسم
پشت شاهین شکند شهپر بال مگسم
عاجز نفس شدم سنگ دل از صحبت او
مرغ باغ ارمم هم نفس خار و خسم
طوطیان در چمن هند به شکر شکنی
من بی چاره گرفتار بلای قفسم
بی خود از ناله فریاد دلم، وای به من
کاروان رفته و غافل ز فغان جرسم
هیچ کس نیست چو من بی خبر افتاده ز راه
دست من گیر خدایا که عجب هیچ کسم
بس که از ناله ی زلف تو شدم نغمه سرا
خواند اکنون همه کس بلبل مسکین نفسم
شاهبازان به تو نازان، به تو پرواز کنند
من با این بال و پر ریخته اندر که رسم؟
کرم دوست به جای است «وفایی» مخروش
جای دارد که برآرند همه ملتمسم
پشت شاهین شکند شهپر بال مگسم
عاجز نفس شدم سنگ دل از صحبت او
مرغ باغ ارمم هم نفس خار و خسم
طوطیان در چمن هند به شکر شکنی
من بی چاره گرفتار بلای قفسم
بی خود از ناله فریاد دلم، وای به من
کاروان رفته و غافل ز فغان جرسم
هیچ کس نیست چو من بی خبر افتاده ز راه
دست من گیر خدایا که عجب هیچ کسم
بس که از ناله ی زلف تو شدم نغمه سرا
خواند اکنون همه کس بلبل مسکین نفسم
شاهبازان به تو نازان، به تو پرواز کنند
من با این بال و پر ریخته اندر که رسم؟
کرم دوست به جای است «وفایی» مخروش
جای دارد که برآرند همه ملتمسم
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
فدای جان پاکت ای غلام در به در کرده
ز هجران تو جان از تن، قرار از دل سفر کرده
به امید شفایی دل در آن چشم سیه بستم
که مژگان تو در آن چشم جان پر نیشتر کرده
فزون شد از نگاهت درد من با آن که خندیدی
چرا گویند پس بیمار را گل در شکر کرده
خط آورد از پی امداد زلف از بهر قتل من
به چین قانع نشد جیش خطا را هم خبر کرده
شهیدان کی اند افتاده سر خونین کفن در باغ
مگر با لاله زاران، نازنین از ره گذر کرده؟!
نمی دانم چرا در گوش گل باری نخواهد رفت
فغان بلبل مسکین جهان زیر و زبر کرده
نزیبد جز «وفایی» افسر و تخت وفاداری
که در ملک محبت ترک سر را ترگ سر کرده
ز هجران تو جان از تن، قرار از دل سفر کرده
به امید شفایی دل در آن چشم سیه بستم
که مژگان تو در آن چشم جان پر نیشتر کرده
فزون شد از نگاهت درد من با آن که خندیدی
چرا گویند پس بیمار را گل در شکر کرده
خط آورد از پی امداد زلف از بهر قتل من
به چین قانع نشد جیش خطا را هم خبر کرده
شهیدان کی اند افتاده سر خونین کفن در باغ
مگر با لاله زاران، نازنین از ره گذر کرده؟!
نمی دانم چرا در گوش گل باری نخواهد رفت
فغان بلبل مسکین جهان زیر و زبر کرده
نزیبد جز «وفایی» افسر و تخت وفاداری
که در ملک محبت ترک سر را ترگ سر کرده
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
دریغ عهد گل و عاشقی و روز جوانی
که شد به بازی و غافل ز تند باد خزانی
نه دل قرار بگیرد، نه یار عهد پذیرد
فغان ز دست دل بی قرار و یار زبانی
به حال من تو ببخشا که هم تو داروی دردی
به جز تو با که بگویم حدیث درد نهانی
چه حاجت است به عرض، نیاز من به حضورت
که درد خسته دلان در درون سینه تو دانی
به هر چه امر تو باشد کرامت است و رواست
گرم به لطف بخوانی، ورم به قهر برانی
چو باد مگذر از این خاک و آب دیده ببین
چه باشد ار بنشینی و آتشم بنشانی
اگر چو بلبل و قمری به گریه زار بنالم
رواست کز رخ و قامت گلی و سرو روانی
چو لاله لال شوم گر به رنگ و بوی لطافت
بگویمت که چنانی نه بالله بهتر از آنی
خلافت عهد محبت بود کسی که بگوید
تو نور دیده که مانی به نقش و صورت مانی
منم که جز تو ندارم پناه و غوث و مغیثی
تویی که از در رحمت گناهکار نرانی
شکر ببار به دامان و گل بریز به مجلس
سخن بگوی «وفایی» برای اهل معانی
که شد به بازی و غافل ز تند باد خزانی
نه دل قرار بگیرد، نه یار عهد پذیرد
فغان ز دست دل بی قرار و یار زبانی
به حال من تو ببخشا که هم تو داروی دردی
به جز تو با که بگویم حدیث درد نهانی
چه حاجت است به عرض، نیاز من به حضورت
که درد خسته دلان در درون سینه تو دانی
به هر چه امر تو باشد کرامت است و رواست
گرم به لطف بخوانی، ورم به قهر برانی
چو باد مگذر از این خاک و آب دیده ببین
چه باشد ار بنشینی و آتشم بنشانی
اگر چو بلبل و قمری به گریه زار بنالم
رواست کز رخ و قامت گلی و سرو روانی
چو لاله لال شوم گر به رنگ و بوی لطافت
بگویمت که چنانی نه بالله بهتر از آنی
خلافت عهد محبت بود کسی که بگوید
تو نور دیده که مانی به نقش و صورت مانی
منم که جز تو ندارم پناه و غوث و مغیثی
تویی که از در رحمت گناهکار نرانی
شکر ببار به دامان و گل بریز به مجلس
سخن بگوی «وفایی» برای اهل معانی
وفایی مهابادی : مسمطات
شمارهٔ ۱ - تخمیسی از غزل حافظ شیرازی
عبیدالله رئیس مرشدان و قطب کاملها
به بزم خاص از رحمت نگاهی کرد بر دلها
به جوش آمد سپاه عشق در میدان حاصلها
«ألا یا أیها الساقی أدر کأسا و ناولها»
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
چو گل در پردهٔ صورت سر مویی بیاراید
ز جان بلبل مسکین قرار و صبر برباید
قیامت خیزد آن ساعت جمال خویش بنماید
به بوی نافهای کآخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
بزن تیغی به راه خود شهیدم کن سرت گردم
اگر برگردم از تیغ جفاهای تو نامردم
اگر دل بود اگر دین هر دو قربان سرت کردم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
چنان تیری ز مژگان توام بر دل رسید آخر
ز چشم خونفشانم پارههای دل چکید آخر
طبیب من به جز دیوانگی در من ندید آخر
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
دلا از جان و دل بگذر چو جانان ترک جان گوید
سعادت کار فرما هر چه یار مهربان گوید
که بلبل در فراق گل به فریاد و فغان گوید
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
در آن محراب ابرو بس که بردم سجده چون سایل
که تا بینم جمال یار خود بیپرده و حایل
صبا بر طوق غبغب گرد چین چین طرهاش مایل
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
وفاییوار روزی تا در میخانه رو حافظ
بنه از بهر جام می! دل و جان در گرو حافظ
شراب بیخودی بستان ببر عمری ز نو حافظ
حضوری گر همیخواهی ازو غایب مشو «حافظ»
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و أهملها
به بزم خاص از رحمت نگاهی کرد بر دلها
به جوش آمد سپاه عشق در میدان حاصلها
«ألا یا أیها الساقی أدر کأسا و ناولها»
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
چو گل در پردهٔ صورت سر مویی بیاراید
ز جان بلبل مسکین قرار و صبر برباید
قیامت خیزد آن ساعت جمال خویش بنماید
به بوی نافهای کآخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
بزن تیغی به راه خود شهیدم کن سرت گردم
اگر برگردم از تیغ جفاهای تو نامردم
اگر دل بود اگر دین هر دو قربان سرت کردم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
چنان تیری ز مژگان توام بر دل رسید آخر
ز چشم خونفشانم پارههای دل چکید آخر
طبیب من به جز دیوانگی در من ندید آخر
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
دلا از جان و دل بگذر چو جانان ترک جان گوید
سعادت کار فرما هر چه یار مهربان گوید
که بلبل در فراق گل به فریاد و فغان گوید
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
در آن محراب ابرو بس که بردم سجده چون سایل
که تا بینم جمال یار خود بیپرده و حایل
صبا بر طوق غبغب گرد چین چین طرهاش مایل
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
وفاییوار روزی تا در میخانه رو حافظ
بنه از بهر جام می! دل و جان در گرو حافظ
شراب بیخودی بستان ببر عمری ز نو حافظ
حضوری گر همیخواهی ازو غایب مشو «حافظ»
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و أهملها
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۸ - در مدح مولای متّقیان امیرمؤمنان (ع)
ساقی به وصف لعل تو تا، می زنیم دم
ما را، بریز باده به پیمانه دمبدم
زان باده یی که در خُم وحدت بود مدام
برجان زند شرار و ز خاطر برد الم
بر، شوره زار اگر بچکد سنبل آورد
جغد، ار، خورد همای شود، بی زیاد و کم
ضحّاک اگر خورد چو انوشیروان شود
غمناک اگر بنوشد فارغ شود ز غم
چون بولهب به پایه ی این باده پی نبرد
تبّت یداش پایه به هم ساخت منهدم
این باده را ندانم دانی که نام چیست
یا آنکه همچو زلف خود آشفته یی به هم
گر با خبر نئی به تو می سازمش بیان
تا غنچه ی لبت شود از شوق مُبتسم
هشدار جان فدای لب باده نوش تو
هشدار، دل فدایی آن زلف خم به خم
تعبیر از او به نفس ولایت نموده اند
جز این این به نامهای دیگر خوانده اند، هم
یعنی اگر نبودی این باده در میان
بودیم تا ابد همه در ظلمتِ عدم
ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ی مغانه به آواز زیر و بم
گر، می کنی عنایت و زان باده می دهی
پُر کن ز جام مصطفوی نی ز جام جم
تا جرعه یی بنوشم و در عین بیخودی
در ملک جان به خدمت جانان زنم قدم
گویم که ای وجود تو سرمایه ی وجود
ای باعث تمامی اشیا، زبیش و کم
نظم سپهر و مهر و مه و عرش و کاینات
اینها همه به حکم تو گردیده منتظم
ای مایه ی جلال که در پیش رفعتت
پُشت سپهر، از پی تعظیم گشته خم
از شرق طبع من زده سر مطلع دیگر
چون قرص آفتاب بدین نیلگون خیم
ای آنکه چون تو نامده از مکمن عدم
همسر بود حدوث وجود تو با قِدم
نابرده پی به ذات تو گفتند اینکه تو
هستی خدا، شدی به خدایی تو متّهم
گر، پی برند بر صفت ذات پاک تو
غیر از قصور خویش نبینند لاجرم
می ماند دست قدرت یزدان در آستین
گر، از عدم نمی زدی اندر جهان قدم
ای ممکن الوجود، که چون واجب الوجود
هر ممکن از وجود تو موجود و منعدم
چیزی که نیست امر تو تقدیر، گفت لا
امری که هست حکم تو گوید قضا، نعم
پیغمبران به حبل تو دارند اعتصام
کرّوبیان به ذیل تو هستند معتصم
چون کاتب ازل قلم صُنع بر گرفت
دیباچه ی وجود، به نام تو زد رقم
گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا
هستی نبی نه بلکه ورا، صهر وابن عمّ
ای شیر کردگار، که در عهد عدل تو
باز از خُمام و شیر، ز آهو نموده رم
در دشت کارزار تو از خون کشتگان
چیزی دیگر نروید جز شاخه ی بقم
زآنرو شده است هیئت تیغت به شکل لا
تا نفی شرک سازد، با پیکر دودم
کاووس کی به خرگه تو کمترین غلام
جمشید جم به درگه تو کمترین خِدم
دست من است و عروه ی حُبّ تو یا علی
روزی که عروه ها، همه گردند منفصم
شاها «وفایی» از تو نخواهد به غیر تو
چیز دیگر از آنکه تویی سابغ النّعم
مأوای دوستان تو در روضة النعیم
مثوای دشمنان تو فی النّار والظّلم
ای شیر کردگار بدین شوکت و جلال
بودی کجا که رفت بر، اولادت این ستم
آتش زدند یکسره بر خیمهایشان
مرعی نداشت هیچ کسی حُرمت حرم
آن دختران که عترت پاک پیمبرند
بر اشتر برهنه ببین با هزار غم
دستی بزن به حلقه ی دروازه ی دمشق
می کن بسان خیبرش ای شاه منهدم
ما را، بریز باده به پیمانه دمبدم
زان باده یی که در خُم وحدت بود مدام
برجان زند شرار و ز خاطر برد الم
بر، شوره زار اگر بچکد سنبل آورد
جغد، ار، خورد همای شود، بی زیاد و کم
ضحّاک اگر خورد چو انوشیروان شود
غمناک اگر بنوشد فارغ شود ز غم
چون بولهب به پایه ی این باده پی نبرد
تبّت یداش پایه به هم ساخت منهدم
این باده را ندانم دانی که نام چیست
یا آنکه همچو زلف خود آشفته یی به هم
گر با خبر نئی به تو می سازمش بیان
تا غنچه ی لبت شود از شوق مُبتسم
هشدار جان فدای لب باده نوش تو
هشدار، دل فدایی آن زلف خم به خم
تعبیر از او به نفس ولایت نموده اند
جز این این به نامهای دیگر خوانده اند، هم
یعنی اگر نبودی این باده در میان
بودیم تا ابد همه در ظلمتِ عدم
ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ی مغانه به آواز زیر و بم
گر، می کنی عنایت و زان باده می دهی
پُر کن ز جام مصطفوی نی ز جام جم
تا جرعه یی بنوشم و در عین بیخودی
در ملک جان به خدمت جانان زنم قدم
گویم که ای وجود تو سرمایه ی وجود
ای باعث تمامی اشیا، زبیش و کم
نظم سپهر و مهر و مه و عرش و کاینات
اینها همه به حکم تو گردیده منتظم
ای مایه ی جلال که در پیش رفعتت
پُشت سپهر، از پی تعظیم گشته خم
از شرق طبع من زده سر مطلع دیگر
چون قرص آفتاب بدین نیلگون خیم
ای آنکه چون تو نامده از مکمن عدم
همسر بود حدوث وجود تو با قِدم
نابرده پی به ذات تو گفتند اینکه تو
هستی خدا، شدی به خدایی تو متّهم
گر، پی برند بر صفت ذات پاک تو
غیر از قصور خویش نبینند لاجرم
می ماند دست قدرت یزدان در آستین
گر، از عدم نمی زدی اندر جهان قدم
ای ممکن الوجود، که چون واجب الوجود
هر ممکن از وجود تو موجود و منعدم
چیزی که نیست امر تو تقدیر، گفت لا
امری که هست حکم تو گوید قضا، نعم
پیغمبران به حبل تو دارند اعتصام
کرّوبیان به ذیل تو هستند معتصم
چون کاتب ازل قلم صُنع بر گرفت
دیباچه ی وجود، به نام تو زد رقم
گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا
هستی نبی نه بلکه ورا، صهر وابن عمّ
ای شیر کردگار، که در عهد عدل تو
باز از خُمام و شیر، ز آهو نموده رم
در دشت کارزار تو از خون کشتگان
چیزی دیگر نروید جز شاخه ی بقم
زآنرو شده است هیئت تیغت به شکل لا
تا نفی شرک سازد، با پیکر دودم
کاووس کی به خرگه تو کمترین غلام
جمشید جم به درگه تو کمترین خِدم
دست من است و عروه ی حُبّ تو یا علی
روزی که عروه ها، همه گردند منفصم
شاها «وفایی» از تو نخواهد به غیر تو
چیز دیگر از آنکه تویی سابغ النّعم
مأوای دوستان تو در روضة النعیم
مثوای دشمنان تو فی النّار والظّلم
ای شیر کردگار بدین شوکت و جلال
بودی کجا که رفت بر، اولادت این ستم
آتش زدند یکسره بر خیمهایشان
مرعی نداشت هیچ کسی حُرمت حرم
آن دختران که عترت پاک پیمبرند
بر اشتر برهنه ببین با هزار غم
دستی بزن به حلقه ی دروازه ی دمشق
می کن بسان خیبرش ای شاه منهدم
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۵ - در مدح و منقبت امیرمؤمنان علی علیه السلام
ساقیا بیا ز آفتاب می
می نما تو هی ذرّه پروری
هی بده مرا از ره وفا
کاسه ی زری آب آذری
آفتاب را در پیاله کن
هی پیاله را رشک لاله کن
خود به نام ما این حواله کن
زُهره را بده دست مشتری
رطل و جام ده هی به کام ده
هی به روز ده هی به شام ده
بر خواص ده بر کرام ده
بر دوام ده نی به سرسری
دختر رزان شد به ما حرام
پیر می فروش داده این نظام
بهر این عوام باده خلّری
بهر ما کرام باده کوثری
یک سبو به من ده ز قعر دن
در عوض بگیر جان و دل ز من
تا دهم به باد این غبار تن
بر فلک نهم پای از ثری
جان نثار آن لعل شکّری
دل فدای آن زلف عنبری
هان بیار از آن آب آذری
هی مرا رهان خود ز سرسری
بالله آمدم زین خودی به تنگ
خود به کیش عشق این جنونست و ننگ
می بیار هی با نوای چنگ
تا مگر شوم خود ز خود بری
در هوای می عمر گشت طی
ساقیا بیار شطّ و دجله هی
تا که افکنم خود به بحر می
تا در آن کنم من شناوری
یک غدیر خم بود در جهان
صد خُم و غدیر شد از او روان
هر خُمی از آن آمد احمدی
هر غدیر از آن گشت حیدری
جان نثارت ای ساقی ازل
دل فدایت ای باقی ابد
تا ابد ز تو مر، مرا رسد
هی وظیفه و هی مقرّری
بی توام به جان نیست خرّمی
فی المثل اگر هست یکدمی
هی به دل کند باد نشتری
بر جگر کند آب خنجری
یا علی بکن در دلم مقرّ
ده به جان من قوّت دیگر
زانکه در ولا نیست معتبر
فربهی تن یا که لاغری
یا علی مدد از تو می رسد
تا ابد همی یا علی مدد
کز ازل مرا نیست تا ابد
جز تو حافظی جز تو ناصری
ای حدوث تو همدم قدم
ای وجود تو سابق از عدم
ای به ممکنات ز بیش و کم
داده حق ترا حکم داوری
من خدای را خود ندیده ام
بر خدایی ات زان گُزیده ام
یا قبول کن آنچه دیده ام
یا مرا بده چشم دیگری
خود تو گفته یی من خدا نیم
ورنه من ترا خود نصیری ام
من نه زاهدم من نه دیری ام
عاشقم ترا چون تو دلبری
گر تو ممکنی ور تو واجبی
کی شناسمت من به واجبی
کس نداندت رتبه جز نبی
هرچه خوانمت زان تو برتری
مشتبه شوی کی تو با خدا
حق و مشتبه این سخن چرا
حق نمی شود مشتبه به ما
چون خدای را خود تو مظهری
ای به مصطفی یار و هم زبان
ای لسان حق را تو ترجمان
ای به حقّ تو خلق بدگمان
در خدایی ات جمله منظری
ای مخاطب از حق به یا علی
خطبه های حق از تو منجلی
از مقام خود کن تنزّلی
تا ترا کند عرش منبری
قدر و جاه تو نیست سرسری
هرچه گویمت زان تو برتری
هم فلک ترا کرده قنبری
هم ملک ترا کرده چاکری
ای ز نور تو طور مندکی
از طفیل تو عالم اندکی
جز تو سوی حق نیست مسلکی
هم تو ناظری هم تو منظری
هم تو حاضری هم تو ناظری
هم تو امری و هم تو آمری
هم تو فعلی و هم تو فاعلی
هم تو صادری هم تو مصدری
هم تو قادری هم تو قاهری
هم تو راحمی هم تو غافری
هم تو باطنی هم تو ظاهری
هم تو اوّلی هم تو آخری
هم تو کعبه ای هم تو قبله ای
هم تویی صفا هم تو مروه ای
هم تو حجری و هم تو زمزمی
هم تویی منی هم تو مشعری
هم به انبیا جمله رهبری
هم به اوصیا جمله سروری
هم خدای را عین و مظهری
هم رسول را بار و یاوری
در شجاعت و در دلاوری
می رسد ز حق برتو وز نبی
مرحبا از آن قتل مرحبی
آفرین از آن فتح خیبری
عمرو عبدود با همه یلی
روبرو چو شد با تو یا علی
جوشنش به بر کرد چادری
مغفرش به سر کرد معجری
من نکرده ام شاعری شعار
بهر سیم و زر یا که افتخار
زد چو بر سرم عشق هشت و چار
خویش را زدم من به شاعری
من «وفایی ام» مادح شما
دارم آرزو باشدم رجا
کزره وفا با همین ولا
سازی ای شها مدفنم غری
شد حسین تو کشته ی جفا
شد سرش جدا لیکن از قفا
من چگویمت سرّ ماجرا
چون تو واقفی چون تو مخبری
زیور زنان رفت سربسر
برده کوفیان هرچه سیم و زر
خود به جا نماند بهرشان مگر
کام خشگی و دیده ی تری
می نما تو هی ذرّه پروری
هی بده مرا از ره وفا
کاسه ی زری آب آذری
آفتاب را در پیاله کن
هی پیاله را رشک لاله کن
خود به نام ما این حواله کن
زُهره را بده دست مشتری
رطل و جام ده هی به کام ده
هی به روز ده هی به شام ده
بر خواص ده بر کرام ده
بر دوام ده نی به سرسری
دختر رزان شد به ما حرام
پیر می فروش داده این نظام
بهر این عوام باده خلّری
بهر ما کرام باده کوثری
یک سبو به من ده ز قعر دن
در عوض بگیر جان و دل ز من
تا دهم به باد این غبار تن
بر فلک نهم پای از ثری
جان نثار آن لعل شکّری
دل فدای آن زلف عنبری
هان بیار از آن آب آذری
هی مرا رهان خود ز سرسری
بالله آمدم زین خودی به تنگ
خود به کیش عشق این جنونست و ننگ
می بیار هی با نوای چنگ
تا مگر شوم خود ز خود بری
در هوای می عمر گشت طی
ساقیا بیار شطّ و دجله هی
تا که افکنم خود به بحر می
تا در آن کنم من شناوری
یک غدیر خم بود در جهان
صد خُم و غدیر شد از او روان
هر خُمی از آن آمد احمدی
هر غدیر از آن گشت حیدری
جان نثارت ای ساقی ازل
دل فدایت ای باقی ابد
تا ابد ز تو مر، مرا رسد
هی وظیفه و هی مقرّری
بی توام به جان نیست خرّمی
فی المثل اگر هست یکدمی
هی به دل کند باد نشتری
بر جگر کند آب خنجری
یا علی بکن در دلم مقرّ
ده به جان من قوّت دیگر
زانکه در ولا نیست معتبر
فربهی تن یا که لاغری
یا علی مدد از تو می رسد
تا ابد همی یا علی مدد
کز ازل مرا نیست تا ابد
جز تو حافظی جز تو ناصری
ای حدوث تو همدم قدم
ای وجود تو سابق از عدم
ای به ممکنات ز بیش و کم
داده حق ترا حکم داوری
من خدای را خود ندیده ام
بر خدایی ات زان گُزیده ام
یا قبول کن آنچه دیده ام
یا مرا بده چشم دیگری
خود تو گفته یی من خدا نیم
ورنه من ترا خود نصیری ام
من نه زاهدم من نه دیری ام
عاشقم ترا چون تو دلبری
گر تو ممکنی ور تو واجبی
کی شناسمت من به واجبی
کس نداندت رتبه جز نبی
هرچه خوانمت زان تو برتری
مشتبه شوی کی تو با خدا
حق و مشتبه این سخن چرا
حق نمی شود مشتبه به ما
چون خدای را خود تو مظهری
ای به مصطفی یار و هم زبان
ای لسان حق را تو ترجمان
ای به حقّ تو خلق بدگمان
در خدایی ات جمله منظری
ای مخاطب از حق به یا علی
خطبه های حق از تو منجلی
از مقام خود کن تنزّلی
تا ترا کند عرش منبری
قدر و جاه تو نیست سرسری
هرچه گویمت زان تو برتری
هم فلک ترا کرده قنبری
هم ملک ترا کرده چاکری
ای ز نور تو طور مندکی
از طفیل تو عالم اندکی
جز تو سوی حق نیست مسلکی
هم تو ناظری هم تو منظری
هم تو حاضری هم تو ناظری
هم تو امری و هم تو آمری
هم تو فعلی و هم تو فاعلی
هم تو صادری هم تو مصدری
هم تو قادری هم تو قاهری
هم تو راحمی هم تو غافری
هم تو باطنی هم تو ظاهری
هم تو اوّلی هم تو آخری
هم تو کعبه ای هم تو قبله ای
هم تویی صفا هم تو مروه ای
هم تو حجری و هم تو زمزمی
هم تویی منی هم تو مشعری
هم به انبیا جمله رهبری
هم به اوصیا جمله سروری
هم خدای را عین و مظهری
هم رسول را بار و یاوری
در شجاعت و در دلاوری
می رسد ز حق برتو وز نبی
مرحبا از آن قتل مرحبی
آفرین از آن فتح خیبری
عمرو عبدود با همه یلی
روبرو چو شد با تو یا علی
جوشنش به بر کرد چادری
مغفرش به سر کرد معجری
من نکرده ام شاعری شعار
بهر سیم و زر یا که افتخار
زد چو بر سرم عشق هشت و چار
خویش را زدم من به شاعری
من «وفایی ام» مادح شما
دارم آرزو باشدم رجا
کزره وفا با همین ولا
سازی ای شها مدفنم غری
شد حسین تو کشته ی جفا
شد سرش جدا لیکن از قفا
من چگویمت سرّ ماجرا
چون تو واقفی چون تو مخبری
زیور زنان رفت سربسر
برده کوفیان هرچه سیم و زر
خود به جا نماند بهرشان مگر
کام خشگی و دیده ی تری
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۳ - بهاریه و مصیبت حضرت سیدالشهدا (ع)
غم امسالم افزونتر ز پار است
که در ماه محرّم نوبهار است
مصیبت بیشتر باشد جگر سوز
که افتد روز عاشورا، به نوروز
چو عاشورا و نوروزند، با هم
مهیّاتر، بود اسباب ماتم
بلی گر، آتشی باشد به خرمن
نسیمش شعله ور سازد، به دامن
کسی را، گر شراری هست در جان
بود باد بهار او را چو نیران
به زخمی کز فراق گل عذاریست
نمک پاشش نسیم نوبهاریست
زغم گر خاطری باشد مشوّش
نوای نی زند بر جانش آتش
بهار امسال خود باشد عزادار
نوا، خوان بلبلان در طرف گلزار
ز داغ گلرخان نینوایی
کند بلبل به هر، برگی نوایی
به جان بلبل آتش در گرفته
تو گویی رنگ خاکستر گرفته
به هر شاخی نواخان عندلیبی
ز داغ قتل مظلومِ غریبی
تو گویی سبزه بس با زیب و زین است
خط سبز جوانان حسین است
حکایت می کند سرو صنوبر
ز سرو قامت عبّاس و اکبر
هزاران داغ دارد، لاله بر دل
ز داغ اکبر شیرین شمایل
چو بینم جانب ریحان و سنبل
به یاد آرد، مرا آن زلف و کاکل
مولّه در چمن بید، است و شمشاد
ز هجر قاسم ناکام ناشاد
شقایق گر، زبی آبی نزار است
همانا حلق طفل شیرخوار است
به نیلوفر، نگر که چون سکینه است
رُخش سیلی ز سیلی های کینه است
به نرگس بین که همچون چشم زینب
به حسرت مانده باز از صبح تا شب
ز گلها جعفری را چون بینم
ز داغ عون و جعفر دل غمینم
درختی کز ثمر باشد خمیده
حبیب است او که در پیری رسیده
به یاد تشنگان ابر بهاری
ترشّح ها، کند از هر کناری
زبس صحن چمن پُر ارغوان است
تو گویی قتلگاه کشتگان است
بنفشه در کنار جویباران
سیه پوش از غم نسرین عذاران
جوانان حسین باجسم صدچاک
چو برگ گل فتاده بر سر خاک
همه گل پیرهن افتاده در خون
نموده رشک گلشن روی هامون
همه از جام وحدت گشته سرشار
شدند از ماسوی یکباره بیزار
به کلّی خویش را، دادند از دست
زجام لعل ساقی تا ابد مست
زخون مینای تن را کرده خالی
نموده پُر، ز خمّ لایزالی
گرفته شاهد حق را، در آغوش
نموده هر دو عالم را فراموش
«وفایی» بیوفا این نوبهار است
بهار گلشن دین پایدار است
بود داغ حسین گلگشت و با غم
می غم کم مبادا، از ایاغم
که در ماه محرّم نوبهار است
مصیبت بیشتر باشد جگر سوز
که افتد روز عاشورا، به نوروز
چو عاشورا و نوروزند، با هم
مهیّاتر، بود اسباب ماتم
بلی گر، آتشی باشد به خرمن
نسیمش شعله ور سازد، به دامن
کسی را، گر شراری هست در جان
بود باد بهار او را چو نیران
به زخمی کز فراق گل عذاریست
نمک پاشش نسیم نوبهاریست
زغم گر خاطری باشد مشوّش
نوای نی زند بر جانش آتش
بهار امسال خود باشد عزادار
نوا، خوان بلبلان در طرف گلزار
ز داغ گلرخان نینوایی
کند بلبل به هر، برگی نوایی
به جان بلبل آتش در گرفته
تو گویی رنگ خاکستر گرفته
به هر شاخی نواخان عندلیبی
ز داغ قتل مظلومِ غریبی
تو گویی سبزه بس با زیب و زین است
خط سبز جوانان حسین است
حکایت می کند سرو صنوبر
ز سرو قامت عبّاس و اکبر
هزاران داغ دارد، لاله بر دل
ز داغ اکبر شیرین شمایل
چو بینم جانب ریحان و سنبل
به یاد آرد، مرا آن زلف و کاکل
مولّه در چمن بید، است و شمشاد
ز هجر قاسم ناکام ناشاد
شقایق گر، زبی آبی نزار است
همانا حلق طفل شیرخوار است
به نیلوفر، نگر که چون سکینه است
رُخش سیلی ز سیلی های کینه است
به نرگس بین که همچون چشم زینب
به حسرت مانده باز از صبح تا شب
ز گلها جعفری را چون بینم
ز داغ عون و جعفر دل غمینم
درختی کز ثمر باشد خمیده
حبیب است او که در پیری رسیده
به یاد تشنگان ابر بهاری
ترشّح ها، کند از هر کناری
زبس صحن چمن پُر ارغوان است
تو گویی قتلگاه کشتگان است
بنفشه در کنار جویباران
سیه پوش از غم نسرین عذاران
جوانان حسین باجسم صدچاک
چو برگ گل فتاده بر سر خاک
همه گل پیرهن افتاده در خون
نموده رشک گلشن روی هامون
همه از جام وحدت گشته سرشار
شدند از ماسوی یکباره بیزار
به کلّی خویش را، دادند از دست
زجام لعل ساقی تا ابد مست
زخون مینای تن را کرده خالی
نموده پُر، ز خمّ لایزالی
گرفته شاهد حق را، در آغوش
نموده هر دو عالم را فراموش
«وفایی» بیوفا این نوبهار است
بهار گلشن دین پایدار است
بود داغ حسین گلگشت و با غم
می غم کم مبادا، از ایاغم
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند پنجم
بر زخمهای پیکرت ار، اشک مرهم است
پس گریه تا به حشر برآن زخمها کم است
زان ناوکی که بر دلت آمد زشست کین
خون دل از دو دیده روانم دمادم است
زان تیغ کین به فرق تو تا حشر خاک غم
بر فرق ماهمین نه که بر فرق عالم است
از پیچ و تاب تشنگی ات بر لب فرات
چشم جهانیان همه چون دجله و یم است
تنها همین فرات نشد از خجالت آب
از روی تو فرو به زمین رفته زمزم است
ای تشنه یی که از اثر اشک ماتمت
تا روز حشر گلشن دین سبز و خرّم است
پیش مصیبت تو مصیبات روزگار
بر ممکنات جمله چو دریا و شبنم است
از بس مصیبت تو عظیم اوفتاده است
نام تو و شکسته دلی هر دو با هم است
بر فرق و حلق اکبر و اصغر چو بنگرم
هر یک مصیبتش به دل از هریک اعظم است
از جور چرخ قامت زهرا نگشته خم
چون چرخ اگر خمیده ز بار غمت خم است
زین غم به چرخ چارم و در هشت باغ خُلد
گریان و زار مریم و عیسی بن مریم است
هر دل که در غم تو بود خرّم است و شاد
خرّم دلی مباد که فارغ از این غم است
شادی به ما همین نه محرّم حرام کرد
هر مه به یاد روی تو ما را محرّم است
گویند در بهشت برین جای گریه نیست
گر نیست گریه بر تو مرا جای ماتم است
هرجا که ماتمت بود آنجا بهشت ماست
جایی که نیست ماتمت آنجا جنهّم است
عهدی که با تو بسته «وفایی» به عهد خویش
صد شکر کز وفای تو آن عهد محکم است
بر وعده ی وفای تو باشد امیدوار
کایی زلطف بر سر او گاه احتضار
پس گریه تا به حشر برآن زخمها کم است
زان ناوکی که بر دلت آمد زشست کین
خون دل از دو دیده روانم دمادم است
زان تیغ کین به فرق تو تا حشر خاک غم
بر فرق ماهمین نه که بر فرق عالم است
از پیچ و تاب تشنگی ات بر لب فرات
چشم جهانیان همه چون دجله و یم است
تنها همین فرات نشد از خجالت آب
از روی تو فرو به زمین رفته زمزم است
ای تشنه یی که از اثر اشک ماتمت
تا روز حشر گلشن دین سبز و خرّم است
پیش مصیبت تو مصیبات روزگار
بر ممکنات جمله چو دریا و شبنم است
از بس مصیبت تو عظیم اوفتاده است
نام تو و شکسته دلی هر دو با هم است
بر فرق و حلق اکبر و اصغر چو بنگرم
هر یک مصیبتش به دل از هریک اعظم است
از جور چرخ قامت زهرا نگشته خم
چون چرخ اگر خمیده ز بار غمت خم است
زین غم به چرخ چارم و در هشت باغ خُلد
گریان و زار مریم و عیسی بن مریم است
هر دل که در غم تو بود خرّم است و شاد
خرّم دلی مباد که فارغ از این غم است
شادی به ما همین نه محرّم حرام کرد
هر مه به یاد روی تو ما را محرّم است
گویند در بهشت برین جای گریه نیست
گر نیست گریه بر تو مرا جای ماتم است
هرجا که ماتمت بود آنجا بهشت ماست
جایی که نیست ماتمت آنجا جنهّم است
عهدی که با تو بسته «وفایی» به عهد خویش
صد شکر کز وفای تو آن عهد محکم است
بر وعده ی وفای تو باشد امیدوار
کایی زلطف بر سر او گاه احتضار
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
حُسنت چو عشق من همه ساعت فزون شود
تا منتهای کار ندانم که چون شود
در کار جان گرهی سخت هست لیک
آسان شود دمیکه دل از عشق خون شود
حاصل ز دور چرخ مرادم شود اگر
این گردشش چو طالع من واژگون شود
چون با خیال روی تو خواب آیدم به چشم
مژگان به جای سوزنم اندر جفون شود
یکباره سرنگون شود این چرخ بیستون
در زیر بار محنت من گر، ستون شود
ناید برون زخانه اگر طفل اشک من
ترسد که پایمال شود چون برون شود
گفتی خوش است عقل «وفایی» به کیش عشق
آری به شرط آنکه در آخر جنون شود
تا منتهای کار ندانم که چون شود
در کار جان گرهی سخت هست لیک
آسان شود دمیکه دل از عشق خون شود
حاصل ز دور چرخ مرادم شود اگر
این گردشش چو طالع من واژگون شود
چون با خیال روی تو خواب آیدم به چشم
مژگان به جای سوزنم اندر جفون شود
یکباره سرنگون شود این چرخ بیستون
در زیر بار محنت من گر، ستون شود
ناید برون زخانه اگر طفل اشک من
ترسد که پایمال شود چون برون شود
گفتی خوش است عقل «وفایی» به کیش عشق
آری به شرط آنکه در آخر جنون شود
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
فکنده زلف تو در کار دل هزار گره
دگر مزن تو بر ابروی فتنه بار گره
گشای کاکل مشکین و کار دل بگشای
مزن به رشته ی عمر من ای نگار گره
نسیم باد صبا، تار زلف چین ترا
گشوده و زده بر نافه ی تتار گره
نوای چنگ و ربابم نمی گشاید دل
گشای مطرب مجلس زتارِ تار گره
علاج درد دلم را چه می کنی امروز
من اوفتاده به کارم زسال پار گره
سر قرابه ی می باز کن تو ای ساقی
گشای از دل مستان ذوالخمار گره
گره به رشته ی جان اوفتاده بود زدل
چو خون شد از غم او باز شد زکار گره
فدای همّت آن عاشقی که در ره دوست
کند چو گریه فتد در گلوی یار گره
«وفایی» از همه عالم بُرید و بست به دوست
زده است رشته ی الفت به زلف یار گره
دگر مزن تو بر ابروی فتنه بار گره
گشای کاکل مشکین و کار دل بگشای
مزن به رشته ی عمر من ای نگار گره
نسیم باد صبا، تار زلف چین ترا
گشوده و زده بر نافه ی تتار گره
نوای چنگ و ربابم نمی گشاید دل
گشای مطرب مجلس زتارِ تار گره
علاج درد دلم را چه می کنی امروز
من اوفتاده به کارم زسال پار گره
سر قرابه ی می باز کن تو ای ساقی
گشای از دل مستان ذوالخمار گره
گره به رشته ی جان اوفتاده بود زدل
چو خون شد از غم او باز شد زکار گره
فدای همّت آن عاشقی که در ره دوست
کند چو گریه فتد در گلوی یار گره
«وفایی» از همه عالم بُرید و بست به دوست
زده است رشته ی الفت به زلف یار گره