عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
بیکدورت نیست هرجا محرمی یا غافلیست
زندگانی هرچه باشد زحمت آب وگلیست
آنچه از نقش رم و آرام امکان دیدهای
خاککلفت مردهای یاخون حسرت بسملیست
شوق حیرانم چه میخواهدکه در چشم ترم
جنبش مژگان لب حسرت نوای سایلیست
لالهزار و شبنمستان محبت دیدهایم
محو هر اشکی، نگاهی، زیر هر داغی دلیست
شعلهکاران را به خاکستر قناعتکردن است
هرکجاعشق استدهقان سوختن همحاصلیست
چشم تا برهم زنم نقش سجودت بستهام
اشک بیتابم، سراپایم جبین مایلیست
حسرت دل را علاج از نشئهٔ دیدار پرس
خانهٔ آیینهقفلش آرزوی مشکلیست
مقصد آرام است ایکوشش مکن آزار ما
بیدماغان طلب را جاده هم سر منزلیست
عقل را در ضبط مجنون آب میگردد نفس
عشقمیخنددکهاینجا رفتن ازخود محملیست
از هجوم جلوه آخر بر در حیرت زدیم
حسن چون توفانکند آیینهگشتن ساحلیست
قدردان بحرگوهرخیز غواص است بس
درد میداند که در هرقطرهٔ خونم دلیست
بیدل از اظهار مطلب خون استغنا مریز
آبرو چون موج پیداکرد تیغ قاتلیست
زندگانی هرچه باشد زحمت آب وگلیست
آنچه از نقش رم و آرام امکان دیدهای
خاککلفت مردهای یاخون حسرت بسملیست
شوق حیرانم چه میخواهدکه در چشم ترم
جنبش مژگان لب حسرت نوای سایلیست
لالهزار و شبنمستان محبت دیدهایم
محو هر اشکی، نگاهی، زیر هر داغی دلیست
شعلهکاران را به خاکستر قناعتکردن است
هرکجاعشق استدهقان سوختن همحاصلیست
چشم تا برهم زنم نقش سجودت بستهام
اشک بیتابم، سراپایم جبین مایلیست
حسرت دل را علاج از نشئهٔ دیدار پرس
خانهٔ آیینهقفلش آرزوی مشکلیست
مقصد آرام است ایکوشش مکن آزار ما
بیدماغان طلب را جاده هم سر منزلیست
عقل را در ضبط مجنون آب میگردد نفس
عشقمیخنددکهاینجا رفتن ازخود محملیست
از هجوم جلوه آخر بر در حیرت زدیم
حسن چون توفانکند آیینهگشتن ساحلیست
قدردان بحرگوهرخیز غواص است بس
درد میداند که در هرقطرهٔ خونم دلیست
بیدل از اظهار مطلب خون استغنا مریز
آبرو چون موج پیداکرد تیغ قاتلیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۰
داد عشق از بینیازی درمن طفلانم بیاد
سر خط معنیست پیش چشم و میخوانم بیاد
شرم بیدردی مگر بر جبههام چیند عرق
تا بماند ننگ خشکیهای مژگانم بیاد
میفشارد تنگی این خانه مجنون مرا
گر نباشد وسعتآباد بیابانم بیاد
در فراموشی مگر جمعیتی پیدا کنم
ورنه چون موی سر مجنون پریشانم بیاد
زان ستم هایی که از بیداد هجران دیدهام
میدرم پیش توگر آید گریبانم بیاد
دل کباب پرتو حسن عرقناک که بود
کز هجوم اشک میآید چراغانم بیاد
از تغافلخانهٔ ناز ننو بیرفن نیستم
شیشهای بودم که دارد طاق نسیانم بیاد
زان قدر هوشی که میکردم به وهم خویش جمع
چون به یادت میرسم چیزی نمیمانم بیاد
از عدم آنسوترم برده است فکر نیستی
نیستم زانهاکه هستی آرد آسانم بیاد
با خیال رفتگان هم قانعم از بیکسی
کاش گردون واگذارد یاد دورانم بیاد
بعد ازین غیر از فراموشی که میبیند مرا
مفت احکاهی اگر روزی دو مهمانم بیاد
بیدل آن دور می و پیمانهام دیگرکجاست
یکدو دم بگذار تا رنگی بگردانم بیاد
سر خط معنیست پیش چشم و میخوانم بیاد
شرم بیدردی مگر بر جبههام چیند عرق
تا بماند ننگ خشکیهای مژگانم بیاد
میفشارد تنگی این خانه مجنون مرا
گر نباشد وسعتآباد بیابانم بیاد
در فراموشی مگر جمعیتی پیدا کنم
ورنه چون موی سر مجنون پریشانم بیاد
زان ستم هایی که از بیداد هجران دیدهام
میدرم پیش توگر آید گریبانم بیاد
دل کباب پرتو حسن عرقناک که بود
کز هجوم اشک میآید چراغانم بیاد
از تغافلخانهٔ ناز ننو بیرفن نیستم
شیشهای بودم که دارد طاق نسیانم بیاد
زان قدر هوشی که میکردم به وهم خویش جمع
چون به یادت میرسم چیزی نمیمانم بیاد
از عدم آنسوترم برده است فکر نیستی
نیستم زانهاکه هستی آرد آسانم بیاد
با خیال رفتگان هم قانعم از بیکسی
کاش گردون واگذارد یاد دورانم بیاد
بعد ازین غیر از فراموشی که میبیند مرا
مفت احکاهی اگر روزی دو مهمانم بیاد
بیدل آن دور می و پیمانهام دیگرکجاست
یکدو دم بگذار تا رنگی بگردانم بیاد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
دب چه چارهکند چون فضول افتد
بجای عذر دل آوردهام قبول افتد
به خاک خفت درتن ره هزار قافله اشک
مبادکس به غبار دل ملول افتد
ترحم است برآن طایر شکسته قفس
که همچو شمع پرافشانیاش به نول افتد
ستم به وجد دل از ضبط ناله نتوان کرد
چو نغمه ختم شود ضرب بر اصول افتد
بهکارگاه هوس از ستم شریکی چند
قیامت استکه آتش به دشت غول افتد
ز آب دیده گرفتم عیار شیب و شباب
که هر چه گل کند از ابر بر فصول افتد
خرد ودیعت اوهام برنمیدارد
به رنج بار امانت مگر جهول افتد
چو موج گوهرم از دل گذشتن آسان نیست
چو رشته خورد گره کوتهی به طول افتد
سری کشیدهای آمادهٔ گریبان باش
به پایهای نرسیدی که بینزول افتد
مباز بیدل از اوهام نقد استغنا
مرادکوکهکسی در غم حصول افتد
بجای عذر دل آوردهام قبول افتد
به خاک خفت درتن ره هزار قافله اشک
مبادکس به غبار دل ملول افتد
ترحم است برآن طایر شکسته قفس
که همچو شمع پرافشانیاش به نول افتد
ستم به وجد دل از ضبط ناله نتوان کرد
چو نغمه ختم شود ضرب بر اصول افتد
بهکارگاه هوس از ستم شریکی چند
قیامت استکه آتش به دشت غول افتد
ز آب دیده گرفتم عیار شیب و شباب
که هر چه گل کند از ابر بر فصول افتد
خرد ودیعت اوهام برنمیدارد
به رنج بار امانت مگر جهول افتد
چو موج گوهرم از دل گذشتن آسان نیست
چو رشته خورد گره کوتهی به طول افتد
سری کشیدهای آمادهٔ گریبان باش
به پایهای نرسیدی که بینزول افتد
مباز بیدل از اوهام نقد استغنا
مرادکوکهکسی در غم حصول افتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۱
دلگداخته بر شش جهت بغل واکرد
جهان به شیشهگرفت این پری چه انشاکرد
ستم نصیب دلم من کجا و درد کجا
نفس به کوچهٔ نی رفت و ناله پیدا کرد
ز شرم چشم تو دارد خیالم انجمنی
که باید از عرقم سیر جام و مینا کرد
چه سحر بود که افسون بینیازی عشق
مرا به خاک نشاند و ترا تماشاکرد
به فکر کار دل افتادم از چکیدن اشک
شکست شیشه به روبم در حلب واکرد
ازین بساط گذشتم.ولی نفهمیدم
که وضع پیکر خم با که این مدارا کرد
چو شمع صورت بیداریام چه امکان داشت
سری که رفت ز دوشم اشارت پا کرد
نهفت معنی مکشوف بیتاملیام
نبستن مژه آفاق را معما کرد
جنون بیخودیی پیش برد سعی امل
که کار عالم امروز نذر فردا کرد
فسردنی است سرانجام عافیتطلبان
محیط اینکره از رشتهٔگهر واکرد
خیال اگر همه فردوس در بغل دارد
قفای زانوی حسرت نمیتوان جا کرد
دلیل الفت اسباب غیر عسجز نبود
پر شکستهٔ ما سیر این قفسها کرد
نداشت ظاهر و مظهر جهان یکتایی
جنون آینه در دست خنده بر ما کرد
درین هوسکده از من چه دیدهای بیدل
به عالمی که نیام بایدم تماشا کرد
جهان به شیشهگرفت این پری چه انشاکرد
ستم نصیب دلم من کجا و درد کجا
نفس به کوچهٔ نی رفت و ناله پیدا کرد
ز شرم چشم تو دارد خیالم انجمنی
که باید از عرقم سیر جام و مینا کرد
چه سحر بود که افسون بینیازی عشق
مرا به خاک نشاند و ترا تماشاکرد
به فکر کار دل افتادم از چکیدن اشک
شکست شیشه به روبم در حلب واکرد
ازین بساط گذشتم.ولی نفهمیدم
که وضع پیکر خم با که این مدارا کرد
چو شمع صورت بیداریام چه امکان داشت
سری که رفت ز دوشم اشارت پا کرد
نهفت معنی مکشوف بیتاملیام
نبستن مژه آفاق را معما کرد
جنون بیخودیی پیش برد سعی امل
که کار عالم امروز نذر فردا کرد
فسردنی است سرانجام عافیتطلبان
محیط اینکره از رشتهٔگهر واکرد
خیال اگر همه فردوس در بغل دارد
قفای زانوی حسرت نمیتوان جا کرد
دلیل الفت اسباب غیر عسجز نبود
پر شکستهٔ ما سیر این قفسها کرد
نداشت ظاهر و مظهر جهان یکتایی
جنون آینه در دست خنده بر ما کرد
درین هوسکده از من چه دیدهای بیدل
به عالمی که نیام بایدم تماشا کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
دل مپرسید چرا سوخته یا میسوزد
هرچه شد باب وفا سوخته یا میسوزد
برق آن جلوهگراین استکه من میبینم
خانهٔ آینهها سوخته یا میسوزد
سوز عشق و دل افسرده زاهد هیهات
از شرر سنگ کجا سوخته یا میسوزد
اثر از نالهٔ ارباب هوس بیزار است
برق تصویر که را سوخته یا میسوزد
غره صبر مباشید کزین لالهرخان
هرکه گردید جدا سوخته یا میسوزد
برق سودای تو در پرده اندیشهٔ ما
کس چه داند که چها سوخته یا میسوزد
رشحهٔ فیض قناعت بطلب کاتش حرص
خرمن عمر ترا سوخته یا میسوزد
ساز هستی که حریفان نفسش میخوانند
تا شود گرم نوا سوخته یا میسوزد
ای شرر ترک هوس گیر که تا دم زدهای
نفس هرزه درا سوخته یا میسوزد
کیست پرسد ز نمکدان لب او بیدل
کز چه زخم دل ما سوخته یا میسوزد
هرچه شد باب وفا سوخته یا میسوزد
برق آن جلوهگراین استکه من میبینم
خانهٔ آینهها سوخته یا میسوزد
سوز عشق و دل افسرده زاهد هیهات
از شرر سنگ کجا سوخته یا میسوزد
اثر از نالهٔ ارباب هوس بیزار است
برق تصویر که را سوخته یا میسوزد
غره صبر مباشید کزین لالهرخان
هرکه گردید جدا سوخته یا میسوزد
برق سودای تو در پرده اندیشهٔ ما
کس چه داند که چها سوخته یا میسوزد
رشحهٔ فیض قناعت بطلب کاتش حرص
خرمن عمر ترا سوخته یا میسوزد
ساز هستی که حریفان نفسش میخوانند
تا شود گرم نوا سوخته یا میسوزد
ای شرر ترک هوس گیر که تا دم زدهای
نفس هرزه درا سوخته یا میسوزد
کیست پرسد ز نمکدان لب او بیدل
کز چه زخم دل ما سوخته یا میسوزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند
صدای پای من خون از رگ کهسار جوشاند
چه اقبال است یا رب دود سودای محبت را
که شمع از رشتهای کز پا کشد دستار جوشاند
رموز یأس میپوشم به ستر عجز میکوشم
که میترسم شکست بال من منقار جوشاند
چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی
مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاند
مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را
که آتش میشود آبی که کس بسیار جوشاند
بهاظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان
کز انگشت شهادت صورت زنهار جوشاند
بهخاموشی امانخواه از چنین هنگامهٔ باطل
که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند
دل هر دانه میباشد به چندین ریشه آبستن
گریبان گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند
من و آن بستر ضعفیکه افسون ادب آنجا
صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند
قیامت میبرم بر چرخ و از فکر خودم غافل
حیا ای کاش چون صبحم گریبان وار جوشاند
جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر
مگر خاکستر از آیینهام دیدار جوشاند
به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل
چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند
صدای پای من خون از رگ کهسار جوشاند
چه اقبال است یا رب دود سودای محبت را
که شمع از رشتهای کز پا کشد دستار جوشاند
رموز یأس میپوشم به ستر عجز میکوشم
که میترسم شکست بال من منقار جوشاند
چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی
مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاند
مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را
که آتش میشود آبی که کس بسیار جوشاند
بهاظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان
کز انگشت شهادت صورت زنهار جوشاند
بهخاموشی امانخواه از چنین هنگامهٔ باطل
که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند
دل هر دانه میباشد به چندین ریشه آبستن
گریبان گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند
من و آن بستر ضعفیکه افسون ادب آنجا
صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند
قیامت میبرم بر چرخ و از فکر خودم غافل
حیا ای کاش چون صبحم گریبان وار جوشاند
جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر
مگر خاکستر از آیینهام دیدار جوشاند
به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل
چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در ستایش کهف الادانی ولاقاضی وزیر بینظیر حاجی آقاسی طاب ثراه
بر دلم صدهزار نیشترست
بلکه از صدهزار بیشترست
شرح یک ماجرا ز دردسرم
موجب صدهزار درد سرست
پیکرم آنچنان شدست ضعیف
که نهان همچو روح از نظرست
زین سبب درکفم ز غایت ضعف
خشک چوبی به گاه پویه درست
لاجرم گاه پویه پندارند
که عصایی به سحر ره سپرست
گر هلال اینچنین ضعیف شود
عاطل از سیر و جنبش و اثرست
کوه اگر بیند اینچنین آسیب
لرزهاش تا به حشر در کمرست
پیش اشک دو چشم خونبارم
قلزم اندر شمارهٔ شمرست
قامتم خم شدست همچو کمان
لیک در پیش تیر غم سپرست
تن افسردهام ز غایت ضعف
چون یکی چوب خشک بیثمرست
موی از تاب تب بر اندامم
بتر از نیش ناچخ و تبرست
در و بام سرایم از شیشه
راستگویی دکان شیشهگرست
همه لبریز از آن قبیل عرق
کش به چارم مزاج سرد و ترست
آه از آن شیشهای که چون کژدم
هیأتش دل شکاف زهره درست
لاطئی هست کاب شهوت آن
رافع رنج و دافع خطرست
دوستانم زنند دست به دست
که فلان ای دریغ محتضرست
آنچنان لاغرم که پنداری
پوستم زیر و استخوان زبرست
لاجرم هرکه مر مرا بیند
فاش گوید که این چه جانورست
حجرهٔ من زمین یونانست
بسکه در وی حکیم چارهگرست
دهنم از حرارت صفرا
از عفونت چوکام شیر نرست
لرز لرزان تنم ز شدت ضعف
چون دل خصم صدر نامورست
حاجی آقاسی آن جهان جلال
که جهانش به چشم مختصرست
آنکه رایش مدبر فلکست
وآنکه قدرش مربی قدرست
آنکه از مهر و کین او زاید
هرچه اندر زمانه خیر و شرست
جنبش خامهاش چو گردش چرخ
پایمرد صدور نفع و ضرست
لیک سیرش خلاف سیر سپهر
دوست را نفع و خصم را ضررست
طبع او بحر و گفت او گوهر
دست او ابر و جود او مطرست
آنچه ز آثار خلق نیک در اوست
از گمان و قیاس و وهم برست
ملکی هست در لباس بشر
کاین خلایق نه لایق بشرست
اگر از خود بُدی فروغ قمر
گفتمیکاو برای و رو قمرست
روی او نیست آفتاب سپهر
لیک چون آفتاب مشتهرست
خامهٔ او چو خام خسرو عهد
مادر فتح و دایهٔ ظفرست
با عتابش که هست مایهٔ مرگ
خون و جان جهانیان هدرست
دل و دستش بهگاه جود وکرم
غارتگنج و آفتگهرست
چون غزالی رمیده از صیاد
حزم او پیش بین و پس نگرست
لطف او روحبخش و روحافزا
قهر او جانستان و جان شکرست
ای بهشت جهانیان که جحیم
زاتش سطوت تو یک شررست
هر سخن کز لبت برون آید
خوشتر از آب چشمهٔ خضرست
جامهٔ شوکت و جلالت را
دیبهٔ نه سپهر آسترست
نوش درکام دشمنت نیش است
زهر درکام دوستت شیرست
صاحبا بندهٔ تو قاآنی
که خداوند دانش و هنرست
گلهها دارد از تغافل تو
لیک دلش از زبانش بیخبرست
هیچ گفتی کهینه چاکر من
مدتی شدکه غایب از نظرست
هیچگفتیکه درکدام محل
به کدامین سراچهاش مقرست
جد پاک تو مصطفی که بقدر
ذاتش از هرچه جز خدای برست
به سرای فلان یهود شتافت
دید چون خستهحال و خون جگرست
زادگان را مگر نه درگیتی
شیوهٔ جد و عادت پدرست
دوشگفتمکه پاکشم چندی
ز آستانتکه از سپهر برست
بازگفتمکه بنده در همه حال
از تولای خواجه ناگزرست
سایه جز پیرویگزیرش نیست
هرکجا کافتاب درگذرست
زبر و زیر زیر فرمانت
تا زمین زیر و آسمان زبرست
بلکه از صدهزار بیشترست
شرح یک ماجرا ز دردسرم
موجب صدهزار درد سرست
پیکرم آنچنان شدست ضعیف
که نهان همچو روح از نظرست
زین سبب درکفم ز غایت ضعف
خشک چوبی به گاه پویه درست
لاجرم گاه پویه پندارند
که عصایی به سحر ره سپرست
گر هلال اینچنین ضعیف شود
عاطل از سیر و جنبش و اثرست
کوه اگر بیند اینچنین آسیب
لرزهاش تا به حشر در کمرست
پیش اشک دو چشم خونبارم
قلزم اندر شمارهٔ شمرست
قامتم خم شدست همچو کمان
لیک در پیش تیر غم سپرست
تن افسردهام ز غایت ضعف
چون یکی چوب خشک بیثمرست
موی از تاب تب بر اندامم
بتر از نیش ناچخ و تبرست
در و بام سرایم از شیشه
راستگویی دکان شیشهگرست
همه لبریز از آن قبیل عرق
کش به چارم مزاج سرد و ترست
آه از آن شیشهای که چون کژدم
هیأتش دل شکاف زهره درست
لاطئی هست کاب شهوت آن
رافع رنج و دافع خطرست
دوستانم زنند دست به دست
که فلان ای دریغ محتضرست
آنچنان لاغرم که پنداری
پوستم زیر و استخوان زبرست
لاجرم هرکه مر مرا بیند
فاش گوید که این چه جانورست
حجرهٔ من زمین یونانست
بسکه در وی حکیم چارهگرست
دهنم از حرارت صفرا
از عفونت چوکام شیر نرست
لرز لرزان تنم ز شدت ضعف
چون دل خصم صدر نامورست
حاجی آقاسی آن جهان جلال
که جهانش به چشم مختصرست
آنکه رایش مدبر فلکست
وآنکه قدرش مربی قدرست
آنکه از مهر و کین او زاید
هرچه اندر زمانه خیر و شرست
جنبش خامهاش چو گردش چرخ
پایمرد صدور نفع و ضرست
لیک سیرش خلاف سیر سپهر
دوست را نفع و خصم را ضررست
طبع او بحر و گفت او گوهر
دست او ابر و جود او مطرست
آنچه ز آثار خلق نیک در اوست
از گمان و قیاس و وهم برست
ملکی هست در لباس بشر
کاین خلایق نه لایق بشرست
اگر از خود بُدی فروغ قمر
گفتمیکاو برای و رو قمرست
روی او نیست آفتاب سپهر
لیک چون آفتاب مشتهرست
خامهٔ او چو خام خسرو عهد
مادر فتح و دایهٔ ظفرست
با عتابش که هست مایهٔ مرگ
خون و جان جهانیان هدرست
دل و دستش بهگاه جود وکرم
غارتگنج و آفتگهرست
چون غزالی رمیده از صیاد
حزم او پیش بین و پس نگرست
لطف او روحبخش و روحافزا
قهر او جانستان و جان شکرست
ای بهشت جهانیان که جحیم
زاتش سطوت تو یک شررست
هر سخن کز لبت برون آید
خوشتر از آب چشمهٔ خضرست
جامهٔ شوکت و جلالت را
دیبهٔ نه سپهر آسترست
نوش درکام دشمنت نیش است
زهر درکام دوستت شیرست
صاحبا بندهٔ تو قاآنی
که خداوند دانش و هنرست
گلهها دارد از تغافل تو
لیک دلش از زبانش بیخبرست
هیچ گفتی کهینه چاکر من
مدتی شدکه غایب از نظرست
هیچگفتیکه درکدام محل
به کدامین سراچهاش مقرست
جد پاک تو مصطفی که بقدر
ذاتش از هرچه جز خدای برست
به سرای فلان یهود شتافت
دید چون خستهحال و خون جگرست
زادگان را مگر نه درگیتی
شیوهٔ جد و عادت پدرست
دوشگفتمکه پاکشم چندی
ز آستانتکه از سپهر برست
بازگفتمکه بنده در همه حال
از تولای خواجه ناگزرست
سایه جز پیرویگزیرش نیست
هرکجا کافتاب درگذرست
زبر و زیر زیر فرمانت
تا زمین زیر و آسمان زبرست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴
تحفه ی مرهم نگیرد سینه ی افکار ما
سایه ی گل برنتابد گوشه ی دستار ما
باعثی دارد رواج، سبحه کو، تزویر کو
تا ببندد صد گره بر رشته ی زنار ما
ما لب آلوده بهر توبه بگشاییم، لیک
بانگ عصیان می زند ناقوس استغفار ما
آتش افروز تب هجریم و هرگز کس ندید
جوش تبخال شفاعت بر لب زنهار ما
مرحبا ای چاره، آسان می گشایی کار خلق
ناخنی بس تیز داری رخنه ای در کار ما
ساکن میخانه ی ما باش عرفی زانکه نیست
چشمه ی نور و صفا در سایه ی دیوار ما
سایه ی گل برنتابد گوشه ی دستار ما
باعثی دارد رواج، سبحه کو، تزویر کو
تا ببندد صد گره بر رشته ی زنار ما
ما لب آلوده بهر توبه بگشاییم، لیک
بانگ عصیان می زند ناقوس استغفار ما
آتش افروز تب هجریم و هرگز کس ندید
جوش تبخال شفاعت بر لب زنهار ما
مرحبا ای چاره، آسان می گشایی کار خلق
ناخنی بس تیز داری رخنه ای در کار ما
ساکن میخانه ی ما باش عرفی زانکه نیست
چشمه ی نور و صفا در سایه ی دیوار ما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۲
من بلبل آن گل که گلابش همه خون است
مرغابی آن بحر که آبش همه خون است
خونم به گلو ریز که بیمار محبت
آشوب نشانست و به آبش همه خون است
دیوانه ی عشقیم که این شاهد سرمست
عشقش همه زخم است و حجابش هم خون است
کوثر لب خشک و جگر تشنه فرستد
در بادیه ی عشق که آبش همه خون است
از صید به خون گشته مپرهیز که صیاد
آرایش فتراک و رکابش همه خون است
آتش چه و سرچشمه کدامست؟ مپرسید
صحرای محبت که سرابش همه خون است
عرفی غم دل باز نپرسی که دل ما
مستی است که در جام جوابش همه خون است
مرغابی آن بحر که آبش همه خون است
خونم به گلو ریز که بیمار محبت
آشوب نشانست و به آبش همه خون است
دیوانه ی عشقیم که این شاهد سرمست
عشقش همه زخم است و حجابش هم خون است
کوثر لب خشک و جگر تشنه فرستد
در بادیه ی عشق که آبش همه خون است
از صید به خون گشته مپرهیز که صیاد
آرایش فتراک و رکابش همه خون است
آتش چه و سرچشمه کدامست؟ مپرسید
صحرای محبت که سرابش همه خون است
عرفی غم دل باز نپرسی که دل ما
مستی است که در جام جوابش همه خون است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۳
عشق کو تا نو کنم با درد پیمانی درست
از فغان در شهر نگذارم گریبانی درست
با وجود آن که عشق آورد صد داروی تلخ
بهر درد ما نشد اسباب درمانی درست
تا نبردم صد شکاف از دست، گریبانم نهشت
وای اگر بودی به دست غم گریبانی درست
غم ندارم گر بود سامان عیشم ناتمام
عیب باشد سفره ی درویش را نانی درست
صید عشق ار خام باشد نیم خورد آتش است
نیست در خوان محبت مرغ بریانی درست
گشت کفر آلوده ایمانش ز طعن قدسیان
هر که در ایام حسنت داشت ایمانی درست
با همه کج نغمه گی خندند زاغان چمن
عندلیبی گر زند ناگاه دستانی درست
چند عرفی بنده ی فرمان خود باشی، کسی
بندگی را می کند نسبت به سلطانی درست
از فغان در شهر نگذارم گریبانی درست
با وجود آن که عشق آورد صد داروی تلخ
بهر درد ما نشد اسباب درمانی درست
تا نبردم صد شکاف از دست، گریبانم نهشت
وای اگر بودی به دست غم گریبانی درست
غم ندارم گر بود سامان عیشم ناتمام
عیب باشد سفره ی درویش را نانی درست
صید عشق ار خام باشد نیم خورد آتش است
نیست در خوان محبت مرغ بریانی درست
گشت کفر آلوده ایمانش ز طعن قدسیان
هر که در ایام حسنت داشت ایمانی درست
با همه کج نغمه گی خندند زاغان چمن
عندلیبی گر زند ناگاه دستانی درست
چند عرفی بنده ی فرمان خود باشی، کسی
بندگی را می کند نسبت به سلطانی درست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۴
شکستن دل ما کار زور بازو نیست
هلاک اهل وفا جر به نوشدارو نیست
به عیب جویی مجنون بدم ولی گویم
خوشا دلی که تسلی به چشم آهو نیست
چنین گلی نه از این لاله زار دهر برست
وگر نیست سخن در جهان که خودرو نیست
علاچ زخم نه بازوی چاره خواست کند
سرم که همدم درد است بار زانو نیست
ز فیض طبع کسی بهره ساز شد عرفی
وگر نه چون دگران شاعر است، جادو نیست
هلاک اهل وفا جر به نوشدارو نیست
به عیب جویی مجنون بدم ولی گویم
خوشا دلی که تسلی به چشم آهو نیست
چنین گلی نه از این لاله زار دهر برست
وگر نیست سخن در جهان که خودرو نیست
علاچ زخم نه بازوی چاره خواست کند
سرم که همدم درد است بار زانو نیست
ز فیض طبع کسی بهره ساز شد عرفی
وگر نه چون دگران شاعر است، جادو نیست
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
جاه دنیا سر بسر نوک سنان و خنجر است
پا بدین ره کی نهد آنرا که چشمی بر سر است
سر به بالین چون نهد آنرا که دردی در دلست
خواب شیرین چون کند آن را که شوری در سر است
هفت کشور گشتم و درمان دردم کس نکرد
یا رب این درمان دردم در کدامین کشور است
پارسائی راست ناید، یار ما آسوده باش
حقه بازی دیگر و شمشیربازی دیگر است
راست بنگر جانب این پیره زال کج نهاد
کاین جلب پیوسته رنگینپار خون شوهر است
در فراقم یاد آنشب همچو آب و آتش است
در مزاقم حسرت آن لب چو شیر و شکر است
از خرابات و حرم چیزی نشد حاصل رضی
اینقدر معلوم شد کان نشئه جائی دیگر است
پا بدین ره کی نهد آنرا که چشمی بر سر است
سر به بالین چون نهد آنرا که دردی در دلست
خواب شیرین چون کند آن را که شوری در سر است
هفت کشور گشتم و درمان دردم کس نکرد
یا رب این درمان دردم در کدامین کشور است
پارسائی راست ناید، یار ما آسوده باش
حقه بازی دیگر و شمشیربازی دیگر است
راست بنگر جانب این پیره زال کج نهاد
کاین جلب پیوسته رنگینپار خون شوهر است
در فراقم یاد آنشب همچو آب و آتش است
در مزاقم حسرت آن لب چو شیر و شکر است
از خرابات و حرم چیزی نشد حاصل رضی
اینقدر معلوم شد کان نشئه جائی دیگر است
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
نمیاید چو از دل بر زبان درد
ز دل بیرون کنم خود گو چسان درد
نهم از درد تو تا میتوان داغ
کشم از داغ تو تا میتوان درد
اگر این است راحتها، همان رنج
اگر این است آسایش همان درد
به دردسر نمیارزد جهان هیچ
سر ما خود ندارد هیچ از آن درد
ز دردم استخوان فرسود اکنون
کند مغزم بجای استخوان درد
به بخت ما بروید از زمین داغ
به وقت ما ببارد ز آسمٰان درد
مسیحا گو مدم بر ما که ندهیم
به عمر جاودانی یک زمان درد
چه خواهد شد که گوید کشتهٔ ماست
غمت را اینقدر آمد زبان درد
رضی سان کار بی دردان بسازم
گر از مرگم دهد این بار امان درد
ز دل بیرون کنم خود گو چسان درد
نهم از درد تو تا میتوان داغ
کشم از داغ تو تا میتوان درد
اگر این است راحتها، همان رنج
اگر این است آسایش همان درد
به دردسر نمیارزد جهان هیچ
سر ما خود ندارد هیچ از آن درد
ز دردم استخوان فرسود اکنون
کند مغزم بجای استخوان درد
به بخت ما بروید از زمین داغ
به وقت ما ببارد ز آسمٰان درد
مسیحا گو مدم بر ما که ندهیم
به عمر جاودانی یک زمان درد
چه خواهد شد که گوید کشتهٔ ماست
غمت را اینقدر آمد زبان درد
رضی سان کار بی دردان بسازم
گر از مرگم دهد این بار امان درد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۱
مرا دردی است که از داروی راحت بیش می گردد
فلک بیهوده بر گرد دکان خویش می گردد
ببین کز نشتر مژگان او بختم چه پیش آرد
که موی بستر سنجاب نیش می گردد
به نوعی دیده ام از گریه ی بسیار نازک شد
که گر بر لاله و ریحان گشایم ریش می کردد
دل گم گشته ای کو تا دگر در سینه باز آید
که چون صف های مورم درد و غم در پیش می گردد
فلک چندان تُنُک مایه است تا این گرم بازاری
که یک جو عافیت گر بخشدم دل ریش می گردد
ندانم عرفی این غم دوستی را از کجا دارد
که در دنباله ی غم های بیش از پیش می گردد
فلک بیهوده بر گرد دکان خویش می گردد
ببین کز نشتر مژگان او بختم چه پیش آرد
که موی بستر سنجاب نیش می گردد
به نوعی دیده ام از گریه ی بسیار نازک شد
که گر بر لاله و ریحان گشایم ریش می کردد
دل گم گشته ای کو تا دگر در سینه باز آید
که چون صف های مورم درد و غم در پیش می گردد
فلک چندان تُنُک مایه است تا این گرم بازاری
که یک جو عافیت گر بخشدم دل ریش می گردد
ندانم عرفی این غم دوستی را از کجا دارد
که در دنباله ی غم های بیش از پیش می گردد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۹
آن چنان زآتش بیداد مرا می سوزد
که ستم می گزد انگشت و بلا می سوزد
آن چنان آتش رنجوری و بیماری من
شعله زن گشت که امید شفا می سوزد
نا امیدی ز توام کرد به محراب نماز
که ز تاثیر دم گرم، دعا می سوزد
اثر شعلهٔ بام دل من بین که همای
گر بر او سایه کند، بال هما می سوزد
که دماغ تو معطر کند از بوی صفا
بزم زاهد که در او عود ریا می سوزد
رو به هر سو که کنم جلوه کند شاهد حسن
آن گلیمیست که از شوق بقا می سوزد
آتش شوق ، محیط دل من گشته، ولی
هر سر مو شده داغی و مرا می سوزد
که ستم می گزد انگشت و بلا می سوزد
آن چنان آتش رنجوری و بیماری من
شعله زن گشت که امید شفا می سوزد
نا امیدی ز توام کرد به محراب نماز
که ز تاثیر دم گرم، دعا می سوزد
اثر شعلهٔ بام دل من بین که همای
گر بر او سایه کند، بال هما می سوزد
که دماغ تو معطر کند از بوی صفا
بزم زاهد که در او عود ریا می سوزد
رو به هر سو که کنم جلوه کند شاهد حسن
آن گلیمیست که از شوق بقا می سوزد
آتش شوق ، محیط دل من گشته، ولی
هر سر مو شده داغی و مرا می سوزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۰
آن کو چو من از عشق پریشان ننشیند
بر مسند توفیق شهیدان ننشیند
ای خضر شکستی به سرایت برسد، خیز
کاین تشنگی از چشمهٔ حیوان ننشیند
با آن که مغان را همگی مایهٔ شیداست
در دیر مگس بر لب مهمان ننشیند
گر چاشنی شربت درد تو بیابد
هرگز مگس دل به لب جان ننشیند
عرفی برو از میکدهٔ ما، که کس این جا
این زخم دل و چاک گریبان ننشیند
بر مسند توفیق شهیدان ننشیند
ای خضر شکستی به سرایت برسد، خیز
کاین تشنگی از چشمهٔ حیوان ننشیند
با آن که مغان را همگی مایهٔ شیداست
در دیر مگس بر لب مهمان ننشیند
گر چاشنی شربت درد تو بیابد
هرگز مگس دل به لب جان ننشیند
عرفی برو از میکدهٔ ما، که کس این جا
این زخم دل و چاک گریبان ننشیند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۸
کسی به دور محبت خمار خم نکشد
که در کشد قدح زهر، درد هم نکشد
تو را عبادت و مارا محبت ای زاهد
بهل که کار به نادانی قلم نکشد
بسوز برهمنا سبحهٔ دیدهٔ ناقوس
که ننگ نسبت ما دیر چون حرم نکشد
چو دود سینهٔ من سایه بان زند فردا
ز آفتاب قیامت کسی الم نکشد
همان به است که عرفی به بزم درویشان
سفال جوید و منت جام جم نکشد
که در کشد قدح زهر، درد هم نکشد
تو را عبادت و مارا محبت ای زاهد
بهل که کار به نادانی قلم نکشد
بسوز برهمنا سبحهٔ دیدهٔ ناقوس
که ننگ نسبت ما دیر چون حرم نکشد
چو دود سینهٔ من سایه بان زند فردا
ز آفتاب قیامت کسی الم نکشد
همان به است که عرفی به بزم درویشان
سفال جوید و منت جام جم نکشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۰
دودی ز دل برآمد و خون جوش می زند
خون می چکد ز عقل و جنون جوش می زند
ای سامری زیاده کن افسون و دم که باز
دردم به رغم سحر و فسون جوش می زند
پژمرده گشته بود کهن داغ های دل
در لاله زار خنده کنون جوش می زند
تا جنتم به فال در آمد، بهشت را
اندوه در برون و درون جوش می زند
در وادیی گمم که ز دل های تشنکان
چندین هزار چشمهٔ خون جوش می زند
تا زخم دل گشوده و در خون نشسته ام
در آتشم درون و برون جوش می زند
عرفی کجاست غمزه، به تقلید او که باز
در صیدگاه، صید زبون جوش می زند
خون می چکد ز عقل و جنون جوش می زند
ای سامری زیاده کن افسون و دم که باز
دردم به رغم سحر و فسون جوش می زند
پژمرده گشته بود کهن داغ های دل
در لاله زار خنده کنون جوش می زند
تا جنتم به فال در آمد، بهشت را
اندوه در برون و درون جوش می زند
در وادیی گمم که ز دل های تشنکان
چندین هزار چشمهٔ خون جوش می زند
تا زخم دل گشوده و در خون نشسته ام
در آتشم درون و برون جوش می زند
عرفی کجاست غمزه، به تقلید او که باز
در صیدگاه، صید زبون جوش می زند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۸
غم چو شبخون می زند، هان دوستان لشگر کنید
جست و جویم گر کنید از بالش و بستر کنید
هیچکس در درد دل گفتن چو من فیروز نیست
حاضرم، بسم الله، اول گفت و گوی سر کنید
درد دل بسیار دارم، فرصت سوگند نیست
هر چه گویم، گر چه ناممکن بود، باور کنید
اینک آمد عرفی از میخانه، مست و بت پرست
هان مسلمانان دگر تعظیم این کافر کنید
جست و جویم گر کنید از بالش و بستر کنید
هیچکس در درد دل گفتن چو من فیروز نیست
حاضرم، بسم الله، اول گفت و گوی سر کنید
درد دل بسیار دارم، فرصت سوگند نیست
هر چه گویم، گر چه ناممکن بود، باور کنید
اینک آمد عرفی از میخانه، مست و بت پرست
هان مسلمانان دگر تعظیم این کافر کنید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۲۲
کو عشق کاز شمایل عقلم جنون چکد
از گریه نوش ریزد و از خنده خون چکد
لب تشنگی ز ریشهٔ چشمم کشد برون
آن قطره های خون که ز ریش درون چکد
خوش دل بدانم ار بچکد خون دل ز چشم
دل خون خویش می خورد، از دیده خون چکد
دل نیست این درد فشان است و خون چکان
دردی ز درد جوشد و خونی ز خون چکد
عرفی نگویمت بچکان خون دل ز چشم
گر ننگ صبر نیست بهل تا برون چکد
از گریه نوش ریزد و از خنده خون چکد
لب تشنگی ز ریشهٔ چشمم کشد برون
آن قطره های خون که ز ریش درون چکد
خوش دل بدانم ار بچکد خون دل ز چشم
دل خون خویش می خورد، از دیده خون چکد
دل نیست این درد فشان است و خون چکان
دردی ز درد جوشد و خونی ز خون چکد
عرفی نگویمت بچکان خون دل ز چشم
گر ننگ صبر نیست بهل تا برون چکد