عبارات مورد جستجو در ۶۶۵ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۸ - آهنگ جنگ
بدو آتبین گفت دادی تو داد
از این بیش گفتار دیگر مباد
سپه باز گردان تو ایدر بپای
که با تو بکوشم به زور خدای
بفرمود تا بازپس شد سپاه
سوی لشکر خویشتن رفت شاه
بپوشید خفتان و ساز نبرد
دل لشکر از رنج او شد بدرد
سپاه از عنانش برآویختند
خروش از دل و جان برانگیختند
که شاها، مخور با سپه زینهار
بمان تا کند دیگری کارزار
که پرگست، اگر بر تو آید گزند
بمانیم بیچاره و مستمند
برآرد ز خرد و بزرگ او دمار
نیابیم از او کس به جان زینهار
به پاسخ چنین گفت شیر دلیر
که از گرگ، هرگز نترسید شیر
شما در مدارید از این کار ننگ
که من دیده ام رزم مردان جنگ
بکوشم بدان سان که دارم توان
دل شیر دارم تن خسروان
به نیروی یزدان بر آرم دمار
از این دیو چهره در این کارزار
از این بیش گفتار دیگر مباد
سپه باز گردان تو ایدر بپای
که با تو بکوشم به زور خدای
بفرمود تا بازپس شد سپاه
سوی لشکر خویشتن رفت شاه
بپوشید خفتان و ساز نبرد
دل لشکر از رنج او شد بدرد
سپاه از عنانش برآویختند
خروش از دل و جان برانگیختند
که شاها، مخور با سپه زینهار
بمان تا کند دیگری کارزار
که پرگست، اگر بر تو آید گزند
بمانیم بیچاره و مستمند
برآرد ز خرد و بزرگ او دمار
نیابیم از او کس به جان زینهار
به پاسخ چنین گفت شیر دلیر
که از گرگ، هرگز نترسید شیر
شما در مدارید از این کار ننگ
که من دیده ام رزم مردان جنگ
بکوشم بدان سان که دارم توان
دل شیر دارم تن خسروان
به نیروی یزدان بر آرم دمار
از این دیو چهره در این کارزار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱۵ - آگاهی ایرانیان از نیرنگ کوش و کارزار با دشمن
چو بزدود هور از هوا لاجورد
پراگند بر دشت یاقوت زرد
طلایه نگه کرد و لشکر بدید
رمیده روان زی سپهبد دوید
خروشید کای نامداران کین
ز لشکر نه پیداست روی زمین
ندانم که دشمن گرفته ست راه
وگر خود مدد باشد از پیش شاه
چو گفتار بشنید فرّخ قباد
شتابان به اسب اندر آمد چو باد
بیامد، بدید آن سپاه گران
که پیدا نبودش میان و کران
بدانست کآن لشکر دشمن است
ز کردار کوش هزبر افگن است
چنین گفت کآن بدرگ باد سار
نه خیره همی دادمان روزگار
بدان لشکران گران گوش داشت
که چندین سواران زره پوش داشت
کنون کشته و خاک گشته بنام
به ارزنده و دشمنان شادکام
کنون آمد ای سرکشان کار پیش
نمایید هر یک دلیری ز خویش
کز ایدر که ماییم تا پیش شاه
فزون است فرسنگ پانصد ز راه
اگر سستی آریم در کارزار
برآرد ز ما دشمن ایدر دمار
نه روی مدارا نه راه گریز
که دشمن بود در پی و تیغ تیز
بفرمود تا پس سپه برنشست
شتابان همی رفت گرزی به دست
بجز مردی و رزم چاره نیافت
نخستین بدین لشکر نو شتافت
ببینیم تا چند و چونند، گفت
برون آورم رازشان از نهفت
بپرسید کاین لشکر گشن چیست؟
بدین لشکری شاه و سالار کیست؟
سپه را چنین پاسخ آموخت کوش
که دارای مکران بدین دشت دوش
فرود آمده ست از پی رزم و کین
گزیده سپاهی دلاور ز چین
به یاری دارای چین آمده ست
همه دل پر از شور و کین آمده ست
شمرده سوار است سیصد هزار
همه نامدار از در کارزار
بدین آرزو نیز برخاسته ست
که از کوش رزم شما خواسته ست
........................................
........................................
به رزم اندر آمد دو رویه سپاه
نظاره شد از چرخ خورشید و ماه
یکی میغ پیوست همرنگ قیر
ببارید از آن میغ باران تیر
چکاچاک شمشیر و گرز و سنان
همی بستد از دست گردان عنان
به یک زخم چندان سپه کشته شد
که از کشته هامون زمین بسته شد
دلیران مکران چو شیر ژیان
فتادند در قلب ایرانیان
فروان بکشتند و کردند اسیر
پر از خون همه نیزه و تیغ و تیر
سواران چین کنده بگذاشتند
همه رزم را تیغ برداشتند
چو دریای چین لشکر از چپّ و راست
درآمد، ز خون بر زمین موج خاست
بماندند ایرانیان در میان
نه نیروی گردان نه زور کیان
قباد آن چنان با ده و دو هزار
زره دار و برگستوانور سوار
بزد خویشتن را بکردار کوه
برآن بیکران لشکر همگروه
به یک زخم شد کشته چندان سوار
که از خون همی جوی شد مرغزار
بمالید بر چینیان بر درشت
هزاران بخست و هزاران بکشت
چو باز آمد از حمله آن کینه خواه
سپه یافت افتاده در قلبگاه
دلیران مکران برآورده جوش
چو شیر دمان از پسِ پشت کوش
کشیده همه نیزه و تیغ جنگ
گیا کرده از خون چو مرجان به رنگ
غمی گشت و گرز گران برکشید
یلان را بر او پیش لشکر کشید
چو آتش بر آن دشمنان حمله کرد
برآمد چکاچاک تیغ نبرد
جهان از تف جنگشان میغ بست
ز خون اخگری بر سر تیغ بست
سوار ار جنان تار و هم پود بود
زمین را ز خون یلان رود بود
سپهبد بدان حمله بدخواه خویش
برون کرد یکسر ز بنگاه خویش
ز مکرانیان چند مردان بکشت
که بفسرد بر دسته ی تیغ مشت
بمالید چندان سپه را چنان
که روباه گشتند شیر افگنان
چو کوش دلاور چنان دید، گفت
که اکنون چرا باشم اندر نهفت
برون تاخت از قلب با شش هزار
ز برگستوانور دلاور سوار
بزد خویشتن بر سپاه قباد
برافراخت گرز و بغل برگشاد
بکشتند نخست از سپاهش بسی
درنگی نیامد به پیشش کسی
پراگند بر دشت یاقوت زرد
طلایه نگه کرد و لشکر بدید
رمیده روان زی سپهبد دوید
خروشید کای نامداران کین
ز لشکر نه پیداست روی زمین
ندانم که دشمن گرفته ست راه
وگر خود مدد باشد از پیش شاه
چو گفتار بشنید فرّخ قباد
شتابان به اسب اندر آمد چو باد
بیامد، بدید آن سپاه گران
که پیدا نبودش میان و کران
بدانست کآن لشکر دشمن است
ز کردار کوش هزبر افگن است
چنین گفت کآن بدرگ باد سار
نه خیره همی دادمان روزگار
بدان لشکران گران گوش داشت
که چندین سواران زره پوش داشت
کنون کشته و خاک گشته بنام
به ارزنده و دشمنان شادکام
کنون آمد ای سرکشان کار پیش
نمایید هر یک دلیری ز خویش
کز ایدر که ماییم تا پیش شاه
فزون است فرسنگ پانصد ز راه
اگر سستی آریم در کارزار
برآرد ز ما دشمن ایدر دمار
نه روی مدارا نه راه گریز
که دشمن بود در پی و تیغ تیز
بفرمود تا پس سپه برنشست
شتابان همی رفت گرزی به دست
بجز مردی و رزم چاره نیافت
نخستین بدین لشکر نو شتافت
ببینیم تا چند و چونند، گفت
برون آورم رازشان از نهفت
بپرسید کاین لشکر گشن چیست؟
بدین لشکری شاه و سالار کیست؟
سپه را چنین پاسخ آموخت کوش
که دارای مکران بدین دشت دوش
فرود آمده ست از پی رزم و کین
گزیده سپاهی دلاور ز چین
به یاری دارای چین آمده ست
همه دل پر از شور و کین آمده ست
شمرده سوار است سیصد هزار
همه نامدار از در کارزار
بدین آرزو نیز برخاسته ست
که از کوش رزم شما خواسته ست
........................................
........................................
به رزم اندر آمد دو رویه سپاه
نظاره شد از چرخ خورشید و ماه
یکی میغ پیوست همرنگ قیر
ببارید از آن میغ باران تیر
چکاچاک شمشیر و گرز و سنان
همی بستد از دست گردان عنان
به یک زخم چندان سپه کشته شد
که از کشته هامون زمین بسته شد
دلیران مکران چو شیر ژیان
فتادند در قلب ایرانیان
فروان بکشتند و کردند اسیر
پر از خون همه نیزه و تیغ و تیر
سواران چین کنده بگذاشتند
همه رزم را تیغ برداشتند
چو دریای چین لشکر از چپّ و راست
درآمد، ز خون بر زمین موج خاست
بماندند ایرانیان در میان
نه نیروی گردان نه زور کیان
قباد آن چنان با ده و دو هزار
زره دار و برگستوانور سوار
بزد خویشتن را بکردار کوه
برآن بیکران لشکر همگروه
به یک زخم شد کشته چندان سوار
که از خون همی جوی شد مرغزار
بمالید بر چینیان بر درشت
هزاران بخست و هزاران بکشت
چو باز آمد از حمله آن کینه خواه
سپه یافت افتاده در قلبگاه
دلیران مکران برآورده جوش
چو شیر دمان از پسِ پشت کوش
کشیده همه نیزه و تیغ جنگ
گیا کرده از خون چو مرجان به رنگ
غمی گشت و گرز گران برکشید
یلان را بر او پیش لشکر کشید
چو آتش بر آن دشمنان حمله کرد
برآمد چکاچاک تیغ نبرد
جهان از تف جنگشان میغ بست
ز خون اخگری بر سر تیغ بست
سوار ار جنان تار و هم پود بود
زمین را ز خون یلان رود بود
سپهبد بدان حمله بدخواه خویش
برون کرد یکسر ز بنگاه خویش
ز مکرانیان چند مردان بکشت
که بفسرد بر دسته ی تیغ مشت
بمالید چندان سپه را چنان
که روباه گشتند شیر افگنان
چو کوش دلاور چنان دید، گفت
که اکنون چرا باشم اندر نهفت
برون تاخت از قلب با شش هزار
ز برگستوانور دلاور سوار
بزد خویشتن بر سپاه قباد
برافراخت گرز و بغل برگشاد
بکشتند نخست از سپاهش بسی
درنگی نیامد به پیشش کسی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۳۹ - جنگ کردن قارن با کوش، و پیروزی ایرانیان
چو از قلب، قارن بدید آن شکست
یکی اسب آسوده را برنشست
به قلب سپه برزد و حمله برد
سواری به هر زخم بشکست خرد
پذیره شدش کوش با لشکری
که خود لشکری بود از آن هر سری
یکایک سواران و ترکان چین
هم از پیش قارن شدندی کمین
تکان را همی هر گهی تاختی
روانش به زخمی بپرداختی
چنین تا ز ترکان فراوان سران
بکشت آن نبرده به زخم گران
وزان جای با گرز کوش سترگ
در ایرانیان اوفتاده چو گرگ
رمان لشکر از پیش او چون رمه
کجا گرگ بیند به روز دمه
دو لشکر ز ترکان چنان شد دژم
که گردون تو گفتی ببارید غم
چو شد زرد رنگِ رخ آفتاب
زمین را ز خون خوردن آمد شتاب
بهم باز خوردند دو رزمساز
یکی قارن و کوش گردنفراز
برآویختند آن دو جنگی بهم
شده خشک کام و شده تیز دم
سپهدار قارن چون بشناختش
چو آتش همی گرد بر تاختش
مر او را ندانست دارای چین
چو دید آن دلیری و مردی و کین
به دل گفت مانا که این قارن است
که گاه ستیزه کُه آهن است
برآویخت با او به تیغ و سنان
یکی بر سر و گاه بر بر زنان
چو قارن بدید آن دلیری ز کوش
شگفت آمدش زآن سواری و جوش
هم اندر زمان کوش چون پیل مست
درآمد یکی سفته زوبین به دست
بزد، پهلوان داشت پیشش سپر
نیامد بجز بر سپر کارگر
سپهدار زوبین بیرون کشید
بزد، سینه ی باره در خون کشید
به راه جگرش اندر آمد به ران
ز دست دلاور برون شد عنان
بیفتاد ز اسب اندر آمد به سر
بجَست از زمین شاه پرخاشخر
پیاده چنان پیش قارن دوید
که گفتی زمین را بخواهد درید
برآویخت با او پیاده بهم
خروشان و جوشان چو شیر دژم
سواران چین همچو آذرگشسب
رسیدند پیشش کشیدند اسب
شتابان به اسب اندر آورد پای
برآشفت آن شیر مردم ربای
بزد ران و مانند پرّنده باز
بر قارن آمد برآویخت باز
چو دید آن ستیزه ز دارای چین
بدو گفت گم بادی از پُشت زین
به گیتی ندیدم چو تو شوخ مرد
چو بازی نمایدت دشت نبرد
نزیبد تو را شهریاری و گاه
نه فرمان و گنج و نگین و کلاه
فریدون فرّخ سزاوارتر
که او چون سروش است و تو دیو نور
بگفت این و بر وی چنان حمله کرد
که بر روی گیتی برافشاند گرد
دلیران ایران پسِ پشت اوی
خروشان ز ترکان نهادند روی
بیکباره از بن بکندندشان
به لشکرگه اندر فگندندشان
چو نیرو گرفتند ایرانیان
برون شد سپاه تبت زآن میان
گریزان بگشتند از آن رستخیز
که پیروزی است ار بدانی گریز
شب آمد سپهدار پیروز و شاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد
به لشکرگه آمد به خوردن نشست
ز پیروزی و باده گشتند مست
فزون کشته بود اندر آن کارزار
ز چینی و مکرانیان سی هزار
یکی اسب آسوده را برنشست
به قلب سپه برزد و حمله برد
سواری به هر زخم بشکست خرد
پذیره شدش کوش با لشکری
که خود لشکری بود از آن هر سری
یکایک سواران و ترکان چین
هم از پیش قارن شدندی کمین
تکان را همی هر گهی تاختی
روانش به زخمی بپرداختی
چنین تا ز ترکان فراوان سران
بکشت آن نبرده به زخم گران
وزان جای با گرز کوش سترگ
در ایرانیان اوفتاده چو گرگ
رمان لشکر از پیش او چون رمه
کجا گرگ بیند به روز دمه
دو لشکر ز ترکان چنان شد دژم
که گردون تو گفتی ببارید غم
چو شد زرد رنگِ رخ آفتاب
زمین را ز خون خوردن آمد شتاب
بهم باز خوردند دو رزمساز
یکی قارن و کوش گردنفراز
برآویختند آن دو جنگی بهم
شده خشک کام و شده تیز دم
سپهدار قارن چون بشناختش
چو آتش همی گرد بر تاختش
مر او را ندانست دارای چین
چو دید آن دلیری و مردی و کین
به دل گفت مانا که این قارن است
که گاه ستیزه کُه آهن است
برآویخت با او به تیغ و سنان
یکی بر سر و گاه بر بر زنان
چو قارن بدید آن دلیری ز کوش
شگفت آمدش زآن سواری و جوش
هم اندر زمان کوش چون پیل مست
درآمد یکی سفته زوبین به دست
بزد، پهلوان داشت پیشش سپر
نیامد بجز بر سپر کارگر
سپهدار زوبین بیرون کشید
بزد، سینه ی باره در خون کشید
به راه جگرش اندر آمد به ران
ز دست دلاور برون شد عنان
بیفتاد ز اسب اندر آمد به سر
بجَست از زمین شاه پرخاشخر
پیاده چنان پیش قارن دوید
که گفتی زمین را بخواهد درید
برآویخت با او پیاده بهم
خروشان و جوشان چو شیر دژم
سواران چین همچو آذرگشسب
رسیدند پیشش کشیدند اسب
شتابان به اسب اندر آورد پای
برآشفت آن شیر مردم ربای
بزد ران و مانند پرّنده باز
بر قارن آمد برآویخت باز
چو دید آن ستیزه ز دارای چین
بدو گفت گم بادی از پُشت زین
به گیتی ندیدم چو تو شوخ مرد
چو بازی نمایدت دشت نبرد
نزیبد تو را شهریاری و گاه
نه فرمان و گنج و نگین و کلاه
فریدون فرّخ سزاوارتر
که او چون سروش است و تو دیو نور
بگفت این و بر وی چنان حمله کرد
که بر روی گیتی برافشاند گرد
دلیران ایران پسِ پشت اوی
خروشان ز ترکان نهادند روی
بیکباره از بن بکندندشان
به لشکرگه اندر فگندندشان
چو نیرو گرفتند ایرانیان
برون شد سپاه تبت زآن میان
گریزان بگشتند از آن رستخیز
که پیروزی است ار بدانی گریز
شب آمد سپهدار پیروز و شاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد
به لشکرگه آمد به خوردن نشست
ز پیروزی و باده گشتند مست
فزون کشته بود اندر آن کارزار
ز چینی و مکرانیان سی هزار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۱۶ - کشته شدن مردان خورّه به دست قارن
سپیده دمان قارن رزمخواه
بفرمود تا صف کشید آن سپاه
غو کوس برخاست و آواز نای
چو دریا سپاه اندر آمد ز جای
بفرمود تا شد به جایش قباد
چو سالار بر میمنه بایستاد
گزین کرد برگستوانور هزار
نبرده دلیران خنجرگزار
چنان پیش قلب اندرون تا گروه
رده برکشیدند مانند کوه
وزآن پس جهاندار باهوش کوش
بیاراست لشکر به آیین دوش
درفشش به مردان خورّه سپرد
کز ایران گوی بود با دستبرد
پسندیده بودش به هنگام رزم
گرامی بُد او نیز هنگام بزم
به شاهی به طنجه ش فرستاده بود
همه سوس الاقصی بدو داده بود
به قلب آمد از میمنه شهریار
پسِ پُشتِ او لشکری نامدار
خروش آمد و زخم شمشیر تیز
برآمد ز هر گوشه ای رستخیز
یلان و دلیران پرخاشجوی
به تندی به روی اندر آورده روی
به نیزه به یکدیگران تاختند
گهی گرز و گه تیغ کین آختند
چو برگ از درختان، سواران ز زین
همی ریختند اندر آن دشت کین
سپه بیشتر بی سر و دست شد
ز خون، خاک تیره همی مست شد
دژم گشت گردون از آن دشت رزم
فروماند مر زُهره را دل ز بزم
چو شد خاک گرم از دم آفتاب
سر جنگیان گرم گشت از شتاب
همی خیره گشتند ایرانیان
به لشکر نگه کرد کوش از میان
بزد خویشتن بر سپاه قباد
قباد از دلیری بغل برگشاد
بر او حمله آورد و آمد به پیش
برآویخت با نامداران خویش
تبه کرد کوش از سواران اوی
بسی نامداران و یاران اوی
همه میمنه گشت زیر و زبر
ز شمشیر آن شاه پرخاشخر
وزآن روی قارن ز قلب سپاه
بزد خویشتن سخت بر قلبگاه
دمان و دنان بر لب آورده کف
برافراخت یال و بدرّید صف
همه قلب دشمن به هم برزدند
گهی بر بر و گاه بر سر زدند
چو مردان خورّه چنان دید زود
برآورد غیو و دلیری نمود
برادرش را داد جای و درفش
خود و نامداران زرّینه کفش
که بودند با او ز ایران سوار
کمر بسته بر کین چهاران هزار
عنان تیز کرده بیامد دوان
کشیده همی تیغ بر پهلوان
بمالید ایرانیان را درشت
فزون از هزاران دلیران بکُشت
چو دید آن چنان پهلوان سپاه
که از دست مردان سپه شد تباه
خروشان برآن نامور حمله کرد
همی تاخت باره، همی کُشت مرد
جنین تا به مردان خورّه رسید
بدو گفت کای دیوزاده پلید
از ایران زمین روی برگاشتی
چنان شاه را خوار بگذاشتی
براندی بیکباره از بود و زاد
شدی پیشکار یکی دیوزاد
چنان شادمانی بدان اهرمن
بیابی تو پاداش این بد ز من
بدو گفت مردان گر آهنگری
سپهبد شود بر چنین لشکری
مرا می رسد بی گمان مهتری
که بودیم همواره با سروری
چو تا چاکرم بود بیش از هزار
به گاه کیان تا بدین روزگار
چو بشنید قارن، برآشفت سخت
بلرزید مانند شاخ درخت
رها کرد خشتی پر از خشم و کین
درآمد سر خشت بر پُشت زین
گذر کرد بر زین و شد در شکم
نگون شد ز باره سوار دژم
هم اندر زمان بارگی جان بداد
سپهدار برجست مانند باد
دلیران ایران بدو تاختند
همه نیزه و تیغ کین آختند
از آن پس که مردان از او درگذشت
دل قارن از درد رنجور گشت
کشیدند، پیش وی اسبی بلند
نشست از برش پهلوان بی گزند
ز کینه برآشفت و تندی نمود
سپه را برانگیخت مانند دود
میان سپه چون به مردان رسید
بزد دست و گرز گران برکشید
بدو گفت کای ننگ بر انجمن
کجا رفت خواهی تو از چنگ من
ز بس کرد مردان خوره زکاه
برآویخت با او میان سپاه
گهی خنجر و تیر بر بر زدند
گهی گرز پولاد بر سر زدند
بفرجام گرزی زدش پهلوان
که مغزش ز بینی برون شد روان
چو شد پهلوان از برش زاستر
از اسب اندر افتاد پرخاشخر
به خواریش بستند از آن جا به اسب
همی تاختندش چو آذرگشسب
به راه اندرون جان شیرین بداد
شد آن نامور گُرد پهلونژاد
چنین گردد این گنبد تیزرو
همی بازی آرایدت نو به نو
رود گرد اندر پس تیز مرد
سرانجام کار اندر آید به گَرد
چو مردان بیفتاد برخاست شور
دلیران ایران گرفتند زور
ز دشمن بکشتند چندان که دشت
سراسر که چندان تل و توده گشت
ز روی دگر کوش پرخاشخر
همه میمنه کرد زیر و زبر
بیامد برآویخت با او قباد
به رزم اندرون داد مردی بداد
زمانی بکوشید و چاره ش نماند
خروشان تگاور ز پیشش براند
هزیمت شد از میمنه هر که بود
چو سلم آن چنان دید مردی نمود
ز رزم آزمایان رومی سوار
به یاری فرستادشان صد هزار
دلیران ز کینه برآویختند
به یکدیگران اندر آمیختند
چنین تا شب آمد چکاچاک بود
زمین پُر زخون، چرخ پر خاک بود
شب آمد جدا شد دو لشکر ز هم
همه کوفته دل پُر از رنج و غم
فزون کُشته بود از سپاه قباد
دو ره ده هزار، آن یل نامدار
گشاد از میان کوش جنگی کمر
بیامد نشست از بر تخت زر
سران سپه را همه بار داد
وزآن رزم هرکس همی کرد یاد
ز مردان چو آگاه شد شاه کوش
که بر دست قارن برآمدش هوش
برآشفت و ز خشم سوگند خورد
که فردا نیارامم اندر نبرد
مگر کین مردان بجای آورم
سر پهلوان زیر پای آورم
بفرمود خواندن برادرش را
درفشش بدو داد و لشکرش را
فراوانش بستود و گرمی نمود
همش خلعت و مهربانی نمود
به خوردن نشست آنگهی با سران
می روشن آورد و رامشگران
وزآن روی با مهتران و گوان
سوی سلم شد قارن پهلوان
بدو گفت کای خسرو نیکنام
برآمدت امروز رزمی ز کام
ز دشمن بکشتیم چندان که دشت
سراسر به خون تن آلوده گشت
چو مردان خورّه بیامد دمان
دو دیده ز خون کرده چون قهرمان
برآویخت با من میان سپاه
به یک زخم کردم مر او را تباه
تو گفتی نه آن بود جنگی سوار
کز ایران برفت از بر شهریار
دو چندان فزون بود شاها به زور
یکی آهنین کرده بودش ستور
فراوان به هر گوشه ای تاختم
چو از رزم آن یل بپرداختم
مگر دیوزاد آیدم پیش چشم
ندیدمش و افزون شدم کین و خشم
چنین گفت با سلم و قارن قباد
که آن کینه کش بدرگ دیوزاد
همه روز با ما همی رزم کرد
ز گردان فراوان برآورد گَرد
به کوشش چو با او برآویختیم
بسنده نبودیم و بگریختیم
سپاهی فرستاد، چون دید شاه
سوی ما به یاری ز قلب سپاه
اگر نه شب تیره پیش آمدی
همه کام آن تیره کیش آمدی
شکسته شدی بی گمان میمنه
نه سالار ماندی و نه یک تنه
بدو گفت قارن که فردا ببین
کز او خون ستانم به شمشیر کین
گر او جان رهاند ز شمشیر من
دروغ است خواندن مرا رزمزن
عنوان:آراستن رزم شاهان - رزم قارن و کوش و زخمی شدن قارن
چو خورشید رزم شباهنگ کرد
سپیده دم از کینه آهنگ کرد
جهان باز پر جنگ و پر جوش گشت
دو لشکر ز کینه زره پوش گشت
دو خسرو کشیدند لشر به دشت
خروش از ستاره همی برگذشت
بیاورد قارن، کمر بست کوش
سرش پُر زکین و دلش پر زجوش
یکی ترجمان برد با خویشتن
همی تاخت تا پیش آن انجمن
به آواز گفت ای دلیران شاه
بگویید با قارن رزمخواه
بیاید یکی برگراید مرا
جز از پهلوان کس نباید مرا
سواری بشد پهلوان را بگفت
لب پهلوان گشت با خنده جفت
همی گفت گرگ بد آمد به دام
برآرم من امروز ازاین رزم کام
همه نام او زین جهان کم کنم
شبستان او پُر ز ماتم کنم
بپوشید ساز و سلیح نبرد
درآمد به اسب و بیامد چو گرد
چو نزدیک شد، گفتش ای دیوزاد
سزای فریدون ندادی به داد
که نفرین برآن مام بادا ز بخت
که زاید چو تو بدرگِ شور بخت
بجای تو شاه همایون چه کرد
که پاداش او تیغ بود و نبرد
زمانه کنون زهر تو نوش کرد
دلت نیکویها فراموش کرد
اگر شاه گیتی نبخشودتی
تن و جان به زندان بفرسودتی
تو امروز با گرز و با تیغ کین
نگشتی به ناورد پیشم چنین
بدو گفت کوش ای فرومایه مرد
مگر مغزت آهنگری خیره کرد
همی تا جهان است با کین و داد
بسی خسروان را چنین اوفتاد
از این سان همی گردد از بر سپهر
گهی کین نماید گهی باز مهر
جهانی همانا که دارند یاد
چنین داستانها که دارند یاد
که جمشیدیان را نیاگان ما
گزیده جهاندار پاکان ما
ز روی زمین رانده بودند پاک
همه خشت بالین و بستر ز خاک
برآمد چنین سالیانی هزار
از ایشان نه سالار و نه شهریار
جهاندار ضحاک با تاج زر
به شاهی کمربسته با هوش و فر
ز جمشیدیان در جهان نام نَه
جز از کوه وز بیشه آرام نه
اگر پای من چند گه بند سود
به زندان شاه تو اکنون چه بود
که بر گُل همی باد و باران رسد
همه رنج بر شهریاران رسد
به زنجیر دارند شیر شکار
چو گیرندش از بیشه و مرغزار
نه جمشید دربند ضحاک بود
نشستنش و خفتنش بر خاک بود
تو از پتک و سندان، وز باد و دَم
به جایی رسیدی که با ما بهم
سخنها چنین راست داری همی
سر از چرخ برتر گذاری همی
که باشد فریدون وارونه خوی
که از ما پرستش کند آرزوی؟
بسنده نکرده ست چونانک هست
که شاهی بدو باز داریم دست
من آهنگ ایران و آن مرز و بوم
نکردم، تو لشکر کشیدی به روم
چو بشنید قارن برآشفت و گفت
که نفرین بد بام بر جانت جُفت
وزآن خشم قارن برانگیخت اسب
بغرّید و با او برآویخت سخت
همه گرز پولاد و زوبین و تیغ
ز مغز و سر و سینه نامد دریغ
همه رخنه کردند تیغ و تبر
نبد دستیاب یکی بر دگر
دو سالار در پیش امید و مرگ
پُر از تیر، جوشن، پر از تیغ، ترگ
همی رزم کردند تا نیمروز
که برگشت خورشید گیتی فروز
نه آسایش از رزم، وز کارزار
گهی تیغ و گه تیر جوشن گذار
چنان خسته شد باره ی تیزتگ
که بر وی ز سستی نجنبید رگ
گشاده تن خسته شان خون و خوی
ز خون و ز خوی گِل شده زیر پی
سرانجام کوش اندر آمد درشت
رها کرد پولاد خشتی به مشت
به ران اندر آمدش نوک سنان
رها شد ز دست دلاور عنان
گذر کرد بر ران و زین و شکم
بیفتاد با باره قارن بهم
دلیران ایران برون تاختند
همه نیزه و تیغ بفراختند
وزآن روی یاران کوش دلیر
یکی حمله کردند مانند شیر
رسیدند ایرانیان پیشتر
کشیدند زوبین و تیغ و تبر
از او کوش را دور کردند باز
کشیدند زوبین از آن رزمساز
بر اسبش نشاندند و بردند تیز
برآمد ز ایرانیان رستخیز
از آن زخم هرکس بترسید و گفت
که این دیو با زور پیل است جفت
بر ایران سپه حمله آورد کوش
سپاه از پسِ پشت پولاد پوش
همه برزد آن بیکرانه سپاه
سپه را همی برد تا قلبگاه
فراوان از ایشان بکُشت و بخست
بدین رزمگه کوش را بود دست
چو سلم آن چنان هول و آن نیش دید
شکسته دل لشکرِ خویش دید
برون آمد از قلب با صد هزار
سواران جنگی و نیزه گزار
برآویخت با کوش و با لشکرش
بیالود زهرآبگون خنجرش
بلندی بدان تاختن کرد پست
ز خون یلان خاک را کرد مست
بمالید مر کوش را با سپاه
فراوان شد از هر دو لشکر تباه
همه روز پیوسته کردند جنگ
چنین تا جهان زاغ گون شد به رنگ
ز هم بازگردید هر دو گروه
تن از رنج لرزان، دل از غم ستوه
سوی تخت شد کوش با مهتران
می و خوردنی خواست و رامشگران
بدیشان چنین گفت کامروز من
زدم خشت بر قارن رزمزن
تن پیلوارش درآمد به خاک
بیفتاد با باره اندر مغاک
سوارانش از دست من بستدند
فراوان مرا تیغ و زوبین زدند
ندانم کز آن زخم گردد تباه
وگز باز رزم آورد با سپاه
بزرگان بر او خواندند آفرین
که آباد بادا به خسرو زمین
به کام تو گردد همه روزگار
ز دشمن برآرد زمانه دمار
اگر قارن از زخم تو شد تباه
زمانی ندارند پای آن سپاه
به زیر پی باره بتوان سپرد
نمانیم از ایشان بزرگ و نه خرد
بفرمود تا صف کشید آن سپاه
غو کوس برخاست و آواز نای
چو دریا سپاه اندر آمد ز جای
بفرمود تا شد به جایش قباد
چو سالار بر میمنه بایستاد
گزین کرد برگستوانور هزار
نبرده دلیران خنجرگزار
چنان پیش قلب اندرون تا گروه
رده برکشیدند مانند کوه
وزآن پس جهاندار باهوش کوش
بیاراست لشکر به آیین دوش
درفشش به مردان خورّه سپرد
کز ایران گوی بود با دستبرد
پسندیده بودش به هنگام رزم
گرامی بُد او نیز هنگام بزم
به شاهی به طنجه ش فرستاده بود
همه سوس الاقصی بدو داده بود
به قلب آمد از میمنه شهریار
پسِ پُشتِ او لشکری نامدار
خروش آمد و زخم شمشیر تیز
برآمد ز هر گوشه ای رستخیز
یلان و دلیران پرخاشجوی
به تندی به روی اندر آورده روی
به نیزه به یکدیگران تاختند
گهی گرز و گه تیغ کین آختند
چو برگ از درختان، سواران ز زین
همی ریختند اندر آن دشت کین
سپه بیشتر بی سر و دست شد
ز خون، خاک تیره همی مست شد
دژم گشت گردون از آن دشت رزم
فروماند مر زُهره را دل ز بزم
چو شد خاک گرم از دم آفتاب
سر جنگیان گرم گشت از شتاب
همی خیره گشتند ایرانیان
به لشکر نگه کرد کوش از میان
بزد خویشتن بر سپاه قباد
قباد از دلیری بغل برگشاد
بر او حمله آورد و آمد به پیش
برآویخت با نامداران خویش
تبه کرد کوش از سواران اوی
بسی نامداران و یاران اوی
همه میمنه گشت زیر و زبر
ز شمشیر آن شاه پرخاشخر
وزآن روی قارن ز قلب سپاه
بزد خویشتن سخت بر قلبگاه
دمان و دنان بر لب آورده کف
برافراخت یال و بدرّید صف
همه قلب دشمن به هم برزدند
گهی بر بر و گاه بر سر زدند
چو مردان خورّه چنان دید زود
برآورد غیو و دلیری نمود
برادرش را داد جای و درفش
خود و نامداران زرّینه کفش
که بودند با او ز ایران سوار
کمر بسته بر کین چهاران هزار
عنان تیز کرده بیامد دوان
کشیده همی تیغ بر پهلوان
بمالید ایرانیان را درشت
فزون از هزاران دلیران بکُشت
چو دید آن چنان پهلوان سپاه
که از دست مردان سپه شد تباه
خروشان برآن نامور حمله کرد
همی تاخت باره، همی کُشت مرد
جنین تا به مردان خورّه رسید
بدو گفت کای دیوزاده پلید
از ایران زمین روی برگاشتی
چنان شاه را خوار بگذاشتی
براندی بیکباره از بود و زاد
شدی پیشکار یکی دیوزاد
چنان شادمانی بدان اهرمن
بیابی تو پاداش این بد ز من
بدو گفت مردان گر آهنگری
سپهبد شود بر چنین لشکری
مرا می رسد بی گمان مهتری
که بودیم همواره با سروری
چو تا چاکرم بود بیش از هزار
به گاه کیان تا بدین روزگار
چو بشنید قارن، برآشفت سخت
بلرزید مانند شاخ درخت
رها کرد خشتی پر از خشم و کین
درآمد سر خشت بر پُشت زین
گذر کرد بر زین و شد در شکم
نگون شد ز باره سوار دژم
هم اندر زمان بارگی جان بداد
سپهدار برجست مانند باد
دلیران ایران بدو تاختند
همه نیزه و تیغ کین آختند
از آن پس که مردان از او درگذشت
دل قارن از درد رنجور گشت
کشیدند، پیش وی اسبی بلند
نشست از برش پهلوان بی گزند
ز کینه برآشفت و تندی نمود
سپه را برانگیخت مانند دود
میان سپه چون به مردان رسید
بزد دست و گرز گران برکشید
بدو گفت کای ننگ بر انجمن
کجا رفت خواهی تو از چنگ من
ز بس کرد مردان خوره زکاه
برآویخت با او میان سپاه
گهی خنجر و تیر بر بر زدند
گهی گرز پولاد بر سر زدند
بفرجام گرزی زدش پهلوان
که مغزش ز بینی برون شد روان
چو شد پهلوان از برش زاستر
از اسب اندر افتاد پرخاشخر
به خواریش بستند از آن جا به اسب
همی تاختندش چو آذرگشسب
به راه اندرون جان شیرین بداد
شد آن نامور گُرد پهلونژاد
چنین گردد این گنبد تیزرو
همی بازی آرایدت نو به نو
رود گرد اندر پس تیز مرد
سرانجام کار اندر آید به گَرد
چو مردان بیفتاد برخاست شور
دلیران ایران گرفتند زور
ز دشمن بکشتند چندان که دشت
سراسر که چندان تل و توده گشت
ز روی دگر کوش پرخاشخر
همه میمنه کرد زیر و زبر
بیامد برآویخت با او قباد
به رزم اندرون داد مردی بداد
زمانی بکوشید و چاره ش نماند
خروشان تگاور ز پیشش براند
هزیمت شد از میمنه هر که بود
چو سلم آن چنان دید مردی نمود
ز رزم آزمایان رومی سوار
به یاری فرستادشان صد هزار
دلیران ز کینه برآویختند
به یکدیگران اندر آمیختند
چنین تا شب آمد چکاچاک بود
زمین پُر زخون، چرخ پر خاک بود
شب آمد جدا شد دو لشکر ز هم
همه کوفته دل پُر از رنج و غم
فزون کُشته بود از سپاه قباد
دو ره ده هزار، آن یل نامدار
گشاد از میان کوش جنگی کمر
بیامد نشست از بر تخت زر
سران سپه را همه بار داد
وزآن رزم هرکس همی کرد یاد
ز مردان چو آگاه شد شاه کوش
که بر دست قارن برآمدش هوش
برآشفت و ز خشم سوگند خورد
که فردا نیارامم اندر نبرد
مگر کین مردان بجای آورم
سر پهلوان زیر پای آورم
بفرمود خواندن برادرش را
درفشش بدو داد و لشکرش را
فراوانش بستود و گرمی نمود
همش خلعت و مهربانی نمود
به خوردن نشست آنگهی با سران
می روشن آورد و رامشگران
وزآن روی با مهتران و گوان
سوی سلم شد قارن پهلوان
بدو گفت کای خسرو نیکنام
برآمدت امروز رزمی ز کام
ز دشمن بکشتیم چندان که دشت
سراسر به خون تن آلوده گشت
چو مردان خورّه بیامد دمان
دو دیده ز خون کرده چون قهرمان
برآویخت با من میان سپاه
به یک زخم کردم مر او را تباه
تو گفتی نه آن بود جنگی سوار
کز ایران برفت از بر شهریار
دو چندان فزون بود شاها به زور
یکی آهنین کرده بودش ستور
فراوان به هر گوشه ای تاختم
چو از رزم آن یل بپرداختم
مگر دیوزاد آیدم پیش چشم
ندیدمش و افزون شدم کین و خشم
چنین گفت با سلم و قارن قباد
که آن کینه کش بدرگ دیوزاد
همه روز با ما همی رزم کرد
ز گردان فراوان برآورد گَرد
به کوشش چو با او برآویختیم
بسنده نبودیم و بگریختیم
سپاهی فرستاد، چون دید شاه
سوی ما به یاری ز قلب سپاه
اگر نه شب تیره پیش آمدی
همه کام آن تیره کیش آمدی
شکسته شدی بی گمان میمنه
نه سالار ماندی و نه یک تنه
بدو گفت قارن که فردا ببین
کز او خون ستانم به شمشیر کین
گر او جان رهاند ز شمشیر من
دروغ است خواندن مرا رزمزن
عنوان:آراستن رزم شاهان - رزم قارن و کوش و زخمی شدن قارن
چو خورشید رزم شباهنگ کرد
سپیده دم از کینه آهنگ کرد
جهان باز پر جنگ و پر جوش گشت
دو لشکر ز کینه زره پوش گشت
دو خسرو کشیدند لشر به دشت
خروش از ستاره همی برگذشت
بیاورد قارن، کمر بست کوش
سرش پُر زکین و دلش پر زجوش
یکی ترجمان برد با خویشتن
همی تاخت تا پیش آن انجمن
به آواز گفت ای دلیران شاه
بگویید با قارن رزمخواه
بیاید یکی برگراید مرا
جز از پهلوان کس نباید مرا
سواری بشد پهلوان را بگفت
لب پهلوان گشت با خنده جفت
همی گفت گرگ بد آمد به دام
برآرم من امروز ازاین رزم کام
همه نام او زین جهان کم کنم
شبستان او پُر ز ماتم کنم
بپوشید ساز و سلیح نبرد
درآمد به اسب و بیامد چو گرد
چو نزدیک شد، گفتش ای دیوزاد
سزای فریدون ندادی به داد
که نفرین برآن مام بادا ز بخت
که زاید چو تو بدرگِ شور بخت
بجای تو شاه همایون چه کرد
که پاداش او تیغ بود و نبرد
زمانه کنون زهر تو نوش کرد
دلت نیکویها فراموش کرد
اگر شاه گیتی نبخشودتی
تن و جان به زندان بفرسودتی
تو امروز با گرز و با تیغ کین
نگشتی به ناورد پیشم چنین
بدو گفت کوش ای فرومایه مرد
مگر مغزت آهنگری خیره کرد
همی تا جهان است با کین و داد
بسی خسروان را چنین اوفتاد
از این سان همی گردد از بر سپهر
گهی کین نماید گهی باز مهر
جهانی همانا که دارند یاد
چنین داستانها که دارند یاد
که جمشیدیان را نیاگان ما
گزیده جهاندار پاکان ما
ز روی زمین رانده بودند پاک
همه خشت بالین و بستر ز خاک
برآمد چنین سالیانی هزار
از ایشان نه سالار و نه شهریار
جهاندار ضحاک با تاج زر
به شاهی کمربسته با هوش و فر
ز جمشیدیان در جهان نام نَه
جز از کوه وز بیشه آرام نه
اگر پای من چند گه بند سود
به زندان شاه تو اکنون چه بود
که بر گُل همی باد و باران رسد
همه رنج بر شهریاران رسد
به زنجیر دارند شیر شکار
چو گیرندش از بیشه و مرغزار
نه جمشید دربند ضحاک بود
نشستنش و خفتنش بر خاک بود
تو از پتک و سندان، وز باد و دَم
به جایی رسیدی که با ما بهم
سخنها چنین راست داری همی
سر از چرخ برتر گذاری همی
که باشد فریدون وارونه خوی
که از ما پرستش کند آرزوی؟
بسنده نکرده ست چونانک هست
که شاهی بدو باز داریم دست
من آهنگ ایران و آن مرز و بوم
نکردم، تو لشکر کشیدی به روم
چو بشنید قارن برآشفت و گفت
که نفرین بد بام بر جانت جُفت
وزآن خشم قارن برانگیخت اسب
بغرّید و با او برآویخت سخت
همه گرز پولاد و زوبین و تیغ
ز مغز و سر و سینه نامد دریغ
همه رخنه کردند تیغ و تبر
نبد دستیاب یکی بر دگر
دو سالار در پیش امید و مرگ
پُر از تیر، جوشن، پر از تیغ، ترگ
همی رزم کردند تا نیمروز
که برگشت خورشید گیتی فروز
نه آسایش از رزم، وز کارزار
گهی تیغ و گه تیر جوشن گذار
چنان خسته شد باره ی تیزتگ
که بر وی ز سستی نجنبید رگ
گشاده تن خسته شان خون و خوی
ز خون و ز خوی گِل شده زیر پی
سرانجام کوش اندر آمد درشت
رها کرد پولاد خشتی به مشت
به ران اندر آمدش نوک سنان
رها شد ز دست دلاور عنان
گذر کرد بر ران و زین و شکم
بیفتاد با باره قارن بهم
دلیران ایران برون تاختند
همه نیزه و تیغ بفراختند
وزآن روی یاران کوش دلیر
یکی حمله کردند مانند شیر
رسیدند ایرانیان پیشتر
کشیدند زوبین و تیغ و تبر
از او کوش را دور کردند باز
کشیدند زوبین از آن رزمساز
بر اسبش نشاندند و بردند تیز
برآمد ز ایرانیان رستخیز
از آن زخم هرکس بترسید و گفت
که این دیو با زور پیل است جفت
بر ایران سپه حمله آورد کوش
سپاه از پسِ پشت پولاد پوش
همه برزد آن بیکرانه سپاه
سپه را همی برد تا قلبگاه
فراوان از ایشان بکُشت و بخست
بدین رزمگه کوش را بود دست
چو سلم آن چنان هول و آن نیش دید
شکسته دل لشکرِ خویش دید
برون آمد از قلب با صد هزار
سواران جنگی و نیزه گزار
برآویخت با کوش و با لشکرش
بیالود زهرآبگون خنجرش
بلندی بدان تاختن کرد پست
ز خون یلان خاک را کرد مست
بمالید مر کوش را با سپاه
فراوان شد از هر دو لشکر تباه
همه روز پیوسته کردند جنگ
چنین تا جهان زاغ گون شد به رنگ
ز هم بازگردید هر دو گروه
تن از رنج لرزان، دل از غم ستوه
سوی تخت شد کوش با مهتران
می و خوردنی خواست و رامشگران
بدیشان چنین گفت کامروز من
زدم خشت بر قارن رزمزن
تن پیلوارش درآمد به خاک
بیفتاد با باره اندر مغاک
سوارانش از دست من بستدند
فراوان مرا تیغ و زوبین زدند
ندانم کز آن زخم گردد تباه
وگز باز رزم آورد با سپاه
بزرگان بر او خواندند آفرین
که آباد بادا به خسرو زمین
به کام تو گردد همه روزگار
ز دشمن برآرد زمانه دمار
اگر قارن از زخم تو شد تباه
زمانی ندارند پای آن سپاه
به زیر پی باره بتوان سپرد
نمانیم از ایشان بزرگ و نه خرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۱۷ - گفتگوی قارن و سلم
وز آن روی چون سلم برگشت، رفت
سوی پهلوان شد همان گاه تفت
ورا دید پژمرده و ناتوان
ز بس خون که از زخم او شد روان
سخن گفتنی نرم و رخساره زرد
پُر از درد دل، لب پر از بادِ سرد
بیاورد سلم از بزرگان روم
تنی چند از ایران و هر مرز و بوم
بزرگان دانا و خسرو پرست
به درمان آن زخم بردند دست
بدو سلم گفت ای جهان پهلوان
میندیش و خیره مگردان روان
که از این درد یزدانت آسان کند
دل دشمنانت هراسان کند
که ما باز داریم از این رزم دست
یکی تا تو بر زین توانی نشست
که بی تو نَه خوب آید آوردگاه
نه کوس و درفش و نه جنگی سپاه
بدو گفت قارن که ای شهریار
زبان را بدین گفته رنجه مدار
به من گر جهان بر سر آید رواست
نه چرخ روان زیر فرمان ماست
یکی کرد گیرم از ایرانیان
جهان را چه سود از من و چه زیان
تو و شاه باید که باشید شاد
مرا نیز در بزم دارید یاد
سوی پهلوان شد همان گاه تفت
ورا دید پژمرده و ناتوان
ز بس خون که از زخم او شد روان
سخن گفتنی نرم و رخساره زرد
پُر از درد دل، لب پر از بادِ سرد
بیاورد سلم از بزرگان روم
تنی چند از ایران و هر مرز و بوم
بزرگان دانا و خسرو پرست
به درمان آن زخم بردند دست
بدو سلم گفت ای جهان پهلوان
میندیش و خیره مگردان روان
که از این درد یزدانت آسان کند
دل دشمنانت هراسان کند
که ما باز داریم از این رزم دست
یکی تا تو بر زین توانی نشست
که بی تو نَه خوب آید آوردگاه
نه کوس و درفش و نه جنگی سپاه
بدو گفت قارن که ای شهریار
زبان را بدین گفته رنجه مدار
به من گر جهان بر سر آید رواست
نه چرخ روان زیر فرمان ماست
یکی کرد گیرم از ایرانیان
جهان را چه سود از من و چه زیان
تو و شاه باید که باشید شاد
مرا نیز در بزم دارید یاد
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
سخن از میکده و ساقی و جام است امروز
هر چه جز باده خوری بر تو حرام است امروز
خنده زن باده کش از جام بده رقص بکن
کار کونین در این خانه تمام است امروز
مانع ما نشود حرف کس از شرب مدام
نهراسیم ز فردا که دوام است امروز
زلف او هیچ دلی نیست که داغی ننهاد
شهر بیدادگران خطهٔ شام است امروز
خال [و] ابرو به رخت روی توجه دارند
خواجه و بنده در این شهر غلام است امروز
غم و درد و الم و خون دل و سینهٔ ریش
دور از آن یار مرا آب و طعام است امروز
در تجلی شد و گفتا که سعیدا برگوی
آن که انکار تو می کرد کدام است امروز
هر چه جز باده خوری بر تو حرام است امروز
خنده زن باده کش از جام بده رقص بکن
کار کونین در این خانه تمام است امروز
مانع ما نشود حرف کس از شرب مدام
نهراسیم ز فردا که دوام است امروز
زلف او هیچ دلی نیست که داغی ننهاد
شهر بیدادگران خطهٔ شام است امروز
خال [و] ابرو به رخت روی توجه دارند
خواجه و بنده در این شهر غلام است امروز
غم و درد و الم و خون دل و سینهٔ ریش
دور از آن یار مرا آب و طعام است امروز
در تجلی شد و گفتا که سعیدا برگوی
آن که انکار تو می کرد کدام است امروز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
گر بنالم من از این درد که در دل دارم
بس عجب نبود اگر رحم کند دلدارم
کهنه گنجیست درین کنج نهانی پنهان
ترک سر گویم و آن گنج نهان بردارم
قسمتی کان ز ازل رفت چه شاید کردن؟
من بر آن قسمتم، ار زاهد، اگر خمارم
گفتمش: رو بنما، گفت که: هی! حد تو نیست
خجل از گفته خویشم، پس سر می خارم
اشک گلگون مرا رحم کن، ای جان و جهان
که بسودای تو از دیده فرو می بارم
عاقبت کشته شمشیر غمت خواهم شد
من که از واقعه عشق تو بر خور دارم
هیچ کس غیر تو در جان و دل قاسم نیست
حالم اینست، اگر مستم، اگر هوشیارم
بس عجب نبود اگر رحم کند دلدارم
کهنه گنجیست درین کنج نهانی پنهان
ترک سر گویم و آن گنج نهان بردارم
قسمتی کان ز ازل رفت چه شاید کردن؟
من بر آن قسمتم، ار زاهد، اگر خمارم
گفتمش: رو بنما، گفت که: هی! حد تو نیست
خجل از گفته خویشم، پس سر می خارم
اشک گلگون مرا رحم کن، ای جان و جهان
که بسودای تو از دیده فرو می بارم
عاقبت کشته شمشیر غمت خواهم شد
من که از واقعه عشق تو بر خور دارم
هیچ کس غیر تو در جان و دل قاسم نیست
حالم اینست، اگر مستم، اگر هوشیارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ماییم که چون باده گل رنگ بجوشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
ما را هوای باده نابست در درون
این خاطر از درونه ما کی شود برون؟
ساقی، بیار باده خوش رنگ خوش گوار
در جام لعل ریز بگل بانگ ارغنون
زان باده ای که عقل بدو چاره ساز شد
زان باده ای که عقل ازو گشت ذوفنون
زان باده ای که علم ازو سربلند شد
زان باده ای که جهل ازو گشت سرنگون
زان باده ای که اصل فنونست کار او
زان باده ای که جمله جنونست در جنون
گر عشق نیستی و غم عشق نیستی
در تنگنای دهر چه حاصل ز کاف و نون؟
قاسم، همیشه بنده فرمان عشق باش
همراه عشق شو، که فزونست در فزون
این خاطر از درونه ما کی شود برون؟
ساقی، بیار باده خوش رنگ خوش گوار
در جام لعل ریز بگل بانگ ارغنون
زان باده ای که عقل بدو چاره ساز شد
زان باده ای که عقل ازو گشت ذوفنون
زان باده ای که علم ازو سربلند شد
زان باده ای که جهل ازو گشت سرنگون
زان باده ای که اصل فنونست کار او
زان باده ای که جمله جنونست در جنون
گر عشق نیستی و غم عشق نیستی
در تنگنای دهر چه حاصل ز کاف و نون؟
قاسم، همیشه بنده فرمان عشق باش
همراه عشق شو، که فزونست در فزون
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
آسودگی کجا دل بیتاب من کجا
شوق سفر کجا و قرار وطن کجا
در پرده جذبه گر نشود رهنمای شوق
یوسف کجا و رایحه پیرهن کجا
ابر است و گل شکفته و گلزار تازه روی
ساقی کجا پیاله کجا انجمن کجا
دیوانه نیستیم که پیمانه بشکنیم
ما از کجا و توبه پیمان شکن کجا
باور نمی کنم سخن التفات او
دیده است چشم او به غلط سوی من کجا
افسانه ای است گفت و شنید لبش به ما
راه سخن کجا ومجال سخن کجا
گر عاشقی اسیر چرا دل شکسته ای
آشفتگی کجا و هوای چمن کجا
شوق سفر کجا و قرار وطن کجا
در پرده جذبه گر نشود رهنمای شوق
یوسف کجا و رایحه پیرهن کجا
ابر است و گل شکفته و گلزار تازه روی
ساقی کجا پیاله کجا انجمن کجا
دیوانه نیستیم که پیمانه بشکنیم
ما از کجا و توبه پیمان شکن کجا
باور نمی کنم سخن التفات او
دیده است چشم او به غلط سوی من کجا
افسانه ای است گفت و شنید لبش به ما
راه سخن کجا ومجال سخن کجا
گر عاشقی اسیر چرا دل شکسته ای
آشفتگی کجا و هوای چمن کجا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
تا چند خبر پرسی از بی سر و سامانها
دیوانه کجا باشد در کوه و بیابانها
شوریده تر ای قمری آشفته تر ای مجنون
او سرو گلستانها من خار بیابانها
آشفته شوم بی تو آسوده شوی بی من
دیدار پرستی ها منت کش حرمانها
آمیزش یکرنگی آیینه تماشا کن
گرد من و بوی گل سرکار چراغانها
دلتنگی عالم را ضامن شده ام بی تو
خاکم نزند آبی بر روی گلستانها
عشق من و خوی تو آیینه رسوایی
رنگ گل و جوش می پیدایی و پنهانها
سرکرده گلهایی دیوانه اسیر از تو
تا کی نشود نظمش سر دفتر دیوانها
دیوانه کجا باشد در کوه و بیابانها
شوریده تر ای قمری آشفته تر ای مجنون
او سرو گلستانها من خار بیابانها
آشفته شوم بی تو آسوده شوی بی من
دیدار پرستی ها منت کش حرمانها
آمیزش یکرنگی آیینه تماشا کن
گرد من و بوی گل سرکار چراغانها
دلتنگی عالم را ضامن شده ام بی تو
خاکم نزند آبی بر روی گلستانها
عشق من و خوی تو آیینه رسوایی
رنگ گل و جوش می پیدایی و پنهانها
سرکرده گلهایی دیوانه اسیر از تو
تا کی نشود نظمش سر دفتر دیوانها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تا روغن چراغ دلم درد غربت است
اسباب خانه وطنم گرد غربت است
کی می شود شکنجه کش دامن وطن
پای طلب که آبله پرورد غربت است
هر جا که می روم سفر کعبه من است
از فیض عشق خضر رهم گرد غربت است
آزاد کرده سفر بی تکلفم
در دل مرا خیال وطن درد غربت است
آتش دلیل،داغ جگر توشه،گریه آب
با عشق هرکه کرد سفر مرد غربت است
مانند گردباد غریب است در وطن
هرکس که در میانه جهانگرد غربت است؟
گردد جهان نورد اگر بشنود اسیر
این سرگذشت ما که ره آورد غربت است
اسباب خانه وطنم گرد غربت است
کی می شود شکنجه کش دامن وطن
پای طلب که آبله پرورد غربت است
هر جا که می روم سفر کعبه من است
از فیض عشق خضر رهم گرد غربت است
آزاد کرده سفر بی تکلفم
در دل مرا خیال وطن درد غربت است
آتش دلیل،داغ جگر توشه،گریه آب
با عشق هرکه کرد سفر مرد غربت است
مانند گردباد غریب است در وطن
هرکس که در میانه جهانگرد غربت است؟
گردد جهان نورد اگر بشنود اسیر
این سرگذشت ما که ره آورد غربت است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
مپرس غم ز برای چه آشنای دل است
دل از برای غم است و غم از برای دل است
ز عشق پاک نظر دیده ای چه می دانی
تغافل تو همه از کرشمه های دل است
ز آشنایی الفت کناره ای داری
شنیده ا م گل تقصیر خونبهای دل است
به خواب شام سیه روز عید می بیند
از اینکه چشم سیاه تو آشنای دل است
به شوخی خم طرار طره ای نازم
که عقد بند دل است و گره گشای دل است
نگاه آنچه نفهمیده آشنایی ما
تغافل آنچه ندانسته مدعای دل است
قیامت خرد آشوب جلوه رحمی کن
اسیر را به خرام تو مدعای دل است
دل از برای غم است و غم از برای دل است
ز عشق پاک نظر دیده ای چه می دانی
تغافل تو همه از کرشمه های دل است
ز آشنایی الفت کناره ای داری
شنیده ا م گل تقصیر خونبهای دل است
به خواب شام سیه روز عید می بیند
از اینکه چشم سیاه تو آشنای دل است
به شوخی خم طرار طره ای نازم
که عقد بند دل است و گره گشای دل است
نگاه آنچه نفهمیده آشنایی ما
تغافل آنچه ندانسته مدعای دل است
قیامت خرد آشوب جلوه رحمی کن
اسیر را به خرام تو مدعای دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
کار نفس ز جلوه رنگین گذشته است
تا دیگر از دلم به چه آیین گذشته است
رشکم برای عرض تجمل برد به باغ
چاک دلم ز دامن گلچین گذشته است
از سرگذشتگی هنر بسمل تو نیست
کاری که کرده از سر تحسین گذشته است
یا رب مباد راز دلم نقل مجلسی
در خاطر آن تبسم شیرین گذشته است
تا بیخودم شراب جنون می کشم اسیر
کارم ز عقل و هوش و دل و دین گذشته است
تا دیگر از دلم به چه آیین گذشته است
رشکم برای عرض تجمل برد به باغ
چاک دلم ز دامن گلچین گذشته است
از سرگذشتگی هنر بسمل تو نیست
کاری که کرده از سر تحسین گذشته است
یا رب مباد راز دلم نقل مجلسی
در خاطر آن تبسم شیرین گذشته است
تا بیخودم شراب جنون می کشم اسیر
کارم ز عقل و هوش و دل و دین گذشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
بیگانگی ز شکوه شام و سحر گذشت
تا چند می توان ز دل بیخبر گذشت
از آه و ناله معذرت آسمان مخواه
پرواز ما ز حوصله بال و پر گذشت
غیرت روا نداشت که تنها گذارمش
عمر عزیز در قدم نامه بر گذشت
سر کرد راه کعبه و منزل به یاد رفت
مستی که بیخودانه ز اهل نظر گذشت
آتش پرست عشقم و اختر شناس داغ
کی شعله از قلمرو من بی خطر گذشت
پیش از خمار ساغر تکلیف داد و رفت
ذکرش به خیر توبه که بی درد سر گذشت
کشتی شکسته ای است به بحر گناه اسیر
بخشایشی که موجه طوفان ز سر گذشت
تا چند می توان ز دل بیخبر گذشت
از آه و ناله معذرت آسمان مخواه
پرواز ما ز حوصله بال و پر گذشت
غیرت روا نداشت که تنها گذارمش
عمر عزیز در قدم نامه بر گذشت
سر کرد راه کعبه و منزل به یاد رفت
مستی که بیخودانه ز اهل نظر گذشت
آتش پرست عشقم و اختر شناس داغ
کی شعله از قلمرو من بی خطر گذشت
پیش از خمار ساغر تکلیف داد و رفت
ذکرش به خیر توبه که بی درد سر گذشت
کشتی شکسته ای است به بحر گناه اسیر
بخشایشی که موجه طوفان ز سر گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
دلی کز غمش می به ساغر ندارد
الهی که تا حشر سر بر ندارد
چه گل چیند از پنجه دست رسایی
که خاری ز راه دلی بر ندارد
گلم دست خالی است از سیر باغی
که تا سایه خار بی بر ندارد
نچینم گل باغ آیینه ای را
که بویی ز خاک سکندر ندارد
بنازم به قدری که تمکین نداند
ببالم به شأنی که لنگر ندارد
نخواهم چو گل در حنا پنجه ای را
که از چنگ دل زخم خنجر ندارد
نگوید کسی با پدر خواب یوسف
که سودای رشک برادر ندارد
اسیر از دلم خون روان شد ندیدم
کتابی که نادانی از بر ندارد
الهی که تا حشر سر بر ندارد
چه گل چیند از پنجه دست رسایی
که خاری ز راه دلی بر ندارد
گلم دست خالی است از سیر باغی
که تا سایه خار بی بر ندارد
نچینم گل باغ آیینه ای را
که بویی ز خاک سکندر ندارد
بنازم به قدری که تمکین نداند
ببالم به شأنی که لنگر ندارد
نخواهم چو گل در حنا پنجه ای را
که از چنگ دل زخم خنجر ندارد
نگوید کسی با پدر خواب یوسف
که سودای رشک برادر ندارد
اسیر از دلم خون روان شد ندیدم
کتابی که نادانی از بر ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
دلم زیاد نگاهت به شود می آید
چراغ خلوتم از بزم طور می آید
وداع هستی خود می کنم قرارم نیست
همین بس است که دیدم ز دور می آید
غبار راه قناعت که پیک اهل دل است
ز پایتخت سلیمان مور می آید
گذشت مدت عمرم به عجز و غافل از این
که خاکساری عشق از غرور می آید
به سویم از دل آواره نامه ای دارد
نگاه قاصدم از راه دور می آید
شراب از غم لعلش اسیر بسکه گداخت
به بزم باده کشان بی حضور می آید
چراغ خلوتم از بزم طور می آید
وداع هستی خود می کنم قرارم نیست
همین بس است که دیدم ز دور می آید
غبار راه قناعت که پیک اهل دل است
ز پایتخت سلیمان مور می آید
گذشت مدت عمرم به عجز و غافل از این
که خاکساری عشق از غرور می آید
به سویم از دل آواره نامه ای دارد
نگاه قاصدم از راه دور می آید
شراب از غم لعلش اسیر بسکه گداخت
به بزم باده کشان بی حضور می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۸