عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چشم تو امشب شده مست از شراب
چشم من از حالت چشمت خراب
یافته مشکوی من از مشک بوی
تافته از روزن من آفتاب
هیچ نگنجد به خیالم که تو
در برم آیی به چنین شب بخواب
بس که لذیذ است سخن گفتنت
هیچ ندانم ز سئوالت جواب
بس که شکر خنده و شیرین لبی
هیچ نفهمم ز خطابت عتاب
از لب چون لعل به جای سخن
قند و شکر آوری و شهد ناب
شب که نه با لعل توام روز شد
شایدم ار عمر نگردد حساب
یک نفس آخر بنشین در برم
جان من این قدر چه داری شتاب
یک نفس امشب چه شود گر حبیب
از لب لعل تو شود کامیاب
چشم من از حالت چشمت خراب
یافته مشکوی من از مشک بوی
تافته از روزن من آفتاب
هیچ نگنجد به خیالم که تو
در برم آیی به چنین شب بخواب
بس که لذیذ است سخن گفتنت
هیچ ندانم ز سئوالت جواب
بس که شکر خنده و شیرین لبی
هیچ نفهمم ز خطابت عتاب
از لب چون لعل به جای سخن
قند و شکر آوری و شهد ناب
شب که نه با لعل توام روز شد
شایدم ار عمر نگردد حساب
یک نفس آخر بنشین در برم
جان من این قدر چه داری شتاب
یک نفس امشب چه شود گر حبیب
از لب لعل تو شود کامیاب
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
دوش با یک جام می ساقی خرابم کرده است
نیز آباد از یکی جام شرابم کرده است
در حساب عاقلان از من بود دیوانه تر
پیر دانشمند، اگر عاقل خطابم کرده است
پوستها از سر کشیدستم چو گردون روز حشر
دست قدرت تا چنین لب لبابم کرده است
موج این دریای هستی صد هزاران بار بیش
قطره ام کرده است و باز از نو حبابم کرده است
صد هزاران سبحه و پیمانه از آب و گلم
کرده افزون بار دیگر خاک و آبم کرده است
هدهد جانم که از تخت سلیمان غائبم
صحبت ناجنس را سجن عذابم کرده است
باز سلطانم که در ویرانه جغد آمدم
آتش هجز از غم و حسرت کبابم کرده است
یک کتابی باده ام پیمود پیر میفروش
در حقیقت واقف از سر کتابم کرده است
شاهم و شهزاده، لیکم جادو و افسون دیو
در طلسم افکند وز غفلت بخوابم کرده است
میکنم از نو بنا دیری بکوی میفروش
شیخ و زاهد چون ز مسجد ردبابم کرده است
نیز آباد از یکی جام شرابم کرده است
در حساب عاقلان از من بود دیوانه تر
پیر دانشمند، اگر عاقل خطابم کرده است
پوستها از سر کشیدستم چو گردون روز حشر
دست قدرت تا چنین لب لبابم کرده است
موج این دریای هستی صد هزاران بار بیش
قطره ام کرده است و باز از نو حبابم کرده است
صد هزاران سبحه و پیمانه از آب و گلم
کرده افزون بار دیگر خاک و آبم کرده است
هدهد جانم که از تخت سلیمان غائبم
صحبت ناجنس را سجن عذابم کرده است
باز سلطانم که در ویرانه جغد آمدم
آتش هجز از غم و حسرت کبابم کرده است
یک کتابی باده ام پیمود پیر میفروش
در حقیقت واقف از سر کتابم کرده است
شاهم و شهزاده، لیکم جادو و افسون دیو
در طلسم افکند وز غفلت بخوابم کرده است
میکنم از نو بنا دیری بکوی میفروش
شیخ و زاهد چون ز مسجد ردبابم کرده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
یاد آنروزیکه کس را ره در این محضر نبود
ما و دل بودیم و غیر از ما کسی دیگر نبود
آشنا با لعل دلجوی تو هر شب تا سحر
وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود
در خم زلف گرهگیر تو چون بند و شکن
این همه دل ریخته بر روی یکدیگر نبود
جز زبان شانه و دست من و باد صبا
دست کس با زلف مشکین تو بازیگر نبود
زلف جادویت بدینسان جادوئی در سر نداشت
چشم هندویت چنین طرار و حیلت گر نبود
قصه ها از بیوفائی های تو با عاشقان
بر زبانها گفته شد لیکن مرا باور نبود
دوش در مستی بعزم کشتن ما خاست لیک
مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود
چهر زرد و اشک گلگونم بها و قیمتی
داشت در نزد تو و حاجت به سیم و زر نبود
ما و دل بودیم و غیر از ما کسی دیگر نبود
آشنا با لعل دلجوی تو هر شب تا سحر
وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود
در خم زلف گرهگیر تو چون بند و شکن
این همه دل ریخته بر روی یکدیگر نبود
جز زبان شانه و دست من و باد صبا
دست کس با زلف مشکین تو بازیگر نبود
زلف جادویت بدینسان جادوئی در سر نداشت
چشم هندویت چنین طرار و حیلت گر نبود
قصه ها از بیوفائی های تو با عاشقان
بر زبانها گفته شد لیکن مرا باور نبود
دوش در مستی بعزم کشتن ما خاست لیک
مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود
چهر زرد و اشک گلگونم بها و قیمتی
داشت در نزد تو و حاجت به سیم و زر نبود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ترکیم سحرگاهان، در بستر خواب آمد
با زلف پریش آمد، با حال خراب آمد
با طره شوریده با زلف پریشیده
با لعل لب میگون با جام شراب آمد
چون دید که رنجورم بیچاره و مخمورم
از اهل و وطن دورم، از راه نواب آمد
آشفته و مستانه چون مردم دیوانه
با ساغر و پیمانه با ناز و عتاب آمد
ای مونس جان بر گوی راز دل این مشکوی
که نیمه شبم زاین کوی آهنگ رباب آمد
با زلف پریش آمد، با حال خراب آمد
با طره شوریده با زلف پریشیده
با لعل لب میگون با جام شراب آمد
چون دید که رنجورم بیچاره و مخمورم
از اهل و وطن دورم، از راه نواب آمد
آشفته و مستانه چون مردم دیوانه
با ساغر و پیمانه با ناز و عتاب آمد
ای مونس جان بر گوی راز دل این مشکوی
که نیمه شبم زاین کوی آهنگ رباب آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ترکم امشب بسرا بیخود و مدهوش آمد
مست و ساغر زده چون دوش و پریدوش آمد
نادر افتاد که ما را ز پس تنهائی
نیمه شب تا سحر آن ترک در آغوش آمد
چه ثنا گویمت ای باده که این لطف بدیع
بمن از دوست زبیهوشی، نز هوش آمد
همه شب بودم از اینسوی بدانسوی کشان
سر آن زلف پریشیده که تا دوش آمد
وعده بسیار مرا داد بمستی لیکن
وقت هشیاریش از وعده فراموش آمد
دوش از مستی تا صبح همی گفت سخن
چونکه امروز بهوش آمد، خاموش آمد
آشتی داد بهم روز وصال و شب هجر
داوریها که از آن زلف و بنا گوش آمد
شب بیک پیرهن اندر بر ما خفت و پگاه
جست و برجست و کمر بست و قبا پوش آمد
خوش بخندید و پسندید چه از قول حبیب
این غزل چون گهرش در صدف گوش آمد
مست و ساغر زده چون دوش و پریدوش آمد
نادر افتاد که ما را ز پس تنهائی
نیمه شب تا سحر آن ترک در آغوش آمد
چه ثنا گویمت ای باده که این لطف بدیع
بمن از دوست زبیهوشی، نز هوش آمد
همه شب بودم از اینسوی بدانسوی کشان
سر آن زلف پریشیده که تا دوش آمد
وعده بسیار مرا داد بمستی لیکن
وقت هشیاریش از وعده فراموش آمد
دوش از مستی تا صبح همی گفت سخن
چونکه امروز بهوش آمد، خاموش آمد
آشتی داد بهم روز وصال و شب هجر
داوریها که از آن زلف و بنا گوش آمد
شب بیک پیرهن اندر بر ما خفت و پگاه
جست و برجست و کمر بست و قبا پوش آمد
خوش بخندید و پسندید چه از قول حبیب
این غزل چون گهرش در صدف گوش آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
این همه آشوب و غوغا بر سر کوی تو چند
کشته ها بر روی هم در حسرت روی تو چند
خانه ها ویرانه در سودای عشقت تا بکی
عقلها دیوانه در زنجیر گیسوی تو چند
خانه چندین مسلمان شد خراب از جور تو
ای ستمگر کافری در زلف هندوی تو چند
ای بسا سر از غم روی تو شد در پای دل
فتنه جوئی در جهان از چشم جادوی تو چند
این گره بگشا ز ابرو، در خم گیسو فکن
تاب زلف پرشکن بر طاق ابروی تو چند
جمع دلها از پریشانی بروی یکدگر
چون شکنج افتاده در هر حلقه موی تو چند
ای شکار افکن به خون غلتیده بسمل صد هزار
ناتوان و نیمه جان از دست بازوی تو چند
با تهی دستان بیدل در هوای سیم و زر
سر گرانیها ز شاهین ترازوی تو چند
کشته ها بر روی هم در حسرت روی تو چند
خانه ها ویرانه در سودای عشقت تا بکی
عقلها دیوانه در زنجیر گیسوی تو چند
خانه چندین مسلمان شد خراب از جور تو
ای ستمگر کافری در زلف هندوی تو چند
ای بسا سر از غم روی تو شد در پای دل
فتنه جوئی در جهان از چشم جادوی تو چند
این گره بگشا ز ابرو، در خم گیسو فکن
تاب زلف پرشکن بر طاق ابروی تو چند
جمع دلها از پریشانی بروی یکدگر
چون شکنج افتاده در هر حلقه موی تو چند
ای شکار افکن به خون غلتیده بسمل صد هزار
ناتوان و نیمه جان از دست بازوی تو چند
با تهی دستان بیدل در هوای سیم و زر
سر گرانیها ز شاهین ترازوی تو چند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ای گشته یک امروز تو از محفل ما دور
از دوری تو رفته ز چشم و دل ما نور
رنجی نرسد بر تن و جان تو اگر چند
از دوری تو جان و تن ما شده رنجور
هرسو که کنی مجلس و هر جا که کنی بزم
بزم تو نکو، وقت تو خوش، جای تو معمور
وقتست که باز از در مجلس بدر آئی
با طره آشفته و با نرگس مخمور
تو باده دهی، من بصلای تو کنم نوش
تو بوسه دهی، من بهوای تو کنم شور
از مردمک دیده بسوزیم سپندان
تا چشم بد از چهره خوب تو شود دور
از دوری تو رفته ز چشم و دل ما نور
رنجی نرسد بر تن و جان تو اگر چند
از دوری تو جان و تن ما شده رنجور
هرسو که کنی مجلس و هر جا که کنی بزم
بزم تو نکو، وقت تو خوش، جای تو معمور
وقتست که باز از در مجلس بدر آئی
با طره آشفته و با نرگس مخمور
تو باده دهی، من بصلای تو کنم نوش
تو بوسه دهی، من بهوای تو کنم شور
از مردمک دیده بسوزیم سپندان
تا چشم بد از چهره خوب تو شود دور
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
در دشت مرو بصید نخجیر
در شهر بیا و صید کن شیر
سرها سپر است، اگر کشی تیغ
دل ها هدف است، اگر زنی تیر
مژگان تو خود بس است زوبین
ابروی تو خود بس است شمشیر
زلف تو بخواب دیدم و رفت
از تیره شب فراق تعبیر
گفتم که مگر فرو نشانم
این آتش دل بآب تدبیر
هر خانه زیاد گشت ویران
آباد نمی شود بتعمیر
شاید که بعاقلان بگویند
دیوانه گسسته باز زنجیر
دادم ببهای بوسه ای جان
دیگر چه دهم برای توفیر
در شهر بیا و صید کن شیر
سرها سپر است، اگر کشی تیغ
دل ها هدف است، اگر زنی تیر
مژگان تو خود بس است زوبین
ابروی تو خود بس است شمشیر
زلف تو بخواب دیدم و رفت
از تیره شب فراق تعبیر
گفتم که مگر فرو نشانم
این آتش دل بآب تدبیر
هر خانه زیاد گشت ویران
آباد نمی شود بتعمیر
شاید که بعاقلان بگویند
دیوانه گسسته باز زنجیر
دادم ببهای بوسه ای جان
دیگر چه دهم برای توفیر
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
چه خوش است آنکه شبی از سر شب تا بسحر
با تو خسبیم بیک بالش و در یک بستر
بر نگیریم سر از بالش تا بانگ خروس
بر نداریم سر ار بستر تا گاه سحر
بخوریم از دهن تنگ توهی نقل و نبات
ببریم از لب گلبرگ توهی قند و شکر
گه ببوسیم بشوخی ز دهانت چه قدح
گه بگیریم ز تنگی بمیانت چه کمر
لیکن این حال محال است که از جور رقیب
نتوانم بگذرگاه بروی تو نظر
گر میسر شود، از دوست ندارم امید
ور تصور شود، از بخت ندارم باور
هر چه آید بسر از دوست نشاید گله کرد
کوی عشق است و ره مشغله و جای خطر
عاشق از جا نرود گر همه یکجا برود
عقل و دین و دل و جان، مال و منال و سرو زر
با تو خسبیم بیک بالش و در یک بستر
بر نگیریم سر از بالش تا بانگ خروس
بر نداریم سر ار بستر تا گاه سحر
بخوریم از دهن تنگ توهی نقل و نبات
ببریم از لب گلبرگ توهی قند و شکر
گه ببوسیم بشوخی ز دهانت چه قدح
گه بگیریم ز تنگی بمیانت چه کمر
لیکن این حال محال است که از جور رقیب
نتوانم بگذرگاه بروی تو نظر
گر میسر شود، از دوست ندارم امید
ور تصور شود، از بخت ندارم باور
هر چه آید بسر از دوست نشاید گله کرد
کوی عشق است و ره مشغله و جای خطر
عاشق از جا نرود گر همه یکجا برود
عقل و دین و دل و جان، مال و منال و سرو زر
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
حلقه در گوش چو دف چنگ صفت سر در پیش
بزنم یا بنواز این تو و این بنده خویش
نشود از تو گذشتن که توئی راحت جان
نشود بی تو نشستن که توئی مرهم ریش
مدعی در پس دیوار و تو در پیش نظر
من لب دوست گزم، دشمن بدبین لب خویش
زلف خود را بکفم نه که بخاطر جمعی
مو بمو قصه دل گویم و این زلف پریش
یار بگشاده رخ و بزم زاغیار تهی
در فرو بسته حبیب از رخ بیگانه و خویش
بزنم یا بنواز این تو و این بنده خویش
نشود از تو گذشتن که توئی راحت جان
نشود بی تو نشستن که توئی مرهم ریش
مدعی در پس دیوار و تو در پیش نظر
من لب دوست گزم، دشمن بدبین لب خویش
زلف خود را بکفم نه که بخاطر جمعی
مو بمو قصه دل گویم و این زلف پریش
یار بگشاده رخ و بزم زاغیار تهی
در فرو بسته حبیب از رخ بیگانه و خویش
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
بدستم افتد اگر باز زلف پر شکنش
پریش تر کنم از کار و بار خویشتنش
بخایم آن لب و دندان چون شکر چندان
که جوی خون رود از لعل لب، چو چشم منش
منش چگونه توانم که در بغل گیرم
که تاب جامه ندارد ز نازکی بدنش
چه گلشنی است پر از میوه لیک حیف که دست
نمیرسد به به و سیب غارض و ذقنش
چه باغ خرم سبزی است لیک نتوان چید
گلی ز نسترن و غنچه ای ز یاسمنش
اگر بنزد لبش، پسته لب بخنده گشاد
غمین مشو که بیک سنگ خورد شد دهنش
کدام باغ در اینشهر و این دیار حبیب
چه او گلی و چو من بلبلی است در چمنش
پریش تر کنم از کار و بار خویشتنش
بخایم آن لب و دندان چون شکر چندان
که جوی خون رود از لعل لب، چو چشم منش
منش چگونه توانم که در بغل گیرم
که تاب جامه ندارد ز نازکی بدنش
چه گلشنی است پر از میوه لیک حیف که دست
نمیرسد به به و سیب غارض و ذقنش
چه باغ خرم سبزی است لیک نتوان چید
گلی ز نسترن و غنچه ای ز یاسمنش
اگر بنزد لبش، پسته لب بخنده گشاد
غمین مشو که بیک سنگ خورد شد دهنش
کدام باغ در اینشهر و این دیار حبیب
چه او گلی و چو من بلبلی است در چمنش
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
ای آفت جان و فتنه هوش
وی سرو روان و چشمه نوش
آن پسته چرا دهان ببسته است
وان غنچه چرا نشسته خاموش
برخیز و برو بیا و بنشین
بستان و بده بگو و بنیوش
گیسوت فتاده تا بزانو
زلفت زده حلقه بر بنا گوش
من بسته ام و تو بند بر پای
من بنده ام و تو حلقه در گوش
دوشینه نبرد خوابم از عیش
امشب نبرد ز حسرت دوش
امشب ز فراق دست بر دست
دیشب ز وصال دوش بر دوش
آن غم که بسینه بود پنهان
اشک آمد و برگرفت سرپوش
دانی که بسر برآید آخر
دیگی که همیشه میزند جوش
وی سرو روان و چشمه نوش
آن پسته چرا دهان ببسته است
وان غنچه چرا نشسته خاموش
برخیز و برو بیا و بنشین
بستان و بده بگو و بنیوش
گیسوت فتاده تا بزانو
زلفت زده حلقه بر بنا گوش
من بسته ام و تو بند بر پای
من بنده ام و تو حلقه در گوش
دوشینه نبرد خوابم از عیش
امشب نبرد ز حسرت دوش
امشب ز فراق دست بر دست
دیشب ز وصال دوش بر دوش
آن غم که بسینه بود پنهان
اشک آمد و برگرفت سرپوش
دانی که بسر برآید آخر
دیگی که همیشه میزند جوش
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
هر روز به دیدار تو آیم ز در دل
بینم به رخ خوب تو نیک از نظر دل
تو در دل و دل در خم زلف تو نهان است
من گام زنان روز و شبان بر اثر دل
گاه از دل شوریده بپرسم خبر تو
گاه از خم زلف تو بجویم خبر دل
بر دیده دری بازکن ای دادرس جان
از دل خبری بازده ای همسفر دل
تا زنده کنی بازش از آن لعل روانبخش
ما دوش بریدیم به پای تو سر دل
بینم به رخ خوب تو نیک از نظر دل
تو در دل و دل در خم زلف تو نهان است
من گام زنان روز و شبان بر اثر دل
گاه از دل شوریده بپرسم خبر تو
گاه از خم زلف تو بجویم خبر دل
بر دیده دری بازکن ای دادرس جان
از دل خبری بازده ای همسفر دل
تا زنده کنی بازش از آن لعل روانبخش
ما دوش بریدیم به پای تو سر دل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
گرد لعل دلفریبت کرده منزل تیره خال
نام لعل تو حمیرا نام خال تو بلال
خیره کردی چشم گیتی را تو از این روی و موی
تیره کردی روز عالم را تو با این زلف وخال
ریختی خون مرا با تیر مژگان ور دهی
بوسه ای زان لعل لب، خونم تو را بادا حلال
تا بکی ای خضر فرخ پی پسندی از جفا
که بمیرم تشنه لب من بر لب آب زلال
رازها دارد دل من با لب جانبخش تو
بی خطاب و بی تکلم بی جواب و بی سئوال
دوش تا وقت سحر با لعل و خالت میسرود
کلمینی یا حمیرا و ارحنی یا بلال
نام لعل تو حمیرا نام خال تو بلال
خیره کردی چشم گیتی را تو از این روی و موی
تیره کردی روز عالم را تو با این زلف وخال
ریختی خون مرا با تیر مژگان ور دهی
بوسه ای زان لعل لب، خونم تو را بادا حلال
تا بکی ای خضر فرخ پی پسندی از جفا
که بمیرم تشنه لب من بر لب آب زلال
رازها دارد دل من با لب جانبخش تو
بی خطاب و بی تکلم بی جواب و بی سئوال
دوش تا وقت سحر با لعل و خالت میسرود
کلمینی یا حمیرا و ارحنی یا بلال
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
افتد که شبی از کف تو جام ستانیم
چون مست شویم از لب تو کام ستانیم
چون بوسه دهد لعل لب تو بلب جام
ما بوسه لعلت ز لب جام ستانیم
گویند که هرگز نشود بوسه به پیغام
ما بوسه از این گونه به پیغام ستانیم
چون نوبت مستی شود و عربده جوئی
صد بوسه ز لعل تو بابرام ستانیم
تو مست فرو افتی و ما از لب و چشمت
مستانه همی پسته و بادام ستانیم
چندانکه دهی دفع و کنی منع و زنی مشت
بوس از لب لعل تو بدشنام ستانیم
کامی که بهشیاری از او نام نشاید
بردن، گه مستی چو شوی رام، ستانیم
ای ترک اگر زلف تو افتد بکف ما
داد از ستم گردش ایام ستانیم
چون مست شویم از لب تو کام ستانیم
چون بوسه دهد لعل لب تو بلب جام
ما بوسه لعلت ز لب جام ستانیم
گویند که هرگز نشود بوسه به پیغام
ما بوسه از این گونه به پیغام ستانیم
چون نوبت مستی شود و عربده جوئی
صد بوسه ز لعل تو بابرام ستانیم
تو مست فرو افتی و ما از لب و چشمت
مستانه همی پسته و بادام ستانیم
چندانکه دهی دفع و کنی منع و زنی مشت
بوس از لب لعل تو بدشنام ستانیم
کامی که بهشیاری از او نام نشاید
بردن، گه مستی چو شوی رام، ستانیم
ای ترک اگر زلف تو افتد بکف ما
داد از ستم گردش ایام ستانیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
یک بوسه زلعل لب دلجوی تو خواهم
بوس دگر از نرگس جادوی تو خواهم
نی نی که بود راتبه من بشب و روز
صد بوسه که از زلف تو و روی تو خواهم
کارم عجب افتاده که در عشق تو ای شوخ
جمعیت از آشفتگی موی تو خواهم
سر کرد جهان باد نه در خاک نهان باد
آن سرکه نه در خاک سر کوی تو خواهم
از سینه برون باد، یکی قطره خون باد
آن دل که نه در حلقه گیسوی تو خواهم
این دیده بود کور و ز رخسار تو مهجور
گر نز پی دیدار گل روی تو خواهم
وین پای شود لنگ و در آید بسر سنگ
گر زانکه نه از بهر تکاپوی تو خواهم
در پنجه اندیشه شدم سخت گرفتار
ساقی مدد از قوت بازوی تو خواهم
ایمان مرا طره تو برده بغارت
ایمان خود از طره هندوی تو خواهم
در خواب شنیدم ز حبیب تو که میگفت
یک بوسه ز لعل لب دلجوی تو خواهم
بوس دگر از نرگس جادوی تو خواهم
نی نی که بود راتبه من بشب و روز
صد بوسه که از زلف تو و روی تو خواهم
کارم عجب افتاده که در عشق تو ای شوخ
جمعیت از آشفتگی موی تو خواهم
سر کرد جهان باد نه در خاک نهان باد
آن سرکه نه در خاک سر کوی تو خواهم
از سینه برون باد، یکی قطره خون باد
آن دل که نه در حلقه گیسوی تو خواهم
این دیده بود کور و ز رخسار تو مهجور
گر نز پی دیدار گل روی تو خواهم
وین پای شود لنگ و در آید بسر سنگ
گر زانکه نه از بهر تکاپوی تو خواهم
در پنجه اندیشه شدم سخت گرفتار
ساقی مدد از قوت بازوی تو خواهم
ایمان مرا طره تو برده بغارت
ایمان خود از طره هندوی تو خواهم
در خواب شنیدم ز حبیب تو که میگفت
یک بوسه ز لعل لب دلجوی تو خواهم