عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰۴
شراب لعل از لبهای دلبر می توان خوردن
می بی دردسر زین جام و ساغر می توان خوردن
به حرف تلخ ازان لبهای میگون برنمی گردم
که می هر چند باشد تلخ بهتر می توان خوردن
به غیر از بوسه کز تکرار رغبت را کند افزون
کدامین قند را دیگر مکرر می توان خوردن؟
اگر روی عرقناک تو در مد نظر باشد
چو آب زندگی گرمای محشر می توان خوردن
اگر چه تلخ گفتارست آن شیرین دهن صائب
فریب وعده او را چو شکر می توان خوردن
می بی دردسر زین جام و ساغر می توان خوردن
به حرف تلخ ازان لبهای میگون برنمی گردم
که می هر چند باشد تلخ بهتر می توان خوردن
به غیر از بوسه کز تکرار رغبت را کند افزون
کدامین قند را دیگر مکرر می توان خوردن؟
اگر روی عرقناک تو در مد نظر باشد
چو آب زندگی گرمای محشر می توان خوردن
اگر چه تلخ گفتارست آن شیرین دهن صائب
فریب وعده او را چو شکر می توان خوردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۵
غنچه از باده نگردد گل خمیازه من
چشم مخمور بود رشته شیرازه من
نه ز زهدست اگر لب نگذارم به شراب
ساغری نیست درین بزم به اندازه من
از کواکب نشود دفع خمارم چون صبح
رطل خورشید کند چاره خمیازه من
چون شود گرم سفر کلک سخن پردازم
نرسد برق سبکسیر به جمازه من
سخنانی که ازان تازه شدی جان کهن
گشت تقویم کهن از سخن تازه من
گر چه ز آهستگی آواز مرا کس نشنید
گوش تا گوش جهان پر شد از آوازه من
نامه را گر چمن خلد کند نیست عجب
سبز شد خامه خشک از سخن تازه من
شود از بی خبری جمع حواسم صائب
خط پیمانه بود رشته شیرازه من
چشم مخمور بود رشته شیرازه من
نه ز زهدست اگر لب نگذارم به شراب
ساغری نیست درین بزم به اندازه من
از کواکب نشود دفع خمارم چون صبح
رطل خورشید کند چاره خمیازه من
چون شود گرم سفر کلک سخن پردازم
نرسد برق سبکسیر به جمازه من
سخنانی که ازان تازه شدی جان کهن
گشت تقویم کهن از سخن تازه من
گر چه ز آهستگی آواز مرا کس نشنید
گوش تا گوش جهان پر شد از آوازه من
نامه را گر چمن خلد کند نیست عجب
سبز شد خامه خشک از سخن تازه من
شود از بی خبری جمع حواسم صائب
خط پیمانه بود رشته شیرازه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۸
غم دنیا نبود در دل دیوانه من
دیو را راه نباشد به پریخانه من
من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات
خشکتر می شود از می لب پیمانه من
بر سیه خانه لیلی نزد برق اینجا
به چه امید کند نشو و نما دانه من
می کند سیل فرامش سفر دریا را
دلنشین است ز بس گوشه ویرانه من
از گهر حوصله بحر نمی گردد تنگ
سنگ طفلان چه کند با دل دیوانه من؟
کی شود جامه فانوس حجاب من و شمع؟
پرده شرم نشد مانع پروانه من
از فروغش جگر ابر گریبان زد چاک
با صدف تا چه کند گوهر یکدانه من
خم می را که زمین گیر گرانجانی هاست
آسمان سیر کند نعره مستانه من
عاقبت پیر خرابات ز بی پروایی
ریخت پیش بط می سبحه صد دانه من
نیست ممکن که نبازد دل و دین را صائب
هر که آید به تماشای صنمخانه من
دیو را راه نباشد به پریخانه من
من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات
خشکتر می شود از می لب پیمانه من
بر سیه خانه لیلی نزد برق اینجا
به چه امید کند نشو و نما دانه من
می کند سیل فرامش سفر دریا را
دلنشین است ز بس گوشه ویرانه من
از گهر حوصله بحر نمی گردد تنگ
سنگ طفلان چه کند با دل دیوانه من؟
کی شود جامه فانوس حجاب من و شمع؟
پرده شرم نشد مانع پروانه من
از فروغش جگر ابر گریبان زد چاک
با صدف تا چه کند گوهر یکدانه من
خم می را که زمین گیر گرانجانی هاست
آسمان سیر کند نعره مستانه من
عاقبت پیر خرابات ز بی پروایی
ریخت پیش بط می سبحه صد دانه من
نیست ممکن که نبازد دل و دین را صائب
هر که آید به تماشای صنمخانه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۴
خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن
به روی سبزه و گل همچو آب غلطیدن
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار
که در بهشت حلال است باده نوشیدن
کنون که شیشه می مالک الرقاب شده است
ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن
دو نعمت است که بالاترین نعمتهاست
شراب خوردن و در پای یار غلطیدن
پیاله از کف ساقی به ناز می گیرم
درین بهار که دارد دماغ گل چیدن؟
به غیر عشق که هر روز سخت تر گردید
کدام کار که آسان نشد به ورزیدن؟
لباس شهرت شمع است جامه فانوس
به راز عشق محال است پرده پوشیدن
به اشک و آه اگر دسترس بود صائب
خوش است دامن شب را به دست پیچیدن
به روی سبزه و گل همچو آب غلطیدن
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار
که در بهشت حلال است باده نوشیدن
کنون که شیشه می مالک الرقاب شده است
ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن
دو نعمت است که بالاترین نعمتهاست
شراب خوردن و در پای یار غلطیدن
پیاله از کف ساقی به ناز می گیرم
درین بهار که دارد دماغ گل چیدن؟
به غیر عشق که هر روز سخت تر گردید
کدام کار که آسان نشد به ورزیدن؟
لباس شهرت شمع است جامه فانوس
به راز عشق محال است پرده پوشیدن
به اشک و آه اگر دسترس بود صائب
خوش است دامن شب را به دست پیچیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۳
ساقی دمید صبح قدح پر شراب کن
از روی گرم خود بط می را کباب کن
زان پیشتر که یاسمن صبح بشکفد
خود را به یک پیاله گل آفتاب کن
چون غنچه تا به چند توان پوست خنده زد؟
از یک پیاله همچو گلم بی حجاب کن
آواز می مباد به گوش عسس خورد
وقت خروس خوان بط می پر شراب کن
چون برق، فیض صبح عنان ریز می رود
ساقی تو هم به گرمی صحبت شتاب کن
از روی آفتاب قدح چشمی آب ده
چندین هزار خانه تقوی خراب کن
آیینه شکسته زمین را فرو گرفت
آن روی آتشین، نفسی بی نقاب کن
شمشیر آبدار چو موج از میان بکش
روی محیط صاف ز نقش حباب کن
ای آن که می دوی به سر زلف چون نسیم
اول دهان زخم پر از مشک ناب کن
بر روی فرد باطل کثرت قلم بکش
مشق تجرد از نقط انتخاب کن
صائب بگیر رطل گرانی سبک ز من
عقل سبک عنان را پا در رکاب کن
از روی گرم خود بط می را کباب کن
زان پیشتر که یاسمن صبح بشکفد
خود را به یک پیاله گل آفتاب کن
چون غنچه تا به چند توان پوست خنده زد؟
از یک پیاله همچو گلم بی حجاب کن
آواز می مباد به گوش عسس خورد
وقت خروس خوان بط می پر شراب کن
چون برق، فیض صبح عنان ریز می رود
ساقی تو هم به گرمی صحبت شتاب کن
از روی آفتاب قدح چشمی آب ده
چندین هزار خانه تقوی خراب کن
آیینه شکسته زمین را فرو گرفت
آن روی آتشین، نفسی بی نقاب کن
شمشیر آبدار چو موج از میان بکش
روی محیط صاف ز نقش حباب کن
ای آن که می دوی به سر زلف چون نسیم
اول دهان زخم پر از مشک ناب کن
بر روی فرد باطل کثرت قلم بکش
مشق تجرد از نقط انتخاب کن
صائب بگیر رطل گرانی سبک ز من
عقل سبک عنان را پا در رکاب کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۰
ساقی قدحی از می اسرار مرا ده
یک قطره ازان قلزم زخار مرا ده
هر لحظه به جامی نتوان کرد دهن تلخ
گر صاف و گر درد، به یکبار مرا ده
مستی است کلید در گنجینه اسرار
بیش از همه کس ساغر سرشار مرا ده
سامان نگه داشتن راز ندارم
جامی که دهی بر سر بازار مرا ده
بیماری من روی به بهبود ندارد
هر چیز که خواهد دل بیمار مرا ده
از رد و قبول دگران باک ندارم
یک ذره قبول نظر یار مرا ده
نه خاتم جم خواهم و نه ملک سلیمان
دستی به خراش دل افگار مرا ده
آیینه من حوصله جلوه ندارد
از بهر خدا غوطه به زنگار مرا ده
مجموعه فردوس به کامل خردان باش
سرمشق جنونی ز خط یار مرا ده
تلخ است ز شیرینی جان کام و دهانم
یک بوسه ازان لعل شکربار مرا ده
یا سهل نما کار جگرخوار جنون را
یا دست و دلی در خور این کار مرا ده
این آن غزل آدم عشق است که فرمود
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
یک قطره ازان قلزم زخار مرا ده
هر لحظه به جامی نتوان کرد دهن تلخ
گر صاف و گر درد، به یکبار مرا ده
مستی است کلید در گنجینه اسرار
بیش از همه کس ساغر سرشار مرا ده
سامان نگه داشتن راز ندارم
جامی که دهی بر سر بازار مرا ده
بیماری من روی به بهبود ندارد
هر چیز که خواهد دل بیمار مرا ده
از رد و قبول دگران باک ندارم
یک ذره قبول نظر یار مرا ده
نه خاتم جم خواهم و نه ملک سلیمان
دستی به خراش دل افگار مرا ده
آیینه من حوصله جلوه ندارد
از بهر خدا غوطه به زنگار مرا ده
مجموعه فردوس به کامل خردان باش
سرمشق جنونی ز خط یار مرا ده
تلخ است ز شیرینی جان کام و دهانم
یک بوسه ازان لعل شکربار مرا ده
یا سهل نما کار جگرخوار جنون را
یا دست و دلی در خور این کار مرا ده
این آن غزل آدم عشق است که فرمود
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۶
مباش از سخن سخت در شکست پیاله
که بهتر از ید بیضاست پشت دست پیاله
هزار شیشه تقوی خورد به سنگ ملامت
چو گرم عشوه شود چشم نیم مست پیاله
چرا تراود ازو صد هزار سجده رنگین؟
اگر صراحی می نیست پای بست پیاله
ز هوش ناقص ما بیدلان چه کار گشاید؟
که عقل می خورد امروز روی دست پیاله
به غیر سینه صائب به هیچ جا ننشیند
خدنگ غمزه چو بیرون جهد ز شست پیاله
که بهتر از ید بیضاست پشت دست پیاله
هزار شیشه تقوی خورد به سنگ ملامت
چو گرم عشوه شود چشم نیم مست پیاله
چرا تراود ازو صد هزار سجده رنگین؟
اگر صراحی می نیست پای بست پیاله
ز هوش ناقص ما بیدلان چه کار گشاید؟
که عقل می خورد امروز روی دست پیاله
به غیر سینه صائب به هیچ جا ننشیند
خدنگ غمزه چو بیرون جهد ز شست پیاله
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۳
نگه چون شمع درگیرد ز روی روشن ساقی
ید بیضا شود دست از بیاض گردن ساقی
دماغ عیش می گردد دو بالا می پرستی را
که در هر ساغری چیند گلی از گلشن ساقی
خراب گردش ساغر به حال خویش می آید
مبادا هیچ کس بیخود ز چشم پرفن ساقی
اگر می نیست ساقی را مهل از پای بنشیند
که بیش از دور ساغر نشائه بخشد گشتن ساقی
مرا آن روز از پستی برآید اختر طالع
که سر بیرون کنم چون تکمه از پیراهن ساقی
رفیق راه دور بیخودی شایسته می باید
مده در منتهای مستی از کف دامن ساقی
چراغ بی فروغ صبح را ماند ز لرزانی
بیاض گردن مینا، نظر با گردن ساقی
غم عالم نمی گردد به گرد میکشان صائب
مشو تا می توانی دور از پیرامن ساقی
ید بیضا شود دست از بیاض گردن ساقی
دماغ عیش می گردد دو بالا می پرستی را
که در هر ساغری چیند گلی از گلشن ساقی
خراب گردش ساغر به حال خویش می آید
مبادا هیچ کس بیخود ز چشم پرفن ساقی
اگر می نیست ساقی را مهل از پای بنشیند
که بیش از دور ساغر نشائه بخشد گشتن ساقی
مرا آن روز از پستی برآید اختر طالع
که سر بیرون کنم چون تکمه از پیراهن ساقی
رفیق راه دور بیخودی شایسته می باید
مده در منتهای مستی از کف دامن ساقی
چراغ بی فروغ صبح را ماند ز لرزانی
بیاض گردن مینا، نظر با گردن ساقی
غم عالم نمی گردد به گرد میکشان صائب
مشو تا می توانی دور از پیرامن ساقی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۵
به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی
مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزه بیگانه ای ساقی
خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی
اگر چه آب و خاک من عمارت برنمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی
یک امشب ساغر اندازه را بر طاق نسیان نه
که دارم آرزوی گریه مستانه ای ساقی
برآر از پرده مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی
به خورشید سبک جولان فلک بسیار می نازد
به دورانداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی
حریف باده بیغش ز غش ها پاک می باید
جدا کن عقل را از ما چو کاه از دانه ای ساقی
به چرخ آور مرا چون شعله جواله از مستی
که می خواهم کنم خون در دل پروانه ای ساقی
کشاکش می برد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی
مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می رنگ آتشخانه ای ساقی
نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی می رود هر خشت این غمخانه ای ساقی
اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم می گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی
مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزه بیگانه ای ساقی
خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی
اگر چه آب و خاک من عمارت برنمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی
یک امشب ساغر اندازه را بر طاق نسیان نه
که دارم آرزوی گریه مستانه ای ساقی
برآر از پرده مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی
به خورشید سبک جولان فلک بسیار می نازد
به دورانداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی
حریف باده بیغش ز غش ها پاک می باید
جدا کن عقل را از ما چو کاه از دانه ای ساقی
به چرخ آور مرا چون شعله جواله از مستی
که می خواهم کنم خون در دل پروانه ای ساقی
کشاکش می برد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی
مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می رنگ آتشخانه ای ساقی
نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی می رود هر خشت این غمخانه ای ساقی
اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم می گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در توصیف زاینده رود و پل آن
زنده رود از جلوه مستانه طوفان می کند
پل به آیین تمام امسال جولان می کند
سایبان ها می دهد یاد از پر و بال پری
پل ز شوکت جلوه تخت سلیمان می کند
این کمر کامسال زرین رود از پل بسته است
خانمان زهد را با خاک یکسان می کند
در سر هر کس که زهد خشک چون پل خانه کرد
حکم ساقی از می روشن چراغان می کند
هر خم طاقی ز پل در دیده دریاکشان
جلوه طاوسی از گلهای الوان می کند
این کمانی را که از سیلاب، پل زه کرده است
کوه غم را چون کف دریا پریشان می کند
در سر پل میکشان محتاج کشتی می شوند
گر چنین زرینه رود امسال طغیان می کند
گو سر خود گیر دردسر، که ابر نوبهار
صندل ساییده از سیلاب سامان می کند
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
ابر رحمت گر به این دستور طوفان می کند
از گل و می خیره می سازد نظر را روی پل
سنگ را این کیمیا لعل بدخشان می کند
از نسیم جانفزا بر آتش هموار می
سایه ابر بهاران کار دامان می کند
زاهدان را از ترشرویی برون آورد، می
باده بوتیمار را چون کبک خندان می کند
گر چنین مستانه خواهد شد سرود بلبلان
سرو را چون بید مجنون دست افشان می کند
قطره ای کز دست گوهربار ساقی می چکد
در گشاد عقده دل کار دندان می کند
وقت آن کس خوش که نقد و جنس خود چون شاخ گل
صرف نقل و می در ایام بهاران می کند
دست گوهربار ساقی خاکساران را بس است
بزم مستان را گل ابری گلستان می کند
می کند از جلوه مستانه دلها را خراب
خامه صائب به هر جانب که جولان می کند
پل به آیین تمام امسال جولان می کند
سایبان ها می دهد یاد از پر و بال پری
پل ز شوکت جلوه تخت سلیمان می کند
این کمر کامسال زرین رود از پل بسته است
خانمان زهد را با خاک یکسان می کند
در سر هر کس که زهد خشک چون پل خانه کرد
حکم ساقی از می روشن چراغان می کند
هر خم طاقی ز پل در دیده دریاکشان
جلوه طاوسی از گلهای الوان می کند
این کمانی را که از سیلاب، پل زه کرده است
کوه غم را چون کف دریا پریشان می کند
در سر پل میکشان محتاج کشتی می شوند
گر چنین زرینه رود امسال طغیان می کند
گو سر خود گیر دردسر، که ابر نوبهار
صندل ساییده از سیلاب سامان می کند
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
ابر رحمت گر به این دستور طوفان می کند
از گل و می خیره می سازد نظر را روی پل
سنگ را این کیمیا لعل بدخشان می کند
از نسیم جانفزا بر آتش هموار می
سایه ابر بهاران کار دامان می کند
زاهدان را از ترشرویی برون آورد، می
باده بوتیمار را چون کبک خندان می کند
گر چنین مستانه خواهد شد سرود بلبلان
سرو را چون بید مجنون دست افشان می کند
قطره ای کز دست گوهربار ساقی می چکد
در گشاد عقده دل کار دندان می کند
وقت آن کس خوش که نقد و جنس خود چون شاخ گل
صرف نقل و می در ایام بهاران می کند
دست گوهربار ساقی خاکساران را بس است
بزم مستان را گل ابری گلستان می کند
می کند از جلوه مستانه دلها را خراب
خامه صائب به هر جانب که جولان می کند
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در افتتاح پل خواجو
اصفهان یک دل روشن ز چراغان شده است
پل ز آراستگی تخت سلیمان شده است
باده چون سیل ز هر چشمه روان گردیده است
کمر پل ز می لعل، بدخشان شده است
از گل و شمع که افروخته و ریخته است
کهکشان دگر از خاک نمایان شده است
چون مه عید که گردد ز شفق چهره فروز
طاق ها از می گلرنگ فروزان شده است
عالم آب، دو بالا شده از عشرت پل
شادی و عشرت ایام دو چندان شده است
رنگ سیلاب طلایی شده از نور چراغ
چشمه ها مشرق خورشید درخشان شده است
می دهد یاد، سر پل ز خیابان بهشت
شمع و گل، چهره حورست که تابان شده است
بادبانهاست پی کشتی دریادل می
سایبان ها که ز اطراف نمایان شده است
شده چون قوس قزح هر خم طاقی رنگین
از تماشا پر و بال نگه الوان شده است
زنده رود از کف مستانه که بر لب دارد
جوی شیری است که در خلد خرامان شده است
از رگ ابر، هوا چنگ به دامان دارد
از گل سرخ، زمین چهره مستان شده است
بس که در مغز هوا نکهت گل پیچیده است
مغز ابر از اثر عطسه پریشان شده است
دفتر عیش که هر فردی ازو جایی بود
از رگ ابر به شیرازه و سامان شده است
توبه عاجز ز عنانداری تقوی گشته است
زهد خار و خس سیلاب بهاران شده است
کشتی می شده هر طاق پل از باده ناب
لنگر توبه خراباتی طوفان شده است
توبه کز سنگدلی داشت ز فولاد اساس
همچو موم از نفس گرم چراغان شده است
خون خاک آمده از جرعه فشانان در جوش
کوچه ها از می گلرنگ رگ کان شده است
روزگار طرب و مستی و بی پروایی است
که می و مطرب و معشوق فراوان شده است
مد احسان ز رگ ابر کشده است بهار
دامن خاک پر از گوهر غلطان شده است
خون خود می خورد و خاک به لب می مالد
زهد از توبه خود بس که پشیمان شده است
خاک از سبزه مینا شده چون طوطی مست
چرخ تنگ شکر از خنده مستان شده است
آسمان یک لب خندان شده از تابش برق
خاک از جوش طرب یک خم جوشان شده است
می زند قهقهه کبک به طاوس بهشت
بط که شهباز دل باده پرستان شده است
بیستونی است پر از صورت شیرین سر پل
که ز تردستی فرهاد گلستان شده است
ابر گریان گل رخسار مه کنعانی است
که کبود از اثر سیلی اخوان شده است
چشم بد دور ازین عهد که هر چشمه پل
زندگی بخش چو سرچشمه حیوان شده است
کمر خدمت شه بسته ز پل زرین رود
به دل زنده ازان شهره دوران شده است
سر به سر سجده شکرست ز پل زرین رود
که مقام طرب خسرو ایران شده است
شاه عباس جوان بخت که از بخت جوان
کیمیای طرب عالم امکان شده است
روزش از روز دگر خوشتر و نیکوتر باد
که ازو روی زمین یک گل خندان شده است
پل ز آراستگی تخت سلیمان شده است
باده چون سیل ز هر چشمه روان گردیده است
کمر پل ز می لعل، بدخشان شده است
از گل و شمع که افروخته و ریخته است
کهکشان دگر از خاک نمایان شده است
چون مه عید که گردد ز شفق چهره فروز
طاق ها از می گلرنگ فروزان شده است
عالم آب، دو بالا شده از عشرت پل
شادی و عشرت ایام دو چندان شده است
رنگ سیلاب طلایی شده از نور چراغ
چشمه ها مشرق خورشید درخشان شده است
می دهد یاد، سر پل ز خیابان بهشت
شمع و گل، چهره حورست که تابان شده است
بادبانهاست پی کشتی دریادل می
سایبان ها که ز اطراف نمایان شده است
شده چون قوس قزح هر خم طاقی رنگین
از تماشا پر و بال نگه الوان شده است
زنده رود از کف مستانه که بر لب دارد
جوی شیری است که در خلد خرامان شده است
از رگ ابر، هوا چنگ به دامان دارد
از گل سرخ، زمین چهره مستان شده است
بس که در مغز هوا نکهت گل پیچیده است
مغز ابر از اثر عطسه پریشان شده است
دفتر عیش که هر فردی ازو جایی بود
از رگ ابر به شیرازه و سامان شده است
توبه عاجز ز عنانداری تقوی گشته است
زهد خار و خس سیلاب بهاران شده است
کشتی می شده هر طاق پل از باده ناب
لنگر توبه خراباتی طوفان شده است
توبه کز سنگدلی داشت ز فولاد اساس
همچو موم از نفس گرم چراغان شده است
خون خاک آمده از جرعه فشانان در جوش
کوچه ها از می گلرنگ رگ کان شده است
روزگار طرب و مستی و بی پروایی است
که می و مطرب و معشوق فراوان شده است
مد احسان ز رگ ابر کشده است بهار
دامن خاک پر از گوهر غلطان شده است
خون خود می خورد و خاک به لب می مالد
زهد از توبه خود بس که پشیمان شده است
خاک از سبزه مینا شده چون طوطی مست
چرخ تنگ شکر از خنده مستان شده است
آسمان یک لب خندان شده از تابش برق
خاک از جوش طرب یک خم جوشان شده است
می زند قهقهه کبک به طاوس بهشت
بط که شهباز دل باده پرستان شده است
بیستونی است پر از صورت شیرین سر پل
که ز تردستی فرهاد گلستان شده است
ابر گریان گل رخسار مه کنعانی است
که کبود از اثر سیلی اخوان شده است
چشم بد دور ازین عهد که هر چشمه پل
زندگی بخش چو سرچشمه حیوان شده است
کمر خدمت شه بسته ز پل زرین رود
به دل زنده ازان شهره دوران شده است
سر به سر سجده شکرست ز پل زرین رود
که مقام طرب خسرو ایران شده است
شاه عباس جوان بخت که از بخت جوان
کیمیای طرب عالم امکان شده است
روزش از روز دگر خوشتر و نیکوتر باد
که ازو روی زمین یک گل خندان شده است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۳۰
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۵۰
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۶۳
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۷۰
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۲۰
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۷۳
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۲۳