عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
بهرزه سلسله بر هم نمی‌زند آن زلف
به جمع کردن دل می‌کند پریشان زلف
که ضبط دل کند اکنون که با کمال غرور
دو اسبه تاخته در دلبری به میدان زلف؟
سیه گلیمی چون من چه گل تواند چید
که آتش از رخ او می‌برد به دامان زلف
برای شورشم اسباب جمع می‌گردد
گهی که بر رخ او می‌شود پریشان زلف
به بخت تیره امیدم فزود تا دیدم
که از عذار تو گل کرده در گریبان زلف
پی شکستن دل‌های ما گرفتاران
به هر شکنج جداگانه بسته پیمان زلف
چو زلف نیست در اقلیم حسن دلچسی
اگر چه هست خوشاینده خط ولی جان زلف
ز صید، دام نهان می‌کنند صیّادان
پی فریب کند گاه جلوه پنهان زلف
چنان که چارة دیوانه می‌کند زنجیر
علاج این دل شوریده می‌کند آن زلف
اگرچه سلسله جنبان کفرها همه اوست
ولی به مصحف روی تو دارد ایمان زلف
به پاسبانی حسن تو شب نمی‌خوابد
چو مار بر سر این گنج شد نگهبان زلف
میان ما و تو سودا بهم رسید ولی
درین معامله ترسم شود پشیمان زلف
چو مو که بر سر آتش نهی به خود پیچد
ز تاب آتش روی تو گشت پیچان زلف
ندیده بازی چوگان او کسی در خواب
که گوی او دل سرگشته است و چوگان زلف
چه سان ز دست تو فیّاض جان تواند برد
که هست خال تو بیرحم و نامسلمان زلف
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
باز در دل دود آه شعله ور پیچیده‌ام
دوزخی در تنگنای یک شرر پیچیده‌ام
کرده‌ام گرداب را فوّارة صد گردباد
بسکه اشک و آه را در یکدگر پیچیده‌ام
در محبّت معنی بسیار را لفظ کمیست
نامة احوال خود را مختصر پیچیده‌ام
لذّت در خون تپیدن ناگوارم باد اگر
هرگز از فرمان شمشیر تو سر پیچیده‌ام
عرض دریا داشتم از قطره‌ای کمتر شدم
بسکه بر خود بی تو چون آب گهر پیچیده‌ام
من ندانم راه و رسم نامه و پیغام را
شعله‌ای در بال مرغ نامه بر پیچیده‌ام
هان ترا فیّاض ارزانی پرافشانی که من
همچو عنقا پای در دامان پر پیچیده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
چون بر ابرویش نظر اندختم
تیغ او دیدم سپر انداختم
هر نظر کز دوست بر غیری فتاد
آن نظر را از نظر انداختم
تا به کام دل توان پرواز کرد
صد گره بر بال و پر انداختم
بهر آن بی‌خانة در عمرها
خویشتن را دربدر انداختم
مجلس فیّاض دل را تیره داشت
خویش را جای دگر انداختم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
راز در دل از آن نهان دارم
که به دل یارِ رازدان دارم
گر دل از جور دشمنان بشکست
مومیایی دوستان دارم
گرچه سر برنکرده‌ام ز زمین
جلوه بالای آسمان دارم
نرسیدم به وصل کعبه ولی
تحفة گرد کاروان دارم
ره کوته دراز کردة اوست
گله از عمر جاودان دارم
دین و دنیا بدادم از کف آه
که زیان بر سر زیان دارم
مهر آن مه به خویشتن فیّاض
گر ندانم یقین گمان دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
همیشه آینة دل به پیش روی تو دارم
به هر که روی کنم روی دل به سوی تو دارم
هوای بوی گل آغوش خواهشم نگشاید
مشام رغبت دل را به مُهر بوی تو دارم
ذخیره گرچه ندارم متاع دنیی و عقبی
همین بس است که رد سینه آرزوی تو دارم
خبر ز خویش نگیرم که در سراغ تو میرم
دمی به خویش نیایم که جستجوی تو دارم
نظر به دیده بدزدم که روی خوب تو بینم
نفس ز دل نگشایم که گفتگوی تو دارم
ز هیچ ره نتوانم که دردل تو درآیم
وگرنه در همه وادی رهی به سوی تو دارم
به تحفه سرمه فرستد به هدیه جان نپذیرد
من این معامله دایم به خاک کوی تو دارم
خطر فزون بود آنرا که اعتبار فزون شد
هزار امید درین ره ز بیم خوی تو دارم
به من وصیّت فیّاض در وداع تو این بود
که پاس دیدة بد از رخ نکوی تو دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
بلبل عشقم که چون با شوق دمساز آمدم
ریختم بال و پر و آنگه به پرواز آمدم
بحر مالامال دردم و ز دل پر اضطراب
اینک از موج نفس خمیازه پرداز آمدم
آتش شوقم سپند بیقراری کرده بود
ز آن به بزم دوستان بی‌برگ و بی‌ساز آمدم
آب رویم خاک اگر بر سر کند از غم رواست
کز در بی‌طاقتی خود رفته خود باز آمدم
ضعف هجرانم زمین‌گیر غریبی کرده بود
با پر و بال نفس آخر به پرواز آمدم
روی گردون می‌خورد سیلی ز استغنای من
بی‌نیاز عالمم تا بر سر ناز آمدم
کس ز تبریزم برون فیّاض ناوردی به زور
من ازین کشور برون بر عزم شیراز آمدم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
بیرحمی بالای زبر دست تو نازم
کافر دلی چشم سیه مست تو نازم
خون ریخته تا دامن صحرای قیامت
این زخم که بر من زده‌ای، دست تو نازم!
دوران چو تو یک ترک کماندار نداری
صیدی چو من انداخته‌ای، شست تو نازم!
با آنکه ز هم نگسلد آمد شد لطفی
آن چین به جبین ریزی پیوست تو نازم
فیّاض باین عجز شدی صید وی آخر
انداز بلندِ نظرِ پست تو نازم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
گهی که نامه به سوی تو دلربا بنویسم
شکایتی به لب آرم ولی دعا بنویسم
شکایتی به دلم در تموّج آمده هیهات
دگر چها به لب آرم، دگر چها بنویسم
بیاد قدّ تو هر مصرعی که در قلم آرم
کنم بهانة عشق و هزار جا بنویسم
گرفتم آنکه نویسم حدیث نرگس جانان
کرشمه چون بنگارم، چسان ادا بنویسم!
ز عشوه‌های تو هر دم به لوح خاطر فیّاض
هزار معنی بیگانه آشنا بنویسم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
مژه چو در نمِ اشک جگر فشار کشم
به جلوه‌گاه خزان طرح صد بهار کشم
به چهره برگ خزانم ولی به دولت عشق
نهشت گریه که خمیازه بر بهار کشم
سواد خوان خط سبز می‌تواند شد
به چشم زاهد اگر سرمه زین غبار کشم
به دست وعده مده اختیار قتل مرا
کهنیست طاقت آنم که انتظار کشم
دعا ز صید اجابت چه طرف بربندد
به ناله‌ای که من از سینة فگار کشم
کرشمه سنجی داغم بهار صد چمنست
چه لازمست که حسرت به لاله‌زار کشم
به این حیات چرا باید از اجل ترسید
چه باده روز کشیدم که شب خمار کشم!
تمام شوقم و در غیرتم نمی‌گنجد
که آرزوی ترا تنگ در کنار کشم
عروج جلوة بی‌اعتباریم کافیست
دگر ز چرخ چرا ناز اعتبار کشم!
کنون که خونی صد فرصتم نمی‌دانم
که انتقام چه حسرت ز روزگار کشم!
تموّج نفسم دام عندلیبانست
به نیم ناله که از جان بی‌قرار کشم
چنان تزلزل عشق اختیارم از کف برد
که ناله‌ای نتوانم به اختیار کشم
بس است قوت پروازم آنقدر فیّاض
که خویش را به سر راه آن سوار کشم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
می‌توانم ای فلک گر دست بر ترکش زنم
از خدنگ ناله‌ای در خرمنت آتش زنم
یاد او در هجر گل میریزدم بی خارِ رشک
باده دُردآمیز بود اکنون من بی‌غش زنم
می‌جهم گر چون سپند از آتش خود دور نیست
میکشم میدان که خود را خوب بر آتش زنم
دل مشبک گشت و ناراضی است می‌خواهم که باز
یک شبیخون دگر بر ناوک ترکش زنم
کار بر من تنگ دارد صحبت زاهد، کجاست
وسعت مشرب که می با ساقی مهوش زنم
آتش افسرده‌ای دارد چراغان مجاز
کو حقیقت تا بغل بر شعلة سرکش زنم
یا صمد دارد به لب فیّاض و در دل یا صنم
آتشی خواهم درین گبر مسلمان وش زنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
تا ابد دیگرش از لعل تو مأیوس کنم
از لب ساغر اگر آرزوی بوس کنم
هر شبی کز تو مرا خانه منوّر گردد
شمع را پردگیِ خلوتِ فانوس کنم
منصب خاک رهی نامزد من کردی
خواهم ای پادشه حسن که پابوس کنم
نفس سوخته‌اش بند نهد بر پر و بال
ناله در سینه چو از بیم تو محبوس کنم
منعم از عشق و جنون چند کنی، بس فیّاض
من نیم آنکه دگر گوش به سالوس کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
گاه خود خوردیم و گاهی صرف مردم کرده‌ایم
مدّتی از پهلوی دل ما تنعّم کرده‌ایم
ناله گر در دل شکستیم از شکیبایی نبود
آتشین بود آه، بر گردون ترحّم کرده‌ایم
نشئهٔی شاید ببخشد عمر اگر باقی بود
باده‌ای از خون دل عمریست در خم کرده‌ایم
عشق از خاصّیت خود می‌رساند دل به دل
ورنه ما در عشقبازی راه خود گم‌ کرده‌ایم
کاشیان فیّاض از ما آب رو کم دیده‌اند
آب روی خویش صرف مردم قم کرده‌ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
اسکندرم دستور من عقل هنر فرسود من
آیینة اسکندری جان غبارآلود من
تا کی نهد بر آتشم چون عود و من دم در کشم
ترسم بگیرد چرخ را یک باره آه و دود من
تا از غبار کوی او آرایش خود کرده‌ام
خورشید حسرت می‌برد بر روی گردآلود من
دلّاک هستی نرخ من چندان که می‌گیرد بلند
عشق تو یکسان می‌خرد بود من و نابود من
رامند وحش و طیر اگر بر صوت داودی چرا
رم می‌کند وحشیّ من از نغمة داود من!
عشقست و در عالم همین بیتابی و بی‌طاقتی
طاقت، زیان گر می‌شود در عاشقی‌ها، وسد من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
از دل هوای وصل تو کی می‌رود برون
کی نشئه از طبیعت می می‌رود برون
امشب ز شرم نالة زارم نفس نزد
این عقده کی ز خاطر نی می‌رود برون
گر باد دستی مژه‌ام بشنود به خواب
دود از نهاد حاتم طی می‌رود برون
هر صبحدم ز خشکی افسردگان زهد
خون از دماغ شیشة می می‌رود برون
فیّاض را وداع‌کنان دید یار و گفت
مجنون این قبیله ز حی می‌رود برون
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
بهار رفت و نچیدیم گل ز گلشن او
چمن چمن نشکفتیم از شکفتن او
کشید گوشة دامن ز ما ولی در حشر
چو خون کشته بود دست ما و دامن او
سپهر کام دل من نداد و می‌ترسم
که دود ناله برآرد دلم ز خرمن او
چو شیشه هر که تنک ظرفیی کند در بزم
به قول مفتی خم خون او به گردن او
به ذو فنونی فیّاض اعتباری نیست
اگر چه شیوة عشق و جنون بود فن او
زلف افشاندی و بردی همه ایمان به گرو
کفر را سلسله جنبید دگر از سر نو
سایه افکندی اگر بر سر ما نیست عجب
نتواند که ز خورشید نریزد پرتو
نخل امّید به بر می‌رسد، اندیشه مدار
کشت را صبر بباید که رسد وقت درو
با بدی چشم نکویی نتوان داشت ز کس
بَرِ گندم نخوری جان من از کشتة جو
عیش امروز مده از کف فرصت فیّاض
غم فردا چه خوری روز نو و روزی نو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
چو موکشان به گلشنم آرد هوای تو
در پای گلبن افتم و میرم برای تو
مرغ زدام جسته درآرم دگر به دام
جان به لب رسیده کنم چون فدای تو
گو قطرة کرم مفشان ابر نوبهار
دامن به دیگری نگشاید گدای تو
دور از تو چشمخانه تهی کرده‌ام ز نور
حیفست دیگری بنشیند به جای تو
گر در شکست خاطر مایی دریغ نیست
ای خونبهای خاطر عاشق رضای تو
دست نگار بسته به چشمم بکش ببین
رنگین‌ترست گریة من یا حنای تو
خونم حلال بر فلک آن دم که من ترا
بوسم دو دوست و بی‌خبر افتم به پای تو
چون شعله برفروز که پروانه‌وار من
گرد سر تو گردم و گردم فدای تو
ای دل مروتی و نه رحمی نه، چند و چند
گریی تو از برای من و من برای تو!
روپوش گریه خنده بیجا چه می‌کنی!
بر قهقهة تو خنده زند هایهای تو
فیّاض شستِ آن مژه بوسید تیرناز
گر دیرتر رسی به سر وعده، وایِ تو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
آن ناز و آن کرشمه و آن چشم و آن نگاه
خود گو چگونه دارم دل در میان نگاه؟
رشک آیدم مباد نشیند به روز من
هر گه که می‌کنی به سوی آسمان نگاه
گلچین کجا و دست درازی درین چمن
اینجا به گل ز دور کند باغبان نگاه
در جلوه بسکه چشم جهانی به سوی اوست
وقت نظاره گم شود اندر میان نگاه
صد جان فدای نیم نگه کرده‌ایم و باز
بر کشتگان خویش کند سرگران نگاه
چشم تو یک نگاه به ما کرد در ازل
ما را بس است تا به قیامت همان نگاه
فیّاض یک نظاره به صد جان خریده‌ایم
کس را نداده دست چنین رایگان نگاه
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
نظرباز صف مژگانش با خنجر کند بازی
تماشایی تیغ ابرویش با سر کند بازی
نمایانست خال سبز در چین سر زلفش
بسان طفل هندویی که در چنبر کند بازی
من و یک نیم جان آن نیز نذر باختن دارم
حریف مهربانی کو که با من سر کند بازی
سر زلف درازت سرکش و من سخت کوته دست
کجا در دست من افتد، مگر اختر کند بازی
به گردون سر فرو نارد ز شوخی نازنین من
مسیح است آنکه چون طفلان به خاکستر کند بازی
اگر از شش جهت بندد فلک ره بر دل تنگم
نیندیشد همان این مهره در ششدر کند بازی
نترسد چشمم ار سیلاب غم عالم فرو گیرد
که طوفان دیده با دریای پهناور کند بازی
باین بی‌طاقتی کارم سپرداریست در رزمی
که دل در سینة شیران جنگاور کند بازی
نمک پروردة دریا نمی‌اندیشد از دریا
فلک در آب چشمم همچو نیلوفر کند بازی
پس از قتلم که هر کس سر به زانوی الم باشد
سرم در دامن تیغ تو با جوهر کند بازی
دم تیغ تو دارد اختلاطی با دل فیّاض
ندیدم آب را هرگز که با اخگر کند بازی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
گمنام گرد و باش فراموش عالمی
بردار بارِ صیت خود از دوش عالمی
عشق تو نیک و بد همه در دام خود کشید
خوش حلقه کرد زلف تو در گوش عالمی
من لب ز شکوة تو فرو بسته‌ام ولی
فریاد می‌کند لب خاموش عالمی
بالیده‌ای ز حسن به نوعی که تا ابد
تنگست بر امید تو آغوش عالمی
عالم تمام آینه‌دار جمال تست
گشتیم در خیال تو مدهوش عالمی
بردیم در هوای تو خود را زیاد خلق
گشتیم در غم تو فراموش عالمی
عمریست کز خیال لب نازنین تو
نیش است در مذاق دلمن نوش عالمی
آبی بر آتش همه کس زد سرشک ما
آخر نشاند گریة ما جوش عالمی
فیّاض فیض خانه بدوشی بس اینکه ما
برداشتیم بار خود از دوش عالمی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت علی(ع)
به مشامم نرسد بوی گلی از چپ و راست
مگر از زلف کجت سلسله بر پای صباست
در چمن بسکه نسیم تو کند غارت هوش
نفسی بوی گل از جا نتواند برخاست
حسن را این همه سامان که ز روی تو فزود
بر پریشانی گل گریه شبنم بی جاست
سرفرازی ز قدت رتبه دیگر دارد
سرو و شمشاد گر از پای نشینند رواست
خاطرم جمع شد از دغدغه مرهمیان
که سر زلف تو بر داغ دلم غالیه ساست
نمک زهر به زخم جگرم باد حرام
حسرتش گرنه به شمشیر تو خمیازه گشاست
گیسوی حور کند جذب به تقریب عبیر
گر غباری ز سر زلف تو در خاطر ماست
در سر کوی تو کارش همه شب قطره زنی است
اشک را گرچه زخون جگرم پا به حناست
شده عمری که ز کم مایگی خون جگر
قسمت اشک من از آبله های کف پاست
بس که افتاده کوی تو شدم رشک برم
به غباری که ز راه تو تواند برخاست
طبع شوخ تو گر از مطلع اول نشکفت
مطلع دیگرم از پرده دل جلوه نماست