عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - وله
زان موسوی دو اژدرگیسوی آسیه
روزم چو قیرگون دل فرعون شد سیه
عاصی شدم درست چو فرعون برخدای
تا دیدم آن شکسته سر زلف آسیه
لذت برد زپیکر نیکوش پیرهن
منت کشد زچنبرگیسوش غالیه
بهر وقوف بوس و کنارش بروز وصل
هر شب کنم نظاره در اشکال الفیه
مشک اربچین بود رخ او از فسونگری
چین را بمشک طره نموده است تعبیه
بر طوبی قدش همه غلمان اگر غلام
با کوثر لبش همه گرحور جاریه
پیشش کمال مه چو لباسی است مسترق
نزدش جمال گل چو قبائیست عاریه
نشگفت اگر زخجلت شمشاد قامتش
دیگر نپرورد سمن و سرو نامیه
این بس زحسن او که بود نام فرخش
در مدح شاهزاده آزاده قافیه
عبدالحسین شبل امیر آخور ملک
کافلاک از او بدوش کشیده است غاشیه
پیلی است با کمند چو آید بکارزار
شیریست برسمند چو تازد بناحیه
چون برفراز چنگ لوا گیرد او بجنگ
هر گوشه از جیوش نگون گردد الویه
یاللعجب که با رخ چون خلد در نبرد
بر خصم باز میکند ابواب هاویه
دشمن هراسد از دم شمشیر او چنان
کز ذوالفقار صفدر صفین معاویه
در وقعه خون چکد زپرند وی آنقدر
کز حاجیان بمکه در اعیاد اضحیه
ای مفخر عجم که زهندی بلارکت
اتراک چین گریزد و اعراب بادیه
ارکان بطوف کعبه کوی تو زاشتیاق
هر روز را شمرده بخود یوم ترویه
در هیچ فن کتابی از ابناء فضل نیست
کانرا نخوانده شخص تو از متن و حاشیه
تا اهل منطق از پی اثبات رای خویش
در جمع میکنند کفایت بتثنیه
از حال تا زمان مضارع شریف تر
و زماضیت ستوده تر اوقاف حالیه
قوس محب تو زصعودش بود وتر
خصم تو منفعل ز دوایر به زاویه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - وله
ای کزدو چهر غیرت یک بوستان گلی
از گل گذشته گاه طرب به زبلبلی
نادر بکف فتد چو توئی کز جمال و صوت
هم بانوای بلبل و هم بارخ گلی
روز شکار با دوش باز جره
وقت خمار با اثر ساغر ملی
مانی بسرو و ماه ولی سرو ومه نه ای
کز قد و رخ بسرو و مه اندر تطاولی
ماهی و لیک ماه شکر پاش پاسخی
سروی ولیک سرو سمن بوی کاکلی
ازجور خویشتن بمن اندر تعمدی
وزمیل من بخویشتن اندر تجاهلی
با دل چه گفته ای که همی در تصوری
با جان چه کرده ای که همی در تخیلی
پنهان زمن مگر تو بدل در شدایدی
مخفی زمن مگر تو بجای تدللی
برهر چه روی میکنم اندر برابری
در هر چه رای میزنم اندر تعقلی
درچشم من ستاده چو عکس صنوبری
در مغز من نشسته چو بوی قرنفلی
جانا مگر بچشم و سرما مواظبی
ترکا مگر بجان و تن ما قرا ولی
هنگام هجر غارت دل چون تطیری
ایام وصل راحت جان چون تفالی
بریاد سوسن از چه همی در ترانه ای
بربوی سنبل از چه همی در تغزلی
بنمای خط که خود توبه از کشت سوسنی
بگشای مو که خود تو به از باغ سنبلی
در میگساری از برمن دورشو که من
پندارمت زلطف برای تنقلی
گاه شکار در برمن بازآ که من
می بینمت زخوی قوی پنجه طغرلی
پرکبرتر بایوان ازشاه خلخی
مغرورتر بمیدان ازگرد زابلی
تاجت زمشک او فر و تختت زسیم ناب
سخت ای پسر تو صاحب جاه و تمولی
یاد آیدت که گفتم رای به ری خطاست
رو جای کن بجی گر از اهل توکلی
نشنیدی و رسیدی و دیدی که در عجم
کس نیست چون امیرعرب مصطفی قلی
ای برتر و مهین تر سردارهای شاه
کز فره چرخ چاکر و انجم یساولی
اندر دل حبیب تمامی سکونتی
در خاطره حسود بکلی تزلزلی
از اختران زبخردی اندر تقدمی
با آسمان زمرتبت اندر تقابلی
بنهاده در مسیل حوادث هزار سد
بربسته بر شطوط نوائب دو صد پلی
تا قرص مهر نطع فلک را دهد فروغ
بیند فلک بخوان ظفر در تناولی
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۶ - در تهنیت مولود مسعود مرکز دایره اصطفا خاتم الانبیاء محمدمصطفی صلی الله علیه وآله
فرق دو جهان یافت زمیلاد نبی تاج
وز بانگ بلال طرب اندوه شد اخراج
رفت افسرکفر از فر اسلام بتاراج
ای ترک من ای زهره زهرات دهد باج
وی طره تو نافه گشای شب معراج
می ده که رسد موکب مولود محمد
ای پیش نکو چهره تو حور بهشتی
پوشد بستبرق رخش از خجلت زشتی
حسنت ارم مکی و فردوس کنشتی
طوبی زقدت وام کند پاک سرشتی
زان کوثر می آر مرا کشتی کشتی
کآفاق شد امروز به ازخلد مخلد
ای زاده نقره تنت از صافی عنصر
زنگار سلب حقه شنجرف تو پر در
گرد رهت اکسیر مس اهل تبحر
نبود برخ طلقی تو تاب تصور
حل گشت کنون عقده دین رو بتشکر
محلول زر انداز بسیماب معقد
از ساحت گلزار عیان جنت موعود
در حنجره مرغ نهان نغمه داود
شد مست مگر بلبل از این جلوه مقصود
کو قافیه از دست دهد در زدن رود
این بوی گل از چیست چنین فرخ و محمود
گر آب نخورده زخوی چهره احمد
ای امی داننده هر علم کماهی
در فقر الی الله زده ای سکه شاهی
فرقش زفر افسر لولاک مباهی
در عالم قدسش نبود نام تناهی
با آن همه تشریف عنایات الهی
در عالم تجرید چو او نیست مجرد
در جمع رسل مشتهر از سید مطلق
یعنی همه را هستی از او گشته محقق
در مزرعه قدرتش افلاک مطبق
کمتر بود اندر نظر از دانه جوزق
آن خواجه کونین که از بندگی حق
شد بندگیش مایه اجلال موبد
از آب بقا خضر زد آن رطل گرامی
گز خاک درش یافت خط پیره غلامی
در هیچ پیمبر ز برازنده مقامی
یارای نطق نیست در آن حضرت سامی
پر غیب و شهود از وی و این مردم عامی
تا زنده پی او بسوی گنبد و مرقد
ای آنکه زلال هممت گرد زلل شست
از تو گل توحید ز دلهای امم رست
بشمارم اگر واجبت این گفته بود سست
ورگویم ممکن لقب سعد نهم بست
تو درهمه عالم و عالم همه در تست
محمود بود ممکن و ذات تو بلا حد
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۱ - در عید غدیر و منقبت پادشاه عرش سریرحضرت امیر علیه سلام الله الملک القدیر گوید
زد ای وشاق غدار عید غدیر خرگاه
باوی سپاه وحدت از ماهی است تا ماه
رایات خرق عادات در موکبش زلل کاه
فرش به خم روئین گوینده انا الله
کرش بنای زرین گوینده اناالحق
هرگوشه گلبنی شوخ شوخی زمی سراشیب
شیب دوسنبلش مشک مشکی چو روح در طیب
طیبش زخرمنی گل گل را بنفشه اش زیب
زیب آن بنفشه بر سرو سروی کش از ذقن سیب
سیبی بصافی آب آبی زخور معلق
از جام شکر در سکر ترکان سیم صره
وز گوشواره زر زینب فزای طره
در دلبری سبک خیز چون شاهباز جره
از سینه درخشان محسود لوح نقره
وزغبغب بلورین معبود گوی زیبق
یکجا مهی محجب بی پرده از خلایق
می خورده در صوامع خون کرده در خوانق
عشاق ازو موله رندان بدو ملاصق
دل را غم لبانش افگنده در مضایق
جانرا پی دهانش هستی شده مضیق
خرگاه در ترقص ترکی چو بدر تابان
درچنگش آذری آب از پارسالی آبان
در سیر آنشمایل خلقی فره شتابان
خوانده میان او موی خیل دقیقه یابان
او طعنه زن برایشان زین نکته تدقق
ای فتنه ساز عاقل از عشوه خرد سوز
وی غارت قبایل از غمزه بد آموز
هان قد بشادی افراز هین رخ بعشرت افروز
رونق فزا زباده در کام بزم کامروز
کار ولی والا ازحق گرفت رونق
یعنی علی عالی مصداق فیض خلاق
آن مصدر مشیت آن نجم اول اشراق
اعناق کن فکان را اثبات و نفیش اطواق
هم امر و نهی و جحدش بر ذوالجلال مشتاق
هم اسم و فعل و حرفش از کردگار مشتق
اوکرد نار نمرود نزهتگه مورد
او خواست تا ز داود آهن شود مزرد
او داد خضر را آب از هستی موبد
او باید الهی فرمود شمس را رد
انگشت مصطفائی گر کرده ماه را شق
بر فرق هفت آبا زو چار کنگره تاج
صدره زشش جهه یافت آنسوی سدر منهاج
یک پله از جلالش رشک هزار معراج
درقطره دهد جای هفتاد بحر مواج
وز ذره کند خلق نه طارم و مطبق
ای شهسوار دلدل وی آفتاب لاهوت
ای رانده خنگ توحید برپهن دشت ناسوت
قرپوس ابرشت را خور شمسه زیاقوت
با این فر شب و روز دهر دو رنگ فرتوت
اندر صطبل حکمت چون توسنی است ابلق
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۲ - درتوصیف بهار و منقبت حیدر کرار علیه سلام الله
ای پری سیر لعبت با فروغ برجیسی
وی فرشته خو دلبر خو با فریب ابلیسی
می بده که گلشن یافت مرغکان تقدیسی
سرو بن چو آصف زد زعلم ادریسی
نسترن بباغ آمد با جمال بلقیسی
برگ گل بباد آراست مسند سلیمانی
وصل گل چو بلبل دید حال او مشوش شد
در چمن ز بس غلطید بال او منقش شد
گوئی از شرر زآدم سینه اش پر آتش شد
گه ز ناله بیخود گشت گه ز جذبه در غش شد
عاقبت از او بستان جانفزا و دلکش شد
بس به نای جسمانی زد نوایی روحانی
بط میانه سیلاب برطرب منطق بین
چون روان شده کشتی در یمی معمق بین
در نشیبش ازدو پای لنگری معلق بین
بر فرازش از دو بال هی شراع بیرق بین
نی زجان و تن بط را ناخدای و زروق بین
غم ندارد ارگردد دشت و دره طوفانی
کس نداند از غبرا جوش این لطایف چیست
وز شقایق و نسرین زینت موافق چیست
گر زریزش ابرند رنگشان مخالف چیست
ور ز گردش چرخند بویشان موالف چیست
شرق و غرب گیتی را این مه طرایف چیست
آسمان مگر آید بر زمین بمهمانی
تاج مریم گلبن از مطر مکلل دان
وز زمردین سبزه ساق او مخلخل دان
باد نافه آگینش جبرئیل منزل دان
غنچه نوآیینش عیسی ممثل دان
قمری مطوق را راهبی مسلسل دان
میزند همی ناقوس چون کشیش دیرانی
نرگس آمد و بر سر جام سیم و زر دارد
زین بسر نهادن جام تا چه زیر سردارد
این چنین که از مستی میل شور و شر داد
گوئی از می و ساغر مادر و پدر دارد
با بتان گلزای تا چه در نظر دارد
حالیا که سرگرم است چشم او به فتانی
ای پسر ز بالائی رخ بتاب و پستی کن
سر وحدت ار خواهی ترک خود پرستی کن
در گسستن از اغیار رخنه ها بهستی کن
سیر حال مدهوشان درمی الستی کن
تا شود تراممکن باده نوش و مستی کن
عالمی بجو باقی کاین جهان بود فانی
جام صلح کل در ده تابکی پی جنگیم
گر نوای ما نی راست کج مبین که چون چنگیم
آینه صفت هریک مبتلا بصد رنگیم
گر جهیم از این صد زنگ بنگری که یک رنگیم
ما بکشور توحید همسریم و همسنگیم
غیر از این سخن جبر است وان نه کاریزدانی
کم بقلزم حیرت از خرد سفاین ران
کاین شد از چه رو بوجهل وان شد از چه ره سلمان
گر خود از سرشت است این اوسترشتشان ارکان
ور زسرنوشت است این او نوشتشان عنوان
کز سرادق واجب تا مضایق امکان
کس نداند این اسرار جز علی عمرانی
شاه لافتی حیدر کایزدی روان با اوست
در زمین و از قدرت کار آسمان با اوست
آسمان چه حد دارد نظم لامکان با اوست
لامکان ندانم چیست ظاهر و نهان با اوست
ظاهر و نهانرا نیز بذل جسم و جان با اوست
با اساس رحمانیست در لباس انسانی
در محافل علوی او دلیل اطباق است
در مراحل سفلی او کفیل ارزاق است
آب کوثر از مهرش جرعه نوش اشفاق است
نار دوزخ از قهرش ریزه چین احراق است
الغرض چنین مولا کردگار آفاق است
گر بر افکند برقع از جمال نورانی
هم خلیل و نمرودش سوی آستان پویند
هم کلیم و فرعونش بوس آستین جویند
کعبه و کلیسایش گرد رهگذر بویند
زاهد و قدح خوارش زاشتیاق رخ مویند
بر جلالتش ذرات لاشریک له گویند
از حدود اجرامی تا ثغور ارکانی
ای شهی که از دلها مرتفع غرف داری
گرچه نزد کوته بین خیمه در نجف داری
گه بسینه سینا ساز لاتخف داری
گه بعرشه منبر کوس من عرف داری
وه از آن خدائی در کش تو درصدف داری
ای بس از رسل کور است غرق بحر حیرانی
در ممالک ایجاد مالک الرقابی تو
در عوالم ابداع کاشف الحجابی تو
در حدائق فردوس معنی ثوابی تو
در سلاسل نیران صورت عقابی تو
در دفاتر کونین فرد انتخابی تو
بل توئی دو گیتی را هم بنا و هم بانی
هم برون از این افلاک ای بسا فلک از تست
هم در آن فلکها نیز ای بسا ملک از تست
از ملایک از پرسند ذکر یک بیک از تو است
بهر ذکرشان در مغز حس مشترک از تست
حس مشترک را باز دم بدم کمک ازتست
جز بذات تو درکیست این صفات ربانی
خسروا من آن جیحون کز تو بحر لؤلؤیم
لیکن این زمان آلام کرده کمتر از جویم
ظلمت بصر افزود بر سپیدی مویم
آگهی چو از دردم زیبد از تو دارویم
چون ترا ثنا گویم کی سزد دوا جویم
ازحکیم زردشتی یا طبیب نصرانی
زین بلا که بر نامم خامه ولابنگاشت
هرکسم که دید از طعن بر دلم ستم بگماشت
غیر صدر فرخ رخ کش زامتحان پنداشت
وز پی رضای تو خاطرم زلطف انباشت
آنکه شه باستحقاق برکفش مفوض داشت
از وزارت دربار تا امین سلطانی
کاملی که در یک سطر راز صد ورق خواند
فردو زبان کلکش حکم نه طبق راند
رای عالم آرایش در اثر فلق ماند
کز صحایف ملکت بردن غسق تاند
قبض و بسط کیهان را بیش وکم زحق داند
نه زمهر ناهیدی نه زکین کیوانی
تا حدوث او در دهر جلوه از قدم کرده
بهر طاعتش ذرات جمله سرقدم کرده
عدل او مرابع را حوزه حرم کرده
سعی او مراتع را روضه ارم کرده
آنچه او بهفت اقلیم بانی قلم کرده
آسمان نیارد کرد باسحاب نیسانی
در صیانت جمهور مشتغل به تنهائیست
چون نباشد او تنها کومثل بیکتائیست
چرخ پیرش از دانش معتقد بوالائیست
همچو بخت شه گرجه مشتهر ببرنائیست
هرکه در جهان امروز منتخب بدانائیست
در حضور تو گردد منتسب بنادانی
ایکه شش جهه گشته پر مواهب از آلات
صدره صدارت از صد تفاخر از بالات
مه همی سجود آور نزد غره غرات
خور همی درود انگیز پیش رای ملک آرات
گسترد چو خالیگر خوان بکاخ عرش آسات
بال قدسیان از وی میکند مگس رانی
گر چه دیده دولت جسته از لقایت نور
لیکن از فتوت نیست این معارجت منظور
کی عجوز گیتی را بر غرور تو مقدور
کز عروس هستی هم نی وجود تو مسرور
بلکه مرترا درخلد دل نمیرباید حور
در نگیرد اندر مرد عشوه های نسوانی
داورا مرا ز آغاز چون گزیده ز اکرام
به که این کرم گردد همعنان با انجام
شعر من بمدح تو تاج تارک الهام
جود تو بشعر من ذخر گردش ایام
چون من و توئی دیگر درکلام و در انعام
این سپهر مشکل کار ناورد بآسانی
تا همی بتابد ماه بر در تو دربان باد
تاهمی درخشد مهر در رخ تو حیران باد
محفل تو از نزهت غیرت گلستان باد
صد چو من هزار آوا مر ترا ثنا خوان باد
خاطر بداندیشت روز و شب پریشان باد
گرچه در زمانت نیست نامی از پریشانی
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳
هرشبی کان پسر از مهر به تمکین من است
سرو در بستر و خورشید به بالین من است
هر که دید اشک مرا خواست ببیند رخ او
ماه را بین که غرامت کش پروین من است
عشقبازی به خم طره سیمین ذقنان
گرچه کفراست ولیکن چه کنم دین من است
تا فتاده است مرا ازلب تو شور بسر
همه جا وصف سخن گفتن شیرین من است
حور طوبی قد اگر خواندمت ای شوخ مرنج
این قصور از طرف پستی تخمین من است
دزد اگر زلف تو و حاکم اگر مفتی شهر
آنچه ماند بکمند این دل مسکین من است
نه عجب خواست ز جیحون غزل ار مجدالملک
که خداوند سخن خامه مشکین من است
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای خداوند فتن ران فطن از تو چنان
کز تو دارد رستگاری خاطر مفتون من
وی ترا رتبت از آن افزون که جادو و فکرتم
گنج و صفت را تواندگنج در مضمون من
پیش اوج طبع دریا موج لؤلؤ فوج تو
استقامت نیست اندرگفته موزون من
روزگار میرود از عمرکزبی شفتی
خود نمیپرسی زکس آیا چه شد جیحون من
بنده نیز از دور چرخ و جور دهر و طور خلق
عزلتی بگزیدم وزو خوش دل محزون من
بختم اندر وهن و رختم رهن و تختم بی سرود
با چه رو در همگنان برجا بود قانون من
زین فسانه درگذر شلوارکی دارم بپای
کاندراسش برده ازسر هوش پر افسون من
هرکجا بنشینم از بس رخنه برخیزد ازو
سربر آرد از شکافی خرزه ملعون من
گوئی از سوراخ بیحد پوست تخت کاوه است
وان ذکر چوب علم وین خایه افریدون من
یا برات قطعه ماهوت نیلی لطف کن
تا رهد از تیره بختی ذوق روز افزون من
یا به شکر آنکه صد شلوار بیشت داده بخت
خود بکن شلوارت از پای و بکن در کون من
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۵ - در غزل است
زلف تو شب است و روی تو روز
وصل تو چو روزگار نوروز
بر وصل تو «کس» نشد مظفر
بر دولت کس نگشت پیروز
گشتست دلم چو کبک جانباز
زلفین تو همچو باز کین توز
با زلف مگو که صید دل کن
سقا بچه را شنا می آموز
کردی دل بنده تیرباران
زان چشم کمان کش جهانسوز
تا چند زنی ز چشم آخر
بر جان برهنه تیر دل دوز
ای مهر گسسته دوش و رفته
بنشین و بیا و کین میندوز
تا چشم ستاره بار دوشین
خورشیدپرست باشد امروز
مادر به خجسته روز زاد است
آن روی چو خورشید دل افروز
گوئی که کدام روز بود است
آن روز که آفرین بدان روز
دیر است که «تا» دل قوامی
از زلف تو ساختست جان بوز
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۹ - در غزل است
لشکر کشید عشق و مرا در میان گرفت
خواهند مردمانم از این در زبان گرفت
اندر زبان خلق فتادم ز دست عشق
تابایدم بلا به دراین و آن گرفت
جانا غلام عشق تو گشتم به رایگان
می بایدت مرا به عنایت عنان گرفت
آزاد و پادشاه تن خویشم ای نگار
آخر مرا به بنده همی بر توان گرفت
نالنده گشت بلبل عشقم که مر تو را
طاوس حسن بر سر سرو آشیان گرفت
با آفتاب و ماه و ستاره است آسمان
گوئی که نسخت رخ تو آسمان گرفت
چون خط دمید گر درخت عشق نعره زد
کامد سپاه زاغ وصف بوستان گرفت
برکند عشق خیمه و از لشکر جمال
ترکان گریختند که هندو جهان گرفت
ایمن نشسته بودم در کنج عافیت
آمد بلای عشق و مرا ناگهان گرفت
از گوشه ای برآمد از این شوخ دلبری
بربود دل زدستم و پای از میان گرفت
باز شکار جوی قوامی ندیده ای؟
شاهین عشق کبک دلت را چنان گرفت
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۸ - در غزل است
کسی را نیست چون تو دلستانی
نکو روئی ظریفی خوش زبانی
هرآنکو را بود نزد تو آیی
کجا خرد همه عالم بنانی
همی گردم ز عشقت گرد عالم
که تا یابم مگر هم داستانی
به بستان جمالت زلف دارد
ز عنبر هر گلی راپاسبانی
ز خوزستان عشق آید لبت را
ز شکر هر زمانی کاروانی
مرا در پادشاهی جز دلی نیست
که از رنج تو ناساید زمانی
اگر فرمائی آرم پیش خدمت
دلی خود کی دریغ آید ز جانی
وصالت را اگر هجران نبودی
کجابودی ز هر عاشق فغانی
ولیک از اتفاق روزگار است
که باشد هر ظریفی را گرانی
قوامی بر زبان تا راند نامت
فتاد از عشق تو در هر دهانی
از آن بر بام عشقت پاسبان است
که در عالم ندارد ناودانی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۸ - در غزل واشارت باسم خواجه اوحد است
ز عشق تو کشیدم گرد دل سد
نهادم در میان سینه مسند
به مسند در نشین فرمان همی ران
که دارد حسن تو ملک مؤید
نشان خال تو بر روی رنگین
بدان ماند که بر آتش نهی ند
فراز عارض تو خط مشکین
چو بر لوح نگارین شکل ابجد
بده چون بوسه ای خواهم که دانی
نشاید کرد قول دوستان رد
تو را بهتر که کم باشد رقیبت
بلی بهتر بود زر مجرد
بنفشه گرد گل بشکفت مندیش
خط آور خوبتر باشد ز امرد
ز بهر بوسه جان و دل و مال
ربودی ای نگار نارون قد
به جان و مال و دل یک بوسه ندهی
نگارینا مبر یک باره از حد
مکن بیگانگی جانا که هستیم
من آن تو، تو آن خواجه اوحد
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۳ - به شاهد لغت سور بمعنی مهمانی بانبوهی
سوری! تو جهانرا بدل ماتم سوری
زیرا که جهانرا بدل ماتم سوری
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای شمع سوی خانه ی من بی طلب بیا
هنگام صبح اگر نتوانی به شب بیا
اسباب عیش بهر تو آماده کرده ام
چون گل گشاده روی تبسم به لب بیا
چین از جبین چو گردن مینا به طاق نه
در دست جام باده به عیش و طرب بیا
رم کرده عقل و هوش ز من ایستاده اند
شوخی مکن به صحبت من با ادب بیا
از سیدای خویش چه پرهیز می کنی
هان ای طبیب سوختم از تاب و تب بیا!
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
مشعل طور تجلیست دل انور ما
دست نورانی موسی است ز پا تا سر ما
اثر سوختگان تا به قیامت باقیست
می توان شمع برافروخت ز خاکستر ما
از شکست دل ما سنگ به فریاد آید
همچو گل داغ شد از پهلوی ما بستر ما
به گرفتاریی مادام سراسر شده چشم
می پرد دیده صیاد به بال و پر ما
پشت آئینه ز جوهر به زمین می آید
می کند موی گرانی به تن لاغر ما
تاج دادن به گدا زینت شاهان باشد
ای هما دور مکن سایه خود از سر ما
می شود صفحه آئینه ز صیقل روشن
جنگ دارند بتان بر سر خاکستر ما
می دهد غنچه گلزار هوس بوی زکام
شود از نشاء می خشک دماغ تر ما
روزگاریست که بر گرد جهان می گردد
سر خورشید فلک در طلب ساغر ما
تکمه تاج سر دولت شاهی مرگ است
کار شمشیر کند بال هما بر سر ما
همچو گل خاطر ما جمع نباشد ز حواس
وقت آنست که بر هم خورد این دفتر ما
ما چو از خانه پریدیم به دام افتادیم
یاد پرواز برون رفته ز بال و پر ما
چشم ما ماتم بسیار حریفان دیدست
کرده در خاک دو صد شیشه می ساغر ما
کار شمشیر کند آه دل مظلومان
خورده از چشمه خون آب دم خنجر ما
از نی کلک تو با ما قفسی بافته اند
استخوانیست نمایان شده از پیکر ما
نیزه خامه ما را به جهان کرد علم
نظر مرحمت میر سخن پرور ما
کام دل از گل خورشید چو شبنم گیرد
سیدا هر که نظر یافت ز چشم تر ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
هر شب از یادت منور می کنم کاشانه را
گردباد آه می سازم چراغ خانه را
می کند عشاق را سنگ فلاخن کوی تو
جوش سودای تو گرداند سر دیوانه را
تا به زلفت ره نیابد دست غماز نسیم
می کنم خار سر دیوار کویت شانه را
ساغر ما را زدی چون لاله بر خاک سیاه
کرده چشم باده نوشت سرمه دان پیمانه را
ای فلک بر روزیی ما تنگ چشمی ها مکن
سهل باشد از دهان مور بردن دانه را
کلک خود را بعد از این در زیر سر نه سیدا
متکای خویش کن شاخ گل افسانه را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
به شمع بزم امشب عرض کردم خامه خود را
به بازوی پر پروانه بستم نامه خود را
چو گل در قلزم خون زد مرا سودای عریانی
به شاخ شعله آخر پهن کردم جامه خود را
درین گلشن دماغم خشک شد از بوی نومیدی
کشیدم در گریبان غنچه آسا شامه خود را
یکی بهر خدا ننهاده یی بر خاک پیشانی
بزن ای زاهد اکنون بر زمین عمامه خود را
چو شمع ای سیدا از هستی خود چشم پوشیدم
به یک مژگان زدن بر هم زدم هنگامه خود را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
خط رخسار تو شبها برد از هوش مرا
پر ز مهتاب شود هاله آغوش مرا
به تماشای تو هرگاه که بی خود گردم
نبض جنباند و فریاد کند گوش مرا
پرده چشم حجاب دل روشن نشود
نتوان کرد چو آئینه نمد پوش مرا
کارم از کم سخنی غنچه صفت در گره است
کرده عمریست حصاری لب خاموش مرا
یوسف بخت من از چاه برون خواهد شد
نکند جوش خریدار فراموش مرا
سیدا شکوه اغیار خموشم نکند
نه نشاند سخن سرد کس از جوش مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
مزرع خشکم نظر بر آسمان باشد مرا
می پرد چشمم امید از کهکشان باشد مرا
تر نگردد خامه ام انگشت از ابر بهار
کاغذ تحریر از برگ خزان باشد مرا
پرتو خورشید بر دوشم گرانی می کند
بس که همچون سایه چشم ناتوان باشد مرا
می شود از قاقه ام پروانه تار عنکبوت
گر شبی همراه شمعی میهمان باشد مرا
سرو را قمری کند در زیر بال خود نهان
در چمن همره چو آن سرو روان باشد مرا
می کنم سرگشتگی بیهوده همچون آسیا
می رسد روزی ز گردون تا دهان باشد مرا
جانب هنگامه ای پروانه تکلیفم مکن
همچو شمع کشته جا در آستان باشد مرا
در بیابانی که من سرگشتگان را رهبرم
گردبادش دود آه کاروان باشد مرا
چشم انجم باشد از شب زنده داران با خبر
در کنار بام چندین پاسبان باشد مرا
ای که می سازی شکایت در قفا اندیشه کن
همچو نافرمان ز سر تا پا زبان باشد مرا
از لبم بیرون نمی آید صدا از تشنگی
کاسه آبی که دارم سرمه دان باشد مرا
سیدا از کلک خود هرگز ندیدم بهره یی
در کمان پیوسته تیر بی نشان باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
در بهار از فاقه رنگ زعفران باشد مرا
پیرهن بر دوش از برگ خزان باشد مرا
چون دوات خشک از چشم قلم افتاده ام
از تهیدستی دهان بی زبان باشد مرا
سبزه یی خرم نگشت انگشت خاری تر نشد
در چمن جوها پر از آب روان باشد مرا
در ته گرد کسادی شد متاعم پایمال
روزگاری شد خجالت از دکان باشد مرا
پیرم اما آه من از هفت گردون بگذرد
ناوک الماس پیکان در کمان باشد مرا
گر چه من مورم به چشم کم مبین ای مدعی
از پر پرواز ترکش بر میان باشد مرا
پی به منزل می برم هر چند دور افتاده ام
شمع ها روشن ز گرد کاروان باشد مرا
بهر روزی می کنم بافندگی چون عنکبوت
خانه همچون دار باز از ریسمان باشد مرا
می کنم نظاره نعمت ها و حسرت می خورم
تنگدستم روزیی دور از دهان باشد مرا
گشته ام از فاقه همچون تیر بی پر گوشه گیر
خانه های خشک و خالی چون کمان باشد مرا
چون فلک از مهر و مه بر سفره دارم نان قاق
روز و شب شرمندگی از میهمان باشد مرا
بی دماغم می کشم از بوی گل آشفتگی
در چمن چون بید مجنون سرگران باشد مرا
هر که اندازد نظر برنامه ام گردد خموش
خامه از میل و دوات از سرمه دان باشد مرا
نیست آرامی مرا در خانه همچون آسیا
روز و شب شرمندگی از آب و نان باشد مرا
سایه پا ننهاده یک ره بر سر بالین من
آفتاب ذره پرور مهربان باشد مرا
سیدا بادام و نرگس در به رویم وا کنند
گوشه چشمی اگر از باغبان باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
دل در چمن مبندید آتشزده سرائیست
کام از جهان مجوئید صحرای کربلائیست
ای باغبان در این باغ دانسته نه قدم را
هرگل سر شهیدیست هر برگ بینوائیست
در کوی عشقبازی مردانه پا گذارید
هر منزلی طلسمیست هر گام اژدهائیست
عاشق وصال وحدت زاهد سماع کثرت
در هر دلی خیالی در سری هوائیست
چون شمع آب و آتش کردند سازواری
ما را به نفس سرکش هر روز ماجرائیست
از بس که بهر روزی گردیده ام جهان را
دستار بر سر من چون سنگ آسیائیست
نسبت دهند خوبان با سرو قد خود را
باشد سری بتان را هر جا برهنه پائیست
از بس که باغبانان کردند پنبه در گوش
هر جغد در گلستان مرغ سخن سرائیست
چون زلف خویش آن شوخ پیچیده سر ز پندم
هر حرف من به گوشش گویا هزار پائیست
آغاز عشق دل را ای سیدا میازار
باو مکن مدارا یار نوآشنائیست