عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
خط برآوردی و بر جا سرو چالاکت هنوز
می خورد خون مرا مژگان بی باکت هنوز
می زند خورشید را صبح بناگوشت به خاک
آسمان حیران رخسار عرقناکت هنوز
گر چه خوبان را کند سودای خط بی عقل و هوش
آفرین می خیزد از هر سو به ادراکت هنوز
می کشد ما را به خود گرم آشنائی های تو
در پی دل می رود زلف هوسناکت هنوز
کی توانم چون قبا سرو تو را در بر کشید
دست من دور است از پیراهن چاکت هنوز
می شود هر صبحدم دستار زاهد در سماع
در تمنای طواف دامن پاکت هنوز
سیدا با او نمی خواهی کسی را همنشین
با جوانان هست این پیرانه امساکت هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
بهر قتل من زدی تیغ و فغان دارم هنوز
بر سر من ساعتی بنشین که جان دارم هنوز
از پریشانی چو سنبل مانده ام سر در کنار
گشته ام مویی و فکر آن میان دارم هنوز
چون کمان با آنکه از چشمم نشانی مانده است
لذت تیرش به مغز استخوان دارم هنوز
در گلستانی که مرغان کوس رحلت می زنند
ساده لوحی بین که فکر آشیان دارم هنوز
صحبت گرم مرا با آنکه دوران سرد کرد
آتشی چون شمع در رگهای جان دارم هنوز
می کشم هر شب غمش را تنگ چون گل در بغل
مهربانی های آن نامهربان دارم هنوز
قامتم با آنکه شد چون حلقه در ز انتظار
چشم همچون نقش پا بر آستان دارم هنوز
گر چه عمرم در بیان قصه هجران گذشت
در دل خود همچو گل صد داستان دارم هنوز
بلبلم گر چه خزان غنچه و گل دیده ام
گوشه چشمی ز لطف باغبان دارم هنوز
با وجود آنکه از گل داغها باشد مرا
خارخاری در جگر از گلستان دارم هنوز
ساکنان بوستان رفتند چون گل خانه خیز
چشم خود پوشیده فکر آشیان دارم هنوز
آه را تأثیر بسیار داشت از پشت دو تا
پیرم اما قوت تیر و کمان دارم هنوز
خانه خالی گشت از بالانشینان کس نماند
همچو نقش پای جا بر آستان دارم هنوز
عمرها شد سایه افگندت بر فرقم همای
روزیی خود را ز مشت استخوان دارم هنوز
مردم کنعان شدند از یوسف خود کامیاب
چشم در راه غبار کاروان دارم هنوز
در دهانم از غم روزی به جا دندان نماند
اشتها گردید پیر و فکر نان دارم هنوز
خامه ام را تکیه گاهی در جهان پیدا نشد
متکای خویش از تیغ زبان دارم هنوز
سیدا محتاج ارباب کرامت نیستم
از قناعت جو پر از آب روان دارم هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
فگنده بر دلم عمریست مهر آن جبین آتش
مرا چون رنگ گل زان روی باشد دلنشین آتش
اگر چون لاله از داغ دل خود پرده بر گیرم
به تحسین شعله برخیزد بگوید آفرین آتش
چو نامش بر زبان بردم ز چشمم خون به جوش آمد
ز دست او به جای لعل دارم در نگین آتش
خط مشکین او دود از دماغ نافه بیرون کرد
رخش از حلقه های زلف زد در ملک چین آتش
نهان تا کرد خط از چشم مردم خال رویش را
شده همچون سپند امروز خاکسترنشین آتش
ز درد داغ دست خویش امشب خون عرق کردم
بود در دامنم برگ گل و در آستین آتش
مرا سرگشته دارد در جهان سودای داغ او
چو خورشید جهان گرم است بازارم ازین آتش
ز دست نفس از وسواس شیطان نیستم ایمن
به گرد خرمن ام برق است دهقان خوشه چین آتش
به قصد کشتنم تا تیغ خون افشان علم کردی
به چشمم می نماید آسمان آب و زمین آتش
به جای سبحه بر کف سیدا امشب خسی دارم
مرا چون غنچه گل می زند چین بر جنین آتش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
بید مجنونم سر خود دیده ام در پای خویش
گر زنند آتش نمی جنبم چو شمع از جای خویش
کاسه گردابم و ابر طمع جو نیستم
می دهد چشمم به مردم آب از دریای خویش
می زنم بر استان اهل دولت پشت پا
تا به دست آورده ام دامان استغنای خویش
گوشه ویرانه شهرستان نماید جغد را
گردبادم می روم در دامن صحرای خویش
در دکان دارم متاع کس میاب و کس مخر
روزگاری شد خجالت دارم از کالای خویش
دست کوته کرده ام از بزم اهل روزگار
می برم خالی از این میخانه ها مینای خویش
در قفس افتادم و صیاد من آگه نشد
داغم از دست بدام افتادن بیجای خویش
روزی من می رساند سیدا روزی رسان
مانده ام امروز بر فردا غم فردای خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
دارم ز دست داغ دل سامانیان در بغل
دریای خون در آستین گرداب عمان در بغل
عمریست تیرش را به دل از غیر پنهان کرده ام
ترسم که آخر گل کند چون غنچه پیکان در بغل
از فکر روی و زلف او دارد دل من روز و شب
شمع شبستان در نظر جزو گلستان در بغل
او همچو گل دارد نظر بر کیسه پر سیم و زر
ایستاده من در خدمتش چون غنچه سامان در بغل
در جستجویش کرده ام آماده اسباب سفر
از اشک آبم در گلو وز داغ دل نان در بغل
ای از جمالت زلف را چون مار هر سو گنجها
وی از خطت هر مور را ملک سلیمان در بغل
بردند از فکر لبت سر در گریبان غنچه ها
دارند گلها از غمت زخم نمایان در بغل
دل پاره پاره می روم تا درسگاهش سیدا
دارم به یاد زلف او جزو پریشان در بغل
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
پادشاها با تو جان دردمند آورده ام
گوشه چشمی که صید مستمند آورده ام
از شکرزار حلاوت کام من شیرین بکن
طوطی امید خود از بهر قند آورده ام
خون دل می ریزم و از ناله لبریزم چو نی
اشک دامن دامن افغان به بند آورده ام
آتش بی تابیم را از کرم آبی بزن
حالت بی طاقتی همچون سپند آورده ام
آهوی صحبت ز بند دست و پایم جسته است
پیکر پر پیچ و تابی چون کمند آورده ام
تا شود از دامنم کوتاه دست مدعی
خویش را امروز بر جای بلند آورده ام
کلک من بر صفحه بندد نقش های دلپذیر
سیدا تارو به شاه نقشبند آورده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
خبر می گوید از راز درون لبهای خاموشم
زند پهلو به روی حلقه در حلقه گوشم
شدم پیر و نمی آید برون گهواره از یادم
قدم در ملک هستی تا نهادم خانه بر دوشم
قلندر مشربم یا اهل دنیا رو نمی آرم
گهی چون آئینه عریانم و گاهی نمدپوشم
سبک چون بوی گل از جامه خواب ناز برخیزم
بحمدالله که دست تربیت دور است از دوشم
شکفتن رفته است ای سیدا عمریست از یادم
سخن بسیار دارم بر لب و چون غنچه خاموشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
بی خود شدم از زلف دو تا کام گرفتم
در دام تو افتادم و آرام گرفتم
مرغان چمن را به دهم مهر نهادم
رفتم به گلستان و تو را نام گرفتم
تا چشم تو را سوی چراغم نظر افتد
روغن ز گل نرگس و بادام گرفتم
بر کعبه رخساره تو روی نهادم
با قافله زلف ره شام گرفتم
در کوی تو رفتم به قد خم شده امشب
خود را چو مه نو به لب بام گرفتم
سرگشته مرا ساخته چون سنگ فلاخن
جامی که من از گردش ایام گرفتم
بر تنگ شکر چشم چو سید نگشایم
تا از لب او لذت دشنام گرفتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
گوشه چشم تو تا افتاد بر کاشانه ام
سرمه می خیزد به جای گرد از ویرانه ام
عاشق دلسوز سرگردان کند معشوق را
شمع بی تابانه گردد از سر پروانه ام
خرمن من پیش پیش برق دارد جست و خیز
می گریزد در ته آتش سپند از دانه ام
می کند نیش شکایت بر رگ خارا اثر
زلف او باشد پریشان از زبان شانه ام
از در و دیوار هر سنگی که آید بر سرم
سرمه آسا می کشد در چشم خود دیوانه ام
شیشه از خم گر چه حرف سربسر آورده است
می توان خواند از خط پشت لب پیمانه ام
شعله در هر جا برافروزد پر و بال من است
چون سمندر باشد از طفلی در آتشخانه ام
می کنم در موسم پیری تلاش عاشقی
سیل را معمار می داند به خود ویرانه ام
حامی پیمانه می سیدا چشم من است
برده از جا محتسب را گریه مستانه ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ز آتش عشق تو آب شد جگر من
مرحمتی کن به حال چشم تر من
من که و جسم ضعیف گرد تو گشتن
قابل پرواز نیست مشت پر من
چند چو یوسف روی ز خانه به بازار
رحم به حال پدر کن ای پسر من
بی گل روی تو کوته است زبانم
خارم و با کس نمی رسد ضرر من
از تو شدم دور چون بهشت ز آدم
ماند همین یادگار از پدر من
مشت خسی نبستم ز برق گریزم
شعله ام و آتش است پا و سر من
غنچه گل شد قفس ز موج سرشکم
کیست به صیاد من برد خبر من
قوت پرواز نیست بس که چو شمعم
سوخت ز سودای شعله بال و پر من
بس که عزیزم به بزم باده چو مینا
ساقی مجلس قسم خورد به سر من
دست ز طاعت شسته زاهد و می گفت
بی هنری به بود از این هنر من
می دهدم سیدا سپهر چو طوطی
از نی کلکم وظیفه شکر من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
به دور خط رخسارت دو چندان گشت آه من
شد آخر سبزه پشت لبت مهر گیاه من
مرا طاق دو ابروی تو محراب دعا باشد
مگردان روی از من کعبه من قبله گاه من
من بیخانمان غیر از تو عرض دل که را گویم
تو هم میری و هم سلطانی و هم پادشاه من
مرا چون گردباد آخر بیابان مرگ خواهی کرد
نگار من قلندر مشرب من کج کلاه من
به هر جا قصد رفتن می کنم پیش تو می آیم
فلک سوی تو واکرد است از هر کوچه راه من
دلم را گه در آب و گه در آتش می زند خشمت
به دست ظالمی افتاده طفل بی گناه من
هدف از شست پاک قادراندازان حذر دارد
بترس ای جنگجو هنگام صبح از تیر آه من
زبانت درد من چون مغز بادام است در شکر
بود خال لبت ای رشک گل قند سیاه من
طبیبا بر سر بالینم از بهر چه می آیی
توان فهمید حال زارم از نبض نگاه من
ز کنج خانه خود سیدا بیرون نمی آیم
مبادا پی برد اغیار از حال تباه من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
نمی آیی به بالینم نمی گیری خبر از من
الهی دل به بی رحمی دهی گردن بتر از من
به کنج خانه امشب از غمت چندان فغان کردم
که در فریاد شد همچون جرس دیوار و در از من
من آن مرغم که در صحن گلستان بود پروازم
تمنای وصالت ریخت آخر بال و پر از من
چه خواهی کرد اگر فردای محشر دامنت گیرم
چرا امروز می پیچی تو همچون غنچه سر از من
مرا کشتی و در آتش زدی و خشمگین رفتی
چه دیدی گوی ای بیرحم ای بیدادگر از من
نه من بازم نه تو صیدی نه من شیرم نه تو آهو
چرا ای بی مروت می گریزی این قدر از من
ز سودای تو در شهر انقدر افسانه گردیدم
که می خوانند مردم قصه ها در رهگذر از من
به مادر داده ام از خط رویت خط بیزاری
شده از دوستی های تو رو گردان پدر از من
محبت عاشقان را مستجاب الدعوه می سازد
عزیز مصر گردد هر که می یابد نظر از من
نگه را داده ام تا آب از روی عرقناکت
نمی گردد جدا تا روز محشر چشم تر از من
به چشم کم مبین ای آب حیوان طفل اشکم را
صدف در بحر عمان می شود عالی گهر از من
ز معشوقیست تمکین وز عاشق گرد سرگشتن
ز تو ایستادگی ای سرو چون قمری سفر از من
تو و چون جام می خرم من و چون گل دل پاره
شراب لعل فام از تو بود خون جگر از من
مکن از شکوه اهل غرض آزرده خاطر را
مرنج از گفته سیماوران این سیمبر از من
صدف بر موج آب این نقش گرد و داد بر گوهر
فراموشم کن هر کس شود صاحب هنر از من
مپرس ای سیدا امروز احوال سر و پایم
جدا گشتند از بهر سراغش پا و سر از من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
خوش آن روزی که می نوشیده می رفتی به باغ من
چمن می ریخت شبها روغن گل در چراغ من
نمی دانم چه داری امشب ای بدخوی در خاطر
گه از شمع و گه از پروانه می سازی سراغ من
به زخم سینه چون گل روی بهبودی نمی بینم
چرا ای بی ترحم می زنی آتش به داغ من
دماغت امشب از هنگامه من تازه خواهد شد
چو شمع مهر و مه بی دود می سوزد چراغ من
چو مستان غنچه را در باغ بی روی تو بو کردم
به رنگ شیشه می می رود خون از دماغ من
گلستان مرا بر خاک یکسان کردی و رفتی
گریبان چاک از دست تو باشد کوچه باغ من
ندارد طاقت صاحب هنر هم پیشه عاجز
به صحرا لاله ها رفتند از سودای داغ من
سیه پوشیده شبها ماه من عزم کجا داری
زند هر شام بخت تیره پهلو بر چراغ من
به دل چون غنچه گل دارم از بوی تو پیغامی
نسیم صبح می سازد ز گلشنها سراغ من
ره کاشانه ام پروانه را رفتست از خاطر
نمی ریزد کسی عمریست روغن در چراغ من
به بویت گلشنم را انتظاری آنقدر دارم
گل خار سر دیوار شد گلهای باغ من
بیابان ختن ای سیدا گردیده گلزارم
گذر کردست آن نوخط مگر از کوچه باغ من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
دل همچو اشک بر سر مژگان برآمده
بهر نظاره رخ جانان برآمده
هر برگ لاله یی ز دل پاره کیست
از دست داغ من به بیابان برآمده
سودای من ز خط لب او زیاده شد
این شور بر سرم ز نمکدان برآمده
عمریست دل ز سینه به پای پرآبله
در جستجوی خار مغیلان برآمده
هر جا رسیده قصه چشم و تبسمش
نرگس دمیده و گل خندان برآمده
دستم ز کو تهی به گریبان نمی رسد
پایم ز جمع کردن دامان برآمده
در هر زمین نشسته برون گشته نخل گل
هر جا گذشته سرو خرامان برآمده
خط غبار نیست به رخسار آن پری
گردیست از بنای سلیمان برآمده
چون شمع پای صبر به دامن کشیده ام
از بس که آتشم ز گریبان برآمده
نتوان گزید لب چو شود موی سر سفید
این ریشه از کشیدن دندان برآمده
آتش زدی به کعبه و بتخانه سوختی
دود از نهاد گبر و مسلمان برآمده
هر غنچه در چمن به امید خدنگ تو
از شاخ گل به صورت پیکان برآمده
زنار بند زلف تو هر جا که رفته است
گردن نهاده لشکر ایمان برآمده
شبنم در آرزوی گلستان روی تو
گریان به باغ آمده گریان برآمده
از چاکهای سینه دل داغدار من
چون سایلان در آرزوی نان برآمده
هر قطره خون که از دل من بر زمین چکد
لعلی بود ز کوه بدخشان برآمده
مرغان چو غنچه سر به گریبان کشیده اند
آن گل مگر به سیر گلستان برآمده
از خامه ریخت معنی پر زور سیدا
این شیر تندخو ز نیستان برآمده
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
چهره افروخته همچون گل باغ آمده‌ای
ساغر باده به کف تازه دماغ آمده‌ای
چه کنم تا به لبت راه سخن بکشایم
تو که محجوب‌تر از غنچه باغ آمده‌ای
لاله‌زاری که دلم داشت خزان ساخته‌ای
بهر غارتگریی گلشن داغ آمده‌ای
گشته‌ای برق و به پروانه‌ام آتش زده‌ای
تند بادی شده بر قصد چراغ آمده‌ای
بلبل و فاخته را در قفس انداخته‌ای
تا تو ای سرو گل‌اندام به باغ آمده‌ای
تیغ خونین به میان سوده الماس به مشت
زده‌ای زخم و به دل پرسی داغ آمده‌ای
سیدا بر سر اقبال خود از بخت سیاه
سایه انداخته همچون پر زاغ آمد‌ه‌ای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
شمع بزمی و چو یوسف به نظر می آیی
از کدام انجمن ای جان پدر می آیی
نیست مرغان چمن را خبر از آمدنت
بس که چون بوی گل و باد سحر می آیی
سرو چون سایه نفس سوخته در دنبالت
از کجا برزده دامن به کمر می آیی
چهره افروخته پوشیده قبای گل نار
بر سر سوختگان همچو شرر می آیی
هر کجا جلوه کنی سبز شود شاخ نبات
همچو طوطی مگر از کان شکر می آیی
پی نبردست کسی جای تو شبها به کجاست
می روی شام چو خورشید و سحر می آیی
تشنه گان را ز لب خود دم آبی ندهی
گر چه سیرابتر از لعل و گهر می آیی
شبنم از روی تو می ریزد و گل می روید
از کدامین چمن ای غنچه تر می آیی
سیدا پیکر خود فرش رهت ساخته است
بامیدی که تو از خانه به در می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
گل به سر برزده از سیر چمن می آیی
خنده بر لب گره ای غنچه دهن می آیی
امشب ای ماه کجا ساخته باده کشتی
می روی از خود و گاهی به سخن می آیی
شود آزرده میان تو در آغوش نظر
نازک اندام تر از شاخ سمن می آیی
بی سبب عیش مرا کرده پریشان رفتی
باز از بهر چه ای عهد شکن می آیی
شمع و پروانه به فانوس حصاری شده اند
چه بلایی تو که در خانه من می آیی
شود از گرد رهت باد صبا مشک فروش
نو خط من زیبا بان ختن می آیی
سیدا روز و شب از غیب ندا می آید
ای مسافر شده ام کی به وطن می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
تا لبت نام برآورده به شیرین سخنی
طوطیان را به سر افتاده غم کوهکنی
گردبادم به بیابان شده ام سرگردان
دامن دشت جنون است به دوشم کفنی
بسمل فتنه چشمان تو آهوی خطا
بسته زلف تو سوداگر مشک ختنی
بی تو گل چاک زده جیب حسینی بر دوش
سرو پوشیده به یاد تو لباس حسنی
بی قراری ز من و از تو تماشا کردن
با تو خرگاه نشینی و به من بی وطنی
از نسیم سحر و بوی گل آزرده شوی
سنگ بر سینه زند پیش تو نازک بدنی
در چمن سرو ندارد قد رعنای تو را
پیرهن زعفری و رنگ قبا یاسمنی
صف مژگان تو از صف شکنان برده گرو
ترک چشم تو بود منظر راه زنی
طوطیان بر لب خود مهر خموشی زده اند
چغد را داده فلک منصب شکرشکنی
خلق گیرند چو آئینه فولاد به زر
هر که را هست به بر خلعت روئینه تنی
تابش نور مه از پرده برون می آید
رفته از دوش من اندیشه بی پیرهنی
میوه خلد کجا نعمت دیدار کجا
سیب جنت نکند دعویی سیب ذژقنی
سیدا اهل هنر عزت دیگر دارند
نرسد آهوی وحشی به غزال ختنی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲
صدف گوهر اسرار نهان گوش من است
چشمه بحر معانی قدح هوش من است
موج طوفان خرد جنبش آغوش من است
شور دریای سخن از دل پرجوش من است
قفل گنجینه معنی لب خاموش من است
برده فکرم گرو از تازه خیالان جهان
بلبلم ساخته در گلشن فیاض دکان
همچو بو کی شود از پیرهن غنچه عیان
معنی بکر که در پرده غیب است نهان
بی تکلف همه شب دست در آغوش من است
نکته سنجان جهانند لبالب ز حسد
نیست بر صفحه اوراق من اندیشه بد
هر شب از خانه من آمده جویند مدد
هر خیالی که برو فخر کنند اهل خرد
در شبستان خرد خواب فراموش من است
تا من خسته برون آمدم از ملک عدم
شده از طاعت من ابروی محراب علم
گر چه در دهر سخرخیزترم از شبنم
زاهدی نیست به عیاریی من در عالم
این ردا پرده کلیمیست که در گوش من است
می کشم شب همه شب ناله به آهنگ درا
ماه و خورشید نسازند به من چون و چرا
جای رخش طلبم کی بود این کهنه سرا
آسمان حلقه فتراک بود صید مرا
لامکان منزل سهم سفر هوش من است
شفق از رنگ رخ مهوش من خاسته است
آفتاب از نفس بی غش من خاسته است
برق تیریست که از ترکش من خاسته است
چرخ دودیست که از آتش من خاسته است
خاک گردیست که افشانده پاپوش من است
سیدا هست طلبگار من از هر جانب
طبع من تا شده بر معنی رنگین طایب
خامه ام برده دل از حاضر و هم از غایب
نرسد چون سخن من به دو عالم صایب
عشق را دست نوازش به سر دوش من است
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷
دلا ز بزم حریفان چو غنچه پنهان باش
بپوش دیده و دور از شکست دوران باش
برو ز گلشن و در گوشه بیابان باش
ز خارزار تعلق کشیده دامان باش
بهر چه می کشد دل ازو گریزان باش
مرو به باغ اگر باغبان تو را پدر است
نظر به سایه سنبل مکن که دردسر است
به بوستان شب و روز این نوا زنی شکر ست
قد نهال خم از بار منت ثمر است
ثمر قبول مکن سرو این گلستان باش
بهار عمر گذر کرده است نادانی
دمی بیا و نشین صحن سنبلستانی
بنوش باده هر سوی ساز جولانی
در این دو هفته که چون گل در این گلستانی
گشاده روی تر از راز می پرستان باش
همیشه حرف تو از باده نوشی خلق است
قبا بدوش تو از خودفروشی خلق است
بدهر زینت اگر جامه پوشی خلق است
کدام جامه به از پرده پوشی خلق است
بپوش چشم خود از عیب خلق عریان باش
به گوش زاغ نواهای زاغ دلخواه است
به چشم خویش زغن بلبل سحرگاه است
در آشیانه خود جغد صاحب جاه است
درون خانه خود هر گدا شهنشاه است
قدم برون منه از حد خویش سلطان باش
خزان شدی دیگر امید از بهار تو نیست
می نشاط به اندازه خمار تو نیست
کنون شکایت اهل جهان شعار تو نیست
تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست
چو چشم آئینه بر خوب و زشت حیران باش
چو سیدا به چمن کرده ام وطن صایب
چو کلک خود شده ام شمع انجمن صایب
مرا به گوش رسیدست این سخن صایب
ز بلبلان خوش الحان این چمن صایب
مرید زمزمه حافظ خوش الحان باش
تا مرا گوشه نشین کرد غم تنهایی
قصر افلاک شد از گریه من دریایی
چند گویم من ماتمزده یی سودایی
ای مرا دل ز غمت واله جان شیدایی
من بدین حال و تو در غایت بی پروایی
تا زده دست من آن غمزه بی باک به سر
گردد از بی خودیم گردش افلاک به سر
بنشین یک نفسی ای بت چالاک به سر
دامن از ناز مکش تا نکنم خاک به سر
زلف بر باده مده تا نشوم شیدایی
شوخ من بند نقاب از رخ گلبرگ کشای
جلوه یی سر کن و از خانه خورشید برای
حرف پروانه خود گوش کن از بهر خدای
یک شب ای شمع بتان سوی من غمزده آی
که درین کلبه غم سوختم از تنهایی
بس که آورد به کوی تو مرا دیده تر
بعد ازین از سر کوی تو نبردارم سر
آستان تو بود سجدگهم تا به سحر
تو به خواب خوش و من همچو غلامان بر در
همه شب منتظرم تا تو چه می فرمایی
سیدا همچو خط سبز به تمکین گفتی
در بناگوش وی افسانه رنگین گفتی
کوه کن تیشه زدی بر سر و تحسین گفتی
جامیا بس که سخن زآن لب شیرین گفتی
طوطی طبع تو شد شهره به شکرخوایی