عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۰
چرا ز اندیشهیی بیچاره گشتی؟
فرورفتی به خود، غم خواره گشتی؟
تو را من پاره پاره جمع کردم
چرا از وسوسه صد پاره گشتی؟
ز دارالملک عشقم رخت بردی
درین غربت چنین آواره گشتی
زمین را بهر تو گهواره کردم
فسردهی تختهٔ گهواره گشتی
روان کردم ز سنگت آب حیوان
به سوی خشک رفتی، خاره گشتی
تویی فرزند جان، کار تو عشق است
چرا رفتی تو و هرکاره گشتی؟
ازان خانه که تو صد زخم خوردی
به گرد آن در و درساره گشتی؟
دران خانه که صد حلوا چشیدی
نگشتی مطمئن، اماره گشتی
خمش کن، گفت هشیاریت آرد
نه مست غمزهٔ خماره گشتی؟
فرورفتی به خود، غم خواره گشتی؟
تو را من پاره پاره جمع کردم
چرا از وسوسه صد پاره گشتی؟
ز دارالملک عشقم رخت بردی
درین غربت چنین آواره گشتی
زمین را بهر تو گهواره کردم
فسردهی تختهٔ گهواره گشتی
روان کردم ز سنگت آب حیوان
به سوی خشک رفتی، خاره گشتی
تویی فرزند جان، کار تو عشق است
چرا رفتی تو و هرکاره گشتی؟
ازان خانه که تو صد زخم خوردی
به گرد آن در و درساره گشتی؟
دران خانه که صد حلوا چشیدی
نگشتی مطمئن، اماره گشتی
خمش کن، گفت هشیاریت آرد
نه مست غمزهٔ خماره گشتی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۸
خبر واده کزین دنیای فانی
به تلخی میروی یا شادمانی
عجب یارا ز اصحاب شمالی؟
عجب زاصحاب ایمان و امانی
عجب همراز نفس سگ پرستی؟
عجب همراه شیر راه دانی؟
عجب در آخرین بازی شدی مات؟
عجب بردی؟ اگر بردی تو جانی
بسی کژباز کندر آخر کار
ببرد از اتفاق آسمانی
بود رویت به قبله اندران گور
گر اهل قبله بودی در نهانی
ازیرا گور باشد چون صلایه
پی تحویلهای امتحانی
چو دانهی فاسدی را دفن کردی
بروید زو درخت با معانی
بسی طبل اجل پیشین شنیدی
مگو مرگم درآمد ناگهانی
اگر در عمر آهی برکشیدی
یقین امروز کندر ظل آنی
وگر با آه راهی نیز رفتی
شهنشاهی و شمع ره روانی
به تلخی میروی یا شادمانی
عجب یارا ز اصحاب شمالی؟
عجب زاصحاب ایمان و امانی
عجب همراز نفس سگ پرستی؟
عجب همراه شیر راه دانی؟
عجب در آخرین بازی شدی مات؟
عجب بردی؟ اگر بردی تو جانی
بسی کژباز کندر آخر کار
ببرد از اتفاق آسمانی
بود رویت به قبله اندران گور
گر اهل قبله بودی در نهانی
ازیرا گور باشد چون صلایه
پی تحویلهای امتحانی
چو دانهی فاسدی را دفن کردی
بروید زو درخت با معانی
بسی طبل اجل پیشین شنیدی
مگو مرگم درآمد ناگهانی
اگر در عمر آهی برکشیدی
یقین امروز کندر ظل آنی
وگر با آه راهی نیز رفتی
شهنشاهی و شمع ره روانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۵
بیاموز از پیمبر کیمیایی
که هر چت حق دهد، می ده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
رسول غم اگر آید بر تو
کنارش گیر همچون آشنایی
جفایی کز بر معشوق آید
نثارش کن به شادی مرحبایی
که تا آن غم برون آید ز چادر
شکرباری، لطیفی، دلربایی
به گوشهی چادر غم دست درزن
که بس خوب است و کردهست او دغایی
درین کو، روسبی باره منم، من
کشیده چادر هر خوش لقایی
همه پوشیده چادرهای مکروه
که پنداری که هست او اژدهایی
من جان سیر اژدرها پرستم
تو گر سیری ز جان، بشنو صلایی
نبیند غم مرا الا که خندان
نخوانم درد را الا دوایی
مبارک تر ز غم چیزی نباشد
که پاداشش ندارد منتهایی
به نامردی نخواهی یافت چیزی
خمش کردم که تا نجهد خطایی
که هر چت حق دهد، می ده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
رسول غم اگر آید بر تو
کنارش گیر همچون آشنایی
جفایی کز بر معشوق آید
نثارش کن به شادی مرحبایی
که تا آن غم برون آید ز چادر
شکرباری، لطیفی، دلربایی
به گوشهی چادر غم دست درزن
که بس خوب است و کردهست او دغایی
درین کو، روسبی باره منم، من
کشیده چادر هر خوش لقایی
همه پوشیده چادرهای مکروه
که پنداری که هست او اژدهایی
من جان سیر اژدرها پرستم
تو گر سیری ز جان، بشنو صلایی
نبیند غم مرا الا که خندان
نخوانم درد را الا دوایی
مبارک تر ز غم چیزی نباشد
که پاداشش ندارد منتهایی
به نامردی نخواهی یافت چیزی
خمش کردم که تا نجهد خطایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۰
چنین باشد، چنین گوید منادی
که بیرنجی نبینی هیچ شادی
چه مایه رنجها دیدی تو هر روز
تامل کن ازان روزی که زادی
چه خون از چشم و دلها برگشادهست
که تا تو چشم در عالم گشادی
خداوندا اگر آهن بدیدی
آن کشاکش، کش تو دادی
ز بیم و ترس، آهن آب گشتی
گدازیدی، نپذرفتی جمادی
ولیک آن را نهان کردی ز آهن
به هر روز، اندک اندک مینهادی
چو آهن گشت آیینه به آخر
بگفتا شکر، ای سلطان هادی
که بیرنجی نبینی هیچ شادی
چه مایه رنجها دیدی تو هر روز
تامل کن ازان روزی که زادی
چه خون از چشم و دلها برگشادهست
که تا تو چشم در عالم گشادی
خداوندا اگر آهن بدیدی
آن کشاکش، کش تو دادی
ز بیم و ترس، آهن آب گشتی
گدازیدی، نپذرفتی جمادی
ولیک آن را نهان کردی ز آهن
به هر روز، اندک اندک مینهادی
چو آهن گشت آیینه به آخر
بگفتا شکر، ای سلطان هادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۱
نگفتم دوش ای زین بخاری
که نتوانی رضا دادن به خواری؟
دران جانها که شکر روید از حق
شکر باشد زهر حسیش جاری
اگر صد خنب سرکه درکشد او
نه تلخی بینی او را، نی نزاری
خدایت چون سر مستی نداده ست
حذر کن، تا سر مستی نخاری
ازان سر چون سر جان را شراب است
همی نوشد شراب اختیاری
ز تو خنده همیپنهان کند او
که او خمریست و تو مسکین خماری
چو داد آن خواجه را سرکه فروشی
چه شیرین کرد بر وی سوکواری
گوارش خر، ازان رخسار چون ماه
کزان یابند مردان خوش گواری
درآید در تن تو نور آن ماه
چنان کندر زمین، لطف بهاری
ببخشد مر تو را هم خلعت سبز
رهاند مر تو را از خاکساری
تصورها همه زین بوی برده
برون روژیده از دل چون دراری
تفضل ایها الساقی و اوفر
و لکن لا براح مستعار
و صبحنا بخمر مستطاب
فان الیمن جما فی ابتکار
و مسینا بخمر من صبوح
و دم و اسلم ایا خیر المداری
که نتوانی رضا دادن به خواری؟
دران جانها که شکر روید از حق
شکر باشد زهر حسیش جاری
اگر صد خنب سرکه درکشد او
نه تلخی بینی او را، نی نزاری
خدایت چون سر مستی نداده ست
حذر کن، تا سر مستی نخاری
ازان سر چون سر جان را شراب است
همی نوشد شراب اختیاری
ز تو خنده همیپنهان کند او
که او خمریست و تو مسکین خماری
چو داد آن خواجه را سرکه فروشی
چه شیرین کرد بر وی سوکواری
گوارش خر، ازان رخسار چون ماه
کزان یابند مردان خوش گواری
درآید در تن تو نور آن ماه
چنان کندر زمین، لطف بهاری
ببخشد مر تو را هم خلعت سبز
رهاند مر تو را از خاکساری
تصورها همه زین بوی برده
برون روژیده از دل چون دراری
تفضل ایها الساقی و اوفر
و لکن لا براح مستعار
و صبحنا بخمر مستطاب
فان الیمن جما فی ابتکار
و مسینا بخمر من صبوح
و دم و اسلم ایا خیر المداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۰
ز هر چیزی ملول است آن فضولی
ملولش کن خدایا از ملولی
به قاصد، تا بیاشوبد، بجنگد
بدو گفتم ملولی هست گولی
بخورد آن بازی من، خشمگین شد
مرا گفتا خمش دیوانه لولی
نگوید هیچ را بد، مرد این راه
مبین بد هیچ را، ورنی تو غولی
بگفتم عین انکار تو بر من
نه بد دیدن بود، یا بیحصولی؟
مرا گفت او تناقضهای بینا
بود از مصلحت، نز بیاصولی
محالی گر بگوید مرد کامل
تو عین حال دانش، ای حلولی
گهی درد که داند، گه بدوزد
گهی شاهی کند، گاهی رسولی
به تاویلات تو او درنگنجد
که تو هستی فصولی، او اصولی
ز خود منگر درو، از خود برون آ
که بر بیحد ندارد حد شمولی
خمش، ای نفس تازی هم بگویم
دوباره لا تقولی، لا تقولی
ملولش کن خدایا از ملولی
به قاصد، تا بیاشوبد، بجنگد
بدو گفتم ملولی هست گولی
بخورد آن بازی من، خشمگین شد
مرا گفتا خمش دیوانه لولی
نگوید هیچ را بد، مرد این راه
مبین بد هیچ را، ورنی تو غولی
بگفتم عین انکار تو بر من
نه بد دیدن بود، یا بیحصولی؟
مرا گفت او تناقضهای بینا
بود از مصلحت، نز بیاصولی
محالی گر بگوید مرد کامل
تو عین حال دانش، ای حلولی
گهی درد که داند، گه بدوزد
گهی شاهی کند، گاهی رسولی
به تاویلات تو او درنگنجد
که تو هستی فصولی، او اصولی
ز خود منگر درو، از خود برون آ
که بر بیحد ندارد حد شمولی
خمش، ای نفس تازی هم بگویم
دوباره لا تقولی، لا تقولی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۲
مگیر ای ساقی از مستان کرانی
که کم یابی گرانی، بیگرانی
بیا ای سرو گل رخ، سوی گلشن
که به از سرو نبود سایه بانی
چو نور از ناودان چشم ریزد
یقین بیبام نبود ناودانی
عجب آن بام، بالای چه خانه ست؟
مبارک جا، مبارک خاندانی
که را بود این گمان، که بازیابیم
نشانی، زین چنین فتنه نشانی؟
دلی که چون شفق غرقاب خون بود
پر از خورشید شد، چون آسمانی
ز حرص این شکم،پهلو تهی کن
که تا پهلو زنی با پهلوانی
عجب، ننگت نمیآید؟ برادر
ز جانی کو بود محتاج نانی
که آب زندگانی گفت ما را
که جز دکان نان، داری دکانی
که کم یابی گرانی، بیگرانی
بیا ای سرو گل رخ، سوی گلشن
که به از سرو نبود سایه بانی
چو نور از ناودان چشم ریزد
یقین بیبام نبود ناودانی
عجب آن بام، بالای چه خانه ست؟
مبارک جا، مبارک خاندانی
که را بود این گمان، که بازیابیم
نشانی، زین چنین فتنه نشانی؟
دلی که چون شفق غرقاب خون بود
پر از خورشید شد، چون آسمانی
ز حرص این شکم،پهلو تهی کن
که تا پهلو زنی با پهلوانی
عجب، ننگت نمیآید؟ برادر
ز جانی کو بود محتاج نانی
که آب زندگانی گفت ما را
که جز دکان نان، داری دکانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۵
مرا هر لحظه منزل آسمانی
تو را هر دم خیالی و گمانی
تو گویی کو طمع کردهست در من
جهانی زین خیال اندر زیانی
بران چشم دروغت طمع کردم
که چون دوزخ نمودستت جنانی
بران عقل خسیست طمع کردم
که جان دادی برای خاکدانی
چه نور افزاید از برق آفتابی؟
چه بربندد ز ویرانی جهانی؟
ز یک قطره چه خواهد خورد بحری؟
ز یک حبه چه دزدد گنج و کانی؟
چه رونق یا چه آرایش فزاید
ز پژمرده گیایی گلستانی؟
به حق نور چشم دلبر من
که روشنتر ازین نبود نشانی
به حق آن دو لعل قندبارش
که شرح آن نگنجد در دهانی
که مقصودم گشاد سینهیی بود
نه طمع آن که بگشایم دکانی
غرض تا نانی آنجا پخته گردد
نه آن که درربایم از تو نانی
ز بهمان و فلان تو فارغ آیند
طمع آن نی که گویندم فلانی
تو را هر دم خیالی و گمانی
تو گویی کو طمع کردهست در من
جهانی زین خیال اندر زیانی
بران چشم دروغت طمع کردم
که چون دوزخ نمودستت جنانی
بران عقل خسیست طمع کردم
که جان دادی برای خاکدانی
چه نور افزاید از برق آفتابی؟
چه بربندد ز ویرانی جهانی؟
ز یک قطره چه خواهد خورد بحری؟
ز یک حبه چه دزدد گنج و کانی؟
چه رونق یا چه آرایش فزاید
ز پژمرده گیایی گلستانی؟
به حق نور چشم دلبر من
که روشنتر ازین نبود نشانی
به حق آن دو لعل قندبارش
که شرح آن نگنجد در دهانی
که مقصودم گشاد سینهیی بود
نه طمع آن که بگشایم دکانی
غرض تا نانی آنجا پخته گردد
نه آن که درربایم از تو نانی
ز بهمان و فلان تو فارغ آیند
طمع آن نی که گویندم فلانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۰
بیا ای غم که تو بس باوفایی
که ابر قطرههای اشکهایی
زنی درویش آمد سوی عباس
که تعلیمم بده نوعی گدایی
در حیلت خدا بر تو گشاده ست
تو آموزی گدایان را دغایی
تو نعمانی درین مذهب بگو درس
که خوش تخریج و پاکیزه ادایی
من مسکین دمی دارم فسرده
ندارم روزییی از ژاژخایی
مرا یک کدیهٔ گرمی بیاموز
که تو بس نرگدا و اوستایی
بدان که انبیا عباس دبسند
در استرزاق آثار سمایی
ز انواع گداییهای طاعات
که برجوشد بدان بحر عطایی
ز صوم و از صلات و از مناسک
ز نهی منکر و شیر غزایی
که بیحد است انواع عبادات
و انواع ثقات و ابتلایی
بدو گفتا برو، کین دم ملولم
ببر زحمت، مکن طال بقایی
مکرر کرد آن زن لابه کردن
که نومیدم مکن، ای لالکایی
مکرر کرد استا دفع راهم
که سودت نیست این زحمت فزایی
ملولم، خاطرم کند است این دم
ندارد این نفس مکرم کیایی
سجود آورد و گریان گشت آن زن
که طفلانم مرند از بینوایی
بسی بگریست، پس عباس گفتش
همین را باش، کاستاتر ز مایی
دو عباسند با تو این دو چشمت
تلین القاسیین بالبکآء
به آب دیده چون جنت توان یافت
روان شو، چیز دیگر را چه پایی؟
که آب چشم با خون شهیدان
برابر میروند اندر روایی
کسی را که خدا بخشید گریه
بیاموزید راه دلگشایی
به جز این، گریه را نفعی دگر هست
ولی سیرم ز شعر و خودنمایی
ولیکن خدمت دل به ز گریه ست
که اطلس میکند پنجه عبایی
که دل اصل است و اشک تو وسیلت
که خشک وتر نگنجد در خدایی
خمش، با دل نشین و رو درو نه
که از سلطان دل صاحب لوایی
که ابر قطرههای اشکهایی
زنی درویش آمد سوی عباس
که تعلیمم بده نوعی گدایی
در حیلت خدا بر تو گشاده ست
تو آموزی گدایان را دغایی
تو نعمانی درین مذهب بگو درس
که خوش تخریج و پاکیزه ادایی
من مسکین دمی دارم فسرده
ندارم روزییی از ژاژخایی
مرا یک کدیهٔ گرمی بیاموز
که تو بس نرگدا و اوستایی
بدان که انبیا عباس دبسند
در استرزاق آثار سمایی
ز انواع گداییهای طاعات
که برجوشد بدان بحر عطایی
ز صوم و از صلات و از مناسک
ز نهی منکر و شیر غزایی
که بیحد است انواع عبادات
و انواع ثقات و ابتلایی
بدو گفتا برو، کین دم ملولم
ببر زحمت، مکن طال بقایی
مکرر کرد آن زن لابه کردن
که نومیدم مکن، ای لالکایی
مکرر کرد استا دفع راهم
که سودت نیست این زحمت فزایی
ملولم، خاطرم کند است این دم
ندارد این نفس مکرم کیایی
سجود آورد و گریان گشت آن زن
که طفلانم مرند از بینوایی
بسی بگریست، پس عباس گفتش
همین را باش، کاستاتر ز مایی
دو عباسند با تو این دو چشمت
تلین القاسیین بالبکآء
به آب دیده چون جنت توان یافت
روان شو، چیز دیگر را چه پایی؟
که آب چشم با خون شهیدان
برابر میروند اندر روایی
کسی را که خدا بخشید گریه
بیاموزید راه دلگشایی
به جز این، گریه را نفعی دگر هست
ولی سیرم ز شعر و خودنمایی
ولیکن خدمت دل به ز گریه ست
که اطلس میکند پنجه عبایی
که دل اصل است و اشک تو وسیلت
که خشک وتر نگنجد در خدایی
خمش، با دل نشین و رو درو نه
که از سلطان دل صاحب لوایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۰
تو تا بنشستهیی بر دار فانی
نشسته میروی و مینبینی
نشسته میروی، این نیز نیکوست
اگر رویت درین سوی او است
بسی گشتی درین گرداب گردان
به سوی جوی رحمت رو بگردان
بزن پایی، برین پابند عالم
که تا دست از تبرک بر تو مالم
تو را زلفیست به از مشک و عنبر
تو ده کل را کلاهی ای برادر
کله کم جو، چو داری جعد فاخر
کله بر آسمان انداز آخر
چرا دنیا به نکتهی مستحیله
فریبد چون تو زیرک را به حیله؟
به سردی نکتهی گوید سرد سیلی
نداری پای آن خر را شکالی
اگر دوران دلیل آرد دران قال
تخلف دیدهیی در روی او مال
تو را عمری کشید این غول در تیه
بکن با غول خود بحثی به توجیه
چرا الزام اویی؟ چیست سکته؟
جوابش گو که مقلوب است نکته
نشسته میروی و مینبینی
نشسته میروی، این نیز نیکوست
اگر رویت درین سوی او است
بسی گشتی درین گرداب گردان
به سوی جوی رحمت رو بگردان
بزن پایی، برین پابند عالم
که تا دست از تبرک بر تو مالم
تو را زلفیست به از مشک و عنبر
تو ده کل را کلاهی ای برادر
کله کم جو، چو داری جعد فاخر
کله بر آسمان انداز آخر
چرا دنیا به نکتهی مستحیله
فریبد چون تو زیرک را به حیله؟
به سردی نکتهی گوید سرد سیلی
نداری پای آن خر را شکالی
اگر دوران دلیل آرد دران قال
تخلف دیدهیی در روی او مال
تو را عمری کشید این غول در تیه
بکن با غول خود بحثی به توجیه
چرا الزام اویی؟ چیست سکته؟
جوابش گو که مقلوب است نکته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۷
گر وسوسه ره دهی به گوشی
افسرده شوی بدان ز جوشی
آن گرمی چشم را که داری
نیش زهر است و شکل نوشی
انبار نعیم را زیان چیست
گر خشم گرفت کورموشی؟
آخر چه زیان اگر بیفتد
یک دو مگس از شکرفروشی
مر ناقهٔ شیر را چه نقصان
گر دیگ شکست شیردوشی؟
شب بود و زمانه خفته بودند
در هیچ سری نبود هوشی
آن شاه ز روی لطف برداشت
سرنای و درو بزد خروشی
در خون خودی، اگر بمانی
زین پس زان رو به روی پوشی
ماییم ز عشق شمس تبریز
هم ناطق عشق، هم خموشی
افسرده شوی بدان ز جوشی
آن گرمی چشم را که داری
نیش زهر است و شکل نوشی
انبار نعیم را زیان چیست
گر خشم گرفت کورموشی؟
آخر چه زیان اگر بیفتد
یک دو مگس از شکرفروشی
مر ناقهٔ شیر را چه نقصان
گر دیگ شکست شیردوشی؟
شب بود و زمانه خفته بودند
در هیچ سری نبود هوشی
آن شاه ز روی لطف برداشت
سرنای و درو بزد خروشی
در خون خودی، اگر بمانی
زین پس زان رو به روی پوشی
ماییم ز عشق شمس تبریز
هم ناطق عشق، هم خموشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۶
چون سوی برادری بپویی
باید که نخست رو بشویی
در سر ز خمارت ار صداعیست
تصدیع برادران نجویی
یا بوی بغل ز خود برانی
یا ترک کنار دوست گویی
در سور مهی، بنفشه مویی
کی شرط بود که تو بمویی
بیدام اگرت شکار باید
می دان که چو من محال جویی
ور گوش تو گرم شد ز مستی
صوفی سماع وهای و هویی
ور هوش تو بیخبر شد از گوش
یک توی نهیی، هزارتویی
باید که نخست رو بشویی
در سر ز خمارت ار صداعیست
تصدیع برادران نجویی
یا بوی بغل ز خود برانی
یا ترک کنار دوست گویی
در سور مهی، بنفشه مویی
کی شرط بود که تو بمویی
بیدام اگرت شکار باید
می دان که چو من محال جویی
ور گوش تو گرم شد ز مستی
صوفی سماع وهای و هویی
ور هوش تو بیخبر شد از گوش
یک توی نهیی، هزارتویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۷
مجلس چو چراغ و تو چو آبی
وز آب چراغ را خرابی
خورشید بتافتهست بر جمع
رو تو ز میان، که چون سحابی
بر خوان منشین، که نیک خامی
کو بوی کباب، اگر کبابی؟
در پیش شدی که حاجبم من
والله که نه حاجبی، حجابی
چون حاجب باب را نشانهاست
دانند تو را که از چه بابی
گشتی تو سوار اسب چوبین
از جهل به حمله میشتابی
یا عشق گزین که هر سه نقد است
یا زهد، چو طالب ثوابی
با بیداران نشین و برخیز
کین قافله رفت تو به خوابی
از شمس الدین رسی به منزل
وندر تبریز راه یابی
وز آب چراغ را خرابی
خورشید بتافتهست بر جمع
رو تو ز میان، که چون سحابی
بر خوان منشین، که نیک خامی
کو بوی کباب، اگر کبابی؟
در پیش شدی که حاجبم من
والله که نه حاجبی، حجابی
چون حاجب باب را نشانهاست
دانند تو را که از چه بابی
گشتی تو سوار اسب چوبین
از جهل به حمله میشتابی
یا عشق گزین که هر سه نقد است
یا زهد، چو طالب ثوابی
با بیداران نشین و برخیز
کین قافله رفت تو به خوابی
از شمس الدین رسی به منزل
وندر تبریز راه یابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۱
ای قلب و درست را روایی
پیش تو، که زفت کیمیایی
در ره خر بد ز اسب رهوار
از فضل تو کرده پیش پایی
گر پای سگی ره تو کوبد
بر شیر وغاش برفزایی
در عشق تو پاشکستگانند
دارند امید پرگشایی
در تو مگسی چو دل ببندد
یابد ز درت پر همایی
فضل تو علی هین گفت
تا نگشاید ره گدایی
خاموش که هر محال و صعبی
آسان شود از کف خدایی
پیش تو، که زفت کیمیایی
در ره خر بد ز اسب رهوار
از فضل تو کرده پیش پایی
گر پای سگی ره تو کوبد
بر شیر وغاش برفزایی
در عشق تو پاشکستگانند
دارند امید پرگشایی
در تو مگسی چو دل ببندد
یابد ز درت پر همایی
فضل تو علی هین گفت
تا نگشاید ره گدایی
خاموش که هر محال و صعبی
آسان شود از کف خدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۳
با یار بساز تا توانی
تا بیکس و مبتلا نمانی
بر آب حیات راه یابی
گر سر موافقت بدانی
با سایهٔ یار رو، یکی شو
منمای ز خویشتن نشانی
گر رطل گران دهند، درکش
ای جان بگذار این گرانی
ای دل مپذیر بیش صورت
میباش چو آب در روانی
پذرفتن صورت از جمادیست
مفسر اگر از رحیق جانی
در مجلس دل درآ که آنجا
عیش است و حریف آسمانی
تا بیکس و مبتلا نمانی
بر آب حیات راه یابی
گر سر موافقت بدانی
با سایهٔ یار رو، یکی شو
منمای ز خویشتن نشانی
گر رطل گران دهند، درکش
ای جان بگذار این گرانی
ای دل مپذیر بیش صورت
میباش چو آب در روانی
پذرفتن صورت از جمادیست
مفسر اگر از رحیق جانی
در مجلس دل درآ که آنجا
عیش است و حریف آسمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۸
گرچه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی
وان که نفی محض باشد، گرچه اثباتی کنی
آن که او رد دل است از بددرونیهای خویش
گر نفاقی پیشش آری، یا که طاماتی کنی
ورتو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سر زشت او، یا ترک زلاتی کنی
آن تکلف چند باشد؟ آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
او به صحبتها نشاید، دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش، قضا گو، دفع حاجاتی کنی
مر مناجات تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی
آن مراعات تو او را در غلطها افکند
پس ملازم گردد او، وز غصه ویلاتی کنی
آن طرب بگذشت، او در پیش چون قولنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی
آن کسی را باش کو، در گاه رنج و خرمی
هست همچون جنت و چون حور، کش هاتی کنی
از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود
شاید او را گر پرستی، یا که چون لاتی کنی
ورنه بگریز از دگر کس، تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی
وان که نفی محض باشد، گرچه اثباتی کنی
آن که او رد دل است از بددرونیهای خویش
گر نفاقی پیشش آری، یا که طاماتی کنی
ورتو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سر زشت او، یا ترک زلاتی کنی
آن تکلف چند باشد؟ آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
او به صحبتها نشاید، دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش، قضا گو، دفع حاجاتی کنی
مر مناجات تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی
آن مراعات تو او را در غلطها افکند
پس ملازم گردد او، وز غصه ویلاتی کنی
آن طرب بگذشت، او در پیش چون قولنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی
آن کسی را باش کو، در گاه رنج و خرمی
هست همچون جنت و چون حور، کش هاتی کنی
از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود
شاید او را گر پرستی، یا که چون لاتی کنی
ورنه بگریز از دگر کس، تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۸
خبریست نورسیده، تو مگر خبر نداری؟
جگر حسود خون شد، تو مگر جگر نداری؟
قمریست رو نموده، پر نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز کسی، اگر نداری
عجب از کمان پنهان، شب و روز تیرپران
بسپار جان به تیرش، چه کنی، سپر نداری
مس هستیات چو موسی، نه ز کیمیاش زر شد؟
چه غم است اگر چو قارون، به جوال زر نداری؟
به درون توست مصری، که تویی شکرستانش
چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری؟
شدهیی غلام صورت، به مثال بت پرستان
تو چو یوسفی، ولیکن، به درون نظر نداری
به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی
بت خویش هم تو باشی، به کسی گذر نداری
خردا نه ظالمی تو، که ورا چو ماه گویی؟
زچه روش ماه گویی، تو مگر بصر نداری؟
سر توست چون چراغی، بگرفته شش فتیله
همه شش زچیست روشن، اگر آن شرر نداری؟
تن توست همچو اشتر، که برد به کعبهٔ دل
ز خری به حج نرفتی، نه ازان که خر نداری
تو به کعبه گر نرفتی، بکشاندت سعادت
مگریز ای فضولی، که زحق عبر نداری
جگر حسود خون شد، تو مگر جگر نداری؟
قمریست رو نموده، پر نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز کسی، اگر نداری
عجب از کمان پنهان، شب و روز تیرپران
بسپار جان به تیرش، چه کنی، سپر نداری
مس هستیات چو موسی، نه ز کیمیاش زر شد؟
چه غم است اگر چو قارون، به جوال زر نداری؟
به درون توست مصری، که تویی شکرستانش
چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری؟
شدهیی غلام صورت، به مثال بت پرستان
تو چو یوسفی، ولیکن، به درون نظر نداری
به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی
بت خویش هم تو باشی، به کسی گذر نداری
خردا نه ظالمی تو، که ورا چو ماه گویی؟
زچه روش ماه گویی، تو مگر بصر نداری؟
سر توست چون چراغی، بگرفته شش فتیله
همه شش زچیست روشن، اگر آن شرر نداری؟
تن توست همچو اشتر، که برد به کعبهٔ دل
ز خری به حج نرفتی، نه ازان که خر نداری
تو به کعبه گر نرفتی، بکشاندت سعادت
مگریز ای فضولی، که زحق عبر نداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۰
هله پاسبان منزل، تو چگونه پاسبانی؟
که ببرد رخت ما را همه، دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو، بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو، همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد، شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را زچه رو نمینشانی؟
بگذار کاهلی را، چو ستاره شب روی کن
ززمینیان چه ترسی، که سوار آسمانی؟
دو سه عوعو سگانه، نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه، سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری؟
که به بیشهٔ حقایق، بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی، که سفینهیی و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست میدوانی؟
چو خدا بود پناهت، چه خطر بود ز راهت؟
به فلک رسد کلاهت، که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد، که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی؟
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گرنی، بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت، کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره، وگرش ز در برانی
تو بخسپ خوش، که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف، که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی، ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش، لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره؟ سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد، چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم، تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
که ببرد رخت ما را همه، دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو، بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو، همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد، شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را زچه رو نمینشانی؟
بگذار کاهلی را، چو ستاره شب روی کن
ززمینیان چه ترسی، که سوار آسمانی؟
دو سه عوعو سگانه، نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه، سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری؟
که به بیشهٔ حقایق، بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی، که سفینهیی و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست میدوانی؟
چو خدا بود پناهت، چه خطر بود ز راهت؟
به فلک رسد کلاهت، که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد، که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی؟
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گرنی، بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت، کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره، وگرش ز در برانی
تو بخسپ خوش، که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف، که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی، ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش، لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره؟ سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد، چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم، تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۶
به چه روی پشت آرم به کسی که از گزینی
سوی او کند خدا رو به حدیث و هم نشینی
نه که روی و پشت عالم، همه رو به قبله دارد؟
که ز کیمیاست مس را برهیدن از مسینی
همگان ز خود گریزان سوی حق و نعل ریزان
که ز کاسدی رسانمان به لطافت و ثمینی
نه زمین، ستان بخفته زرخ فلک شکفته؟
زفلک نبات یابد، برهد ازین زمینی؟
دهد آن حبوب علوی، به زمین خوشی و حلوی
به بهار امانتیها بنماید از امینی
هله ای حیات حسی، بگریز هم ز مسی
سوی آسمان قدسی، که تو عاشق مهینی
زبرای دعوت جان برسیدهاند خوبان
که بیا به معدن و کان، بهل این قراضه چینی
به خدا که ماه رویی، به خدا فرشته خویی
به خدا که مشک بویی، به خدا که این چنینی
تو که یوسف زمانی، چه میان هندوانی
برو آینه طلب کن، بنگر که روی بینی
به صفا چو آسمانی، به ملاطفت چو جانی
به شکفتگی چنانی، به نهفتگی چنینی
به خزینه خوب رختی، زقدیم نیک بختی
به نبات چون درختی، به ثبات چون یقینی
شدهام چو موم ای جان، به هوای مهر سلطان
برسان به موم مهرش، که گزیده تر نگینی
هله بس که کاسهها را به طعام اوست قیمت
واگرنه خاک نه ارزد، همه کاسههای چینی
سوی او کند خدا رو به حدیث و هم نشینی
نه که روی و پشت عالم، همه رو به قبله دارد؟
که ز کیمیاست مس را برهیدن از مسینی
همگان ز خود گریزان سوی حق و نعل ریزان
که ز کاسدی رسانمان به لطافت و ثمینی
نه زمین، ستان بخفته زرخ فلک شکفته؟
زفلک نبات یابد، برهد ازین زمینی؟
دهد آن حبوب علوی، به زمین خوشی و حلوی
به بهار امانتیها بنماید از امینی
هله ای حیات حسی، بگریز هم ز مسی
سوی آسمان قدسی، که تو عاشق مهینی
زبرای دعوت جان برسیدهاند خوبان
که بیا به معدن و کان، بهل این قراضه چینی
به خدا که ماه رویی، به خدا فرشته خویی
به خدا که مشک بویی، به خدا که این چنینی
تو که یوسف زمانی، چه میان هندوانی
برو آینه طلب کن، بنگر که روی بینی
به صفا چو آسمانی، به ملاطفت چو جانی
به شکفتگی چنانی، به نهفتگی چنینی
به خزینه خوب رختی، زقدیم نیک بختی
به نبات چون درختی، به ثبات چون یقینی
شدهام چو موم ای جان، به هوای مهر سلطان
برسان به موم مهرش، که گزیده تر نگینی
هله بس که کاسهها را به طعام اوست قیمت
واگرنه خاک نه ارزد، همه کاسههای چینی