عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲۱ - زخم زدن ارهنگ بانو گشسپ را گوید
چو آمد بر او تیر بارید چیر
نشد تیر بر گبر او جایگیر
یکی خشت برداشت آن دیو زشت
بزد بر بر ماه فرخنده خشت
زره بر درید و به پستان رسید
شکستی بدان سان بدستان رسید
چه شد تالبش خسته ز آن حشت ماه
به پیچید رخ رفت ز آوردگاه
چه دید آن چنان تند گشتاسپ اسب
برانگیخت آمد چه آذرگشسپ
به ارهنگ آویخت چون شیر زوش
دل ازکینه نامداران به جوش
یکی رزم مردانه کردند سخت
ولیکن از ایران بدی خفته بخت
سم اسب گشتاسپ بر شد به چاه
در افتاد یل از فراز سیاه
در افکند ارهنگ پیچان کمند
سر شاهزاده درآمد به بند
چه لهراسپ آن دید در قلب گاه
بزد اسپ آمد میان سپاه
چو زال آن چنان دید بر کرد اسپ
سواران زابل چه آذر گشسپ
همه سرسوی رزمگاه آمدند
بیاری فرخنده شاه آمدند
گرفتند ارهنگ را در میان
وزین روی ارجاسپ آمد دمان
بریدند آن حلقه ها(ی) کمند
سر شاهزاده برون شد ز بند
چه ارجاسپ آمد به آوردگاه
چکاچاک شمشیر بر شد به ماه
دو لشکر دو دریای تیر و تبر
همه بسته چون کوه از کین کمر
پیاده بیامد به پیش سپاه
ز پس پیل و رخ بر رخ آن هر دو شاه
نخستین کمان از سواران درشت
یکی تیره باران بکردند چست
چنان گشت روی هوا پر ز تیر
ز شست دلیران نخجیرگیر
نه نم ز آسمان آمدی بر زمین
نه بر آسمان برشدی گرد کین
ز بس گرد لشکر زمین جوش زد
فلک بر فلک پنبه در گوش زد
نمودی کسی گر از آن رزم پشت
رسیدیش در پشت تیری درشت
ز غیرت وگر ایستادی به جای
ندیدی سر از تیغ در پیش پای
اجل پر ز شمشیر آهن گداز
هوا پر ز پیکان جوشن گداز
اجل در ستیزنده مأوا گرفت
خدنگ یلان در جگر جا گرفت
چنان فتنه برخاست از هر طرف
که شد رسم مهر از جهان بر طرف
ز بس تیر در سینه شد جایگیر
بشد سینه صندوق پیکان تیر
ز خون دشت مانند جیحون همه
ستوران در او گشته گلگون همه
کمند از کمین بست راه نفس
به مرگ یلان ناله کردی جرس
ز بس کز کمان جست تیر و تبر
تکاور برآورد از تیر پر
میان سپاه اندرون زال زر
خورشان همه بود چون شیر نر
بدست اندرش گرز سام سوار
همی بود جوشان چو ابر بهار
بدان سو که او حمله بردی بکین
ز خون زود کردی سراسر زمین
به پیرانه سرکردی آن کارزار
که دست جوانان بماندی ز کار
میان سپه ره بارهنگ بست
مر آن آهنین گرز سامش بدست
چو از دور ارهنگ یالش بدید
بلرزید بر خویش مانند بید
کاز آن پیش از او دیده بد دستبرد
کجا کرده بالش سپهدار خرد
برانگیخت باره بیامد برش
به تندی یکی تیغ زد بر سرش
بدزدید یال از دم تیغ زال
سر تیغ آن بدرگ و بد سکال
بزانوی زال زر آمد دلیر
بشد خسته زانوی آن نره شیر
بدزدید زانو یل کامیاب
سر تیغ آمد به سوی رکاب
رکاب از دم تیغ ببریده شد
چنین بخت یکباره گردیده شد
درافتاد زال از فراز ستور
که ایرانیان جمله کردند شور
بر ارهنگ بستند ره استوار
بکردند دستان یل را سوار
بشد خیره ارهنگ از آن حرب خویش
همی رزم می کرد و می رفت پیش
چنان خون روان شد ز تیغ بلند
که خون رفت چون نیل در هیرمند
بر ایران سپه شد چو گیتی درشت
دلیران نمودند از رزم پشت
دل آشفته از رزم لهراسپ شاه
به شهر اندرون با شکسته سپاه
همه گرد آن شهر لشکر نشست
همه دشت در خون و خنجر نشست
که از راه توران سواری چه کرد
بیامد شده روی چون لاجورد
به ارجاسپ گفتا که ای شهریار
ز دستت برون رفت توران دیار
یکی لشکر آمد ز دریای چین
بزد خیمه در دشت توران زمین
سپهدار خاقان به همراه اوست
یکی پهلوان پیش درگاه اوست
مگر تیز چون شیر دارد به جنگ
چه فیلش گشاده برو تیز چنگ
اگر دیر تازی ایا شهریار
بگیرد همه ملک توران دیار
گذر کرد از گنگ افراسیاب
بسیج آنکه آمد سپه با شتاب
چو بشنید ارجاسپ شد خیره زان
ز جا جست چون باد اندر زمان
به ارهنگ گفتا که برخیز تفت
که از دست ما ملک توران برفت
که ایران خود از ماست هر که هست
که ما راست گردان ایران بدست
سراپرده برکند و بنواخت کوس
ز گرد سپه شد جهان آبنوس
از ایران به توران سپه سرنهاد
به شد شاه ترکان به مانند باد
چنان بد که چون شهریار جوان
به چین برد لشکر ز هندوستان
که ز آنسان به توران سپاه آورد
وز آنجای بر سوی راه آورد
نماید به ایرانیان دستبرد
بدان تا بدانند آهنگ گرد
هنر از گهر آشکارا کند
خبردار از آن خود نیا را کند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲۲ - رسیدن شهریار به دربند چین و رزم او با منقاش چین گوید
چه کشتیش آمد به دریای چین
برون آمد از کشتی آن گرد کین
بزد خیمه در پیش دریا کنار
جهان جوی شیراوژن نامدار
همه مرز چین برهم آمد ازین
که آمد سپاهی به دربند چین
چه بشنید خاقان یکی لشکری
فرستاد در دم بکین داوری
که گر رزم جویند رزم آورند
مبادا که این بوم و بر بسپرند
سپهبد یکی ترک منقاش نام
سپه برد بیرون ز چین کاه شام
دوره شش هزار ازیلان دلیر
بهمراه آن ترک آمد چو شیر
چونزد سپاه سپهبد رسید
بزد کوس و صف بست و لشکر کشید
فرستاد مردی هم اندر زمان
به پیش سپهدار روشن روان
کازین آمدن کام و رای تو چیست
کئی و چه نامی درای تو چیست
که این مرز چین است و شیران چین
بهر بیشه دارنده ره در کمین
به توران اگر برد خواهی سپاه
تو را نیست زین مرز خونکاره راه
براه دگر سوی توران خرام
مبادا که آید سرت زیر دام
وگر جنگجو سوی چین آمدی
بگام نهنگان کین آمدی
بگو تا ببندم کمر بهر جنگ
یکی برگشایم ازین کین دو چنگ
که منقاش چینی بود نام من
سر شیر جنگی است در دام من
فرستاده رفت و بیامد چو باد
سپهدار پاسخ چنین باز داد
که با چین میانم نباشد نبرد
به توران سپه برد خواهم چه گرد
یکی راه بگشای تا بگذرم
سپه را ز چین سوی توران برم
وگرنه چه برگرز دست آورم
به ترکان چین بر شکست آورم
فرستاد برگشت چون باد زود
بگفت آنکه از گرد بشنیده بود
چو بشنید منقاش آمد بجوش
برزم اندر آمد چو شیران زوش
میان سپاه اندر آواز داد
که ای هندی تیره بدنژاد
همی راه جوئی ز شیران چین
که رانی سپه سوی توران زمین
گرت راه باید کنون زین سپاه
ز شیران تهی کن به شمشیر راه
سپهبد چه بشنید برکرد اسب
خروشید برسان آذر گشسب
بگردان چین گفت یک تن عنان
به پیچید بدین کین رزم آوران
که تنها بسم چینیان را به جنگ
به گفت این و آمد کمر کرده تنگ
بمنقاش بربست ره استوار
خروشان ابرسان ابر بهار
کمان گرد بر زه ستمکاره مرد
برآویخت با شیر اندر نبرد
بگرد سپهبد ببارید تیر
چنان چون که از ابر زی زمهریر
سپهبد چه در زیر پولاد بود
خدنگش به پولاد چون باد بود
بزد دست و برداشت گرز گران
درآمد به تنگ اندرش پهلوان
فرو کوفت برترک آن ترک گرز
که شد ترک را نام با ترک برز
برآورد گرزش ز منقارش گرد
چنان چون سرش را به پرخاش کرد
وز آن پس برآورد گرز گران
درآمد برآن لشکر چینییان
بهرسوی کآن شیر برکاشتی
ز خون لاله در دشت چین کاشتی
سرو ترک می کرد با ترک نرم
کجا آختی دست با گرز گرم
چو ترکان بدیدند رزم درشت
ز پیش سپهبد نمودند پشت
سپهدار برگشت از رزمگاه
بیامد به نزدیک جمهور شاه
به جمهور گفت کای شه کامکار
یک امروز داریم رای شکار
چو زی صیدگه بازگردم به کام
به پیچم سوی شهر خاقان لگام
گمانم که خاقان سپاه آورد
که بر مایکی تنگ راه آورد
بگفت و به نخجیر آورد روی
بکردار شیران نخجیر جوی
به دشتی کجا جای نخجیر بود
بدان که نشیمنگه شیر بود
یکی سهمگین نره شیر ژیان
بدآن دشت نخجیر بودش مکان
خروشید مانند شیر سپهر
به پیچید از جنگ او دیو چهر
چه گردان به نخجیر در تاختند
گذر سوی آن شیر نر ساختند
چو شیر ژیان دیدشان در ستیز
برافروخت آتش ز دندان تیز
میان سواران درافتاد شیر
بسی را ز بالا برآورد زیر
سواران نهادند رخ در گریز
نبد شان چو با شیر جای ستیز
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲۳ - کشته شدن شیر در نخجیر گاه بدست شهریار گوید
سپهبد چو آن دید بر کرد اسب
برشیر آمد چو آذر گشسپ
از آن تیز تک آهوی شیر گیر
فرو جست آن گرد شمشیرگیر
یکی حمله آورد برشیر نر
چو دید آن چنان شیر پرخاشخور
بزد بر زمین چنگ برخاست کرد
چو ابر خروشان بدو حمله کرد
بزد چنگ . . .
. . .
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
گاه مسعود تاجدار ملک
تاج ماه است گاه بار ملک
فلک آورده یمن و یسر از خلد
به یمین داده و یسار ملک
رانده کلک شمار گیر قضا
عدلی عدل در شمار ملک
کرده رای قطار دار قدر
بختی بخت در قطار ملک
نرسد عقل اگر دو اسبه رود
در تک وهم بی غبار ملک
هر چه شاهین آسمان سنجد
خوار سنجد مگر عیار ملک
برگرفت آدمی و دیو و پری
مذهب و سنت و شعار ملک
دین و دنیا بیافرید و نهاد
آفریننده در کنار ملک
آفتاب از فلک نیارد خواست
شرف عرض حق گذار ملک
زحل از قوس برنداند داشت
قزح نفس شاد خوار ملک
آب دارد که آتش افروزد
جوهر تیغ آبدار ملک
بار گیرد چو خاک پیماید
جرم یکران بی قرار ملک
ماه چون سنگ پشت سر به کتف
درکشد روز کارزار ملک
تا ذنب وار نور او نبرد
سایه گرز گاو سار ملک
ویحک آن کوکب عجول چه بود
که قران کرد با وقار ملک
منزلی تاخت عالمی پرداخت
عزم کوه و کمر گذار ملک
کشوری سوخت لشکری افروخت
رزم پرشعله و شرار ملک
گرد افغان و جت به رغبت و حرص
پرده زد موکب سوار ملک
جز شکاری برون نشد ز میان
یک تن از پره شکار ملک
گر بدان کوه پایه بازرسی
کاندر او فتح بود یار ملک
نشنواند صدای کوه ترا
جز همه کر و فر کار ملک
تن به قربان مشرکان در داد
اندرین عید ذوالفقار ملک
به چنین رسم تا جهان باشد
مقتدا باد روزگار ملک
بارور گشته سال و مه به ظفر
شاخ شاداب اختیار ملک
دست بر سر گرفته والی ظلم
از ره بند و گیر و دار ملک
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
عرضه مده بدور گل ساغر لاله گون مرا
کزمی و گل نمیرسد فایده جز جنون مرا
بود ببوی گلرخی میل دلم سوی چمن
خاصه که خود نسیم گل آمده رهنمون مرا
اهل صلاح را بکف ساغر شهد و شیر به
من که خراب و عاشقم باد حواله خون مرا
هر نفسم زنی بسر سنگ ملامت دگر
از همه ای پری مگر یافته یی زبون مرا
شد چو فغانیم بدن سوخته پلاس غم
چرخ کبود گو مده اطلس نیلگون مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
دیوانه ام مرا سخن واژگون بسست
در نامه ام حکایت عشق و جنون بسست
یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید
ای مست عیش زمزمه ی ارغنون بسست
بهر هلاک خویش چه آیم به بزم تو؟
این یک نظر که می نگرم از برون بسست
تا چند رنج خاطرم از دیدن رقیب
عمری بدرد دل گذراندم کنون بسست
فرخنده ساز یکرهم ای بخت خانه سوز
عمری ز ناکسی تو بودم زبون بسست
انگیز کشتنم کن اگر دوستی رفیق
رسوا شدم بدفع جنونم فسون بسست
باز این چه شیونست فغانی بدشت و کوه
چشمی نماند کز تو نشد غرق خون بسست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
نظاره ی روی تو بسی خانه سیه کرد
آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد
ما را ز تماشای تو صد گونه سیاست
آن چین جبین و شکن طرف کله کرد
تنها چه کند آنکه همه عمر ترا دید
در آینه آن دیده بهر سو که نگه کرد
امشب من دیوانه در آن بزم نبودم
آه از چه کشید آن مه و بر حال که وه کرد
فریاد از آنروز که جویند و نیابند
سرهای عزیزان که لگدکوب سپه کرد
زان نخل جوان تا چه شود روزی عاشق
باری بهواداری او عمر تبه کرد
نزدیکتر از سایه به او بود فغانی
بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
ما نخل خرد از بن و پیوند شکستیم
آشوب جنون تند شد و بند شکستیم
کاری نشد از پیش بترک می و ساقی
پیمانه بیارید که سوگند شکستیم
رفتیم به دیوانگی عشق جوانان
هنگامه ی پیران خردمند شکستیم
چشم طمع از فایده ی خلق گرفتیم
در کنج ملامت دل خورسند شکستیم
تلخی نشنیدیم هم از ساقی مجلس
هر چند که پیشش شکر و قند شکستیم
در بندگی خواجه قدح نوش فغانی
کاین توبه بانعام خداوند شکستیم
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۱۵
هان تا نکنی هرآنچ بتوانی کرد
بس کینه کش است روزگار ای سره مرد
بر خصم چو یافتی ظفر ای سره مرد
چندان زنش آن زمان که بتوانی خورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دیدم آخر به دست، جام طرب
عجب ای دور روزگار، عجب
دامن همتی بود خم را
به فراخی چو آستین عرب
از که نالم، که سوخت عشق مرا
خانه زاد است آتشم چون تب
بود از درد استخوان به تنم
پوست در ناله چون قبای قصب
از جنون این خرابه را همه روز
می کنم همچو آفتاب وجب
امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان به فردا شب!
شد انالحق سرا سلیم، آری
مست را مشکل است پاس ادب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
ز بس اشک نیازم خاکسار است
شود چون خشک، در چشمم غبار است
تنم می بالد از هر زخم خوردن
به طبعم آب تیغش سازگار است
به غیر از زهر حسرت روزی ام نیست
کلید رزق من دندان مار است
همین گل نیست از شوقش پریشان
ز شبنم گریه بر مژگان خار است
سلیم آن گونه افزاید جنون را
که گویی روی او روی بهار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
هما! نصیب تو از من چنان که خواهی نیست
که استخوان مرا مغز همچو ماهی نیست
اگر به خاک شهیدان گذار خواهی کرد
کسی که کشته نمی گردد او سپاهی نیست
هلاک قاعده ی جنگ و صلح طفلانم
که در میانه ره و رسم عذرخواهی نیست
به نام درد دل از خون خود رقم سازیم
چو برق، خامه ی ما در پی سیاهی نیست
کسی که کسب هوایی نموده، می داند
که سربرهنگی ما ز بی کلاهی نیست
چو لاله ساخته با صاف و درد خویش سلیم
گدای میکده را ذوق پادشاهی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
رفتی و از نقش رویت دیده ی خونین پر است
گر چمن از گل تهی شد، دامن گلچین پر است
جای ما صحراست، ای مجنون در اینجا رحم نیست
دامن طفلان این شهر از دل سنگین پر است
خنده ای دارد که از منقار او خون می چکد
کبک را از بس که دل از ناخن شاهین پر است
درد دل گفتن مرا سودی ندارد با طبیب
گوش او از پنبه همچون صورت بالین پر است
گر تمنای شراب عافیت داری سلیم
جام زر خالی ست، اما کاسه ی چوبین پر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
نوبهار است و جنونم سوی هامون می کشد
شور رسوایی مرا بر روی مجنون می کشد
زین بیابان، باد دایم کشته بیرون می کشد
زاغ همچون خامه ی نقاش، مجنون می کشد
بس که گرد غم به خاطر دارم از دور جهان
اشک چون مور از دل من خاک بیرون می کشد
از ترازو حال ما را می توان معلوم کرد
در جهان هرجا که باری هست، موزون می کشد
باخبر گردد گر از ذوق نوای بیدلان
پنبه را گوش تو همچون داغ در خون می کشد
سرو اگر همچون تذروش بر سر خود جا دهد
خاطر لیلی به پای بید مجنون می کشد
صد نزاکت می کند در شربت کوثر سلیم
جام می اما به دستش ده، ببین چون می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
عشق آشوب دل و جوش درون می آرد
گل این باغ نبویی که جنون می آرد
دارد آبی چمن عشق که یک قطره ازو
مرغ تا خورد ز پا رشته برون می آرد
هر سر موی ازان زلف پریشان راهی ست
که سر از کوچه ی زنجیر برون می آرد
حسن مغرور به این ناز و نزاکت یارب
تاب همصحبتی آینه چون می آرد؟
سوختم از غم دل همنفسان، می بینید
که چها بر سرم این قطره ی خون می آرد
جوش زد داغ دل و شور جنونم افزود
شعله را فصل گل پنبه جنون می آرد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ، سلیم
این بلاها به سرم بخت زبون می آرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
در عشق، دل چه ناله ی مستانه می کشد
در آتش است لاله و پیمانه می کشد
گر آشنای ما نشود، جای شکوه نیست
میلش به آشنایی بیگانه می کشد
در هندم آن غریب که دایم چو نقش نرد
زین خانه رخت خویش به آن خانه می کشد
در کشور جنون ز بس آشوب و انقلاب
دیوانه سنگ از کف دیوانه می کشد
بیچاره مور خورده ز طول امل فریب
سست است تار سبحه و او دانه می کشد
عاقل ز فوت کس نشود شادمان، که مرگ
همچون گدا، سری به همه خانه می کشد
انجام این جهان چه تمنا کنی سلیم؟
طفل انتظار آخر افسانه می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
شراب صحبت اهل جهان صداع آرد
جنون کجاست که سنگ از پی نزاع آرد
ازین خرابه دم رفتن است، عشق کجاست
که هوش را به سرم از پی وداع آرد
کدام ذوق و چه مستی، به جای خود بنشین
ترا که خرقه چو پروانه در سماع آرد
چراغ لاله به پیش رخ تو بی نور است
که دزد همره خود شمع کم شعاع آرد
ز کارهای موافق مخور فریب جهان
چو آن اصول که زن در دم جماع آرد
سلیم لخت دلی چند، سوی ایران برد
چو آن کسی که ز هندوستان متاع آرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
زاهد از رشک این قدر گرم عتاب ما مباش
گر توان فکر شرابی کن، کباب ما مباش
مطلبی در گفتگوی مردم دیوانه نیست
همچو مخمل در پی تعبیر خواب ما مباش
نسبت ما می برد از چهره رنگ اعتبار
گر حسابی داری از خود، در حساب ما مباش
خاکساری پیش مغروران ندارد اعتبار
ذره باش، اما اسیر آفتاب ما مباش
قطره ی ما کار صد دریای رحمت می کند
ای گیاه تشنه، نومید از سحاب ما مباش
در عنان او نظر کردم به سوی ماه نو
گفت ای دیوانه دیگر در رکاب ما مباش
از جنون باشد اگر ما گفتگویی می کنیم
نیستی دیوانه، در بند جواب ما مباش
جای خنجر عشقبازان ترا در سینه نیست
ما نهنگانیم، گو ماهی در آب ما مباش
ما چو بیهوشیم از کیفیت آن لب سلیم
خنده گو بیهوشداروی شراب ما مباش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
از جنون عاشقی هرگز وطن نشناختم
تا بیابان بود، ذوق انجمن نشناختم
از سفر از بس چو عنقا بازگشتم دیر شد
هیچ کس را از مقیمان وطن نشناختم
بی تو از بس آب و تاب حسن ایشان رفته است
شمع را در بزم و گل را در چمن نشناختم
عمر صرف صحبت این فرقه گردید و هنوز
همنشینان را چو شمع انجمن نشناختم
بس که عریان دیده بودم در جنون خود را سلیم
روز محشر چون بدیدم در کفن، نشناختم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
عشق آنجا کز پی ایجاد عالم رنگ ریخت
رنگ ویرانی مرا در دل به صد نیرنگ ریخت
مو به مویم شد زجوش شوق بیتاب سماع
نالهٔ قانون دل از بسکه سیر آهنگ ریخت
بسکه بردم شکوهٔ سنگین دلی هایت به خاک
بر سر کوی تو بعد از من غبارم سنگ ریخت
نالهٔ بیتاب عشق از بسکه وحشت خیز بود
ساقی حسن ترا از کف شراب رنگ ریخت
با خیال او گذشت امشب عجب هنگامه ای
طرح صلح انداخت جنگ و صلح رنگ جنگ ریخت