عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۹۶
شکر را نی به ناخن می کند دشنام تلخ تو
به شور حشر چشمک می زند بادام تلخ تو
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۲۷
آرزوی بوسه شسته است از دلم پیغام تلخ
زان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخ
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۳۳
بهای بوسه اش سر می دهم چون زر نمی گیرد
خیالی کرده ام با خویش اما سر نمی گیرد
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۴۴
شد سیه روز من از چشم کبود او، که هست
شعله نیلوفری از شعله ها جانسوزتر
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۵
گر نباشد در میان روی تو، از یک آه گرم
آب را در دیده آیینه خاکستر کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم
مردمی کن، مشو از دیده ی خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده ازآن نعمت دیدار جدا
دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت
زود برگیر و بکن رخنه ی دیوار جدا
می دهم جان مرو از من، وگرت باور نیست
پیش ازان خواهی، بستان و نگهدار جدا
حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
هر که زیر پیرهن بیند مرا
مرده اندر کفن بیند مرا
خویش را من خود کسی دانم ولی
یار اگر از چشم من بیند مرا
آرزو دارم قصاص از دست دوست
تا بدانسان مرد و زن بیند مرا
بر سر راهش کشیدم زار زار
بو که آن پیمان شکن بیند مرا
بیدلی کش عیب می کردم کجاست
تا به کام خویشتن بیند مرا
نازنینا، زین هوس مردم که خلق
با تو روزی در سخن بیند مرا
باد هر روزی به جولا نگاه تو
خاک خواری بر دهن بیند مرا
گر بیاید باز مرغ نامه بر
طعمه زاغ و زغن بیند مرا
جوی خون راند به جای جوی شیر
خسروم، گر کوهکن بیند مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
سری دارم که سامان نیست او را
به دل دردی که درمان نیست او را
به راه انتظارم هست چشمی
که خوابی هم پریشان نیست او را
به عشق از گریه هم ماندم، چه گیرم؟
بر از کشتی که باران نیست او را
فرامش کرد عمرم روز را، زانک
شبی دارم که پایان نیست او را
ترا ملکیست، ای سلطان دلها
که جز دلهای ویران نیست او را
خطت نوخیز و لب ساده از آنست
خوش آن مضمون که عنوان نیست او را
رخی داری یگانه در نکویی
که ثانی ماه تابان نیست او را
کدامین مور خطت را که در حسن
بها ملک سلیمان نیست او را
ز خسرو رو مپیچ، ار گشت ناچیز
خیالی هست، اگر جان نیست او را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ای بی تو گلهای چمن شسته به خون رخسارها
خار است بی رخسار تو در دیده گلزارها
شد پوستم بر استخوان چون چنگ خشک و از فغان
رگها نگر اینک بر آن افتاده همچون تارها
تا آفتاب و روی مه دیدند آن زلف سیه
در کوی او رو همچو که مانده ست بر دیوارها
هر گه که چوگان بازد او، بازم به راهش سر چو گو
آری، مرا در عشق او باشد ازین سر کارها
تا چند چشم پر زنم در عشق خون بارم ز غم
آری، که از غم شسته ام من دست ازین خون بارها
پیکان که بودی در درون با تیر خود کردی برون
خرسندییی دارم کنون در را بدان زنگارها
از دیده اشک من روان، آن سرو دلجوی کسان
خسرو چو بلبل در فغان او همنشین با خارها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
باز برقع بر رخ چون ماه بربستی نقاب
گوییا در زیر ابری رفت ناگه آفتاب
همچو لاله داغ دارم بر دل از هجران تو
شد شکر بر آتش عشقت مرا، ای جان، کباب
حسرتم زین قصه می آید که من لب تشنه ام
بی محابا از چه می بوسد کف پایت رکاب؟
ترک من تا بهر رفتن بسته ای آخر میان
در کنارم سیل دیده خون همی راند چو آب
یک خدنگ از ترکشت برکش ز بهر جان من
ناوک از مژگان چه حاجت بهر قتلم بی حساب
همچو غنچه ته به ته خون شد دل من، ای طبیب
شربتی فرما ازان لب، گر همی جویی صواب
ای جدا افتاده، از ما، ما به تو پیوسته ایم
تا به تو پیوسته خسرو کرده از غیر اجتناب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
خرم دل آن کس که به رخسار تو دیده ست
یا زان لب شیرین سخن تلخ شنیده ست
زان زلف مسلسل که همه برشکند باد
از روی تو بنگر که در ان زیر چه دیده ست
بر قافله صبر مرا نیست ولایت
امروز که مژگان تو لشکر نکشیده ست
این اشک به چشم من از آن جای گرفته ست
کاندر طلب وصل تو بسیار دویده ست
شبهاست چو گل غرقه به خونم که به سویم
از باغ وصال تو نسیمی نوزیده ست
آری، شب امید همه غمزدگان را
صبحی ست که تا روز قیامت ندمیده ست
طاقت چو ندارم که رسانم به تو خود را
فریاد رس، ای دوست، که طاقت برسیده ست
خسرو تن بیجانت به گلزار زمانه
مرغیست که او از قفس سینه پریده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
بیا کز رفتنت جانم خرابست
دل از شور نمکدانت کبابست
درنگ آمدن، ای دوست کم کن
که عمر از بهر رفتن در شتابست
من آیم هر شبی سوی تو، لیکن
همه شب خانه من ماهتابست
سیه شد روی ما از تو که رویت
زوال روز ما را آفتابست
ندارد چشمه خورشید آبی
کز آن چشمه تو بردی هر چه آبست
نباشد هیچ بوی نافه از مشک
ولی موی تو یکسر مشک نابست
چو بر شیرین لبت از رخ چکد خوی
تمامی آب آن شربت گلابست
مرا گر یک سؤالی از لب تست
ز چشمت ده جواب ناصوابست
سخن گوید چو خسرو پیش چشمش
زبون غمزه حاضر جوابست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
دریاب که جان خراب گشته ست
دل ز آتش غم کباب گشته ست
خون جگر آب شد ز عشقت
زهره نه که گویم آب گشته ست
پیش که گشایم این که زلفت
در گردن من طناب گشته ست
یک ره به من خراب کن گشت
دل بین که چسان خراب گشته ست
دانم که ز مهر عارض تست
اشکم که چو لعل ناب گشته ست
زلف تو سیه چراست ماناک
بسیار در آفتاب گشته ست
در کشتن خسرو آرزویت
بشتاب که بس شتاب گشته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
آنجاست دل من و هم آنجاست
کان کج کله بلند بالاست
خوابش دیدیم دوش و مستیم
کان خواب هنوز در سر ماست
آهسته رو، ای صبا، بدان بام
کان مست شبانه من آنجاست
رحمی نکند بر این دل پیر
یاری که چو بخت خویش برناست
از دوزخ، اگر نشان بپرسند
من گویم خوابگاه تنهاست
می کش که به هر چهار مذهب
خونم هدرست و خانه یغماست
گفتند دلت خوش است، آری
در گونه روی بنده پیداست
خون می کنی و خبر نداری
بیچاره کسی که ناشکیباست
خسرو، جان ده که اندرین راه
کاری به سخن نمی شود راست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ای خوانده، بتان حسن شاهت
وز قلب شکستگان سپاهت
دودیست بر آتش جهانسوز
آن سبزه خط که شد سیاهت
شد در ز نخت هزار جان عرق
از خوی چو بر آب گشت چاهت
هر لحظه جراحتی است در جان
بینم چو ز دور گاه گاهت
دزدم نظر از دو چشم خود نیز
دزدیده چو بنگرم به ماهت
تفسیده چو پر خورد بمیرد
زان روی نمی کنم نگاهت
شد گریه ای، ار چه پای گیرت
بردن نتوان بدین ز راهت
بسیار شد آه خلق، هشدار
کین باد نیفگند کلاهت
گر خون ریزی ز صد چو خسرو
رخساره بس ست عذر خواهت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
با غمش خو کردم امشب، گر چه در زاری گذشت
یاد می کردم ازان شبها که در یاری گذشت
خواب هم ناید گهی تا دیدمی وقتی، مگر
زان شب فرخ که با یارم به بیداری گذشت
بر درش سودم همه شب دیده و چشم مرا
عزتی بود، ار چه بر خاک درش خواری گذشت
مردمان گویند چونی در خیال زلف او
چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت
نوش بادا بر من و تو شربت عیش، ار چه دوش
بر تو در می خوردن و بر من به دشواری گذشت
گر چه در هجر توام جز خوردن غم کار نیست
هم فسوس من ز عمری کان به بیکاری گذشت
ناخوش آن وقتی که بر زنده دلان بی عشق رفت
ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت
ماجرای دوش می پرسی که چون بگذشت حال
ای سرت گردم، چه می پرسی، به دشواری گذشت
دل گران شد ارچه از بار غمت خسرو، از انک
شخص چون مویش ز عالم با سبکباری گذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
آن سوار کج کله کز ناز سلطان من است
بس خرابی ها کز او، در جان ویران من است
خون من در گردنم، کامروز دیدم روی او
چنگ من فردای محشر هم به دامان من است
هر که در جا حور دارد، خانه پندارد بهشت
من کز او دورم ضرورت خانه زندان من است
تا جدا ماندم ز تو جز غم ندارم مونسی
یار شبهای فراقت چشم گریان من است
بس که صحرا گیرم از غم، تا درون خالی کنم
هر گیاهی مونس غمهای پنهان من است
جان کشم از تو که هم خوابه نگردد، با تو، لیک
من ندانم کاین تویی در سینه یا جان من است
شاه عشقم خاک گوید مسند جمشیدیم
دولت و اقبال من حال پریشان من است
خسرو، نظمم، ولی از سرنوشت آسمان
نامه دردم که نام دوست عنوان من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
شربت وصلت نجویم کار من خون خوردن ست
من خوشم تو مرهم آنجاها رسان کازردنست
جان من از مایه غمهای تو پرورده شد
خلق غم گویند و نزد بنده جان پروردنست
کشتن من بر رقیب انداز و خود رنجه مشو
زانکه خون چون منی نه لایق آن گردنست
یار محمل راند و سرگشته دلم دنبال او
دیر کردم من که جان در رخت بیرون بردنست
چاک دامن مژده بدنامیم داد، ای سرشک
یاریش کن کو مرا در بند رسوا کردنست
ای ملامت گوی من، جایی که تابد آفتاب
ذره سرگشته را چه جای گرد آوردنست
پند گوی یا گفتگو کم کن که پیکان خورده را
در کشیدن بیش از ان رنج است کاندر خوردن است
بس کن، ای مطرب که شهر از شعله های من بسوخت
روغن خود آتشی را ریز کاندر مردن ست
قصه عشق از چه بر جان می زند محرم چو نیست
خسروا، تن زن که نه جای سخن گستردن است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
تا خیال روی او را دیده در تب دیده است
مردم چشمم به خون در اشک ما غلتیده است
تا چرا با شمع رویش آتش تب یار شد
دل چو دود زلف او بر خود بسی پیچیده است
بر لبش هر داغ جانسوزی که بس تبخاله شد
زان جراحت بر دل و جان من شوریده است
دوش بر بالین یارم شمع از غم پیش من
تا سحر بیچاره بر جان همچو من لرزیده است
چون به نوک غمزه آن بت از لب من خون گشاد
در تن من هم ز غیرت خون من شوریده است
چون ندارد طاقتی کز آب خیزد دمی
نرگس بیمار یارم درد سر چون دیده است
دوش چون آمد خیال سرو قدش پیش من
تا سحر خسرو به جایش گرد سر گردیده است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
ترک من دی به رهی مست و خرامان بگذشت
حال چندین دل آسوده ز سامان بگذشت
خلق دریافت به بویش که همو می گذرد
کرد غمازی خود، گر چه که پنهان بگذشت
دیدم آن روی چو خورشید و زدم عطر که تا
نرود او و شنید و خوش و خندان بگذشت
شب ز خونابه دل خاک درش می شستم
کامد اندر دل من ناگه و گریان بگذشت
دی همی گفت که جامه هدر از دیدن من
گریه افتاد به دامان و گریبان بگذشت
زیستن خواستمی از پی رویش زین پیش
دیر زی تو که کنون کار من آسان بگذشت
چند گویی که کنون با تو سخن خواهم گفت
چه کنی مرهم ریشی که ز درمان بگذشت
خسرو از گفته پشیمانست که حال دل گفت
که غمی در دلش آمد که پشیمان بگذشت