عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
نه کنج وصل تمنا کنم نه گنج حضور
خوشم به خواری هجر و نگاه دورادور
بگرد کوی تو گشتن هلاک جان منست
چو پر گشودن پروانه در حوالی نور
تنم چو موی شده، زرد و زار و نالانم
ز تاب حادثه، همچون بریشم طنبور
به سعی پیش تو قدری نیافتم، چکنم
که شرمسارم از این گفتگوی نامقدور
سروش غیب به شاهی خطاب کرد مرا
به بندگی تو در شهر تا شدم مشهور
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
دلا تا ذوق هجران در نیابی
ز باغ وصل جانان بر نیابی
اگر در راه جانان جان ببازی
تمنای دل از دلبر نیابی
برغم من مکش بر دیگران تیغ
که چون من کشتنی دیگر نیابی
هوس داری چو شمع این سوز، لیکن
گر این سررشته یابی، سر نیابی
متاب از کوی جانان روی، شاهی
اگر یابی مرادی ور نیابی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای گشته از صفای رخت شرمسار آب
از تشنگان لعل لبت وا مدار آب
جانم میان آتش هجران بباد رفت
گر چه ز دیده هست مرا در کنار آب
لعل تو آتشیست که چون شعله برکشد
بگشایدم ز دیده یاقوتبار آب
از نو بهار روی تو اشکم فزون شدست
آری فزون شود همی از نوبهار آب
از لطف تست جانم و جانم همه توئی
خیزد بخار از آب و شود هم بخار آب
ابن یمین چو دید که بی هیچ موجبی
بردش ز روی کار غم غمگسار آب
گفتم کنون بمردم چشمم امیددار
آرد ز لطف روی تو بازم به کار آب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
شبی خیال تو بر من بصد دلال گذشت
غلام خوابم از آنشب که آنخیال گذشت
بر آمد از تتق غیب چون غزاله ز میغ
بمن نمود رخ از دور و چون غزال گذشت
چنان نمود مرا در نظر ز غایت لطف
که پیش تشنه تو گوئی مگر زلال گذشت
بخاک پای تو کاندر صفت نمیآید
که بر سرم زغم هجر تو چه حال گذشت
شب فراق تو با روز حشر می مانست
کز امتداد ز پنجه هزار سال گذشت
امید هست که نقصان پذیردم غم دل
بدان دلیل که از غایت کمال گذشت
پیام دادم و گفتم ز رنج فرقت تو
به لاغری تن زار من از هلال گذشت
ازین سپس نتواند کشید ابن یمن
بلای عشق تو کز حد اعتدال گذشت
جواب داد که بانگ نماز در باقی
نرفت اگر چه که دیریست تا بلال گذشت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
صبر دل آورد روی از عشق جانان در گریز
جان هم از تن دارد از بیداد او سر در گریز
ای دل دیوانه افتادی به بند زلف او
صد رهت گفت از آن آشوب و شور و شر گریز
هر کرا با خصم بالا دست کاری اوفتاد
گر ندارد تاب کوشش باشدش بهتر گریز
جان من از وصل جانان بود با من آشنا
اینزمان بیگانه شد از هجر و کرد از سر گریز
بر نگیرم سر ز پایش گر شود چون خاک پست
من ز بیم سر نجویم هرگز از دلبر گریز
چون ز اشک و چهره با من دید سیم و زر گریخت
کس نجوید غیر او هرگز ز سیم و زر گریز
کام دل در عشقش از کام نهنگ ار ممکن است
در نهد ابن یمین تا ناورد سر در گریز
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۸
دارم هوس وصل تو چندانکه مپرس
وان میکشم از هجر تو بر جان که مپرس
دل نزد تو میآید و من میگفتم
چندانش بپرس از من حیران که مپرس
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۷
پیوسته ز رویت ایمه مهر گسل
پروانه نور میبرد شمع چکل
گر خون دلم خوری حلالت کردم
لیکن نکنم هجر دلازار بحل
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
بی تو چونان زغم هجر تو می بگدازم
که بگوشی نرسد صعب ترین آوازم
کشته عشق توام جای ملامت باشد؟
خود بدین زنده ام انصاف و بدین مینازم
چند بردوخته چشم از تو درم پرده خویش
چند سوزم بغم عشقت و تاکی سازم
زلف را گو بمدارا دل من بازفرست
ورنه این شرم در اندازم و اندریازم
مهرتنگ شکرت را بدو لب بردارم
بند زلفت چو دل و جان پس پشت اندازم
از رخت گل چنم و شعبده ها دانم کرد
وز لبت می خورم و عربده ها آغازم
ترکتازی کنم و بوسه پیاپی زنمت
تا که گوید که مزن وز تو که دارد بازم
برزنم دست بابرویت و همچون زلفت
پای بر ماه نهم تا که سر اندربازم
نشود مس وجودم بحقیقت اکسیر
تا نه در بوته هجر تو همی بگدازم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
آن چیست که من از تو و عشق تو ندیدم
وان چیست که در هجر تو از تو نشنیدم
احسنت چنین کن همه خون دل من خور
کاخر بگزافت ز جهان بر نگزیدم
رفتی و بر دشمن من خوش بنشستی
آوخ بنمردم من و این نیز بدیدم
اول ز تو و خوی تو عبرت نگرفتم
تا عاقبت از تو بچنین روز رسیدم
دل هم بستد نرگس جادوی تو وانگه
صد حرز فروخواندم و بر خویش دمیدم
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
باز این دل سرگشته هجران پیمای
افتاد بدام عاشقی دیگر جای
احسنت چنین کن ایدل شیفته رای
تا سر ندهی ز دست منشین از پای
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳
برخیز و بر افروز هلا قبله ی زردشت
بنشین و بر افکن شکم قاقم بر پشت
بس کس که ز زردشت بگردیده، دگر بار
ناچار کند روی سوی قبله ی زردشت
من سرد نیابم که مرا ز آتش هجران
آتشکده گشتست دل و دیده چو چرخشت
گر دست به دل بر نهم از سوختن دل
انگشت شود بی شک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت
آن کس که تو را کشت، تو را کشت و مرا زاد
و آن کس که تو را زاد، تو را زاد و مرا کشت
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۸
زهی زخوی تو بر باد داده جان آتش
فکنده آتش روی تو در جهان آتش
برای آن که به لعل تو نسبتی دارد
همی بپرورم اندر میان جان آتش
ز درد هجر تو ای ماه روی آتش خوی
به آب دیده برانداختم چنان آتش
که عمرهاست که جز در دل شکسته من
نمی دهد کس در هیچ جانشان آتش
حکیم چون متکلم شود چنین گوید
گهی که آرد در معرض بیان آتش
که چون لطیف ترین چهار ارکان است
فراز جمله ی ایشان کند مکان آتش
فسانه ایست برای شهنشه است شبیه
ز فخر ساید سر بر آسمان آتش
فراز داغ دلم پنبه چون شکیبد اگر
نشد ز حفظش بر پنبه مهربان آتش
دلاوری که بهنگام رزم افکندی
به پیش خنجر او خاک بر دهان آتش
به سوی آتش اگر بگذرد زقهر شود
سیه گلیم و سیه روی چون دخان آتش
وگر برو نظر التفات بگمارد
شود بخرمی شاخ ارغوان آتش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
رفتی و چشم روشنم از اشک حرمان تیره شد
در دل چراغی داشتم آن هم به هجران تیره شد
بس تیره و افسرده ام در آتشم افگن شبی
داغ تو باشد شمع من باری اگر جان تیره شد
دیگر چه گل چیند کسی از گریه ی شبهای من
کز دیده ی آلوده ام سیلاب مژگان تیره شد
می سوزم و آگه نیم کز چیست در جان آتشم
بر من چه تابد چون دلم از داغ پنهان تیره شد
فالی که بر خود می زدم افتاد بر عکس مراد
وه کز خیال باطلم طبع پریشان تیره شد
آلوده نتوان کرد لب بهر حیات جاودان
آیینه ی اسکندری از آب حیوان تیره شد
سوزد فغانی ته بته پیش تو از شرم گنه
هم در خور آتش بود دل چون ز عصیان تیره شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
دلم بی آن شکر لب ترک عیش خویشتن گیرد
نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد
من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود
صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد
ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود
مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد
فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم
مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد
نسمی گر وزد در کوی او سوزم من بیدل
زرشک آنکه ناگه بوی آن گل پیرهن گیرد
رود با مطرب و می هر شب آن گل در گلستانی
فغانی با دل سوزان ره بیت الحزن گیرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
ایدل بتلخی شب هجران صبور باش
این هم نواله ییست بنوش و شکور باش
از دیده چون جدا شدی از دل جدا مشو
خواهی که خاص شاه شوی در حضور باش
شاید کزین کریوه سبکبار بگذری
از هر چه خار راه تو گردیده دور باش
تا کی زهر چراغ توان کرد کسب نور
خود را بسوز در نظر شمع و نور باش
خواهی که در مزار تو سروی بایستد
شمعی شو و ملازم اهل قبور باش
حالا تو در میان نیستان غم بسوز
گو وعده ی وصال بهنگام صور باش
ناپخته پختنیست فغانی کباب دل
چندین شتاب چیست بگو در تنور باش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
امشب از آهم مشو گرم و مسوزانم چو شمع
ساعتی بنشین که در بزم تو مهمانم چو شمع
چون کنم دل جمع در بزمت که هر ساعت رقیب
می دهد افسون و می سازد پریشانم چو شمع
وه چه حالست اینکه بر دارندم آخر از میان
چون ببزمت جای خود را گرم گردانم چو شمع
یا رب از آهست ریزان بر دل گرمم شرار
یا گرفته آتشی در رشته ی جانم چو شمع
سوزد از اندوه چون پروانه مرغ نامه بر
پیش او گر دانه ی اشکی بیفشانم چو شمع
سوی محرابم مخوان ای پاک دین بهر خدای
زانکه در بزم شراب، آلوده دامانم چو شمع
صد پی از هستی پذیرد ای فغانی طینتم
باز بگدازد سموم دشت هجرانم چو شمع
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
شود صد سوز پنهان هر دم از داغ دلم روشن
که داغ بود آیینه ی گیتی نمای من
روم در دشت و چون مجنون نهم سر در بیابانها
اگر نه غیرت عشق تو هر دم گیردم دامن
هوای آن گلم سوی گلستان می کشد ورنه
من دیوانه را یکسان نماید گلشن و گلخن
نهالی کز سرشک آتشینم پرورش یابد
بر آرد اخر آتش چون درخت وادی ایمن
چراغ و شمع او در بزم عیش یار روشن شد
من تنها نشین را خانه از مهتاب شد روشن
فغانی از کجا و جرعه ی وصلش همینش بس
که در هجرش خورد خونابه تا جانش بود در تن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
منمای سوار گردی بعنان تو روانه
نروم ز پیش راهت بجفای تازیانه
در خرگهت ندانم ز چه گشته ارغوانی
مگر آنکه دادخواهی زده سر بر آستانه
شب هجر بیتو وحشت بودم ز سایه ی خود
سزد ار چراغ روشن نکنم بکنج خانه
منم آنکه نخل عیشم ز بتان نبست صورت
نه به آه پر شراره نه به اشک دانه دانه
بمحبت تو جمعی شده گرم خون، ولیکن
من داغدار سوزم بستم درین میانه
غم هر کسی که دیدم به ترانه یی بسر شد
بجز از غم دل من که فزون شد از ترانه
من زخم خورده جایی نگذشتم ای فغانی
که چو سایه سیل خونی نشد از پیم روانه
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
جام می و بزم عشرت از میخواران
فردوس جزای عمل هشیاران
نظاره ی سرو و ارغوان از یاران
عشاق و خیال آتشین رخساران
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۴۲ - الخوف
ماییم که دم عشق تو پیوسته زنیم
وز هجر تو دست بر دل خسته زنیم
وصل تو دری نمی گشاید ما را
پس سر همه عمر بر در بسته زنیم