عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
در مذهب ما هر چه بجز دوست حرامست
گر خود همه ذوق طلب اوست حرامست
لاف چمنآرایی غم بلبل ما را
بیناله به تن گر همه یک موست حرامست
نظاره هر دیده که پرورده به خون نیست
ز آن دیده تماشای رخ دوست حرامست
بر شیفته تابش خورشید محبت
گر سایه آن قامت دلجوست حرامست
پیمانشکنان را سر ما نیست که بر ما
گر خود شکن طره گیسوست حرامست
کو دیر که در صومعه زشتپرستان
دیدیم هر آن جنس که نیکوست حرامست
با دوست به یک پوست نگنجیم فصیحی
وین طرفه که بی دوست به تن پوست حرامست
گر خود همه ذوق طلب اوست حرامست
لاف چمنآرایی غم بلبل ما را
بیناله به تن گر همه یک موست حرامست
نظاره هر دیده که پرورده به خون نیست
ز آن دیده تماشای رخ دوست حرامست
بر شیفته تابش خورشید محبت
گر سایه آن قامت دلجوست حرامست
پیمانشکنان را سر ما نیست که بر ما
گر خود شکن طره گیسوست حرامست
کو دیر که در صومعه زشتپرستان
دیدیم هر آن جنس که نیکوست حرامست
با دوست به یک پوست نگنجیم فصیحی
وین طرفه که بی دوست به تن پوست حرامست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
در میزنم چه شد که گشایش پدید نیست
قفل مرا معاملهای با کلید نیست
صد ابر رحمت آمد و دل شبنمی ندید
گویا که این گیاه خدا آفرید نیست
سهو کتاب رسم فزون از حدست لیک
سهوی چو سهو تهنیت روز عید نیست
صد بحر خون زهر مژه طی کردم و هنوز
پایان کار گریه شوقم پدید نیست
بعد از وداع دوست فصیحی شهید عشق
گر نیم لحظه زنده بماند شهید نیست
قفل مرا معاملهای با کلید نیست
صد ابر رحمت آمد و دل شبنمی ندید
گویا که این گیاه خدا آفرید نیست
سهو کتاب رسم فزون از حدست لیک
سهوی چو سهو تهنیت روز عید نیست
صد بحر خون زهر مژه طی کردم و هنوز
پایان کار گریه شوقم پدید نیست
بعد از وداع دوست فصیحی شهید عشق
گر نیم لحظه زنده بماند شهید نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
یاد آن شبها که بزم عیش ما آباد بود
شمع ما از بینوایی شرمسار باد بود
از لب زخم شهیدان جوش میزد شکر دوست
لیک در گوش حریفان ناله و فریاد بود
حسن طاعت بین که در محشر شهیدان ترا
نامه اعمال پر حرف مبارک باد بود
بیمروت نیست حسن ار دوست باشد بیوفا
روی شیرین در دل خسرو سوی فرهاد بود
لذت شهد شهادت بر فصیحی شد حرام
بس که مسکین شرمسار خنجر جلاد بود
شمع ما از بینوایی شرمسار باد بود
از لب زخم شهیدان جوش میزد شکر دوست
لیک در گوش حریفان ناله و فریاد بود
حسن طاعت بین که در محشر شهیدان ترا
نامه اعمال پر حرف مبارک باد بود
بیمروت نیست حسن ار دوست باشد بیوفا
روی شیرین در دل خسرو سوی فرهاد بود
لذت شهد شهادت بر فصیحی شد حرام
بس که مسکین شرمسار خنجر جلاد بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
کو جنون تا هر نفس لب در سراغی گم شود
سینه همچون موج در گرداب داغی گم شود
تنگ چشمی بین که در بزم قدحنوشان شوق
خواهش پروانه در دود چراغی گم شود
شوق اگر اینست مغز آشفتگان دوست را
نکهت فردوس ترسم در دماغی گم شود
گم شود تا کی لبم در نوش خند عافیت
بخت کو تا در مبارک باد داغی گم شود
مهربانی بین که خون از ناله بلبل چکد
گر به طرف باغ ما آواز زاغی گم شود
ما فصیحیوار مست همت آن قطرهایم
کو درین میخانه در درد ایاغی گم شود
سینه همچون موج در گرداب داغی گم شود
تنگ چشمی بین که در بزم قدحنوشان شوق
خواهش پروانه در دود چراغی گم شود
شوق اگر اینست مغز آشفتگان دوست را
نکهت فردوس ترسم در دماغی گم شود
گم شود تا کی لبم در نوش خند عافیت
بخت کو تا در مبارک باد داغی گم شود
مهربانی بین که خون از ناله بلبل چکد
گر به طرف باغ ما آواز زاغی گم شود
ما فصیحیوار مست همت آن قطرهایم
کو درین میخانه در درد ایاغی گم شود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ارمغان از بینوایی غم به گلشن میبرم
وز تهیدستی به بلبل تحفه شیون میبرم
چاک دردم خانهزاد سینه بلبل نه گل
نامه شوق گریبان سوی دامن میبرم
در عبادتخانه خورشید و مه جای چراغ
تیرهروزی از در و دیوار گلخن میبرم
جلوه هم دارم ولی از بهر کاهل بینشان
اول از مصر نکویی چشم روشن میبرم
بلبل و پروانه گو منقار و پر زحمت مده
کآنچه هست از دود و آتش من به مسکن میبرم
زلف یارم قیمت دست تهی نشناختم
دامن دود ارمغان شمع ایمن میبرم
حسن پیمان محبت بین که میپیچد زبان
گر فصیحی نام بت را بی برهمن میبرم
وز تهیدستی به بلبل تحفه شیون میبرم
چاک دردم خانهزاد سینه بلبل نه گل
نامه شوق گریبان سوی دامن میبرم
در عبادتخانه خورشید و مه جای چراغ
تیرهروزی از در و دیوار گلخن میبرم
جلوه هم دارم ولی از بهر کاهل بینشان
اول از مصر نکویی چشم روشن میبرم
بلبل و پروانه گو منقار و پر زحمت مده
کآنچه هست از دود و آتش من به مسکن میبرم
زلف یارم قیمت دست تهی نشناختم
دامن دود ارمغان شمع ایمن میبرم
حسن پیمان محبت بین که میپیچد زبان
گر فصیحی نام بت را بی برهمن میبرم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چون نعش من برند برون از سرای من
محنت برهنه پای دود از قفای من
من ذرهای سرشته ز هیچم نه آفتاب
تا پوشد این خرابه سیه در عزای من
در دوزخ افکنید به حشرم که کرده است
با استخوان سوخته عادت همای من
آن کعبهام که خشت و گلم حسن میکشید
روزی که مینهاد محبت بنای من
مینوش و شاد زی که زند خنده بهشت
دوزخ ز یک تبسم عفو خدای من
باری تو خود به کعبه فصیحی برو که هست
موج سراب هستی من بند پای من
محنت برهنه پای دود از قفای من
من ذرهای سرشته ز هیچم نه آفتاب
تا پوشد این خرابه سیه در عزای من
در دوزخ افکنید به حشرم که کرده است
با استخوان سوخته عادت همای من
آن کعبهام که خشت و گلم حسن میکشید
روزی که مینهاد محبت بنای من
مینوش و شاد زی که زند خنده بهشت
دوزخ ز یک تبسم عفو خدای من
باری تو خود به کعبه فصیحی برو که هست
موج سراب هستی من بند پای من
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
زاغ و بلبل همه دارند کهن زمزمهای
هر کسی زمزمهای دارد و من زمزمهای
هم نوایی چو درین باغ ندیدم بستم
به فسون بر لب مرغان چمن زمزمهای
رخصت ناله ندادند مرا لیک نفس
میکند بر لبم از ذوق وطن زمزمهای
گرم خونریز که گشتی که شهیدان ترا
شد گره بر لب هر نار کفن زمزمهای
در شهادتگه ما رقص فصیحی کانجا
سر جدا زمزمهای دارد و تن زمزمهای
هر کسی زمزمهای دارد و من زمزمهای
هم نوایی چو درین باغ ندیدم بستم
به فسون بر لب مرغان چمن زمزمهای
رخصت ناله ندادند مرا لیک نفس
میکند بر لبم از ذوق وطن زمزمهای
گرم خونریز که گشتی که شهیدان ترا
شد گره بر لب هر نار کفن زمزمهای
در شهادتگه ما رقص فصیحی کانجا
سر جدا زمزمهای دارد و تن زمزمهای
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
کوش تا سیراب از بحر تماشا نگذری
همچو موج هرزه گرد از روی دریا نگذری
گر ز گمراهی رهت بر شهر درمان اوفتد
تا توانی بر شبستان مسیحا نگذری
لخت لختم تشنه دیدار تست ای برق غم
چون به کوی ما رسی بر جان تنها نگذری
نکهتیام بار کنعان بسته از مصر ای صبا
عصمت من پاس داری بر زلیخا نگذری
از دیار زخم ما ای مرهم آسودگی
گر همه الماس باشی بیمحابا نگذری
ای کبوتر هر کجا بر خاک افتد نامهام
کوی یار ماست آن زنهار از آنجا نگذری
بر فصیحی بال خواهش بیمحابا میزنی
بیادب پروانهای بر محفل ما نگذری
همچو موج هرزه گرد از روی دریا نگذری
گر ز گمراهی رهت بر شهر درمان اوفتد
تا توانی بر شبستان مسیحا نگذری
لخت لختم تشنه دیدار تست ای برق غم
چون به کوی ما رسی بر جان تنها نگذری
نکهتیام بار کنعان بسته از مصر ای صبا
عصمت من پاس داری بر زلیخا نگذری
از دیار زخم ما ای مرهم آسودگی
گر همه الماس باشی بیمحابا نگذری
ای کبوتر هر کجا بر خاک افتد نامهام
کوی یار ماست آن زنهار از آنجا نگذری
بر فصیحی بال خواهش بیمحابا میزنی
بیادب پروانهای بر محفل ما نگذری
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶ - مدح شاه صفی
ز پرده ساز جهان نوا برخاست
که فر شاه صفی تخت و تاج را آراست
دهان سکه چو نامش گرفت پرزر شد
زبان خطبه ثنایش سرود کامرواست
به نیم موجه دلش آز را کریم کند
سپهر الحق دریادلی چنین میخواست
مرض ز ملک طبیعت گریخت از بیمش
همین عقیم به دورش سپهر حادثهزاست
بهار حلقش عطری فشاند بر عالم
که هر کجا خس و خاریست همچو گل بویاست
شکفت در جگر لاله نیز غنچه داغ
اگر سیاهدلی نشکفد گل سوداست
چو اوست قبله شاهان زبان ثنایش گفت
به راستی که زبانم به کام قبلهنماست
ستم به عهدش همچون دفینه در خاکست
جهان به دستش همچون سفینه بر دریاست
شهنشها تو جوان بخت و دولت تو جوان
به عیش کوش که وقت جوانی دنیاست
تراست غره سال شباب و میدانم
که ملک دولت و دین را بهار نشو و نماست
به ذوق عهد تو عمر گذشته برگردد
به کشوری که تویی در حساب دی فرداست
سپهر را تو به غایت عزیز مهمانی
که بیشتر ز چهل سال خانه میآراست
ز گونه گونه نعم هر چه بود در عالم
برای مصلحت دولت تو میپیراست
کنون که آمدهای میزبان عالم باش
که نعمت خوش خوان سپهر عدل و سخاست
شها چو جد تو آن شاه آسمان خرگاه
به عزم سیر بهشت از سر جهان برخاست
جهان چو مردم چشم بتان سیه پوشید
سپهر چون مژه صفهای فتنه میآراست
به نیم لحظه تو گفتی که آفتاب منیر
خمیر مایه شام و شب غم و یلداست
ز باد حادثه بنشست آسمان به زمین
زموج اشک زمین همچو آسمان برخاست
ز بس رمیدی از سایه شخص میدیدند
که سایه کسی از کس هزار گام جداست
جهانیان را شد سر این سخن روشن
که سایه در ره ناامن دشمنی ز قفاست
که ناگه از افق غیب صبح دولت تو
طلوع (کرد و) جهان را به عدل و داد آراست
هنوز فتنه خوابیده چشم میمالید
که تیغ فتنه نشان تو کرد قامت راست
کنون ز عدل تو عالم چنان شد امن آباد
که سرخ رویی شمع از طپانچههای صباست
همیشه تا گل نوروز بر سر سالست
مدام تا ز سحاب آبروی نشو و نماست
ترا به سیر گل اقبال سایهگستر باد
کز آن شمیم نسیم وجود غالیهساست
از آن زمان که دعای تو گشت ما را ورد
کلیدداری درهای آسمان با ماست
ترا حیات طبیعی دهد خدای جهان
سخا و جود تو بر طول مدت تو گواست
اگر حیات ابد نیز آرزو داری
به عدل کوش که آب خضر درین صحراست
که فر شاه صفی تخت و تاج را آراست
دهان سکه چو نامش گرفت پرزر شد
زبان خطبه ثنایش سرود کامرواست
به نیم موجه دلش آز را کریم کند
سپهر الحق دریادلی چنین میخواست
مرض ز ملک طبیعت گریخت از بیمش
همین عقیم به دورش سپهر حادثهزاست
بهار حلقش عطری فشاند بر عالم
که هر کجا خس و خاریست همچو گل بویاست
شکفت در جگر لاله نیز غنچه داغ
اگر سیاهدلی نشکفد گل سوداست
چو اوست قبله شاهان زبان ثنایش گفت
به راستی که زبانم به کام قبلهنماست
ستم به عهدش همچون دفینه در خاکست
جهان به دستش همچون سفینه بر دریاست
شهنشها تو جوان بخت و دولت تو جوان
به عیش کوش که وقت جوانی دنیاست
تراست غره سال شباب و میدانم
که ملک دولت و دین را بهار نشو و نماست
به ذوق عهد تو عمر گذشته برگردد
به کشوری که تویی در حساب دی فرداست
سپهر را تو به غایت عزیز مهمانی
که بیشتر ز چهل سال خانه میآراست
ز گونه گونه نعم هر چه بود در عالم
برای مصلحت دولت تو میپیراست
کنون که آمدهای میزبان عالم باش
که نعمت خوش خوان سپهر عدل و سخاست
شها چو جد تو آن شاه آسمان خرگاه
به عزم سیر بهشت از سر جهان برخاست
جهان چو مردم چشم بتان سیه پوشید
سپهر چون مژه صفهای فتنه میآراست
به نیم لحظه تو گفتی که آفتاب منیر
خمیر مایه شام و شب غم و یلداست
ز باد حادثه بنشست آسمان به زمین
زموج اشک زمین همچو آسمان برخاست
ز بس رمیدی از سایه شخص میدیدند
که سایه کسی از کس هزار گام جداست
جهانیان را شد سر این سخن روشن
که سایه در ره ناامن دشمنی ز قفاست
که ناگه از افق غیب صبح دولت تو
طلوع (کرد و) جهان را به عدل و داد آراست
هنوز فتنه خوابیده چشم میمالید
که تیغ فتنه نشان تو کرد قامت راست
کنون ز عدل تو عالم چنان شد امن آباد
که سرخ رویی شمع از طپانچههای صباست
همیشه تا گل نوروز بر سر سالست
مدام تا ز سحاب آبروی نشو و نماست
ترا به سیر گل اقبال سایهگستر باد
کز آن شمیم نسیم وجود غالیهساست
از آن زمان که دعای تو گشت ما را ورد
کلیدداری درهای آسمان با ماست
ترا حیات طبیعی دهد خدای جهان
سخا و جود تو بر طول مدت تو گواست
اگر حیات ابد نیز آرزو داری
به عدل کوش که آب خضر درین صحراست
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۷ - مفاخره و مدح حافظ محب علی
بازم نفس به لجه فیضی شناورست
کش کمترین صدف شرف هفت گوهرست
خلدی شکفت بر سر هر شاخ گلبنم
آری بهار طبع مرا رسم دیگرست
فیضی به تازه بر نی کلکم فشاندهاند
کش بر شکر هما ز مگس جانفشانترست
ابهام بر قفاش چو مهر نبوتست
کلکم که در جهان معانی پیمبرست
نینی منم پیمبر و آواز کلک من
گویی صفیر شهپر ناموس اکبرست
یک کاروان کرشمه یوسف برانست بار
هر نقطهای که در ورقم بینواترست
یک آسمان کواکب سعد اندروست گم
حرفی که در مسودهام نحس اکبرست
بر گلشنی ز عطسه کلکم بهار ریخت
کانجا دم مسیح کهن نخل بیبرست
یکسان طپند طوطی و بلبل درین چمن
مانا که بر لب گل او خنده شکرست
بر تارکم جواهر قدسی کند نثار
فیض ازل که در عرض کون جوهرست
گویم ز بس فروغ که ماهست و آفتاب
چون بنگرم ثنای مسیحای اکبرست
حافظ محب علی که به گلشنسرای قدس
هر نالهاش معلم مرغ نواگرست
شایسته نوازش این نام ذات اوست
گویی سرشته پیکرش از مهر حیدرست
شیرازه کتاب هنر در زمانه اوست
گر او نباشدی همه اوراقش ابترست
مجموعه مکارم اخلاق ذات اوست
بی او جهان کهنه نسبنامه شرست
تشبیه قدسیان به سویدای دل کنند
هر نقطهای که نظم مرا سهو دفترست
گردد چو خامه شانهکش طره ثناش
از حسن خط مسودهام روی دلبرست
نینی دلیست سوخته از عشق ورنه چون
هودجنشین زلف بتان چون مه و خورست
از آفتاب فطرت قدسی طلوع تو
با حرز عمرهاست که هم چشم خاورست
چون صبح از آن دیار گداییست خرقهپوش
مشرق گر آفتاب ز طبعم غنیترست
کز خاک خشک بر در دولتسرای قرب
زمزم به دولت قدمم پور آذرست
های هنر ز مقدم او در ریاض فضل
یک چشمه سلسبیل و دگر چشمه کوثرست
گر بوده است بار و بری چیده است او
ورنه هنوز نخل کمالات بیبرست
خویشست دانمی نفسش با لب مسیح
اما ندانمی ز کجا کیمیا گرست
الحق که کیمیای معانیست لفظ او
معنی اگر مس است به لفظش درون زرست
ز اسرارنامههای الهیست نثر او
نظمش بر آن کتاب چو بسم الله افسرست
لفظ نگفته را خرد دوربین او
داند که از چه جوهر معنی توانگرست
معنی چو در سواد سخن شبروی کند
جاسوس ظن او ز یقین راست بینترست
زاجزا قوای مدرکه شخص دانشست
گویی که پای تا سر عقل مصورست
خطی که نصف علم شمردش زبان وحی
اقسام آن انامل او را مسخرست
در عهد او دهان دوات از زبان کلک
از بس شکر مکیده کنون تنگ شکرست
چون شب چراغ فیض کند بر ورق نثار
کلکش خط شعاع و ورق صفحه خورست
رخشد چنانکه از رحم صبح آفتاب
هر نقطه رقم که به صلب قلم درست
دوار آفریده افلاک طبع اوست
این مهر زین سپهر سهای محقرست
در هر فنست چون فن ادوار بینظیر
اما سرآمدست در آنها درین سرست
موسیقی از علو نسب روح حکمتست
او چون شمیم سنبل و گل روحپرورست
آنجا که زهره در صف دعوی علم زند
خود یکه تازتر ز شهنشاه خاورست
نی زهره مشتری چو زند از کمال لاف
با طبع او چو دعوی پرواز بیپرست
بندند پوست بر دف خورشید قدسیان
از پردهها دیده خود کینش در خورست
اما ز فیض زمزمه دلخراش او
آن پردهها ز خون جگر تا ابد ترست
در بزم مل چو لهجه او گلفشان شود
گوش قدح چو چشم صراحی محیرست
ور شعلهای ز زمزمه در صوفیان زند
سجاده همچو شیخ ز وجد آتشین پرست
چون غنچه سر به مهر نوای حزین اوست
گوش نو اشناس که هوش مصورست
دلمردگان به زمزمه دیگران خوشند
آری شتر چو مرده کلاغش حدی گرست
نامش مرا به ذائقه طعم شکر دهد
گویی گلش ز شهد محبت مخمرست
از نامش ار به کام زبانم نچسبدی
تکرار کردمی که چو قند مکررست
چون صبح کی به خویشی خورشید نازد او
خود او در آسمان هنر روشن اخترست
برهان پاکی نسب این بس که از کمال
خلقش گزیده امت خلق پیمبرست
از زهر افعی حسد ای مدعی بمیر
کاین زهر را وفات تو تریاق اکبرست
اینها که گفتهام همگی عیب ذات اوست
نزد تو گرچه مدح فزون از حد و مرست
نشگفت اگر ز درد حسد سر گران شوی
زین غنچههای لفظ که گویی معنبرست
دردسر جعل ز گل عنبرین شمیم
نزد خرد ز مسالههای مقررست
تو احولی ز چشم خردبین مخور فریب
کاینجا ز نور دیده تجلی فزونترست
این نغمه را به لهجه طفلان سرودهام
ورنه سزای مدح وی آهنگ دیگرست
کورست دهر دیده مردم شناس کو
حقا که آنچه گفتهام او صد برابرست
انصاف خود طبیعت عنقا گرفته است
ورنه همای فضل چرا ریخته پرست
کوته کنم حدیث که قدر سخنشناس
امروز از متاع هنر کم بهاترست
کلک شکرفروش فصیحی دهان ببند
مستای جنس خویش که گوش جهان کرست
گشتی ثنا طراز و قضا شد دعای او
رحمی کز انتظار اجابت به خونترست
عمرش دراز باد که اطفال فضل را
در روزگار او پدر پاکگوهرست
خود کهنه مجمریست فلک وین نجوم نحس
ز آن سو شکاف مجمر و زین سوی اخترست
از بوی مردمیش مگر شست و شو دهند
ورنه به دهر تا بود او عود مجمرست
کش کمترین صدف شرف هفت گوهرست
خلدی شکفت بر سر هر شاخ گلبنم
آری بهار طبع مرا رسم دیگرست
فیضی به تازه بر نی کلکم فشاندهاند
کش بر شکر هما ز مگس جانفشانترست
ابهام بر قفاش چو مهر نبوتست
کلکم که در جهان معانی پیمبرست
نینی منم پیمبر و آواز کلک من
گویی صفیر شهپر ناموس اکبرست
یک کاروان کرشمه یوسف برانست بار
هر نقطهای که در ورقم بینواترست
یک آسمان کواکب سعد اندروست گم
حرفی که در مسودهام نحس اکبرست
بر گلشنی ز عطسه کلکم بهار ریخت
کانجا دم مسیح کهن نخل بیبرست
یکسان طپند طوطی و بلبل درین چمن
مانا که بر لب گل او خنده شکرست
بر تارکم جواهر قدسی کند نثار
فیض ازل که در عرض کون جوهرست
گویم ز بس فروغ که ماهست و آفتاب
چون بنگرم ثنای مسیحای اکبرست
حافظ محب علی که به گلشنسرای قدس
هر نالهاش معلم مرغ نواگرست
شایسته نوازش این نام ذات اوست
گویی سرشته پیکرش از مهر حیدرست
شیرازه کتاب هنر در زمانه اوست
گر او نباشدی همه اوراقش ابترست
مجموعه مکارم اخلاق ذات اوست
بی او جهان کهنه نسبنامه شرست
تشبیه قدسیان به سویدای دل کنند
هر نقطهای که نظم مرا سهو دفترست
گردد چو خامه شانهکش طره ثناش
از حسن خط مسودهام روی دلبرست
نینی دلیست سوخته از عشق ورنه چون
هودجنشین زلف بتان چون مه و خورست
از آفتاب فطرت قدسی طلوع تو
با حرز عمرهاست که هم چشم خاورست
چون صبح از آن دیار گداییست خرقهپوش
مشرق گر آفتاب ز طبعم غنیترست
کز خاک خشک بر در دولتسرای قرب
زمزم به دولت قدمم پور آذرست
های هنر ز مقدم او در ریاض فضل
یک چشمه سلسبیل و دگر چشمه کوثرست
گر بوده است بار و بری چیده است او
ورنه هنوز نخل کمالات بیبرست
خویشست دانمی نفسش با لب مسیح
اما ندانمی ز کجا کیمیا گرست
الحق که کیمیای معانیست لفظ او
معنی اگر مس است به لفظش درون زرست
ز اسرارنامههای الهیست نثر او
نظمش بر آن کتاب چو بسم الله افسرست
لفظ نگفته را خرد دوربین او
داند که از چه جوهر معنی توانگرست
معنی چو در سواد سخن شبروی کند
جاسوس ظن او ز یقین راست بینترست
زاجزا قوای مدرکه شخص دانشست
گویی که پای تا سر عقل مصورست
خطی که نصف علم شمردش زبان وحی
اقسام آن انامل او را مسخرست
در عهد او دهان دوات از زبان کلک
از بس شکر مکیده کنون تنگ شکرست
چون شب چراغ فیض کند بر ورق نثار
کلکش خط شعاع و ورق صفحه خورست
رخشد چنانکه از رحم صبح آفتاب
هر نقطه رقم که به صلب قلم درست
دوار آفریده افلاک طبع اوست
این مهر زین سپهر سهای محقرست
در هر فنست چون فن ادوار بینظیر
اما سرآمدست در آنها درین سرست
موسیقی از علو نسب روح حکمتست
او چون شمیم سنبل و گل روحپرورست
آنجا که زهره در صف دعوی علم زند
خود یکه تازتر ز شهنشاه خاورست
نی زهره مشتری چو زند از کمال لاف
با طبع او چو دعوی پرواز بیپرست
بندند پوست بر دف خورشید قدسیان
از پردهها دیده خود کینش در خورست
اما ز فیض زمزمه دلخراش او
آن پردهها ز خون جگر تا ابد ترست
در بزم مل چو لهجه او گلفشان شود
گوش قدح چو چشم صراحی محیرست
ور شعلهای ز زمزمه در صوفیان زند
سجاده همچو شیخ ز وجد آتشین پرست
چون غنچه سر به مهر نوای حزین اوست
گوش نو اشناس که هوش مصورست
دلمردگان به زمزمه دیگران خوشند
آری شتر چو مرده کلاغش حدی گرست
نامش مرا به ذائقه طعم شکر دهد
گویی گلش ز شهد محبت مخمرست
از نامش ار به کام زبانم نچسبدی
تکرار کردمی که چو قند مکررست
چون صبح کی به خویشی خورشید نازد او
خود او در آسمان هنر روشن اخترست
برهان پاکی نسب این بس که از کمال
خلقش گزیده امت خلق پیمبرست
از زهر افعی حسد ای مدعی بمیر
کاین زهر را وفات تو تریاق اکبرست
اینها که گفتهام همگی عیب ذات اوست
نزد تو گرچه مدح فزون از حد و مرست
نشگفت اگر ز درد حسد سر گران شوی
زین غنچههای لفظ که گویی معنبرست
دردسر جعل ز گل عنبرین شمیم
نزد خرد ز مسالههای مقررست
تو احولی ز چشم خردبین مخور فریب
کاینجا ز نور دیده تجلی فزونترست
این نغمه را به لهجه طفلان سرودهام
ورنه سزای مدح وی آهنگ دیگرست
کورست دهر دیده مردم شناس کو
حقا که آنچه گفتهام او صد برابرست
انصاف خود طبیعت عنقا گرفته است
ورنه همای فضل چرا ریخته پرست
کوته کنم حدیث که قدر سخنشناس
امروز از متاع هنر کم بهاترست
کلک شکرفروش فصیحی دهان ببند
مستای جنس خویش که گوش جهان کرست
گشتی ثنا طراز و قضا شد دعای او
رحمی کز انتظار اجابت به خونترست
عمرش دراز باد که اطفال فضل را
در روزگار او پدر پاکگوهرست
خود کهنه مجمریست فلک وین نجوم نحس
ز آن سو شکاف مجمر و زین سوی اخترست
از بوی مردمیش مگر شست و شو دهند
ورنه به دهر تا بود او عود مجمرست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - ماده تاریخ تولد
شب محمد مومن آن اخوالصفا
آنکه راه دوستی بی ما زمانی نسپرد
هر چه قسمت روزی ما کرد فضل ایزدی
خواست تا همچون لب شکرش یکایک بشمرد
گفت دوش از جمله فرزندی کرامت کرده است
کش رخ از مرآت دل زنگ کدورت بسترد
گرچه ممکن نیست افزونی برین نعمت ولیک
خواهمش در دامن عمر طبیعی پرورد
گفت چبود طالع مولود گفتم برج فضل
گفت تاریخ تولد چیست گفتم برخورد
آنکه راه دوستی بی ما زمانی نسپرد
هر چه قسمت روزی ما کرد فضل ایزدی
خواست تا همچون لب شکرش یکایک بشمرد
گفت دوش از جمله فرزندی کرامت کرده است
کش رخ از مرآت دل زنگ کدورت بسترد
گرچه ممکن نیست افزونی برین نعمت ولیک
خواهمش در دامن عمر طبیعی پرورد
گفت چبود طالع مولود گفتم برج فضل
گفت تاریخ تولد چیست گفتم برخورد
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - اخوانیه
رسید مژده که خورشید آسمان جلال
بر آن سرست کزین ذره آسمان سازد
ز کلبهای که همی توامان زندانست
سحاب مکرمتش باغ و بوستان سازد
به خاک غمکدهای آب لطف آمیزد
مفرح طربی بهر جسم و جان سازد
لب مرا که بجز زهر غم کسی ننواخت
ز نوش بوسه اقبال کامران سازد
چو بخت از درم آید درون و دایرهوار
سر نیاز مرا وقف آستان سازد
هزار چشمه شادابتر ز بحر سخا
به ذره ذره این خاکدان نهان سازد
هزار اختر فرخندهتر ز کوکب جود
هم از مطالع این سرزمین عیان سازد
مرا غرابت این مژده چون تب سودا
نفس نفس به صد اندیشه سرگردان سازد
درین خرابه که جغد اندرو مقام نکرد
همای قله دولت کی آشیان سازد
گرفتم آن که سلیمان نواخت موری را
فضای دیده او را چهسان مکان سازد
نفس فسرده زدم دولتش اگر خواهد
ز جرم دیده موری نه آسمان سازد
ز بس درستی عزمش کف مهندس او
ز نیم قطره دو صد بحر رایگان سازد
چه صنعت است ندانم که ابر لطفش راست
که شعله را گل سیراب گلستان سازد
همیشه تا که فسون نیاز زخم مرا
ز فیض مرهم الماس کامران سازد
زمانه لطف محبان پناه صاحب را
بدین گروه عدم ریزه مهربان سازد
بر آن سرست کزین ذره آسمان سازد
ز کلبهای که همی توامان زندانست
سحاب مکرمتش باغ و بوستان سازد
به خاک غمکدهای آب لطف آمیزد
مفرح طربی بهر جسم و جان سازد
لب مرا که بجز زهر غم کسی ننواخت
ز نوش بوسه اقبال کامران سازد
چو بخت از درم آید درون و دایرهوار
سر نیاز مرا وقف آستان سازد
هزار چشمه شادابتر ز بحر سخا
به ذره ذره این خاکدان نهان سازد
هزار اختر فرخندهتر ز کوکب جود
هم از مطالع این سرزمین عیان سازد
مرا غرابت این مژده چون تب سودا
نفس نفس به صد اندیشه سرگردان سازد
درین خرابه که جغد اندرو مقام نکرد
همای قله دولت کی آشیان سازد
گرفتم آن که سلیمان نواخت موری را
فضای دیده او را چهسان مکان سازد
نفس فسرده زدم دولتش اگر خواهد
ز جرم دیده موری نه آسمان سازد
ز بس درستی عزمش کف مهندس او
ز نیم قطره دو صد بحر رایگان سازد
چه صنعت است ندانم که ابر لطفش راست
که شعله را گل سیراب گلستان سازد
همیشه تا که فسون نیاز زخم مرا
ز فیض مرهم الماس کامران سازد
زمانه لطف محبان پناه صاحب را
بدین گروه عدم ریزه مهربان سازد
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - اخوانیه
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - توصیف کتابی که سیفا فرستاده
رسید از حضرت سیفا کتابی
کتابی نه که بحری پرگهر بود
کتابی نه که پر ماه آسمانی
که در وی هر شکن کق قمر بود
پی عرض رموز آشنایی
ز هر حرفش سطرلاب دگر بود
کتابی نه همایونفر همایی
که عنقای وفایش زیر پر بود
نظر بر پای هر حرفش چو مستان
فتاده مست وز خود بیخبر بود
نیارستم به پایش دیده مالید
ز بس در هر مژه جوش نظر بود
گلی بر شاخسار لفظ و معنی
ز داغ سینه ما تازهتر بود
گمان بردم که از گلزار لطفست
چو بوییدم ز گلزار دگر بود
به خط عنبرین دوست میماند
چو در جانش کشیدم نیشتر بود
هر آن بادی کز آن گلزار میجست
ز باد صبحدم گستاختر بود
به جان عقل یعنی خاک پایت
که جان بینور رایت مختصر بود
به خاک پای غم یعنی سر من
که سر بی خاک پایت دردسر بود
در آتش خانه فکرم کزین بیش
هزاران شعله با ریگ شرر بود
ز دی ماه فراق افسرد چندان
که گویی طبع آتش سرد و تر بود
ازین آتش که کلکت بر من افشاند
مرا هم چشمه چشمه در جگر بود
ولی هرگز هوای جلوه گستاخ
نکرد آنجا که هوشت را گذر بود
کتابی نه که بحری پرگهر بود
کتابی نه که پر ماه آسمانی
که در وی هر شکن کق قمر بود
پی عرض رموز آشنایی
ز هر حرفش سطرلاب دگر بود
کتابی نه همایونفر همایی
که عنقای وفایش زیر پر بود
نظر بر پای هر حرفش چو مستان
فتاده مست وز خود بیخبر بود
نیارستم به پایش دیده مالید
ز بس در هر مژه جوش نظر بود
گلی بر شاخسار لفظ و معنی
ز داغ سینه ما تازهتر بود
گمان بردم که از گلزار لطفست
چو بوییدم ز گلزار دگر بود
به خط عنبرین دوست میماند
چو در جانش کشیدم نیشتر بود
هر آن بادی کز آن گلزار میجست
ز باد صبحدم گستاختر بود
به جان عقل یعنی خاک پایت
که جان بینور رایت مختصر بود
به خاک پای غم یعنی سر من
که سر بی خاک پایت دردسر بود
در آتش خانه فکرم کزین بیش
هزاران شعله با ریگ شرر بود
ز دی ماه فراق افسرد چندان
که گویی طبع آتش سرد و تر بود
ازین آتش که کلکت بر من افشاند
مرا هم چشمه چشمه در جگر بود
ولی هرگز هوای جلوه گستاخ
نکرد آنجا که هوشت را گذر بود
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - مدح حسینخان شاملو
دی در بهار صبح درون آمد از درم
بختم شکفته روی تر از صبح نوبهار
در کسوت سیاه ز حسن قبول بود
بسیار دلفریبتر از طره نگار
روشن دل آن چنان که ز صد جان فزون نمود
یک مردمک سوادش در چشم اعتبار
بوسیدمش عذار و لبم پر ز خنده گشت
از بس شکفته بود ز شوقش گل عذار
گفتم اگر تو بخت منی این نشاط چیست
بنشین چو من به تعزیت خویش سوکوار
ما هر دو شخص ماتم و جان مصیبتیم
ما از کجا و کوکبه عیش و گیر و دار
گفتار خمش که نوبت اقبال در رسید
صبح دگر دمید و شد آن روز و روزگار
رفت آن که داشت از چمنت آب و رنگ ننگ
رفت آن که داشت از قدحت صاف ودرد عار
اینک رسید طرفه سحابی که آفتاب
نور کرم ز سایه او کرده مستعار
اینک رسید نادره بحری که آسمان
گم در محیط یک صدف اوست قطرهوار
اینک رسید تازهبهاری که بنددی
گلدسته نشاط ز مژگان اشکبار
اینک رسید آن که اگر نی ستم شود
بیرون برد ز سینه عشاق درد یار
جستم ز جا چو نور نظر تا برون دوم
نعلین دیده پیش من آورد روزگار
غافل که چون برید نظر ره سپر شود
نعلین دیده افکند از پای رهسپار
ناگه سپهر آمد و در پایم اوفتاد
گل ریخت رنگ رنگ ز مژگان اعتذار
میگفت بعد ازین سگ سر در قلادهام
از من به حضرتش نکنی شکوه زینهار
گفتم تو کیستی که حدیثت کری کند
تا بر نفس کنند جگر خستگانش بار
در دودمان همت آزادگان بود
بیداد سفلگان نسبآرای افتخار
ما گرم گفتگو که درون آمد آفتاب
در تنگنای دیده خفاش خاکسار
نی آن مهینه کوکب کدبانوی مسیح
آن آفتاب کش دو جهانست یک مدار
خورشید آسمان معالی حسینخان
اقبال را خطوط شعاعیش پود و تار
نامش نوشتم و قلمم از مهابتش
در رعشه اوفتاد چو مضراب خورده تار
وین طرفهتر که بس که حریص ثنای اوست
در عین رعشه نغمه مدحش برد بکار
از انفعال دست تهی سوخت همتم
اقبال حضرتش چو مرا دید شرمسار
داد از کرم به هر سر مویم هزار جان
کردم یکان یکان همه را در رهش نثار
گر نی ز بهر طول بقای ثنای او
عین الحیات گشت ضمیر ثناگزار
آب خضر ز لفظ ترشح چرا کند
گیرم که غنچههای معانیست آبدار
بوسیدمش زمین و لبم ترسم از غرور
دیگر ثنا نخواند بر آفریدگار
خانا من آن بریده نهالم که یافتم
در آتش از از ترشح لطف تو برگ و بار
در چارباغ فضل که نام ثمر نماند
تا شاخسار سایه من گشت میوهدار
احوال کند مهابت جاهم حسود را
تا بیشتر برآردش از جانن حسد دمار
کلکم که آفرید اقالیم نظم را
بس از دخان دوده بر آبست نه حصار
کفران نعمتت نکنم دولت تو کرد
ورنه چه بندد و چه گشاید از آن نزار
وین برگزیده لطف کم از خلق برگزید
شرحش چسان دهم که نیم علم کردگار
غم خانه مرا که رد روزگار بود
کردی دهم سپهر علیرغم روزگار
در رهگذار سیل حوادث فکنده بود
از بس زمین ز نسبت این کلبه داشت عار
وامروز کعبه دگرست از قدوم تو
با طور هم جبلت و با عرش هم عیار
تا دود شمع همت ارباب دولتست
بر چهره عروس هنر زلف تابدار
سر منزل هنر روشن چراغ باد
چونان که کلبه دل عاشق ز مهر یار
گم باد نام دشمنت از صفحه جهان
چونان که اسم و رسم خرابی ازین دیار
بختم شکفته روی تر از صبح نوبهار
در کسوت سیاه ز حسن قبول بود
بسیار دلفریبتر از طره نگار
روشن دل آن چنان که ز صد جان فزون نمود
یک مردمک سوادش در چشم اعتبار
بوسیدمش عذار و لبم پر ز خنده گشت
از بس شکفته بود ز شوقش گل عذار
گفتم اگر تو بخت منی این نشاط چیست
بنشین چو من به تعزیت خویش سوکوار
ما هر دو شخص ماتم و جان مصیبتیم
ما از کجا و کوکبه عیش و گیر و دار
گفتار خمش که نوبت اقبال در رسید
صبح دگر دمید و شد آن روز و روزگار
رفت آن که داشت از چمنت آب و رنگ ننگ
رفت آن که داشت از قدحت صاف ودرد عار
اینک رسید طرفه سحابی که آفتاب
نور کرم ز سایه او کرده مستعار
اینک رسید نادره بحری که آسمان
گم در محیط یک صدف اوست قطرهوار
اینک رسید تازهبهاری که بنددی
گلدسته نشاط ز مژگان اشکبار
اینک رسید آن که اگر نی ستم شود
بیرون برد ز سینه عشاق درد یار
جستم ز جا چو نور نظر تا برون دوم
نعلین دیده پیش من آورد روزگار
غافل که چون برید نظر ره سپر شود
نعلین دیده افکند از پای رهسپار
ناگه سپهر آمد و در پایم اوفتاد
گل ریخت رنگ رنگ ز مژگان اعتذار
میگفت بعد ازین سگ سر در قلادهام
از من به حضرتش نکنی شکوه زینهار
گفتم تو کیستی که حدیثت کری کند
تا بر نفس کنند جگر خستگانش بار
در دودمان همت آزادگان بود
بیداد سفلگان نسبآرای افتخار
ما گرم گفتگو که درون آمد آفتاب
در تنگنای دیده خفاش خاکسار
نی آن مهینه کوکب کدبانوی مسیح
آن آفتاب کش دو جهانست یک مدار
خورشید آسمان معالی حسینخان
اقبال را خطوط شعاعیش پود و تار
نامش نوشتم و قلمم از مهابتش
در رعشه اوفتاد چو مضراب خورده تار
وین طرفهتر که بس که حریص ثنای اوست
در عین رعشه نغمه مدحش برد بکار
از انفعال دست تهی سوخت همتم
اقبال حضرتش چو مرا دید شرمسار
داد از کرم به هر سر مویم هزار جان
کردم یکان یکان همه را در رهش نثار
گر نی ز بهر طول بقای ثنای او
عین الحیات گشت ضمیر ثناگزار
آب خضر ز لفظ ترشح چرا کند
گیرم که غنچههای معانیست آبدار
بوسیدمش زمین و لبم ترسم از غرور
دیگر ثنا نخواند بر آفریدگار
خانا من آن بریده نهالم که یافتم
در آتش از از ترشح لطف تو برگ و بار
در چارباغ فضل که نام ثمر نماند
تا شاخسار سایه من گشت میوهدار
احوال کند مهابت جاهم حسود را
تا بیشتر برآردش از جانن حسد دمار
کلکم که آفرید اقالیم نظم را
بس از دخان دوده بر آبست نه حصار
کفران نعمتت نکنم دولت تو کرد
ورنه چه بندد و چه گشاید از آن نزار
وین برگزیده لطف کم از خلق برگزید
شرحش چسان دهم که نیم علم کردگار
غم خانه مرا که رد روزگار بود
کردی دهم سپهر علیرغم روزگار
در رهگذار سیل حوادث فکنده بود
از بس زمین ز نسبت این کلبه داشت عار
وامروز کعبه دگرست از قدوم تو
با طور هم جبلت و با عرش هم عیار
تا دود شمع همت ارباب دولتست
بر چهره عروس هنر زلف تابدار
سر منزل هنر روشن چراغ باد
چونان که کلبه دل عاشق ز مهر یار
گم باد نام دشمنت از صفحه جهان
چونان که اسم و رسم خرابی ازین دیار
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - ماده تاریخ دیگر
ای نسخه کارگاه مانی
فهرست کتاب کامرانی
چون کعبه سرآمد زمینی
چون مهر چراغ آسمانی
نی شاهدی و چو شاهد شوخ
هر لحظه کرشمه میفشانی
بر پیکر تو ز بس لطافت
ترسم که کند صفا گرانی
فرزند عزیز آفتابی
او پیر شد و تو نوجوانی
میزیبد اگر کنی به خورشید
در کفه روشنی گرانی
در ساحت قدرت آسمان را
آورد زمین به میهمانی
چون دید شکوه حضرت تو
بوسید زمین به پاسبانی
در جوف تو خضر کرده پنهان
سرچشمه آب زندگانی
تا ساحت مسند خراسان
یابد ز تو عمر جاودانی
نی ز آب و گلی که روح پاکی
در پیکر خاک تیرهجانی
رضوان گویی به ما فرستاد
قصری ز بهشت ارمغانی
نینی که بهشتی و از آن شد
تاریخ بهشت کامرانی
فهرست کتاب کامرانی
چون کعبه سرآمد زمینی
چون مهر چراغ آسمانی
نی شاهدی و چو شاهد شوخ
هر لحظه کرشمه میفشانی
بر پیکر تو ز بس لطافت
ترسم که کند صفا گرانی
فرزند عزیز آفتابی
او پیر شد و تو نوجوانی
میزیبد اگر کنی به خورشید
در کفه روشنی گرانی
در ساحت قدرت آسمان را
آورد زمین به میهمانی
چون دید شکوه حضرت تو
بوسید زمین به پاسبانی
در جوف تو خضر کرده پنهان
سرچشمه آب زندگانی
تا ساحت مسند خراسان
یابد ز تو عمر جاودانی
نی ز آب و گلی که روح پاکی
در پیکر خاک تیرهجانی
رضوان گویی به ما فرستاد
قصری ز بهشت ارمغانی
نینی که بهشتی و از آن شد
تاریخ بهشت کامرانی
فصیحی هروی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - مدح حسنخان شاملو
سبحان الله چه بارگاه است
این عرش مقدس اله است
اینک دل کشتگان درین کوی
لبیکزنان و ربناگوی
اینک جبریل دور و مهجور
همچون نفس مسیح رنجور
اینک قدم فراخ دامان
نه گوی نموده بر گریبان
اینک عدم حدوثپیما
یک قطره نه و گزاف دریا
نینی سخنست و بارگاهش
کونین طلیعه سپاهش
بسته کمر ادب ز هر سوی
صف صف گل روی عنبرین بوی
شهریست بروین ملک افلاک
کوته ز آنجا کمند ادراک
آنها سکان آن دیارند
ز آن بر دم قدسیان سوارند
بی آن که سپهر خنه سازند
تا بنگه خاکیان بتازند
تسخیر کنند ملک دل را
در رقص آرند آب و گل را
و آنگه ز زبان علم فرازند
در غارت گوش و هوش تازند
تازند سبکعنانتر از جان
از دست و زبان کرشمهافشان
کردند هم از دوال اعجاز
در کوس سپهر غلغل انداز
با این همه آب و رنگ شاهی
چون داغ خوشند با سیاهی
با آن که شهان ملک گیرند
فرمانبر خامه دبیرند
نه هر سخن این چنین شگرفست
این باده فزون ز ظرف حرفست
حرفی دو سه پوچ چیده بر هم
چون از دم عیسوی زند دم؟
لفظی که چو از زبان زند جوش
از بیم سماع تب کند گوش
آن معنی مرده راست تابوت
از خوان مسیح کی خورد قوت
آنست سخن به کیش اعجاز
کز شاخ نفس چو کرد پرواز
بر عرش ز کبریا نبیند
بر طارم لامکان نشیند
شاهیست سخن ز خطه جان
بر باد سوار چون سلیمان
بر درگهشاند صف صف از هوش
در دست کلید و حلقه در گوش
هر دم فتحی کند بسامان
چون بخت جوان خانبن خان
نوباوه نخل کامگاری
فرزند عزیز تاجداری
آرایش مسند خراسان
تاج سر سرواران حسنخان
بسم الله ده کتاب ادراک
دیباچه هفت جلد افلاک
از نور کمال کامیابست
گویی فرزند آفتابست
آموخته است از ملک خوی
یا خود ملکیست آدمی روی
کوچک سن و در خرد بزرگست
آرایش دودمان ترکست
با آن که پسین شمار هستیست
پیشین گل نوبهار هستیست
لفظی که نفس به مدحش آراست
میراثخور لب مسیحاست
شاداب دریست چشم بد دور
چشم صدفش ز نور معمور
چندان که گمان بری ثمین است
آری زین بحر در چنین است
دانی که چه بحر بحر احسان
فرمانده کشور خراسان
مسنددار زمین اقبال
بر خاک درش جبین اقبال
خانی که از آن جهان برین است
مسند آرای خان چین است
ماهی است ز عالم الهی
پرورده آفتاب شاهی
لیکن بدر است دایم این ماه
از همت نور اختر شاه
فرزند چنان پدر چنین است
آن نقش نگین و این نگین است
خاتم بینقش باصفا نیست
بیخاتم و نقش را بقا نیست
بی بهره مباد تا جهان هست
زین خاتم و نقش ملک را دست
اقبال به هر دو باد دلشاد
زین هر دو سپهر باد آباد
وز دولتشان من و فصیحی
بخشیم مسیح را مسیحی
ز آن گونه زنیم حلقه نور
کاین مهر شود ز رشک رنجور
سازیم ز کیمیای اعجاز
از جوهر خاک گوهر راز
و آنگه همه را به دست افکار
در موحتشان کنیم ایثار
ای خنده آفتاب اقبال
وی جبهه فتح باب اقبال
ای زبده دودمان دولت
وی مهد تو آسمان دولت
پرورده شیر آفتابی
در عقل دبیر آفتابی
دولت به تو در زمانه نازان
چو[ن] نحس به روی ماه کنعان
زین پیش سپهر نوجوان بود
وین مهر چراغ آسمان بود
اکنون که زمانه از تو طورست
خورشید چراغ مرده نورست
از صبح کند سپهر فرتوت
از بهر چراغ مرده تابوت
بخشای گناه این کهنپیر
برخیز و به التماس تقدیر
کن تازه دل فسرده اش را
کن زنده چراغ مرده اش را
چون زندگی از تو درپذیرد
از صرصر حشر هم نمیرد
گردید ز تندباد احزان
گر طره دولتت پریشان
آشفته مشو ز بخت زنهار
سریست زمانه را درین کار
میخواست بدین طلسم جانکاه
سازد علمت ز شعله آه
تا چون شه عشق سرفرازی
اقبال کند علم طرازی
هرگز علمت نگون نگردد
آب طرب تو خون نگردد
اینک ازل و ابد نشستند
در بندگی تو عهد بستند
اینک علمی ز صبح آمال
برداشته آفتاب اقبال
تا چون تو عنان به جنبش آری
وین مهر شود چو مه حصاری
شبخون آرند بر حصارش
چون سایه کنند خاکسارش
اقبال کمینه خادم تست
فتح و نصرت ملازم تست
تو دیده دولتی و اینان
برگرد تو بسته صف چومژگان
شد سکه ز انتظار نامت
خونریزتر از دم حسامت
برخیز و سمند کن سبک پوی
از چهره سکه موج خون شوی
چون خطبه ز تو ندارد القاب
در کام خطیب شد ز شرم آب
ز آن پیش که گردد آب آذر
بندد کمری به کین منبر
بشتاب و زلال خضر دریاب
از خطبه بنام سکه از آب
شیر فلک پلنگ دندان
با خصم تو کرد رو به میدان
دانند آنان که اهل رایند
تا زین دو کدام بر سر آیند
میخواست زمانه پادشاهیت
کافکند به دودمان شاهیت
کان را که به کعبه ره نمایند
از خلد دری برو گشایند
چون در تو بس گرانبها بود
او را صدفی چنین سزا بود
آنها که گهرشناس جاهند
وز رای مدبران راهند
چون بهتر ازین صدف ندیدند
از بهر تو این صدف گزیدند
زنهار سپاس این صدف گوی
زین بحر شمار خویش را جوی
میباش چو طبع خود وفادار
از دست عنان مهر مگذار
تا چون مهر این جهان بگیری
در یک یورش آسمان بگیری
تا هست زمانه کام و ناکام
با دشمن و دوست توسن و رام
خنگت بادا سپهر توسن
رامت بادا جهان ایمن
نازان به تو باد سرفرازی
تیغ تو کند به فتح بازی
خصمت بادا چو زخم ناسور
از درد دواگداز معمور
آن بنفس شناس عقل اول
زو نفس کمال کل مکمل
آن کس که عطای فضل دادش
بوالفضل عطا لقب نهادش
در فضل شریک غالب من
هم صاحب و هم مصاحب من
امروز گزیده جهان اوست
فرزند مهین آسمان اوست
آن مه نه که شد ز سال و مه مه
آن مه که از آنست عقل فربه
پاکیزه گهر چو نار ایمن
چون خاک به نیک و بد فروتن
خلقش شمعی که کرد روشن
از صرصر عاد داد روغن
هر رشته که خلق او طرازد
نتواند چرخ پاره سازد
یونان حکم بدو مباهیست
برهان طبیعی و الهیست
آن و هم که دست کشت جهل است
هم طینت و هم سرشت جهل است
ملزم نه اگر ز حجت اوست
گفتی گل هر دو کون خودروست
در کشور او [ز] چشم بد دور
جز عاشق نیست هیچ رنجور
آن هم ز مروتست کو را
بگذاشته بی تب مداوا
کان رنج که اصل جان پاک است
دارو آن را تب هلاک است
ور نی بندد ز باد سودا
تب لرزه شعله جنون را
در عهد وی از مرض ننالند
خود مرگ و مرض همه محالند
کان دم که شد او مسیح آثار
خیل مرض و اجل به یکبار
اقلیم وجود را شکستند
اند حشم عدم نشستند
در آینهای کزو مصفاست
هر اعمی را جمال پیداست
آیینه که رای او بسازد
از بس که خودش و نکو بسازد
یوسف که در آن جمال بیند
از دیدن خود ملال بیند
از حسرت آینه ندیدن
گردد به نگاه خویش دشمن
آنها که مدبران کارند
قاروره چرخ پیشش آرند
آنها که سپهر بیسرانجام
از رنج حدوث گشته سرسام
هر صبحدمش تبی بگیرد
چون شام شود تبش بمیرد
چون دل به علاج درگمارد
آید قدم و فغان برآرد
کاین خیک ز باد گشته فربه
از رنج حدوث اگر شود به
بردارد نعره اناالله
گردد ملکوت و ملک گمراه
هر نشئه که از میی برون تاخت
در قصر دماغ او وطن ساخت
قصری چو بهشت یافت معمور
سامان بهشت و ساحت طور
هر نقش که خامه الهی
بنگاشت ز ماه تا به ماهی
دید آن همه را در آن سطر لاب
از پرتو شمع قدس شاداب
دید آبلهپای عقل کل را
آن مهدی هادی سبل را
از بهر نظام کل در آنجا
همچون مژه پیش دیده بر پا
ان را که ز عقل دید ساده
ز آنجاش برات عقل داده
آن را که به عقل دید همزاد
ز آن حضرت قدس کرده آباد
آری ملک الملوک فضل اوست
او مغز و عقول جملگی پوست
او شهرنشین آشنایی
وین مشت عقول روستایی
امروز هنرشناس ما اوست
ما نکهت خفته و صبا اوست
نکهت چون رنگ خوش غنودی
گر جلوه دهش صبا نبودی
ما از گل قدس یادگاریم
پرورده ناز نوبهاریم
آن باد که قدر ما نداند
ما را به بهای جان ستاند
این طرفه که صرصر خزانی
نستاندمان به رایگانی
این کلک که نقشبند رازست
بر صفحه جان رقم طرازست
آنجا که گشاید او لب راز
چون سحر تهی رویست اعجاز
نازک رقمی که او نگارد
چون نخل بلا شکر برآرد
لرزد رقم از شکوه این نی
چونان که شکر بریزد از وی
طفل نطقش به صد تکلف
بازیچه کند ز حسن یوسف
کرد از لب سحر ساز یک چند
بر صفحه گلشنی شکرخند
گلشن نه سفینه مرادی
چون دیده بیاض خوش سوادی
هر صفحه در او عذار وردی
هر سطر درو بهار دردی
هر غنچه درو دل فگاریست
آراسته محمل بهاریست
هر نقطه درو دلیست خسته
در هودج طرهای نشسته
از رشحه خامهام چو این باغ
شست از دل لالههای خود داغ
بردم بر باغبان که بستان
این باغ و برو نظاره افشان
چون دید چمن چمن گل راز
در خنده گم از نسیم اعجاز
گشتش لب گل ز خنده مجروح
شد همچو شمیم گل سبک روح
برخاست ز جا چو شعله نور
نینی غلطم چو جلوه طور
پیش آمد و بوسه داد دستم
من در خوی خون چو گل نشستم
رفتم که زمین او ببوسم
و آن خاک گشادهرو ببوسم
عقل آمد و برد اختیارم
بنشست پی صلاح کارم
گفتا لب تست مخزن غیب
از بوسه تهیش به بود جیب
هر چند که بوسه نیازست
اما به هوس دریش بازست
نظاره این گل هوس بوی
از دامن دیدهات به خون شوی
چون غنچه دل به خون خود جوش
خنده به نسیم خلد مفروش
ور ز آنکه سر نثار داری
جان را ز پی چه کار داری
گفتم که غبار جان هوا شد
روز[ی] دو سه پیش ازین فدا شد
دل هم دو سه روز پیش ازین مرد
بگذاشت مرا و رخت خود برد
گفتا نه دل و نه جان چه سازی؟
وین نرد محال با که بازی؟
این خاتم نقشبند دولت
وین جبهه نوش خند دولت
کش دست تو نایب سلیمانست
برنامه عشق و حسن عنوانست
گه موجه کوثرش نویسی
گه چشمه شکرش نویسی
کوثر ز کجا و موج ناموس
کش باد فکنده بر جبین بوس
وین بوس کزو به دست داری
بر گوهر از آن شکست داری
سرجرعه چشمهسار قدسست
مشاطه نوبهار قدسست
شکر ز کدام دودمانست
این فخر کجا سزای آنست
در سلسله شک رز خست
نگذاشت مگس فروغ عصمت
وین شهد ز عصمت آفریده
روی مگس هوس ندیده
این جلوه که حسن ازوست معمور
فیضیست چکیده از دل نور
شو قیمت دست خویش بشناس
برگوی یدالهست و مهراس
ور خصم کند ز جهل ابرام
زین مهر نبوتش کن الزام
بل دست دو کون زیر دست آر
بر هفت صف فلک شکست آر
شاید که دو روز شادمانه
بنشینی از غم زمانه
از سفره چرخ لقمه کام
نامردان را شود سرانجام
کاین هفت تنور نان هر مرد
آن روز که پخت خامتر کرد
رفتم به طواف حضرت عشق
تا کدیه کنم ز حضرت عشق
دیدم طفلی گرفته بر دوش
چون مردمک نظر سیهپوش
بسیار نحیفتر ز مژگان
از هر مژه لیک دجله افشان
چون آه ز غصه قد کشیده
چون ناله ز درد آفریده
در مهد عدم به رنج بوده
یک لحظه ز رنج ناغنوده
در صلب و رحم ندیده گویی
بی سیلی غم شکفتهرویی
نه منزل بطن را به یک گام
طی کرده ز شوق مهد آلام
ز آن دم که به مهد آرمیده
پستان ثنای غم مکیده
گفتم این طفل بوالعجب چیست
وین طرفهگهر ز لجه کیست؟
مستانه ز بس که دیده حالم
مدهوش شد از می سوالم
در خنده بیهشی چو گل خفت
و آنگاه به هوش آمد و کفت
این طفل دل رمیده تست
خونابه رسان دیده تست
حسنش ز تو بستد و به من داد
تا پرورمش به شیر بیداد
و آنگه که ز شیر بازش آرم
هم با سر زلف او سپارم
گر ز آنکه پسنددش بسوزد
وز دود غمش جهان فروزد
ور نپسندد نسازدش ریش
و آنگاه تو دانی و دل خویش
از هیبت این خطاب جانکاه
از من بنماند غیر یک آه
و آن نیز ز جوش ناتوانی
چندی بطپید و گشت قفانی
اکنون بندانم این نوا چیست
من نیستم این نواسرا کیست؟
این عرش مقدس اله است
اینک دل کشتگان درین کوی
لبیکزنان و ربناگوی
اینک جبریل دور و مهجور
همچون نفس مسیح رنجور
اینک قدم فراخ دامان
نه گوی نموده بر گریبان
اینک عدم حدوثپیما
یک قطره نه و گزاف دریا
نینی سخنست و بارگاهش
کونین طلیعه سپاهش
بسته کمر ادب ز هر سوی
صف صف گل روی عنبرین بوی
شهریست بروین ملک افلاک
کوته ز آنجا کمند ادراک
آنها سکان آن دیارند
ز آن بر دم قدسیان سوارند
بی آن که سپهر خنه سازند
تا بنگه خاکیان بتازند
تسخیر کنند ملک دل را
در رقص آرند آب و گل را
و آنگه ز زبان علم فرازند
در غارت گوش و هوش تازند
تازند سبکعنانتر از جان
از دست و زبان کرشمهافشان
کردند هم از دوال اعجاز
در کوس سپهر غلغل انداز
با این همه آب و رنگ شاهی
چون داغ خوشند با سیاهی
با آن که شهان ملک گیرند
فرمانبر خامه دبیرند
نه هر سخن این چنین شگرفست
این باده فزون ز ظرف حرفست
حرفی دو سه پوچ چیده بر هم
چون از دم عیسوی زند دم؟
لفظی که چو از زبان زند جوش
از بیم سماع تب کند گوش
آن معنی مرده راست تابوت
از خوان مسیح کی خورد قوت
آنست سخن به کیش اعجاز
کز شاخ نفس چو کرد پرواز
بر عرش ز کبریا نبیند
بر طارم لامکان نشیند
شاهیست سخن ز خطه جان
بر باد سوار چون سلیمان
بر درگهشاند صف صف از هوش
در دست کلید و حلقه در گوش
هر دم فتحی کند بسامان
چون بخت جوان خانبن خان
نوباوه نخل کامگاری
فرزند عزیز تاجداری
آرایش مسند خراسان
تاج سر سرواران حسنخان
بسم الله ده کتاب ادراک
دیباچه هفت جلد افلاک
از نور کمال کامیابست
گویی فرزند آفتابست
آموخته است از ملک خوی
یا خود ملکیست آدمی روی
کوچک سن و در خرد بزرگست
آرایش دودمان ترکست
با آن که پسین شمار هستیست
پیشین گل نوبهار هستیست
لفظی که نفس به مدحش آراست
میراثخور لب مسیحاست
شاداب دریست چشم بد دور
چشم صدفش ز نور معمور
چندان که گمان بری ثمین است
آری زین بحر در چنین است
دانی که چه بحر بحر احسان
فرمانده کشور خراسان
مسنددار زمین اقبال
بر خاک درش جبین اقبال
خانی که از آن جهان برین است
مسند آرای خان چین است
ماهی است ز عالم الهی
پرورده آفتاب شاهی
لیکن بدر است دایم این ماه
از همت نور اختر شاه
فرزند چنان پدر چنین است
آن نقش نگین و این نگین است
خاتم بینقش باصفا نیست
بیخاتم و نقش را بقا نیست
بی بهره مباد تا جهان هست
زین خاتم و نقش ملک را دست
اقبال به هر دو باد دلشاد
زین هر دو سپهر باد آباد
وز دولتشان من و فصیحی
بخشیم مسیح را مسیحی
ز آن گونه زنیم حلقه نور
کاین مهر شود ز رشک رنجور
سازیم ز کیمیای اعجاز
از جوهر خاک گوهر راز
و آنگه همه را به دست افکار
در موحتشان کنیم ایثار
ای خنده آفتاب اقبال
وی جبهه فتح باب اقبال
ای زبده دودمان دولت
وی مهد تو آسمان دولت
پرورده شیر آفتابی
در عقل دبیر آفتابی
دولت به تو در زمانه نازان
چو[ن] نحس به روی ماه کنعان
زین پیش سپهر نوجوان بود
وین مهر چراغ آسمان بود
اکنون که زمانه از تو طورست
خورشید چراغ مرده نورست
از صبح کند سپهر فرتوت
از بهر چراغ مرده تابوت
بخشای گناه این کهنپیر
برخیز و به التماس تقدیر
کن تازه دل فسرده اش را
کن زنده چراغ مرده اش را
چون زندگی از تو درپذیرد
از صرصر حشر هم نمیرد
گردید ز تندباد احزان
گر طره دولتت پریشان
آشفته مشو ز بخت زنهار
سریست زمانه را درین کار
میخواست بدین طلسم جانکاه
سازد علمت ز شعله آه
تا چون شه عشق سرفرازی
اقبال کند علم طرازی
هرگز علمت نگون نگردد
آب طرب تو خون نگردد
اینک ازل و ابد نشستند
در بندگی تو عهد بستند
اینک علمی ز صبح آمال
برداشته آفتاب اقبال
تا چون تو عنان به جنبش آری
وین مهر شود چو مه حصاری
شبخون آرند بر حصارش
چون سایه کنند خاکسارش
اقبال کمینه خادم تست
فتح و نصرت ملازم تست
تو دیده دولتی و اینان
برگرد تو بسته صف چومژگان
شد سکه ز انتظار نامت
خونریزتر از دم حسامت
برخیز و سمند کن سبک پوی
از چهره سکه موج خون شوی
چون خطبه ز تو ندارد القاب
در کام خطیب شد ز شرم آب
ز آن پیش که گردد آب آذر
بندد کمری به کین منبر
بشتاب و زلال خضر دریاب
از خطبه بنام سکه از آب
شیر فلک پلنگ دندان
با خصم تو کرد رو به میدان
دانند آنان که اهل رایند
تا زین دو کدام بر سر آیند
میخواست زمانه پادشاهیت
کافکند به دودمان شاهیت
کان را که به کعبه ره نمایند
از خلد دری برو گشایند
چون در تو بس گرانبها بود
او را صدفی چنین سزا بود
آنها که گهرشناس جاهند
وز رای مدبران راهند
چون بهتر ازین صدف ندیدند
از بهر تو این صدف گزیدند
زنهار سپاس این صدف گوی
زین بحر شمار خویش را جوی
میباش چو طبع خود وفادار
از دست عنان مهر مگذار
تا چون مهر این جهان بگیری
در یک یورش آسمان بگیری
تا هست زمانه کام و ناکام
با دشمن و دوست توسن و رام
خنگت بادا سپهر توسن
رامت بادا جهان ایمن
نازان به تو باد سرفرازی
تیغ تو کند به فتح بازی
خصمت بادا چو زخم ناسور
از درد دواگداز معمور
آن بنفس شناس عقل اول
زو نفس کمال کل مکمل
آن کس که عطای فضل دادش
بوالفضل عطا لقب نهادش
در فضل شریک غالب من
هم صاحب و هم مصاحب من
امروز گزیده جهان اوست
فرزند مهین آسمان اوست
آن مه نه که شد ز سال و مه مه
آن مه که از آنست عقل فربه
پاکیزه گهر چو نار ایمن
چون خاک به نیک و بد فروتن
خلقش شمعی که کرد روشن
از صرصر عاد داد روغن
هر رشته که خلق او طرازد
نتواند چرخ پاره سازد
یونان حکم بدو مباهیست
برهان طبیعی و الهیست
آن و هم که دست کشت جهل است
هم طینت و هم سرشت جهل است
ملزم نه اگر ز حجت اوست
گفتی گل هر دو کون خودروست
در کشور او [ز] چشم بد دور
جز عاشق نیست هیچ رنجور
آن هم ز مروتست کو را
بگذاشته بی تب مداوا
کان رنج که اصل جان پاک است
دارو آن را تب هلاک است
ور نی بندد ز باد سودا
تب لرزه شعله جنون را
در عهد وی از مرض ننالند
خود مرگ و مرض همه محالند
کان دم که شد او مسیح آثار
خیل مرض و اجل به یکبار
اقلیم وجود را شکستند
اند حشم عدم نشستند
در آینهای کزو مصفاست
هر اعمی را جمال پیداست
آیینه که رای او بسازد
از بس که خودش و نکو بسازد
یوسف که در آن جمال بیند
از دیدن خود ملال بیند
از حسرت آینه ندیدن
گردد به نگاه خویش دشمن
آنها که مدبران کارند
قاروره چرخ پیشش آرند
آنها که سپهر بیسرانجام
از رنج حدوث گشته سرسام
هر صبحدمش تبی بگیرد
چون شام شود تبش بمیرد
چون دل به علاج درگمارد
آید قدم و فغان برآرد
کاین خیک ز باد گشته فربه
از رنج حدوث اگر شود به
بردارد نعره اناالله
گردد ملکوت و ملک گمراه
هر نشئه که از میی برون تاخت
در قصر دماغ او وطن ساخت
قصری چو بهشت یافت معمور
سامان بهشت و ساحت طور
هر نقش که خامه الهی
بنگاشت ز ماه تا به ماهی
دید آن همه را در آن سطر لاب
از پرتو شمع قدس شاداب
دید آبلهپای عقل کل را
آن مهدی هادی سبل را
از بهر نظام کل در آنجا
همچون مژه پیش دیده بر پا
ان را که ز عقل دید ساده
ز آنجاش برات عقل داده
آن را که به عقل دید همزاد
ز آن حضرت قدس کرده آباد
آری ملک الملوک فضل اوست
او مغز و عقول جملگی پوست
او شهرنشین آشنایی
وین مشت عقول روستایی
امروز هنرشناس ما اوست
ما نکهت خفته و صبا اوست
نکهت چون رنگ خوش غنودی
گر جلوه دهش صبا نبودی
ما از گل قدس یادگاریم
پرورده ناز نوبهاریم
آن باد که قدر ما نداند
ما را به بهای جان ستاند
این طرفه که صرصر خزانی
نستاندمان به رایگانی
این کلک که نقشبند رازست
بر صفحه جان رقم طرازست
آنجا که گشاید او لب راز
چون سحر تهی رویست اعجاز
نازک رقمی که او نگارد
چون نخل بلا شکر برآرد
لرزد رقم از شکوه این نی
چونان که شکر بریزد از وی
طفل نطقش به صد تکلف
بازیچه کند ز حسن یوسف
کرد از لب سحر ساز یک چند
بر صفحه گلشنی شکرخند
گلشن نه سفینه مرادی
چون دیده بیاض خوش سوادی
هر صفحه در او عذار وردی
هر سطر درو بهار دردی
هر غنچه درو دل فگاریست
آراسته محمل بهاریست
هر نقطه درو دلیست خسته
در هودج طرهای نشسته
از رشحه خامهام چو این باغ
شست از دل لالههای خود داغ
بردم بر باغبان که بستان
این باغ و برو نظاره افشان
چون دید چمن چمن گل راز
در خنده گم از نسیم اعجاز
گشتش لب گل ز خنده مجروح
شد همچو شمیم گل سبک روح
برخاست ز جا چو شعله نور
نینی غلطم چو جلوه طور
پیش آمد و بوسه داد دستم
من در خوی خون چو گل نشستم
رفتم که زمین او ببوسم
و آن خاک گشادهرو ببوسم
عقل آمد و برد اختیارم
بنشست پی صلاح کارم
گفتا لب تست مخزن غیب
از بوسه تهیش به بود جیب
هر چند که بوسه نیازست
اما به هوس دریش بازست
نظاره این گل هوس بوی
از دامن دیدهات به خون شوی
چون غنچه دل به خون خود جوش
خنده به نسیم خلد مفروش
ور ز آنکه سر نثار داری
جان را ز پی چه کار داری
گفتم که غبار جان هوا شد
روز[ی] دو سه پیش ازین فدا شد
دل هم دو سه روز پیش ازین مرد
بگذاشت مرا و رخت خود برد
گفتا نه دل و نه جان چه سازی؟
وین نرد محال با که بازی؟
این خاتم نقشبند دولت
وین جبهه نوش خند دولت
کش دست تو نایب سلیمانست
برنامه عشق و حسن عنوانست
گه موجه کوثرش نویسی
گه چشمه شکرش نویسی
کوثر ز کجا و موج ناموس
کش باد فکنده بر جبین بوس
وین بوس کزو به دست داری
بر گوهر از آن شکست داری
سرجرعه چشمهسار قدسست
مشاطه نوبهار قدسست
شکر ز کدام دودمانست
این فخر کجا سزای آنست
در سلسله شک رز خست
نگذاشت مگس فروغ عصمت
وین شهد ز عصمت آفریده
روی مگس هوس ندیده
این جلوه که حسن ازوست معمور
فیضیست چکیده از دل نور
شو قیمت دست خویش بشناس
برگوی یدالهست و مهراس
ور خصم کند ز جهل ابرام
زین مهر نبوتش کن الزام
بل دست دو کون زیر دست آر
بر هفت صف فلک شکست آر
شاید که دو روز شادمانه
بنشینی از غم زمانه
از سفره چرخ لقمه کام
نامردان را شود سرانجام
کاین هفت تنور نان هر مرد
آن روز که پخت خامتر کرد
رفتم به طواف حضرت عشق
تا کدیه کنم ز حضرت عشق
دیدم طفلی گرفته بر دوش
چون مردمک نظر سیهپوش
بسیار نحیفتر ز مژگان
از هر مژه لیک دجله افشان
چون آه ز غصه قد کشیده
چون ناله ز درد آفریده
در مهد عدم به رنج بوده
یک لحظه ز رنج ناغنوده
در صلب و رحم ندیده گویی
بی سیلی غم شکفتهرویی
نه منزل بطن را به یک گام
طی کرده ز شوق مهد آلام
ز آن دم که به مهد آرمیده
پستان ثنای غم مکیده
گفتم این طفل بوالعجب چیست
وین طرفهگهر ز لجه کیست؟
مستانه ز بس که دیده حالم
مدهوش شد از می سوالم
در خنده بیهشی چو گل خفت
و آنگاه به هوش آمد و کفت
این طفل دل رمیده تست
خونابه رسان دیده تست
حسنش ز تو بستد و به من داد
تا پرورمش به شیر بیداد
و آنگه که ز شیر بازش آرم
هم با سر زلف او سپارم
گر ز آنکه پسنددش بسوزد
وز دود غمش جهان فروزد
ور نپسندد نسازدش ریش
و آنگاه تو دانی و دل خویش
از هیبت این خطاب جانکاه
از من بنماند غیر یک آه
و آن نیز ز جوش ناتوانی
چندی بطپید و گشت قفانی
اکنون بندانم این نوا چیست
من نیستم این نواسرا کیست؟
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴