عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
نیم صورت پرست، اینجا تماشای دگر دارم
درین آیینه ها آیینه سیمای دگر دارم
نمی گیردکمند الفتم وحشی غزالان را
که مجنونم ولی دامان صحرای دگر دارم
تو درآغوش سرو ای قمری کوته نظر بنشین
که طوق بندگی از سرو بالای دگر دارم
نیم پروانه تا از شمع گردد دیدهام روشن
نهان در پردهٔ دل محفل آرای دگر دارم
حرامم باد احرام ره فقر و فنا بستن
بجز ترک تمنا گر تمنای دگر دارم
نگیرد صورتی، احوالم از روی دل خوبان
من این حیرانی از آیینه سیمای دگر دارم
حزین چون موج از دستم عنان آستین رفته
که در هر دیده از خوناب، دپای دگر دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
خرابی برنتابد محنت آبادی که من دارم
گران سنگ است صبر کوه بنیادی که من دارم
خروش من صفیر بلبل تصویر را ماند
نواپرداز خاموشی ست، فریادی که من دارم
مبادا هیچ صیدی بسته دام فراموشی
به حسرت می کشد بی رحم صیادی که من دارم
شکوه حسن بی پروا کجا و طاقت عاشق؟
گدازد شیشه دل را پریزادی که من دارم
به خاک کشتگان از جلوه افکنده ست آشوبی
قیامت می کند، نوخیز شمشادی که من دارم
خوشا قمری که آزاد است از قید گرفتاری
هزاران بنده دارد سرو آزادی که من دارم
به جای رشته دارد تار زنار برهمن را
در این بیت الصّنم تسبیح اورادی که من دارم
نمک پروردهٔ عشقم، حلاوت سنج رسوایی
گریبان می درد شور خدا دادی که من دارم
به حسرت می کند در کام من خونابهٔ دل را
چه می خواهد غمت از جان ناشادی که من دارم؟
حزین ، از لوح فطرت خوانده ام درس جوانمردی
بود پیر خرد شاگرد استادی که من دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
اگر من بیستون عشق را تعمیر می کردم
به آهی سنگ را چون سینه ناخن گیر می کردم
اگر همّت ز من می خواست دل های سحرخیزان
دم گرمی به کار آه بی تاثیر می کردم
دلی ز اندیشه فارغ داشتم در می پرستیها
به یک ساغر علاج عقل پرتزوبر می کردم
ندارد حسن لیلی چون من، از خود رفته مجنونی
سواد زلف او می گفتم و شبگیر می کردم
به یاد زلف مشکینش من شوریده سر، شبها
مسلسل قصه ای در حلقهٔ زنجیر می کردم
دل عاشق سخن، میشد اگر یک ره دچار من
حکایت ها از آن مژگان خوش تقریر می کردم
حزین گر می گشودم پرده از کار جم و جامش
دل دنیاپرستان را، ز عالم سیر می کردم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
عشق عالی مقام را نازم
مایهٔ احتشام را نازم
می پزم با خود آرزوی وصال
سود سودای خام را نازم
نسخهُ مرهمم دل ریش است
آن خط مشک فام را نازم
گاه هوشم کندگهی مدهوش
نشئه های مدام را نازم
خاک را خواند و یا عبادی گفت
شیوهُ احترام را نازم
مسرفم خواند وگفت لاتَفنَط
رحمت و لطف عام را نازم
منطقت شد صفای سینه حزین
حکمت این کلام را نازم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
چشم تو را ز جور، پشیمان نیافتم
این کافر فرنگ مسلمان نیافتم
با آنکه خون هر دو جهان را به خاک ریخت
تیغ کرشمهٔ تو پشیمان نیافتم
از هر طرف که دیده گشودم گشاده بود
جایی به فیض کلبهٔ ویران نیافتم
رفتم که از شکنجه گردون برون روم
راهی بغیر چاک گریبان نیافتم
مورم سری به غمکدهٔ خاک می کشد
آسایشی به ملک سلیمان نیافتم
چون لاله غیر داغ مرا درکنار نیست
هرگز گل امید به دامان نیافتم
شاید دری ز غیب گشاید جنون عشق
فیضی ز فضل حکمت یونان نیافتم
نبود عجب اگر نفکندم به راه تو
این سر سزای آن خم چوگان نیافتم
امشب که تیر آه حزین در جگر شکست
ناقوس دیر و بتکده نالان نیافتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
ز خوی سرکش او هر قدم پا مال می گردم
غزالی را که من چون سایه در دنبال می گردم
چو طفل بی جگر کو می رمد شبها ز تاربکی
هراسان از سواد نامهٔ اعمال می گردم
تو بی پروا و من شوریده احوالم، چه میپرسی؟
سخن ها گرد دل می گردد اما لال می گردم
چنین بر شیشهٔ صبرم زنی گر سنگ بی تابی
به اندک فرصتی بازیچهٔ اطفال می گردم
دل آزرده دارد یک بیابان خار، هر لختش
تو پنداری که درگلزار، فارغبال می گردم
طمع از چشم تنگان، دانه ام آب حیا دارد
من لب تشنه، گرد چشمه ی غربال می گردم
حزین ، اکنون به حاجی باد طوف کعبه ارزانی
که من بر گرد این دیوان فرخ فال می گردم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
در ملک جسم روشنی جان به نیم جو
آیینه در ولایت کوران به نیمجو
عالم به دستگاه قناعت نمی رسد
در چشم مور، ملک سلیمان به نیم جو
در دیده ای که جلوه کند کبریای عشق
این طمطراق عالم امکان به نیمجو
جسم فسرده را بر جانان چه اعتبار؟
دلق گدا به حضرت شاهان به نیمجو
چبود سراب دهر؟ که بگذشتن از دو کون
در پیش پای همّت مردان به نیم جو
در کشوری که حکم به زور شکستگی ست
گرز گران و رستم دوران به نیم جو
زاهد، زیاده جلوه مده زهد خشک را
اینها به پیش باده پرستان به نیم جو
یک روز یوسفم غم کنعانیان نداشت
در مصر حسن، جان عزیزان به نیم جو
گر رفت در رهت، به فدای سر تو باد
در کیش عاشقان، سر و سامان به نیم جو
ما را متاع لایق بازار عشق نیست
آنجا دل دو نیم اسیران به نیم جو
پیش تو غرق خجلت جانبازی خودم
سر در قمارخانه رندان به نیم جو
زاهد اگر به عشق ندارد سری چه باک؟
خورشید پیش شب پره طبعان به نیم جو
دارم حزین به زیر نگین ملک فقر را
ایران به نیم حبه و توران به نیم جو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
سوی محراب شدم با می ناب آلوده
در بغل مصحف و دامن به شراب آلوده
دل سیه مست و خراب از اثر بادهٔ دوش
بی صفا می شود آیینهٔ آب آلوده
مجلس موعظه ام گرم نگردیده رسید
از پیم ساقی سرمست شتاب آلوده
رخ برافروخته از غیرت بی باکی من
عرق شرم، گلش را به گلاب آلوده
سنبل آشفته، دل آزرده، نگه، تشنه به خون
ابروی تلخ ز کینم به عتاب آلوده
گفت شرمت ز خرابات نشینان ناید؟
که در او دامن شیخ است چو شاب، آلوده
رند میخانه کجا مسجد و محراب کجا؟
نکنی نامه اعمال، ثواب آلوده
با چنین حال گشودم سر طامات و حدیث
همه بیهوده، چو افسانهٔ خواب آلوده
بی حجابانه زدم لعل لبش بوسه، حزین
بازگشتم به خرابات حجاب آلوده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
سحر آمد ندا ز میخانه
کای خرابات گرد دیوانه
کنج مسجد گرفته ای تا کی؟
چه زیان داشت طور رندانه؟
سبحه در کف نشسته ای تا چند
خیز و پیمان نما به پیمانه
زین ندا جستم آنچنان از جا
که ز آتش چنان جهد دانه
چون نهادم درون میکده پا
سرم آمد به چرخ، مستانه
نگه گرم آشنا رویان
کرد ما را ز خویش بیگانه
دل و دین را زدند مغبچگان
دو سه ساغر زدیم رندانه
همه بر گرد یکدگر گشتیم
شمع جان را شدیم پروانه
در و دیوار جمله مست و خراب
همه از جلوه های جانانه
از صراحی گرفته تا خم می
همه در های و هوی مستانه
بود چون نخل طور شب همه شب
در انا الله شمع کاشانه
حرم کعبه را ز یاد نبرد
طوف بیت الحرام بتخانه
باده ها جمله صاف مشربها
شیشه ها جملگی پریخانه
در سراپردهٔ وجود حزین
همه عشق است، باقی افسانه
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
مژگان نگر چو عربده جویان برآمده
خنجر به دست، بر زده دامان برآمده
شمشیرکین به کف، نگه کافر از فرنگ
آیا پی کدام مسلمان برآمده؟
زان آب تیغ، لاله هر زخم پیکرم
شاداب تر ز لعل بدخشان برآمده
زاهد بیاض گردن او بین و می بنوش
صبحی عجب ز چاک گریبان برآمده
سرتا به پا سرشتهٔ فیض است قامتش
این شاخ گل به کام بهاران برآمده
رو، شبچراغ دیده آشفته خاطران
در سر شراب، طره پریشان برآمده
می سوزد از حلاوت دشنام کام من
تلخ از دهان او شکر افشان برآمده
ریزم من اشک حسرت و بالد نهال او
سروش به آب دیده گریان برآمده
در نوبهار خط، لب او شد نگه فریب
ریحان به گرد چشمه ی حیوان برآمده
دارم به عشق خردهء جانی که چون شرار
از تاب و تب در آتش سوزان برآمده
در بر زره ز زلف و ز ابرو کشیده تیغ
در کشتنم ببین به چه سامان برآمده
اول بساط خویش به او عرضه کرده ام
هر جانبی به غارت ایمان برآمده
جوشید سیل گریه ات از دل اگر حزین
باز از تنور گرم تو طوفان برآمده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
لوح دل را اگر از نقش دوبی ساده کنی
خاطر از خانقه و میکده آزاده کنی
هر سر خار بیابان شجر طور بود
دیده گر آینه حسن خداداده کنی
در خرابات به یک ساغر می نستانند
تکیه تا چند به این خرقه و سجاده کنی؟
چون صراحی همه مقبول مغان می گردد
سجده ای چند که در پای خم باده کنی
ای که خنگ فلکت زیر رکاب شرف است
چه شود گر نظری جانب افتاده کنی؟
تو به این حوصله، با عشق ستیزی هیهات
دل مگر درخور خیل غمش آماده کنی
چه کم از قدر تو ای خسرو خوبان گردد
گر نگاهی به حزین دل و دین داده کنی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
نمی ماند به مصر از پیرهن، جز تهمت چاکی
سفیدی می کند در راه شوقش، دیدهٔ پاکی
به دست کوته همّت بلند خویش می نازم
که از دنیا، به چشم اهل دنیا زد کف خاکی
در آتش می گرفتم خرمن حسرت نصیبان را
گر از سامان هستی، در بساطم بود خاشاکی
غبار از تربت من تا قیامت می کشد بالا
که روزی، بودم از افتادگان قد چالاکی
ز بوی خون من، می در رگ مخمور می آید
خدنگی خورده ام، از باده پیما چشم بی باکی
بیا در کوی عشق و رهن می کن دفتر دل را
که در یونان زمین عقل، نبود صاحب ادراکی
ز خورشید قیامت، نیست باکی، می پرستان را
برد ما را شراب بیخودی، تا سایهٔ تاکی
به پای شمع خود، چون شعلهٔ جواله می رقصد
ز آتش طلعتان، پروانه زد جام طربناکی
شکارانداز ما را، تاکی افتد رحم در خاطر
رگی داریم و شمشیری، سری داریم و فتراکی
به برگ لالهٔ خورشید محشر، شبنم افشاند
گل داغی که دارد در نظر، روی عرقناکی
فروغ شمع جان، شد در تن آلوده ظلمانی
که باید پرتو فانوس را، پیراهن پاکی
مقیّد بیش ازین نتوان به زندان بدن بودن
بکش سر ازگریبان، تابهکی چون دانه در خاکی؟
گر از دل زندگان مشربی، در ظلمت شب ها
ز آب زندگانی صلح کن، با چشم نمناکی
من آن دریا کشم کز باده سیرابی نمی دانم
قناعت می کند از تاک، زاهد گر به مسواکی
حزین از انفعال من، نخواهد شد سفید آنجا
گر صبح قیامت را، نمایم سینهٔ چاکی
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۶ - قطعه دربارهٔ صبر و شکیبایی
شب گذشته، فتادم به خاک کوچهٔ غم
هزار مرحله، ز آرامگاه راحت دور
دلی دیار محبّت، تنی خراب ستم
لبی محیط شکایت، سری لبالب شور
ز گریه هر رگ مژگان چو ابر دریابار
ز ناله هر سر مو، گشته بود محشر صور
گسسته تار امیدم فلک به زور ستم
شکسته جام مرادم فلک به سنگ فتور
که ناگهان، سرم از خاک برگرفت کسی
که بود گرد رهش توتیای دیدهٔ حور
شمیم گلشن کویش، عبیر جیب وفا
نسیم پرتو لطفش چراغ بزم حضور
به مژده گفت:که ای خانه زاد خسرو عشق
خرابهٔ دلت از فیض دوستی معمور
چنین که هر قلم استخوانت ناله سراست
مدار، کلک بلاغت شعار را معذور
به گریه گفتمش، ای مونس شکسته دلان
به روزگارتو، ویرانهٔ وفا معمور
سخن چگونه سرایم؟ نفس چگونه کشم؟
دلم پر آتش و چشمم پر آب و بختم شور
نهفته گفت به گوش دلم که ناله خطاست
اگر شکور نیی، در بلیّه باش صبور
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - معنی لفظ حیات
ای چرخ، باید از تو در تن عرصه کم زدن
من اسب طرح دادم، این فیل مات چیست؟
کج بازی تو را سببی نیست در میان
نیرنگ مهر و کین تو با کاینات چیست؟
تا کی ز جوی دیده، کنی تر، لب مرا
تا آب تیغ هست، مسیر فرات چیست؟
هرگز نداشتیم به تلخابهٔ تو چشم
این دیده را به خون دل ما برات چیست؟
پنجاه سال شد که شب و روز می چشم
در جام عمر، جز می تلخ ممات چیست؟
فردا که خط کشم ورق هست و بود را
آگه شوم که معنی لفظ حیات چیست
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - شرم از نارسایی مدح
گشته ست صفحه، دامن دشت ختن حزین
نازم خرام کبک همایون مثال را
در حکم ماست ملک سلیمانی سخن
گوییم شکر سلطنت بی زوال را
نیروی کلک ماست که بالیده از غرور
بر خاک عجز، ناصیهٔ پور زال را
اوج فلک در آب گهر گشته غوطه ور
کلکم گشوده تاکف دریا نوال را
لیکن ز شرم کوتهی از مدح مرتضی
غسلی برآورم، عرق انفعال را
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - این قطعه را از هند به عالم بزرگ امیر صدرالدین محمد رضوی قمی نوشته و به نجف اشرف فرستاده است
حزین، از تقاضای همّت برآنم
که خوان سخن را به اخوان فرستم
ز شوری که از سینه ام موج زن شد
به زخم جگرها، نمکدان فرستم
زکلک عراقی نژاد خود، از هند
سوادی به خاک صفاهان فرستم
چه پوشم گهر را زگوهرشناسان؟
از این لعل، درجی به گیلان فرستم
شکنج قفس، تنگ دارد دلم را
صفیری به مرغ گلستان فرستم
ز خاک ره کلک آهو خرامم
شمیمی به ناف غزالان فرستم
رطب های شیرین تر از قند مصری
به رطب اللسانان عدنان فرستم
در این قحط سال بلاغت، حدیثی
به معجز بیانان قحطان فرستم
چو برقع گشایم ز رخسار معنی
فروغی به خورشید تابان فرستم
کلام من از فهم شاعر فزون است
مگر ارمغان حکیمان فرستم
تراشیدم از دل سخن را که شاید
به دریادلی، زادهٔ کان فرستم
بر آنم که اوراق اشعار خود را
چو شیرازه بندم، به لقمان فرستم
سخن های من گرچه جان است یکسر
همان به که جان را به جانان فرستم
سپهر فضایل، ملاذ افاضل
که سویش تحیّت فراوان فرستم
به شبل نبی و ولی، صدر اعظم
جگر پاره ای چند، شایان فرستم
ز ابر قلم، تحفهٔ محفلِ او
به خاک نجف، دُرّ غلتان فرستم
گذارم من این رسم،کز تنگدستی
کمین قطره را سوی عمّان فرستم
چو خود دورم از وصل آن یار دیرین
ستم نامهٔ جور هجران فرستم
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - در تاریخ فوت اسوهٔ عارفان میر محمّد تقی رضوی خراسانی
تا ز عالم فانی، عارف زمان رفته
از تن جهان گویی، عمر جاودان رفته
هر که پیشوا دارد، نور شمع ایمان را
بر سرای ظلمانی، آستین فشان رفته
بهر سال تاریخش، خامه ام نشان می جست
دل به خون تپید و گفت: دانش از میان رفته
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - در ذمّ بعضی از اصحاب غرور
ای صاحبی که مایهٔ تفریح عالمی
ذات مبارکت، سبب کامرانی است
بشنو سه چار مصرع غرّا، ز خامه ام
اکنون که فطرتت به سر نکته دانی است
رسمی ست مبتذل، گلهٔ دوستان ز هم
نبود ز دل شکایت یاران، زبانی است
رنجانده ای ز ما دل نامهربان خویش
با ما مگر فلک به سر مهربانی است
بهر نجات، یا ملک الموت می زند
آن را که اختلاط تو، در جان ستانی است
مپسند، برگ ریزِ حواس معاشران
ای خوش نفس نسیم، دمت مهرگانی است
خوش بی تکلّفانه به هر بزم می شدی
اکنون چه شدکه ناز تو در سرگرانی است؟
فیض از حریص گشتنِ اصحاب برده ای
خودداریت نه شرم بود، شخ کمانی است
هر هفت کردن تو، مکرّر شده ست لیک
در مذهب تو فرض، چو سبع مثانی است
صد طعنه می زنی به هما شهپران عشق
بوم تو در هوای بلند آشیانی است
با بخردان، جفای فلک رسم کهنه ای ست
بر ما ترفّعت، ستم آسمانی است
نبود حماقت تو شگفتی که از ازل
روح حمار با جسدت، یار جانی است
بانگ کلاب با مه تابنده، تازه نیست
خفّاش را ستیزه به خور، باستانی است
وارونه است کار تو، باشد ز هر قماش
بی شبهه، تار و پود تو هندوستانی است
بی صرفه است، عربده با سرگذشتگان
در رزم، خامهام، علم کاویانی است
بایست پاس خاطر رندان نگاه داشت
اکنون چه سود؟ سیل بلا، در روانی است
حیرانم ز غرابت ذات شریف تو
این جوهر لطیف، نه بحری، نه کانی است
الوان ریش مختلفت را شمرده ام
سبز و بنفش، زرد و کبود، ارغوانی است
رنگین افاده ها و خرافات مضحکت
طامات بن هبنقه را ، شکل ثانی است
ای بی قرینه، جفت تو باشد مگر حمار
منکر مشو، دلالت این اقترانی است
احیای نام نیک توکردیم در جهان
کلکم همان به راه تو در جان فشانی است
نظمم سبک مسنج به میزان اعتبار
هر چند کاین متاع گران رایگانی است
گر مایل ستایش خویشی، اشاره کن
از خرمن، این نمونه برای نشانی است
با خود بسنج، وسعت میدان خویش را
ما را کمیت خامه به چابک عنانی است
اینک محقری گذراندم، علی الحساب
از مخلصان خود بپذیر، ارمغانی است
آسوده باد تارک قدرت ز حادثات
در ظلّ خامه ام که درفش کیانی است
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - قطعه
در همه عمر، بر صحیفهٔ دهر
هر چه این کلک مشکبار نوشت
اول آن را به لوح خاطر من
قلم فیض کردگار نوشت
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - به یکی از بزرگان نوشته است
ای که دارد لوای اقبالت
آفتاب بلند، سایه نشین
بود از نوبهار خلق توام
نفس مشکسای فروردین
نکته ای هست، از رهی بشنو
که خدا ناصر تو باد و معین
انتفاعی که از جهان دژم
دارم از گردش شهور و سنین
تلخی عیش روزگاران است
که بود در مذاق من شیرین
کشدم گرد کلفتِ ایّام
توتیایی به چشم حادثه بین
از غم من مکن پریشان دل
که مبادت ز چرخ، چین به جبین
کج اگر باخت ناکسی چه عجب؟
کو نداند یسار را ز یمین
روش هر کسی فراخور اوست
نتواند پیاده شد فرزین
خار بیچاره از کجا آرد
طرّه ی سنبل ورخ نسرین؟
دل ما را چه غم که از رخ زشت
نفتد در جبین آینه چین؟
سفله را طبع روزگار بود
نه به مهرش وفا بود، نه به کین
بی خرد لایق عتاب کجاست؟
تشنه داند بهای ماء مَعین
صدف سینه های پاک بود
جای دُردانه های غثّ و سمین
گر ببخشی گناه او، دارم
طاعتت تا به روز بازپسین
بر مرادت مدام گردد چرخ
چاکر درگهت ینال و تکین