عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : باغ آینه
مثلِ اين است...
مثلِ این است، در این خانه‌ی تار،
هرچه، با من سرِ کین است و عناد:
از کلاغی که بخواند بر بام
تا چراغی که بلرزاند باد.
مثلِ این است که می‌جنبد یأس
بر سکونی که در این ویران‌جاست
مثلِ این است که می‌خواند مرگ
در سکوتی که به غمخانه مراست.
مثلِ این است، در او با هر دَم
به‌گریز است نشاطی از من.
مثلِ این است که پوشیده، در اوست
هر چه از بود، ز غم پیراهن.
مثلِ این است که هر خشت در آن
سر نهاده‌ست به زانویِ غمی.
هر ستون کرده از او پای، دراز
به اجاقِ غمِ بیشی و کمی.
مثلِ این است همه چیز در او
سایه در سایه‌ی غم بنهفته‌ست.
همه شب مادرِ غم بر بالین
قصه‌ی مرگ به گوش‌اش گفته‌ست.
مثلِ این است که در ایوانش
هر شب اشباح عزا می‌گیرند
بیوگان لاجرم، از تنگِ غروب
زیرِ هر سرتاق جا می‌گیرند.
مثلِ این است که در آتشِ روز
ظلمتِ سردِ شبش مستتر است
مثلِ این است که از اولِ شب
غمِ فردا پسِ دَر منتظر است.
خانه ویران! که در او، حسرتِ مرگ
اشک می‌ریزد بر هیکلِ زیست!
خانه ویران! که در او، هرچه که هست
رنجِ دیروز و غمِ فردایی‌ست!
27 آذر 1328 در مجله‌ی علمی
احمد شاملو : در آستانه
طرح‌های زمستانی
۱
چرکمرد‌گیِ‌ پُرجوش و جنجالِ کلاغان و
سپیدی‌ِ درازگوی برف...


ته‌سُفره‌ی تکانیده به مرزِ کَرت
تنها حادثه است.

مردِ پُشتِ دریچه‌ی زردتاب
به خورجینِ کنارِ در می‌نگرد.

جهان
اندوه‌گن
رها شده با خویش.
و در آن سوی نهالستانِ عریان
هیچ چیز از واقعه سخنی نمی‌گوید.

۲۱ بهمنِ ۱۳۷۵


۲

آسمان
بی‌گذر از شفق
به تاریکی درنشست.

دودِ رقیق
از در و درزِ بام
بوی تپاله می‌پراکَنَد.

کنارِ چراغِ کلبه
نقلی ناشنیده می‌گوید بوته‌ی زرد و سُرخِ سَربند
و در تَویله‌ی تاریک
هنوز از گُرده‌ی یابوی خسته
بخار بر می‌خیزد.

۳۱ بهمنِ ۱۳۷۵

سهراب سپهری : آوار آفتاب
بیراهه‌ای در آفتاب
ای کرانه ما ! خنده گلی در خواب ، دست پارو زن ما را بسته است.
در پی صبحی بی خورشیدیم، با هجوم گل ها چکنیم ؟
جویای شبانه نابیم، با شبیخون روزن ها چکنیم؟
آن سوی باغ ، دست ما به میوه بالا نرسید.
وزیدیم، و دریچه به آیینه گشود.
به درون شدیم، و شبستان ما را نشناخت.
به خاک افتادیم ، و چهره ما نقش او به زمین نهاد.
تاریکی محراب ، آکنده ماست.
سقف از ما لبریز، دیوار از ما، ایوان از ما.
از لبخند ، تا سردی سنگ : خاموشی غم.
از کودکی ما ، تا این نسیم : شکوفه - باران فریب.
برگردیم ، که میان ما و گلبرگ ، گرداب شکفتن است.
موج برون به صخره ما نمی رسد.
ما جدا افتاده ایم ، و ستاره همدردی از شب هستی سر می زند.
ما می رویم ، و آیا در پی ما ، یادی از درها خواهد گذشت ؟
ما می گذریم ، و آیا غمی بر جای ما ، در سایه ها خواهد نشست؟
برویم از سایه نی ، شایدجایی ، ساقه آخرین ، گل برتر را در سبد ما افکند.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
طنین
به روی شط وحشت برگی لرزانم،
ریشه ات را بیاویز.
من از صداها گذشتم.
روشنی را رها کردم.
رویای کلید از دستم افتاد.
کنار راه زمان دراز کشیدم.
ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند.
خاک تپید.
هوا موجی زد.
علف ها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:
میان دو دست تمنایم روییدی،
در من تراویدی.
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم،
طنین تاریکی تو.
سکوتم را شنیدی:
بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست،
درها را خواهم گشود،
در شب جاویدان خواهم وزید.
چشمانت را گشودی :
شب در من فرود آمد.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
نزدیک آی
بام را برافکن ، و بتاب ، که خرمن تیرگی اینجاست.
بشتاب ، درها را بشکن ، وهم را دو نیمه کن ، که منم
هسته این بار سیاه.
اندوه مرا بچین ، که رسیده است.
دیری است، که خویش را رنجانده ایم ، و روزن آشتی بسته است.
مرا بدان سو بر، به صخره برتر من رسان ، که جدا مانده ام.
به سرچشمه ناب هایم بردی ، نگین آرامش گم کردم ، و گریه سر دادم.
فرسوده راهم ، چادری کو میان شعله و با ، دور از همهمه خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود ، که آبشخور جاندار من است.
و مبادا غم فرو ریزد، که بلند آسمانه زیبای من است.
صدا بزن ، تا هستی بپا خیزد ، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموشی کند.
ترا دیدم ، از تنگنای زمان جستم . ترا دیدم ، شور عدم در من گرفت.
و بیندیش ، که سودایی مرگم . کنار تو ، زنبق سیرابم.
دوست من ، هستی ترس انگیز است.
به صخره من ریز، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خزه نامم.
بروی ، که تری تو ، چهره خواب اندود مرا خوش است.
غوغای چشم و ستاره فرو نشست، بمان ، تا شنوده آسمان ها شویم.
بدر آ، بی خدایی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو.
نزدیک آی، تا من سراسر ((من)) شوم.
سهراب سپهری : مرگ رنگ
در قیر شب
دیرگاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می‌خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه‌ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه‌ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم‌ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می‌بندد
می‌کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقش‌هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح‌هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست در این خاموشی
دست‌ها پاها در قیر شب است .
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
جهنم سرگردان
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
لولوی شیشه ها
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
نسیم از دیوارها می تراود:
گل های قالی می لرزد.
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند.
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده ای
انسان مه آلود!
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید.
تصویری به شاخه بید آویخته :
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود!
ترا در همه شب های تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام.
مادر مرا می ترساند:
لولو پشت شیشه هاست!
و من توی شیشه ها ترا میدیدم.
لولوی سرگردان !
پیش آ،
بیا در سایه هامان بخزیم .
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
بگذار پنجره را به رویت بگشایم.
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید.
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت:
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
پرده
پنجره ام به تهی باز شد
و من ویران شدم.
پرده نفس می کشید
دیوار قیر اندود!
از میان برخیز.
پایان تلخ صداهای هوش ربا!
فرو ریز.
لذت خواب می فشارد.
فراموشی می بارد.
پرده نفس می کشد:
شکوفه خوابم می پژمرد.
تا دوزخ ها بشکافند،
تا سایه ها بی پایان شوند،
تا نگاهم رها گردد،
درهم شکن بی جنبشی ات را
و از مرز هستی من بگذر
سیاه سرد بی تپش گنگ!
فروغ فرخزاد : اسیر
دعوت
تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بیهوده می گویی ، دل چون آهنی دارم
نمی دانی ، نمی دانی ، که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم ، بادهٔ مرد افکنی دارم


چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمی ترسی ، نمی ترسی ، که بنویسند نامت را
به سنگ تیرهٔ گوری ، شب غمناک خاموشی


بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی ، کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ، ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را


تو را افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی
دروغ است این اگر ، پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی
فروغ فرخزاد : اسیر
بیمار
طفلی غنوده در بر من بیمار
با گونه های سرخ تب آلوده
با گیسوان در هم آشفته
تا نیمه شب ز درد نیاسوده


هر دم میان پنجهٔ من لرزد
انگشتهای لاغر و تبدارش
من ناله می کنم که خداوندا
جانم بگیر و کم بده آزارش


گاهی میان وحشت تنهایی
پرسم ز خود که چیست سرانجامش
اشکم به روی گونه فرو غلتد
چون بشنوم ز نالهٔ خود نامش


ای اختران که غرق تماشایید
این کودک منست که بیمارست
شب تا سحر نخفتم و می بینید
این دیدهٔ منست که بیدارست


یاد آیدم که بوسه طلب میکرد
با خنده های دلکش مستانه
یا می نشست با نگهی بی تاب
در انتظار خوردن صبحانه


گاهی به گوش من رسد آوایش
ماما دلم ز فرط تعب سوزد
بینم درون بستر مغشوشی
طفلی میان آتش تب سوزد


شب خامُش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بیماری
بر اضطراب و وحشت من خندد
تک ضربه های ساعت دیواری
فروغ فرخزاد : دیوار
قربانی
امشب بر آستان جلال تو
آشفته ام ز وسوسهٔ الهام
جانم از این تلاش به تنگ آمد
ای شعر ... ای الههٔ خون آشام


دیریست کان سرود خدایی را
در گوش من به مهر نمی خوانی
دانم که باز تشنهٔ خون هستی
اما ... بس است این همه قربانی


خوش غافلی که از سر خودخواهی
با بنده ات به قهر چه ها کردی
چون مهر خویش در دلش افکندی
او را ز هر چه داشت جدا کردی


دردا که تا به روی تو خندیدم
در رنج من نشستی و کوشیدی
اشکم چو رنگ خون شقایق شد
آن را به جام کردی و نوشیدی


چون نام خود به پای تو افکندم
افکندیَم به دامن دام ننگ
آه ... ای الهه کیست که می کوبد
آیینهٔ امید مرا بر سنگ ؟


در عطر بوسه های گناه آلود
رویای آتشین تو را دیدم
همراه با نوای غمی شیرین
در معبد سکوت تو رقصیدم


اما ... دریغ و درد که جز حسرت
هرگز نبوده باده به جام من
افسوس ... ای امید خزان دیده
کو تاج پر شکوفهٔ نام من ؟


از من جز این دو دیدهٔ اشک آلود
آخر بگو ... چه مانده که بستانی ؟
ای شعر ... ای الههٔ خون آشام
دیگر بس است ... این همه قربانی !
فروغ فرخزاد : دیوار
تشنه
من گلی بودم
در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون
در شبی تاریک روییدم
تشنه لب بر ساحل کارون

بر تنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید
یا لب سوزندهٔ مردی که با چشمان خاموشش
سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخهٔ سر سبز
غنچهٔ نشکفته ای می چید

پیکرم فریاد زیبایی
در سکوتم نغمه خوان لبهای تنهایی
دیدگانم خیره در رویای شوم سرزمینی دور و رویایی
که نسیم رهگذر در گوش من میگفت
( آفتابش رنگ شاد دیگری دارد )
عاقبت من بی خبر از ساحل کارون
رخت بر چیدم
در ره خود بس گل پژمرده را دیدم
چشمهاشان چشمهٔ خشک کویر غم
تشنهٔ یک قطره شبنم
من به آنها سخت خندیدم

تا شبی پیدا شد از پشت مِه تردید
تک چراغ شهر رویاها
من در آنجا گرم و خواهشبار
از زمینی سخت روییدم
نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من
محو شد در رنگ هر گلبرگ
رنگ درد من

منتظر بودم که بگشاید به رویم آسمان تار
دیدگان صبح سیمین را
تا بنوشم از لب خورشید نور افشان
شهد سوزان هزاران بوسهٔ تبدار و شیرین را

لیکن ای افسوس
من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رویاها
نور خورشیدی

زیر پایم بوته های خشک با اندوه می نالند
( چهرهٔ خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است )
خوب می دانم که دیگر نیست امّیدی
نیست امّیدی

محو شد در جنگل انبوه تاریکی
چون رگ نوری طنین آشنای من
قطرهٔ اشکی هم نیفشاند آسمان تار
از نگاه خستهٔ ابری به پای من

من گل پژمرده ای هستم
چشمهایم چشمهٔ خشک کویر غم
تشنهٔ یک بوسهٔ خورشید
تشنهٔ یک قطرهٔ شبنم
فروغ فرخزاد : عصیان
شعری برای تو
این شعر را برای تو می گویم
در یک غروب تشنهٔ تابستان
در نیمه های این ره ِ شوم آغاز
در کهنه گور این غم ِ بی پایان


این آخرین ترانه لالاییست
در پای گاهوارهٔ خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو


بگذار سایهٔ من ِ سرگردان
از سایهٔ تو ، دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما ، نه غیر خدا باشد


من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی ِ فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را


آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده ، من بودم
گفتم : که بانگ هستی ِ خود باشم
اما دریغ و درد که (زن) بودم


چشمان بی گناه تو چون لغزد
بر این کتاب در هم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شکفته در دل هر آواز


اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بی قدرتر ز خار بیابانند


اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری


بگذار تا دوباره شود لبریز
چشمان من ز دانهٔ شبنم ها
رفتم ز خود که پرده براندازم
از چهر ِ پاک حضرتِ مریم ها


بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستارهٔ توفانست
پروازگاه ِ شعلهٔ خشم من
دردا ، فضای تیرهٔ زندانست


من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی ِ فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را


با این گروه ِ زاهد ِ ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ، طفلک شیرینم
دیریست کاشیانهٔ شیطانست


روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانهٔ درد آلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر ِ من او بود
فروغ فرخزاد : عصیان
بازگشت
عاقبت خط ِ جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
نگهم پیشتر ز من می تاخت
بر لبانم سلام گرمی بود


شهر ِ جوشان درون کورهٔ ظهر
کوچه می سوخت در تب خورشید
پای من روی سنگفرش خموش
پیش می رفت و سخت می لرزید


خانه ها رنگ دیگری بودند
گرد آلوده ، تیره و دلگیر
چهره ها در میان چادرها
همچو ارواح پای در زنجیر


جوی خشکیده ، همچو چشمی کور
خالی از آب و از نشانهٔ او
مردی آوازه خوان ز راه گذشت
گوش من پر شد از ترانهٔ او


گنبدِ آشنای مسجد پیر
کاسه های شکسته را می ماند
مومنی بر فراز گلدسته
با نوایی حزین اذان می خواند


می دویدند از پی سگها
کودکان ، پا برهنه ، سنگ به دست
زنی از پشت مِعجَری خندید
باد ناگه دریچه ای را بست


از دهان سیاه هشتی ها
بوی نمناک گور می آمد
مرد کوری عصا زنان می رفت
آشنایی ز دور می آمد


دری آنجا گشوده گشت خموش
دستهایی مرا به خود خواندند
اشکی از ابر چشمها بارید
دستهایی مرا زخود راندند


روی دیوار ِ باز پیچک پیر
موج می زد چو چشمه ای لرزان
بر تن برگهای انبوهش
سبزی پیری و غبار زمان


نگهم جستجو کنان پرسید
در کدامین مکان نشانهٔ اوست ؟
لیک دیدم اتاق کوچک من
خالی از بانگ کودکانهٔ اوست


از دل خاک سرد آیینه
ناگهان پیکرش چو گل رویید
موج زد دیدگان مخملیش
آه ، در وَهم هم مرا می دید !


تکیه دادم به سینهٔ دیوار
گفتم آهسته : این تویی کامی ؟
لیک دیدم کز آن گذشتهٔ تلخ
هیچ باقی نمانده جز نامی


عاقبت خط ِ جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود
فروغ فرخزاد : عصیان
سرود ِ زیبایی
شانه های تو
همچو صخره های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور

شانه های تو
چون حصار های قلعه ای عظیم
رقص رشته های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم

شانه های تو
برجهای آهنین
جلوهٔ شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین

در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
جای بوسه های من به روی شانه هات
همچو جای نیش آتشین مار

شانه های تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه های گرم و روشن عرق
برق می زند چو قله های کوه

شانه های تو
قبله گاه دیدگان پر نیاز من
شانه های تو
مُهر سنگی ِ نماز من
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد

بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحّرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود

بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب
خواب هزار سالهٔ اندامش را
آشفته می کند

بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصوّر ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهُده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد

ای ساکنان سرزمین سادهٔ خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی ِ بارآور شما
در خاکهای غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند .
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
غزل ۳
ای تکیه گاه و پناه
زیباترین لحظه‌های
پر عصمت و پر شکوه
تنهایی و خلوت من
ای شط شیرین پر شوکت من
ای با تو من گشته بسیار
در کوچه‌های بزرگ نجابت
ظاهر نه بن بست عابر فریبندهٔ استجابت
در کوچه‌های سرور و غم راستینی که‌مان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغ گل سرخ شرمم
در کوچه‌های نوازش
در کوچه‌های چه شب‌های بسیار
تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
در کوچه‌های مه آلود بس گفت و گو ها
بی هیچ از لذت خواب گفتن
در کوچه‌های نجیب غزل‌ها که چشم تو می‌خواند
گهگاه اگر از سخن باز می‌ماند
افسون پاک منش پیش می‌راند
ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
ای شط زیبای پر شوکت من
ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشن‌ترین هم‌نشین شب غربت تو؟
ای هم‌نشین قدیم شب غربت من
ای تکیه گاه و پناه
غمگین‌ترین لحظه‌های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچه‌های چه شب‌ها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
که شب فروز تو خورشید پاره ست؟
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
پیامی از آن سوی پایان
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
به الهامان سوخته ست،‌ لب‌ها خاموش
نه اشکی، نه لبخندی،‌و نه حتی یادی از لب‌ها و چشم‌ها
زیراک اینجا اقیانوسی ست که هر به دستی از سواحلش
مصب رودهای بی زمان بودن است
وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی
همه خبرها دروغ بود
و همه آیاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم
بسان گام‌های بدرقه کنندگان تابوت
از لب گور پیش‌تر آمدن نتوانستند
باری ازین گونه بود
فرجام همه گناهان و بی‌گناهی
نه پیشوازی بود و خوشامدی،‌نه چون و چرا بود
و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد: کیست؟
زیرک اینجا سر دستان سکون است
در اقصی پرکنه های سکوت
سوت، کور، برهوت
حباب‌های رنگین، در خواب‌های سنگین
چترهای پر طاووسی خویش برچیدند
و سیا سایهٔ دودها،‌در اوج وجودشان،‌گویی نبودند
باغ‌های میوه و باغ گل‌های آتش را فراموش کردیم
دیگر از هر بیم و امید آسوده‌ایم
گویا هرگز نبودیم،نبوده‌ایم
هر یک از ما، در مهگون افسانه‌های بودن
هنگامی که می‌پنداشتیم هستیم
خدایی را، گرچه به انکار
انگار
با خویشتن بدین سوی و آن سوی می‌کشیدیم
اما کنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
زیرا خدایان ما
چون اشک‌های بدرقه کنندگان
بر گورهامان خشکیدند و پیش‌تر نتوانستند آمد
ما در سایهٔ آوار تخته سنگ‌های سکوت آرمیده‌ایم
گامهامان بی صداست
نه بامدادی، نه غروبی
وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمی‌درخشد
نه بادبان پلک چشمی، نه بیرق گیسویی
اینجا نسیم اگر بود بر چه می‌وزید؟
نه سینهٔ زورقی، نه دست پارویی
اینجا امواج اگر بود، با که در می‌آویخت؟
چه آرام است این پهناور، این دریا
دلهاتان روشن باد
سپاس شما را، سپاس و دیگر سپاس
بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید
زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمی‌تراود
خانه هاتان آباد
بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپرده‌ای مفرازید
زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما کاری نیست
و های،‌ زنجیرها! این زنجموره هاتان را بس کنید
اما سرودها و دعاهاتان این شب کورها
که روز همه روز،‌و شب همه شب در این حوالی به طوافند
بسیار ناتوان‌تر از آنند که صخره‌های سکوت را بشکافند
و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند
به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست
بادا شما را آن نان و حلواها
بادا شما را خوان‌ها، خرماها
ما را اگر دهانی و دندانی می‌بود،‌در کار خنده می‌کردیم
بر این‌ها و آنهاتان
بر شمع‌ها، دعاها،‌خوانهاتان
در آستانهٔ گور خدا و شیطان ایستاده بودند
و هر یک هر آنچه به ما داده بودند
باز پس می‌گرفتند
آن رنگ و آهنگ‌ها، آرایه و پیرایه‌ها، شعر و شکایت‌ها
و دیگر آنچه ما را بود،‌بر جا ماند
پروا و پروانهٔ همسفری با ما نداشت
تنها، تنهایی بزرگ ما
که نه خدا گرفت آن را، نه شیطان
با ما چو خشم ما به درون آمد
کنون او
این تنهایی بزرگ
با ما شگفت گسترشی یافته
این است ماجرا
ما نوباوگان این عظمتیم
و راستی
آن اشک‌های شور،زادهٔ این گریه‌های تلخ
وین ضجه‌های جگرخراش و دردآلودتان
برای ما چه می‌توانند کرد؟
در عمق این ستون‌های بلورین دل نمک
تندیس من‌های شما پیداست
دیگر به تنگ آمده‌ایم الحق
و سخت ازین مرثیه خوانی‌ها بیزاریم
زیرا اگر تنها گریه کنید، اگر با هم
اگر بسیار اگر کم
در پیچ و خم کوره راه‌های هر مرثیه‌تان
دیوی به نام نامی من کمین گرفته است
آه
آن نازنین که رفت
حقا چه ارجمند و گرامی بود
گویی فرشته بود نه آدم
در باغ آسمان و زمین، ما گیاه و او
گل بود، ماه بود
با من چه مهربان و چه دلجو، چه جان نثار
او رفت، خفت،‌ حیف
او بهترین،‌عزیزترین دوستان من
جان من و عزیزتر از جان من
بس است
بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی
ما، از شما چه پنهان،‌دیگر
از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود
نه نیز خشمگین و نه دلگیر
دیگر به سر رسیده قصهٔ ما،‌مثل غصه‌مان
این اشکهاتان را
بر من‌های بی کس مانده‌تان نثار کنید
من‌های بی پناه خود را مرثیت بخوانید
تندیس‌های بلورین دل نمک
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
و آوار تخته سنگ‌های بزرگ تنهایی
مرگ ما را به سراپردهٔ تاریک و یخ زدهٔ خویش برد
بهانه‌ها مهم نیست
اگر به کالبد بیماری، چون ماری آهسته سوی ما خزید
و گر که رعدش غرید و مثل برق فرود آمد
اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد
پیر بودیم یا جوان،به هنگام بود یا ناگهان
هر چه بود ماجرا این بود
مرگ، مرگ، مرگ
ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند
دیگر بس است مرثیه،‌دیگر بس است گریه و زاری
ما خسته‌ایم، آخر
ما خوابمان می‌اید دیگر
ما را به حال خود بگذارید
اینجا سرای سرد سکوت است
ما موج‌های خامش آرامشیم
با صخره‌های تیره ترین کوری و کری
پوشانده‌اند سخت چشم و گوش روزنه‌ها را
بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک و پیامی اینجا نمی‌رسد
شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد
کاین جا نه میوه‌ای نه گلی، هیچ هیچ هیچ
تا پر کنید هر چه توانید و می‌توان
زنبیل‌های نوبت خود را
از هر گل و گیاه و میوه که می‌خواهید
یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید
و شاخه‌های عمرتان را ستاره باران کنید
مهدی اخوان ثالث : زمستان
نغمهٔ همدرد
آینهٔ خورشید از آن اوج بلند
شب رسید از ره و آن آینهٔ خرد شده
شد پرکنده و در دامن افلاک نشست
تشنه‌ام امشب، اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمه‌ای شیرین است
من دگر نیستم، ای خواب برو، حلقه مزن
این سکوتی که تو را می‌طلبد نیست عمیق
وه که غافل شده‌ای از دل غوغایی من
می‌رسد نغمه‌ای از دور به گوشم، ای خواب
مکن، این نغمهٔ جادو را خاموش مکن
زلف چون دوش، رها تا به سر دوش مکن
ای مه امروز پریشان‌ترم از دوش مکن
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمه‌ای ست
برو ای خواب، برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه‌ای ست
چشم بر دامن البرز سیه دوخته‌ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق در پنجهٔ غم قلب مرا می‌فشرد
با تو ای خواب، نبرد من و دل زین سبب است
مرغ شب آمد و در لانهٔ تاریک خزید
نغمه‌اش را به دلم هدیه کند بال نسیم
آه ... بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمهٔ همدرد فتوحی‌ست عظیم