عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۳۶
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹ - انتحار تدریجی
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانیه من فرصت جوانی نیست
من از دو روزه ی هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست
همه به گریه ابر سیه گشودم چشم
دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست
به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست
نه من به سیلی خود سرخ می کنم رخ و بس
به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست
ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند
به جان خواجه که این شیوه ی شبانی نیست
ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس
که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲ - طغرای امان
آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد
جانم از نو به تن آن جان جهان بازآورد
اشک غم پاک کن ای دیده که در جوی شباب
آب رفته است که آن سرو روان بازآورد
نوجوانی که غم دوری او پیرم کرد
باز پیرانه سرم بخت جوان بازآورد
گل به تاراج خزان رفت و بهارش از نو
تاج سر کرد و علیرغم خزان بازآورد
پرئی را که به صد آینه افسون نشدی
دل دیوانه به فریاد و فغان بازآورد
دست عهدی که زدش بر در دل قفل وفا
درج عفت به همان مهر و نشان بازآورد
تیر صیاد خطا رفت و ز دیوان قضا
پیک راز آمد و طغرای امان بازآورد
شهریارا ز خراسان به ری آوردش باز
آن خدائی که هم او از همدان بازآورد
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲ - دوست ندیدم
به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم
ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم
برای گفتن با دوست شکوه ها به دلم بود
ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم
وگر نگاه امیدی بسوی هیچکسم نیست
چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم
رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی
که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم
منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود
به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم
یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت
که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم
ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه
که خاک غم به سرافشان چو گرد باد دویدم
گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین
به شهر روسیهان شهریار روی سپیدم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸ - جرس کاروان
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹ - بمانیم که چه
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هاله ی شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه ی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۳
مبر تو رنج که روزی به رنج نفزاید
به رنج بردن تو چرخ زی تو نگراید
چو روزگار فرو بست تو از آن مندیش
که آنگهی که بباید گشاد بگشاید
چو بسته‌های زمانه گشاده خواهد گشت
چنان گشاید گویی که آن چنان باید
وگر نیاز برد نزد همچو خویشتنی
از آن نیاز اسیر و ذلیل باز آید
چو اعتقاد کند گر کسش نیاید هیچ
خدای رحمت پس آنگهیش بنماید
به دست بنده زحل و ز عقد چیزی نیست
خدای بندد کار و خدای بگشاید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۸
شد دیدهٔ من سپید از وعدت
آخر چو نکو نکو نگه کردی
آخر بر مرثیهٔ پدر ما را
همچون ز بر درش سیه کردی
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - وله ایضا
ای جوان بخت مدبر که در اصلاح امور
خرد پیر ز تدبیر تو شرمنده شود
در روا کردن حاجات شتابی داری
کز تو امسال روا حاجت آینده شود
هستی ای خسرو فرهاد لقب قابل آن
که شود خسرو اگر زنده تو را بنده شود
مهر هر صبح گه از بهر سرافرازی خویش
بعد صد سجده به پای تو سرافکنده شود
سرورا در دلم از قلبی بد سودایان
هست خاری که به لطف تو مگر کنده شود
در صفاهان زری از من شده افشانده به خاک
همچو آن مرده که اجزاش پراکنده شود
نام مبلغ نبرم کز من کم همت اگر
بشنود همت والای تو در خنده شود
به مسیحائیت اقرار کنم در همه کار
اگر از سعی تو این مردهٔ من زنده شود
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - وله ایضا
ای چراغ منتظر سوزان که می‌باید مرا
بهر برخورداری از هر وعده‌ات عمری دگر
وی خدیو صبر فرمایان که می‌باید تو را
بینوائی بر در از ایوب صبر اندوزتر
با وجود آن که دست درفشانت مسرفی است
کز عطای اوست کان در خوف و دریا در خطر
در بنای مستقیم الجود میریزد مدام
از نی کلکت شکر همچون نبات از نیشکر
محتشم که امسال افلاسش فزونست از قیاس
از شما انعام خواهد بیشتر از پیشتر
پیشت آمد به هر حال کردن اندک زری
با تمنای مطول با متاع مختصر
از برای او به جای زر فرستادی نبات
تا زبانش دیرتر در جنبش آمد بهر زر
سرکهٔ مفت از عسل با آن که شیرین‌تر بود
این نبات مفت بود از زهر قاتل تلخ‌تر
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۹ - قطعه
سرو را از نوید خلعت خاص
بس که امیدوار گردیدم
نارسیده قبای تازه هنوز
کهنه‌ها را تمام بخشیدم
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸۷ - وله ایضا
یارب امشب از علامتها چه می‌بیند به خواب
آن که فردا خواهمش کردن علامت در جهان
با کدامین قسمت رسوائی شود یارب قرین
آن که از طبع جهان آشوب من دارد قزان
یافت حرفی زور برائی بالماس خیال
کز عبورش صد خطر دارد لب و کام و زبان
دست و تیغی شد علم کاندر ته هفتم زمین
گاو و ماهی در خیال پس خمند از تاب آن
ای شکار کم هراس غافل خرگوش خواب
شیر خشم‌آلودی از زنجیر خواهد جست هان
بیش از آن کن فکر کار خود کز اسباب صلاح
از فساد مفسدان چیزی نماند در میان
نیست پر آسان شکستن تو به همچون منی
چون شکستی وای قدر وای عرض و وای جان
خوش نشستی زان زیان ایمن کزو خواهد فکند
کمترین جنبش تزلزل در زمین و آسمان
تا عیارت پرسبک بیرون نیامد از هجا
در ترازو می‌نهم بهر تو سنگی بس گران
می‌کنم صد فکر ناخوش باز می‌گویم که خوش
آن چه امشب خواهی انشا کرد فردا میتوان
می‌جهد از شست قهر اما به اعراض دگر
تیر پر کش کرده‌ای کز صبر دارم در میان
من که بر وی کرده‌ام صد صحبت از وقت درست
گو صد و یک باش امروزش دگر دادم امان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۷ - در شکایت فرماید
ای بر سبیل حاجت صد محتشم گدایت
وی درکمال حشمت ارباب حاجت از تو
در کوچهٔ ظرافت عمری دواندام از جهل
کردم در آخر اما کسب ظرافت از تو
از مهر من بناحق کردی تمسکی راست
زانسان که اهل حجت کردند حیرت از تو
وین دم به رسم تحصیل دارد کسی که برده
در عرصهٔ سیاست گوی صلابت از تو
ما را نه زر که سازیم او را تسلی از خود
نه شافعی که خواهد یک لحظه مهلت از تو
کو داوری که اکنون گیرد درین میانه
وجه تمسک از من جرم خیانت از تو
اما چه هیچ کس نیست کز وی برآید این کار
عجز و تنزل از ما لطف و مروت از تو
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۸ - وله ایضا
ای بخت می‌رساند از اشفاق بی‌قیاس
ادبار با هزار تواضع سلام تو
پیک صبا ز روضهٔ نومیدی آمده
با یک جهان شمامه به طوف مشام تو
دارد خبر که عامل دارالعیار یاس
صد سکه زد تمام مزین به نام تو
جغدی که در خرابهٔ ادبار خانه داشت
دارد سر تو طن دیوار بام تو
دل می‌زند به زمزمه بر گوش محتشم
حرف شکست طنطنه احتشام تو
آن ساقی که شهد لقا می‌دهد به خلق
سر داده است زهر فنا را به جام تو
صد شیشه پر ز زهر هلاهل نمی‌کند
آن تلخی که کرده طبر زد به کام تو
مشکل اگر بهم رسد اسباب صحتش
زخم کهن جراحت در التیام تو
ای دل غریب صورتی آخر شد آشکار
از نظم پر غرابت سحر انتظام تو
بود این صدا بلند که خسرو طبیعتان
هستند از انقیاد طبیعت غلام تو
و ایام پر سخن زده بر بام هفت چرخ
صد بار بیش نوبت شاهی به نام تو
وز فوق عالم ملکوتند فوج فوج
مرغان معنوی متوجه به دام تو
دارد فلک هوس که نهد پرده‌های چشم
در زیر پای خامه رعنا خرام تو
وز اخذ نقدکان طبیعت نهان و فاش
در گردن ملوک کلام است وام تو
خویت طبیعت است که دارد رواج بیش
بلغور نیم پخته ز اشعار خام تو
بخشنده‌ای که خرمن زر می‌دهد به باد
گاهی نمی‌دهد به بهای کلام تو
وز بهر خیر و شر خبر یک غراب نیز
ننشست ازین دیار به دیوار بام تو
پیغام مور را ز سلیمان جواب هست
یارب چرا جواب ندارد پیام تو
آن کامکار را نظری هست غالبا
در انتظار گفتهٔ سحر التزام تو
بر لوح خاک نام تو ناموس شعر بود
ای خاک بر سر تو و ناموس و نام تو
بر یک تن از ملوک گمان بد که چون شود
گنجینه سنج نظم بلاغت نظام تو
از طبع خسروانه کند امتیاز آن
وز لطف حاتمانه کند احترام تو
بندد به دست به اذل بخشنده تا ابد
وز شغل مدح خود کمر اهتمام تو
از خود گشود دست و به زنجیر یاس بست
پای تحرک قلم تیز گام تو
وز بهر حبس شخص تمنا زد از جفا
قفل سکوت بر در درج کلام تو
فکر فسان کن ای دل اگر شاعری که سخت
شمشیر شعر کند شد اندر نیام تو
بگشا زبان و جایزه مدح خود به خواه
گو ثبت در کتاب طمع باش نام تو
صد نقص هست در طمع اما نمی‌رسد
نقصی ازین طمع به عیار تمام تو
این جان شاه مشرب جمجایم سخاست
جمشید خان وسیلهٔ عیش مدام تو
پوشیده دار آن چه کشیدی که عنقریب
کوشیده در حصول مراد و مرام تو
بندی چو در ثبات حیات وی از دعا
زه در کمان مباد و خطا در سهام تو
خورشید طالع ظفرش باد بی‌غروب
تا صبح حشر زادعیهٔ صبح و شام تو
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۰ - وله ایضا
ای بلند اختر سپهر وجود
وی گران گوهر خزانه جود
به خدایی که داشت ارزانی
به تو در ملک خود سلیمانی
که اگر زین فتاده مور ضعیف
برسد عرضه‌ای به سمع شریف
آنچنان کن کز استماع نوید
نشود نا امید هوش امید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - در موعظه و نصیحت
هم چنین فرد باش خاقانی
کآفتاب این چنین دل افروز است
چه کنی غمزهٔ کمانکش یار
که به تیر جفا جگر دوز است
یار، مویت سپید دید گریخت
که به دزدی دل نوآموز است
آری از صبح دزد بگریزد
کز پی جان سلامت اندوز است
بر سرت جای جای موی سپید
نه ز غدرسپهر کین‌توز است
سایبان است بر تو بخت سپید
آن سپیدی بخت دلسوز است
گرچه مویت سپید شد بی‌وقت
سال عمرت هنور نوروز است
تنگ دل چون شوی ز موی سپید
که در افزای عمرت امروز است
شب کوته که صبح زود دمد
نه نشان از درازی روز است
تو جهان خور چو نوح مشکن از آنک
سام بر خیل حام پیروز است
طعن نادان نصیحت داناست
زدن یوزه عبرت یوز است
نام بردار شرق و غرب تویی
که حدیثت چو غیب مرموز است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۹
از زمانه منال خاقانی
گرچه در غربتت منال نماند
که زمانه هم از تو نالان تر
که کرم را در او مجال نماند
قفل پندار برکن از در دل
که تو را عشوهٔ نوال نماند
فارغ آنگه شود دلت که در او
دیو پنداشت را خیال نماند
تکیه‌گاه نصیب بعد الیوم
جز بر اکرام ذو الجلال نماند
خواجگان را به انفعال بران
که در ایشان جز افتعال نماند
ماتم خواجگان رفته به دار
کز درخت کرم نهال نماند
ای خراسان تو را شهاب نزیست
وی صفاهان تو را جمال نماند
گر سگالش کنی به هفت اقلیم
یک کریم سخا سگال نماند
سفلگان را و راد مردان را
کار بر یک قرار و حال نماند
هر که را مال هست، همت نیست
هر که را همت است، مال نماند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۱
گر به شروانم اهل دل می‌ماند
در ضمیرم سفر نمی‌آمد
ور به تبریزم آب رخ می‌بود
ارمنم آبخور نمی‌آمد
ور به ارمن دو جنس می‌دیدم
دل به جای دگر نمی‌آمد
هرچه می‌کردم آسمان با من
از در مهر در نمی‌آمد
هرچه می‌تاختم به راه امید
طالعم راهبر نمی‌آمد
خون همی شد ز آرزو جگرم
و آرزوی جگر نمی‌آمد
آرزو بود در حجاب عدم
به تمنا به در نمی‌آمد
همتی نیز داشتم که مرا
دو جهان در نظر نمی‌آمد
بیش بیش آرزو که بود مرا
با کم کم به سر نمی‌آمد
آب روزی ز چشمهٔ هر روز
یک دو دم بیشتر نمی‌آمد
دل نمی‌داشت برگ خشک آخر
وز جهان بوی تر نمی‌آمد
ترک بیشی بگفتم از پی آنک
کشت دولت به بر نمی‌آمد
آنچه آمد مرا نمی‌بایست
و آنچه بایست بر نمی‌آمد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۷
جوی دل رفته دار خاقانی
که آب دولت هنوز خواهد بود
فلک از سرخ و زرد و شام و سحر
بر قدت خلعه دوز خواهد بود
حال اگر ز آنچه بود تیره‌تر است
عاقبت دل فروز خواهد بود
شب نبینی که تیره‌تر گردد
آن زمانی که روز خواهد بود
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۰
روز عمر آمد به پیشین ای دریغ
کار بر نامد به آئین ای دریغ
سینه چون صبح پسین خواهم درید
کآفتاب آمد به پیشین ای دریغ
سخت نومیدم ز امید بهی
درد نومیدی من بین ای دریغ
غصهٔ بی‌طالعی بین کز فلک
درد هست و نیست تسکین ای دریغ
آب رویم رفت و زیر آب چشم
روی چون آب است پرچین ای دریغ
چرخ را جمشید و افریدون نماند
کز من مسکین کشد کین ای دریغ
آسمان نطع مرادم برفشاند
نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ
صاعقه بربام عمر من گذشت
نه درش ماند و نه پرچین ای دریغ
از دهان دین برآمد آه آه
چون فرو شد ناصر دین ای دریغ
مرغزار جان طلب خاقانیا
کخور گیتی است سنگین ای دریغ