عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۳
مدار چشم ازین کور باطنان انصاف
که گشته است به عنقا هم آشیان انصاف
زبس به فرق لگد خوردم و ننالیدم
به بردباری من داد آستان انصاف
به سیم قلب خریدند ماه کنعان را
نمی دهند هنوز اهل کاروان انصاف
مباد لب به حدیث طمع بیالایی
نمی دهند ز بخل اهل این زمان انصاف
شکر به سعی بهار از زمین شوره نرست
مجو ز مردم این تیره خاکدان انصاف
تو نیز گوشه بگیر از جهانیان صائب
کنون که گوشه گرفته است از جهان انصاف
که گشته است به عنقا هم آشیان انصاف
زبس به فرق لگد خوردم و ننالیدم
به بردباری من داد آستان انصاف
به سیم قلب خریدند ماه کنعان را
نمی دهند هنوز اهل کاروان انصاف
مباد لب به حدیث طمع بیالایی
نمی دهند ز بخل اهل این زمان انصاف
شکر به سعی بهار از زمین شوره نرست
مجو ز مردم این تیره خاکدان انصاف
تو نیز گوشه بگیر از جهانیان صائب
کنون که گوشه گرفته است از جهان انصاف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۹
بدر از روشنی عاریه گردید هلال
کوته اندیش محال است کند فکر مال
در سیه دل نکند صحبت نیکان تاثیر
پای طاوس نگارین نشود از پر وبال
از چراغی که گدا می طلبد روشن شد
که شود روز شب تیره به ارباب سوال
تا به خسرو نکند زندگی شیرین تلخ
خون فرهاد محال است که گردد پامال
چه خیال است نفس راست تواند کردن
هرکه را جاذبه شوق کند استقبال
چون مه بدر کنندش به نظر دنبه گداز
ساغر هرکه درین بزم شود مالامال
شرکت آینه بر عشق غیورست گران
من وآن حسن لطیفی که ندارد تمثال
خط آزادی غمهاست گرفتاری عشق
در قفس مرغ آفات بود فارغبال
از حرام است ترا کاهلی از طاعت حق
که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال
تا بود دایره چرخ به جا چون مرکز
اختر ماچه خیال است برآید زوبال
گردش چرخ به اصلاح نیاورد مرا
خرمن هستی من پاک نشد زین غربال
در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند
به چه امید کنم نامه خود را ارسال
می گشاید دل روشن گهر از خوش سخنان
کار زنگار به آیینه کند طوطی لال
( . . . )
نعمتی را که بود دیده شور از دنبال
هرکه با توسن سرکش کند اندیشه تاخت
مرگ را می کند از ساده دلی استقبال
مور را تا به کف دست سلیمان جا داد
حسن فرماندهیش گشت یکی صد زین خال
سیر افلاک دلیل است به آن عالم نور
شمع باشد سبب گردش فانوس خیال
به ثمر بارور از آب دو چشمم شده است
قطع پیوند کنم چون من ازان تازه نهال
چون کمالات ندارد ثمری جز خواری
جای رحم است برآن کس که کند کسب کمال
قسمت خاک نهادان نشود تلخی عیش
که می ناب ز دردست فزون رزق سفال
ماه نوگشت تمام ازره کاهش صائب
بی ریاضت نشود هیچ کس از اهل کمال
کوته اندیش محال است کند فکر مال
در سیه دل نکند صحبت نیکان تاثیر
پای طاوس نگارین نشود از پر وبال
از چراغی که گدا می طلبد روشن شد
که شود روز شب تیره به ارباب سوال
تا به خسرو نکند زندگی شیرین تلخ
خون فرهاد محال است که گردد پامال
چه خیال است نفس راست تواند کردن
هرکه را جاذبه شوق کند استقبال
چون مه بدر کنندش به نظر دنبه گداز
ساغر هرکه درین بزم شود مالامال
شرکت آینه بر عشق غیورست گران
من وآن حسن لطیفی که ندارد تمثال
خط آزادی غمهاست گرفتاری عشق
در قفس مرغ آفات بود فارغبال
از حرام است ترا کاهلی از طاعت حق
که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال
تا بود دایره چرخ به جا چون مرکز
اختر ماچه خیال است برآید زوبال
گردش چرخ به اصلاح نیاورد مرا
خرمن هستی من پاک نشد زین غربال
در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند
به چه امید کنم نامه خود را ارسال
می گشاید دل روشن گهر از خوش سخنان
کار زنگار به آیینه کند طوطی لال
( . . . )
نعمتی را که بود دیده شور از دنبال
هرکه با توسن سرکش کند اندیشه تاخت
مرگ را می کند از ساده دلی استقبال
مور را تا به کف دست سلیمان جا داد
حسن فرماندهیش گشت یکی صد زین خال
سیر افلاک دلیل است به آن عالم نور
شمع باشد سبب گردش فانوس خیال
به ثمر بارور از آب دو چشمم شده است
قطع پیوند کنم چون من ازان تازه نهال
چون کمالات ندارد ثمری جز خواری
جای رحم است برآن کس که کند کسب کمال
قسمت خاک نهادان نشود تلخی عیش
که می ناب ز دردست فزون رزق سفال
ماه نوگشت تمام ازره کاهش صائب
بی ریاضت نشود هیچ کس از اهل کمال
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۳
چند در خاک وطن غنچه بود بال و پرم؟
در سر افتاده چو خورشید هوای سفرم
پیه گرگ است که بر پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بر سرم
عیش موری ز ترشرویی من تلخ نشد
نی به ناخن ز چه کردند عبث چون شکرم؟
جگر سنگ به نومیدی من می سوزد
آب حیوانم و از ریگ روان تشنه ترم
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
آه اگر صبر نمی داد به دست این سپرم
بس که بی مهری ایام گزیده است مرا
شش جهت خانه زنبور بود در نظرم
سنگ و آهن شده در سوختنم دشمن و دوست
گرچه با دشمن و با دشمن و با دوست چو شیر و شکرم
من که در حسرت پرواز به خاک افتادم
عجبی نیست پر تیر شود بال و پرم
مپسند ای فلک سفله که در صلب صدف
مهره گل شود از گرد کسادی گهرم
تا سر از حلقه بیدارلان برزده ام
خون مرده است سواد دو جهان در نظرم
صائب از کشمکش دهر چنان دلگیرم
که نفس ناخن الماس بود بر جگرم
در سر افتاده چو خورشید هوای سفرم
پیه گرگ است که بر پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بر سرم
عیش موری ز ترشرویی من تلخ نشد
نی به ناخن ز چه کردند عبث چون شکرم؟
جگر سنگ به نومیدی من می سوزد
آب حیوانم و از ریگ روان تشنه ترم
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
آه اگر صبر نمی داد به دست این سپرم
بس که بی مهری ایام گزیده است مرا
شش جهت خانه زنبور بود در نظرم
سنگ و آهن شده در سوختنم دشمن و دوست
گرچه با دشمن و با دشمن و با دوست چو شیر و شکرم
من که در حسرت پرواز به خاک افتادم
عجبی نیست پر تیر شود بال و پرم
مپسند ای فلک سفله که در صلب صدف
مهره گل شود از گرد کسادی گهرم
تا سر از حلقه بیدارلان برزده ام
خون مرده است سواد دو جهان در نظرم
صائب از کشمکش دهر چنان دلگیرم
که نفس ناخن الماس بود بر جگرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۷
نتوان گرفت روزی هم از دهان هم
مرغان نمی کنند غلط آشیان هم
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم
ارباب ظلم تقویت یکدگر کنند
این فرقه اند از دل سنگین، فسان هم
در آسیا دو دانه نجوشد به یکدگر
در زیر چرخ نیست دو دل مهربان هم
چشم زمانه سیر نمی گردد از نفاق
تا خلق توتیا نکنند استخوان هم
چندان که در بساط جهان می کنم نظر
جز سنگ و شیشه نیست دو دل مهربان هم
از رنگ چهره راز مرا شرم یار یافت
دانند خوب بسته زبانان زبان هم
در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم
صائب شدند از ته دل مهربان هم
مرغان نمی کنند غلط آشیان هم
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم
ارباب ظلم تقویت یکدگر کنند
این فرقه اند از دل سنگین، فسان هم
در آسیا دو دانه نجوشد به یکدگر
در زیر چرخ نیست دو دل مهربان هم
چشم زمانه سیر نمی گردد از نفاق
تا خلق توتیا نکنند استخوان هم
چندان که در بساط جهان می کنم نظر
جز سنگ و شیشه نیست دو دل مهربان هم
از رنگ چهره راز مرا شرم یار یافت
دانند خوب بسته زبانان زبان هم
در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم
صائب شدند از ته دل مهربان هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۴
از بصیرت نیست دنبال تمنا تاختن
همچو طفلان هر طرف بهر تماشا تاختن
تا چو سوزن رشته پیوند مریم نگسلی
از زمین بر آسمان نتوان چو عیسی تاختن
چون توانی همعنان شد با سبکروحان، که تو
مانده کردی مرکب تن را ز بی جا تاختن
دارد آتش زیر پای خویشتن موج سراب
از سبک مغزی بود دنبال دنیا تاختن
گوی سبقت هر که از میدان برد مردست مرد
سهل باشد در بیابان اسب تنها تاختن
بر سبک مغزی غبار انفعال افزودن است
اسب چوبین با براق عرش پیما ساختن
داغ دارد جرأت پروانه صائب شیر را
از که می آید به آتش بی محابا تاختن؟
همچو طفلان هر طرف بهر تماشا تاختن
تا چو سوزن رشته پیوند مریم نگسلی
از زمین بر آسمان نتوان چو عیسی تاختن
چون توانی همعنان شد با سبکروحان، که تو
مانده کردی مرکب تن را ز بی جا تاختن
دارد آتش زیر پای خویشتن موج سراب
از سبک مغزی بود دنبال دنیا تاختن
گوی سبقت هر که از میدان برد مردست مرد
سهل باشد در بیابان اسب تنها تاختن
بر سبک مغزی غبار انفعال افزودن است
اسب چوبین با براق عرش پیما ساختن
داغ دارد جرأت پروانه صائب شیر را
از که می آید به آتش بی محابا تاختن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۹
سیلاب حواس است نظرهای پریشان
تخم نگرانی است خبرهای پریشان
چون دانه تسبیح بود رشته الفت
شیرازه جمعیت سرهای پریشان
داغی است به هر پاره دل من ز نگاری
چون سکه هر شهر به زرهای پریشان
دارم ز خیال سر زلف تو دماغی
آشفته تر از زلف خبرهای پریشان
چون ناوک بازیچه اطفال درین دشت
تا چند توان کرد سفرهای پریشان؟
افسوس که چون آینه از بی خبری، شد
بینایی ما صرف نظرهای پریشان
صائب مشو آشفته ز جمعیت اشرار
یک لحظه بود عمر شررهای پریشان
تخم نگرانی است خبرهای پریشان
چون دانه تسبیح بود رشته الفت
شیرازه جمعیت سرهای پریشان
داغی است به هر پاره دل من ز نگاری
چون سکه هر شهر به زرهای پریشان
دارم ز خیال سر زلف تو دماغی
آشفته تر از زلف خبرهای پریشان
چون ناوک بازیچه اطفال درین دشت
تا چند توان کرد سفرهای پریشان؟
افسوس که چون آینه از بی خبری، شد
بینایی ما صرف نظرهای پریشان
صائب مشو آشفته ز جمعیت اشرار
یک لحظه بود عمر شررهای پریشان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۳
سرو من طرح نو انداخته ای یعنی چه؟
جامه را فاخته ای ساخته ای یعنی چه؟
تو که از شرم به مشاطه نمی پردازی
یک جهان آینه پرداخته ای یعنی چه؟
تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگز
خانه در ملک کسان ساخته ای یعنی چه؟
شیر در بیشه خشم تو جگر می بازد
رنگ چون بیجگران باخته ای یعنی چه؟
عالمی زیر و زبر کردی و از پرکاری
علم زلف نگون ساخته ای یعنی چه؟
تشنه خون منی همچو صراحی در دل
دست در گردنم انداخته ای یعنی چه؟
تیر بر سینه اهل نظر انداخته ای
بعد ازان سینه سپر ساخته ای یعنی چه؟
گرد پاپوش نیفشانده به صحرای وطن
باز طرح سفر انداخته ای یعنی چه؟
شرمی از حافظ شیراز نداری صائب؟
این چنین تیغ زبان آخته ای یعنی چه؟
جامه را فاخته ای ساخته ای یعنی چه؟
تو که از شرم به مشاطه نمی پردازی
یک جهان آینه پرداخته ای یعنی چه؟
تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگز
خانه در ملک کسان ساخته ای یعنی چه؟
شیر در بیشه خشم تو جگر می بازد
رنگ چون بیجگران باخته ای یعنی چه؟
عالمی زیر و زبر کردی و از پرکاری
علم زلف نگون ساخته ای یعنی چه؟
تشنه خون منی همچو صراحی در دل
دست در گردنم انداخته ای یعنی چه؟
تیر بر سینه اهل نظر انداخته ای
بعد ازان سینه سپر ساخته ای یعنی چه؟
گرد پاپوش نیفشانده به صحرای وطن
باز طرح سفر انداخته ای یعنی چه؟
شرمی از حافظ شیراز نداری صائب؟
این چنین تیغ زبان آخته ای یعنی چه؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۴
یک نفس فارغ ز وسواس تمنا نیستی
از پریشان خاطری یک لحظه یک جا نیستی
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال و تو
پیر گشتی و همان در فکر فردا نیستی
گر چه شد محتاج عینک دیده بی شرم تو
همچنان چون کودکان سیر از تماشا نیستی
می کند از هر سر مویت سفیدی راه مرگ
در چنین وقتی به فکر زاد عقبی نیستی
از ندامت برنیاری آه سردی از جگر
هیچ در فکر رسن در چاه دنیا نیستی
از جمال حور مردان چشم پوشیدند و تو
از عجوز دهر یک ساعت شکیبا نیستی
در مبند این خانه تاریک را یکبارگی
چشم عبرت باز کن از دل چو بینا نیستی
گرچه تیرت با کمان از قد خم پیوسته شد
هیچ در فکر سفر از دار دنیا نیستی
گر چه دندان را ز نعمت های شیرین باختی
جز به حرف شکوه های تلخ گویا نیستی
خامشی را از خدا خواهند دانایان و تو
خون خود را می خوری یک دم چو گویا نیستی
خواب سنگین تو صائب کم ز کوه قاف نیست
گرچه از عزلت گزینان همچو عنقا نیستی
از پریشان خاطری یک لحظه یک جا نیستی
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال و تو
پیر گشتی و همان در فکر فردا نیستی
گر چه شد محتاج عینک دیده بی شرم تو
همچنان چون کودکان سیر از تماشا نیستی
می کند از هر سر مویت سفیدی راه مرگ
در چنین وقتی به فکر زاد عقبی نیستی
از ندامت برنیاری آه سردی از جگر
هیچ در فکر رسن در چاه دنیا نیستی
از جمال حور مردان چشم پوشیدند و تو
از عجوز دهر یک ساعت شکیبا نیستی
در مبند این خانه تاریک را یکبارگی
چشم عبرت باز کن از دل چو بینا نیستی
گرچه تیرت با کمان از قد خم پیوسته شد
هیچ در فکر سفر از دار دنیا نیستی
گر چه دندان را ز نعمت های شیرین باختی
جز به حرف شکوه های تلخ گویا نیستی
خامشی را از خدا خواهند دانایان و تو
خون خود را می خوری یک دم چو گویا نیستی
خواب سنگین تو صائب کم ز کوه قاف نیست
گرچه از عزلت گزینان همچو عنقا نیستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۹
زیر پای چرخ کجرفتار چون خوابد کسی؟
در ره این سیل بی زنهار چون خوابد کسی؟
خواب مستی از در و دیوار می جوشد چو می
در خرابات جهان هشیار چون خوابد کسی؟
در سرایی کز در و دیوار سیل آید برون
بی خبر چون صورت دیوار چون خوابد کسی؟
نوک خاری از گلستان جهان بیکار نیست
در چنین هنگامه ای بیکار چون خوابد کسی؟
تشنه خون است تیغ آبدار کهکشان
زیر این شمشیر بی زنهار چون خوابد کسی؟
شور بلبل سبزه خوابیده در گلشن نهشت
در چنین فصلی درین گلزار چون خوابد کسی؟
چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا
در میان اینقدر بیدار چون خوابد کسی؟
آسمان چون خانه زنبور آتش دیده است
در ته این سقف آتشبار چون خوابد کسی؟
تنگنای چرخ صائب نیست مأوای حضور
در دهان شیر و کام مار چون خوابد کسی؟
در ره این سیل بی زنهار چون خوابد کسی؟
خواب مستی از در و دیوار می جوشد چو می
در خرابات جهان هشیار چون خوابد کسی؟
در سرایی کز در و دیوار سیل آید برون
بی خبر چون صورت دیوار چون خوابد کسی؟
نوک خاری از گلستان جهان بیکار نیست
در چنین هنگامه ای بیکار چون خوابد کسی؟
تشنه خون است تیغ آبدار کهکشان
زیر این شمشیر بی زنهار چون خوابد کسی؟
شور بلبل سبزه خوابیده در گلشن نهشت
در چنین فصلی درین گلزار چون خوابد کسی؟
چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا
در میان اینقدر بیدار چون خوابد کسی؟
آسمان چون خانه زنبور آتش دیده است
در ته این سقف آتشبار چون خوابد کسی؟
تنگنای چرخ صائب نیست مأوای حضور
در دهان شیر و کام مار چون خوابد کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۱
به این پستی فراز چرخ جای خویش می خواهی
سر افلاک را در زیر پای خویش می خواهی
سلیمان یافت از ترک هوا زیر نگین عالم
تو عالم را به فرمان هوای خویش می خواهی
نداری بر رضای حق نظر چون کوته اندیشان
جهان را جمله محکوم رضای خویش می خواهی
گلوی نفس چون فرعون را محکم به دست آور
چو موسی اژدها را گر عصای خویش می خواهی
به غفلت صرف کردی نقد ایام جوانی را
ز بی شرمی همان عمر از خدای خویش می خواهی
سر افلاک را در زیر پای خویش می خواهی
سلیمان یافت از ترک هوا زیر نگین عالم
تو عالم را به فرمان هوای خویش می خواهی
نداری بر رضای حق نظر چون کوته اندیشان
جهان را جمله محکوم رضای خویش می خواهی
گلوی نفس چون فرعون را محکم به دست آور
چو موسی اژدها را گر عصای خویش می خواهی
به غفلت صرف کردی نقد ایام جوانی را
ز بی شرمی همان عمر از خدای خویش می خواهی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۱
که غیر از سنگ طفلان می کند دیوانه آرایی؟
که غیر از گنج گوهر می کند ویرانه آرایی؟
تمام عمر اگر با کعبه در یک پیرهن باشم
همان در کعبه دل می کنم بتخانه آرایی
عنان کجروی پیچیدن از گردون نمی آید
مکن در راه سیلاب فنا کاشانه آرایی
مهیای تپیدن شو که آن صیاد سنگین دل
ندارد هیچ کاری غیر دام و دانه آرایی
مرا بر غفلت سرشار بلبل خنده می آید
که در ایام گل دارد دماغ خانه آرایی
کسی تا چند مزدور هوای نفس خود باشد؟
نگشتی بی دماغ از خانه طفلانه آرایی؟
به حرف عقل گوش انداختم دیوانه گردیدم
مرا در خواب غفلت کرد این افسانه آرایی
نه ناقوس دلی نالان، نه زنار تنی پیچان
مکن با ان تجمل دعوی بتخانه آرایی
اگر از اهل شوقی مگذر از اندیشه صائب
که چون باد باران می کند دیوانه آرایی
که غیر از گنج گوهر می کند ویرانه آرایی؟
تمام عمر اگر با کعبه در یک پیرهن باشم
همان در کعبه دل می کنم بتخانه آرایی
عنان کجروی پیچیدن از گردون نمی آید
مکن در راه سیلاب فنا کاشانه آرایی
مهیای تپیدن شو که آن صیاد سنگین دل
ندارد هیچ کاری غیر دام و دانه آرایی
مرا بر غفلت سرشار بلبل خنده می آید
که در ایام گل دارد دماغ خانه آرایی
کسی تا چند مزدور هوای نفس خود باشد؟
نگشتی بی دماغ از خانه طفلانه آرایی؟
به حرف عقل گوش انداختم دیوانه گردیدم
مرا در خواب غفلت کرد این افسانه آرایی
نه ناقوس دلی نالان، نه زنار تنی پیچان
مکن با ان تجمل دعوی بتخانه آرایی
اگر از اهل شوقی مگذر از اندیشه صائب
که چون باد باران می کند دیوانه آرایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۸
دست اگر در کمر راهبر دل زده ای
بی تردد به میان دامن منزل زده ای
دامن خضر رها کن که دلیل تو بس است
پشت پایی که بر این عالم باطل زده ای
می شود شهپر توفیق، اگر برداری
دست عجزی که به دامان وسایل زده ای
باز کن از سر خود زود تن آسانی را
که عجب قفل گرانی به در دل زده ای
گوهری نیست اگر رشته امید ترا
گنه توست که چون موج به ساحل زده ای
چون به عیب و هنر خویش توانی پرداخت؟
تو که از جهل در آینه را گل زده ای
از تمنا گرهی رشته عمر تو نداشت
تو بر این رشته دو صد عقده مشکل زده ای
چون نداری دل آگاه، در اول قدمی
بوسه هر چند به پیشانی منزل زده ای
پاس دم دار که شمشیر دودم خواهد شد
در دم حشر دمی چند که غافل زده ای
در قیامت سپر آتش دوزخ گردد
از درم مهری اگر بر لب سایل زده ای
چاک در پرده ناموس تو خواهد انداخت
خنده ای چند که بر مردم کامل زده ای
زان به چشم تو صدف جلوه گوهر دارد
که سراپرده چو کف بر سر ساحل زده ای
نیست ممکن که ترا آب نسازد صائب
آتشی کز نفس گرم به محفل زده ای
بی تردد به میان دامن منزل زده ای
دامن خضر رها کن که دلیل تو بس است
پشت پایی که بر این عالم باطل زده ای
می شود شهپر توفیق، اگر برداری
دست عجزی که به دامان وسایل زده ای
باز کن از سر خود زود تن آسانی را
که عجب قفل گرانی به در دل زده ای
گوهری نیست اگر رشته امید ترا
گنه توست که چون موج به ساحل زده ای
چون به عیب و هنر خویش توانی پرداخت؟
تو که از جهل در آینه را گل زده ای
از تمنا گرهی رشته عمر تو نداشت
تو بر این رشته دو صد عقده مشکل زده ای
چون نداری دل آگاه، در اول قدمی
بوسه هر چند به پیشانی منزل زده ای
پاس دم دار که شمشیر دودم خواهد شد
در دم حشر دمی چند که غافل زده ای
در قیامت سپر آتش دوزخ گردد
از درم مهری اگر بر لب سایل زده ای
چاک در پرده ناموس تو خواهد انداخت
خنده ای چند که بر مردم کامل زده ای
زان به چشم تو صدف جلوه گوهر دارد
که سراپرده چو کف بر سر ساحل زده ای
نیست ممکن که ترا آب نسازد صائب
آتشی کز نفس گرم به محفل زده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۶
چه ثمر می دهد آن دل که نه آبش کردی؟
به کجا می رسد آن پا که به خوابش کردی؟
نگهی را که کمند گهر عبرت بود
تو ز کوته نظری خرج کتابش کردی
خار پیراهن آرام بود عارف را
مژه ای را که تو شیرازه خوابش کردی
دیده ای را که ازو خوشه گوهر می ریخت
آنقدر گریه نکردی که سرابش کردی
دل که قندیل حرم بود ز روشن گوهری
در خرابات مغان جام شرابش کردی
سر آزاده که از مغز خرد بود سمین
تو ز غفلت ز هوا پر چو حبابش کردی
دل بیدار که شمع سر بالین تو بود
تو ز افسانه چو اطفال به خوابش کردی
می تلخی که گوارایی ازو می زد موج
تو ز ابروی ترش پا به رکابش کردی
نفس را کردی از اندیشه فردا فارغ
خود حسابانه گر امروز حسابش کردی
هر که چون کوزه لب بسته لب از خواهش بست
در خرابات مغان پر می نابش کردی
دل هر کس که به شوق تو برید از دو جهان
بستر از آتش سوزان چو کبابش کردی
بود آیینه صد شاهد غیبی صائب
دیده ای را که سراپرده خوابش کردی
به کجا می رسد آن پا که به خوابش کردی؟
نگهی را که کمند گهر عبرت بود
تو ز کوته نظری خرج کتابش کردی
خار پیراهن آرام بود عارف را
مژه ای را که تو شیرازه خوابش کردی
دیده ای را که ازو خوشه گوهر می ریخت
آنقدر گریه نکردی که سرابش کردی
دل که قندیل حرم بود ز روشن گوهری
در خرابات مغان جام شرابش کردی
سر آزاده که از مغز خرد بود سمین
تو ز غفلت ز هوا پر چو حبابش کردی
دل بیدار که شمع سر بالین تو بود
تو ز افسانه چو اطفال به خوابش کردی
می تلخی که گوارایی ازو می زد موج
تو ز ابروی ترش پا به رکابش کردی
نفس را کردی از اندیشه فردا فارغ
خود حسابانه گر امروز حسابش کردی
هر که چون کوزه لب بسته لب از خواهش بست
در خرابات مغان پر می نابش کردی
دل هر کس که به شوق تو برید از دو جهان
بستر از آتش سوزان چو کبابش کردی
بود آیینه صد شاهد غیبی صائب
دیده ای را که سراپرده خوابش کردی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۶
چند چون چشم هوسناک به هر سو بینی؟
جمع شو تا هم از آیینه خود رو بینی
دیده بر شست گشا، چند ز کوته نظری
تیر مژگان ز کمانخانه ابرو بینی؟
حسن لیلی نبود پرده نشین ای مجنون
چند بنشینی و بر دیده آهو بینی؟
بالغ آن روز شود جوهر بینایی تو
که تو این دایره را چشم سخنگو بینی
گوی شو در خم چوگان سبکدست قضا
تا چو گردون سر خود در قدم او بینی
جنگ با گردش افلاک ز کوته نظری است
جنبش تیغ همان به که ز بازو بینی
تو که بر سینه الف می کشی از جلوه سرو
آه ازان روز که آن قامت دلجو بینی
صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
این نه سروی است که دایم به لب جو بینی
کشتی شرم تو آن روز شود طوفانی
که نهان کرده خود را به ترازو بینی
می کنی دست طلب از مژه شوخ دراز
از تهی چشمی، اگر کاسه زانو بینی!
صائب از پرده افلاک قدم بیرون نه
تا چو خورشید دو صد لاله خود رو بینی
جمع شو تا هم از آیینه خود رو بینی
دیده بر شست گشا، چند ز کوته نظری
تیر مژگان ز کمانخانه ابرو بینی؟
حسن لیلی نبود پرده نشین ای مجنون
چند بنشینی و بر دیده آهو بینی؟
بالغ آن روز شود جوهر بینایی تو
که تو این دایره را چشم سخنگو بینی
گوی شو در خم چوگان سبکدست قضا
تا چو گردون سر خود در قدم او بینی
جنگ با گردش افلاک ز کوته نظری است
جنبش تیغ همان به که ز بازو بینی
تو که بر سینه الف می کشی از جلوه سرو
آه ازان روز که آن قامت دلجو بینی
صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
این نه سروی است که دایم به لب جو بینی
کشتی شرم تو آن روز شود طوفانی
که نهان کرده خود را به ترازو بینی
می کنی دست طلب از مژه شوخ دراز
از تهی چشمی، اگر کاسه زانو بینی!
صائب از پرده افلاک قدم بیرون نه
تا چو خورشید دو صد لاله خود رو بینی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۷
چه به هر سوی چو کوران به عصا می بینی؟
چاه زیر قدم توست چو وا می بینی
یک کف خاک ز تردامنیت خشک نماند
تو همان لغزش خود را ز قضا می بینی
بر زر و جامه بود چشم تو از نور و صفا
پشت از آیینه و از کعبه قبا می بینی
اعتقاد تو به زر بیشتر از اعجازست
فال مصحف پی تذهیب طلا می بینی
چشم ما بر هنر و چشم تو بر عیب بود
ما ز آیینه صفا و تو قفا می بینی
به تو خواهند نظر کرد به فردا در حشر
به همان چشم که امروز به ما می بینی
گوش را کر کن و بشنو که چها می شنوی
دیده بر بند و نظر کن که چها می بینی
می توان رفت به یک چشم پریدن تا مصر
تو ز کوته نظری راه صبا می بینی
خنده چون گل به تهیدستی خاشاک مزن
که ز دمسردی ایام سزا می بینی
صائب آن به که خطا را نگزینی به صواب
چون درین دار مکافات جزا می بینی
چاه زیر قدم توست چو وا می بینی
یک کف خاک ز تردامنیت خشک نماند
تو همان لغزش خود را ز قضا می بینی
بر زر و جامه بود چشم تو از نور و صفا
پشت از آیینه و از کعبه قبا می بینی
اعتقاد تو به زر بیشتر از اعجازست
فال مصحف پی تذهیب طلا می بینی
چشم ما بر هنر و چشم تو بر عیب بود
ما ز آیینه صفا و تو قفا می بینی
به تو خواهند نظر کرد به فردا در حشر
به همان چشم که امروز به ما می بینی
گوش را کر کن و بشنو که چها می شنوی
دیده بر بند و نظر کن که چها می بینی
می توان رفت به یک چشم پریدن تا مصر
تو ز کوته نظری راه صبا می بینی
خنده چون گل به تهیدستی خاشاک مزن
که ز دمسردی ایام سزا می بینی
صائب آن به که خطا را نگزینی به صواب
چون درین دار مکافات جزا می بینی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴۰
غنچه را راه در آن چاک گریبان ندهی
به کف طفل نوآموز گلستان ندهی
دست بیعت به گل داغ چو دادی، زنهار
فرصت بند گشودن به گریبان ندهی
می خورد شهر به هم گر تو ستمگر یک روز
سیل زنجیر جنون سر به بیابان ندهی
سینه بر سینه خم گر چو فلاطون بنهی
خشت خم را به کتب خانه یونان ندهی
از دلت چشمه زمزم نبرد گرد ملال
اگر از آبله آبی به مغیلان ندهی
گر به صحرای تعلق گذر افتد ناچار
خار را فرصت گیرایی دامان ندهی
می چکد شور قیامت ز شکرخنده او
دل مجروح به آن پسته خندان ندهی
ای فلک در گذر از قسمت ما، شرم بدار
چند در کاسه خود دست به مهمان ندهی؟
نان و دندان به هم ار می دهیم احسان است
چند نان بخشیم ای سفله و دندان ندهی؟
صائب از سوختگی گر به سرت دودی هست
مشت خاک سیه هند به ایران ندهی
به کف طفل نوآموز گلستان ندهی
دست بیعت به گل داغ چو دادی، زنهار
فرصت بند گشودن به گریبان ندهی
می خورد شهر به هم گر تو ستمگر یک روز
سیل زنجیر جنون سر به بیابان ندهی
سینه بر سینه خم گر چو فلاطون بنهی
خشت خم را به کتب خانه یونان ندهی
از دلت چشمه زمزم نبرد گرد ملال
اگر از آبله آبی به مغیلان ندهی
گر به صحرای تعلق گذر افتد ناچار
خار را فرصت گیرایی دامان ندهی
می چکد شور قیامت ز شکرخنده او
دل مجروح به آن پسته خندان ندهی
ای فلک در گذر از قسمت ما، شرم بدار
چند در کاسه خود دست به مهمان ندهی؟
نان و دندان به هم ار می دهیم احسان است
چند نان بخشیم ای سفله و دندان ندهی؟
صائب از سوختگی گر به سرت دودی هست
مشت خاک سیه هند به ایران ندهی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۱
تا کی غبار خاطر صحرا شود کسی؟
چون گردباد، بادیه پیما شود کسی
می بایدش هزار قدح خون به سر کشید
تا در مذاق خلق گوارا شود کسی
اوضاع زشت مردم عالم ندیدنی است
امروز صرفه نیست که بینا شود کسی
روشندلی که لذت تجرید یافته است
بیرون رود ز خویش چو پیدا شود کسی
تا می توان ز آبله دست رزق خورد
بهر چه خوشه چین ثریا شود کسی؟
آنجاست آدمی که دلش آرمیده است
هر لحظه ای اگر چه به صد جا شود کسی
حرف مقام قافله بارست بر دلش
چون پیشتر ز کوچ مهیا شود کسی
چون در حباب، موج پر و بال وا کند؟
در تنگنای چرخ چسان وا شود کسی؟
در چشم این سیاه دلان صبح کاذب است
در روشنی اگر ید بیضا شود کسی
تا می توان ز لذت دیدار محو شد
بیخود چرا ز نشائه صهبا شود کسی؟
تا ممکن است زیستن از خلق بی نیاز
راضی چرا به ننگ تمنا شود کسی؟
تا سر توان نهاد به زانوی خود، چرا
منت پذیر بالش خارا شود کسی؟
می بایدش به خون جگر خورد غوطه ها
تا از غبار جسم مصفا شود کسی؟
مژگان هنوز داد تماشا نداده است
آن فرصت از کجاست که بینا شود کسی
یک اهل درد نیست به درد سخن رسد
خونش به گردن است که گویا شود کسی
صائب بس است فکر خط و خال گلرخان
تا کی سیاه خیمه سودا شود کسی؟
چون گردباد، بادیه پیما شود کسی
می بایدش هزار قدح خون به سر کشید
تا در مذاق خلق گوارا شود کسی
اوضاع زشت مردم عالم ندیدنی است
امروز صرفه نیست که بینا شود کسی
روشندلی که لذت تجرید یافته است
بیرون رود ز خویش چو پیدا شود کسی
تا می توان ز آبله دست رزق خورد
بهر چه خوشه چین ثریا شود کسی؟
آنجاست آدمی که دلش آرمیده است
هر لحظه ای اگر چه به صد جا شود کسی
حرف مقام قافله بارست بر دلش
چون پیشتر ز کوچ مهیا شود کسی
چون در حباب، موج پر و بال وا کند؟
در تنگنای چرخ چسان وا شود کسی؟
در چشم این سیاه دلان صبح کاذب است
در روشنی اگر ید بیضا شود کسی
تا می توان ز لذت دیدار محو شد
بیخود چرا ز نشائه صهبا شود کسی؟
تا ممکن است زیستن از خلق بی نیاز
راضی چرا به ننگ تمنا شود کسی؟
تا سر توان نهاد به زانوی خود، چرا
منت پذیر بالش خارا شود کسی؟
می بایدش به خون جگر خورد غوطه ها
تا از غبار جسم مصفا شود کسی؟
مژگان هنوز داد تماشا نداده است
آن فرصت از کجاست که بینا شود کسی
یک اهل درد نیست به درد سخن رسد
خونش به گردن است که گویا شود کسی
صائب بس است فکر خط و خال گلرخان
تا کی سیاه خیمه سودا شود کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۵
آسودگی مجو ز گرفتار زندگی
سرگشتگی است گردش پرگار زندگی
دردسر خمار بود حاصل حیات
خمیازه است خنده گلزار زندگی
تا در تو هست از آتش شهوت شراره ای
چون موی، پیچ و تاب بود کار زندگی
معراج آفتاب بود پله زوال
برق فناست گرمی بازار زندگی
در رهگذار سیل کمر باز کردن است
در زیر تیغ حادثه اظهار زندگی
کوتاه می شود به نظر بازکردنی
چون خواب تلخ، دولت بیدار زندگی
با جان بی نفس به عدم بازگشت کرد
شد روح بس که دلزده از دار زندگی
در وادیی که کوه چو ابرست در گذار
ما پشت داده ایم به دیوار زندگی
گردن مکش ز تیغ شهادت که خضر را
دارد نهان ز چشم جهان عار زندگی
از تنگنای جسم برون آی، تا به چند
باشی چو جغد خانه نگهدار زندگی؟
پیچیده می شود به نظر بازکردنی
چون گردباد جلوه طومار زندگی
در دور خط سبز و لب روح بخش او
شرمنده است خضر ز اظهار زندگی
باشد به رنگ شعله جواله بی بقا
در سیر و دور، گردش پرگار زندگی
این بار را ز دوش بیفکن که عالمی
افتاد از نفس به ته بار زندگی
در زندگی مپیچ گرت مغز عقل هست
کآشفتگی بود گل دستار زندگی
از داغ دوستان و عزیزان فلک نهد
هر روز مهر تازه به طومار زندگی
عشق گرانبها بود و درد و داغ عشق
گنجی که هست در ته دیوار زندگی
گردید در شکار مگس صرف سر به سر
چون تار عنکبوت مرا تار زندگی
خشک است دست خلق، مگر سیل نیستی
دستی نهد مرا به ته بار زندگی
از دست رعشه دار نفس ریخت عاقبت
صائب به خاک ساغر سرشار زندگی
سرگشتگی است گردش پرگار زندگی
دردسر خمار بود حاصل حیات
خمیازه است خنده گلزار زندگی
تا در تو هست از آتش شهوت شراره ای
چون موی، پیچ و تاب بود کار زندگی
معراج آفتاب بود پله زوال
برق فناست گرمی بازار زندگی
در رهگذار سیل کمر باز کردن است
در زیر تیغ حادثه اظهار زندگی
کوتاه می شود به نظر بازکردنی
چون خواب تلخ، دولت بیدار زندگی
با جان بی نفس به عدم بازگشت کرد
شد روح بس که دلزده از دار زندگی
در وادیی که کوه چو ابرست در گذار
ما پشت داده ایم به دیوار زندگی
گردن مکش ز تیغ شهادت که خضر را
دارد نهان ز چشم جهان عار زندگی
از تنگنای جسم برون آی، تا به چند
باشی چو جغد خانه نگهدار زندگی؟
پیچیده می شود به نظر بازکردنی
چون گردباد جلوه طومار زندگی
در دور خط سبز و لب روح بخش او
شرمنده است خضر ز اظهار زندگی
باشد به رنگ شعله جواله بی بقا
در سیر و دور، گردش پرگار زندگی
این بار را ز دوش بیفکن که عالمی
افتاد از نفس به ته بار زندگی
در زندگی مپیچ گرت مغز عقل هست
کآشفتگی بود گل دستار زندگی
از داغ دوستان و عزیزان فلک نهد
هر روز مهر تازه به طومار زندگی
عشق گرانبها بود و درد و داغ عشق
گنجی که هست در ته دیوار زندگی
گردید در شکار مگس صرف سر به سر
چون تار عنکبوت مرا تار زندگی
خشک است دست خلق، مگر سیل نیستی
دستی نهد مرا به ته بار زندگی
از دست رعشه دار نفس ریخت عاقبت
صائب به خاک ساغر سرشار زندگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۷
ای گل ز شوخ چشمی اغیار غافلی
از سادگی ز زخم خس و خار غافلی
ای گل ز دامن تر اغیار غافلی
آیینه ای، ز آفت زنگار غافلی
در خواب ناز نرگس خود را ندیده ای
از ترکتاز فتنه بیدار غافلی
آیینه خمار شکن پیش دست توست
از اضطراب تشنه دیدار غافلی
هر موی بر تن تو شود آه حسرتی
آگاه اگر شوی که چه مقدار غافلی
افکنده ای بساط اقامت به زیر چرخ
در تنگنای بیضه ز گلزار غافلی
دولت طلب ز سایه بال هما کنی
از خواب امن سایه دیوار غافلی
چون رشته دست پیش گهر می کنی دراز
از گنج خویش در ته دیوار غافلی
چسبیده ای چو نی به شکرخواب عافیت
از جستجوی دولت بیدار غافلی
زان چون جرس همیشه دلت می تپد که تو
در کاروان ز قافله سالار غافلی
واقف نه ای ز رفتن عمر سبک عنان
چون کاروان ریگ ز رفتار غافلی
داری گمان که با تو به دل گشته است راست
صائب ز مکر عالم غدار غافلی
از سادگی ز زخم خس و خار غافلی
ای گل ز دامن تر اغیار غافلی
آیینه ای، ز آفت زنگار غافلی
در خواب ناز نرگس خود را ندیده ای
از ترکتاز فتنه بیدار غافلی
آیینه خمار شکن پیش دست توست
از اضطراب تشنه دیدار غافلی
هر موی بر تن تو شود آه حسرتی
آگاه اگر شوی که چه مقدار غافلی
افکنده ای بساط اقامت به زیر چرخ
در تنگنای بیضه ز گلزار غافلی
دولت طلب ز سایه بال هما کنی
از خواب امن سایه دیوار غافلی
چون رشته دست پیش گهر می کنی دراز
از گنج خویش در ته دیوار غافلی
چسبیده ای چو نی به شکرخواب عافیت
از جستجوی دولت بیدار غافلی
زان چون جرس همیشه دلت می تپد که تو
در کاروان ز قافله سالار غافلی
واقف نه ای ز رفتن عمر سبک عنان
چون کاروان ریگ ز رفتار غافلی
داری گمان که با تو به دل گشته است راست
صائب ز مکر عالم غدار غافلی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۶
زین گریه دروغ که ای پیر می کنی
آبی به شیراز سر تزویر می کنی
زان به بود که سیر کنی صد گرسنه را
چشم گرسنه خود اگر سیر می کنی
از سیر نیست مانع عمر سبک خرام
موی خود از خضاب اگر قیر می کنی
مویت سفید و نامه اعمال شد سیاه
در توبه اینقدر ز چه تائخیر می کنی؟
کافور مرگ آتش حرص ترا، کم است
تو ساده لوح فکر طباشیر می کنی
طی شد شب جوانی و خندید صبح شیب
تو این زمان تهیه شبگیر می کنی؟
در خامشی گریز ز تقصیرهای خویش
تمهید عذر بهر چه تقصیر می کنی؟
این خانه را که طعمه سیلاب می شود
ای خانمان خراب چه تعمیر می کنی؟
کم کرده ای گناه، که در وقت بازخواست
تقصیر خود حواله به تقدیر می کنی؟
آن خصم نیست نفس کز احسان شود مطیع
غافل مشو که تربیت شیر می کنی
سال دراز کعبه نگرداند رخت خویش
تو هر دو روز رخت چه تغییر می کنی؟
آن پرده سوز، قابل تصویر خلق نیست
در پرده است هر چه تو تصویر می کنی
چون سینه را هدف کنی ای بیجگر، که تو
در خانه کمان حذر از تیر می کنی
صائب مس تو نیست پذیرای نور فیض
بیهوده عمر خرج در اکسیر می کنی
آبی به شیراز سر تزویر می کنی
زان به بود که سیر کنی صد گرسنه را
چشم گرسنه خود اگر سیر می کنی
از سیر نیست مانع عمر سبک خرام
موی خود از خضاب اگر قیر می کنی
مویت سفید و نامه اعمال شد سیاه
در توبه اینقدر ز چه تائخیر می کنی؟
کافور مرگ آتش حرص ترا، کم است
تو ساده لوح فکر طباشیر می کنی
طی شد شب جوانی و خندید صبح شیب
تو این زمان تهیه شبگیر می کنی؟
در خامشی گریز ز تقصیرهای خویش
تمهید عذر بهر چه تقصیر می کنی؟
این خانه را که طعمه سیلاب می شود
ای خانمان خراب چه تعمیر می کنی؟
کم کرده ای گناه، که در وقت بازخواست
تقصیر خود حواله به تقدیر می کنی؟
آن خصم نیست نفس کز احسان شود مطیع
غافل مشو که تربیت شیر می کنی
سال دراز کعبه نگرداند رخت خویش
تو هر دو روز رخت چه تغییر می کنی؟
آن پرده سوز، قابل تصویر خلق نیست
در پرده است هر چه تو تصویر می کنی
چون سینه را هدف کنی ای بیجگر، که تو
در خانه کمان حذر از تیر می کنی
صائب مس تو نیست پذیرای نور فیض
بیهوده عمر خرج در اکسیر می کنی