عبارات مورد جستجو در ۵۷۵ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
شور جنونم از سر این بخت شوم رفت
فرّ همای عشق به تاراج بوم رفت
با کشت ما که آبخورش آتش دلست
سرگرم شد سموم و ستم بر سموم رفت
فال خرابی غم او میزند دلم
آسودگی ز طالع این مرزوبوم رفت
افکند سایه بار غمت بر وجود ما
آتش دگر به تربیت شمع و موم رفت
فیّاض تا چه فتنه دهد روزِ خطِّ یار
اینک سپاه زنگ به تاراج روم رفت
فرّ همای عشق به تاراج بوم رفت
با کشت ما که آبخورش آتش دلست
سرگرم شد سموم و ستم بر سموم رفت
فال خرابی غم او میزند دلم
آسودگی ز طالع این مرزوبوم رفت
افکند سایه بار غمت بر وجود ما
آتش دگر به تربیت شمع و موم رفت
فیّاض تا چه فتنه دهد روزِ خطِّ یار
اینک سپاه زنگ به تاراج روم رفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
مکن دراز به زیر سپهر پا گستاخ
که کردهاند برای کسی بلند این کاخ
عجب که کام خود از آسمان توانی دید
که کوته است ترا دست و میوه بر سر شاخ
اثر ندارد هر چند گوش گردون را
به دست ناله دریدیم پردههای صماخ
سرایتی به دل نازک تو نتواند
اگر چه گریة من سنگ میکند سوراخ
گلوی شیشة قسمت چو تنگ شد فیّاض
چه نفع دارد اگر دامن خم است فراخ
که کردهاند برای کسی بلند این کاخ
عجب که کام خود از آسمان توانی دید
که کوته است ترا دست و میوه بر سر شاخ
اثر ندارد هر چند گوش گردون را
به دست ناله دریدیم پردههای صماخ
سرایتی به دل نازک تو نتواند
اگر چه گریة من سنگ میکند سوراخ
گلوی شیشة قسمت چو تنگ شد فیّاض
چه نفع دارد اگر دامن خم است فراخ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
گفت و گو یک حرف را تفسیر نتوانست کرد
خامشی هم نکتهای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر میافکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمیبندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
خامشی هم نکتهای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر میافکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمیبندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
هر کس به عارض تو خط مشک فام خواند
مضمون تیره بختی ما را تمام خواند
من طفل مشربم ز فنون هنر مرا
چندان سواد بس که توان خطّ جام خواند
در داد جمله را به سر گِرد خوانِ غم
گردون صلای عامی و ما را به نام خواند
قسمت به روزنامة احوال من به سهو
صبحی نوشته بود ولی بخت، شام خواند
فیّاض تا زمن سبق خامشی گرفت
مشکل دگر تواند درس کلام خواند
مضمون تیره بختی ما را تمام خواند
من طفل مشربم ز فنون هنر مرا
چندان سواد بس که توان خطّ جام خواند
در داد جمله را به سر گِرد خوانِ غم
گردون صلای عامی و ما را به نام خواند
قسمت به روزنامة احوال من به سهو
صبحی نوشته بود ولی بخت، شام خواند
فیّاض تا زمن سبق خامشی گرفت
مشکل دگر تواند درس کلام خواند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مستی ز گرد تفرقه پاکم نمیکند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمیکند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمیکند
از هفت جوش صبر وجودم سرشتهاند
خوی زمانه عربدهناکم نمیکند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمیکند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمیکند
السماسْسوده سودة الماس میشود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمیکند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانستهام که عشق هلاکم نمیکند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمیکند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمیکند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمیکند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمیکند
از هفت جوش صبر وجودم سرشتهاند
خوی زمانه عربدهناکم نمیکند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمیکند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمیکند
السماسْسوده سودة الماس میشود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمیکند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانستهام که عشق هلاکم نمیکند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمیکند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمیکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
از سر گذشتگان را تاج و کمر مبارک
بر هر که سر ندارد این درد سر مبارک
دل بر قفس نهادن آزاد کرد ما را
فتح شکستگیها بر بال و پر مبارک
تا از ره اوفتادم خلق از پیم فتادند
توفیق گمشدن کرد بر من سفر مبارک
وقف خرام خسرو بوم و بر شکر شد
بر جلوههای شیرین کوه و کمر مبارک
بخت هنروران را جز تیرگی شگون نیست
اقبال بخت و طالع بر بیهنر مبارک
آسودگان منزل امن و امان نشستند
بر ما که رهروانیم عید خطر مبارک
از پاره کردن جیب بیطاقتی خجل شد
این رخنههای بیداد هم بر جگر مبارک
تا هستی تو باقیست محرومی از وصالش
در شیر غوطه خوردن هم بر شکر مبارک
فیّاض را چه دانند قدر این مذاق تلخان
در هند طوطیان را این نیشکر مبارک
بر هر که سر ندارد این درد سر مبارک
دل بر قفس نهادن آزاد کرد ما را
فتح شکستگیها بر بال و پر مبارک
تا از ره اوفتادم خلق از پیم فتادند
توفیق گمشدن کرد بر من سفر مبارک
وقف خرام خسرو بوم و بر شکر شد
بر جلوههای شیرین کوه و کمر مبارک
بخت هنروران را جز تیرگی شگون نیست
اقبال بخت و طالع بر بیهنر مبارک
آسودگان منزل امن و امان نشستند
بر ما که رهروانیم عید خطر مبارک
از پاره کردن جیب بیطاقتی خجل شد
این رخنههای بیداد هم بر جگر مبارک
تا هستی تو باقیست محرومی از وصالش
در شیر غوطه خوردن هم بر شکر مبارک
فیّاض را چه دانند قدر این مذاق تلخان
در هند طوطیان را این نیشکر مبارک
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
چه پای بستة تدبیرم بایدم بودن
که در قلمرو تقدیر بایدم بودن
قضا به چین جبین رد نمیشود هرگز
چه لازم است که دلگیر بایدم بودن
دمی به خُلق خوشم روزگار نگذارد
دم نسیمم و شمشیر بایدم بودن
پیاده در جلو غفلتم، کنون کز هوش
دو اسبه در پی نخجیر بایدم بودن
ز سرگرانی زلف تو درهمم چه کنم!
که بار خاطر زنجیر بایدم بودن
چنان نرفت غم دوری رهم از یاد
که در تهیّة شبگیر بایدم بودن
کدام عیشِ جوانی، کدام عهدِ طرب!
که در تلافی آن پیر بایدم بودن
چه غم ز قامت خم دیده، این امیدم بس
که در کمان هوس تیر بایدم بودن
ظهور درد دل من گذشت از آن فیّاض
که زیر منّت تقریر بایدم بودن
که در قلمرو تقدیر بایدم بودن
قضا به چین جبین رد نمیشود هرگز
چه لازم است که دلگیر بایدم بودن
دمی به خُلق خوشم روزگار نگذارد
دم نسیمم و شمشیر بایدم بودن
پیاده در جلو غفلتم، کنون کز هوش
دو اسبه در پی نخجیر بایدم بودن
ز سرگرانی زلف تو درهمم چه کنم!
که بار خاطر زنجیر بایدم بودن
چنان نرفت غم دوری رهم از یاد
که در تهیّة شبگیر بایدم بودن
کدام عیشِ جوانی، کدام عهدِ طرب!
که در تلافی آن پیر بایدم بودن
چه غم ز قامت خم دیده، این امیدم بس
که در کمان هوس تیر بایدم بودن
ظهور درد دل من گذشت از آن فیّاض
که زیر منّت تقریر بایدم بودن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸ - این ابیات را وقتی که از نردبان افتاده و پایش شکسته برای بعضی از دوستان خود فرستاده و شکایت از درد پا و اظهار ملال از فراق آن دوست کرده
دور از جمال جاه تو ای صدر ارجمند
افتاد پای بنده به دست شکسته بند
باز آمدی ز راه و نگفتی چگونه ای
تاگفتمی که پای چگونه ست و درد چند
دست قضای بد ز سر نردبان شوم
بگرفت پای من به بن ناودان فکند
هر مردو زن که دید قوامیت را چنان
فریاد خواند وروی خراشید و موی کند
تا شخص من پیاده شد از بار گیر جان
از دست درد مقرعه خوردم هزار و اند
لابد به خاک تیره درآید سر سوار
چون درمیان راه خطا شد سم سمند
رنجور دل شوی چو بدانی که روزگار
چون می گذشت بر من مسکین مستمند
بر جان من گشاده بلا روز و شب کمین
در گردنم فتاده ز درد آتشین کمند
از دست بنده زهر شکر بود پیش ازین
و امروز پای اوست چو نی گشته بندبند
تو آمدی و بنده نیامد به خدمتت
زیرا که پست کرد مرا گنبد بلند
من بی شما چهار برادر معذبم
در چارمیخ درد بمانده تنی نژند
رنجم زیادت است ز نادیدن شما
از رنج دل فزوده شود درد دردمند
این «خود» به ترکه هر که ببیند بگویدم
چون تو کسی چگونه کند کار ناپسند
بر نردبان چه کار تو را تا در اوفتی
از دست تو رسید به پای تو برگزند
این گویدم که پای تو را به بود طلی
وان گویدم که نه نه طلی چیست خشک بند
آن گویدم که چشم به دست این سپند سوز
بر آتش بلا بنشان باد چون سپند
صدگونه پند می دهدم کمتر ابلهی
کو چاه و بند باز نداند ز جاه و پند
ای در کف سعادت تو گرز گاوسار
ببریده خشم تو سر دشمن چو گوسفند
بر نردبان اگر به حماقت نرفتمی
هرگنده سبلتی نزد ندیم ریشخند
افتاد پای بنده به دست شکسته بند
باز آمدی ز راه و نگفتی چگونه ای
تاگفتمی که پای چگونه ست و درد چند
دست قضای بد ز سر نردبان شوم
بگرفت پای من به بن ناودان فکند
هر مردو زن که دید قوامیت را چنان
فریاد خواند وروی خراشید و موی کند
تا شخص من پیاده شد از بار گیر جان
از دست درد مقرعه خوردم هزار و اند
لابد به خاک تیره درآید سر سوار
چون درمیان راه خطا شد سم سمند
رنجور دل شوی چو بدانی که روزگار
چون می گذشت بر من مسکین مستمند
بر جان من گشاده بلا روز و شب کمین
در گردنم فتاده ز درد آتشین کمند
از دست بنده زهر شکر بود پیش ازین
و امروز پای اوست چو نی گشته بندبند
تو آمدی و بنده نیامد به خدمتت
زیرا که پست کرد مرا گنبد بلند
من بی شما چهار برادر معذبم
در چارمیخ درد بمانده تنی نژند
رنجم زیادت است ز نادیدن شما
از رنج دل فزوده شود درد دردمند
این «خود» به ترکه هر که ببیند بگویدم
چون تو کسی چگونه کند کار ناپسند
بر نردبان چه کار تو را تا در اوفتی
از دست تو رسید به پای تو برگزند
این گویدم که پای تو را به بود طلی
وان گویدم که نه نه طلی چیست خشک بند
آن گویدم که چشم به دست این سپند سوز
بر آتش بلا بنشان باد چون سپند
صدگونه پند می دهدم کمتر ابلهی
کو چاه و بند باز نداند ز جاه و پند
ای در کف سعادت تو گرز گاوسار
ببریده خشم تو سر دشمن چو گوسفند
بر نردبان اگر به حماقت نرفتمی
هرگنده سبلتی نزد ندیم ریشخند
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۲
دولتت گر نیک ننوازد مرا
روزگار بد بر اندازد مرا
بینوائیها بسوزد جان من
گرنه جودت برگها سازد مرا
پایمال هر خسم دارد سپهر
سعی تو گرسرنیفزاید مرا
از سعادت چون کنم طرف کمر
چون نحوست کیسه پردازد مرا
از عنایتهای تو از زر و سیم
دستها گستاخ چون یازد مرا
کز شکایتهای دولت جان و تن
از تف اندیشه بگدازد مرا
گر معینی باشی اندر حق من
دل به بخت جاودان نازد مرا
تو عنایت کن که آنگه روزگار
گر بخواهد گرنه،بنوازد مرا
گر به خدمت کم رسم دست زمان
هر زمانی جنگی آغازد مرا
وربه خدمت می رسم چوگان چرخ
بر دردت چون گوی می بازد مرا
من سوار و مرد این میدان نیم
اسب اقبال تو می تازد مرا
روزگار بد بر اندازد مرا
بینوائیها بسوزد جان من
گرنه جودت برگها سازد مرا
پایمال هر خسم دارد سپهر
سعی تو گرسرنیفزاید مرا
از سعادت چون کنم طرف کمر
چون نحوست کیسه پردازد مرا
از عنایتهای تو از زر و سیم
دستها گستاخ چون یازد مرا
کز شکایتهای دولت جان و تن
از تف اندیشه بگدازد مرا
گر معینی باشی اندر حق من
دل به بخت جاودان نازد مرا
تو عنایت کن که آنگه روزگار
گر بخواهد گرنه،بنوازد مرا
گر به خدمت کم رسم دست زمان
هر زمانی جنگی آغازد مرا
وربه خدمت می رسم چوگان چرخ
بر دردت چون گوی می بازد مرا
من سوار و مرد این میدان نیم
اسب اقبال تو می تازد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
بیلبت شد سنگباران بر لب پیمانهها
میپرستان خاک میلیسند در میخانهها
هرکه ما را سوخت شمعی بر مزار خویشتن
آید این آواز از خاکستر پروانهها
از معلم کودکان گیرند تعلیم جنون
کردهای دیوانه طفلان را به مکتبخانهها
از چمن مرغان به اقبال که بیرون رفتهاند
پر برآوردند در دنبال ایشان خانهها
تا خط و خال تو در گرد کسادی غوطه زد
بر زمین چون مور گردیدند پنهان دانهها
گوشهگیران از حوادثهای دوران ایمنند
جغد را باشد حصار عافیت ویرانهها
پای خود دانسته نه در بزم ما ای محتسب
گردش گرداب باشد گردش پیمانهها
میشوند آیینهها روشن ز صیقل سیدا
سنگ طفلان سرمه چشم است با دیوانهها
میپرستان خاک میلیسند در میخانهها
هرکه ما را سوخت شمعی بر مزار خویشتن
آید این آواز از خاکستر پروانهها
از معلم کودکان گیرند تعلیم جنون
کردهای دیوانه طفلان را به مکتبخانهها
از چمن مرغان به اقبال که بیرون رفتهاند
پر برآوردند در دنبال ایشان خانهها
تا خط و خال تو در گرد کسادی غوطه زد
بر زمین چون مور گردیدند پنهان دانهها
گوشهگیران از حوادثهای دوران ایمنند
جغد را باشد حصار عافیت ویرانهها
پای خود دانسته نه در بزم ما ای محتسب
گردش گرداب باشد گردش پیمانهها
میشوند آیینهها روشن ز صیقل سیدا
سنگ طفلان سرمه چشم است با دیوانهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
به سوی بحر اگر سیلاب اشکم رهنمون افتد
حبابی گردد و گرداب از دریا برون افتد
نشد مقبول شیرین کاریی فرهاد خسرو را
هنر معیوب گردد هر که را طالع زبون افتد
دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد
نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد
نهد بر خاک دنیا دار پهلو از تهیدستی
صراحی چون ز می گردید خالی سرنگون افتد
دو عالم سیدا امروز باشد کعبتین من
نمی دانم که از دستم بروی تخته چون افتد
حبابی گردد و گرداب از دریا برون افتد
نشد مقبول شیرین کاریی فرهاد خسرو را
هنر معیوب گردد هر که را طالع زبون افتد
دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد
نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد
نهد بر خاک دنیا دار پهلو از تهیدستی
صراحی چون ز می گردید خالی سرنگون افتد
دو عالم سیدا امروز باشد کعبتین من
نمی دانم که از دستم بروی تخته چون افتد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
ز دل پروانه آهم به لب مأیوس می آید
مرا بوی چراغ کشته زین فانوس می آید
زده سیلی به روی نامه من دست اقبالش
که قاصد با لب خشک و کف افسوس می آید
نسازد برق همچون شمع مجلس گرم صحبت را
کجا از مرغ دشتی جلوه طاووس می آید
تبسم بر لب آید وقت رحلت غنچه خسپان را
به گوش از خنده های گل صدای کوس می آید
به گرد خاطر گنجینه داران غم نمی گردد
از این ویرانه ها این جغد را ناموس می آید
اگر چون سرو نام خود علم سازی به آزادی
سرافرازی ز هر سو از پی پابوس می آید
نباشد سیدا ربطی به هم زنار بندان را
لب پرشکوه از بتخانه ها ناقوس می آید
مرا بوی چراغ کشته زین فانوس می آید
زده سیلی به روی نامه من دست اقبالش
که قاصد با لب خشک و کف افسوس می آید
نسازد برق همچون شمع مجلس گرم صحبت را
کجا از مرغ دشتی جلوه طاووس می آید
تبسم بر لب آید وقت رحلت غنچه خسپان را
به گوش از خنده های گل صدای کوس می آید
به گرد خاطر گنجینه داران غم نمی گردد
از این ویرانه ها این جغد را ناموس می آید
اگر چون سرو نام خود علم سازی به آزادی
سرافرازی ز هر سو از پی پابوس می آید
نباشد سیدا ربطی به هم زنار بندان را
لب پرشکوه از بتخانه ها ناقوس می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
می کنم چون شمع بهر سوختن امداد خویش
چند سازم تکیه بر دیوار بی بنیاد خویش
ناله من خنده کبک است در کهسارها
می دهم منبعد سنگ سرمه بر فریاد خویش
پنجه هر شب می زنم بر روی طفل آرزو
می کنم روشن چراغ سیلی استاد خویش
بیستون را صورت شیرین ز جا برداشته
سنگ بر سر می زنم بر ماتم فرهاد خویش
حاصل سرگشتگان جز دست بر هم سوده نیست
آسیا دربار کلفت باشد از ایجاد خویش
مرغ بی بالم ز من اقبال آزادی خطاست
کرده ام بیعت به دام ودانه صیاد خویش
تیره بختی در بغل دارد دل صاف مرا
در نمد پیچیده ام آئینه فولاد خویش
سیدا از هستی خود آنقدر رم کرده ام
سر به صحرا می زنم روزی که سازم یاد خویش
چند سازم تکیه بر دیوار بی بنیاد خویش
ناله من خنده کبک است در کهسارها
می دهم منبعد سنگ سرمه بر فریاد خویش
پنجه هر شب می زنم بر روی طفل آرزو
می کنم روشن چراغ سیلی استاد خویش
بیستون را صورت شیرین ز جا برداشته
سنگ بر سر می زنم بر ماتم فرهاد خویش
حاصل سرگشتگان جز دست بر هم سوده نیست
آسیا دربار کلفت باشد از ایجاد خویش
مرغ بی بالم ز من اقبال آزادی خطاست
کرده ام بیعت به دام ودانه صیاد خویش
تیره بختی در بغل دارد دل صاف مرا
در نمد پیچیده ام آئینه فولاد خویش
سیدا از هستی خود آنقدر رم کرده ام
سر به صحرا می زنم روزی که سازم یاد خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
تا چو پروانه کشم شمع تو را در بر خویش
بهر تسخیر خدنگ تو بسوزم پر خویش
همه شب تازه کنم داغ تو را در بر خویش
چمن لاله تماشا کنم از بستر خویش
قوت بال مرا داد رهایی از دام
ماند عنقا سر تسلیم به زیر پر خویش
دیده ام عاقبت هستی خود را چو سپند
می روم ناله کنان بر سر خاکستر خویش
تا حواسم نشود صرف به این بی خردان
می برم آرزوی پنجه غارتگر خویش
من همان روز که بیرون شدم از ملک عدم
ریختم اشک به حال پدر و مادر خویش
می رود دست به دست این فلک شعبده باز
هر که چون گوی ندانسته ز پا تا سر خویش
سر خود تکمه پیراهن خود ساخته ام
پای بیرون نگذارم ز ته چادر خویش
سیدا بحر به گرداب نمی پردازد
پیش ارباب کرم چند برم ساغر خویش
بهر تسخیر خدنگ تو بسوزم پر خویش
همه شب تازه کنم داغ تو را در بر خویش
چمن لاله تماشا کنم از بستر خویش
قوت بال مرا داد رهایی از دام
ماند عنقا سر تسلیم به زیر پر خویش
دیده ام عاقبت هستی خود را چو سپند
می روم ناله کنان بر سر خاکستر خویش
تا حواسم نشود صرف به این بی خردان
می برم آرزوی پنجه غارتگر خویش
من همان روز که بیرون شدم از ملک عدم
ریختم اشک به حال پدر و مادر خویش
می رود دست به دست این فلک شعبده باز
هر که چون گوی ندانسته ز پا تا سر خویش
سر خود تکمه پیراهن خود ساخته ام
پای بیرون نگذارم ز ته چادر خویش
سیدا بحر به گرداب نمی پردازد
پیش ارباب کرم چند برم ساغر خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
اشک من گر اینچنین کز دل برون خواهد شدن
داغ های سینه ام گرداب خون خواهد شدن
گر نهم پا بر سر دیوانگی چون گردباد
آسمانها تخته مشق جنون خواهد شدن
در دل فرهاد من آخر غم شیرین لبان
مانده مانده همچو کوه بیستون خواهد شدن
می توان کردن به افسون اژدها را زیر دست
نفس سرکش پیش عقل آخر زبون خواهد شدن
در تلاش سلطنت افتاده اند از پای خلق
تاج اگر اینست عالم سرنگون خواهد شدن
هر که آید بر سر کوی بتان چون آفتاب
رفته رفته آخر از عالم برون خواهد شدن
سیدا هر کس به جای باده خون دل خورد
سرخ رو همچون شراب لالهگون خواهد شدن
داغ های سینه ام گرداب خون خواهد شدن
گر نهم پا بر سر دیوانگی چون گردباد
آسمانها تخته مشق جنون خواهد شدن
در دل فرهاد من آخر غم شیرین لبان
مانده مانده همچو کوه بیستون خواهد شدن
می توان کردن به افسون اژدها را زیر دست
نفس سرکش پیش عقل آخر زبون خواهد شدن
در تلاش سلطنت افتاده اند از پای خلق
تاج اگر اینست عالم سرنگون خواهد شدن
هر که آید بر سر کوی بتان چون آفتاب
رفته رفته آخر از عالم برون خواهد شدن
سیدا هر کس به جای باده خون دل خورد
سرخ رو همچون شراب لالهگون خواهد شدن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نقش خار و گل بجز از خامهٔ تقدیر نیست
نقطهٔی جای تعرض اندرین تصویر نیست
شهد معنی را چه داند ذوق هر صورت پرست
کار هر مرغی ببستان چیدن انجیر نیست
بنده تدبیر ارکند محتاج تقدیر خداست
لیک تقدیر خدا محتاج بر تدبیر نیست
خلق را رام محبت کن چه حاجت قید و بند
آنکشش کاندر محبت هست در زنجیر نیست
کم اثر جو از دعائی کان بلای دیگریست
آه خالی از غرض البته بیتأثیر نیست
من ندارم دعوی درویشی و رندی ولی
همت پیرم عنانم دست هر بی پیر نیست
یار را گفتم بدیدم نیم رخسارت به خواب
گفت خواب نیمهٔ ماه است و بی تعبیر نیست
بود مجهول آنکه ابروی ترا شمشیر خواند
چون اشارتهای ابروی تو در شمشیر نیست
هر که خواهد طرهٔ جانان بدست آرد صغیر
هیچ دست آویزش الا نالهٔ شبگیر نیست
نقطهٔی جای تعرض اندرین تصویر نیست
شهد معنی را چه داند ذوق هر صورت پرست
کار هر مرغی ببستان چیدن انجیر نیست
بنده تدبیر ارکند محتاج تقدیر خداست
لیک تقدیر خدا محتاج بر تدبیر نیست
خلق را رام محبت کن چه حاجت قید و بند
آنکشش کاندر محبت هست در زنجیر نیست
کم اثر جو از دعائی کان بلای دیگریست
آه خالی از غرض البته بیتأثیر نیست
من ندارم دعوی درویشی و رندی ولی
همت پیرم عنانم دست هر بی پیر نیست
یار را گفتم بدیدم نیم رخسارت به خواب
گفت خواب نیمهٔ ماه است و بی تعبیر نیست
بود مجهول آنکه ابروی ترا شمشیر خواند
چون اشارتهای ابروی تو در شمشیر نیست
هر که خواهد طرهٔ جانان بدست آرد صغیر
هیچ دست آویزش الا نالهٔ شبگیر نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دلبرانرا همه سخت است دل و پیمان سست
یا که ای سنگدل این قاعده در مذهب تست
هیچ پیکان ز کمانخانهٔ ابروت نجست
تا که اول دل زاری هدف خویش نجست
که سر خوان غم عشق تو ایدوست نشست
کاولین مرتبه از هستی خود دست نشست
گر دلی را چو دل من فلک سفله نخست
چه کنم این شده تقدیر من از روز نخست
در جهان هیچکس از قید غم و غصه نرست
بیغمی هست گیاهی که در این باغ نرست
ایندرست استکه حق در دل بشکسته درست
کز شکست دل بشکسته شود کاردرست
آفرین بر تو صغیرا دگر این قاعده چیست
که چنین طبع تواش کرد بیان چابک و چست
یا که ای سنگدل این قاعده در مذهب تست
هیچ پیکان ز کمانخانهٔ ابروت نجست
تا که اول دل زاری هدف خویش نجست
که سر خوان غم عشق تو ایدوست نشست
کاولین مرتبه از هستی خود دست نشست
گر دلی را چو دل من فلک سفله نخست
چه کنم این شده تقدیر من از روز نخست
در جهان هیچکس از قید غم و غصه نرست
بیغمی هست گیاهی که در این باغ نرست
ایندرست استکه حق در دل بشکسته درست
کز شکست دل بشکسته شود کاردرست
آفرین بر تو صغیرا دگر این قاعده چیست
که چنین طبع تواش کرد بیان چابک و چست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
هر آنکو سر بخاک درگه پیر مغان دارد
بیمن اختر فیروزخوش بختی جوان دارد
خلوصآور بپیش و جان خلاص از حول محشر کن
که زر تا نیست خالص بیم روز امتحان دارد
گمانم اینکه نفس مطمئنی نیست جز عاشق
که عاشق نی ز دوزخ باک و نی شوق جنان دارد
غلام همت آن عاشقم کز جور جانانه
بجان صد آتش و قفل خموشی بر دهان دارد
سر و سامان ز درویشان مجو دل بر قفس بستن
نه از مرغی است کاندر شاخ طوبی آشیان دارد
جهانرا خواجه خواهد در خط فرمان خویش آرد
تو پنداری ز دیوان قضا خط امان دارد
صغیرا یاد مرک از دل کند مهر جهان بیرون
بیاد آور بهار عمرت اندر پی خزان دارد
بیمن اختر فیروزخوش بختی جوان دارد
خلوصآور بپیش و جان خلاص از حول محشر کن
که زر تا نیست خالص بیم روز امتحان دارد
گمانم اینکه نفس مطمئنی نیست جز عاشق
که عاشق نی ز دوزخ باک و نی شوق جنان دارد
غلام همت آن عاشقم کز جور جانانه
بجان صد آتش و قفل خموشی بر دهان دارد
سر و سامان ز درویشان مجو دل بر قفس بستن
نه از مرغی است کاندر شاخ طوبی آشیان دارد
جهانرا خواجه خواهد در خط فرمان خویش آرد
تو پنداری ز دیوان قضا خط امان دارد
صغیرا یاد مرک از دل کند مهر جهان بیرون
بیاد آور بهار عمرت اندر پی خزان دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح بهروز محمّد
ای قافلهسالار، غمت راه عدم را
وی سلسله جنبان خم زلف تو ستم را
افسونگر عشق تو ندانم به چه حکمت
سرمایهٔ آسودهدلی کرده الم را
هرگه گذری از در بتخانه خرامان
در پرده برد برهمن از شرم، صنم را
بر صومعه بگذشتی و صد عابد و زاهد
بستند در زهد و شکستند قسم را
دل غرّه به تقوی و صلاح است، ولی عشق
بر هم زده بسیار چنین خیل و حشم را
بر من که سگ کوی توام، تیز مکن تیغ
کشتن ز مروّت نبود صید حرم را
ای دل مکش از بهر خوشی منّت شادی
خوش باش که دریافتهام لذّت غم را
گر شهر وجود است به ما دلشدگان تنگ
از ما نگرفتهست کسی ملک عدم را
بدخواه که در بند شکست دل ما شد
بر سنگ زد از بدگهری ساغر جم را
نالیدن ازو نیست نکو، لیک چه سازم
درد دل بسیار وشکیبایی کم را
افغان که چو مورم کند از حادثه پامال
غم یک سر مو نیست سلیمان دُوم را
بهروز که از رشک بساط طرب او
صد خار شکستهست به دل باغ ارم را
آن کعبهٔ حاجات که شد واجب و لازم
طوف دراو، خواه عرب، خواه عجم را
در مکتب دانایی او عقل نخستین
شاگرد صفت پیش نهد لوح و قلم را
در مجلس او، حرص گداپیشه که هرگز
از گرسنگی سیر ندیدهست شکم را
چون اهل جنان، پیش خود آماده ببیند
هرچند تصوّر کند الوان نعم را
ای آنکه درین باغ، سموم غضب تو
چون برگ خزان زرد کند رنگ بقم را
در پیروی قدر تو، افلاک ز انجم
بینند پر از آبلهٔ عجز، قدم را
از هم بگشایند سراپردهٔ افلاک
بالفرض اگر حکم کنی خیل خدم را
در پردهسرای فلک از نهی تو یابند
در پرده نهان ساخته ابکار نغم را
گر مژدهٔ لطف تو صبا در چمن آرد
بیند شنوا بر سر گل، گوش اصم را
پا بر سر افلاک چو انجم نهد از قدر
گر نام تو بر سکّه نگارند درم را
دست تو شود گاه رقم چون گهرافشان
عقد گهرناب کنی نال قلم را
سر بر نزند سهو و خطا از قلم تو
گویا که ... رقم را
عدل تو کزان کار جهان راست چو تیر است
بیرون برد از قوس مه یکشبه خم را
باصیقل شمشیر تو، روشنگر انصاف
از آینهٔ ظلم برد زنگ ظلم را
پنهان به درون از شرر رشک کف توست
از گوهر سیراب، هزار آبله یم را
از جود تو بیم است که در ذکر تشهّد
آری بَدلِ لا به زبان، حرف نعم را
گر هست بلند از کرم آوازهٔ هر نام
از نام تو آوازه بلند است کرم را
بر روی زمین گر فکند لطف تو سایه
هرگز نکشد هیچ گیا منّت نم را
در باغ نه آن برگ چنار است، که بسته
انصاف تو بر چوب ادب، دست ستم را
خصم تو که تلخ است برو شربت هستی
از آب بقا یافته خاصیّت سم را
زین گونه که خُلق تو مسیح دل خلق است
حاجت به اطبّا پس ازین نیست سقم را
چون مهر به یک دم همه آفاق بگیری
چون صبح دوم گر بکشی تیغ دو دم را
آن روز که در معرکهٔ رزم ز رفعت
آیینهٔ خورشید کنی ماه علم را
از گرد سم رخش سواران سپاهت
بدخواه به سر خاک کند بخت دژم را
امروز تویی پشت و پناه همه امّت
امّید فراوان به تو اصناف امم را
اندر گلهٔ خلق، چو یوسف چو شبانی(؟)
بینند چنین در گله از گرگ، غنم را
میلی به همین ختم نمای و به دعا کوش
یعنی ز مطالب به زبان آر، اهم را
چندانکه فلک را به زمین است تفوّق
چندانکه تقدّم به حدوث است قدم را
باشند ترا خلق دعاگوی و ملایک
در عرش به آمین بگمارند همم را
وی سلسله جنبان خم زلف تو ستم را
افسونگر عشق تو ندانم به چه حکمت
سرمایهٔ آسودهدلی کرده الم را
هرگه گذری از در بتخانه خرامان
در پرده برد برهمن از شرم، صنم را
بر صومعه بگذشتی و صد عابد و زاهد
بستند در زهد و شکستند قسم را
دل غرّه به تقوی و صلاح است، ولی عشق
بر هم زده بسیار چنین خیل و حشم را
بر من که سگ کوی توام، تیز مکن تیغ
کشتن ز مروّت نبود صید حرم را
ای دل مکش از بهر خوشی منّت شادی
خوش باش که دریافتهام لذّت غم را
گر شهر وجود است به ما دلشدگان تنگ
از ما نگرفتهست کسی ملک عدم را
بدخواه که در بند شکست دل ما شد
بر سنگ زد از بدگهری ساغر جم را
نالیدن ازو نیست نکو، لیک چه سازم
درد دل بسیار وشکیبایی کم را
افغان که چو مورم کند از حادثه پامال
غم یک سر مو نیست سلیمان دُوم را
بهروز که از رشک بساط طرب او
صد خار شکستهست به دل باغ ارم را
آن کعبهٔ حاجات که شد واجب و لازم
طوف دراو، خواه عرب، خواه عجم را
در مکتب دانایی او عقل نخستین
شاگرد صفت پیش نهد لوح و قلم را
در مجلس او، حرص گداپیشه که هرگز
از گرسنگی سیر ندیدهست شکم را
چون اهل جنان، پیش خود آماده ببیند
هرچند تصوّر کند الوان نعم را
ای آنکه درین باغ، سموم غضب تو
چون برگ خزان زرد کند رنگ بقم را
در پیروی قدر تو، افلاک ز انجم
بینند پر از آبلهٔ عجز، قدم را
از هم بگشایند سراپردهٔ افلاک
بالفرض اگر حکم کنی خیل خدم را
در پردهسرای فلک از نهی تو یابند
در پرده نهان ساخته ابکار نغم را
گر مژدهٔ لطف تو صبا در چمن آرد
بیند شنوا بر سر گل، گوش اصم را
پا بر سر افلاک چو انجم نهد از قدر
گر نام تو بر سکّه نگارند درم را
دست تو شود گاه رقم چون گهرافشان
عقد گهرناب کنی نال قلم را
سر بر نزند سهو و خطا از قلم تو
گویا که ... رقم را
عدل تو کزان کار جهان راست چو تیر است
بیرون برد از قوس مه یکشبه خم را
باصیقل شمشیر تو، روشنگر انصاف
از آینهٔ ظلم برد زنگ ظلم را
پنهان به درون از شرر رشک کف توست
از گوهر سیراب، هزار آبله یم را
از جود تو بیم است که در ذکر تشهّد
آری بَدلِ لا به زبان، حرف نعم را
گر هست بلند از کرم آوازهٔ هر نام
از نام تو آوازه بلند است کرم را
بر روی زمین گر فکند لطف تو سایه
هرگز نکشد هیچ گیا منّت نم را
در باغ نه آن برگ چنار است، که بسته
انصاف تو بر چوب ادب، دست ستم را
خصم تو که تلخ است برو شربت هستی
از آب بقا یافته خاصیّت سم را
زین گونه که خُلق تو مسیح دل خلق است
حاجت به اطبّا پس ازین نیست سقم را
چون مهر به یک دم همه آفاق بگیری
چون صبح دوم گر بکشی تیغ دو دم را
آن روز که در معرکهٔ رزم ز رفعت
آیینهٔ خورشید کنی ماه علم را
از گرد سم رخش سواران سپاهت
بدخواه به سر خاک کند بخت دژم را
امروز تویی پشت و پناه همه امّت
امّید فراوان به تو اصناف امم را
اندر گلهٔ خلق، چو یوسف چو شبانی(؟)
بینند چنین در گله از گرگ، غنم را
میلی به همین ختم نمای و به دعا کوش
یعنی ز مطالب به زبان آر، اهم را
چندانکه فلک را به زمین است تفوّق
چندانکه تقدّم به حدوث است قدم را
باشند ترا خلق دعاگوی و ملایک
در عرش به آمین بگمارند همم را