عبارات مورد جستجو در ۹۷۲ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
من لاف چون زنم، که سرم را هوای توست
بس نیست؟ این قدر که سرم خاک پای توست
با آنکه رفته در سر مهر تو، جان من
جانم هنوز، بر سر مهر و وفای توست
پرداختیم، گوشه خاطر، ز غیر دوست
کین گوشه، خلوتی است که خاص، از برای توست
ای غم وثاق اوست دلم، گرد او مگرد
جایی که جای فکر نباشد، چه جای توست
آیینه صفات خدایی و خلق را
جمعیتی که روی نمود، از صفات توست
چشم بدان، ز حسن لقای تو دور باد
کاکنون بقای عالمیان، در لقای توست
آنچ از تو می‌رسد به من احسان و مردمی است
و آنها که می‌رسد، به تو از من دعای توست
موی تو بر قفای تو دیدم، بتافتم
گفتم، مگر که دود دلی، در قفای توست
مویت به هم برآمد و در تاب رفت و گفت
سودای کج مپز، که کمند بلای توست
گر بنده می‌نوازی، ور بند می‌کنی
ما بنده‌ایم، مصلحت ما، رضای توست
ور قطع می‌کنی سرم، از تن بکن، که نیست
قطعا برین سرم سخنی، رای، رای توست
خاک درت، به خون جگر گشت حاصلم
سلمان برو، که خاک درش خونبهای توست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
همچنان مهر توام مونس جان است که بود
همچنان ذکر توام ورد زبان است که بود
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در فراق تو، ولی عهد همان است که بود
کی بود کی که دگر بار بگویند اغیار
که فلان باز همان یار فلان است که بود؟
ما همانیم و همان مهر و محبت لیکن
یار با ما به عنایت نه چنان است که بود
بود بر جان رخم داغ توام روز ازل
وین زمان نیز بدان داغ و نشان است که بود
بود در ملک تنم، جان متصرف و اکنون
همچنان عشق تو را حکم روان است که بود
از من ای جان شده‌ای دور و درین دوری نیز
آن ملاقات میان تن و جان است که بود
طره‌ات یک سر مو سرکشی از سر نگذاشت
همچنان فتنه و آشوب جهان است که بود
تا نخوانند دگر گوشه نشین سلمان را
گو همان رند خرابات مغان است که بود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
آنکه از جان دوست‌تر می‌دارمش
او مرا بگذاشت، من نگذارمش
دل بدو دادم ز من رنجید و رفت
می‌دهم جان تا مگر باز آرمش
آنکه در خون دل من میرود
من چو چشم خویشتن می‌دارمش
قالبی بی‌روح دارم می‌برم
تا به خاک کوی او بسپارمش
می‌دهم جان روز و شب در کار دوست
گو مران از پیش اگر در کارمش
روی در پای تو می‌مالم مرنج
گر به روی سخت می‌آزارمش
گر چه رویش داد بر بادم چو زلف
همچنان جانب نگه می‌دارمش
هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش
آن طبیبی را که من بیمارمش
گرچه او یار منست من یار او
من نمی‌یارم که گویم یارمش
با دل خود گفتم او را چیستی؟
گفت سلمان او گل و من خارمش
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
به سر کوی تو سوگند، که تا سر دارم
نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم
حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل
همچنان در هوست روی بدین در دارم
ای که در خواب غروری خبرت نیست که من؟
هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم
ساغرم پر می و می در سر و سر بر کف دست
تو چه دانی که من امروز چه در سر دارم
می‌رود در لب چون آب حیاتت سخنم
چه عجب باشد اگر من سخنی‌تر دارم؟
گفته‌ای در قدم من گهر انداز به چشم
اینک از بهر قدمهای تو گوهر دارم
کرد سلمان به فدای تو سر و زر بر سر
من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن
که می‌گویند بشکن عهد و بی‌شرمیست بشکستن
حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در
ولیکن عهد بتوانم که بازش می‌توان بستن
نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی
چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی
بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن
من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن
به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم
ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن
مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو
کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۲
ای جهانگیری که وقت رفتن و باز آمدن
موکب نصرت عنایت در عنان پیوسته است
کرده سهم عدل تو صد پی کمان را گوشه گیر
ساخته شمشیر را کلک تو دایم دسته است
دین پناها مدتی شد کز سواد حضرتت
مردم چشمم چو اشک من کناری جسته است
جز خیالت کس نمی‌آید به پرسش بر سرم
خواب دست از من به آب دیده من شسته است
هم سقی الله اشک من کز عین مردم زادگی
در چنین غرقاب دست از دامنم نگسسته است
تا به گوش من خروش کوس عزمت می‌رسد
هوشم از تن رفته و مسکین دل از جا جسته است
جان من بر بسته است اینک به همراهیت بار
دل به کلی از تعلقهای تن وارسته است
دیده سرگردان و حیران مانده است از خستگی
گرچه با این خستگی او نیز هم بربسته است
دیرتر گر می‌رسد چشمم به گرد موکبت
خسروا معذور می‌فرما که چشمم خسته است
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵۱
سپهر فضل و هنر شمس دین که شمس و قمر
جز از غبار درت توتیا نخواهد کرد
صفای نیت و صدق تو صبح اگر بیند
ز شرم دعوی صدق و صفا نخواهد کرد
برید باد بهاری به بوی نافه مشک
به عهد خلق تو فکر خطا نخواهد کرد
خجسته رای تو گویی ز روی لطف هنوز
نظر به حال پریشان ما نخواهد کرد
طبیب خلق تو دردی که در درون من است
به حسن تربیت آن را دوا نخواهد کرد
در تو ملجا فضل است و بنده جز به درت
به هیچ جای دگر التجا نخواهد کرد
اگر چه این قدرم خود محقق است که کس
به سعی کار خلاف قضا نخواهد کرد
ولی رضای تو جویم از آنکه می‌دانم
قضا خلاف رضای شما نخواهد کرد
گرفتم آنکه دعاگو برای ساز سفر
حدیث خیمه و اسب و قبا نخواهد کرد
قراضه‌ای که درین مدت از مسلمانان
ستانده است رهی تا ادا نخواهد کرد
یقین بدان که غریم مشنع بی شرم
به هیچ راه رهی را رها نخواهد کرد
محقری که بنامم مقرر است امروز
بوجه هیچ معامل وفا نخواهد کرد
روا مدار که حاجات بنده را به کسی
کنی حواله که دانی روا نخواهد کرد
جهان به کام تو بادا که بنده تا زنده
بود همیشه جز اینت دعا نخواهد کرد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۱ - جمشید در درگاه قیصر
ملک با تاج زر کرد عزم درگاه
چو صبح صادق آمد در سحرگاه
روان بر کوه خنگ کوه پیکر
بر اطرافش غلامان کمر زر
تتاری ترک بر یک سوی تارک
حمایل در برش چینی بلارک
چو گل در بر قبای لعل زرکش
دو مشکین سنبلش بر گل مشوش
به زیر قصر افسر داشت جمشید
گذر چون ماه زیر قصر خورشید
از آن بالای قصر افسر بدیدش
ز راه دید مرغ دل پریدش
ز بالا سرو بالایی فرستاد
که داند باز راز سرو آزاد
ز بالا سرو بالا راز پرسید
بدان بالا خرامان باز گردید
بدو گفت: «این جوان بازارگانست
شهنشه را ز جمع چاکرانست
ملک جمشید چون آمد به درگاه
به نزد حاجب بار آمد از راه
امیر بار را گفت: «ای خداوند
مرا از چین هوای شاه بر کند
به عزم آن ز چین برخاست چاکر
که چون میرم بود خاکم درین در
بدان نیت سفر کردم من از چین
که سازم آستان شاه بالین
کنون خواهم که پیش شاه باشم
مقیم خاک این درگاه باشم
به دولت باز بر بسته است این کار
قبول افتم گرم دولت شود یار
همانگونه حاجبش در بارگه برد
گرفته دست جم را پیش شه برد
ملک جمشید را قیصر بپرسید
بدان در منصب عالیش بخشید
بدو گفت: « ای غریب کشور ما
چرا دوری گزینی از بر ما؟
زمین بوسید و بر شاه آفرین کرد
دعای شاه را باجان قرین کرد
که: «گر دوری گزیدم دار معذور
که بودم دور ازین درگاه رنجور
ملک زآن روز چون اقبال دایم
بدی در حضرت قیصر ملازم
به شب چندان ستادی شاه بر پای
که بنشستی چراغ عالم آرای
وز آن پس آمدی بر درگه شاه
که بودی در شبستان شمع را راه
دمی خوش بی حضور جم نمی زد
چه جم هم بی حضورش دم نمی زد
چو بادش در گلستان بود همدم
چو شمعش در شبستان بود محرم
چو یکچندی ندیم خلوتش گشت
پس از سالی وزیر حضرتش گشت
جهان زیر نگین شاه جم بود
روان حکمش چو قرطاس و قلم بود
پدر قیصر بدش مادر بد افسر
ولیکن بود ازو مادر در آذر
خیالش هرزمان در سر همی تاخت
نهان در پرده با جم عشوه می باخت
شبی نالید خسرو پیش مهراب
که: «کار از دست رفت ای دوست دریاب
ز یار خویش تا کی دور باشم؟
چنین دلخسته و رنجور باشم؟
ملک را گفت مهراب ای جهاندار
بسی اندیشه کردم من درین کار
کنون این کار ما گر می گشاید
ز شهناز و ز شکر می گشاید
شکر را عود باید برگرفتن
سحرگاهی پی شهناز رفتن
بر آهنگ حصار برج خورشید
شدن با چنگ و بر بط همچو ناهید
بر آن در پرده ای خوش ساز کردن
نوایی در حصار آغاز کردن
صواب آمد ملک را رای مهراب
ره بیرون شدن می دید از آن باب
شکر را گفت: «وقت یاری آمد
ترا هنگام شیرین کاری آمد
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲۴
ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر که همگان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی اتفاقاً از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی
صلح با دشمن اگر خواهی هر گه که ترا
در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن
سخن آخر به دهان می‌گذرد موذی را
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن
آن چه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضی بدر آمد و ببقیتی در زندان بماند آورده‌اند که یکی از ملوک نواحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزّتی کردند اگر رای عزیز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هر چه تمام تر سعی کرده شود و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر.
خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشید و در حال جوابی مختصر چنان که مصلحت دید بر قفای ورق نبشت و روان کرد یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسله دارد ملک به هم بر آمد و کشف این خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند نبشته بود که
حسن ظنّ بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشریف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نیست به حکم آن که پرورده نعمت این خاندان است و به اندک مایه تغیر با ولی نعمت بی وفایی نتوان کرد چنان که گفته‌اند
آن را که به جای تست هر دم کرمی
عذرش بنه ار کند به عمری ستمی
ملک را سیرت حق شناسی از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم ترا بی جرم و خطا آزردن گفت یا خداوند بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی‌بیند تقدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولی تر که سوابق نعمت برین بنده داری و ایادی منت و حکما گفته‌اند
گر گزندت رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج
از خدا دان خلاف دشمن و دوست
کین دل هر دو در تصرف اوست
گر چه تیر از کمان همی‌گذرد
از کمان دار بیند اهل خرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۴
بسکه بیمارتو بر بستر غم یکرو ماند
یاد گرداندن اگر داشت ته پهلو ماند
زندگی رفت ولی پاس وفا را نازم
کز قد خم به سر سایهٔ آن ابرو ماند
چون مه نو همه را پیش‌کماندار قضا
تیغ جرأت سپر افکند و خم بازو ماند
تا قیامت اثر ننگ فضولی باقیست
چینی مجلس فغفورشکست و مو ماند
همه رفتند ازین باغ و طلب درکار است
آنچه از فاخته‌ها ماند همین ‌کوکو ماند
بازمی‌داردت از هرزه‌دوی کسب کمال
نافه چون پخته شد از همرهی آهو ماند
گردن از جیب چه تصویر برآرم یارب
رنگ در خامهٔ نقاش سر زانو ماند
ای حباب آینهٔ حسن وقار تو حیاست
چون عرق‌ریختی از چهره نخواهد رو ماند
همچو عکسی ‌که برد سادگی از آینه‌ها
هرچه در طبع تو جا کرد تو رفتی او ماند
فوت فرصت المی نیست‌که زایل‌گردد
رنگها رفت و به تشویش دماغم بو ماند
من‌گم‌کرده بضاعت به چه نازم بیدل
دلکی بود ازبن پیش در آن‌ گیسو ماند
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۱۶
چون بنزدیک او رسیدند گاو را گرم بپرسید و گفت: بدین نواحی کی آمده ای و موجب آمدن چه بوده است؟ گاو قصه خود را باز گفت. شیر فرمود که: اینجا مقام کن که از شفقت و اکرام و مبرت و انعام ما نصیبی تمام یاوی. گاو دعا و ثنا گفت و کمر خدمت بطوع و رغبت ببست. شیر او را بخویشتن نزدیک گردانید و در اعزاز و ملاطفت اطناب و مبالغت نمود، و روی بتفحص حال و استکشاف کار او آورد، و اندازه رای و خرد او بامتحان و تجربت بشناخت، و پس از تامل و مشاورت و تدبر و استخارت او را امکان اعتماد و محرم اسرار خویش گردانید. و هرچند اخلاق و عادات او را بیشتر آزمود ثقت او بوفور داشن و کفایت و کیاست و شمول فهم و حذاقت وی زیادت گشت، و هر روز منزلت وی در قبول و اقبال شریف تر و درجت وی در احسان و انعام منیف تر می‌شد، تا از جملگی لشکر و کافه نزدیکان درگذشت.
نصرالله منشی : باب القرد و السلحفاة
بخش ۳
چون غیبت باخه از خانه او دراز شد جفت او در اضطراب آمد و غم و حیرت و اندوه و ضجرت بدو راه یافت، و شکایت خود با یاری باز گفت. جواب داد که: اگر عیبی نکنی و مرا دران متهم نداریترا از حال او بیاگاهانم. گفت: ای خواهر، در سخن تو چگونه ریبت و شبهت تواند بود، و در اشارت تو تهمت و بچه تاویل صورت بندد؟ گفت: او با بوزنه ای قرینی گرم آغاز نهاده است و، دل و جان بر صحبت او وقف کرده، و مودت او از وصلت تو عوض می‌شمرد، و آتش فراق تو بآب وصال او تسکینی می‌دهد. غم خوردن سود ندارد، تدبیری اندیش که متضمن فراغ باشد. پس هر دو رایها در هم بستند. هیچ حیلت و تدبیر ایشان را واجب تر از هلاک بوزنه نبود. واو خود باشارت خواهر خوانده بیمار ساخت و جفت را استدعا کرد و از ناتوانی اعلام کرد.
باخه از بوزنه دستوری خواست که بخانه رود و عهد ملاقات با اهل و فرزند تازه گرداند. چون آنجا رسید زن را بیمار دید. گرد دل جوبی و تلطف برآمد و از هر نوع چاپلوسی و تودد در گرفت. البته التفاتی ننمود و بهیچ تاویل لب نگشاد. از خواهر خواهنده وتیمار دار پرسید که: موجب آزار و سخن ناگفتن چیست؟ گفت: بیماری که از دارو نومید باشد و از علاج مایوس دل چگونه رخصت حدیث کردن یابد؟ چون این باب بشنود جزعها نمود و رنجور و پرغم شد وگفت: این چه داروست که در این دیار نمی توان یافت و بجهد و حیلت بران قادر نمی توان شد؟ زودتر بگوید تا در طلب آن بپویم و دور و نزدیک بجویم و اگرجان و دل بذل باید کرد دریغ ندارم. جواب داد که: این نوع درد رحم،معالجت آن بابت زنان باشد، و آن را هیچ دارو نمی توان شناخت مگر دل بوزنه. باخه گفت: آن کجا بدست آید؟ جواب داد که: همچنین است، و ترا بدین خواندیم تا از دیدار بازپسین محروم نمانی،و الا این بیچاره را نه امید خفت باقی است و نه راحت صحت منتظر. باخه از حد گذشته رنجور و متلهف شد و غمناک و متاسف گشت، و هرچند وجه تدارک اندیشید مخلصی ندید. طمع در دوست خود بست و با خود گفت: اگر غدر کنم و چندان سوابق دوستی و سوالف یگانگی را مهمل گذارم از مردی و مروت بی بهره گردم، و اگر برکرم و عهد ثبات ورزم و جانب خود را از وصمت مکر و منقصت غدر صیانت نمایم زن که عماد دین است و آبادانی خانه و نظام تن در گرداب خوف بماند. از این جنس تاملی بکرد و ساعتی در این تردد و تحیز ببود آخر عشق زن غالب آمد و رای بر دارو قرار داد، که شاهین وفا سبک سنگین بود.
و پیغامبر گفت علیه السلام حبک الشی ء یعمی و یصم. و دانست که تا بوزنه را د رجزیره نیفگند حصول این غرض متعذر و طالب آن متحیز باشد.
در حال ضرورات مباح است حرام
بدین عزیمت بنزدیک بوزنه باز رفت. و اشتیاق بوزنه بدیدار او هرچه صادق تر گشته بود و نزاع بمشاهدت او هرچه غالبتر شده. چندانکه بر وی افگند اندک سکون وسلوتی یافت و گرم بپرسید، و از حال فرزندان و عشیرت استکشافی کرد. باخه جواب داد که: رنج مفارقت تو بر من چنان مستولی شده بود که از انس وصال ایشان تفرجی حاصل نیامد، و از تنهایی تو و انقطاع که بوده است از اتباع واشیاع هرگه میاندیشیدم عمر بر من منغص می‌گشت و صفوت عیش من کدورت می‌پذیرفت؛ و اکنون چشم دارم که اکرامی واجب داری و خانه و فرزندان مرا بدیدار خویش آراسته و شادمانه کنی تا منزلت من در دوستی تو همگنان را مقرر شود، و اقربا و پیوستگان مرا مباهاتی و مفاخرتی حاصل آید، و طعامی که ساخته آید پیش تو آرند مگر بعضی از حقوق مکارم تو گزارده شود.
بوزنه گفت: زینهار تا دل بدین معانی نگران نداری و جانب مرا با خویشتن بدین موالات و مواخات فضیلتی نشناسی، که اعتداد من بمکارم تو زیادت است و احتیاج من بوداد تو بیشتر، چه من از عشیرت و ولایت و خدم و حشم دورافتاده ام. و ملک و ملک را نه باختیار پدرود کرده. هرچند ملک خرسندی، بحمدالله و منه، ثابت تر است و معاشرت بی منازعت مهناتر. و اگر پیش ازین نسیم این راحت بدماغ من رسیده بودی و لذت فراغت و حلاوت قناعت بکام من پیوسته بودی هرگز خویشتن بدان ملک بسیار تبعت اندک منفعت آلوده نگردانیدمی، و سمت این حیرت برمن سخت نشدی.
کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت
کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید
و با این همه اگر نه آنستی که ایزد تعالی بمودت و صحبت تو بر من منتی تازه گردانید و موهبت محبت تو در چنین غربتی ارزانی داشت مرا از چنگال قراق که بیرون آوردی و از دست مشقت هجران که بستدی؟ پس بدین مقدمات حق تو بیشتر است و لطف تو در حق من فراوان تر. بدین موونت وتکلف محتاج نیستی؛ که در میان اهل مروت صفای عقیدت معتبر است، و هرچه ازان بگذرد وزنی نیارد، که انواع جانوران بی سابقه معرفت با هم نشین در طعام و شراب موافقت می‌نمایند، و چون ازان بپرداختند از یک دیگر فارغ آیند، و باز دوستان را اگرچه بعد المشرقین اتفاق افتد سلوت ایشان جز بیاد یک دیگر صورت نبندد، و راحت ایشان جز به خیال یک دیگر ممکن نگردد در یوبه وصال خوش می‌باشند و برامید خیال بخواب می‌گرایند.
و اختلاف دزدان بخانها از وجه دوستی و مقاربت نیست، اما برای غرضی چندان رنج برگیرند وگاه و بیگاه تجشم واجب دارند. وآن کس که داربازی کند اگر دوستان دران نشناسند از سعی باطل احتراز صواب بینند. اگرخواهی که بزیارت اهل تو آیم و دران مبادرت متعین شمرم می‌دان که حدیث گذشتن من از دریا متعذر است.
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۹ - رفتن گدا به شب بر در شاه‌زاده
یک شب القصه رو به شاه آورد
رو به شاه جهان پناه آورد
با تن زار و سینه ی غمناک
دل مجروح و دیدهٔ نمناک
هر قدم رو به خاک می‌مالید
از دل دردناک می‌نالید
هر دم آهی کشیدی از دل تنگ
تا از آن آه سوختی دل سنگ
از غم دل به سینه سنگ زدی
با دل از کینه طبل جنگ زدی
رخ بر آن خاک آستان سودی
آستان را ز بوسه فرسودی
گفتی این آستانه محترم‌ست
سگ این کوی آهوی حرم‌ست
هر که او ره بدین طرف دارد
پای او بر سرم شرف دارد
بر در شاه دید شیر سگی
سگ نگویم پلنگ تیزتگی
داغ مهر و وفا نشانی او
خواب مردم ز پاسبانی او
گفتش ای سرور وفاداران
در وفا بهتر از همه یاران
گفت ای از می وفا سرمست
روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟
رشتهٔ دوستی‌ست هر رگ تو
تو سگ کوی یار و من سگ تو
پنجه و ناخنت به خون شکار
سرخ همچون گلست و تیز چو خار
دست تو در حناست گل دسته
گل سرخ آن کف حتا بسته
کف پای توراست نقش نگین
در نگین تو جمله روی زمین
بارها صید فربه آوردی
خود قناعت به استخوان کردی
هست شکل دم تو قلابی
که مرا می‌کشد به هر بابی
شب‌روانی که قلب و حیله‌گرند
از تو شب تا به روز بر حذرند
گریه کرد و ز دیده آبش داد
وز دل خون‌چکان کبابش داد
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
ز بس که هجر تو لاغر میان بکاست تنم
قسم به جان تو کزین تهیست پیرهنم
مرا که پیش زبان دم نمی‌زند شمشیر
بیا تو با دم شمشیر زن که دم نزنم
ز خویشتن به جهان هرکسی خبر دارد
خلاف من که نباشد خبر ز خویشتنم
حدیث لعل تو تا بر زبان من جاریست
زنند خلق شب و روز بوسه بر دهنم
اگر نظر بکنم بی‌تو بر شمایل غیر
دو چشم خویش به انگشت خویشتن بکنم
اگرچه زار و ضعیفم ولی به قوت عشق
به جز تو گر همه شیرست پنجه درفکنم
پس از هلاک تنم گر به دجله غرق کنند
ز سوز آتش دل دود خیزد از کفنم
حدیث زلف بتان سر کنم چو قاآنی
گمان برند خلایق که نافهٔ ختنم
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
گرم ز لطف بخوانی ورم به قهر برانی
تو قهرمانی و قادر بکن هر آنچه توانی
گرم به دیده زنی تیر اگر به سینه ننالم
که‌‌ گرچه آفت جسمی و لیک راحت جانی
نیم سپند که لختی برآتشت ننشینم
هزار سال فزون گر بر آتشم بنشانی
من از جمال تو مستغنیم ز هرکه به عالم
به حکم آنکه تو تنها نکوتر از دو جهانی
نظر به غیر تو بر هیچ آفریده نکردم
گناه من نبود گر ندانمت به چه مانی
در انگبین نه چنان پا فروشدست مگس را
کز آستان برود گر صد آستین بفشانی
اگر چه‌ عمر عزیزست ‌و جان ‌نکوست ولیکن
تو هم عزیزتر از این و هم نکوتر از آنی
به حال خستهٔ قاآنی از وفا نظری کن
بدار حرمت پیران به شکر آنکه جوانی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۷
من کینه را به مهر خریدار نیستم
دل پیش توست ولی به دل یار نیستم
آغاز دوستی است، عنان از ستم بگیر
در ماندهٔ محبت بسیار نیستم
تا کرده ام وداع محبت رسیده ام
یک منزل است راه و گرانبار نیستم
گویم گهی خوش آمد آسودگی، هنوز
درد ترا هنوز سزاوار نیستم
ترک وفا به جور نه آیین دوستی است
زین شیوه ظن مبر که خبردار نیستم
اما چنین که از تو وفا خوار گشته است
عیبم که می کند که وفادار نیستم
در عشق روستایی و در عقل شهری ام
ناموس را به جهل خریدار نیستم
عرفی ز من شکایت معشوق نشوی
مست شراب عشقم و هشیار نیستم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
عهد با زلف تو بستیم خدا می داند
سر موئی نشکستیم خدا می داند
با خیال تو نشستیم به هر حال که بود
نزد غیری ننشستیم خدا می داند
هر خیالی که گشادیم به رویش دیده
در زمان نقش نو بستیم خدا می داند
سر ما از نظر اهل نظر پنهان نیست
در همه حال که هستیم خدا می داند
در دل ما نتوان یافت هوای دگری
جز خدا را نپرستیم خدا می داند
گر همه خلق جهان مستی ما دانستند
گو بدانند که مستیم خدا می داند
درخرابات مغان سید سرمستانیم
تو چه دانی ز چه دستیم خدا می داند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
ذوقیست دلم را که به عالم نتوان داد
تا بود چنین بوده و تا باد چنین باد
یادت نکنم زان که فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمت یاد
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشمست که او از نظر افتاد
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لبت جام بخواهیم بسی داد
عمریست که بر حسن و جمالش نگرانیم
یا رب که چنین عمر بسی سال بماناد
ساقی و حریفان همه جمعند درین بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
سلطان بود آن کس که بود بندهٔ سید
صد جان بفدایش که بود بندهٔ استاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
من خلاف خدا کنم نکنم
غیبت مصطفی کنم نکنم
سنت مصطفی چو جان منست
ترک سنت چرا کنم نکنم
دامن انقیاد حضرت او
تا قیامت رها کنم نکنم
کشته عشقش مرا به تیغ جفا
طلب خونبها کنم نکنم
درد دل چون دوای درد دلست
به از اینش دوا کنم نکنم
عشق جانان که جان من به فداش
از دل خود جدا کنم نکنم
در شهادت چو شاهد غیب است
طرد عینی چرا کنم نکنم
نکنم توبه از می و ساقی
جز هوایش هوا کنم نکنم
سید من چو بر صواب بود
بنده هرگز خطا کنم نکنم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
از ما کناره کردی ما با تو درمیانیم
با ما تو این چنینی ، ما با تو آنچنانیم
روز الست با تو عهد درست بستیم
نشکسته ایم ، جاوید ثابت قدم برآنیم
نقش خیال غیرت در دیده گر نماید
غیرت کجا گذارد از دیده اش برانیم
رندی اگر بیابیم بوسیم دست و پایش
ور زاهدی ببینیم در مجلسش نمانیم
برخاستن توانیم مستانه از سر سر
اما دمی نشستن بی تو نمی توانیم
آئینه منیریم روشن به نور رویت
جام جمیم دایم در بزم شه روانیم
رندانه در خرابات پیوسته در طوافیم
جز قول نعمت الله شعری دگر نخوانیم