عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ابر نوروزی چو گل را بر ورق شبنم زند
غنچه تر سازد دماغ و خنده بر عالم زند
ای رقیب این جور تا کی کآخر اندر خرمنت
دود آه شب نشینان آتش ماتم زند
گریه حسرت ز حد شد ساقیا ساغر بیار
ترسم این طوفان محنت عالمی بر هم زند
ز آتش عشقت ملک را جان چو ما هرگز نسوخت
آه کاین برق بلا در خرمن آدم زند
تا ز زلفت دم زدم چون نافه خونین دل شدم
خون شود هر دل که از بوی محبت دم زند
خاک آدم در ازل عشق تو چون با غم سرشت
نیست آدم هرکه در عالم دمی بی غم زند
اهل مجلس را نماند خرمی گر بشنود
ناله اهلی که آتش در دل خرم زند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
روی نیاز ما همه دم بر زمین بود
هر کو نیازمند بتان شد چنین بود
در خاک کشتگان غم از داغ حسرتت
صد دوزخ نهفته بزیر زمین بود
ای بحر نسبت تو کجا اشک ما کجا
مارا هزار همچو تو در آستین بود
دل خوشه چین خرمن حسنت چو شد مرنج
در خرمنی چنین چه غم از خوشه چین بود
آن مدعی بود که ز شمشیر دم زند
شمشیر اهل دل نفس آتشین بود
کشتی بصد هزار غمم وین هم اندک است
ما را نوقع از کرمت بیش ازین بود
اهلی کمال اوست که در مهر دوست سوخت
آری کمال مهر و محبت همین بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
یک بوسه هرگزم لب سیمین بری نداد
هرگز نهال عاشقی ما بری نداد
مادر خمار حسرت و پروانه گرم وصل
دولت بعاشقان تو بال و پری نداد
هر ساغرم که داد فلک گر چه زهر بود
تا خون نکرد در دل من دیگری نداد
زهر از کف تو همچو شکر میخورم که بخت
هرگز به طوطیی به ازین شکری نداد
از خشک و تر چه پیش تو آرم که طالعم
غیر از دهان خشکی و چشم تری نداد
جز حسرت از نظاره یوسف ز جان چه سود
مارا که بخت چون همه سیم و زری نداد
اهلی که مست وصل بتان بود عاقبت
مرد از خمار هجر و کسش ساغری نداد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
میرود از برم دگر، تا ببر که میرود؟
تازه تر چه نخل گل در نظر که میرود؟
توسن خشم کرده زین، دامن ناز بر زده
طرف کلاه کرده کج تا بسر که میرود؟
بسته میان بچابکی رهزن دین عاشقان
راه میزند دگر بر گذر که میرود؟
در بدریم در طلب ما و دل از پیش ولی
من بدر دل آمدم دل بدر که میرود؟
گر همه با حریف خود دست زنند در کمر
دست ضعیف چون منی در کمر که میرود؟
بی لب شکرین او من چه کنم شکر لبان
تلخی زهر حسرتم از شکر که میرود؟
زخم فراق بر جگر اهلی زار اگر نخورد
اینهمه سیل خون بگو کز جگر که میرود؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
گرچه از عشق بتان صبر و دل و هوشم شد
باز عاشق شدم آن جمله فراموشم شد
هیچ سروی نگرفتم به بر از یاد قدش
که نه در خون دل آغشته در آغوشم شد
چاک دامان قبا بر زده از من چو گذشت
چاکها در دل از آن سرو قبا پوشم شد
دوش ساقی بیکی جرعه که در کارم کرد
سبحه رفت از کف و سجاده هم از دوشم شد
اهلی از تلخی هجران نکنی ناله که چرخ
نیش زد هرکه از او آرزوی نوشم شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
از حسرت آن لب که نبخشد شکر خویش
طوطی زده منقار بخون جگر خویش
من چون نخورم خون ز جگر گوشه مردم
یعقوب شنیدی که چه دید از پسر خویش
در خاک اگر افکنی از عرش غمم نیست
زنهار مینداز مرا از نظر خویش
آن گمشده ام من که ندارم خبر از خود
کو واقف حالی که بپرسم خبر خویش
از گوهر خود تیغ زبان چند کشد خصم
امید که تیغ تو نماید گهر خویش
داغی است بهر گام درین رهگذر تنگ
طاووس صفت پهن مکن بال و پر خویش
تا پا بسر خود ننهی دوست نیابی
اهلی بسر دوست که بگذر ز سر خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
با سینه نالان ز نی و چنگ چه حاصل
با خون جگر ساغر گلرنگ چه حاصل
دیوانه وش از حسرت آن شوخ پری رو
با بخت به جنگیم و ازین جنگ چه حاصل
ابروی بت ماست که محراب مرادست
ای قبله پرستان ز گل و سنگ چه حاصل
در جلوه حسن است رخ یار ولیکن
مارا که بود آینه در زنگ چه حاصل
سررشته وصلت که بود حاصل اهلی
آخر چو بیرون میرود از چنگ چه حاصل
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
دل چو کوه از حسرت لعل تو خونشد چونکم
سالها باید که این حسرت ز دل بیرون کنم
گرنه رسوا سازدم بوی محبت نافه وار
پوست درپوشم چو آهو شیوه مجنون کنم
گر بقدر گریه آبم در جگر باشد چو ابر
آنقدر گریم که کوه و دشت را جیحون کنم
گه گهی در کنج غم از گریه سازم دل تهی
بازآیم سوی آن بدخو و دل پر خون کنم
سوختم چون اهلی لب تشنه یارب رحم کن
بیش ازین از چشمه حیوان صبوری چون کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
چون چشم حسرت از تو بسرو سهی کنیم
آهی کشیم و دل ز کدورت تهی کنیم
بر ما صفای خاک نشینی حرام باد
گر نسبتش به مسند شاهنشهی کنیم
دل زین چمن بزخم تو چون سیب سرخروست
رو زردی آن بود که هوای بهی کنیم
هرچند آگهند حریفان ز حال ما
ما هم نظر ز عالم کار آگهی کنیم
دزدیده آهوی تو نبینیم چون رقیب
ما شیر مشربیم چرا روبهی کنیم
ما از درت بکعبه چو مجنون نمی رویم
دیوانه نیستیم که این گمرهی کنیم
اهلی نظر چو آینه بر غیر او خطاست
هرچند ساده لوح کی این ابلهی کنیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
خوش آنکه همنفس یار خویشتن بودم
رفیق و همدم و همراز و همسخن بودم
خوش آنکه جلوه چو میکرد آفتاب رخش
من آفتاب پرستی چو برهمن بودم
خوش آنکه در چمن حسن آنگل از مستی
همی شکفت و منش بلبل چمن بودم
خوش آنکه لعل لبش چونشکر فشان میشد
من از نشاط چون طوطی شکر شکن بودم
خوش آنکه پیش لبش میگریست شیشه می
که من بخنده چو ساغر از آن دهن بودم
خوش آنکه آن دهنم خاتم سلیمان بود
بر غم خصم من ایمن ز اهرمن بودم
کنون ز نرگس او یک نظر مرا اهلی
امید نیست تو گویی که آن نه من بودم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۳
آن بزم عیش ساقی و جام شراب کو
و آن مستی محبت و آن اضطراب کو
گیرم که روی گل نگرم از هوای دوست
آن شیوه و کرشمه و ناز و عتاب کو
گلشن همان و مرغ همان شاخ گل همان
گلبانگ شوق و مستی عهد شباب کو
گر مدعی ز عشق زند لاف همچو من
کنج محبت و دل و جان خراب کو
خواب از خیال آن مژه در دیده نیستم
در دیده یی که خار بود جای خواب کو
من مست و بیخود از بت و نامم خداپرست
زین قصه گر سیوال کنندم جواب کو
در آتشم هنوز از آن شب که آن حریف
شد مست ناز و گفت که اهلی کباب کو
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
زینگونه که عمر من درویش گذشت
ضایع همه عمر من کم و بیش گذشت
این نیز که مانده گر منم صاحب عمر
ضایعتر از آن رود که از پیش گذشت
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۱
ما با رخ یار آینه جم چکنیم
دور از رخ یار هر دو عالم چکنیم
امروز اگر از مستی و غفلت گذرد
فردا بخمار غفلت و غم چکنیم
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۸۴
ساقی نظری کز همه دلسوز تریم
وز ذره به مهر حسرت اندوز تریم
چون سایه بظلمتیم دور از رخ تو
هر روز که میشود سیه روز تریم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
پس از کشتن به خوابم دید نازم بدگمانی را
به خود پیچد که هی هی دی غلط کردم فلانی را
دلم بر رنج نابرداری فرهاد می سوزد
خداوندا بیامرز آن شهید امتحانی را
دریغ از حسرت دیدار ور نه جای آن دارد
که بی رویت به دشمن داده باشم زندگانی را
سرشتم را بیالودند تا سازند از لایش
پر پروانه و منقار مرغ بوستانی را
چو خود را ذره گویم رنجد از حرفم زهی طالع
ز خود می داندم بی مهر نازم مهربانی را
به پایش جان فشاندن شرمسارم کرد می دانم
که داند ارزشی نبود متاع رایگانی را
فدایت دیده و دل رسم آرایش مپرس از من
خراب ذوق گلچینی چه داند باغبانی را
چه خیزد گر هوس گنج امیدم در دل افشاند
در این کشور روایی نیست نقد شادمانی را
نشاط لذت آزار را نازم که در مستی
هلاک فتنه دارد ذوق مرگ ناگهانی را
مپرس از عیش نومیدی که دندان در دل افشردن
اساس محکمی باشد بهشت جاودانی را
سراسر غمزه هایت لاجوردی بود و من عمری
به معشوقی پرستیدم بلای آسمانی را
به جز سوزنده اخگر گل نگنجد در گریبانم
بدآموز عتابم برنتابم مهربانی را
دلم معبود زردشتست غالب فاش می گویم
به خس یعنی قلم من داده ام آذرفشانی را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
خیز و بیراهه روی را سر راهی دریاب
شورش افزا نگه حوصله کاهی دریاب
عالم آیینه رازست چه پیدا چه نهان
تاب اندیشه نداری به نگاهی دریاب
گر به معنی نرسی جلوه صورت چه کم ست
خم زلف و شکن طرف کلاهی دریاب
غم افسردگیم سوخت کجایی ای شوق
نفسم را به پرافشانی آهی دریاب
بر توانایی ناز تو گواهیم ز عجز
تاب بیجاده به جذب پر کاهی دریاب
تا چه ها آینه حسرت دیدار توایم
جلوه بر خود کن و ما را به نگاهی دریاب
تو در آغوشی و دست و دلم از کار شده
تشنه بی دلو و رسن بر سر چاهی دریاب
داغ ناکامی حسرت بود آیینه وصل
شب روشن طلبی روز سیاهی دریاب
فرصت از کف مده و وقت غنیمت پندار
نیست گر صبح بهاری شب ماهی دریاب
غالب و کشمکش بیم و امیدش هیهات
یا به تیغی بکش و یا به نگاهی دریاب
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
بس که درین داوری بی اثر افتاده است
اشک تو گویی مرا از نظر افتاده است
عکس تنش را در آب لرزه بود هم ز موج
بیم نگاه خودش کارگر افتاده است
ناله نداند که من شعله زیان می کنم
هر چه ز دل جسته است در جگر افتاده است
خاطر بلبل بجوی قطره شبنم مگوی
کز پسی گوش گل ناله تر افتاده است
هر چه ز سرمایه کاست در هوس افزوده ایم
هر چه ز اندیشه خاست در خطر افتاده است
از نگه سرخوشت کام تمنا کند
آینه ساده دل دیده ور افتاده است
او دلی از ما گداخت وین نفس گرم ساخت
ناله ما از نگاه شوختر افتاده است
خون هوس پیشگان خوش نبود ریختن
تیغ ادا پاره ای بدگهر افتاده است
رشک دهانت گذاشت غنچه گل چون شکفت
دید که از روی کار پرده برافتاده است
ده به فروماندگی داد فروماندگان
سایه در افتادگی وقف هر افتاده است
مستی دل دیده را محرم اسرار کرد
بیخودی پرده دار پرده در افتاده است
آن همه آزادگی وین همه دلدادگی
حیف که غالب ز خویش بی خبر افتاده است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
امشب آتشین رویی گرم ژندخوانیهاست
کز لبش نوا هر دم در شرر فشانیهاست
تا در آب افتاده عکس قد دلجویش
چشمه همچو آیینه فارغ از روانیهاست
در کشاکش ضعفم نگسلد روان از تن
این که من نمی میرم هم ز ناتوانیهاست
از خمیدن پشتم روی بر قفا باشد
تا چه ها درین پیری حسرت جوانیهاست
کشته دل خویشم کز ستمگران یکسر
دید دلفریبی ها گفت مهربانیهاست
سوی من نگه دارد چین فگنده در ابرو
با گران رکابی ها خوش سبک عنانیهاست
دائم از سر خاکم رخ نهفته بگذشتن
هان و هان خدا دشمن این چه بدگمانیهاست
شوخیش در آیینه محو آن دهن دارد
چشم سحرپردازش باب نکته دانیهاست
با عدو عتابستی وز منش حجابستی
وه چه دلربائی ها هی چه جانستانیهاست
با چنین تهیدستی بهره چه بود از هستی
کار ما ز سرمستی آستین فشانیهاست
ای که اندرین وادی مژده از هما دادی
بر سرم ز آزادی سایه را گرانیهاست
ذوق فکر غالب را برده ز انجمن بیرون
با ظهوری و صائب محو همزبانیهاست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
نه هرزه همچو نی از مغزم استخوان خالی ست
که جای ناله زاری در این میان خالی ست
روم به کعبه ز کوی تو و ز حق خجلم
ز سجده جبهه و از پوزشم زبان خالی ست
هجوم گل به گلستان هلاک شوقم کرد
که جا نمانده و جای تو همچنان خالی ست
گریستم نگرستی به خون تپم کامروز
ز پاره جگرم چشم خونچکان خالی ست
نه شاهدی به تماشا نه بیدلی به نوا
ز غنچه گلبن و از بلبل آشیان خالی ست
کنم به جنبش دل شیشه از پری لبریز
سرم ز باد فسونسنجی زبان خالی ست
گرش به دیدن من گریه رو نداد چه جرم
نهاد آتش شوق من از دخان خالی ست
پر از سپاس ادای تو دفتری دارم
که یکسر از رقم پرسش نهان خالی ست
امام شهر به مسجد اگر رهم ندهد
نه جای من به نیایشگه مغان خالی ست؟
خراب ذوق بر و دوش کیستم غالب
که چون هلال سراپایم از میان خالی ست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
شادم به خیالت که ز تابم بدر آورد
از کشمکش حسرت خوابم بدر آورد
فریاد که شوق تو به کاشانه زد آتش
وانگاه پی بردن آبم بدر آورد
رسوایی من خواست مگر کاین همه سرمست
دور فلک از بزم شرابم بدر آورد
افگنده به جیحون فلک از وادی و شادم
کز پیچ و خم موج سرابم بدر آورد
جان بر سر مکتوب تو از شوق فشاندن
از عهده تحریر جوابم بدر آورد
نازم به نگاهت که ز سرمستی انداز
از تفرقه مهر و عتابم بدر آورد
ساقی نگهی تا بشناسم ز چه جامست
آن باده که از بند حجابم بدر آورد
نازم به گرانمایگی سعی تحیر
کز سر حد این دیر خرابم بدر آورد
آن کشتی اشکسته ز موجم که تباهی
افگند در آتش گر از آبم بدر آورد
غالب ز عزیزان وطن بوده ام اما
آوارگی از فرد حسابم بدر آورد