عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
من چه کردم که مرا از نظر انداخته
نظر لطف بجای دگر انداخته
هست بنیاد وفای همه خوبان محکم
تو سبب چیست که این رسم برانداخته
خشک ساز اشک من ای باد که ضایع نشود
خاک راهش که بدین چشم تر انداخته
ای صبا حال دلم چیست دران کوی بگو
دی شنیدم که بدان جا گذر انداخته
آب شمشیر جفای تو مگر بنشاند
آتشی را که توام بر جگر انداخته
سربلند است میان همه اهل نظر
تو بتیغ ستم او را که سر انداخته
سبب رفعت قدر تو فضولی این بس
که سر عجز بدان خاک در انداخته
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
شد ملول از خرقه ازرق دل من، چون کنم؟
ساقیا جامی بده تا خرقه را گلگون کنم
کو لبالب ساغری بر یاد چشم مست دوست
تا خمار خودپرستی را ز سر بیرون کنم
ای صبا زنجیر جعد طره لیلی کجاست؟
تا علاج این دل بیچاره مجنون کنم
دوش چشمم با خیالش گفت بگذر بر سرم
گفت بی کشتی گذر چون بر سر جیحون کنم
گر برآرم دود آه از سینه پردرد خویش
کوه را از ناله دلسوز چون هامون کنم
شد به خونم تشنه لعلش، ساقیا جامی بیار
تا رگ جان از شراب آتشی پرخون کنم
ساقیم گوید که می خور، ناصحم گوید مخور
قول ساقی بشنوم یا پند ناصح؟ چون کنم؟
با من شیدا چو وحش الفت نمی گیرد دلش
آن پریوش را نمی دانم که چون افسون کنم
ای که می گویی بپوشان از رخ خوبان نظر
گر گناه است این، برآنم کاین گناه افزون کنم
دور چرخم دور کرد از یار و بختم یار نیست
الغیاث از بخت بد، یا ناله از گردون کنم؟
خم گرفت از بار غم پشت نسیمی چون هلال
دال خوانم یا چو ابروی تو نامش نون کنم؟
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - از زبان حبیب الله خان نامی بسردار منصور نگاشته
ای بسته پس طاعت یزدان کمر خویش
تا ساخته کار دو جهان از هنر خویش
حاجت بمه و مهر و سپهرت نبود زانک
روشن شده چرخ تو ز شمس و قمر خویش
همواره ره داد بپیمایی از یراک
چشم تو بود بر کرم دادگر خویش
بخشیده مظفر ملکت رایت منصور
هم داده خدا بر تو لوای ظفر خویش
تو شاه نه ای لیک اگر نامه فرستی
سوی ملکان از ملکات و سیر خویش
شاهان جهان یک سره سوی تو فرستند
تاج و علم و تخت و نگین و کمر خویش
چون باد بهاری که چو در باغ خرامی
بوم و بر آن تازه کنی از اثر خویش
آن گشن درختی تو که محروم نکردی
کس را ز ظلال و ز نوال و ثمر خویش
برگ و بر تو توشه فضل است جهان را
وز فضل و هنر ساخته ای برگ و بر خویش
آن میوه کز این شاخ برومند تو چیدی
زردشت نه چید از ثمر کاشمر خویش
گر قاف نه ای از چه به اقبال گرفتی
عنقای سعادت را در زیر پر خویش
ای خواجه چه از حال منت هیچ خبر نیست
شاید که بسوی تو فرستم خبر خویش
از دوره ایام چه گویم که بما داشت
دایم رمضان وار ربیع و صفر خویش
اینک رمضانش بمثل کاسه زهریست
کاندر رگ جان ریخت پس از نیشتر خویش
مهمان تو بود این تن فرسوده که هر شب
در ساغر دل ریخته اشگ بصر خویش
مهمان تو بود این دل آشفته که هر روز
از خون جگر ساز کند ما حضر خویش
تا چند کشد باده ز اشگ بصر خود
تا چند خورد طعمه ز خون جگر خویش
با روزه برد روز و بغم روزه گشاید
دارد بسحر مائده ز آه سحر خویش
جز آه دل تافته و اشگ روان نیست
او را بدو گیتی خبر از اشگ تر خویش
یک لمحه دلم شاد نکردی ز رخ خود
یک لحظه تنم بار ندادی ببر خویش
نه خاطرم از رنج سفر نیک زدودی
نه شاطر خود ساختیم در سفر خویش
از لعل روان بخش تو شادم که فراوان
شیرین کندم کام ز شهد و شکر خویش
اما ز کف راد تو مأیوسم ازیراک
بر بنده کرامت نکند سیم و زر خویش
گر زانکه من اندر نظر فضل تو خوارم
این خار بروب از طرف رهگذر خویش
آزاد کن از بندگی خود دل ما را
تا زود بگیریم ازین ورطه سر خویش
هر چند به راه تو زیانها همه سود است
نفع است پشیمانی ما از ضرر خویش
القصه خداوندا گفتار رهی را
بنیوش ز فضل و کرم بی شمر خویش
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۱ - باقای دبیر الملک نوشتم که باقای ذکاء الملک وزیر عدلیه برساند
خدایگانا میرا ز حال خود قدری
به حضرت تو سرایم که جان کتمان نیست
همه پزشکان از من کناره می جویند
مگر که درد مرا ای حکیم درمان نیست
همه دلیران پیش قضا سپر فکنند
بغیر من که چو من پهلوان میدان نیست
دلم چنان پریان خسته اند از غم خویش
که در جهان هیچ اعتنا بدیوان نیست
برای نان نروم زیر بار منت خلق
که آب و نانم جز با خدای منان نیست
ولی ز خجلت یاران خویش در ستهم
که خانه بهر من امروز کم ز زندان نیست
روا نباشد ای خواجه سنگ خائیدن
بویژه بهر کسی کش بکام دندان نیست
قسم بجان تو کز جان دلم به تنگ آمد
اگرچه این تن فرسوده زنده با جان نیست
من آن بهشت کمالم که سرو باغم را
طمع بیاد بهاران و ابر نیسان نیست
هوی و شهوت و آز است زیر فرمانم
چرا که عقلم فرمان پذیر شیطان نیست
چهار طبع مخالف موافقند مرا
کدام گله که در زیر حکم چوپان نیست
وزیر عدلیه از من بغفلت است آری
سرشت انسان هرگز تهی ز نسیان نیست
اگر بزلف بتانش نظر بدی دیدی
چو روز من سر زلف بتی پریشان نیست
تو دانی آنکه بغیر از تعاون و شفقت
یکی عبادت در معبد سلیمان نیست
جهانیان همه آلات کار یکدگرند
جز این در آیه تو ریه و صحف و فرقان نیست
اگر مسلمان بیند ز نوع خویش یکی
زبون و دست نگیرد ورا مسلمان نیست
کرامت و شفقت گر نباشد انسان را
اگر چه زیبا دارد شمایل انسان نیست
ز من بگوی مر او را که همتی فرمای
کنون که کار جهان جاودانه یکسان نیست
من از قضای فلک جاودان ادیبستم
ولی بجان تو سلطان همیشه سلطان نیست
همی نه تنها سلطان همیشه نیست بتخت
که آسیای فلک هم هماره گردان نیست
بفضل و احسان دیوان شدند خادم جم
که هیچ بند گرانتر ز فضل و احسان نیست
اگر تو وارث آن خاتم سلیمانی
چه شد که دیو دل منت زیر فرمان نیست
بزن لگامش و رامش کن ای حکیم بزرگ
که کشتنی است ترا گر سزای قربان نیست
مرا بمنت کیوان و تیر در مفکن
که کلک طبعم کمتر ز تیر و کیوان نیست
بروت کیوان از باد من فسرده چنانک
که هیچ گونه ورا موی در زنخدان نیست
دلم بدام خود افکن چو گوی در چوگان
که امتحانی بهتر ز گوی و چوگان نیست
مهل طرازم عنوان بدانکس از غم خود
که در دفاتر خلقش طراز و عنوان نیست
بدست خویش مرا وارهان ز غم مگذار
به دیگری که بهر کس ارادت آسان نیست
ترا طریق تعاون نبایدم آموخت
که هیچ نکته پوشیده بر تو پنهان نیست
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۸ - در ۱۲۳۴ خطاب به رضاقلیخان رفیع الملک
رضاقلیخان ای خواجه ای که از سر صدق
فکنده امر تو چون بنده حلقه در گوشم
هنوز می وزدم بوی مشک و گل به مشام
از آن شبی که چو جان بودی اندر آغوشم
بغیر بندگی و مهر و صدق و یک رنگی
چه کرده ام که ز دل کرده ای فراموشم
مرا بهیچ فروشی ولی خورم سوگند
که موئی از تو بتاج ملوک نفروشم
مرا چو بربط خود دان کت آید اندر گوش
ترا نه از زدن زخم و مالش گوشم
اگر نه بربطم ای جان چرا زخم حبیب
ترانه خوانم و از کس ترانه ننیوشم
اگر نه بربطم ای دل چرا به زانوی تو
سخن سرایم و دور از تو بر تو خاموشم
اگر نه بربطم این تار زرد و موی سپید
ز چیست ریخته بر دامن از بناگوشم
جهانیان را رگ زیر پوست باشد و من
چو بربطم که به رگ پوست را همی پوشم
چو بربطم که دلم آشنای زخم تو شد
چو بربطم که چو بنوازیم تو بخروشم
تو روز و شب پی آزار من بکوش که من
پی رضای تو از جان و دل همی کوشم
مخر فسانه این آسمان حیلت باز
ز راه حیله میفکن بخواب خرگوشم
چو بره باش و چو بزغاله شیطنت مفزا
که بهرت از بز نر، شیر مرغ می دوشم
تو شیر شو که من اندر برابرت گورم
تو گربه باش که من در مقابلت موشم
ولی اگر همه افراسیاب ترک شوی
منت چو بیژنم ایدون مخوان سیاوشم
از آن دقیقه که کفگیر خورده به ته دیگ
چو دیگ بر سر آتش نشسته می جوشم
فرامش ارنشدت دوش وعده ای دادی
هنوز منتظر وعده شب دوشم
بیاد زلف تو و سیم تار عبدالله
کزین دو تا بصف حشر مست و مدهوشم
به پنجه سینه خراشم ز دل ترانه کشم
ز دیده اشک فشانم بلب قدح نوشم
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱ - و له فی القصاید
دریغا که با خود ندیدم مصاحب
رفیقی موافق، انیسی مناسب
رفیقی که پرسد غمم در مکاره
انیسی که جوید دلم در مصائب
کسانی که با من زنند از وفا دم
ز اهل وطن، یعنی اهل مناصب
همه در دیار جفا کرده مسکن
همه از طریق وفا گشته هارب
همه از جنون و تمام از جهالت
بعاقل مخالف، بعارف مغاضب
ز مصداق «الفقری فخری» هراسان
بهذیان «النار لاالعار » خاطب
نسب نامه ی خویشتن کرده پاره
شده دفتر دیگران را محاسب
نخوانند هر جا نشینند با هم
جز از خود مکارم، جز از خود مناقب
بود چند حالم پریشان ازیشان
بود زخمیم دل ز تاب نوایب
کند زهر در جام و خونم بساغر
نفاق احبا و کید اقارب
احبا که بس بیوفا چون اعادی
اقارب که بس جانگزا چون عقارب
شمارند صدق مرا عیب و، حسنی
ندارند جز کذب این قوم کاذب
اگر کذب حسن است، بئس المحاسن؛
وگر صدق عیب است، نعم المعایب
همان به که بندم ازین گفتگو لب
فلک منتقم باد و گردون معاقب
غرض، از رفیقان و از آشنایان
چو جان بود نومید و دل بود خایب
همم جان بترک وطن گشت مایل
همم دل بسوی سفر گشت راغب
گزیدم سفر، رفتم از شهر بیرون؛
بحسرت مقارن، بمحنت مقارب
رهی پیشم آمد، که بودند پنهان
شب و روز او در حجاب غیاهب
گهی بر فرازی، که شیر فلک را
شکم چاک شد از رکاب رکایب
گهی در نشیبی، که گاو زمین را
شکست استخوان از نعال مراکب
فرازش بحدی که کر و بیان را
شنیدم که بودند با هم مخاطب
نشیبش بجایی که فریاد قارون
بگوشم همی میرسد از جوانب
دویدم سراسیمه؛ هر سوی و گشتم
رفیق ثعالب، انیس ارانب
نه جایی که بر روی مسکینی آنجا
نسیمی وزد از مهب مواهب
نه یاری، که جان و دلی باشد او را
برحم آشنا و به انصاف راغب
سفر، قطعه یی از سقر باشد، اما
نه در چشم آن کز وطن گشته هارب
غرض، لنگ لنگان، بهرجا رسیدم
ندیدم بغیر از متاع متاعب
بهرجا شدم، شد عیان پیش چشمم
بروز غرایب، ظهور عجایب
بریدم ره کفر و دین را و، کردم
تماشای ادیان و سیر مذاهب
درونها، همه تیره از درد نخوت
چه در کعبه شیخ و، چه در دیر راهب
در آخر، بمیخانه افتاد راهم
درون رفتم آسوده از بیم حاجب
چه میخانه، روشن سپهری و در وی
عیان از قنادیل نور کواکب
چه میخانه، باغی و از چشمه ی خم
روان باده ی لعل گون در مشارب
چه میخانه، سرچشمه ی زندگانی
ازو پیر میخانه چون خضر شارب
تهی سینه از کینه، دیدم گروهی
همه با هم از مهربانی مصاحب
بسرشاخ گل گلرخان در حواشی
بکف جام می مهوشان در جوانب
بهشتی پر از سنبل و نرگس، از چه؟
ز گیسوی اتراب و چشم کواعب
حریفان که آورده هر یک ز شهری
بآنجا پناه از سپهر ملاعب
ز زاهد گریزان، ز واعظ هراسان
هم از زهد نادم، هم از توبه تائب
چنان شد دلم شاد از روی ایشان
که از روی مطلوب خود، جان طالب
ولی بودم از طالع خود بحیرت
که چون شد که گشتم سعید العواقب؟!
درآمد ز در ناگهان ماهرویی
بلورین بناگوش و مشکین ذوایب
هم از حسرت چهره اش، گل پریشان
هم از غیرت عارضش شمع ذایب
ز مستی دو چشمش، دو آهوی سرخوش؛
ز شوخی دو زلفش، دو هندوی لاعب
گرفته بخونریز مردم نگاهش
سهام از لواحظ، قسی از حواجب
ز پی مهر افروز مه طلعتانش
روان چون ز دنباله ی مه کواکب
هم از ره بسوی من آمد خرامان
ز می، بر کفش جام چون نجم ثاقب
بمن داد آن جام از می لبالب
بمن گفت بعد از ادای مراحب
بنوش این قدح، تا برآیی ز خجلت
بحیرت چرا حیرتت گشته غالب؟!
مگر طبع از تقوی و دل ز زهدت
بما نیست مایل، بمی نیست راغب
مگر خورده یا دیده ای در دیاری
ازین به شراب وز من به مصاحب
زدم بوسه بردستش، آنگه گرفتم
ازو جام رخشنده، چون نار لاهب
حرام و حلالم شد از یاد و، بر لب
نهادم لب جام و گشتم مخاطب
که یک عمر بودم ز زهاد و اکنون
مرا کرد عشق تو از زهد تایب
نه بهتر ازین می، که خوردم ز دستت
شرابی شنیدم ز پیران شارب
شرابی که ساقیش باشی تو، شربش
مباح است نی مستحب، بلکه واجب
نه بهتر ز رویت، که مهریست رخشان
رخی دیدم ای مه ببزم تو حاجب
گر افتد ز روی چو مهر تو برقع
بتان قمر چهره گردند غایب
که قندیل خورشید چون برفروزد
رود روشنایی ز شمع کواکب
مگر، کوکب شمع ایوان شاهی
که خورشید او، در نجف گشته غارب
علی ولی شهریار مظفر
شهنشاه منصور و سلطان غالب
ریاض معالی، سحاب مکارم؛
جهان محامد، سپهر مناقب
وصی رسول خدا، شاه دین، کش
خدا و رسول از علو مراتب
گه بذل خاتم، ستودش بآیه
گه قتل مرحب، رساندش مراحب
نبودی گر او روز زادن نگهبان
نبودی گر او روز مردن مراقب
نه اطفال سر برزدی از مشایم
نه ارواح بیرون شدی از قوالب
چو باشد در ایوان، خدیوی است عادل
چو آید بمیدان، هژبری است سالب
زهی عقل کل، در حریم تو حاجب
ثنای تو بر ما سوی الله واجب
تویی، جانشین پیمبر بمنبر
نشاید که آنجا نشیند اجانب
کز آنجا که باشد مقام ضیاغم
نشاید شنیدن نباح اکالب
ز انفاس تو، تازه دشت مقاصد؛
ز احسان تو، سبز کشت مآرب
چو صحن چمن، از عبور نسایم
چو برگ سمن، از مرور سحایب
سرای تو کانجاست از بدو فطرت
وصول مقاصد حصول مطالب
بفراشیش، باد گلشن موکل،
بسقائیش، ابر بهمن مواظب
اگر شحنه ی احتسابت بمحفل
زند بر جبین چین چو شخص مغاضب
ز بربط رود بر فلک نوحه ی غم
ز مینا رسد بر زمین دمع ساکب
زنی تکیه چون بر سریر عدالت
ز بأس قصاص ای امیر اطالب
ز تیهو هراسد، عقاب شکاری؛
ز آهو گریزد، پلنگ محارب!
گریزنده آهو و پرنده صعوه
ز عدل تو ای غالب کل غالب
کند خوابگه شیر را در براثن
نهد آشیان باز را در مخاطب
گه رزم و وقت جدل، روز هیجا؛
چو خواهی بهم بر شکافی کتایب
ببازو کمانت، سحابی است قاطر
بپهلو سنانت شهابی است ثاقب
بود چون سپر بر سر، آیی مجاهد
بود چون سنان بر کف، آیی محارب
سنان زال را از عصای عجایز
سپر سام را از لعاب عناکب
بروز نبرد ای هژبر معارک
دلیران چو بندند صف از دو جانب
پلنگان آهن قبای اعاجم
هژبران رزم آزمای اعارب
برآیند بر برق رفتار اسبان
نشینند بر کوه کوهان نجایب
زره بر تن آیند، فرسان فارس؛
کمند افگن آیند شجعان راکب
یکی در کمان تیر، چون برق خاطف؛
یکی بر میان، تیغ چون نار لاهب
ز بس خون گرم دلیران نماند
بجز قبضه ی تیغ، در دست ضارب
سپرها که باشند چون بدر تابان
هلالی شوند از سیوف قواضب
شود چون زمین چرخ از گرد و گردد
جبال از سم دیو زادان سباسب
خروشان و جوشان، درآیی بمیدان
چو شیری که آید میان ارانب
چو بینند تیر و سنانت بدانسان
ز ناوردگاه تو گردند هارب
که از هیبت گرزه ماران صعاوی
که از صولت شرزه شیران ثعالب
کنی در صف رزم با تیغ و خنجر
کنند آنچه ای سالب کل سالب
پلنگان کوه و عقابان صحرا
به امداد انیاب و عون مخالب
بروز غدیر، احمد آن سرور دین
بحکم آلهی تو را کرد نایب
بگوش بد و نیک امت سراسر
رسید این حکایت چه حاضر چه غایب
باو کرده تصدیق خیل اعاظم
تو را تهنیت داده فوج اطایب
تو را گفته قایم مقام، اهل بطحا؛
تو را خواند نایب مناب، آل غالب
چو روح نبی شد بجنت روانه
روان خیل روحانیان از جوانب
تو، مشغول رسم غزا گشته او را
که گیرد مصاحب عزای مصاحب
کهن دشمنانی که بودند از اول
نبی را منافق، ولی را مغاصب
عیان کرده از سینه ها کینه ها را
بیک جا نشستند با هم مقارب
فراموش کردند از حق صحبت
ندیدند وقتی از آن به مناسب
ز نیرنگهایی که دانی بناحق
شده مسند شرع را از تو غاصب
فغان زان مصیبت، فغان زان مصیبت؛
که بود آن مصیبت خطیر العواقب
هزار و صد و شصت رفته است و، ما را
رسیده است از آن یک مصیبت مصایب
مزاج جهان شد از آن روز فاسد
یکی گشته قاتل، یکی گشته ناهب
بسفک دماءند، اشرار مایل؛
بغصب فروج اند، اجلاف راغب
باصلاح ناید دگر کار عالم
مگر آید از مکه مولای غایب
ز هر گوشه دجالی آمد بمیدان
برون آی! ای سرور آل غالب
سلام علی اهل بیت النبوه
ده ودو امام، از علی تا به صاحب
همین بس بر کوری چشم اعدا
چه خیل خوارج، چه فوج نواصب
دو تن، هر کسی را ز خیل ملایک؛
نشسته همه عمر، فوق المناکب
نویسند نیک و بد او سراسر
یکی از مطاعن، یکی ازمناقب
همه مهر حیدر نویسند از من
فیاخیر کتب و یا خیر کاتب
خداوندگارا، جدا از تو آذر
سگ ناتوانی است، گم کرده صاحب
ازین بیش مپسند باشد بحسرت
ز جرگ سگان جناب تو غایب
چه باشد کشانیش سوی خود آری
بود ذره مجذوب، و خورشید جاذب
بآنجا چو آید، نگهداری او را ؛
بر آن در بود تا همه عمر حاجب
در آن درگهش تا بود عمر باقی
خورد از عنایات واجب، مواجب
چو عمرش بپایان رسد، نقد جان را
سپارد بگنجور گنج مواهب
تنش خاک گردد بدشتی که خاکش
دراری دهد پرورش چون کواکب
چو بر پا شود روز محشر براحت
بخسپد در آن خاک پاک از معایب
نخیزد ز جا، گر بباغ بهشتش
بشیر و مبشر کشند از دو جانب
بنامه کشی، خط عفوش ز رحمت؛
بروز قیامت تویی چون محاسب
دعا سر کنم، چون ثنای تو از من
محال است؛ با این علو مراتب!
گر این چند مصرع قبول تو افتد
زهی طبع روشن، زهی فکر صائب
بود تا بود روز و شب نور و ظلمت
درین طاق فیروزه گون از کواکب
عیان اختر دوستت در مشارق
نهان کوکب دشمنت در مغارب
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در شمه یی از حال خود و تأسف خرابی خانه و منقبت کاظمین علیهما السلام فرماید
منم که کرد فلک کشت زندگیم حصاد
منم که داد زمین خاک هستیم بر باد
مرا پدر بود آن مادر، این که می شنود
اگر از آن کنم افغان، وگر ازین فریاد؟!
وگر ز من شنود کس، چگونه بشمارم
شکایتی که نهایت نداردش تعداد؟!
هم، آن بخون دلم داد از ستم عادت؛
هم، این بشیر غمم کرد از جفا معتاد!
هم، آن دل از وطنم کند با لبی نالان؛
هم، این بغربتم افگند با دلی ناشاد!
ز حسرت وطنم، دل بغربت است غمین؛
چنانکه در وطنم جان ز جور اهل فساد!
اگر بخانه نشینم، نه بوریاست نه پوست؛
وگر رحیل گزینم، نه راحل است و نه زاد
بخاک غربتم، از دل غبار غم نبرد؛
بتحفه آوردم بویی از وطن گر باد
دل گرفته ی مرغ اسیر ازین که گهی
شنید بوی گل، از رخنه ی قفس نگشاد
بگلشن وطنم، نیز نشکفد خاطر؛
بوصل همنفسان؛ از جفای اهل عناد!
چو بلبلی که بر او زاغ بسته راه نفس
بزخم دل، گلش از خنده مرهی ننهاد
چه عذر گویم، کآواره از وطن گشتم؛
جز اینکه اخترم از چشم آسمان افتاد؟!
وگرنه من نیم آن کس که بی سبب ز بهشت
کشم بجای دگر رخت، تا شوم دلشاد
خدای داند و، آنکو چو من بود دلتنگ
ز بیوفائی یاران، که رنجشان مرساد!
که هیج دوست بخاطر، ز دوستان وطن
نکند دل، مگر از فتنه سازی حساد!
کنند قصد من اخوان، چو از ره نیرنگ؛
کنند چاه براهم، چو از طریق عناد
دهم بآهی من نیز مزدشان دم نزع
چنانکه رستم از آن تیر داد مزد شغاد
منم، که جان و تنم ز اشک و آه شد ناچیز
چو آتش از نم آب و، چو خاک از دم باد
چه آتش؟ آتش خار و، چه خاک؟ سوده غبار!
چه آب؟ گریه ی نوح و، چه باد؟ صرصر عاد!
چو آسمان بود از دود آه من نیلی
فضای سینه و، داغش دهد ز اختر یاد!
به نسبتی بود افزون ز اختران داغش
کالوف از عشرات و، مآت از آحاد!
نمیرسد چو بفریادش، چه سود مرا
ازینکه خلق بفریاد آرم از فریاد
فغان، که طالعم این است و؛ باز باید بود
غمین ز محنت اعداو و زحمت حساد
بکار خویش، شب و روز، مانده حیرانم؛
که بی کمال تر از من، کسی ندارد یاد
اگر، بیمن حیاتم، شماری از حیوان
وگر بدولت نطق، از بشر کنی تعداد
ازین چه سود که بی بهره داردم گردون
هم از نمای نبات و، هم از ثبات جماد؟!
نیم دبیر، که با صد هنر چو تکیه زنم
بصدر محکمه بر جای صاحب بن عباد
جگر خورم، که نی خامه از شکر خالی است؛
ورق درم، که مدادم نمیکند امداد!
نیم امیر، که روزی کشم چو مرغ بسیخ؛
شبش ز بیوه زنان بر فلک رود فریاد!
نیم وزیر، که پوشم لباس داد بر آن
گر از امیر رود بر ستمکشی بیداد!
نه والیم، که دهم عرض گنج با لشکر؛
نه طاغیم، که کنم عزم فتنه یا افساد!
نیم گدا، که شوم خاکروب ز آتش جوع؛
بخانه ی که و مه، کآبرو دهم بر باد!
نیم طبیب، که ناچار بهر کسب معاش
شوم شکفته ز آزار خلق و رنج عباد!
ربایم از کف آن زر، به پنجه ی محکم؛
گشایم از رگ این خون، بنشتر فولاد!
نه قاضیم، که به امید رشوه بنشینم؛
مدام چشم بره، تا ازین رسم بمراد!
که در میان دو همسر، سخن کشد بطلاق؛
که در میان دو یکدل، رسد مهم بفساد!
نه شحنه ام، که زنم بر سبوی رندان سنگ؛
نه شبروم، که برم زر ز مخزن شداد
نه ساقی ام، که کشد گر پیاله یی ز کفم
گدا نیاورد از روزگار خسرو یاد
چرا که نیست کنون کاسه سرنگون رندی
که کاسه یی دهمش، کیسه یی تواند داد!
نه مطربم، که بآواز رود و نغمه ی عود
کنم ببزم طرب روح باربد را شاد
چرا که نیست کنون همدمی که همچون نی
اگر ز من شنود ناله یی کند فریاد!
نه زاهدم، که بمحراب از طمع شب و روز
دعا کنم که بود عمر عمرو زید زیاد
نه صوفیم، که کنم وجد اگر مریدی چند
زنند دم ز ارادت، مگر رسم بمراد!
نه تاجرم، که کشم ناقه زیر بار و روم
ز بلخ سوی صفاهان، ز ری سوی بغداد
نه کاسبم، که به نیروی پنجه ساز دهم
گهی ز سیم و زر و، گه ز آهن و فولاد
سوار و تاج، که تا زن سناسدم زرگر ؛
سنان و تیغ، که تا مرد داندم حداد!
زنم دم از سخن، اما چه سود نشناسم
سواد را ز بیاض و، بیاض را ز سواد؟!
بریده باد زبانم، سیاه خامه اگر
کند ز مدح بدان وز هجو نیکان یاد
نیم ز اهل هنر، چون ظهیر، تا گویم:
«مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد»
ولی هزار غم، از دست دوستان دارم؛
که هر یکی بدگرگونه داردم ناشاد
ستم ظریف حریفان من، مرا گویند
یکی ز مهر و وفا و، یکی ز طنز و عناد:
صبور باش، که گردند کامران اخلاف؛
بشکر کوش، که بودند کام بخش اجداد
کنون که لقمه جوین است و خرقه پشمین است
بمن ازین چه رسید و، مرا از آن چه گشاد؟!
که من نبودم و، بودند شهدنوش آبا؛
که من نباشم و، باشند حله پوش اولاد؟!
دگر یک از طرفی گویدم: غنیمت دان
که خ وش همی گذرانند دوستان بلاد
مرا که با سر مخمور شد، مقامم قم؛
مرا که با لب تشنه، رهم به کوفه فتاد!
چه سود ازین که سبیل است باده در شیراز؟!
چه سود از اینکه روان است دجله در بغداد؟!
دگر یک از طرفی گویدم: مباش غمین؛
که چون غنی شوی، از عهد فاقه ناری یاد
مرا که تیر، شرابی چشاندم ز حمیم
مرا که دی غم آتش نشاندم بر باد
چه سود ازین که شود آب سرد در بهمن؟!
چه سود ازین که شود خاک گرم در مرداد؟!
دگر یک، از طرفی گویدم که :خوشدل باش
بنظم شعر و، منال از سپهر بدبنیاد!
دو چیز مایه شعر است و شاعری، گفتم
کزان دو شاعر اگر بهره یافت، شد استاد
یکی عطای دل آزادگان جم آیین
یکی هوای پریزادگان حور نژاد
ولی ز بخت بد من، درین زمانه نماند
یکی از آن دو که دل را کند کس از وی شاد
نه سروری، که بپایش سری توانم سود؛
نه دلبری که بدستش دلی توانم داد
زمانه، این؛ گر از اهل زمانه میپرسی
ز بدگمان ایشان ندارد استبعاد
که گر قصیده فرستم، بخسرو کشمیر
وگر غزل بنویسم بدلبر نوشاد
ز نسبت طمعم، بر دل آن زند نشتر؛
بتهمت هوسم، خاطر این کند ناشاد!
حذر ز نیسبت این عیب و عار، خاصه مراد؛
که جود شه پدرآموز و عشق مادر زاد
کمال جود و، طمع؛ گمرهی است این نسبت!
جلال عشق، و هوس؛ ابلهی است این اسناد!!
هزار ناخنم اندر جگر خلید و فغان؛
که ناخن یکی ام، عقده یی ز دل نگشاد
مرا که جنس وفا، مایه شد درین بازار؛
در دکان چه گشایم باین متاع کساد؟!
بغیر من، که بکسب هنر، رخم زرد است؛
چو گل رخ همه کس سرخ شد، که زرد مباد!
بود، ز سیلی استاد سرخ رویی خلق؛
منم که کرد رخم زرد سیلی استاد
ز روز زادن من، چشم زال چرخ نخفت؛
بشوق اینکه قبول افتدم، ولی نفتاد
شب زفاف، نخسبد ازین خیال عروس؛
که روز ازو چه خیال است در دل داماد؟!
وحید عصرم و، چون عرفی این گواهم بس
که شرم این سخنم، خوی ز چهره بیرون داد
سری بتربیت اهل دل ندارد چرخ
اگر چو من دگران را، چه سود از استعداد؟!
منم که در همه ملک عراق معروفم؛
ولی بود وطنم اصفهان که باد آباد
وطن بهشت و، من آدم؛ ولی نه آن آدم
که خورد گندم و، ز آن بزمگه برون افتاد
ز دوستداری اهل وطن، عجب دارم؛
که با نهایت یاری و با کمال وداد
اگر چه میشمرندم، ز دودمان اصیل؛
که پاک گوهری و، پاک زاد و پاک نژاد
اگر چه هیچ یک از صحبتم نیند ملول؛
ندیده و نشنیده ز من نفاق و فساد
اگر چه اصل مرا قایلند، از بد و خوب؛
وگر چه وصل مرا مایلند، از رد و راد!
مرا غریب پسندند و، خود مقیم وطن؛
مرا اسیر گذارند و، خود ز قید آزاد!
فغان که سرزنشم نیز میکنند که من
پی گشایش دل رفته ام بسیر بلاد
حکایت من و، آن دوستان ناانصاف؛
بود حکایت آن قوم رحم داده بباد
که بهر کسب شرف، میکنند بال همای،
که تا دهند ازو زینت کلاه قباد!
ولی ز پستی همت، از آن گروه یکی؛
دگر ز بی پر و بالی آن نیارد یاد
عجب تر اینکه نکوهش کنندش ار بینند
که خود رود بتفرج بآشیانه ی خاد
بغربتم، نوشتند نامه وین سهل است؛
بهر که نامه نوشتم، جواب نفرستاد
در آن دیار که آباد باد، دور فلک
خراب کرد بسی خانه، باز کرد آباد
بغیر قصر و سرای من و قبیله ی من
که خود به تیشه ی بیداد، کندش از بنیاد!
ز اشک و آه من، آن خانه های عالی را
ز کین رساند بآب و، ز خشم داد بباد
چه قصرها، که بهر یک نشستی ار شیرین
سرای خسروپرویز، رفتیش از یاد
هزار قصر و، بهر یک هزار نقش بدیع،؛
کشیده خامه ی ارژنگ و مانی و بهزاد
بهر یکی امرا کرده عمرها به نشاط
بهر یکی وزرا بوده سالها بمراد
نشسته بر در هر یک، خجسته دربانان؛
نداده ره به سلیمان و، بسته راه بباد
فتاد رخنه به ایوان آن کسان افسوس
که بر رواق فلکشان ز بیم رخنه فتاد
مگوی رخنه به ایوان فتادشان، که زمین؛
ز جور چرخ مشعبد، دهن بشکوه گشاد
دریغ چشم ندارد حصار منظرشان؛
که تا زیاری کردی بزاریم امداد
زبان ندارد و، ای کاش داشت، تا میگفت
فسانه ها که ز یاران رفته دارد یاد!
ز دانش وزرای امین پاک نسب
ز صولت امرای گزین ترک نژاد
که داده غاشیه بر دوش آصف و یحیی
ربوده طاقیه از فرق اردشیر و قباد
ز کلک آنان، خاموش شمس دین و عمید
ز تیغ اینان، مدهوش قارن و کشواد
ز خوان نعمت آن جود پروران که بدی
سگان درگهشان به ز گربه های زیاد
ز رخش دولت آن عدل گستران که بدی
خران آخرشان به ز صافنات جیاد
ز جود وداد کرم پیشگان عدل آیین
که روح حاتم و نوشیروان ازیشان شاد
هم از عدالتشان بوده ظالمان مظلوم
هم از سخاوتشان گشته بندگان آزاد
ز نوخطان سهی قد، که روز و شب آنجا
بروی هم در صحبت گشاده با دل شاد
ز گلرخان شکرلب، که صبح و شام آنجا
بآب چشمه خم، داده خاک غم بر باد!
چرا چو ابر نگریم؟ بر آن قصور خراب!
چرا چو جغد ننالم بر آن خراب آباد؟!
که رفته خانه خدایان و، بایدم دیدن
در آن محله که از بوستان نشان میداد
بباد رفته گل و سرو و، خار در وی سبز؛
پریده بلبل و قمری و، زاغ در فریاد!
چو یاد آورم از هجر همدمان آنجا
بناله آیم و چون نی کنم فغان بنیاد
تسلیی که بمن دوستان دهند این است
که: این خرابه که آبادیش تراست مراد
اگر بعهد تو نگرفت رنگ آبادی
پس از تو دیگری از بهر خود کند آباد؟!
من از فسانه ی آن قوم، در خروش آیم؛
که ای گروه ملامت سرشت جور نهاد
امید من، همه این بود و هست و خواهد بود
که این دو روزه که هستم، چه هفت و چه هفتاد
کهن خرابه ی خود، خود کنم ز نو تعمیر؛
نهم چو سوی وطن رو، بر غم اهل عناد
در آن خرابه، ز نو طرح باغی اندازم؛
که هر که بیندش، از باغ خلد نارد یاد
بصحن باغ فشانم، دود بجوی چو آب؛
بطرف جوی نشانم، وزد بباغ چو باد
قرنفل و گل و نسرین و لاله و سنبل
چنار و عرعر و سرو و صنوبر و شمشاد
تذرو و طوطی و قمری، همام و بلبل و سار؛
بشاخ سرو و گل، از دام و از قفس آزاد
غزل سرا و سخنگوی و نغمه سنج بکام
ترانه ساز و نواخوان، صفیر زن بمراد
چو آن مکان شود آباد از عنایت دوست
کنم مصاحبت دوستان پاک نهاد
من و چو من، دو دل آزرده یی که یارمنند
بوصل هم گذرانیم روزگاری شاد
وگرنه هر کف خاکی درین جهان گردد
هزار بار خراب و هزار بار آباد
دگر برای معاش، آن زمان چو ناچار است
مداخلی که نباشند همدمان بیزاد
چو هیچ شغل زمانه، ز من نیافت نظام
چو هیچ کار جهان را، گره زمن نگشاد
همای همت من، جا بهیچ قصر نکرد؛
که هم ز تنگی دل، رو بآشیان ننهاد
به آنکه مزرعه ی آخرت چو شد دنیا؛
کنم ز مرحمت ذوالجلال استمداد
اگر مراحم شاهنشه زمان باشد؛
در آن زمین که بمن بازمانده از اجداد
کنم شیار بناخن زمین، که بر دوشم
بود ز بیل گران تر، کرشمه ی حداد
بخاک، دانه فشانی کنم؛ باین امید
که ایزدم کند از احتیاج زاد آزاد
دهم ز چشمه ی چشم خود، آبش ار بینم
که کس ز جود در جو، بروی من نگشاد
شود پدید، ز هر دانه، هفت سنبل تر
وگر عنایت ایزد بود، شود هفتاد
دهد خدا برکت، چون بکشته بی منت
بسا گرسنه که سیرش کنم بوقت حصاد
جهانیان، همه گر قوت سالیانه برند
چه کم کنند، چو کرد آفریدگار زیاد؟!
ولی، دل از دو طریقم مشوش است و بود؛
ز هر دو زاری ارواح و خواری اجساد
یکی حواله ی دیوان، شهش معاف کند؛
یکی خیانت دهقان، خداش مرگ دهاد
ازین دو راه، اگر خاطرم بیاساید؛
نه از زمین کنم افغان، نه ز آسمان فریاد
ره عراق عرب، گیرم از عراق عجم؛
روم ازین ده ویران، بخطه یی آباد
چرا که من که بیک جرعه آب سیرابم
چه زنده رود صفاهان، چه دجله ی بغداد
دگر چه بهتر ازین، کاندرین خجسته زمین
بصبح و شام، چو مهر و چو مه ز روی وداد
رخ نیاز، بمالم بر آستان دو شاه
نخست موسی کاظم، دگر تقی جواد
هم آن سپهر نجوم کمال، چون آبا
هم این محیط لآل جلال، چون اجداد!
همان چو احمد مختار، باعث تکوین؛
هم این چو حیدر کرار علت ایجاد!
بعلم دین، علما خواسته از آن تعلیم؛
بحکم حق، حکما یافته ازین ارشاد!
هم آن چو صلح کند در میانه ی اعداد
هم این چو ربط دهد در میانه ی اضداد
دگر ز مرحمت آن و لطف این نرسد
زیان بآتش از آب و ضرر بخاک از باد
کهینه چاکر ایوان آن، بجان اقطاب؛
کمینه خادم درگاه این، بدل اوتاد!
دلیل حضرت آن، هادی طریق حضور؛
مقیم سده ی این، ساکن سرای شداد!
کنم ستایش آن را، خلاصه ی اذکار؛
کنم نیایش این را، ضمیمه ی اوراد!
هم آن ز مسکنم آرام بخشد، این ز معاش؛
هم آن ز مبدأم آگاه سازد، این ز معاد!
امام هفتم آن، این بود امام نهم؛
اگر ائمه ی اثنی عشر کنی تعداد
یکی پدر بود، آن یک پسر امامی را
که ماده آهوکی شیرده جدا ز اولاد
چو گشت صید و ازو جست یاوری دردم
بضامنی وی آزاد ساختش صیاد
غریب خاک خراسان، حبیب اهل عراق
که والد و ولدش هر دو خفته در بغداد
فزون ازین نتوان داد دردسر آذر
به خادمان سرای ائمه ی امجاد
اگر چه کلک زبان آورم بحمدالله
بود زبان دازش، که کوتهیش مباد
ولی، مدایح آل نبی، از آن بیش است،
که از هزار یکی را کسی کند تعداد
شوند اگر چه ملک کاتب و، فلک دفتر؛
شوند اگر چه درختان قلم، بحار مداد
مدیح من نبود گرچه آن متاع نفیس
که هدیه گویم و خوانم، ولی ازینم شاد
که هر که ملک سلیمانیش بود، داند
که نمله را نبودتحفه، جز جناح جراد
همیشه تا کند از دور جم، حکایت جام؛
همیشه تا دهد آیینه از سکندر یاد
شوند اعادی آن، از خمار سر غمگین
بوند احبه ی این، از صفای خاطر شاد
یگانه یی که ز حکمت نظام دوران داد
بسنگ رنگ و بگل بو، بجانور جان داد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بر آستان توام، شب چو شد، فغانی هست
که شب فغان سگی در هر آستانی هست
دلم پر است، دم نزع شکوه تا نکنم؛
بپرس حال مرا، تا مرا زبانی هست!
گمان این بمنت نیست کز تو شکوه کنم
مگر هنوز بصبر منت گمانی هست؟!
سگت برای چه افتاده در قفای رقیب؟!
هنوز در تن من، مشت استخوانی هست!
مه من، از خبر مهر من بکینم کشت
ولی ازین خبرش نیست کآسمانی هست
پر است دامن خلق از گل و تهی از من
باین گمان که در این باغ باغبانی هست
براه عشق، همین پایه بس تو را آذر
که گردی از تو بدنبال کاروانی هست!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
شبی که غیر در آن آستان نمیماند
مرا شکایتی از پاسبان نمیماند
ز پنجروزه تماشای گل، دریغ مدار
که باغ گل، بتو ای باغبان نمیماند
بدامت آیم و، دانم که مرغ هیچ چمن
ز شوق دام تو، در آشیان نمیماند
فغان، که راز محبت بسینه میخواهم
نهان کنم ز تو، اما نهان نمیماند!
بمصلحت کنم اظهار رنجش، ار دانم
که بعد از آشتی او بدگمان نمیماند
ز مهر او ز کسانم، غمی، نمیدارم
که ماه من بکسی مهربان نمیماند!
دلت مباد غمین از شکایتم، خوش باش،
بماند آنچه بدل، بر زبان نمیماند!
فتاد کار به آه شبانه ام، فرداست
که روز خوش بتو ای آسمان نمیماند!
رساند مژده ی وصل تو قاصد و، خجل است
چگونه شاد شوم؟ کاین بآن نمیماند!
فغان که اشک من امشب اگر بروز وداع
بجا غباری ازین کاروان نمیماند
خوشم ز گریه بکویش ز بهر غیر آنجا
ز نقش پای من آذر/ نشان نمیماند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
دلا، پیام من و او، اگر به هم تو نگویی
بگو به جز تو که گوید؟ تو محرم من و اویی!
برو چو بوی گلت سوی گلشنی به تماشا
گلی که از چی او چشم بلبلی است نبویی
دلم که بردی و بی قدرداریش بود آن دل
که قدر دانیش آن دم، که گم کنی و بجویی
دریغ و درد، که راز نهان غیر و تو را من
ز غیر پرسم و گوید، چوپرسم از تو، نگویی!
فغان که غیر ز آذر، هوس ز عشق ندانی
نه بد ز نیک شناسی و، نه بدی ز نکویی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
کاکل عنبرین نهان، زیر کلاه کرده ای
روز هزار کس چو من تار و سیاه کرده ای
گرد رخ ز ماه به، داده به زلف چون زره
تاب و زرشک خون گره، در دل ماه کرده ای
تا ز کنارم از جفا، رفته ای ای پسر مرا
گوش به در نشانده ای، چشم به راه کرده ای
کشتن بی گنه اگر، نیست گنه به مذهبت
در همه عمر جان من، پس چه گناه کرده ای؟!
راز دلم به دوستان، شکوه ی من به دشمنان
گفته و آه گفته ای کرده و آه کرده ای!
حیله ی دلبری است این، کآذر بی گناه را
کشته و خود به تعزیت جامه سیاه کرده ای
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - نامه به صباحی
صبح است صبا، کوش که این نظم کنی گوش
و آنگاه زنی دامن همت بکمر بر
خود را برسانی بسر کوی صباحی
زان خاک کشی کحل بصیرت به بصر بر
او را دهی اول ز من این قطعه ی شیرین
کانباشته از وی نی کلکم بشکر بر
پس گوییش از من، که: نگویی بچه تقصیر
در کنج غمم ماندی و رفتی بسفر بر؟!
تو در سفر و، سوخته من؛ وین عجب آمد
با آنکه نبی خوانده سفر را بسقر بر
باری چو روان گشتی و، هجر تو روان کرد
خونابه ی حسرت ز دلم تا بجگر بر
نگذاشت مرا سستی پا، کآیمت از پی
ناچار زدم غوطه بدریای فکر بر
بس لولوی خوشاب که در رشته کشیدم
و آن رشته فرستادمت اینک بنظر بر
بفرست جوابم، که جوابت بفرستم
این قطعه که خواندم بحریفان دگر بر
هرگز نرسیده است بمن پاسخی از کس
پیکی است مرا گر چه بهر راهگذار بر
گویا همه ی عمر رساندند رسولان
مکتوب بکور، از من و، پیغام بکربر!
پندی است بگوش من از استاد که بادا؛
در انجمن خلد، قرارش بمقر بر
کاسرار سخن گفت به بیگانه نشاید
آگاه مکن بیخبران را بخبر بر
سلطان رسل، آنچه به جبرییل رسیدش
گوید به علی، لیک نگوید به عمر بر
دید الغرض استاد در اول گهرم پاک
پس راهبرم گشت باین گنج گهر بر
من نیز زرت تا نزدم بر محک صدق
ننمودت این راه بگنجینه ی زربر
اکنون تو هم از من شنو این پند به منت
منت بود از پند پدر را به پسر بر
زنهار، بناپاک، فن نظم میاموز
نه خامه بخامان ده و ن ه تیغ بغر بر
شاید چو شود مست ز جامیش که دادی
سویت نگرد خیره به تنگی نظر بر
شاید زند آن تیغ که از دست تو بگرفت
هم بر دل تنگ تو به اظهار هنر بر
کز خیل غزالان حرم نیز شنیدم
گاهی ز شبق شاخ زند ماده به نر بر
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
آذر که مدام شکوه از خوی تو داشت
جان داد و ز جان شوق سری تو داشت
غافل مشو از زیارتش، کآن مسکین
میمرد و بدل آرزوی روی تو داشت!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
یاری که بود دردم ازوف درمان نیز
بگذشت و کشید از کفم دامان نیز
من در پی اینکه، باز گیرم دل ازو؛
او در پی آنکه، گیرد از من جان نیز!
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - برخاستی و کناره کردی
پای دل خسته بستی آنگاه
سر رشته ی عهد پاره کردی
در دل چو نشستی از کنارم
بر خاستی و کناره کردی
هم شاد شد از تو غیر و هم من
مکتوب مرا چو پاره کردی
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
چو گل زین باغ یک دل غرق خونم
کس آگه نیست از راز درونم!
پریشانم شبیه زلف لیلی
مثال بخت مجنون واژگونم!
مپرسید از من و افسانه من
خراب آن دو چشم پرفسونم!
منم امروز حسان معانی
به فن خویش ز افلاطون فزونم!
معمای مرا هر کس نفهمد
که من این بیشه را شیر حرونم!
نمایم حل مشکلهای باریک
کلید قفل فکر ذوفنونم
ندانی مطلبم حالم ندانی
اگر دانی همی دانی که چونم!
مرا خوانند خلاق المعانی
نبودم قبل ازین اما کنونم!
نروید همچو من رمز آشنائی
درین کشور به عهد صد قرونم!
نشان من حریف تیر کس نیست
محک را کی عیار آزمونم؟!
اگر با فضل گشتی رتبه حاصل
در آغوش قمر بودی سکونم
ولیکن چرخ باشد سفله پرور
اسیر قید این گردون دونم!
قماش فضل را نبود خریدار
ازین سودا به سر ریزد جنونم!
مرا کلک قضا بنوشت طغرل
سواد صفحه های کاف و نونم
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۵ - فراقنامه
فغان ز گردش چرخ ستمگر غدار
هزار مرحله دورم فکند از دلدار!
سپهر کجرو پر فن مرا به پیش آورد
چه حالتی که نه حد سکون نه صبر و قرار!
مرا به سر ز می وصل او غروری بود
کنون که دورم ازو جای مستی است و خمار
به بوستان لطافت نهال قامت او
به مثل طوبی و شمشاد و سرو خوشه قطار
دهن به وقت سخن بود حقه گوهر
نموده لعل وی از معجز مسیحا عار
به هر کجا که چو گل یار خیمه زن می شد
به گرد خرمن ماهش بودم چو بلبل زار
به محفلی که رخ او چراغ می افروخت
مرا نبود چو پروانه قسمتی جز نار
دریغ ازانکه مرا دولتی میسر بود
مقیم کعبه کویش بودم به دلیل و نهار
هزار ناله و افغان ز چرخ بوقلمون
که کرد عاقبت را کار من به هجر دچار!
تو ای نسیم صبا گر گذر کنی سویش
چنانکه دیدی مرا حال سر به سر پیش آر!
بگو که ای بت نامهروبان سنگین دل
ز حال عاشق دل خسته گه گهی یاد آر!
به شرع عشق نباشد روا که از عاشق
کنند ترک وفا و شوند ز او بیزار!
به سطر لوح دلش غیر ابجد عشقت
نیافتم رقمی سعی کرده ام بسیار!
زبان به وصف تو بگشاده است چون طوطی
به جز حدیث تو دیگر نمی کند تکرار
چو ماه نو به خم ابرویت سجود آرد
ز جعد سنبل تو بسته در میان زنار
نهال قامت او از غمت دو تا گشته
خزان شدست گل عمر او به فصل بهار!
گهی به کوه بلا هست همدم فرهاد
گهی ز عشق تو مجنون به کوچه و بازار
به کنج زاویه محنت و الم دیدم
که نیست غیر خیال تو دیگری غمخوار!
به انتظار قدوم تو فرش ره گشته
بران امید که مانی قدم برو یک بار!
چه می شود که به او از کرم گذر آری
تو ای نگار قمر عارض پری رخسار؟!
پس از سلام رسانیدن از من مهجور
ز روی چهره مضمون تو پرده را بردار
بگوی بار دگر این نسیم صبحگهی
که چشم او به ره انتظار توست دچار
مرا ز تار وصال تو بود پیوندی
نمودی قطع به مقراض هجر خود آن تار
چرا نمودی ازین مستمند خود را دور؟!
چرا نهادی ازین غم کشیده رو به فرار؟!
هزار حیف ازان عهد و قول تو با من
که مبتلای فراقت نمودی آخر کار!
بگفتی گل به گلستان اگر چه بسیار است
ولی کجاست که گل در چمن بود بی خار؟
اگر تو را طلب گنج و گوهر و سیم است
حصول گنج کسی را کجا شود بی مار؟!
اگر چه جمله اهل جهان به هم یارند
ندیده دیده بیننده یار بی اغیار
کشیده ام ز غمت محنت و جفا و ستم
نگشته الفت من غیر کلفت و تیمار
وگر چه شیوه عاشق ستمشکی باشد
ستم کنند به دلدادگان نه این مقدار!
نگفتی حال تو را چونست ای جفا پیشه
گذر نکردی به بالین خسته بیمار!
به روز حشر خلائق حساب پیش آرند
حساب ظلم تو پیش آرم ای جفا کردار!
فغان و ناله کنم پیش قادر بر حق
بیان جبر تو سازم به احمد مختار
دهم نشان همه آن چاک جیب مظلومی
هزار نوحه کنم نزد چهار یار کبار
تو آنچه کرده ای با من ز روی بی رحمی
به عرض آورم آن جمله هر یکی صد بار!
به قعر چاه بود هر که سال ها محبوس
و یا که همدم شیر و پلنگ در کوهسار
به نوک سوزن مژگان اگر کنی صد چاه
برهنه ز آتش سوزان کنی اگر تو گذار
هزار نزد تو زین گونه پیش اگر آید
به است جمله ز هجران فرقت دلدار!
اگر به سیر سر کوی او مقام کنم
حلاوت سیر آن کوی بهتر از گلزار!
درین دیار که این دم مسافرم بی او
ازان دیار الها به این دیار بیار!
اگر نه قوت جذب جمال او نکشد
ببسته پای مرا حلقه دو صد مسمار!
ازانکه باب وصالش مرا شده مسدود
به سوز محنت او شکر کرده ام ناچار!
قضا به روی من مستمند بست و گشاد
در حضور و حلاوت در غم و آزار!
به ذکر نام خوشش از دهن شکر ریزد
زبان به وصف کمالش چو تیغ جوهردار
وصیت من دلخسته را قبول آرید
رقم کنید به لوحم که انت عاشق زار!
کجا ز خاک مزارم دمد به جز لاله
ز بس که داغ دل من بود برون ز شمار؟!
سوای لاله و گل دیگری شود پیدا
یقین که چشم به راه وی است نرگس وار
تو ای فغان به سر کوی او رسی از من
بگوی هر چه بدیدی به او به صد زنهار!
که از غم تو چو آئینه محو حیرانیست
به حیرت است ز هجرت چو صورت دیرار!
عجب مدار گه از آتش دل خود ار
بساط خویش بسوزاند او مثال چنار!
چنان ز عشق سرگشته است پنداری
که همچو نقطه فتاده به حلقه پرگار!
سبق ز حال پریشان او برد سنبل
سیاه روز و شبش همچو نافه تاتار!
به یاد خنده لعل تو آنقدر نالد
رود ز دیده بسی اشک او قطار قطار
منم که ناله اویم به گوشت ای دلبر
رسیده ام که شوی تا ز حال او هشیار!
کنون که عرض مرا ناله و صبا با هم
رسانده اند یکایک به خاک آن دربار
محل آن که فغان باز گیرم از سر نو
بسان بلبل شوریده ناله در گلزار
ندیده در صدف در جهان کسی چون تو
بدین لطافت و خوبیت یک در شهوار!
ازان زمان که من از وصل تو شدم محروم
زند زبانه دلم ز آتش غم تو شرار
ازانکه طالع بد همره من است هر جا
همیشه حاصل اقبال من بود ادبار
مکن شکایت ازین چرخ نیلگون طغرل
که نیست غیر تظلم برین سپهر مدار!
طغرل احراری : مسدسات
شمارهٔ ۱
مه را چه مناسبت به رویت
گل را چه مثل به رنگ و بویت؟!
آتش نشود حریف خویت
فردوس نمونه ای ز کویت
بیند به چمن قد نکویت
صلصل برود ز باغ سویت!
یارب چه بلا تو نازنینی
مهر فلک و مه زمینی
سر تا به قدم تو انگبینی
انگشتر حسن را نگینی
آئینه فتد اگر به رویت
حیران شود از رخ نکویت!
رخسار تو طعنه کرده با گل
چاه ذقنت به چاه بابل
زلف سیهت به جعد سنبل
طرز نگهت به نشئه مل!
گل جامه درد ز شوق رویت
عنبر شکند ز قدر مویت!
زهر غم عشق تو چشیدم
راحت سر مو ز تو ندیدم
بار المت بسی کشیدم
تا آنکه به عاشقی رسیدم
ای آنکه منم در آرزویت
روزان و شبان به جستجویت!
غیر از غم تو به سر ندارم
در عشق تو زار و بی قرارم
وصف تو بود همین شعارم
در گلشن مدح تو هزارم!
هر چند نه محرمم به کویت
شادم به حدیث گفتگویت!
ای روی مه تو آفتابم
پیچ و خم زلف تو طنابم
هر قطره شبنمت گلابم
در آتش عشق تو کبابم!
فریاد ز دست خلق و خویت
یک جرعه ندیدم از سبویت
نخلیست قدت ز باغ خوبی
کش طعنه زند به سرو و طوبی
یوسف به درت به خاکروبی
جویان تو شرقی و جنوبی!
در هر چمنیست آبرویت
در هر وطنیست گفتگویت!
یکبار نپرسی حال طغرل
مهجور تو از وصال طغرل
دائم توئی در خیال طغرل
دانی تو اگر کمال طغرل
از لطف و کرم بری به سویت
همدم کنی با سگان کویت!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷ - مخترع
ز هجرت ای مه بی مهر دل نابود شد تن هم
چه بودی گر بدان دو رفته همره بودمی من هم
اگر میرم نخواهم دوخت زخم تیغ آن قاتل
ز مریم رشته گر آرند و از عیسیش سوزن هم
ز عشق صد گره در کار بود از هجر یار اینک
گره افتاد بر چاک گریبان بلکه دامن هم
جدا زان زلف و رو سال و مه از بس رنج مهجوری
ملول از شام تیره گشته ام وز روز روشن هم
مرا تا بار سر برداشتی از گردن ای قاتل
سرم شد زیر بار منت تیغ تو گردن هم
ز هجرت خانه دل تیره بود ای مه خوشم اکنون
که در وی تیغ و تیرت رخنه ها افکند و روزن هم
سرم گرد سرت گردد چو خواهی دورش اندازی
ز بس سنگ جنون خوردن شد او سنگ فلاخن هم
شه و بزم نشاط ایدل گدا و کنج میخانه
چو نبود صاف ساغر بد نباشد دردی دن هم
ازان بد عهد دل را گر توانم کندن ای فانی
کنم شرطی که دیگر دل به عهد دلبران ننهم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵ - در طور مخدوم
من هلاک از هجر و آنمه دلستان دیگران
زنده بودن کی توان ممکن به جان دیگران
حال خود را کی بود خود عرضه دارم زانکه هست
اعتمادم بیش بر شرح و بیان دیگران
باشدم صد گونه تهمت وه که رنجورند خلق
از زبان خویشتن من از زبان دیگران
آزمون دیگران را تیغ بیدادم زنی
دیگر سوزی ز بهر امتحان دیگران
دیگران مقبول و من مردود کز قسم ازل
محنت آمد زان من عشرت ازان دیگران
دیگران را وصل و من جویای قد و عارضش
عشق سرو و گلم از بوستان دیگران
کام جان یابد ز وصلت دیگران فانی نکوست
گر برون آئی پی قتل از میان دیگران