عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
گر مرا روزگار یارستی
کار با یار چون نگارستی
برنگشتی چو روزگار از من
گرنه با روزگار یارستی
برکنارم ز یار اگرنه مرا
همه مقصود در کنارستی
نیست در بوستان وصل گلی
این چه ژاژست کاش خارستی
هجر بر هجر میشمارم و هیچ
بار یک وصل در شمارستی
بیش از این روی انتظارم نیست
کاشکی روی انتظارستی
روزگارست مایهٔ همه کار
ای دریغا که روزگارستی
بارکش انوری حدیث مکن
که اگر بر خریت بارستی
در همه نامهات نامستی
در همه کارهات کارستی
کار با یار چون نگارستی
برنگشتی چو روزگار از من
گرنه با روزگار یارستی
برکنارم ز یار اگرنه مرا
همه مقصود در کنارستی
نیست در بوستان وصل گلی
این چه ژاژست کاش خارستی
هجر بر هجر میشمارم و هیچ
بار یک وصل در شمارستی
بیش از این روی انتظارم نیست
کاشکی روی انتظارستی
روزگارست مایهٔ همه کار
ای دریغا که روزگارستی
بارکش انوری حدیث مکن
که اگر بر خریت بارستی
در همه نامهات نامستی
در همه کارهات کارستی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
دیدی که پای از خط فرمان برون نهادی
دیدی که دست جور و جفا باز برگشادی
بردم ز پای بازی تو دست برد عمری
بازم به دست بازی تو دست برنهادی
بر کار من نهی به جفا پای هر زمانی
کارم ز دست رفت بدین کار چون فتادی
در خون و خاک پیش تو میگردم وز شوخی
در چشمت آب نیست ندانم که بر چه بادی
شاد آن زمان شوی که مرا در غمی ببینی
غم طبع شد مرا چو به غم خوردنم تو شادی
گویی از این پست به همه رنج یار باشم
نه رنجهات میرسد احسنت شاد بادی
در طالعم ز کس چو وفا نیست از تو ماند
از مادر زمانه به هر طالعی که زادی
عشقت به کار بردم و بردم چنانک بردم
عمری به باد دادی ودادی چنانک دادی
ای انوریت گشته فراموش یاد بادت
کو را هنوز در همه اندیشها به یادی
دیدی که دست جور و جفا باز برگشادی
بردم ز پای بازی تو دست برد عمری
بازم به دست بازی تو دست برنهادی
بر کار من نهی به جفا پای هر زمانی
کارم ز دست رفت بدین کار چون فتادی
در خون و خاک پیش تو میگردم وز شوخی
در چشمت آب نیست ندانم که بر چه بادی
شاد آن زمان شوی که مرا در غمی ببینی
غم طبع شد مرا چو به غم خوردنم تو شادی
گویی از این پست به همه رنج یار باشم
نه رنجهات میرسد احسنت شاد بادی
در طالعم ز کس چو وفا نیست از تو ماند
از مادر زمانه به هر طالعی که زادی
عشقت به کار بردم و بردم چنانک بردم
عمری به باد دادی ودادی چنانک دادی
ای انوریت گشته فراموش یاد بادت
کو را هنوز در همه اندیشها به یادی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
سر آن داری کامروز مرا شاد کنی
دل مسکین مرا از غمت آزاد کنی
خانهٔ صبر دلم کز غم تو گشت خراب
زان لب لعل شکربار خود آباد کنی
خاک پای توام و زاتش سودای مرا
برزنی آب و همه انده بر باد کنی
آخرت شرم نیاید که همه عمر مرا
وعدهٔ داد دهی و همه بیداد کنی
شد فراموش مرا راه سلامت ز غمت
چو شود گر به سلامی دل من شاد کنی
دل مسکین مرا از غمت آزاد کنی
خانهٔ صبر دلم کز غم تو گشت خراب
زان لب لعل شکربار خود آباد کنی
خاک پای توام و زاتش سودای مرا
برزنی آب و همه انده بر باد کنی
آخرت شرم نیاید که همه عمر مرا
وعدهٔ داد دهی و همه بیداد کنی
شد فراموش مرا راه سلامت ز غمت
چو شود گر به سلامی دل من شاد کنی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح عمادالدین فیروز شاه
باز این چه جوانی و جمالست جهان را
وین حال که نو گشت زمین را و زمان را
مقدار شب از روز فزون بود بدل شد
ناقص همه این را شد و زاید همه آن را
هم جمره برآورد فرو برده نفس را
هم فاخته بگشاد فروبسته زبان را
در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل
آن روز که آوازه فکندند خزان را
اکنون چمن باغ گرفتست تقاضا
آری بدل خصم بگیرند ضمان را
بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم
زان حال همی کم نشود سرو نوان را
آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت
کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را
گر خام نبسته است صبا رنگ ریاحین
از گرد چرا رنگ دهد آب روان را
خوش خوش ز نظر گشت نهان، راز دل ابر
تا خاک همی عرضه دهد راز نهان را
همچون ثمر بید کند نام و نشان گم
در سایهٔ او روز کنون نام و نشان را
بادام دو مغزست که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپای فسان را
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نیسان به خم آورد کمان را
که بیضهٔ کافور زیان کرد و گهر سود
بینی که چه سودست مرین مایه زیان را
از غایت تری که هواراست عجب نیست
گر خاصیت ابر دهد طبع دخان را
گر نایژهٔ ابر نشد پاک بریده
چون هیچ عنان باز نپیچد سیلان را
ور ابر نه در دایگی طفل شکوفه است
یازان سوی ابر از چه گشادست دهان را
ور لالهٔ نورسته نه افروخته شمعیست
روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را
نی رمح بهارست که در معرکه کردست
از خون دل دشمن شه لعل سنان را
پیروز شه عادل منصور معظم
کز عدل بنا کرد دگرباره جهان را
آن شاه سبک حمله که در کفهٔ جودش
بیوزن کند رغبت او حمل گران را
شاهی که چو کردند قران بیلک و دستش
البته کمان خم ندهد حکم قران را
تیغش به فلک باز دهد طالع بد را
حکمش به عمل باز برد عامل جان را
گر باره کشد راعی حزمش نبود راه
جز خارج او نیز نزول حدثان را
ور پره زند لشکر عزمش نبود تک
جز داخل او نیز ردیف سرطان را
گر ثور چو عقرب نشدی ناقص و بیچشم
در قبضهٔ شمشیر نشاندی دبران را
ای ملکستانی که به جز ملکسپاری
با تو ندهد فایده یک ملکستان را
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج
نامست و دگر هیچ نه بهمان و فلان را
تو قرص سپهری و بخواند به همین نام
خباز گه جلوهگری هیت نان را
جز عرصهٔ بزم گهرآگین تو گردون
هم خوشه کجا یافت ره کاهکشان را
جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی
هم کاسه کجا دید فنای عطشان را
آن را که تب لرزهٔ حرب تو بگیرد
عیسی نتند بر تن او تار توان را
گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد
آبستنی نار دهد مادر کان را
در خون دل لعل که فاسد نشود هیچ
قهر تو گرهوار ببندد خفقان را
از ناصیهٔ کاهربا گرچه طبیعیست
سعی تو فرو شوید رنگ یرقان را
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقط بیهدهران را
در گاز به امید قبول تو کند خوش
آهن الم پتک و خراشیدن سان را
انصاف تو مصریست که در رستهٔ او دیو
نظم از جهت محتسبی داد دکان را
عدل تو چنان کرد که از گرگ امینتر
در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را
جاه تو جهانیست که سکان سوادش
در اصل لغت نام ندانند کران را
بر عالم جاه تو کرا روی گذر ماند
چون مهر فروشد چه یقین را چه گمان را
روزی که چون آتش همه در آهن و پولاد
بر باد نشینند هزبران جولان را
از فتنه در این سوی فلک جای نبینند
پیکارپرستان نه امل را نه امان را
وز زلزلهٔ حمله چنان خاک بجنبد
کز هم نشناسند نگون را و سنان را
وز عکس سنان و سلب لعل طراده
میدان هوا طعنه زند لالهستان را
سر جفت کند افعی قربان و چو آن دید
پر باز کند کرکس ترکش طیران را
گاهی ز فغان نعره کند راه هوا گم
گه نعره به لب درشکند پای فغان را
چشم زره اندر دل گردان بشمارد
بیواسطهٔ دیدن شریان ضربان را
در هیچ رکابی نکند پای کس آرام
آن لحظه که دستت حرکت داد عنان را
بر سمت غباری که ز جولان تو خیزد
چون باد خورد شیر علم شیر ژیان را
هر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکی
از بس که بچیند چه شجاع و چه جبان را
شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام
کز کاسهٔ سر کاسه بود سفره و خوان را
قارون کند اندر دو نفس تیغ جهادت
یک طایفه میراث خور و مرثیهخوان را
تو در کنف حفظ خدایی و جهانی
طعمه شدگان حوصلهٔ هول و هوان را
تا بار دگر باز جوان گردد هر سال
گیتی و به تدریج کند پیر جوان را
گیتی همه در دامن این ملک جوان باد
تا حصر کند دامن هر چیز میان را
باقی به دوامی که در آحاد سنینش
ساعات شمارند الوف دوران را
قایم به وزیری که ز آثار وجودش
مقصود عیان گشت وجود حیوان را
صدری که به جز فتوی مفتی نفاذش
در ملک معین نکند آیت و شان را
در حال رضا روح فزاینده بدن را
در وقت سخط پای گشاینده روان را
آن خواجه که بس دیر نه تدبیر صوابش
در بندگی شاه کشد قیصر و خان را
دستور جلالالدین کز درگه عالیش
انصاف رسانند مر انصافرسان را
آنجا که زبان قلمش در سخن آید
بر معجزه تفضیل بود سحر بیان را
وآنجا که محیط کف او ابر برانگیخت
بر ابر کشد حاصل باران بنان را
از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد
حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را
از مرتبهدانیست در آن مرتبه آری
یزدان ندهد مرتبه جز مرتبهدان را
تا هیچ گمان کم نکند روز یقین را
تا هیچ خبر خم ندهد پشت عیان را
آن پایگه و تخت کیانی و شهی باد
وان هر دو دو مقصد شده شاهان و کیان را
شه ناگزرانست چو جان در بدن ملک
یارب تو نگهدار مر این ناگزران را
وین حال که نو گشت زمین را و زمان را
مقدار شب از روز فزون بود بدل شد
ناقص همه این را شد و زاید همه آن را
هم جمره برآورد فرو برده نفس را
هم فاخته بگشاد فروبسته زبان را
در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل
آن روز که آوازه فکندند خزان را
اکنون چمن باغ گرفتست تقاضا
آری بدل خصم بگیرند ضمان را
بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم
زان حال همی کم نشود سرو نوان را
آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت
کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را
گر خام نبسته است صبا رنگ ریاحین
از گرد چرا رنگ دهد آب روان را
خوش خوش ز نظر گشت نهان، راز دل ابر
تا خاک همی عرضه دهد راز نهان را
همچون ثمر بید کند نام و نشان گم
در سایهٔ او روز کنون نام و نشان را
بادام دو مغزست که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپای فسان را
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نیسان به خم آورد کمان را
که بیضهٔ کافور زیان کرد و گهر سود
بینی که چه سودست مرین مایه زیان را
از غایت تری که هواراست عجب نیست
گر خاصیت ابر دهد طبع دخان را
گر نایژهٔ ابر نشد پاک بریده
چون هیچ عنان باز نپیچد سیلان را
ور ابر نه در دایگی طفل شکوفه است
یازان سوی ابر از چه گشادست دهان را
ور لالهٔ نورسته نه افروخته شمعیست
روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را
نی رمح بهارست که در معرکه کردست
از خون دل دشمن شه لعل سنان را
پیروز شه عادل منصور معظم
کز عدل بنا کرد دگرباره جهان را
آن شاه سبک حمله که در کفهٔ جودش
بیوزن کند رغبت او حمل گران را
شاهی که چو کردند قران بیلک و دستش
البته کمان خم ندهد حکم قران را
تیغش به فلک باز دهد طالع بد را
حکمش به عمل باز برد عامل جان را
گر باره کشد راعی حزمش نبود راه
جز خارج او نیز نزول حدثان را
ور پره زند لشکر عزمش نبود تک
جز داخل او نیز ردیف سرطان را
گر ثور چو عقرب نشدی ناقص و بیچشم
در قبضهٔ شمشیر نشاندی دبران را
ای ملکستانی که به جز ملکسپاری
با تو ندهد فایده یک ملکستان را
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج
نامست و دگر هیچ نه بهمان و فلان را
تو قرص سپهری و بخواند به همین نام
خباز گه جلوهگری هیت نان را
جز عرصهٔ بزم گهرآگین تو گردون
هم خوشه کجا یافت ره کاهکشان را
جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی
هم کاسه کجا دید فنای عطشان را
آن را که تب لرزهٔ حرب تو بگیرد
عیسی نتند بر تن او تار توان را
گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد
آبستنی نار دهد مادر کان را
در خون دل لعل که فاسد نشود هیچ
قهر تو گرهوار ببندد خفقان را
از ناصیهٔ کاهربا گرچه طبیعیست
سعی تو فرو شوید رنگ یرقان را
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقط بیهدهران را
در گاز به امید قبول تو کند خوش
آهن الم پتک و خراشیدن سان را
انصاف تو مصریست که در رستهٔ او دیو
نظم از جهت محتسبی داد دکان را
عدل تو چنان کرد که از گرگ امینتر
در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را
جاه تو جهانیست که سکان سوادش
در اصل لغت نام ندانند کران را
بر عالم جاه تو کرا روی گذر ماند
چون مهر فروشد چه یقین را چه گمان را
روزی که چون آتش همه در آهن و پولاد
بر باد نشینند هزبران جولان را
از فتنه در این سوی فلک جای نبینند
پیکارپرستان نه امل را نه امان را
وز زلزلهٔ حمله چنان خاک بجنبد
کز هم نشناسند نگون را و سنان را
وز عکس سنان و سلب لعل طراده
میدان هوا طعنه زند لالهستان را
سر جفت کند افعی قربان و چو آن دید
پر باز کند کرکس ترکش طیران را
گاهی ز فغان نعره کند راه هوا گم
گه نعره به لب درشکند پای فغان را
چشم زره اندر دل گردان بشمارد
بیواسطهٔ دیدن شریان ضربان را
در هیچ رکابی نکند پای کس آرام
آن لحظه که دستت حرکت داد عنان را
بر سمت غباری که ز جولان تو خیزد
چون باد خورد شیر علم شیر ژیان را
هر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکی
از بس که بچیند چه شجاع و چه جبان را
شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام
کز کاسهٔ سر کاسه بود سفره و خوان را
قارون کند اندر دو نفس تیغ جهادت
یک طایفه میراث خور و مرثیهخوان را
تو در کنف حفظ خدایی و جهانی
طعمه شدگان حوصلهٔ هول و هوان را
تا بار دگر باز جوان گردد هر سال
گیتی و به تدریج کند پیر جوان را
گیتی همه در دامن این ملک جوان باد
تا حصر کند دامن هر چیز میان را
باقی به دوامی که در آحاد سنینش
ساعات شمارند الوف دوران را
قایم به وزیری که ز آثار وجودش
مقصود عیان گشت وجود حیوان را
صدری که به جز فتوی مفتی نفاذش
در ملک معین نکند آیت و شان را
در حال رضا روح فزاینده بدن را
در وقت سخط پای گشاینده روان را
آن خواجه که بس دیر نه تدبیر صوابش
در بندگی شاه کشد قیصر و خان را
دستور جلالالدین کز درگه عالیش
انصاف رسانند مر انصافرسان را
آنجا که زبان قلمش در سخن آید
بر معجزه تفضیل بود سحر بیان را
وآنجا که محیط کف او ابر برانگیخت
بر ابر کشد حاصل باران بنان را
از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد
حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را
از مرتبهدانیست در آن مرتبه آری
یزدان ندهد مرتبه جز مرتبهدان را
تا هیچ گمان کم نکند روز یقین را
تا هیچ خبر خم ندهد پشت عیان را
آن پایگه و تخت کیانی و شهی باد
وان هر دو دو مقصد شده شاهان و کیان را
شه ناگزرانست چو جان در بدن ملک
یارب تو نگهدار مر این ناگزران را
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در مدح دستور معظم ناصرالدین طاهربن المظفر گوید
ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرست
کلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرست
کلکیست که در نظم جهان خاصه ممالک
تا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرست
کلکی که بخواند به صریر آنچه نویسد
وین سهلترین معجز آن کلک و صریرست
منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک
یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست
اقوال خرد بشنود و راز ببیند
زین روی یقین شد که سمیعست و بصیرست
در رجم شیاطین ممالک چو شهابیست
کاندر سر او مایهٔ صد چرخ اثیرست
اشک حدثان هیات او شاخ بقم کرد
هرچند به رخ زردتر از برگ زریرست
بازیست که صیدش همه مرغان دماغند
شاخیست که بارش همه مضمون ضمیرست
چون موج ستم اوج کند کشتی نوحست
چون گرد بلا نشو کند ابر مطیرست
ابریست کزو کشت امل تازه و سبزست
تیریست کزوکار جهان راست چو تیرست
نی نی چو به حق درنگری شاخ نباتیست
بس پیر و چو اطفال هنوزش غم شیرست
این مرتبه زان یافت که در نظم ممالک
جایش سر انگشت گهربار وزیرست
دستور خداوند خراسان که خراسان
در نسبت یکروزه ایادیش حقیرست
آن صدر و جلال وزرا کز وزرا هست
چونان که ز انجم مثلا بدر منیرست
هم طاعت او حرز وضیع است و شریفست
هم خدمت او حصن صغیرست و کبیرست
با ابر کفش حاملهٔ ابر عقیمست
با بحر دلش واسطهٔ بحر غدیرست
جاهش نه به اندازهٔ بالا و نشیب است
جودش نه به معیار قلیل است و کثیرست
عفوش ز پی عذر شود عذر نیوشان
حلمش به گه عفو چنان عذرپذیرست
قهرش به دم خصم شود معرکهجویان
عزمش به گه قهر چنان گمشده گیرست
کو خواجه کمالی که همی لاف علی زد
باری عمری کو به هنر صد چو مجیرست
ای بار خدایی که ز رای تو جهان را
آن صبح برآمد که ز خورشید گزیرست
انگشت اشارت به کمالت نرسد زانک
از پایهٔ او هرچه نه قدر تو قصیرست
در ملک کمال تو همه چیز بیابند
آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست
در موکب رای تو جنیبت کشیی کرد
خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست
در حضرت عالیت به خدمت کمری بست
بهرام از آن والی اعمال خطیرست
آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست
وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرست
بر ملک فلک حکم کند دست دوامش
ملکی که درو کلک همایونت وزیرست
هرکار که گردون نه به فرمان تو سازد
هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست
از معرکهٔ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود
واکنون مثل او مثل موی و خمیرست
از شیر فلک روی مگردان که حوادث
بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرست
این طرفه که چون دایرهها بر سر آبند
وان نقش به نزد همهشان نقش حریرست
تا مجلس و دیوان فلک را همه وقتی
ناهید زن مطربه و تیر دبیرست
در مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشان
تا نام صریر قلم و نالهٔ زیرست
بیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بخت
تا بخت جوان شیفتهٔ عالم پیرست
کلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرست
کلکیست که در نظم جهان خاصه ممالک
تا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرست
کلکی که بخواند به صریر آنچه نویسد
وین سهلترین معجز آن کلک و صریرست
منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک
یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست
اقوال خرد بشنود و راز ببیند
زین روی یقین شد که سمیعست و بصیرست
در رجم شیاطین ممالک چو شهابیست
کاندر سر او مایهٔ صد چرخ اثیرست
اشک حدثان هیات او شاخ بقم کرد
هرچند به رخ زردتر از برگ زریرست
بازیست که صیدش همه مرغان دماغند
شاخیست که بارش همه مضمون ضمیرست
چون موج ستم اوج کند کشتی نوحست
چون گرد بلا نشو کند ابر مطیرست
ابریست کزو کشت امل تازه و سبزست
تیریست کزوکار جهان راست چو تیرست
نی نی چو به حق درنگری شاخ نباتیست
بس پیر و چو اطفال هنوزش غم شیرست
این مرتبه زان یافت که در نظم ممالک
جایش سر انگشت گهربار وزیرست
دستور خداوند خراسان که خراسان
در نسبت یکروزه ایادیش حقیرست
آن صدر و جلال وزرا کز وزرا هست
چونان که ز انجم مثلا بدر منیرست
هم طاعت او حرز وضیع است و شریفست
هم خدمت او حصن صغیرست و کبیرست
با ابر کفش حاملهٔ ابر عقیمست
با بحر دلش واسطهٔ بحر غدیرست
جاهش نه به اندازهٔ بالا و نشیب است
جودش نه به معیار قلیل است و کثیرست
عفوش ز پی عذر شود عذر نیوشان
حلمش به گه عفو چنان عذرپذیرست
قهرش به دم خصم شود معرکهجویان
عزمش به گه قهر چنان گمشده گیرست
کو خواجه کمالی که همی لاف علی زد
باری عمری کو به هنر صد چو مجیرست
ای بار خدایی که ز رای تو جهان را
آن صبح برآمد که ز خورشید گزیرست
انگشت اشارت به کمالت نرسد زانک
از پایهٔ او هرچه نه قدر تو قصیرست
در ملک کمال تو همه چیز بیابند
آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست
در موکب رای تو جنیبت کشیی کرد
خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست
در حضرت عالیت به خدمت کمری بست
بهرام از آن والی اعمال خطیرست
آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست
وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرست
بر ملک فلک حکم کند دست دوامش
ملکی که درو کلک همایونت وزیرست
هرکار که گردون نه به فرمان تو سازد
هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست
از معرکهٔ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود
واکنون مثل او مثل موی و خمیرست
از شیر فلک روی مگردان که حوادث
بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرست
این طرفه که چون دایرهها بر سر آبند
وان نقش به نزد همهشان نقش حریرست
تا مجلس و دیوان فلک را همه وقتی
ناهید زن مطربه و تیر دبیرست
در مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشان
تا نام صریر قلم و نالهٔ زیرست
بیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بخت
تا بخت جوان شیفتهٔ عالم پیرست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در شکایت فلک و مدح صدر سعدالدین
تیر ستم فلک خدنگست
شهد شره جهان شرنگست
گردون نخورد غمت که شوخست
گیتی نخرد دمت که شنگست
بر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین نیل نشیمن نهنگست
در کوی هنر مباش کان کوی
اقطاع قدیم شالهنگست
منصب مطلب که هرکجا هست
هر خرواری همین دو تنگست
با جهل پناه کاندرین باغ
بر بید همیشه بادرنگست
بر گردن اختیار احرار
اکنون نه ردیست پالهنگست
در پنجهٔ موش خانهٔ من
زینست که ناخن پلنگست
تا چهرهٔ آرزو نبینم
بر آینهٔ امید زنگست
بویی نبرم همی ز شادی
باز این چه گلیم و آن چه رنگست
زیر قدمم همیشه گویی
کز زلزله خاک بیدرنگست
با من که زمین به آشتی نیست
زینست که آسمان به جنگست
من روبه و پوستین به گازر
وین گرسنه شرزه تیز چنگست
تا تیره شده است آبم از سر
اشکم به خلاف آن چو زنگست
پنهانگریم ز مردم چشم
زیرا که جهان نام و ننگست
گویند ز سنگ و هنگ دوری
دانی که نه جای سنگ و هنگست
در حنجرم از خروش مستور
صد نغمهٔ زیر نای و چنگست
ای صدر جهان مپرس کز چرخ
در موزهٔ بخت من چه سنگست
با دست شکسته پای جهدم
در جستن ناگزیر لنگست
دریاب مرا و زود دریاب
کین دست شکسته نیک تنگست
در زین مراد باد رخشت
تا رخش سپهر بسته تنگست
شهد شره جهان شرنگست
گردون نخورد غمت که شوخست
گیتی نخرد دمت که شنگست
بر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین نیل نشیمن نهنگست
در کوی هنر مباش کان کوی
اقطاع قدیم شالهنگست
منصب مطلب که هرکجا هست
هر خرواری همین دو تنگست
با جهل پناه کاندرین باغ
بر بید همیشه بادرنگست
بر گردن اختیار احرار
اکنون نه ردیست پالهنگست
در پنجهٔ موش خانهٔ من
زینست که ناخن پلنگست
تا چهرهٔ آرزو نبینم
بر آینهٔ امید زنگست
بویی نبرم همی ز شادی
باز این چه گلیم و آن چه رنگست
زیر قدمم همیشه گویی
کز زلزله خاک بیدرنگست
با من که زمین به آشتی نیست
زینست که آسمان به جنگست
من روبه و پوستین به گازر
وین گرسنه شرزه تیز چنگست
تا تیره شده است آبم از سر
اشکم به خلاف آن چو زنگست
پنهانگریم ز مردم چشم
زیرا که جهان نام و ننگست
گویند ز سنگ و هنگ دوری
دانی که نه جای سنگ و هنگست
در حنجرم از خروش مستور
صد نغمهٔ زیر نای و چنگست
ای صدر جهان مپرس کز چرخ
در موزهٔ بخت من چه سنگست
با دست شکسته پای جهدم
در جستن ناگزیر لنگست
دریاب مرا و زود دریاب
کین دست شکسته نیک تنگست
در زین مراد باد رخشت
تا رخش سپهر بسته تنگست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در مدح امیرالامرا عزالدین طغر لتگین
ایام زیر رایت رای امیر باد
ایام او همیشه چو رایش منیر باد
روزش به فرخی همه نوروز باد و عید
ماهش ز خرمی همه نیسان و تیر باد
میزان آسمان را عدلش عدیل گشت
سلطان اختران را رایش نظیر باد
در بارگاه حضرتش از احترام و جاه
مریخ قهرمان و عطارد دبیر باد
آنرا که دست حادثه از پای بفکند
دست عنایت و کرمش دستگیر باد
وانرا که راه در شب ادبار گم شود
خورشید رای او به هدایت مشیر باد
بهر نظام عالم سفلی به سوی او
هر ساعتی ز عالم علوی سفیر باد
آنجا که از بلندی قدرش سخن رود
چرخ بلند با همه رفعت قصیر باد
وانجا که از احاطت علمش مثل زنند
بحر محیط با همه وسعت غدیر باد
ای دولت جوان تو فرماندهٔ جهان
گردون پیر پیش تو فرمانپذیر باد
آنجا که ظل دامن بخت جوان تست
از جان جیب پیرهن چرخ پیر باد
گردون ز رفعت تو به پایه بلند گشت
در پای همت تو به عبره عسیر باد
جود تو فتح بابست در خشکسال آز
زان فتح باب دست تو ابر مطیر باد
حلم ترا چو مرکز ارکان قرار داد
حکم ترا چو انجم گردون مسیر باد
گرم و ترست وعدهٔ وصلت چو روح و می
امید من به منزلت شهد و شیر باد
سردست و خشک طبع سنانت چو طبع مرگ
در طبع بدسگالت ازو زمهریر باد
با دیو دولت تو به دیوان ملک در
کلک ترا مزاج شهاب اثیر باد
وان رازها که در سر افلاک و انجمست
از نحس و سعد رای ترا در ضمیر باد
آن خاصیت که از پی نشر خلایقست
تا نفخ صور کلک ترا در صریر باد
تا زیرکان ز زیر به ناله مثل زنند
دایم ز چرخ نالهٔ خصمت چو زیر باد
از رشک اشک حاسد تو چون بقم شدست
از رنج روی دشمن تو چون زریر باد
از جنبش سپهر یکی باد بیقرار
وز نفرت زمانه یکی با نفیر باد
تیر تو بر نشانهٔ اقبال و کار تو
دایم به راستی و روانی چو تیر باد
وز یاد کرد تیر و کمان تو جان خصم
دایم چو در کمان فلک جرم تیر باد
ایام او همیشه چو رایش منیر باد
روزش به فرخی همه نوروز باد و عید
ماهش ز خرمی همه نیسان و تیر باد
میزان آسمان را عدلش عدیل گشت
سلطان اختران را رایش نظیر باد
در بارگاه حضرتش از احترام و جاه
مریخ قهرمان و عطارد دبیر باد
آنرا که دست حادثه از پای بفکند
دست عنایت و کرمش دستگیر باد
وانرا که راه در شب ادبار گم شود
خورشید رای او به هدایت مشیر باد
بهر نظام عالم سفلی به سوی او
هر ساعتی ز عالم علوی سفیر باد
آنجا که از بلندی قدرش سخن رود
چرخ بلند با همه رفعت قصیر باد
وانجا که از احاطت علمش مثل زنند
بحر محیط با همه وسعت غدیر باد
ای دولت جوان تو فرماندهٔ جهان
گردون پیر پیش تو فرمانپذیر باد
آنجا که ظل دامن بخت جوان تست
از جان جیب پیرهن چرخ پیر باد
گردون ز رفعت تو به پایه بلند گشت
در پای همت تو به عبره عسیر باد
جود تو فتح بابست در خشکسال آز
زان فتح باب دست تو ابر مطیر باد
حلم ترا چو مرکز ارکان قرار داد
حکم ترا چو انجم گردون مسیر باد
گرم و ترست وعدهٔ وصلت چو روح و می
امید من به منزلت شهد و شیر باد
سردست و خشک طبع سنانت چو طبع مرگ
در طبع بدسگالت ازو زمهریر باد
با دیو دولت تو به دیوان ملک در
کلک ترا مزاج شهاب اثیر باد
وان رازها که در سر افلاک و انجمست
از نحس و سعد رای ترا در ضمیر باد
آن خاصیت که از پی نشر خلایقست
تا نفخ صور کلک ترا در صریر باد
تا زیرکان ز زیر به ناله مثل زنند
دایم ز چرخ نالهٔ خصمت چو زیر باد
از رشک اشک حاسد تو چون بقم شدست
از رنج روی دشمن تو چون زریر باد
از جنبش سپهر یکی باد بیقرار
وز نفرت زمانه یکی با نفیر باد
تیر تو بر نشانهٔ اقبال و کار تو
دایم به راستی و روانی چو تیر باد
وز یاد کرد تیر و کمان تو جان خصم
دایم چو در کمان فلک جرم تیر باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲ - در تهنیت عید و مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر
دی بامداد عید که بر صدر روزگار
هر روز عید باد به تایید کردگار
بر عادت از وثاق به صحرا برون شدم
با یک دو آشنا هم از ابناء روزگار
در سر خمار باده و بر لب نشاط می
در جان هوای صاحب و در دل وفای یار
اسبی چنانکه دانی زیر از میانه زیر
وز کاهلی که بود نه سکسک نه راهوار
در خفت و خیز مانده همه راه عیدگاه
من گاه زو پیاده و گاهی برو سوار
نه از غبار خاسته بیرون شدی به زور
نه از زمین خسته برانگیختی غبار
راضی نشد بدان که پیاده شوم ازو
از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار
گه طعنهای ازین که رکابش دراز کن
گه بذلهای از آن که عنانش فرو گذار
من واله و خجل به تحیر فرو شده
چشمی سوی یمینم و گوشی سوی یسار
تا طعنهٔ که میدهدم باز طیرگی
تا بذلهٔ که میکندم باز شرمسار
شاگردکی که داشتم از پی همی دوید
گفتم که خیر هست، مرا گفت بازدار
تو گرم کرده اسب به نظارهگاه عید
عید تو در وثاق نشسته در انتظار
عیدی چگونه عیدی چون تنگها شکر
چه تنگها شکر که به خروارها نگار
گفتم کلید حجره به من ده تو برنشین
این مرده ریگ را تو به آهستگی بیار
القصه بازگشتم و رفتم به خانه زود
در باز کرد و باز ببست از پس استوار
بر عادت گذشته به نزدیک او شدم
آغوش باز کرد که هین بوس و هان کنار
در من نظر نکرد چو گفتم چه کردهام
گفت ای ندانمت که چگویم هزار بار
امروز روز عید و تو در شهر تن زده
فردا ترا چگوید دستور شهریار
بد خدمتی اساس نهادی تو ناخلف
گردندگی به پیشه گرفتی تو نابکار
گفتم چگویمت که درین حق به دست تست
ای ناگزیر عاشق و معشوق حقگزار
لیکن ز شرم آنکه درین هفته بیشتر
شب در شراب بودهام و روز در خمار
ترتیب خدمتی که بباید نکردهام
کمتر برای تهنیتی بیتکی سه چار
گفتا گرت ز گفتهٔ خود قطعهای دهم
مانند قطعهای تو مطبوع و آبدار
گفتم که این نخست خداوندی تو نیست
ای انوریت بنده و چون انوری هزار
پس گفتمش که بیتی ده بر ولا بخوان
تا چیست وزن و قافیه چون بردهای به کار
آغاز کرد مطلع و آواز برکشید
وانگاه چه روایت چون در شاهوار
هر روز عید باد به تایید کردگار
بر عادت از وثاق به صحرا برون شدم
با یک دو آشنا هم از ابناء روزگار
در سر خمار باده و بر لب نشاط می
در جان هوای صاحب و در دل وفای یار
اسبی چنانکه دانی زیر از میانه زیر
وز کاهلی که بود نه سکسک نه راهوار
در خفت و خیز مانده همه راه عیدگاه
من گاه زو پیاده و گاهی برو سوار
نه از غبار خاسته بیرون شدی به زور
نه از زمین خسته برانگیختی غبار
راضی نشد بدان که پیاده شوم ازو
از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار
گه طعنهای ازین که رکابش دراز کن
گه بذلهای از آن که عنانش فرو گذار
من واله و خجل به تحیر فرو شده
چشمی سوی یمینم و گوشی سوی یسار
تا طعنهٔ که میدهدم باز طیرگی
تا بذلهٔ که میکندم باز شرمسار
شاگردکی که داشتم از پی همی دوید
گفتم که خیر هست، مرا گفت بازدار
تو گرم کرده اسب به نظارهگاه عید
عید تو در وثاق نشسته در انتظار
عیدی چگونه عیدی چون تنگها شکر
چه تنگها شکر که به خروارها نگار
گفتم کلید حجره به من ده تو برنشین
این مرده ریگ را تو به آهستگی بیار
القصه بازگشتم و رفتم به خانه زود
در باز کرد و باز ببست از پس استوار
بر عادت گذشته به نزدیک او شدم
آغوش باز کرد که هین بوس و هان کنار
در من نظر نکرد چو گفتم چه کردهام
گفت ای ندانمت که چگویم هزار بار
امروز روز عید و تو در شهر تن زده
فردا ترا چگوید دستور شهریار
بد خدمتی اساس نهادی تو ناخلف
گردندگی به پیشه گرفتی تو نابکار
گفتم چگویمت که درین حق به دست تست
ای ناگزیر عاشق و معشوق حقگزار
لیکن ز شرم آنکه درین هفته بیشتر
شب در شراب بودهام و روز در خمار
ترتیب خدمتی که بباید نکردهام
کمتر برای تهنیتی بیتکی سه چار
گفتا گرت ز گفتهٔ خود قطعهای دهم
مانند قطعهای تو مطبوع و آبدار
گفتم که این نخست خداوندی تو نیست
ای انوریت بنده و چون انوری هزار
پس گفتمش که بیتی ده بر ولا بخوان
تا چیست وزن و قافیه چون بردهای به کار
آغاز کرد مطلع و آواز برکشید
وانگاه چه روایت چون در شاهوار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - در مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر
ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر
پایهٔ تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر
از وزارت را جلال و آفرینش را کمال
ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر
صاحب صاحب نشانی خواجهٔ سلطان نشان
راستی به میندانم پادشاهی یا وزیر
حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر
مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر
رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد
جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر
کهربا رنگ آمد اندر بیشهٔ قهرت بقم
ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر
در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان
دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر
داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر
کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر
طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام
کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر
با دل و دست تو هم در عرض اول گشتهاند
آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر
آستان دیگری کی قبلهٔ عالم شود
در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر
بس بود در معرض آرام و آشوب جهان
کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر
گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند
کاسمان فرمانگذارست و زمین فرمانپذیر
عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار
کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر
زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست
هرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر
نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود
کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر
خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را
بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر
لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود
هیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیر
کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان
گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر
مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است
زانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیر
بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا
گو جرس چندان که خواهی میکن از جنبش نفیر
آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم
از سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریر
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را
تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر
احتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباد
در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر
گر کمان التفات از ره فرو گردی رواست
در هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیر
صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار
چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر
عرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی درو
بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیر
ده زبان چون سوسن و دهدل چو سیرم کس ندید
آخرم تا کی دهی بیجرم در لوزینه سیر
گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت
چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر
تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست
شکل ذاتی احسنالاشکال و هوالمستدیر
تا که باشد آفتابی را که عکس رای تست
لون ذاتی احسنالالوان و هوالمستنیر
تابع رای تو بادا آسمان اندر مدار
مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیر
طاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریف
خدمتت را نرم گردون هم صغیر و کم کبیر
پاسبان و پردهدار حضرتت کیوان و ماه
مطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر
پایهٔ تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر
از وزارت را جلال و آفرینش را کمال
ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر
صاحب صاحب نشانی خواجهٔ سلطان نشان
راستی به میندانم پادشاهی یا وزیر
حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر
مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر
رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد
جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر
کهربا رنگ آمد اندر بیشهٔ قهرت بقم
ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر
در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان
دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر
داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر
کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر
طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام
کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر
با دل و دست تو هم در عرض اول گشتهاند
آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر
آستان دیگری کی قبلهٔ عالم شود
در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر
بس بود در معرض آرام و آشوب جهان
کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر
گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند
کاسمان فرمانگذارست و زمین فرمانپذیر
عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار
کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر
زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست
هرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر
نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود
کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر
خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را
بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر
لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود
هیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیر
کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان
گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر
مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است
زانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیر
بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا
گو جرس چندان که خواهی میکن از جنبش نفیر
آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم
از سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریر
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را
تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر
احتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباد
در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر
گر کمان التفات از ره فرو گردی رواست
در هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیر
صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار
چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر
عرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی درو
بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیر
ده زبان چون سوسن و دهدل چو سیرم کس ندید
آخرم تا کی دهی بیجرم در لوزینه سیر
گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت
چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر
تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست
شکل ذاتی احسنالاشکال و هوالمستدیر
تا که باشد آفتابی را که عکس رای تست
لون ذاتی احسنالالوان و هوالمستنیر
تابع رای تو بادا آسمان اندر مدار
مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیر
طاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریف
خدمتت را نرم گردون هم صغیر و کم کبیر
پاسبان و پردهدار حضرتت کیوان و ماه
مطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - قال فیالتفاخر و شکایة الزمان
تا آمد از عدم به وجود اصل پیکرم
جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم
خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس
بیخار غم ز گلشن شادی گلی برم
پیموده گشت عمر به پیمانهٔ نفس
گویی به کام دل نفسی کی برآورم
کردم نظر به فکر در احکام نه فلک
جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم
هستم یقین که در چمن باغ روزگار
بیبر بود نهال امیدی که پرورم
در بزمگاه محنت گیتی به جام عمر
جز خون دل ز دست زمانه نمیخورم
زیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفس
پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم
از کحل شب چو دیدهٔ ناهید شب گمار
روشن شود چو اختر طبع منورم
خورشید غم ز چشمهٔ دل سر برآورد
تا کان لعل گردد بالین و بسترم
حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر
درویشم از نشاط و زانده توانگرم
دست زمانه جدول انده به من کشید
زیرا که چون قلم به صفت سخت لاغرم
ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف
گویی عرض گشاده شد از بند جوهرم
از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند
پیوسته بیقرار چو سیماب و اخگرم
وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب
بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم
بیآب شد چو چشمهٔ خورشید روزگار
در عشق او رواست که بنشیند آذرم
بر من در حوادث و انده از آن گشاد
کز خانهٔ حوادث چون حلقه بر درم
خواندم بسی علوم ولیکن به عاقبت
علمم وبال شد که فلک نیست یاورم
کوته کنم سخن چو گواه دل منند
چشم عقیق بارم و روی مزعفرم
صحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل
از رنج دل به پای نفس زود بسپرم
کین چرخ سرکشست و نباشد موافقم
وین دهر توسن است و نگردد مسخرم
ای چرخ سفلهپرور دلبند جانشکر
شد زهر با وجود تو در کام شکرم
واقف نمیشوی تو بر اسرار خاطرم
فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم
گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار
در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم
ای بیوفا جهان دلم از درد خون گرفت
دریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرم
یکتا شدم به تاب هوای تو تاکنون
از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم
ای روزگار شیفته چندین جفا مکن
آهستهتر که چرخ جفا را نه محورم
چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد
راه وفا سپر که جفا نیست درخورم
در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار
بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم
وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن
چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم
چون روشن است چشم جهان از وجود من
تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم
در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست
در علم هر زمان به تفکر فزونترم
زان کز برای دیدن گلهای معرفت
در باغ فکر دیده گشاده چو عبهرم
ملک خرد چو نیست مقرر به نام من
هستم ذلیل گر ملک هفت کشورم
از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد
بادی گرفت در سر یعنی که من زرم
اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند
همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم
گشتم غلام همت خویش از برای آنک
با روشنان چرخ به همت برابرم
چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار
بیبار چون چنارم و بیبر چو عرعرم
در صفهٔ دل از پی آزادی جهان
هر ساعتی بساط قناعت بگسترم
روح آرزو کند که چون این چرخ لاجورد
بندد ز اختران خردبخش زیورم
لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم
کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم
تا از حد جهان ننهم پای خود برون
گردون به بندگی ننهد دست بر سرم
حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش
من چون خیال بستهٔ تمثال آزرم
در آرزوی لفظ فلکسای من جهان
بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم
با من سپهر آینه کردار چند بار
گفت این سخن ولیک نمیگشت باورم
گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان
در عالم خیال چه باشد چو بنگرم
در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد
استاد غیب تختهٔ تهدید در برم
چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل
فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم
داند که از مکارم اخلاق در صفا
چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم
بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع
با دست کار گردش چرخ مدورم
از من بدی نیامد و ناید ز من بدی
کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم
بر آسمان مکرمت از روشنان علم
چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم
از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک
چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم
در دیدهٔ جهان ز لطافت چو لعبتم
بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم
در آشیان عقل چو عنقای مغربم
بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم
روحست هم عنانم اگرچه مرکبم
عقل است همنشینم اگرچه مصورم
در مجلس مذاکره علمست مونسم
در منزل محاوره فضلست رهبرم
از خلق روزگار نیاید چو من پسر
در پردهام چه دارد آخر نه دخترم
از اختران فضل چو مهرم جدا کنند
در پردهٔ جهان چو حوادث مسترم
داند یقین که از نظر آفتاب عقل
در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم
در دانشی که آن خردم را زیان شدست
بر آسمان جان چو عطارد سخنورم
گلهای بوستان سخن را چو گلبنم
عنقای آشیان خرد را چو شهپرم
از باغ فضل با لطف دستهٔ گلم
وز بحر طبع با صدف لؤلؤ ترم
ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب
گویی بر آسمان سخن چشمهٔ خورم
زاول به پای فکر شدم در جهان علم
تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم
بر من چو باز شد در بستانسرای جان
زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم
بادهٔ لطیف نظم مرا بین که کلک چون
سرمست میخرامد بر روی دفترم
معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید
سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم
کز خط روزگار چنین خط دلربای
پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم
با این کفایت و هنرم در نهاد عمر
اسباب یک مراد نگردد میسرم
هم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت
بگذارم این سرای مجازی و بگذرم
جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم
خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس
بیخار غم ز گلشن شادی گلی برم
پیموده گشت عمر به پیمانهٔ نفس
گویی به کام دل نفسی کی برآورم
کردم نظر به فکر در احکام نه فلک
جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم
هستم یقین که در چمن باغ روزگار
بیبر بود نهال امیدی که پرورم
در بزمگاه محنت گیتی به جام عمر
جز خون دل ز دست زمانه نمیخورم
زیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفس
پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم
از کحل شب چو دیدهٔ ناهید شب گمار
روشن شود چو اختر طبع منورم
خورشید غم ز چشمهٔ دل سر برآورد
تا کان لعل گردد بالین و بسترم
حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر
درویشم از نشاط و زانده توانگرم
دست زمانه جدول انده به من کشید
زیرا که چون قلم به صفت سخت لاغرم
ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف
گویی عرض گشاده شد از بند جوهرم
از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند
پیوسته بیقرار چو سیماب و اخگرم
وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب
بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم
بیآب شد چو چشمهٔ خورشید روزگار
در عشق او رواست که بنشیند آذرم
بر من در حوادث و انده از آن گشاد
کز خانهٔ حوادث چون حلقه بر درم
خواندم بسی علوم ولیکن به عاقبت
علمم وبال شد که فلک نیست یاورم
کوته کنم سخن چو گواه دل منند
چشم عقیق بارم و روی مزعفرم
صحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل
از رنج دل به پای نفس زود بسپرم
کین چرخ سرکشست و نباشد موافقم
وین دهر توسن است و نگردد مسخرم
ای چرخ سفلهپرور دلبند جانشکر
شد زهر با وجود تو در کام شکرم
واقف نمیشوی تو بر اسرار خاطرم
فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم
گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار
در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم
ای بیوفا جهان دلم از درد خون گرفت
دریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرم
یکتا شدم به تاب هوای تو تاکنون
از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم
ای روزگار شیفته چندین جفا مکن
آهستهتر که چرخ جفا را نه محورم
چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد
راه وفا سپر که جفا نیست درخورم
در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار
بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم
وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن
چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم
چون روشن است چشم جهان از وجود من
تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم
در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست
در علم هر زمان به تفکر فزونترم
زان کز برای دیدن گلهای معرفت
در باغ فکر دیده گشاده چو عبهرم
ملک خرد چو نیست مقرر به نام من
هستم ذلیل گر ملک هفت کشورم
از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد
بادی گرفت در سر یعنی که من زرم
اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند
همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم
گشتم غلام همت خویش از برای آنک
با روشنان چرخ به همت برابرم
چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار
بیبار چون چنارم و بیبر چو عرعرم
در صفهٔ دل از پی آزادی جهان
هر ساعتی بساط قناعت بگسترم
روح آرزو کند که چون این چرخ لاجورد
بندد ز اختران خردبخش زیورم
لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم
کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم
تا از حد جهان ننهم پای خود برون
گردون به بندگی ننهد دست بر سرم
حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش
من چون خیال بستهٔ تمثال آزرم
در آرزوی لفظ فلکسای من جهان
بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم
با من سپهر آینه کردار چند بار
گفت این سخن ولیک نمیگشت باورم
گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان
در عالم خیال چه باشد چو بنگرم
در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد
استاد غیب تختهٔ تهدید در برم
چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل
فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم
داند که از مکارم اخلاق در صفا
چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم
بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع
با دست کار گردش چرخ مدورم
از من بدی نیامد و ناید ز من بدی
کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم
بر آسمان مکرمت از روشنان علم
چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم
از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک
چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم
در دیدهٔ جهان ز لطافت چو لعبتم
بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم
در آشیان عقل چو عنقای مغربم
بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم
روحست هم عنانم اگرچه مرکبم
عقل است همنشینم اگرچه مصورم
در مجلس مذاکره علمست مونسم
در منزل محاوره فضلست رهبرم
از خلق روزگار نیاید چو من پسر
در پردهام چه دارد آخر نه دخترم
از اختران فضل چو مهرم جدا کنند
در پردهٔ جهان چو حوادث مسترم
داند یقین که از نظر آفتاب عقل
در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم
در دانشی که آن خردم را زیان شدست
بر آسمان جان چو عطارد سخنورم
گلهای بوستان سخن را چو گلبنم
عنقای آشیان خرد را چو شهپرم
از باغ فضل با لطف دستهٔ گلم
وز بحر طبع با صدف لؤلؤ ترم
ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب
گویی بر آسمان سخن چشمهٔ خورم
زاول به پای فکر شدم در جهان علم
تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم
بر من چو باز شد در بستانسرای جان
زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم
بادهٔ لطیف نظم مرا بین که کلک چون
سرمست میخرامد بر روی دفترم
معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید
سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم
کز خط روزگار چنین خط دلربای
پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم
با این کفایت و هنرم در نهاد عمر
اسباب یک مراد نگردد میسرم
هم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت
بگذارم این سرای مجازی و بگذرم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح ملک معظم فیروشاه عادل
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده
جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین
پس از تکبر دامن بدو نیالوده
ز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولان
شکاریی که به صد سال کرده بربوده
هزار بار ز بهر طلایهٔ حزمت
بسیط خاک جهان بادوار پیموده
چو دیده نیستیی بیسال بخشیده
چو دیده عاجزیی بیملال بخشوده
زبان نداده به جود و عطا رسانیده
وعید کرده به جرم و جزا نفرموده
ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو
طراز توزی و تار قصب نفرسوده
به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم
سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده
دو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصاف
چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده
هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش
که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده
به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو
ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده
ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی
در آن دیار شبی تا به روز نغنوده
اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید
که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده
ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون
ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است
ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده
قضاست امر تو گویی که از شرایط او
نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده
ز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتح
شکفته دایم و افتاده توده بر توده
شمایل تو به عینه نتایج خردست
که همگنانش پسندیدهاند و بستوده
ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو
دراز باد سخنتان که نیست بیهوده
تو میروی و زمین و زمان همی گویند
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده
جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین
پس از تکبر دامن بدو نیالوده
ز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولان
شکاریی که به صد سال کرده بربوده
هزار بار ز بهر طلایهٔ حزمت
بسیط خاک جهان بادوار پیموده
چو دیده نیستیی بیسال بخشیده
چو دیده عاجزیی بیملال بخشوده
زبان نداده به جود و عطا رسانیده
وعید کرده به جرم و جزا نفرموده
ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو
طراز توزی و تار قصب نفرسوده
به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم
سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده
دو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصاف
چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده
هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش
که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده
به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو
ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده
ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی
در آن دیار شبی تا به روز نغنوده
اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید
که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده
ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون
ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است
ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده
قضاست امر تو گویی که از شرایط او
نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده
ز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتح
شکفته دایم و افتاده توده بر توده
شمایل تو به عینه نتایج خردست
که همگنانش پسندیدهاند و بستوده
ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو
دراز باد سخنتان که نیست بیهوده
تو میروی و زمین و زمان همی گویند
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را
فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را
باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه
چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را
روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن
پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را
شاگرد عشقم، گر سخن گویم درین معنی سزد
چون عشق استادی کند، در گفتن آرد لال را
در بازجست سر ما چندین مکوش، ای مدعی
گر حالتی داری چون من، تا با تو گویم حال را
گر صرف مالی میکنی در پای او منت منه
جایی که باشد جان فدا، قدری ندارد مال را
دل چو ببندم در رخش سر چون کشم؟ کان بیوفا
دام دل من ساختست آن زلف همچون دال را
نشگفت اگر بال دلم، بشکست ازین سودا، که من
مرغی نمیدانم که او این جا نریزد بال را
با او چو گفتم درد دل، گفت: اوحدی، این شیوه تو
بسیار میدانی، ولی حدیست قیل و قال را
فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را
باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه
چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را
روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن
پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را
شاگرد عشقم، گر سخن گویم درین معنی سزد
چون عشق استادی کند، در گفتن آرد لال را
در بازجست سر ما چندین مکوش، ای مدعی
گر حالتی داری چون من، تا با تو گویم حال را
گر صرف مالی میکنی در پای او منت منه
جایی که باشد جان فدا، قدری ندارد مال را
دل چو ببندم در رخش سر چون کشم؟ کان بیوفا
دام دل من ساختست آن زلف همچون دال را
نشگفت اگر بال دلم، بشکست ازین سودا، که من
مرغی نمیدانم که او این جا نریزد بال را
با او چو گفتم درد دل، گفت: اوحدی، این شیوه تو
بسیار میدانی، ولی حدیست قیل و قال را
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
دلم در دام عشق افتاد هیلا
فتاده هر چه بادا باد هیلا
چو دل را در غمش فریادرس نیست
مرا از دست دل فریاد هیلا
بر آب چشم من کشتی برانید
که توفان در جهان افتاد هیلا
بده ساقی، چو کشتی ساغر می
به یاد دجلهٔ بغداد هیلا
منم وامق، تویی عذرا وفا کن
تویی شیرین منم فرهاد، هیلا
ز اشک و سوز و آه من حذر کن
که بارانست و برق و باد هیلا
چو داد بیدلان دادی، نگارا
مکن بر جان من بیداد هیلا
گر از جور تو روزی پیش سلطان
چو مظلومان بخاهم داد هیلا
مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز
که خسرو دل به شیرین داد هیلا
ز قول اوحدی بر بیدلان خوان
غزلهایی که داری یاد هیلا
فتاده هر چه بادا باد هیلا
چو دل را در غمش فریادرس نیست
مرا از دست دل فریاد هیلا
بر آب چشم من کشتی برانید
که توفان در جهان افتاد هیلا
بده ساقی، چو کشتی ساغر می
به یاد دجلهٔ بغداد هیلا
منم وامق، تویی عذرا وفا کن
تویی شیرین منم فرهاد، هیلا
ز اشک و سوز و آه من حذر کن
که بارانست و برق و باد هیلا
چو داد بیدلان دادی، نگارا
مکن بر جان من بیداد هیلا
گر از جور تو روزی پیش سلطان
چو مظلومان بخاهم داد هیلا
مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز
که خسرو دل به شیرین داد هیلا
ز قول اوحدی بر بیدلان خوان
غزلهایی که داری یاد هیلا
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
چون گشت با تو ما را پیوند دل زیادت
گر هجر ما، گزینی، دوری ز حسن عادت
شبهاست تا دلم را تب دارد از غم تو
آه! از تو، گر نیایی روزی بدین عیادت
طبعت به طالع ما شد تند و تیز، ارنه
زین بیشتر نبودی بدمهر و بیارادت
عشقی که نیست برتو، حربیست بیغنیمت
عیشی که نیست با تو، دینیست بیشهادت
هر چند نیست با ما مهر تو در ترقی
هر لحظه با تو ما را شوقیست در زیادت
شاگرد صورت تست آیینه در لطیفی
کین میکند تجلی و آن میکند اعادت
چندان که جور خواهی بر جان من همی کن
کز بندگان نیاید کاری به جز عبادت
باشد که: اوحدی را از غیب دست گیرد
آن کس که واقفست او بر غیب و بر شهادت
گر هجر ما، گزینی، دوری ز حسن عادت
شبهاست تا دلم را تب دارد از غم تو
آه! از تو، گر نیایی روزی بدین عیادت
طبعت به طالع ما شد تند و تیز، ارنه
زین بیشتر نبودی بدمهر و بیارادت
عشقی که نیست برتو، حربیست بیغنیمت
عیشی که نیست با تو، دینیست بیشهادت
هر چند نیست با ما مهر تو در ترقی
هر لحظه با تو ما را شوقیست در زیادت
شاگرد صورت تست آیینه در لطیفی
کین میکند تجلی و آن میکند اعادت
چندان که جور خواهی بر جان من همی کن
کز بندگان نیاید کاری به جز عبادت
باشد که: اوحدی را از غیب دست گیرد
آن کس که واقفست او بر غیب و بر شهادت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
درد دلم را طبیب چاره ندانست
مرهم این ریش پاره پاره ندانست
راز دلم را به صبر، گفت: بپوشان
حال دل غرقه از کناره ندانست
طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز
هیچ منجم در آن ستاره ندانست
یار به یک بار میل سوی جفا کرد
حق وفای هزار باره ندانست
برد گمانی که: ما به عشق اسیریم
این که چه نامیم یا چه کاره؟ ندانست
خال بنا گوش اوز گوشه نشینان
برد چنان دل، که گوشواره ندانست
قافلهٔ عقل را به ساعد سیمین
راه ز جایی بزد که باره ندانست
دوش به خونی گریستم، که ز موجش
عقل به اندیشها گذاره ندانست
سختی ازان دید، اوحدی، که به اول
قاعدهٔ آن دل چو خاره ندانست
مرهم این ریش پاره پاره ندانست
راز دلم را به صبر، گفت: بپوشان
حال دل غرقه از کناره ندانست
طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز
هیچ منجم در آن ستاره ندانست
یار به یک بار میل سوی جفا کرد
حق وفای هزار باره ندانست
برد گمانی که: ما به عشق اسیریم
این که چه نامیم یا چه کاره؟ ندانست
خال بنا گوش اوز گوشه نشینان
برد چنان دل، که گوشواره ندانست
قافلهٔ عقل را به ساعد سیمین
راه ز جایی بزد که باره ندانست
دوش به خونی گریستم، که ز موجش
عقل به اندیشها گذاره ندانست
سختی ازان دید، اوحدی، که به اول
قاعدهٔ آن دل چو خاره ندانست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
عشق روی تو نه در خورد دل خام منست
کاول حسن تو و آخر ایام منست
از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی
راه عشقت نه به پای دل در دام منست
مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه
بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست
من حذر میکنم از عشق، ولی فایده نیست
حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست
آفت سیل به همسایه رساند روزی
سخت باریدن این ابر که بر بام منست
روزگار از دل محنت کش من کم مکناد!
درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست
تا قبای تو بر اندام تو دیدم، ز حسد
خارشد هر سر مویی، که بر اندام منست
نامه سهلست نبشتن به تو، لیکن از کبر
هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست
گرد عاشق شدن و عشق نگردد دیگر
اوحدی، گر بچشد زهر، که در کام منست
کاول حسن تو و آخر ایام منست
از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی
راه عشقت نه به پای دل در دام منست
مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه
بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست
من حذر میکنم از عشق، ولی فایده نیست
حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست
آفت سیل به همسایه رساند روزی
سخت باریدن این ابر که بر بام منست
روزگار از دل محنت کش من کم مکناد!
درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست
تا قبای تو بر اندام تو دیدم، ز حسد
خارشد هر سر مویی، که بر اندام منست
نامه سهلست نبشتن به تو، لیکن از کبر
هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست
گرد عاشق شدن و عشق نگردد دیگر
اوحدی، گر بچشد زهر، که در کام منست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟
غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست
حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم
زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست!
آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی:
گر شنیدی که به جز فکرت تو کارم هست؟
گر بغیر از کمر طاعت او میبندم
بر میان کفر همی بندم و زنارم هست
در نهان چارهٔ بند غم او میسازم
با کسی گر سخنی نیز به ناچارم هست
گفت: بیخت بکنم، گر گل وصلم جویی
بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست
زر طلب میکند آن ماه و ندارم زر، لیک
تن بیزور و رخ زرد و دل زارم هست
گرچه از چشم بینداخت مرا یار، هنوز
گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست
نار آن سینه و سیب زنخ و غنچهٔ لب
به من آور، که دلم خستهٔ بیمارم هست
سر آن نیست مر کز طلبش بنشینم
تا توان قدم و قوت رفتارم هست
اوحدی وار ز دل بار جهان کردم دور
به همین مایه که: پیش در او بارم هست
غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست
حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم
زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست!
آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی:
گر شنیدی که به جز فکرت تو کارم هست؟
گر بغیر از کمر طاعت او میبندم
بر میان کفر همی بندم و زنارم هست
در نهان چارهٔ بند غم او میسازم
با کسی گر سخنی نیز به ناچارم هست
گفت: بیخت بکنم، گر گل وصلم جویی
بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست
زر طلب میکند آن ماه و ندارم زر، لیک
تن بیزور و رخ زرد و دل زارم هست
گرچه از چشم بینداخت مرا یار، هنوز
گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست
نار آن سینه و سیب زنخ و غنچهٔ لب
به من آور، که دلم خستهٔ بیمارم هست
سر آن نیست مر کز طلبش بنشینم
تا توان قدم و قوت رفتارم هست
اوحدی وار ز دل بار جهان کردم دور
به همین مایه که: پیش در او بارم هست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
دلم بر آتش هجران کباب کرد و برفت
تنم به درد جدایی خراب کرد و برفت
مرا به وصل خود آهسته وعدهای میداد
ولی چه سود؟ که ناگه شتاب کرد و برفت
بتی که دامن وصلش به چنگم آمده بود
ز هجر نالهٔ من چون رباب کرد و برفت
دو چشم او چه خطاها که داشت اندر سر!
چو دید قامتش آنرا صواب کرد و برفت
در آرزوی نگاری گداختم چو نبات
که شکرش نمکم بر کباب کرد و برفت
در آب و آتشم از هجر آنکه بیرخ خویش
دلم پر آتش و چشمم پر آب کرد و برفت
چو اوحدی ز رخش بوسه خواستم بیزر
لبش مرا به خموشی به خواب کرد و برفت
تنم به درد جدایی خراب کرد و برفت
مرا به وصل خود آهسته وعدهای میداد
ولی چه سود؟ که ناگه شتاب کرد و برفت
بتی که دامن وصلش به چنگم آمده بود
ز هجر نالهٔ من چون رباب کرد و برفت
دو چشم او چه خطاها که داشت اندر سر!
چو دید قامتش آنرا صواب کرد و برفت
در آرزوی نگاری گداختم چو نبات
که شکرش نمکم بر کباب کرد و برفت
در آب و آتشم از هجر آنکه بیرخ خویش
دلم پر آتش و چشمم پر آب کرد و برفت
چو اوحدی ز رخش بوسه خواستم بیزر
لبش مرا به خموشی به خواب کرد و برفت