عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۲۵
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - قصیده
چو بانوی شب از آن زلفکان پر خم و تاب
بسود غالیه بر مشک و سیم بر سیماب
نجوم ثابته دیدم درون خیمه شب
بسان بیضه زرین بزیر پر غراب
و یا تو گفتی دوشیزگان سیم تنند
بشب گشوده ز رخ برقع و زتن جلباب
ستارگان زبر کهکشان چو سیم تنان
به سبزه بر شده از آن بس که روی شسته در آب
فروخت پروین از زر سرخ هفت چراغ
بنات کبری از سیم ساده هفت رکاب
بنات صغری مانند کشتییی کز موج
درون بحر شمالی فتاده در گرداب
چهار سعد بدیدم فراز مشکین دلو
ستاده اند و فرو شسته از دو زلف خضاب
چنانکه چار عرابی ز آب چاه بدلو
کند براویه بندد بر اشتران صعاب
اگر ندیدی بیرون ز شست تیرانداز
کمان بی زه تیر زرین کند پرتاب
کمان چرخ همی بین که بی زه و بی شست
بسی گشاد دهد ناوک زرین ز شهاب
عقاب و نسر ندیدم قرین مگر بفلک
دونسر طایر آسوده در پناه عقاب
شبی چنین من و یاری گزیده از خوبان
چنانکه حور بهشت از کواعب اتراب
سهی قدی که مثالش نه ماه در کشمیر
پریرخی که همالش نه ترک در صقلاب
گهی به پیکرم از سیم ساده کرده قبای
گهی بگردنم از مشک ناب بسته طناب
از آن عذار مطرز و زان جمال بدیع
از آن رحیق مصفا و زان عقیق خوشاب
بمغز بیخته مشک و بچشم داده فروغ
بکام ریخته شکر بجام کرده شراب
هوا لطیف و زمین سبز و من بزیر درخت
گرفته ماه در آغوش و خفته در مهتاب
شب دراز به پایان رسید و من همه شب
فتاده تا نفس بامداد مست و خراب
چو زد سپیده سر از کوه مؤذن اندر بام
بذکر حق شد و آمد امام در محراب
هزار در صف بستان و کبک در بر کوه
یکی سرود شنید و یکی نواخت رباب
بت من آن بدو رخ لاله و بقامت سرو
چو آفتاب برآورد سر برون ز حجاب
چه گفت گفت دریغا ز نقد عمر عزیز
که رایگان ز کف ما همی رود بشتاب
چو عمر در گذرست ای عزیز جهدی کن
مهل بخیره شود صرف و حاصلی دریاب
چو پیر گشتی بگسل ز نوجوانان مهر
که جاودانه نماند کسی ز شیخ و ز شاب
بگاه پیری نتوان پی جوان رفت
بدور شیب نشاید ز سر گرفت شباب
ز جای خیز پی شکر داور متعال
کمر ببند بدرگاه ایزد وهاب
چو آدمی نکند ذکر حق بشام و سحر
نه آدمیست که کمتر شد از وحوش و دواب
زبان مرغ بتکبیر باز و ما خاموش
دو چشم نرگس بیدار و ما غنوده بخواب
برو بنام خدای یگانه کن تسبیح
سپس بچهره برافشان ز آب دیده گلاب
هر آنچه می طلبی از کس از خدای بخواه
که اوست در همه گیتی مسبب الاسباب
چو این شنیدم راندم ز خویش شیطانرا
شدم ز راه خطا باز در طریق صواب
در آب رفتم با پیکری چو نیلوفر
وز آب شستم سجاده و گلیم و ثیاب
سپس بخاک نهادم بعجز پیشانی
ز هر دو چشمم جاری سرشک چون میراب
پس از نماز گشادم زبان باستغفار
بدان امید که حق غافر است و من تواب
بسوز سینه همی گفتم ای کسی که توئی
برآوردنده این نه طباق و هشت قباب
تو ابر و باد فراز آری از بخار و دخان
تو رعد و برق فروزی همی ز میغ و سحاب
چو باب توبه گشودی بروی ما ز کرم
مبند باب رجایا مفتح الابواب
مسوز این تن خاکی ز تاب آتش خشم
که خاکرا نبود تاب هیچگونه عذاب
بناگهان ز سروشم رسید مژده عفو
فتاد در دلم از نور ایزدی فرتاب
ندا رسید بگوش اندرم که یا عبدی
عفوت عنک و انی لغافر من تاب
بشرط آنکه ببندی زبان ز هجو کسان
بهیچ گونه تنی را نیازری ز عتاب
بجز دو طایفه کانان سزای دشنامند
ولی نه از در اجمال بلکه با اطناب
نخست آنکه بدیوان عدل گشته مقیم
وظیفه میرد و اجری برد باستصواب
سپس درافتد در پوستین خلق و بود
گزنده همچو کلاب و درنده همچو ذئاب
دوم کسی که ز جراحی و کحالی و طب
نه هیچ دیده معلم نه هیچ خوانده کتاب
بدکتریش قناعت نه بلکه از در جهل
خدای طب شمرد خویشرا چو اسکولاب
مبرزالحکما مبرزالاطبا نام
بخویش بسته و فربه شده از این القاب
بشصت سالگی اندر بسان تازه عروس
گهی بچهره سپیداب سوده گه سرخاب
سبالهاش برآمیخته بکسماتیک
بزیر بینی و بالای لب شده کژ تاب
چنانکه انتروگایتف بزیر دو ویرگول
بهیئت افقی بر فراز یک سیلاب
ز گالش و کروات و فکل تو پنداری
برون زاست فرنگی شد آن فرنگ مآب
نهاده لوحی بالای در نوشته بآن
مطب دکتر ریقو سلالة الانجاب
گرفته دیپلم طب از حسین بیک بیطار
عمل نموده بسی در طویله نواب
براه مدرسه چندین هزار کفش بپای
دریده است و بسر کفش خورده از طلاب
چنان مسلط و ماهر به علم و موسیقی
که تار عمر کسانرا بدرد از مضراب
بود مؤذن مسجد گواه حکمت وی
چنانکه هست شهود ثعالب از ازناب
نکرده فرق خراسان ز ماوراء النهر
همی نداند لحن مسیحی از رهاب
ز یک اشاره بروزی هزار قبرستان
کند عمارت و آباد در جهان خراب
بغنچنار و بکارا، شمندوفر، ورتوش
چو او نداند کس در ورق شمار و حساب
بجفت کردن و دزدیدن ورق از بانک
مسلمست و بگیر دهمی ز نرد کعاب
نگشته تا بکنون کس برو حریف قمار
که ماهر آمده آن بدلعاب در العاب
ولی نداند در دیده عنکبوت و عنب
ز خوشه عنب و عنکبوت اسطرلاب
ز نام جمله عقاقیر آنچه او آموخت
بنفشه است و سه پستان و خرفه و عناب
نه هضم کیلوس آرد تمیز از کیموس
نه آب کشک تواند شناخت از کشکاب
کند بجای اماله حجامت از مبطون
دهد بجای سقنقور بر علیل سداب
نداند ایچ بسان حکیم خندابی
بجز گرفتن خون از عروق و دادن آب
از آن قبل که بدولاب هیچ در منه نیست
دهد در منه بسی بر مریض در دولاب
همیشه گوید ایرانیان هنرمندند
ولی دریغ که ایران تهی است از اسباب
بعهد رستم اگر بود چرخ خیاطی
ببخیه دوخته میگشت پهلوی سهراب
شنیده ام یکی از این گروه بی پروا
که بود بی خبر از هر علوم و هر آداب
دو سال پیش بهمسایگیش مردی بود
که فقر و پیریش از تن ربوده طاقت و تاب
دو گاو شیرده اندر سرای مسکین بود
ز شیرشان بسراداده رنگ و روغن و آب
خوراک و پوشش مردان و کودکان و زنان
فراهم آمده زان شیر همچو شکر ناب
بهر صباح از آن شیر صاف دکتر را
نواله دادی با دوغ و مسکه و دوشاب
نه دست مزد از او خواستی نه شیربها
ز آفرینش دل شاد داشت رخ شاداب
ز اتفاق یکی روز خسته نتوانست
که شیر با قدح آرد فراز و مسکه بقاب
نماز شام ببازار دید دکتر را
گرفته از سر بیمار سوی خانه شتاب
درود خواند و تواضع نمود و خدمت کرد
چو بندگانش بزد بوسه بر عنان و رکاب
چو چشم دکتر بی آبرو بر او افتاد
بصد هزار عتابش همی نمود خطاب
که دی چرا نفرستادی آن وظیفه شیر
ز آشکار فکندی مرا به پیچ و بتاب
ببخش گفت که از خانه داشتم غیبت
تو دانی آنک نگهدار حجت است غیاب
چو این شنید بزد بانک کای خبیث لئیم
مریض داده مرا وجه و شیر بدنایاب
چو شیر یافت نشد سیم خود ز من بگرفت
تو این ضرر زدیم ای پلید خانه خراب
بگفتش ای خرک آخر تو کیستی و چه ای
نه آخذی بنواصی نه مالکی برقاب
نه من خراج گذارم نه تو خراج ستان
نه تو زکوة ستانی نه مال من بنصاب
مگر که شیر مرا خود خریده ای بسلف
و یا من و تو به هم بر شکسته ایم جناب
بگفت این و بتندی جدا شد از بر وی
تنی ز درد نزار و دلی ز غصه کباب
برفت دکتر بی آبرو سحرگاهان
کجا که حافظ صحت نشسته با اصحاب
نشست و گفت هویدا شد است میکروبی
درون فضله گاوان بسان زهر مذاب
چو آن جراثیم اندر طویله برخیزند
شوند گرد بنیش و پرفراش و ذباب
ز نیش پشه و پر مگس دود آن زهر
بخون آدمیان زانکه عرق شد جذاب
چو شد بخون کسی این بلای گوناگون
همیشه باشد رنجور و دردمند اعصاب
کنون بباید در شهر ما نماند گاو
طویله شان هم باید شود خراب و یباب
وگرنه دردی بر مردمان هجوم آرد
که از علاجش عاجز شوند اولوالالباب
چو این شنیدند اجزای حفظ صحه تمام
فروشدند ز فکرت بسان خر بخلاب
یکی نخواست ز گفتار او دلیل و سند
یکی نکرد بتحقیق آن سئوال و جواب
یکی نگفتش کین فضله تجربت کردی
و یا بذوق زبان چرب داری ای مرتاب
شدند خامش ازیرا که جاهلان بودند
ز صدر تا بنعال و زباب تا محراب
پس از مشاوره کردند جمله پیشنهاد
سوی مقام وزات بنامه و کتاب
کزان مقام بنظمیه حکم سخت رسد
که هرچه گاو به تهران برند در دولاب
چو ماجرا به مقام وزیر داخله رفت
نوشت حکم بنظمیه سخت در این باب
که گاوها را یکسره برون کنید از شهر
طویله شانهم سازید مستوی بتراب
شگرف واقعه ای دیدم آنزمان که هنوز
مرا بود ز غم گاودار دیده پر آب
ز شهر بیرون دیدم قطیع گاوان را
روانه همچو پلنگ از کنام و شیر از غاب
وداع کرده بر آخور روانه گشته بدشت
چو از جوادر و غزلان بمرغزار و سراب
ز آه گاوان روح اپیس و برمایون
بخست و ثور و ثریا شدند هر دو کباب
ایا خر خرف یاغی نعامی عیر
حدیث من بشنو نیک و نکته را دریاب
تو آن خری که ندانسته ای و نشناسی
ترنجبین و عسل راز حنظل و جلباب
تو آن خری که ارسطو بود بنزد تو خر
توان خریکه فلاطون بود به پیش تو گاب
خدای شاخ و دمت را بریده است از آن
ستیزه داری باذوالقرون و الاذناب
خران ز جور تو آزاد و گاو در آزار
دلیل جنسیت است این و نیست جای عتاب
از آن قبل شده خرپرست و گاو آزار
که خر نکوتر داند سپوز یا ایقاب
گمان بری که ز تخم خر مسیحستی
بارث یافته ای این شرافت از اصلاب
در این عقیده اگر سخت راسخی اینک
منت کنم ببراهین و با ادله مجاب
نخست آنکه حمار مسیح تخم نداشت
که بود ماده و زحمت ندیده از عزاب
بخوان صحایف توراة و صحف انگلیون
که شرح واقعه ثبت است اندرین دو کتاب
گرفتم آنکه زجدات و امهات تو هست
بگو کدام خرت شد نیا کدامین باب
شرافت پسران است یکسر از پدران
بامهات نمانند هیچگه اعقاب
دوم بفرض محال ار قضیه راست بود
منم که چشمه نسل ترا کشم زیراب
ببوق خود فکنم باد و نفخ صور کنم
که یادآوری از آیت فلاانساب
گرفتم اینکه بسرگین گاو زهری هست
بتر ز زهری کافعی فشاند از انیاب
در این معامله وجدان پاک می گوید
چرا پسندی بر اهل ده بلا و عذاب
مگر نه مردم رستاق بندگان حقند
چرا کنیشان مسموم ای ستوده خباب
اگر براستی این گفته ای جوابم ده
وگر دروغ زنی نیست تکیه بر کذاب
چنینه پیش نهاد ار دوباره پیش آری
روم که پیشنهادت بشویم از پیشاب
که شیر گاو بزهر کشنده تریاق است
ولی دهان ترا زهر قاتل است لعاب
چرا برای چه در پوستین گاو افتی
همی دری بتن بی گناه چرم و اهاب
مگر ندیدی در هند هندوان بر گاو
پرستش آرند از روی صدق بهر ثواب
مگر نه بینی زرتشتیان همی سازند
ز ضرع گاو گهی پادیاب و گه دستاب
مگر نرفته ای اندر فرنگ تابیزی
بریش و پشم خود از فضله بقراطیاب
مگر ندانی تخم و باز فضله گاو
همی بسوزد چون سیم ساده از تیزاب
بجوی آب تو روزی هزار لاشه سگ
در او فتاده و اجزای آن سرشته در آب
بریزد آن آب اندر ترا به حوض سرای
وزان بیاری معجون و شربت و جلاب
دهی به بیمار آن زهر و خود بنوشی ازانک
همت بحای طعامست و هم بجای شراب
ولی ز گاو که شیرش بزهر جاندارو
بود چو خون بشرائین و روح در اعصاب
ز روی جهل بپرهیزی و کناره کنی
که خوش تر آیدت از شیر گاوریم کلاب
خدای عز و جل روز حشر در پاداش
ترا کشد بعقابین از این دو گونه عقاب
سرت بکوره حداد و کون بشاخ بقر
چنان دهد که ندانی ره ایاب و ذهاب
بشهر ما نبود کس ز گاو مسکین تر
میان خیل بهایم درون جمع دواب
که ماده و نرشان خادمند ما رابل
ز اولیای نعم بلکه بهترین ارباب
یکی ز زرع دهد بر گرسنگان سیری
یکی بضرع کند کام تشنگان سیراب
بروزگار جوانی کفیل حرفت ماست
چو پیر گشت فتد زیر دشنه قصاب
بتر ز قصاب این ظلمهای گوناگون
که وارد است بر این جانور بغیر حساب
خران بشهر خرامنده زیر جل سمور
سگان خزیده و غلطیده در خز و سنجاب
ولیک گاو زبان بسته بی گنه گشته است
برون ز آخور و آواره در تلال و هضاب
بدان مثابه که هنگام نار استمطار
بدمب گاوان آتش فروختند اعراب
بجای خورد گیاسبزه و نواله کنند
چرا بدشتی بی آب و خالی از اعشاب
تو بامداد خوری تا بشب ز شب تا صبح
بکار گادن پرداختی چه فحل ضراب
ولیک گاو زبان بسته روز و شب میرد
در آرزوی شتر خار و حسرت لبلاب
ایا نسیم سحرگاه به حافظ الصحه
سلام من برسان با تحیت و آداب
سپس بگو که بجز نفی گاو از این کشور
چه کرده ای که ترا این رسوم شد ایجاب
بجز زری که ز حبیب مسافران بکرج
چه در ذهاب گرفتی چه در طریق ایاب
چه کردی و چه نمودی کدام کار تو بود
بدهر قابل تحسین و لایق اعجاب
بجای اینهمه سیم زری که از دولت
همی گرفتی و انباشتی بکیس و جراب
بجای آن همه صرف دوا و رسم طبیب
که در ولایات آنرا ستانی و برکاب
پی سرایت منع و باز حد شمال
چرا نه بستی سدی متین ز راه صواب
چرا خرابی نانرا نپرسی از خباز
چرا نظافت جو را نخواهی از میراب
بگاورانی تا کی شتر چرانا خیز
ببند و بر گاو نه رخوت و ثیاب
نه روی خاک توانی باین شرافت زیست
نه بر سپهر توانی شدن باین اسباب
بسود غالیه بر مشک و سیم بر سیماب
نجوم ثابته دیدم درون خیمه شب
بسان بیضه زرین بزیر پر غراب
و یا تو گفتی دوشیزگان سیم تنند
بشب گشوده ز رخ برقع و زتن جلباب
ستارگان زبر کهکشان چو سیم تنان
به سبزه بر شده از آن بس که روی شسته در آب
فروخت پروین از زر سرخ هفت چراغ
بنات کبری از سیم ساده هفت رکاب
بنات صغری مانند کشتییی کز موج
درون بحر شمالی فتاده در گرداب
چهار سعد بدیدم فراز مشکین دلو
ستاده اند و فرو شسته از دو زلف خضاب
چنانکه چار عرابی ز آب چاه بدلو
کند براویه بندد بر اشتران صعاب
اگر ندیدی بیرون ز شست تیرانداز
کمان بی زه تیر زرین کند پرتاب
کمان چرخ همی بین که بی زه و بی شست
بسی گشاد دهد ناوک زرین ز شهاب
عقاب و نسر ندیدم قرین مگر بفلک
دونسر طایر آسوده در پناه عقاب
شبی چنین من و یاری گزیده از خوبان
چنانکه حور بهشت از کواعب اتراب
سهی قدی که مثالش نه ماه در کشمیر
پریرخی که همالش نه ترک در صقلاب
گهی به پیکرم از سیم ساده کرده قبای
گهی بگردنم از مشک ناب بسته طناب
از آن عذار مطرز و زان جمال بدیع
از آن رحیق مصفا و زان عقیق خوشاب
بمغز بیخته مشک و بچشم داده فروغ
بکام ریخته شکر بجام کرده شراب
هوا لطیف و زمین سبز و من بزیر درخت
گرفته ماه در آغوش و خفته در مهتاب
شب دراز به پایان رسید و من همه شب
فتاده تا نفس بامداد مست و خراب
چو زد سپیده سر از کوه مؤذن اندر بام
بذکر حق شد و آمد امام در محراب
هزار در صف بستان و کبک در بر کوه
یکی سرود شنید و یکی نواخت رباب
بت من آن بدو رخ لاله و بقامت سرو
چو آفتاب برآورد سر برون ز حجاب
چه گفت گفت دریغا ز نقد عمر عزیز
که رایگان ز کف ما همی رود بشتاب
چو عمر در گذرست ای عزیز جهدی کن
مهل بخیره شود صرف و حاصلی دریاب
چو پیر گشتی بگسل ز نوجوانان مهر
که جاودانه نماند کسی ز شیخ و ز شاب
بگاه پیری نتوان پی جوان رفت
بدور شیب نشاید ز سر گرفت شباب
ز جای خیز پی شکر داور متعال
کمر ببند بدرگاه ایزد وهاب
چو آدمی نکند ذکر حق بشام و سحر
نه آدمیست که کمتر شد از وحوش و دواب
زبان مرغ بتکبیر باز و ما خاموش
دو چشم نرگس بیدار و ما غنوده بخواب
برو بنام خدای یگانه کن تسبیح
سپس بچهره برافشان ز آب دیده گلاب
هر آنچه می طلبی از کس از خدای بخواه
که اوست در همه گیتی مسبب الاسباب
چو این شنیدم راندم ز خویش شیطانرا
شدم ز راه خطا باز در طریق صواب
در آب رفتم با پیکری چو نیلوفر
وز آب شستم سجاده و گلیم و ثیاب
سپس بخاک نهادم بعجز پیشانی
ز هر دو چشمم جاری سرشک چون میراب
پس از نماز گشادم زبان باستغفار
بدان امید که حق غافر است و من تواب
بسوز سینه همی گفتم ای کسی که توئی
برآوردنده این نه طباق و هشت قباب
تو ابر و باد فراز آری از بخار و دخان
تو رعد و برق فروزی همی ز میغ و سحاب
چو باب توبه گشودی بروی ما ز کرم
مبند باب رجایا مفتح الابواب
مسوز این تن خاکی ز تاب آتش خشم
که خاکرا نبود تاب هیچگونه عذاب
بناگهان ز سروشم رسید مژده عفو
فتاد در دلم از نور ایزدی فرتاب
ندا رسید بگوش اندرم که یا عبدی
عفوت عنک و انی لغافر من تاب
بشرط آنکه ببندی زبان ز هجو کسان
بهیچ گونه تنی را نیازری ز عتاب
بجز دو طایفه کانان سزای دشنامند
ولی نه از در اجمال بلکه با اطناب
نخست آنکه بدیوان عدل گشته مقیم
وظیفه میرد و اجری برد باستصواب
سپس درافتد در پوستین خلق و بود
گزنده همچو کلاب و درنده همچو ذئاب
دوم کسی که ز جراحی و کحالی و طب
نه هیچ دیده معلم نه هیچ خوانده کتاب
بدکتریش قناعت نه بلکه از در جهل
خدای طب شمرد خویشرا چو اسکولاب
مبرزالحکما مبرزالاطبا نام
بخویش بسته و فربه شده از این القاب
بشصت سالگی اندر بسان تازه عروس
گهی بچهره سپیداب سوده گه سرخاب
سبالهاش برآمیخته بکسماتیک
بزیر بینی و بالای لب شده کژ تاب
چنانکه انتروگایتف بزیر دو ویرگول
بهیئت افقی بر فراز یک سیلاب
ز گالش و کروات و فکل تو پنداری
برون زاست فرنگی شد آن فرنگ مآب
نهاده لوحی بالای در نوشته بآن
مطب دکتر ریقو سلالة الانجاب
گرفته دیپلم طب از حسین بیک بیطار
عمل نموده بسی در طویله نواب
براه مدرسه چندین هزار کفش بپای
دریده است و بسر کفش خورده از طلاب
چنان مسلط و ماهر به علم و موسیقی
که تار عمر کسانرا بدرد از مضراب
بود مؤذن مسجد گواه حکمت وی
چنانکه هست شهود ثعالب از ازناب
نکرده فرق خراسان ز ماوراء النهر
همی نداند لحن مسیحی از رهاب
ز یک اشاره بروزی هزار قبرستان
کند عمارت و آباد در جهان خراب
بغنچنار و بکارا، شمندوفر، ورتوش
چو او نداند کس در ورق شمار و حساب
بجفت کردن و دزدیدن ورق از بانک
مسلمست و بگیر دهمی ز نرد کعاب
نگشته تا بکنون کس برو حریف قمار
که ماهر آمده آن بدلعاب در العاب
ولی نداند در دیده عنکبوت و عنب
ز خوشه عنب و عنکبوت اسطرلاب
ز نام جمله عقاقیر آنچه او آموخت
بنفشه است و سه پستان و خرفه و عناب
نه هضم کیلوس آرد تمیز از کیموس
نه آب کشک تواند شناخت از کشکاب
کند بجای اماله حجامت از مبطون
دهد بجای سقنقور بر علیل سداب
نداند ایچ بسان حکیم خندابی
بجز گرفتن خون از عروق و دادن آب
از آن قبل که بدولاب هیچ در منه نیست
دهد در منه بسی بر مریض در دولاب
همیشه گوید ایرانیان هنرمندند
ولی دریغ که ایران تهی است از اسباب
بعهد رستم اگر بود چرخ خیاطی
ببخیه دوخته میگشت پهلوی سهراب
شنیده ام یکی از این گروه بی پروا
که بود بی خبر از هر علوم و هر آداب
دو سال پیش بهمسایگیش مردی بود
که فقر و پیریش از تن ربوده طاقت و تاب
دو گاو شیرده اندر سرای مسکین بود
ز شیرشان بسراداده رنگ و روغن و آب
خوراک و پوشش مردان و کودکان و زنان
فراهم آمده زان شیر همچو شکر ناب
بهر صباح از آن شیر صاف دکتر را
نواله دادی با دوغ و مسکه و دوشاب
نه دست مزد از او خواستی نه شیربها
ز آفرینش دل شاد داشت رخ شاداب
ز اتفاق یکی روز خسته نتوانست
که شیر با قدح آرد فراز و مسکه بقاب
نماز شام ببازار دید دکتر را
گرفته از سر بیمار سوی خانه شتاب
درود خواند و تواضع نمود و خدمت کرد
چو بندگانش بزد بوسه بر عنان و رکاب
چو چشم دکتر بی آبرو بر او افتاد
بصد هزار عتابش همی نمود خطاب
که دی چرا نفرستادی آن وظیفه شیر
ز آشکار فکندی مرا به پیچ و بتاب
ببخش گفت که از خانه داشتم غیبت
تو دانی آنک نگهدار حجت است غیاب
چو این شنید بزد بانک کای خبیث لئیم
مریض داده مرا وجه و شیر بدنایاب
چو شیر یافت نشد سیم خود ز من بگرفت
تو این ضرر زدیم ای پلید خانه خراب
بگفتش ای خرک آخر تو کیستی و چه ای
نه آخذی بنواصی نه مالکی برقاب
نه من خراج گذارم نه تو خراج ستان
نه تو زکوة ستانی نه مال من بنصاب
مگر که شیر مرا خود خریده ای بسلف
و یا من و تو به هم بر شکسته ایم جناب
بگفت این و بتندی جدا شد از بر وی
تنی ز درد نزار و دلی ز غصه کباب
برفت دکتر بی آبرو سحرگاهان
کجا که حافظ صحت نشسته با اصحاب
نشست و گفت هویدا شد است میکروبی
درون فضله گاوان بسان زهر مذاب
چو آن جراثیم اندر طویله برخیزند
شوند گرد بنیش و پرفراش و ذباب
ز نیش پشه و پر مگس دود آن زهر
بخون آدمیان زانکه عرق شد جذاب
چو شد بخون کسی این بلای گوناگون
همیشه باشد رنجور و دردمند اعصاب
کنون بباید در شهر ما نماند گاو
طویله شان هم باید شود خراب و یباب
وگرنه دردی بر مردمان هجوم آرد
که از علاجش عاجز شوند اولوالالباب
چو این شنیدند اجزای حفظ صحه تمام
فروشدند ز فکرت بسان خر بخلاب
یکی نخواست ز گفتار او دلیل و سند
یکی نکرد بتحقیق آن سئوال و جواب
یکی نگفتش کین فضله تجربت کردی
و یا بذوق زبان چرب داری ای مرتاب
شدند خامش ازیرا که جاهلان بودند
ز صدر تا بنعال و زباب تا محراب
پس از مشاوره کردند جمله پیشنهاد
سوی مقام وزات بنامه و کتاب
کزان مقام بنظمیه حکم سخت رسد
که هرچه گاو به تهران برند در دولاب
چو ماجرا به مقام وزیر داخله رفت
نوشت حکم بنظمیه سخت در این باب
که گاوها را یکسره برون کنید از شهر
طویله شانهم سازید مستوی بتراب
شگرف واقعه ای دیدم آنزمان که هنوز
مرا بود ز غم گاودار دیده پر آب
ز شهر بیرون دیدم قطیع گاوان را
روانه همچو پلنگ از کنام و شیر از غاب
وداع کرده بر آخور روانه گشته بدشت
چو از جوادر و غزلان بمرغزار و سراب
ز آه گاوان روح اپیس و برمایون
بخست و ثور و ثریا شدند هر دو کباب
ایا خر خرف یاغی نعامی عیر
حدیث من بشنو نیک و نکته را دریاب
تو آن خری که ندانسته ای و نشناسی
ترنجبین و عسل راز حنظل و جلباب
تو آن خری که ارسطو بود بنزد تو خر
توان خریکه فلاطون بود به پیش تو گاب
خدای شاخ و دمت را بریده است از آن
ستیزه داری باذوالقرون و الاذناب
خران ز جور تو آزاد و گاو در آزار
دلیل جنسیت است این و نیست جای عتاب
از آن قبل شده خرپرست و گاو آزار
که خر نکوتر داند سپوز یا ایقاب
گمان بری که ز تخم خر مسیحستی
بارث یافته ای این شرافت از اصلاب
در این عقیده اگر سخت راسخی اینک
منت کنم ببراهین و با ادله مجاب
نخست آنکه حمار مسیح تخم نداشت
که بود ماده و زحمت ندیده از عزاب
بخوان صحایف توراة و صحف انگلیون
که شرح واقعه ثبت است اندرین دو کتاب
گرفتم آنکه زجدات و امهات تو هست
بگو کدام خرت شد نیا کدامین باب
شرافت پسران است یکسر از پدران
بامهات نمانند هیچگه اعقاب
دوم بفرض محال ار قضیه راست بود
منم که چشمه نسل ترا کشم زیراب
ببوق خود فکنم باد و نفخ صور کنم
که یادآوری از آیت فلاانساب
گرفتم اینکه بسرگین گاو زهری هست
بتر ز زهری کافعی فشاند از انیاب
در این معامله وجدان پاک می گوید
چرا پسندی بر اهل ده بلا و عذاب
مگر نه مردم رستاق بندگان حقند
چرا کنیشان مسموم ای ستوده خباب
اگر براستی این گفته ای جوابم ده
وگر دروغ زنی نیست تکیه بر کذاب
چنینه پیش نهاد ار دوباره پیش آری
روم که پیشنهادت بشویم از پیشاب
که شیر گاو بزهر کشنده تریاق است
ولی دهان ترا زهر قاتل است لعاب
چرا برای چه در پوستین گاو افتی
همی دری بتن بی گناه چرم و اهاب
مگر ندیدی در هند هندوان بر گاو
پرستش آرند از روی صدق بهر ثواب
مگر نه بینی زرتشتیان همی سازند
ز ضرع گاو گهی پادیاب و گه دستاب
مگر نرفته ای اندر فرنگ تابیزی
بریش و پشم خود از فضله بقراطیاب
مگر ندانی تخم و باز فضله گاو
همی بسوزد چون سیم ساده از تیزاب
بجوی آب تو روزی هزار لاشه سگ
در او فتاده و اجزای آن سرشته در آب
بریزد آن آب اندر ترا به حوض سرای
وزان بیاری معجون و شربت و جلاب
دهی به بیمار آن زهر و خود بنوشی ازانک
همت بحای طعامست و هم بجای شراب
ولی ز گاو که شیرش بزهر جاندارو
بود چو خون بشرائین و روح در اعصاب
ز روی جهل بپرهیزی و کناره کنی
که خوش تر آیدت از شیر گاوریم کلاب
خدای عز و جل روز حشر در پاداش
ترا کشد بعقابین از این دو گونه عقاب
سرت بکوره حداد و کون بشاخ بقر
چنان دهد که ندانی ره ایاب و ذهاب
بشهر ما نبود کس ز گاو مسکین تر
میان خیل بهایم درون جمع دواب
که ماده و نرشان خادمند ما رابل
ز اولیای نعم بلکه بهترین ارباب
یکی ز زرع دهد بر گرسنگان سیری
یکی بضرع کند کام تشنگان سیراب
بروزگار جوانی کفیل حرفت ماست
چو پیر گشت فتد زیر دشنه قصاب
بتر ز قصاب این ظلمهای گوناگون
که وارد است بر این جانور بغیر حساب
خران بشهر خرامنده زیر جل سمور
سگان خزیده و غلطیده در خز و سنجاب
ولیک گاو زبان بسته بی گنه گشته است
برون ز آخور و آواره در تلال و هضاب
بدان مثابه که هنگام نار استمطار
بدمب گاوان آتش فروختند اعراب
بجای خورد گیاسبزه و نواله کنند
چرا بدشتی بی آب و خالی از اعشاب
تو بامداد خوری تا بشب ز شب تا صبح
بکار گادن پرداختی چه فحل ضراب
ولیک گاو زبان بسته روز و شب میرد
در آرزوی شتر خار و حسرت لبلاب
ایا نسیم سحرگاه به حافظ الصحه
سلام من برسان با تحیت و آداب
سپس بگو که بجز نفی گاو از این کشور
چه کرده ای که ترا این رسوم شد ایجاب
بجز زری که ز حبیب مسافران بکرج
چه در ذهاب گرفتی چه در طریق ایاب
چه کردی و چه نمودی کدام کار تو بود
بدهر قابل تحسین و لایق اعجاب
بجای اینهمه سیم زری که از دولت
همی گرفتی و انباشتی بکیس و جراب
بجای آن همه صرف دوا و رسم طبیب
که در ولایات آنرا ستانی و برکاب
پی سرایت منع و باز حد شمال
چرا نه بستی سدی متین ز راه صواب
چرا خرابی نانرا نپرسی از خباز
چرا نظافت جو را نخواهی از میراب
بگاورانی تا کی شتر چرانا خیز
ببند و بر گاو نه رخوت و ثیاب
نه روی خاک توانی باین شرافت زیست
نه بر سپهر توانی شدن باین اسباب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲
ای صبا گر رهت افتاد بر آن گوشه بام
نائب السلطنه را بر زمن خسته پیام
کای خداوند هنرپرور دانشور راد
که رفیع است ترا قدر و منیع است مقام
سالها خواستم از حق که بکام تو رود
چرخ تا خلق بیابند ز انصاف تو کام
توسن ملک شود رام تو تا از همت
فتنه آرام شود دوست خوش و دشمن رام
آنچه میخواستم از یزدان فرمود عطا
لله الحمد که یکباره رسیدم بمرام
آمد اندر کف راد تو مقالید امور
پادشاهی را در دست تو افتاد زمام
هنری مردان یکسر بدرت دائره وار
گرد کشتند چو حاجی بصف بیت حرام
همه لبریز ز فضل تو چو گل بر سر شاخ
همه رخشنده ز نور تو چو می در دل جام
همه را دیدی مستوجب عنوان شرف
همه را خواندی شایسته ارجاع مهام
سخته شد از سخن نرم تو هر مشکل سخت
پخته شد از نفس گرم تو هر جاهل خام
جز کمین بنده که پیش تو بدم از همه پیش
بقلم گاه نبشتن بقدم گاه خرام
منطقم گفتی شیرین و حدیثم دلکش
خردم خواندی ستوار و سخن با هنگام
این زمان رفته ز یادت که بدین نام و نشان
بنده کی بود و کجا بود و چه بودست و کدام
تا بحدی که گرم بینی ترسم گوئی
نیک بینید که غماز بود یا نمام
از کجا آمده اینجا و چه دارد مقصود
در کجا دیده ام او را و چه بودستش نام
از فلک ناله کند یا ز قضا یا ز قدر
از قمر شکوه کند یا ز زحل یا بهرام
بشفاخانه بریدش که سراید هذیان
بپزشگانش نمائید که دارد سرسام
داورا میرا ای کرده فلک بر تو سجود
تا پی کار زمین ساختی از مهر قیام
من نه سرسامی و نه صرعی و نه بیخردم
مغزم آسوده ز سودای صداعست و زکام
نه خرابم کند از نشأی می لعل افروز
نه فریبم دهد از عشوه بت سیم اندام
نروم در پی نان خرده چو ماهی در شست
نشوم در طلب دانه چو مرغ اندر دام
نز پی جاه برم سجده بدرگاه ملوک
نز پی مال زنم شعله بجان ایتام
فطرتی دارم بالاتر ازین چرخ بلند
فکرتی دارم والاتر از ان بدر تمام
توسن وزین و ستام ار نبود باکی نیست
کم خرد توسن و فرهنگ بود زین وستام
رایض توسن عقل همه نفس است ولی
نبود عقل مرا در کف اماره لگام
طمع و حرص بر این مردم شاهند و وزیر
لیک بر بنده بحمدالله عبدند و غلام
نکنم سستی و مستی که ادب دارم هوش
نگرایم سوی پستی که پدر دارم و مام
زاده احمد و حیدر پسر فاطمه امس
خلف یثرب و بطحاولدر کن و مقام
منم آن مرد عظامی و عصامی که شرف
از عصامم بعظام و ز عظامم بعصام
گر کسی را علم از علم رود بر گردون
بنده را باید بر چرخ فرازم اعلام
تخم علم خود اگر در دل خاک افشانم
برفتد بیخ خرافات و نشان اوهام
منطق و نحو معانی و قوافی و عروض
اتفاقات و تواریخ شهور و اعوام
طب و جراحی و کحالی و تشریح بدن
دوران دم و وصل عضل و فصل عظام
دانش بستنی و رستنی و جانوران
علم قیافی و عیافی تعبیر منام
همه را خوانده و آموخته ام بر دگران
گرچه بیفایده شد علم که الناس نیام
شاعری فحل و دبیری سره ذاتی پاکم
جبلی شاهق و چرخی مه و بحری طمطام
نیک سنجم اگر از فلسفه رانی صحبت
خوب دانم اگر از شرع سرائی احکام
در مذاق عرفا شیخ طریقم بل قطب
در مقام فقها مجتهدم بلکه امام
چون سنمارم معمار و چو نوحم نجار
آذر بتکر و در بت شکنی ابراهام
فاقدالعیشم در بزم بدستور خرد
قائدالجیشم در رزم بآیین نظام
با هنر ورزم مهری که به کاوس رستم
با ستم رانم قهری که بهرمز بسطام
ای بس ایام و لیالی که بدرگاه تو من
شاد و خوش بودم از وقت سحرگه تا شام
تو از آن ایام ای خواجه فرامش کردی
لیک من بنده فرامش نکنم آن ایام
هیچ دانی که مرا حال شبانروزی چیست
از هجوم غم و رزق کم و افزونی وام
روز روشن ببرم چون شب یلدا تاریک
آب شیرین بمذاقم چو می تلخ حرام
بهره دونان گنج است و مرا رنج رسد
قسمت هر کس تقدیر شده است از قسام
دیو از طعمه شود تخمه و جم گرسنه دل
گرگ برفآب خورد تشنه بمیرد ضرغام
سفلگان جمله بکار اندر و من بیکارم
داس شاهر شد و شمشیر یمانی بنیام
ملک محتاج است اینک بدبیری چون من
هم بنازد بهنرمندی چون من اسلام
ملک و اسلام چو بی من شود ای خواجه بخوان
چار تکبیر براین ملک و بر اسلام سلام
تو ببایست کنی کسر دلم را جبران
کر کریمم من و تو جابر عثرات کرام
نائب السلطنه را بر زمن خسته پیام
کای خداوند هنرپرور دانشور راد
که رفیع است ترا قدر و منیع است مقام
سالها خواستم از حق که بکام تو رود
چرخ تا خلق بیابند ز انصاف تو کام
توسن ملک شود رام تو تا از همت
فتنه آرام شود دوست خوش و دشمن رام
آنچه میخواستم از یزدان فرمود عطا
لله الحمد که یکباره رسیدم بمرام
آمد اندر کف راد تو مقالید امور
پادشاهی را در دست تو افتاد زمام
هنری مردان یکسر بدرت دائره وار
گرد کشتند چو حاجی بصف بیت حرام
همه لبریز ز فضل تو چو گل بر سر شاخ
همه رخشنده ز نور تو چو می در دل جام
همه را دیدی مستوجب عنوان شرف
همه را خواندی شایسته ارجاع مهام
سخته شد از سخن نرم تو هر مشکل سخت
پخته شد از نفس گرم تو هر جاهل خام
جز کمین بنده که پیش تو بدم از همه پیش
بقلم گاه نبشتن بقدم گاه خرام
منطقم گفتی شیرین و حدیثم دلکش
خردم خواندی ستوار و سخن با هنگام
این زمان رفته ز یادت که بدین نام و نشان
بنده کی بود و کجا بود و چه بودست و کدام
تا بحدی که گرم بینی ترسم گوئی
نیک بینید که غماز بود یا نمام
از کجا آمده اینجا و چه دارد مقصود
در کجا دیده ام او را و چه بودستش نام
از فلک ناله کند یا ز قضا یا ز قدر
از قمر شکوه کند یا ز زحل یا بهرام
بشفاخانه بریدش که سراید هذیان
بپزشگانش نمائید که دارد سرسام
داورا میرا ای کرده فلک بر تو سجود
تا پی کار زمین ساختی از مهر قیام
من نه سرسامی و نه صرعی و نه بیخردم
مغزم آسوده ز سودای صداعست و زکام
نه خرابم کند از نشأی می لعل افروز
نه فریبم دهد از عشوه بت سیم اندام
نروم در پی نان خرده چو ماهی در شست
نشوم در طلب دانه چو مرغ اندر دام
نز پی جاه برم سجده بدرگاه ملوک
نز پی مال زنم شعله بجان ایتام
فطرتی دارم بالاتر ازین چرخ بلند
فکرتی دارم والاتر از ان بدر تمام
توسن وزین و ستام ار نبود باکی نیست
کم خرد توسن و فرهنگ بود زین وستام
رایض توسن عقل همه نفس است ولی
نبود عقل مرا در کف اماره لگام
طمع و حرص بر این مردم شاهند و وزیر
لیک بر بنده بحمدالله عبدند و غلام
نکنم سستی و مستی که ادب دارم هوش
نگرایم سوی پستی که پدر دارم و مام
زاده احمد و حیدر پسر فاطمه امس
خلف یثرب و بطحاولدر کن و مقام
منم آن مرد عظامی و عصامی که شرف
از عصامم بعظام و ز عظامم بعصام
گر کسی را علم از علم رود بر گردون
بنده را باید بر چرخ فرازم اعلام
تخم علم خود اگر در دل خاک افشانم
برفتد بیخ خرافات و نشان اوهام
منطق و نحو معانی و قوافی و عروض
اتفاقات و تواریخ شهور و اعوام
طب و جراحی و کحالی و تشریح بدن
دوران دم و وصل عضل و فصل عظام
دانش بستنی و رستنی و جانوران
علم قیافی و عیافی تعبیر منام
همه را خوانده و آموخته ام بر دگران
گرچه بیفایده شد علم که الناس نیام
شاعری فحل و دبیری سره ذاتی پاکم
جبلی شاهق و چرخی مه و بحری طمطام
نیک سنجم اگر از فلسفه رانی صحبت
خوب دانم اگر از شرع سرائی احکام
در مذاق عرفا شیخ طریقم بل قطب
در مقام فقها مجتهدم بلکه امام
چون سنمارم معمار و چو نوحم نجار
آذر بتکر و در بت شکنی ابراهام
فاقدالعیشم در بزم بدستور خرد
قائدالجیشم در رزم بآیین نظام
با هنر ورزم مهری که به کاوس رستم
با ستم رانم قهری که بهرمز بسطام
ای بس ایام و لیالی که بدرگاه تو من
شاد و خوش بودم از وقت سحرگه تا شام
تو از آن ایام ای خواجه فرامش کردی
لیک من بنده فرامش نکنم آن ایام
هیچ دانی که مرا حال شبانروزی چیست
از هجوم غم و رزق کم و افزونی وام
روز روشن ببرم چون شب یلدا تاریک
آب شیرین بمذاقم چو می تلخ حرام
بهره دونان گنج است و مرا رنج رسد
قسمت هر کس تقدیر شده است از قسام
دیو از طعمه شود تخمه و جم گرسنه دل
گرگ برفآب خورد تشنه بمیرد ضرغام
سفلگان جمله بکار اندر و من بیکارم
داس شاهر شد و شمشیر یمانی بنیام
ملک محتاج است اینک بدبیری چون من
هم بنازد بهنرمندی چون من اسلام
ملک و اسلام چو بی من شود ای خواجه بخوان
چار تکبیر براین ملک و بر اسلام سلام
تو ببایست کنی کسر دلم را جبران
کر کریمم من و تو جابر عثرات کرام
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
چکیده لعل معروق به صفحه سمنت
و یا ز رشحه می سرخ گشته پیرهنت
بطرف دامنت آلوده خون مگر صنما
خدا نکرده گریبان گرفته خون منت
شنیده ام که گلستان شده است لاله ستان
ز بسکه دست قدر لاله کاشت در چمنت
عقیق سوده است از سیم ساده ریخت و یا
عصاره گل سوری چکد ز نسترنت
ز بس به برگ سمن شاخ ارغوان کاری
دلم چو بید بلرزد ز کاهش بدنت
مگر تو آهوی چینی که بوی مشک دهد
چو خون فتد به دل تنگ نافه ختنت
درون پسته پر مغز ناردان داری
که رنگ نار گرفته است ساق نارونت
ز بسکه اشک فشاندم ز دوری رخ تو
سرشک چشم منست اینکه میرود ز تنت
و یا ز رشحه می سرخ گشته پیرهنت
بطرف دامنت آلوده خون مگر صنما
خدا نکرده گریبان گرفته خون منت
شنیده ام که گلستان شده است لاله ستان
ز بسکه دست قدر لاله کاشت در چمنت
عقیق سوده است از سیم ساده ریخت و یا
عصاره گل سوری چکد ز نسترنت
ز بس به برگ سمن شاخ ارغوان کاری
دلم چو بید بلرزد ز کاهش بدنت
مگر تو آهوی چینی که بوی مشک دهد
چو خون فتد به دل تنگ نافه ختنت
درون پسته پر مغز ناردان داری
که رنگ نار گرفته است ساق نارونت
ز بسکه اشک فشاندم ز دوری رخ تو
سرشک چشم منست اینکه میرود ز تنت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
سراج الهدی حاج ملاعلی
که نفسی زکی بود و حبری ملی
کنوز حکم در دلش مختفی
رموز هدی از لبش منجلی
دلش گنجی از ما سوی الله تهی
ز اسرار عین الیقین ممتلی
فلست اخاف من العاذلین
و لم اخش مما یقولون لی
چو فضلش برافروخت نارالقری
خرد مقتبس بود و او مصطلی
دبستان و محراب و منبر گذاشت
بفرزند فرزانه عبدالعلی
سفر کرد از این دارو در ماتمش
پریشان عدو گشت و گریان ولی
امیری بتاریخ گفتا لقد
قضی نحبه الحاج ملاعلی
که نفسی زکی بود و حبری ملی
کنوز حکم در دلش مختفی
رموز هدی از لبش منجلی
دلش گنجی از ما سوی الله تهی
ز اسرار عین الیقین ممتلی
فلست اخاف من العاذلین
و لم اخش مما یقولون لی
چو فضلش برافروخت نارالقری
خرد مقتبس بود و او مصطلی
دبستان و محراب و منبر گذاشت
بفرزند فرزانه عبدالعلی
سفر کرد از این دارو در ماتمش
پریشان عدو گشت و گریان ولی
امیری بتاریخ گفتا لقد
قضی نحبه الحاج ملاعلی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - امام محمد زکریا
محمد زکریا طبیب رازی را
که فیلسوف عجم بود و اوستاد عرب
به فن فلسفه و طب و کیمیا و نجوم
حساب و هندسه موسیقی و فنون ادب
چنان یگانه شمردند فاضلان جهانش
که جمله گوش بندندی چو او گشودی لب
هماره همچو شهانش گروهی از پس و پیش
روانه بد چو ز مدرس شتافتی به مطب
چنان به کار پزشکی خبیر و حاذق بود
که شد ز هیبت او لرزه در مفاصل تب
ده و دو نامه در آن فن نبشت کز تدبیر
ز صفر فضه توان کرد از نحاس ذهب
همی فکند به حکم نجوم و اسطرلاب
ز آفتاب به دریای آسمان مرکب
چنین یگانه که دادند اهل علم او را
فرید عصر و خداوندکار دهر لقب
روانه گشت روانش به سال سیصد و بیست
به شاخسار جنان در جوار رحمت رب
شنیده ام که به پایان عمرش از پیری
به دیده روز فروزنده تیره گشت چو شب
گزیده قرن و رقیب معاصرش «کعبی »
که بوده یار وی اندر سرا و در مکتب
به طنز و طعنه بدو گفت ای یگانه حکیم
مرا ز کار تو باشد به روزگار عجب
سه علم را شده ای مدعی و در این سه
خبر نباشدت از ریشه و فنون و شعب
نخست دعوی اکسیر و کیمیا داری
کز آنت بهره نبینم به هیچ روی و سبب
برای ده درم از مهر زن به زندانت
گشوده شده در اندوه و بسته باب طرب
برآمد از جگرت شور و تلخکام شدی
ز ترشروئی آن نو عروس شیرین لب
دوم تو گوئی هستم طبیب و خسته شدت
سر از صداع و دو چشم از نزول و تن ز جرب
کجا مفاصل و اعصاب خلق چاره کند
کسیکه ریخته دردش به مفصل است و عصب
سوم به دعوی گوئی منم ستاره شناس
چرا به فال مسعود نیست یکی کوکب
که فیلسوف عجم بود و اوستاد عرب
به فن فلسفه و طب و کیمیا و نجوم
حساب و هندسه موسیقی و فنون ادب
چنان یگانه شمردند فاضلان جهانش
که جمله گوش بندندی چو او گشودی لب
هماره همچو شهانش گروهی از پس و پیش
روانه بد چو ز مدرس شتافتی به مطب
چنان به کار پزشکی خبیر و حاذق بود
که شد ز هیبت او لرزه در مفاصل تب
ده و دو نامه در آن فن نبشت کز تدبیر
ز صفر فضه توان کرد از نحاس ذهب
همی فکند به حکم نجوم و اسطرلاب
ز آفتاب به دریای آسمان مرکب
چنین یگانه که دادند اهل علم او را
فرید عصر و خداوندکار دهر لقب
روانه گشت روانش به سال سیصد و بیست
به شاخسار جنان در جوار رحمت رب
شنیده ام که به پایان عمرش از پیری
به دیده روز فروزنده تیره گشت چو شب
گزیده قرن و رقیب معاصرش «کعبی »
که بوده یار وی اندر سرا و در مکتب
به طنز و طعنه بدو گفت ای یگانه حکیم
مرا ز کار تو باشد به روزگار عجب
سه علم را شده ای مدعی و در این سه
خبر نباشدت از ریشه و فنون و شعب
نخست دعوی اکسیر و کیمیا داری
کز آنت بهره نبینم به هیچ روی و سبب
برای ده درم از مهر زن به زندانت
گشوده شده در اندوه و بسته باب طرب
برآمد از جگرت شور و تلخکام شدی
ز ترشروئی آن نو عروس شیرین لب
دوم تو گوئی هستم طبیب و خسته شدت
سر از صداع و دو چشم از نزول و تن ز جرب
کجا مفاصل و اعصاب خلق چاره کند
کسیکه ریخته دردش به مفصل است و عصب
سوم به دعوی گوئی منم ستاره شناس
چرا به فال مسعود نیست یکی کوکب
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - قطعه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۳
بسکه از بخت خویش مایوسم
جاودان اندرین سرای سپنج
روز تا شب بسان نرادان
با غم دل همی زنم شش و پنج
استخوانیست پیکرم بی گوشت
مانده بر جای چون شه شطرنج
پیکرم را بود چو زلف بتان
شکن و تاب و پیچ و چین و شکنج
بدماغ و دلم زمانه نهشت
فکر موزون و طبع قافیه سنج
راست گوئی که خورده ام افیون
یا شراب و حشیش و بذر البنج
سمر است این سخن که گنج رسد
مردمان را پس از کشیدن رنج
گر چنین است بنده را ز چه روی
از پس رنجها نیاید گنج
آری ار بخت من مساعد بود
تن زارم نخستی از قولنج
جاودان اندرین سرای سپنج
روز تا شب بسان نرادان
با غم دل همی زنم شش و پنج
استخوانیست پیکرم بی گوشت
مانده بر جای چون شه شطرنج
پیکرم را بود چو زلف بتان
شکن و تاب و پیچ و چین و شکنج
بدماغ و دلم زمانه نهشت
فکر موزون و طبع قافیه سنج
راست گوئی که خورده ام افیون
یا شراب و حشیش و بذر البنج
سمر است این سخن که گنج رسد
مردمان را پس از کشیدن رنج
گر چنین است بنده را ز چه روی
از پس رنجها نیاید گنج
آری ار بخت من مساعد بود
تن زارم نخستی از قولنج
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۴ - ترجمه گفتار شاهنشاه - برزو پورلهراسب
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۱ - در رحلت مظفرالدین شاه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۷
از حکایت سال سیصد و نه
این حدیثم کجا شود فرمش
که چو حلاج را بدار زدند
نه رخش زرد شد نه چهره ترش
چون برآمد فراز دار بقا
گفت ای غافلان ز دانش و هش
پنبه فرسوده از کمان گردد
آتش از آب و آهن از چکش
عرش من ثابت است و نقش جلی
ثبت العرش گفته ثم انقش
این نه مرگ است زندگیست که نیست
میزبان کریم مهمان کش
عطسه من ز نفخ رحمن است
عطسه مغز صرعی از کندش
من کلیمم عصای من دار است
اتوکؤ علی العصا و اهش
گفتش آن یک شهادتان برگوی
که زمانت رسیده گفت خمش
شمع ایوان دوست چهره اوست
نور خورشید بین و شمع بکش
این حدیثم کجا شود فرمش
که چو حلاج را بدار زدند
نه رخش زرد شد نه چهره ترش
چون برآمد فراز دار بقا
گفت ای غافلان ز دانش و هش
پنبه فرسوده از کمان گردد
آتش از آب و آهن از چکش
عرش من ثابت است و نقش جلی
ثبت العرش گفته ثم انقش
این نه مرگ است زندگیست که نیست
میزبان کریم مهمان کش
عطسه من ز نفخ رحمن است
عطسه مغز صرعی از کندش
من کلیمم عصای من دار است
اتوکؤ علی العصا و اهش
گفتش آن یک شهادتان برگوی
که زمانت رسیده گفت خمش
شمع ایوان دوست چهره اوست
نور خورشید بین و شمع بکش
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۳
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱
حامی دین پیمبر حاج زین العابدین
ریخت صهبای سعادت در ایاغ مردگان
مکتبی بهر زراعت ساخت در آن ناحیت
تا شود گیتی منور از چراغ مردگان
مردگان مردگان از این سعادت تن زدند
زانکه زور می فزون بود از دماغ مردگان
این زمان بیدار گشتندی و خواهند از هنر
طوطی و بلبل شود جغد و کلاغ مردگان
بار دیگر برگشودند آن در دولت که علم
آید از مغرب به مشرق در سراغ مردگان
افتتاح ثانوی را بنده مهمان بودمی
نزد آن والا گهر در باغ و راغ مردگان
بهر این تارخ جستم از امیری نکته ای
گفت تاریخش بجو از «باب باغ مردگان »
ریخت صهبای سعادت در ایاغ مردگان
مکتبی بهر زراعت ساخت در آن ناحیت
تا شود گیتی منور از چراغ مردگان
مردگان مردگان از این سعادت تن زدند
زانکه زور می فزون بود از دماغ مردگان
این زمان بیدار گشتندی و خواهند از هنر
طوطی و بلبل شود جغد و کلاغ مردگان
بار دیگر برگشودند آن در دولت که علم
آید از مغرب به مشرق در سراغ مردگان
افتتاح ثانوی را بنده مهمان بودمی
نزد آن والا گهر در باغ و راغ مردگان
بهر این تارخ جستم از امیری نکته ای
گفت تاریخش بجو از «باب باغ مردگان »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۸ - شکایت از روزنامه نگاری خود
خدایگان من از حال بنده بیخبری
که بر تنم چه رسید از غم زمانه همی
ز غره رجب الفرد تاکنون شب و روز
به پیش تیر بلا شد تنم نشانه همی
زمانه بسکه زافلاس و فقر و نوبه و تب
نواخت بر سر من چوب و تازیانه همی
دلم سراچه غم شد چنانکه پنداری
که مرغ غم بدلم بسته آشیانه همی
ز سوئی آتش تب در جگر ز دیگر سوی
غم زمانه زند بر دلم زبانه همی
هزار مرتبه عازم شدم که دریابم
شفای عاجل از آن فرخ آستانه همی
بجای آنکه جدا بودم از درت چندی
بیابم از درت اقبال جاودانه همی
بشیر چرخ کنم آن معاملت که نمود
بشیر بادیه بشربن بوعوانه همی
رمق به پیکرم اندر نبود آن مقدار
که یک قدم سوی بیرون نهم ز خانه همی
چنان شدم ز نقاهت که گاه جنبش و سیر
ز تن جدا شودم استخوان شانه همی
ز روزنامه چه گویم که قدر خانه من
از او شکسته بذات حق یگانه همی
مرا فکنده به بحری که هر چه می نگرم
پدید نیست در آن ساحل و کرانه همی
نه قابلم بکرامات و فضل ملتیان
نه شاملم شود الطاف خسروانه همی
چو نام رسمیت آزادیش گرفته به طبع
کس نمی خرد او را بنیم آنه همی
وز آن سبب که هواخواه دولت است کسی
مساعدت نکند باری از اعانه همی
حقوق نه مهی این اداره همچو جنین
بمانده در رحم مادر خزانه همی
چگونه طبع توان کردن این جریده بوقت
که ماهیانه آن گشته سالیانه همی
عجب تر آنکه ندانم پس از سه ماه دگر
مرا دهند حقوق گذشته یا نه همی
ز بس که در پی آن با خزانه دار عنود
کنم فروتنی و عجز و استکانه همی
به جای ذکر خدا از زبان من شب و روز
شده است «یا لولو یاشیندلر» ترانه همی
حکایت من و این روزنامه چون مرغی است
که او فتاده بدام از هوای دانه همی
سرود نظم من اندر سماع اهل خرد
نکوتر است زچنگ و نی و چغانه همی
بزر خرند حدیثم ز جد و هزل اگر
بود ز حکمت و تاریخ یا فسانه همی
ولی چه سود که کس در زمانه با یکدست
گرفت نتوان هرگز دو هندوانه همی
ازین ره است که زلف عروس فکرت من
ز دست روز سیاه و غم شبانه همی
چنان شده است پریشان که هیچ مشاطه
نمی تواندش آراستن بشانه همی
بود گواه من این نامه کش به خون جگر
نبشته ساختمش بر درت روانه همی
برای آنکه زنم بوسه درگهت شب و روز
ز فضل و رحمت تو جویم استعانه همی
کنون سزد که سپاس ترا ادا سازم
به کلک روشن و گفتار صادقانه همی
کمان شکرم تیر دعا زند به هدف
اگر چه نیست جز این سهم در کتانه همی
چنانکه خاطر ما از تو جاودان شاد است
خدای بر تو دهد عمر جاودانه همی
که بر تنم چه رسید از غم زمانه همی
ز غره رجب الفرد تاکنون شب و روز
به پیش تیر بلا شد تنم نشانه همی
زمانه بسکه زافلاس و فقر و نوبه و تب
نواخت بر سر من چوب و تازیانه همی
دلم سراچه غم شد چنانکه پنداری
که مرغ غم بدلم بسته آشیانه همی
ز سوئی آتش تب در جگر ز دیگر سوی
غم زمانه زند بر دلم زبانه همی
هزار مرتبه عازم شدم که دریابم
شفای عاجل از آن فرخ آستانه همی
بجای آنکه جدا بودم از درت چندی
بیابم از درت اقبال جاودانه همی
بشیر چرخ کنم آن معاملت که نمود
بشیر بادیه بشربن بوعوانه همی
رمق به پیکرم اندر نبود آن مقدار
که یک قدم سوی بیرون نهم ز خانه همی
چنان شدم ز نقاهت که گاه جنبش و سیر
ز تن جدا شودم استخوان شانه همی
ز روزنامه چه گویم که قدر خانه من
از او شکسته بذات حق یگانه همی
مرا فکنده به بحری که هر چه می نگرم
پدید نیست در آن ساحل و کرانه همی
نه قابلم بکرامات و فضل ملتیان
نه شاملم شود الطاف خسروانه همی
چو نام رسمیت آزادیش گرفته به طبع
کس نمی خرد او را بنیم آنه همی
وز آن سبب که هواخواه دولت است کسی
مساعدت نکند باری از اعانه همی
حقوق نه مهی این اداره همچو جنین
بمانده در رحم مادر خزانه همی
چگونه طبع توان کردن این جریده بوقت
که ماهیانه آن گشته سالیانه همی
عجب تر آنکه ندانم پس از سه ماه دگر
مرا دهند حقوق گذشته یا نه همی
ز بس که در پی آن با خزانه دار عنود
کنم فروتنی و عجز و استکانه همی
به جای ذکر خدا از زبان من شب و روز
شده است «یا لولو یاشیندلر» ترانه همی
حکایت من و این روزنامه چون مرغی است
که او فتاده بدام از هوای دانه همی
سرود نظم من اندر سماع اهل خرد
نکوتر است زچنگ و نی و چغانه همی
بزر خرند حدیثم ز جد و هزل اگر
بود ز حکمت و تاریخ یا فسانه همی
ولی چه سود که کس در زمانه با یکدست
گرفت نتوان هرگز دو هندوانه همی
ازین ره است که زلف عروس فکرت من
ز دست روز سیاه و غم شبانه همی
چنان شده است پریشان که هیچ مشاطه
نمی تواندش آراستن بشانه همی
بود گواه من این نامه کش به خون جگر
نبشته ساختمش بر درت روانه همی
برای آنکه زنم بوسه درگهت شب و روز
ز فضل و رحمت تو جویم استعانه همی
کنون سزد که سپاس ترا ادا سازم
به کلک روشن و گفتار صادقانه همی
کمان شکرم تیر دعا زند به هدف
اگر چه نیست جز این سهم در کتانه همی
چنانکه خاطر ما از تو جاودان شاد است
خدای بر تو دهد عمر جاودانه همی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۹
لاله رنگ رنگ ازو روید
بوستان بهار را ماند
چشم شوخی گشوده بر رخ خلق
نرگس آبدار را ماند
از تبسم همی شکر ریزد
لب لعل نگار را ماند
جز بالماس سفته می نشود
لؤلؤ شاهوار را ماند
اول و آخرش نمایان نیست
عرصه روزگار را ماند
گرزها می زنند بر بسرش
خسته روزگار را ماند
تیر رستم در او گرفته قرار
چشم اسفندیار را ماند
جای پستان همی مکد انگشت
کودک شیرخوار را ماند
محکش میزنند هر شب و روز
سیم کامل عیار را ماند
بوستان بهار را ماند
چشم شوخی گشوده بر رخ خلق
نرگس آبدار را ماند
از تبسم همی شکر ریزد
لب لعل نگار را ماند
جز بالماس سفته می نشود
لؤلؤ شاهوار را ماند
اول و آخرش نمایان نیست
عرصه روزگار را ماند
گرزها می زنند بر بسرش
خسته روزگار را ماند
تیر رستم در او گرفته قرار
چشم اسفندیار را ماند
جای پستان همی مکد انگشت
کودک شیرخوار را ماند
محکش میزنند هر شب و روز
سیم کامل عیار را ماند
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
من که در دانش و هنر طاقم
شمع ایوان و شمس آفاقم
دختر قاضی نیشابورم
ماه پرویز و شاه شاپورم
رشک شیرین و جفت پرویزم
از لب اندر سخن شکر ریزم
بی بی آغاست نام فرخ من
شهد گیرد شکر ز پاسخ من
هست اشرف برادرم قاضی
که از اویند شاهدان راضی
زده در زرگران و فوشنجان
استکان و پیاله و فنجان
بسکه مشتاق وصل و تشنه وقف
میجهد از زمین خانه بسقف
زن قاضی است خانم اشرف
صاحب اعتبار و مجد و شرف
عیبش این بس که در بلندی و پست
ریش قاضی ندارد اندر دست
قاضی از وصل زن ملول و ستوه
دل زن هم ز شو پر از اندوه
هر دو ناگفته و نسنجیده
از حریف شبانه رنجیده
مصلحی نیست کژ طریق صلاح
این دو دل را دهد بهم اصلاح
تا بدانند قدر یکدیگر
به برند از نهال مهر ثمر
تا بغلطند بر فراز سریر
تا بسایند استخوان بحریر
تا بیفتند هر دو از حرکت
دور ماند قضای بی برکت
از دل و جان رفیق و دوست شوند
چون دو مغز اندرون پوست شوند
نوشی و قاضیه دو خواهر من
راست گویم دو گنج گوهر من
قاضیه خواهر بزرگ من است
گوسفند است اگر چه گرگ من است
چشمه نوش از لب نوشی
بر دهان بسته قفل خاموشی
دختر خواهرم بود مخصوص
که کند وقف بر عموم و خصوص
تا علی اوسطش شناخت بها
گفت خیرالامور اوسطها
پسر من غلام حیدر خان
شکلائی است تازه اندر خوان
گشته رویش شعار شاه حبش
زده مویش بهند و چین آتش
شوهرم رفته است در تربت
از وطن رو نهاده در غربت
بر کمر زد ز چابکی دامان
تا که نظمیه را دهد سامان
کار نظمیه را نکرده درست
خفته با دختر ریاست پست
ای صبا گر رسی بر آن سر کوی
از زبان من حزین برگوی
کوه سیماب را بتیشه تیز
بیستون کردی ای ملک پرویز
وصل شیرین نصیب خود کردی
عالمی را رقیب خود کردی
اندر آن بزم دلکش عالی
جای فرهاد کوهکن خالی
شمع ایوان و شمس آفاقم
دختر قاضی نیشابورم
ماه پرویز و شاه شاپورم
رشک شیرین و جفت پرویزم
از لب اندر سخن شکر ریزم
بی بی آغاست نام فرخ من
شهد گیرد شکر ز پاسخ من
هست اشرف برادرم قاضی
که از اویند شاهدان راضی
زده در زرگران و فوشنجان
استکان و پیاله و فنجان
بسکه مشتاق وصل و تشنه وقف
میجهد از زمین خانه بسقف
زن قاضی است خانم اشرف
صاحب اعتبار و مجد و شرف
عیبش این بس که در بلندی و پست
ریش قاضی ندارد اندر دست
قاضی از وصل زن ملول و ستوه
دل زن هم ز شو پر از اندوه
هر دو ناگفته و نسنجیده
از حریف شبانه رنجیده
مصلحی نیست کژ طریق صلاح
این دو دل را دهد بهم اصلاح
تا بدانند قدر یکدیگر
به برند از نهال مهر ثمر
تا بغلطند بر فراز سریر
تا بسایند استخوان بحریر
تا بیفتند هر دو از حرکت
دور ماند قضای بی برکت
از دل و جان رفیق و دوست شوند
چون دو مغز اندرون پوست شوند
نوشی و قاضیه دو خواهر من
راست گویم دو گنج گوهر من
قاضیه خواهر بزرگ من است
گوسفند است اگر چه گرگ من است
چشمه نوش از لب نوشی
بر دهان بسته قفل خاموشی
دختر خواهرم بود مخصوص
که کند وقف بر عموم و خصوص
تا علی اوسطش شناخت بها
گفت خیرالامور اوسطها
پسر من غلام حیدر خان
شکلائی است تازه اندر خوان
گشته رویش شعار شاه حبش
زده مویش بهند و چین آتش
شوهرم رفته است در تربت
از وطن رو نهاده در غربت
بر کمر زد ز چابکی دامان
تا که نظمیه را دهد سامان
کار نظمیه را نکرده درست
خفته با دختر ریاست پست
ای صبا گر رسی بر آن سر کوی
از زبان من حزین برگوی
کوه سیماب را بتیشه تیز
بیستون کردی ای ملک پرویز
وصل شیرین نصیب خود کردی
عالمی را رقیب خود کردی
اندر آن بزم دلکش عالی
جای فرهاد کوهکن خالی
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۶ - بند ششم
دوشینه چو آن شوخ شد از باع به خانه
دلجوئی من کرد و نیاورد بهانه
وین قطعه که از طبع امیری است فرو خواند
در بحر هزج با دف و طنبور و چغانه
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و مفاعیل
جان در هیجان آمد ازین وزن و ترانه
برجاس هدف باشد و کیش است کنانه
آماجگه آنجا که گذراند نشانه
دستور و کنارنگ وزیر آمد و والی
آدم مشیه باشد و حواع مشیانه
یفتر بود آن آب که پاکیزه و روشن
آوند بود ظرف و رکاب است چمانه
میکرب مزه و نشوه قرنتینه و پی لاد
آزاده سیامک غزل و صوت ترانه
کونسته عجز کش بغل و عانه زهار است
رمکان بود آن موی که روئیده زعانه
دلاک تو نکو شد و گوشاسب فرنجک
کفتور صبوری بغم اسطوره فسانه
و فتوک بود غاشیه و بخل ژکاره
در رفت مخارج شد و گنجینه خزانه
دند است دوائی که بود حب سلاطین
و آن نره گدائی که زند شاخ بشانه
فرشیم بود قسمت و پرگرد بود فصل
علت شوه و تیر شهاب است شخانه
ریواس بود چکری و خجلت چکس آمد
ده بوده بود عشر و لگام است دهانه
دوله است همان شرلتن و کاذب و دجال
خر مهره بود پاچی و کهنه است کنانه
آن خانه که سازی ز پی پیله تلبیار
تیماس بود جنگل و سردابه سغانه
ظرفی که چو حیوان بطرازند تلوک است
دروند بود ملحد و افسوس رسانه
مرد سمج مبرم رو سخت شلائین
طفلی که ز زهدان فکند مام فکانه
کفرا گل خرما و دلنگ است غلافش
رگزن کلک و سقف سرای است سمانه
طماع تلنگی و تلک گنده سال است
شاهین ترازوی زفانه است و زوانه
دلجوئی من کرد و نیاورد بهانه
وین قطعه که از طبع امیری است فرو خواند
در بحر هزج با دف و طنبور و چغانه
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و مفاعیل
جان در هیجان آمد ازین وزن و ترانه
برجاس هدف باشد و کیش است کنانه
آماجگه آنجا که گذراند نشانه
دستور و کنارنگ وزیر آمد و والی
آدم مشیه باشد و حواع مشیانه
یفتر بود آن آب که پاکیزه و روشن
آوند بود ظرف و رکاب است چمانه
میکرب مزه و نشوه قرنتینه و پی لاد
آزاده سیامک غزل و صوت ترانه
کونسته عجز کش بغل و عانه زهار است
رمکان بود آن موی که روئیده زعانه
دلاک تو نکو شد و گوشاسب فرنجک
کفتور صبوری بغم اسطوره فسانه
و فتوک بود غاشیه و بخل ژکاره
در رفت مخارج شد و گنجینه خزانه
دند است دوائی که بود حب سلاطین
و آن نره گدائی که زند شاخ بشانه
فرشیم بود قسمت و پرگرد بود فصل
علت شوه و تیر شهاب است شخانه
ریواس بود چکری و خجلت چکس آمد
ده بوده بود عشر و لگام است دهانه
دوله است همان شرلتن و کاذب و دجال
خر مهره بود پاچی و کهنه است کنانه
آن خانه که سازی ز پی پیله تلبیار
تیماس بود جنگل و سردابه سغانه
ظرفی که چو حیوان بطرازند تلوک است
دروند بود ملحد و افسوس رسانه
مرد سمج مبرم رو سخت شلائین
طفلی که ز زهدان فکند مام فکانه
کفرا گل خرما و دلنگ است غلافش
رگزن کلک و سقف سرای است سمانه
طماع تلنگی و تلک گنده سال است
شاهین ترازوی زفانه است و زوانه
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۳ - در هجو استاد رضای نجار
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۹ - گفتگوی بانوی یگانه هنگام وداع با خانه
پس آنگه در ایوان خود بنگریست
برآورد آهی و از جان گریست
ندانستم ای خانه ویران شوی
ابا خاک تاریک یکسان شوی
ندانستم این گنبد لاژورد
کند روی سرخم بدینگونه زرد
ندانستم این چرخ کین آورد
ستاره به خونم کمین آورد
دریغا که اندر دلم آرزوی
بگل رفت و رنجم ببرد آب جوی
ایا خانه دیگر پس از من مپای
مبادا که دشمن نهد در تو پای
برای بد اندیش ویرانه باش
ز آرام بیگانه بیگانه باش
فرود آی بر فرق بدخواه من
بسوزان دلش زآتش آه من
همه چرخ را مانی ای سست رأی
همه دهر را مانی ای بی وفای
چو گیتی کسی در تو خرم نزیست
مگر رفت و هنگام رفتن گریست
گذشتیم و رفتیم و بگذاشتیم
همه دیده نادیده پنداشتیم
بدینگونه با خیل استادگان
بسی خواند افسانه مادگان
چنان ناله کرد اندر آن روز سر
که در سنگ خون شد درون گهر
که این سبز ایوان فیروزه گشت
ز پشت سپهری و تخم بهشت
به صد آرزو سقف آراستم
بچرخ نهم پایه ات خواستم
ز سیماب کچ شستمت زرد چهر
فروزاندمت مشعل از ماه و مهر
بیاراستم ابرویت چون هلال
بینباشتم گنجت از زر و مال
رساندم بگردون ترا پای کاخ
نشاندم به خاکت بسی سبز شاخ
ز آهن به کیوان زدم پایه ات
که خسبم دمی شاد در سایه ات
بنوشم ز جویت بسی آب سرد
به کنج تو آسایم از باد و گرد
بدم آرزو کاندرین تنگ ظرف
بیاسایم از باد و باران و برف
دریغا که شد تیره گون بخت من
سیه شد در این خانمان رخت من
برفتیم از این جایگه تلخ کام
بدان پختگی رنجمان گشت خام
براحت در این جانیا سودم هیچ
بزودی فکندم بدان سو بسیج
در این خانه ای بس که بردیم رنج
بدین خاک ویران بسی خفت گنج
اگر خاک بر سر کند مستمند
همان به که گیرد ز کوهی بلند
وگر پوست باید ز تن دور برد
زقصاب یل به که چوپان گرد
گرت شیر رخت از بدن برکند
از آن به که سگ چاپلوسی کند
برآورد آهی و از جان گریست
ندانستم ای خانه ویران شوی
ابا خاک تاریک یکسان شوی
ندانستم این گنبد لاژورد
کند روی سرخم بدینگونه زرد
ندانستم این چرخ کین آورد
ستاره به خونم کمین آورد
دریغا که اندر دلم آرزوی
بگل رفت و رنجم ببرد آب جوی
ایا خانه دیگر پس از من مپای
مبادا که دشمن نهد در تو پای
برای بد اندیش ویرانه باش
ز آرام بیگانه بیگانه باش
فرود آی بر فرق بدخواه من
بسوزان دلش زآتش آه من
همه چرخ را مانی ای سست رأی
همه دهر را مانی ای بی وفای
چو گیتی کسی در تو خرم نزیست
مگر رفت و هنگام رفتن گریست
گذشتیم و رفتیم و بگذاشتیم
همه دیده نادیده پنداشتیم
بدینگونه با خیل استادگان
بسی خواند افسانه مادگان
چنان ناله کرد اندر آن روز سر
که در سنگ خون شد درون گهر
که این سبز ایوان فیروزه گشت
ز پشت سپهری و تخم بهشت
به صد آرزو سقف آراستم
بچرخ نهم پایه ات خواستم
ز سیماب کچ شستمت زرد چهر
فروزاندمت مشعل از ماه و مهر
بیاراستم ابرویت چون هلال
بینباشتم گنجت از زر و مال
رساندم بگردون ترا پای کاخ
نشاندم به خاکت بسی سبز شاخ
ز آهن به کیوان زدم پایه ات
که خسبم دمی شاد در سایه ات
بنوشم ز جویت بسی آب سرد
به کنج تو آسایم از باد و گرد
بدم آرزو کاندرین تنگ ظرف
بیاسایم از باد و باران و برف
دریغا که شد تیره گون بخت من
سیه شد در این خانمان رخت من
برفتیم از این جایگه تلخ کام
بدان پختگی رنجمان گشت خام
براحت در این جانیا سودم هیچ
بزودی فکندم بدان سو بسیج
در این خانه ای بس که بردیم رنج
بدین خاک ویران بسی خفت گنج
اگر خاک بر سر کند مستمند
همان به که گیرد ز کوهی بلند
وگر پوست باید ز تن دور برد
زقصاب یل به که چوپان گرد
گرت شیر رخت از بدن برکند
از آن به که سگ چاپلوسی کند
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲۳ - پاسخ بانو بیاران و وداع با دوستداران
چنین گفت بانوی شیرین زبان
که ای جمله با من چو جان مهربان
مرا نیست دیگر توانای زیست
برین زندگی زار باید گریست
شما را پس از من بسی ناز باد
ز شادی به گوش اندر آواز باد
چو آید عدو سوی خرگاه من
بگوئید از من به بدخواه من
که رفتیم ما این تو این خانمان
بزن آتش اینک در این خاندان
مرا بگذرد رنج ایام سخت
ترا این سیاهی بماند برخت
که ای جمله با من چو جان مهربان
مرا نیست دیگر توانای زیست
برین زندگی زار باید گریست
شما را پس از من بسی ناز باد
ز شادی به گوش اندر آواز باد
چو آید عدو سوی خرگاه من
بگوئید از من به بدخواه من
که رفتیم ما این تو این خانمان
بزن آتش اینک در این خاندان
مرا بگذرد رنج ایام سخت
ترا این سیاهی بماند برخت