عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
هر کسی موسم گل گوشه باغی دارد
ساکن کوی تو از روضه فراغی دارد
من در این کوی خوشم، گر چه به جنت رضوان
مجلس خرم و آراسته باغی دارد
لاله بین چاک زده پیرهن خون آلود
مگر او نیز ز سودای تو داغی دارد
دل من در شب گیسوی تو ره گم کرده است
مگرش روی تو در پیش چراغی دارد
فکر سودای سر زلف تو دارد شاهی
ظاهر آنست که آشفته دماغی دارد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
یار خط بر روی زیبا میکشد
سبزه بر گلبرگ رعنا میکشد
ماه را دامی ز عنبر مینهد
لاله را داغی ز سودا میکشد
سنبل از سودای مشکین کاکلش
طره شبرنگ در پا میکشد
در چمن سرو از فرو دستان اوست
خویش را چندین چه بالا میکشد
ای ملامت گو، من و خاک درش
گر ترا خاطر به صحرا میکشد
میکشد پیکان ز دل، آه از جگر
شاهی از دست تو اینها میکشد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
باغ را باز مگر مژده گلریز آمد
که نسیم سحر از طرف چمن تیز آمد
توتیا رنگ غباری ز رهش پیدا شد
که صبا مشک فشان، غالیه آمیز آمد
نونو اسباب طرب ساخته کن، کاندر باغ
گل نوخاسته و سبزه نوخیز آمد
باز عشق توام از صبر جدایی فرمود
باز بیمار مرا نوبت پرهیز آمد
جام شاهی که ز خون جگرش پر کردند
خوار منگر، که زلال طرب انگیز آمد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
چمن سرسبز شد ساقی، گل و نرگس بباغ آمد
بده جامی، که دیگر باغ را چشم و چراغ آمد
چو بلبل با فغان، چون لاله در خون دلم، آری
از این گلشن نصیب عشقبازان درد و داغ آمد
تو کاندر پای دل خاری نداری، گشت بستان رو
من و کویش، که نتوان با دل غمگین بباغ آمد
دلم آشفته تر گشت از خط نو خیز او، گویی
دگر دیوانه را بوی بهار اندر دماغ آمد
بعشق نیکوان آسوده نتوان زیستن، شاهی
مباش ایمن، که چشم بد بر ایام فراغ آمد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
عید شد، خوبان بعزم مجلس و می میروند
دردمندان راه میپرسند و از پی میروند
گر بگشتی میرود، تنها خوشست آن آفتاب
قاصد جان من اند آنها که با وی میروند
چون گل و سنبل پریرویان ز آب و تاب می
طره ها آشفته و رخساره در خوی میروند
آنکه میرفتند با تکبیر و قامت، این زمان
بانوای ارغنون و ناله نی میروند
میرود شاهی ز کویت از دم سرد رقیب
بلبلان از بوستان در موسم دی میروند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
فصل نوروز است و خلقی سوی صحرا میروند
بی نصیب آنانکه در می قول مطرب نشنوند
رخ نمودی، مردمان را چشم بر ابروی تست
عید شد، باریک بینان دیده بر ماه نوند
من که در شبهای محنت سوختم، زانم چه سود
کاین بتان خورشید رخسارند یا مه پرتوند
میرود خلقی باستقبال، کامد گل بباغ
تو بمان باقی، کزین بسیار آیند و روند
پند گویان شاهی درمانده را دل میدهند
حال او دانند اگر روزی چنین بیدل شوند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
خوبرویان چو خدنگ نظری بگشایند
بسر هر مژه خون از جگری بگشایند
پرده دار حرم از دردکشان فارغ و ما
چشم بنهاده که از غیب دری بگشایند
نا امیدی بر ارباب طریقت کفر است
گر دری بسته شد ای دل، دگری بگشایند
گر نه از نسخه حسنت ورقی میطلبند
دفتر گل ز چه رو هر سحری بگشایند؟
شاهی اندیشه آن زلف مکن بیش، که آن
نیست رازی که به هر بیخبری بگشایند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ای فتنه را دو نرگس شوخ تو رازدار
من بهر محنتم، دگران را بنازدار
جانا تو نازنینی و خلقی نیازمند
چشمی بناز جانب اهل نیاز دار
از نقش کائنات مبین جز خیال دوست
یعنی ز غیر، دیده غیرت فرازدار
تر شد بساط هر چمن از گریه های ابر
با غنچه گو که لب به شکر خنده بازدار
شاهی، به جد جهد چو کاری نساختی
بنشین و دیده بر کرم کارساز دار
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
در این گلشن چه سازد بلبل از زاری و فریادش
چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش
خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن
که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش
چنین کان غمزه را تعلیم شوخی میدهد چشمت
بگو: آتش به عالم زن، که استاد است استادش
اگر مجنون به درد و داغ عشق افتاد یکچندی
ولی در عاشقی هرگز چنین کاری نیفتادش
گر آب چشم و آه آتشینی بود شاهی را
کنون خاک است و در کوی تو هر سو می برد بادش
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
کنون که موسم عیش است و باده گلرنگ
چو عندلیب غزلخوان به باغ کن آهنگ
زمان سرخوشی آمد، پیاله پر میدار
که لاله ساغر خالی همی زند بر سنگ
ز عشق گفتمت ای دل، که خون شوی آخر
به روزگار سخنهای من بر آرد رنگ
اگر بباغ روم بی تو، گوشه ای گیرم
چو غنچه سر بگریبان کشیده با دل تنگ
روان با خبران پایمال حادثه شد
هنوز غمزه خونریز یار بر سر جنگ
رفیق می نپذیرد نیاز من از عار
فرشته می ننویسد گناه من از ننگ
دو روزه مهلت باقی به عیش ده شاهی
چو عمر بی لب ساغر گذشت و گیسوی چنگ
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
چمن بشکفت و سبزه خط کشید و سرو بالا هم
مرا تنگ آمده بی او دلی از باغ و صحرا هم
چو حال دردمندان عرضه داری ای صبا پیشش
در آن حضرت بگستاخی درودی گوی از ما هم
اجل از آستانت میکشد رختم در آن عالم
بحمدالله که با داغ توام اینجاو آنجا هم
تو ای کز جام وصلش جرعه ای داری، غنیمت دان
خوش آن روزی که این دولت میسر بود ما را هم
بصوت بلبلان شاهی، نوای ناله افزون کن
که خوش باشد دو عاشق را حدیث درد دل با هم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
ای باد صبحدم، خبر یار من بگو
با بلبل از شمایل سرو و سمن بگو
اندوه بلبلان خزان دیده، ای صبا
در نوبهار با گل و با نسترن بگو
لعل ترا لطافت عیسی است در نفس
من مردم، از برای خدا یک سخن بگو
چون عشق از این سرود نهان پرده برگرفت
گو خاص و عام بشنو و گو مرد و زن بگو
شاهی، بلا و محنت جانان مگو به غیر
گر مرد عشقی این همه با خویشتن بگو
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
مرا دلی است بدان زلف تابدار یکی
مرا سری است بر آن خاک رهگذار یکی
ز لوح خاطر عاطر غبار غیر بشوی
که شرط عشق بود دل یکی و یار یکی
ببند بر همه خوبان، که نوبهار ترا
هنوز گل نشکفته است از هزار یکی
بیند دیده چو نرگس ز خوب و زشت جهان
که گل یکیست در این بوستان و خار یکی
غمین مباش گر از دل قرار شد، شاهی
چو کارهای جهان نیست برقرار یکی
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۶
در ماتم تو دهر بسی شیون کرد
لاله همه خون دیده در دامن کرد
گل جیب قبای ارغوانی بدرید
قمری نمد سیاه در گردن کرد
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۹
از لاله و سبزه، نقشبندان بهار
شنگرف برانگیخته انداز زنگار
در آب روان شکوفه انداخته عکس
چون انجم ثابت و سپهر سیار
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ای دل، همه اسباب جهان خواسته گیر
باغ طربت به سبزه آراسته گیر
وانگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم
بنشسته و بامداد برخاسته گیر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١
ای کرمت نظم داده کار جهانرا
والی اقلیم جسم ساخته جانرا
داده شتاب و درنگ از ره حکمت
قدرت تو هیأت زمین و زمانرا
کرده گهر پاش و درفشان بطبیعت
از کرم ابر بهار و باد خزانرا
بهر شکار خرد ز غمزه و ابرو
داده بهر ماهروی تیر و کمانرا
در چمن گلشن وجود خلایق
کرده بسی جویبار آب روانرا
هر چه ازین پیش بود و باشد ازین پس
علم تو دانسته آشکار و نهانرا
می نرسد پا بر آستان جلالت
وقت سیاحت خیال و وهم و گمانرا
لطف تو معنی نهفته در دل آگاه
حکمت تو در زبان نهاده بیانرا
قدرت تو داده ترجمانی فکرت
ز اول فطرت سخن سرای زبانرا
مهر تو در سنگریزه های بدخشی
تعبیه کرده است داروی خفقانرا
از پی نظم امور عالم هستی
قوت اعطا و منع داده بنانرا
شهپر مرغان که از قبیل جماد است
صنع تو کرده است آلت طیرانرا
لطف تو کانرا نهایتی نه پدیدست
نظم معاش و معاد خلق جهانرا
از همه عالم گزیده بهر رسالت
راهبر ساکنان کون و مکانرا
شمع نبوت چراغ دوده آدم
احمد مرسل مثلث قمرانرا
ابن یمین است روز حشر و رکابش
تا که بتابد سوی بهشت عنانرا
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨ - وله
ای بزیر سایه لطفت مدار آفتاب
وی ز خط همچو ریحانت غبار آفتاب
چون صفای آبرویت سایه برگردون فکند
آتش غیرت دمد از چشمه سار آفتاب
تا فتاد از شاخ سنبل سایه بر برگ گلت
شعر مشکین گشت پنداری شعار آفتاب
قطره های خوی ببین بر روی شهر آرای خود
گر ندیدی رشته پروین نثار آفتاب
آمدی عشاق را ابرو و مویت پاسبان
گر هلال از مشک بودی بر کنار آفتاب
بر بنا گوش چو سیمت گوهر شهوار چیست
زهره زهر است گوئی گوشوار آفتاب
نرگس چشمم چو نیلوفر بیاد روی تو
میبرد عمری بسر در انتظار آفتاب
وقت آن آمد که این تشنیف را ابن یمین
از بلندی ساخت مسکن در جوار آفتاب
سازم آغاز مدیح خسروی کز قدر او
در جهانگیریش باشد اقتدار آفتاب
تاج شاهان آنکه نفس رای ملک آرای او
باشد الحق بنده بودن افتخار آفتاب
وانکه تا افکند صیت زر فشانی در جهان
در معادن زرگری گشته شعار آفتاب
وانکه دست در نثارش از پی پاشندگی
برکشد گوهر ز تیغ زرنگار آفتاب
میبرد نسبت بشمس از بهر این در سروری
پیش خاص و عام باشد اشتهار آفتاب
در مصاف او عدو گر خود پلنگ بر بر یست
موش کور آید مرا در کارزار آفتاب
آفتابش بندد از جوزا نطاق بندگی
اینچنین باشد شهان را گیرو دار آفتاب
با علو قدر او گردون نیاید در حساب
کی خرد از ذره بر گیرد شمار آفتاب
در صف صافی دلان گنبد نیلوفری
رأی او رونق برد از کارزار آفتاب
گر هواداری نکردی آفتابش ذره وار
کتف گردون کی شدی حمال بار آفتاب
پای ننهادی برون از کنج خانه سایه وار
از وقارش گر شدی یکذره یار آفتاب
گرنه حیرانست و سرگردان زرشگ قدر او
پس چرا یکدم نگردد کم دوار آفتاب
زاتش قهرش اگر دودی بگردون بر شدی
همچو روی مه سیه گشتی عذار آفتاب
ظلمت از شب دور کردی گر ز نور رأی او
یافتی پروانه شمع تابدار آفتاب
خاطرم در وصف رایش آفتاب افروز شد
زانسبب در شعر من بینی قطار آفتاب
تا مدار کار عالم را نبینی منقطع
از بسیط خاک دور بیقرار آفتاب
باد کار عالم از تأثیر عدلش برقرار
بر مدار رای او بادا مدار آفتاب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١ - وله ایضاً در مدح امیر ستلمش بیگ
دوش این سیمرغ زرین بال یعنی آفتاب
گشت در مغرب نهان حتی توارت بالحجاب
از شفق شد چرخ مینا گون عقیق افشان چنانک
خنجر کیخسرو از خون دل افراسیاب
ارغوان در روضه نیلوفری آمد ببار
چون فرو رفت این گل صد برگ زرد آفتاب
بر بساط ازرق گردون پدید آمد هلال
همچو شخص ناتوان بر روی نیلی جامه خواب
اختران بر گرد او چون دوستان مهربان
رفته از بهر عیادت با هزاران اضطراب
زاغ مشکین بال شب بر سطح این سبز آشیان
کرد پیدا صد هزاران بیضه کافور ناب
سبزه زار چرخ را بود از مجره جویبار
جویباری از زبر جد آب او سیم مذاب
آسمان چون رود نیل و اختران باران ازو
همچو چشم ماهیان در تیره شب بر روی آب
عقد پروین از سپهر نیلگون تابان شده
در بناگوش سیاه زنگیان در خوشاب
اختر اندر رخ کشیده معجر زنگار فام
چون شرر کز دود بر رخسار خود بندد نقاب
چون بنات النعش را دیدم گمان بردم مگر
برگ نرگس ریخت باد نوبهاری بر سداب
هر زمانی سوی این دیو سیه یعنی که شب
از کمان چرخ میشد تیر زرین شهاب
در شبی زینسان که گفتم تا بروز از دور چرخ
آب چشمم موج میزد آتش دل التهاب
ناگهان از هاتف غیبی بگوش جان من
در میان خواب و بیداری رسید اینخوش خطاب
کی زمعمار طبیعت باغ فضل آباد شد
تا بکی در کنج غم باشی چو گنج اندر خراب
خیز و بهر کعبه ارباب فضل احرام بند
در حریم دلگشایش نام جوی و کام یاب
گفتم آیا هست ازینسان کعبه ای گفتا که هست
حضرت دارای دین والله اعلم بالصواب
خسرو عادل ستلمش بیگ نوئین جهان
کش سعادت باد و دولت دایما بی انقلاب
گفتم آخر بی وسیلت چون بدرگاهش روم
گفت کز دریای خاطر گوهری کن انتخاب
چون بفال سعد بنشیند بمسند بامداد
بر فشان در مجلس عالی آن گردون جناب
خسروا گر خاطر عاطر نمیگردد ملول
تا فرو خوانم مدیحی چون خطابت مستطاب
ای فلک در خیمه جاهت ز صبح و آفتاب
یافته سیمین عمود و بافته زرین طناب
در زمین و آسمان در حزم و عزمت شمه ای
گر نبودی کی بدی این از درنگ آندر شتاب
خشکسال مکرمت بودی و قحط مردمی
بر سپهر جود اگر دستت نکردی فتح باب
کار دست درفشانت ناید از ابر بهار
تشنگی ننشاند ار چه آب را ماند سراب
گر نسیم خلد تو بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد ز کام شیر غاب
تا همای عدلت آمد سایه گستر در جهان
آشیان جست از دلیری صعوه در چشم عقاب
با وجود حزم هشیارت عجب آید مرا
گر کسی زین پس بگیتی مست گردد از شراب
نیست اندر بخت عهد نوجوانت بس عجب
گر جهان پیر دیگر ره ز سر گیرد شباب
پشت خصمت شد دو تا همچون خرک از بار فسق
شاید ار رگها بنالد برتنش همچون رباب
هر سؤالی را که مشکل ماند از اسرار غیب
منهی کلکت کند روشن ز بهر آن جواب
غائب از عالیجنابت خایبست از کام دل
گفته اند این خود بر آئین مثل من غاب خاب
صاحبا ابن یمین در عرصه میدان فضل
تیغ نطق اندر دعا گوئی کشیده از قراب
تا بتابد هر مهی خورشید از برج دگر
بادت از برج شرف خورشید دولت تیرتاب
تیر عزمت را چو بگشائی ز شست اقتدار
بر عرض بادا گذر همچون دعای مستجاب
چون روی اقبال و دولت هر دو بادت همعنان
چونکه آئی فتح و نصرت هر دو بادت در رکاب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶ - وله ایضاً در تعریف بنا و مدح حکیم الدین بانی آن
اینمنزل خجسته که بس روحپرورست
از فرخی و خوش نفسی خلد دیگرست
سوزد چو آتشی غم دلها هوای او
گوئی که خاکش از ارم آبش ز کوثرست
بس دلفریب خلق فتادست وضع او
سنگش مگر ز گوهر و خشت وی از زرست
در نزهت و لطافت و رفعت نظیر او
جائی نباشد ار بود این سبز منظرست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
پیش صفای سایه جامش مکدرست
تا عکس جامهاش فتادست بر زمین
صحنش چو سقف منظر مینا پر از اخترست
گر چه نکرد بانی او هیچ صورتی
دروی که آن مخالف شرع پیمبرست
فخر رسل محمد مرسل که انبیا
جمله سرند و بر سر ایشان چو افسرست
آن سیدی که خادم او بود جبرئیل
اینجاه با جلالت او بس محقرست
شهرت مجوی ابن یمین جز بنعت او
زیرا ظهور ذره بخورشید انورست
رفتیم با تخلص این شعر آبدار
کانرا اگر چنان بگذاریم ابترست
نی نی چو از صفای گچ او چو آینه
صورت نمای تست تو گوئی مصورست
والا حکیم ملت و دین کاهل فضل را
ذات شریف او اثر لطف داورست
پیدا چو آفتاب بر رأی انورش
هر نکته کان نهفته این هفت دفترست
ای افصح زمانه که طوطی روح را
الفاظ جانفزای تو چون شیر و شکرست
خصم تو خاکسار چو باد است و زین سبب
چشم و دلش مدام پر از آب و آذرست
بخت تو پایدار بکردار قطب باد
آری بود چو سایه مهریت بر سرست
یعنی علاء دولت و دین آفتاب ملک
کاندر پناه سایه او هفت کشورست
بستند اختران کمر بندگی او
صدق مرا نگر که یکی زان دو پیکرست
جاوید عمر باد که تا در پناه او
مانی درین مقام بجائی که بهترست