عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
بزم کین آرا و در ساغر می بیداد ریز
کامران بنشین و در کام من ناشاد ریز
گر ز من دارد دلت گردی پس از قتلم بسوز
بعد از آن خاکسترم در ره گذار باد ریز
جرعهای زان می که شیرین بهر خسرو کرده صاف
ای فلک کاری کن و در کاسهٔ فرهاد ریز
روز قسمت به اسحاب تربیت یارب که گفت
کاین همه باران رد بر اهل استعداد ریز
ای دل آن بی رحم چون فرمان به خونریزت دهد
زخم او بنما و خون از دیدهٔ جلاد ریز
ای سپهر از بهر تاب آوردن این سلسله
روبنای نو نه و طرح نوی بنیاد ریز
در حرم گر پا نهی آید ندا کای آسمان
خون صید این زمین در پای این صیاد ریز
خفته در پای گل آن سرو ای صبا در جنبش آ
گل ز شاخ آهسته بیرون آر و بر شمشاد ریز
مس بود اکسیر را قابل نه آهن محتشم
رو تو نقد خویش را در کوره حداد ریز
کامران بنشین و در کام من ناشاد ریز
گر ز من دارد دلت گردی پس از قتلم بسوز
بعد از آن خاکسترم در ره گذار باد ریز
جرعهای زان می که شیرین بهر خسرو کرده صاف
ای فلک کاری کن و در کاسهٔ فرهاد ریز
روز قسمت به اسحاب تربیت یارب که گفت
کاین همه باران رد بر اهل استعداد ریز
ای دل آن بی رحم چون فرمان به خونریزت دهد
زخم او بنما و خون از دیدهٔ جلاد ریز
ای سپهر از بهر تاب آوردن این سلسله
روبنای نو نه و طرح نوی بنیاد ریز
در حرم گر پا نهی آید ندا کای آسمان
خون صید این زمین در پای این صیاد ریز
خفته در پای گل آن سرو ای صبا در جنبش آ
گل ز شاخ آهسته بیرون آر و بر شمشاد ریز
مس بود اکسیر را قابل نه آهن محتشم
رو تو نقد خویش را در کوره حداد ریز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
با من از ابنای عالم دلبری مانده است و بس
دلبری را تا که در عالم نمیماند به کس
کار چشم نیم باز اوست در میدان ناز
از خدنگ نیم کس فارس فکندن از فرس
یار بر در کی ستادی غیر در بر کی بدی
آن غلط تمییز اگر بشناختی عشق از هوس
نیست امشب محمل لیلی روان یا کردهاند
بهر سرگردانی مجنون زبان بند جرس
خون دل کز سینه تال میزد از دست تو جوش
عاقبت راه تردد بست بر پیک نفس
صد جهان جان خواهم از بهر بلا گردانیت
چون به حشر آئی دو عالم دادخواهداز پیش و پس
مرغ طبعم را مکن آزار کو را دادهاند
آشیان آنجا که ایمن نیست سیمرغ از مگس
من گل آن آتشین با غم که در پیرامنش
برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس
محتشم را یک نظر باقیست در چشم و لبت
یک نگه دارد تمنا یک سخن دارد هوس
دلبری را تا که در عالم نمیماند به کس
کار چشم نیم باز اوست در میدان ناز
از خدنگ نیم کس فارس فکندن از فرس
یار بر در کی ستادی غیر در بر کی بدی
آن غلط تمییز اگر بشناختی عشق از هوس
نیست امشب محمل لیلی روان یا کردهاند
بهر سرگردانی مجنون زبان بند جرس
خون دل کز سینه تال میزد از دست تو جوش
عاقبت راه تردد بست بر پیک نفس
صد جهان جان خواهم از بهر بلا گردانیت
چون به حشر آئی دو عالم دادخواهداز پیش و پس
مرغ طبعم را مکن آزار کو را دادهاند
آشیان آنجا که ایمن نیست سیمرغ از مگس
من گل آن آتشین با غم که در پیرامنش
برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس
محتشم را یک نظر باقیست در چشم و لبت
یک نگه دارد تمنا یک سخن دارد هوس
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
ز دل دودی بلند آویخته زلف نگون سارش
خدا گرداندم یارب بلا گردان هر تارش
زهر چشمی به حسرت میگشاید از پی آن گل
بهر گامی که بر میدارد از جا نخل گل بارش
به سر ننهاده کج تاج سیاه آن ترک آتش خو
که از آهم به یک سو رفته دود شمع رخسارش
به گلشن حسرت قدش رود از نخل بر گلشن
به نخل خشک آموزد خرامش سحر رفتارش
ز بیم غیر میگوید سخن در زیر لب با من
من حیران بمیرم پیش لب یا پیش رخسارش
چسان گنجانم اندر شوق ذوق لطف دلداری
که از جان خوش تر آید بر دل آزاده آزارش
بسی نازک فتاده جامهٔ معصومی آن گل
خدا یارب نگهدارد ز دامن گیری خارش
ز زلفش محتشم را آن چنان بندیست در گردن
که گر سر میکشد از وی به مردن میرسد کارش
خدا گرداندم یارب بلا گردان هر تارش
زهر چشمی به حسرت میگشاید از پی آن گل
بهر گامی که بر میدارد از جا نخل گل بارش
به سر ننهاده کج تاج سیاه آن ترک آتش خو
که از آهم به یک سو رفته دود شمع رخسارش
به گلشن حسرت قدش رود از نخل بر گلشن
به نخل خشک آموزد خرامش سحر رفتارش
ز بیم غیر میگوید سخن در زیر لب با من
من حیران بمیرم پیش لب یا پیش رخسارش
چسان گنجانم اندر شوق ذوق لطف دلداری
که از جان خوش تر آید بر دل آزاده آزارش
بسی نازک فتاده جامهٔ معصومی آن گل
خدا یارب نگهدارد ز دامن گیری خارش
ز زلفش محتشم را آن چنان بندیست در گردن
که گر سر میکشد از وی به مردن میرسد کارش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
ما که میسازیم خود را در فراق او هلاک
از وفای او به جانیم از برای او هلاک
لطف او در رنگ استغنا و بر من عکس غیر
از برای لطف استغنا نمای او هلاک
من که تنگ آوردنش در بر تصور کردهام
میشوم از رشگ تنگی قبای او هلاک
گر بجنبد باد میمیرم که از بیتابیم
بهر جنبشهای زلف مشگسای او هلاک
ای فلک یک روز کامم از وفای او بده
پیش از آن روزی که گردم از جفای او هلاک
مینهد تا غمزه ناوک در کمان میسازدم
اضطراب نرگس ناوک گشای او هلاک
زخم دلخواهی که خورد از دست جانان محتشم
مدعی از رشک خواهد شد به جای او هلاک
از وفای او به جانیم از برای او هلاک
لطف او در رنگ استغنا و بر من عکس غیر
از برای لطف استغنا نمای او هلاک
من که تنگ آوردنش در بر تصور کردهام
میشوم از رشگ تنگی قبای او هلاک
گر بجنبد باد میمیرم که از بیتابیم
بهر جنبشهای زلف مشگسای او هلاک
ای فلک یک روز کامم از وفای او بده
پیش از آن روزی که گردم از جفای او هلاک
مینهد تا غمزه ناوک در کمان میسازدم
اضطراب نرگس ناوک گشای او هلاک
زخم دلخواهی که خورد از دست جانان محتشم
مدعی از رشک خواهد شد به جای او هلاک
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
گشته در عشق کار من مشکل
مردن آسان و زیستن مشکل
طرفهتر آنکه نیست با معشوق
این زمان اختلاط من مشکل
نه به آن ماه رو نگه دشوار
نه به آن نوش لب سخن مشکل
نه کشیدن به سوی خود گستاخ
سر آن زلف پر شکن مشکل
نه ز روی دراز دستیها
دستبازی به آن ذقن مشکل
نه لب طفل آرزویم را
زان لبان خوردن لبن مشکل
چیدن گل میسر است اما
غارت خرمن سمن مشکل
بوسه کم میخورم به کام که هست
راه بردن به آن دهن مشکل
دستباری است اندکی آسان
لیک از آن سوی پیرهن مشکل
گر یکی خواب گه دو پیکر راست
صحبت تنگ تن به تن مشکل
محتشم گل به چین و لاله که هست
میوه چیدن درین چمن مشکل
مردن آسان و زیستن مشکل
طرفهتر آنکه نیست با معشوق
این زمان اختلاط من مشکل
نه به آن ماه رو نگه دشوار
نه به آن نوش لب سخن مشکل
نه کشیدن به سوی خود گستاخ
سر آن زلف پر شکن مشکل
نه ز روی دراز دستیها
دستبازی به آن ذقن مشکل
نه لب طفل آرزویم را
زان لبان خوردن لبن مشکل
چیدن گل میسر است اما
غارت خرمن سمن مشکل
بوسه کم میخورم به کام که هست
راه بردن به آن دهن مشکل
دستباری است اندکی آسان
لیک از آن سوی پیرهن مشکل
گر یکی خواب گه دو پیکر راست
صحبت تنگ تن به تن مشکل
محتشم گل به چین و لاله که هست
میوه چیدن درین چمن مشکل
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
گر پردهٔ گردون ز سرشگم نکشد نم
میسوزمش از صاعقه آه به یکدم
گر سر فنی از تن چون موی من ای شوخ
مهرت ز دل من سر موئی نشود کم
چون موی توام در دو جهان جهان روی سیه باد
گر یک سر موی تو فروشم به دو عالم
گر دم به دمم گریه گلو گیر نگردد
در نه فلک آتش زنم از آه دمادم
ای جای دلنشین تو مهمان سرای چشم
یک دم چراغ دل شو و بنشین به جای چشم
میسوزمش از صاعقه آه به یکدم
گر سر فنی از تن چون موی من ای شوخ
مهرت ز دل من سر موئی نشود کم
چون موی توام در دو جهان جهان روی سیه باد
گر یک سر موی تو فروشم به دو عالم
گر دم به دمم گریه گلو گیر نگردد
در نه فلک آتش زنم از آه دمادم
ای جای دلنشین تو مهمان سرای چشم
یک دم چراغ دل شو و بنشین به جای چشم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
لب پر سوال بر سر راهی نشستهام
سائل نیم به وعده ماهی نشستهام
زان شمع بس که داشتهام دوش اضطراب
گاهی چو شعلهٔ خاسته گاهی نشستهام
گل میدمد ز دامن و چشمم که روز و شب
با دستهٔ گلی چو گیاهی نشستهام
صیادوار ز آهوی دیر التفات او
پیوسته در کمین نگاهی نشستهام
دل ساخت سینه را سیه از دود خود ببین
در پهلوی چه خانهٔ سیاهی نشستهام
روز فریب بین که گذشت است محتشم
سالی که من به وعده ماهی نشستهام
سائل نیم به وعده ماهی نشستهام
زان شمع بس که داشتهام دوش اضطراب
گاهی چو شعلهٔ خاسته گاهی نشستهام
گل میدمد ز دامن و چشمم که روز و شب
با دستهٔ گلی چو گیاهی نشستهام
صیادوار ز آهوی دیر التفات او
پیوسته در کمین نگاهی نشستهام
دل ساخت سینه را سیه از دود خود ببین
در پهلوی چه خانهٔ سیاهی نشستهام
روز فریب بین که گذشت است محتشم
سالی که من به وعده ماهی نشستهام
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
بهر دعا از درت چون به درون آمدم
قوت نطقم نماند لال برون آمدم
عشق چو بازم به ناز سوی تو خواند از برون
در ز درون بسته بود من به فسون آمدم
من که زدم از ازل لاف شکیب ابد
از سر کویت ببین رفتم و چون آمدم
زخم امانت بس است مرهم لطفی فرست
داغ مرا کز ازل جسته درون آمدم
شد در و دیوار او از تن من لاله فام
بس که ز داغ غرقه به خون آمدم
نقد نیازم نزد بر محک امتحان
در نظر درک او بس که زبون آمدم
محتشم این در نبود جای چو من ناکسی
لیک چو تقدیر بود راهنمون آمدم
قوت نطقم نماند لال برون آمدم
عشق چو بازم به ناز سوی تو خواند از برون
در ز درون بسته بود من به فسون آمدم
من که زدم از ازل لاف شکیب ابد
از سر کویت ببین رفتم و چون آمدم
زخم امانت بس است مرهم لطفی فرست
داغ مرا کز ازل جسته درون آمدم
شد در و دیوار او از تن من لاله فام
بس که ز داغ غرقه به خون آمدم
نقد نیازم نزد بر محک امتحان
در نظر درک او بس که زبون آمدم
محتشم این در نبود جای چو من ناکسی
لیک چو تقدیر بود راهنمون آمدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم
وز آن یک لطف صد بیتابی از اغیار فهمیدم
ز عشقم گوئی آگاه است کامشب از نگاه او
حجاب آلوده تغییری در آن رخسار فهمیدم
به تمکینی که مژگانش به جنبیدن نشد مایل
تواضع کردنی زان نرگس پرکار فهمیدم
چنان تیر اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت
که چون پیکان گذشت از دل من افکار فهمیدم
چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم
که چون تن دست شست از جان من بیمار فهمیدم
به لطفم گفت حرف آشنا لیک آن چنان حرفی
که من پهلو نشین بودم ولی دشوار فهمیدم
ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستی
ز لعلش سرزد انکاری کزو اقرار فهمیدم
نوید وعده کز دست بوس افتاده بالاتر
ز شیرین جنبش آن لعل شکربار فهمیدم
رخش تا یافت تغییر از نگاهم هرکه در مجلس
نهانی کرد حرف خود باو اظهار فهمیدم
چو تیر غمزه بر من کرد پرکش در دلش بیمی
ز اغیار از توقف کردن بسیار فهمیدم
برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم
که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم
وز آن یک لطف صد بیتابی از اغیار فهمیدم
ز عشقم گوئی آگاه است کامشب از نگاه او
حجاب آلوده تغییری در آن رخسار فهمیدم
به تمکینی که مژگانش به جنبیدن نشد مایل
تواضع کردنی زان نرگس پرکار فهمیدم
چنان تیر اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت
که چون پیکان گذشت از دل من افکار فهمیدم
چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم
که چون تن دست شست از جان من بیمار فهمیدم
به لطفم گفت حرف آشنا لیک آن چنان حرفی
که من پهلو نشین بودم ولی دشوار فهمیدم
ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستی
ز لعلش سرزد انکاری کزو اقرار فهمیدم
نوید وعده کز دست بوس افتاده بالاتر
ز شیرین جنبش آن لعل شکربار فهمیدم
رخش تا یافت تغییر از نگاهم هرکه در مجلس
نهانی کرد حرف خود باو اظهار فهمیدم
چو تیر غمزه بر من کرد پرکش در دلش بیمی
ز اغیار از توقف کردن بسیار فهمیدم
برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم
که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
زین گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم
فرداست که سر حلقه ارباب جنونم
بار دلم از کوه فزونست عجب نیست
گر خم شود از بار چنین قد چو نونم
تا بندهٔ مه خود شدم ایام
از قید دگر سیمبران کرد برونم
چشمت به خدنگ مژهکار دل من ساخت
نگذاشت که تیغت شود آلوده به خونم
صد شکر که چون لاله به داغ کهن دل
آراسته در عشق تو بیرون و درونم
من محتشم شاعر و شیرین سخن اما
لال است زبانم که به چنگ تو زبونم
فرداست که سر حلقه ارباب جنونم
بار دلم از کوه فزونست عجب نیست
گر خم شود از بار چنین قد چو نونم
تا بندهٔ مه خود شدم ایام
از قید دگر سیمبران کرد برونم
چشمت به خدنگ مژهکار دل من ساخت
نگذاشت که تیغت شود آلوده به خونم
صد شکر که چون لاله به داغ کهن دل
آراسته در عشق تو بیرون و درونم
من محتشم شاعر و شیرین سخن اما
لال است زبانم که به چنگ تو زبونم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
ز دستت جیب گل پیراهنانرا چاک میبینم
به راهت فرق زرین افسران را خاک میبینم
نیند این بولاهوس طبعان الایش گزین عاشق
منم عاشق که رویت را به چشم پاک میبینم
سبک جولان بتی قصد سر این بینا دارد
که از سرهای شاهانش گران فتراک میبینم
جمالش ذره در صورت قالب نمیگنجد
به آن عنوانکه من ز آئینهٔ ادراک میبینم
تصور میکنم کاب لطافت میچکد زان رخ
زبس کز نشاء حسنش طراوتناک میبینم
اجل مشکل که یابد نوبت آن دو عهدان قاتل
که در کار خودش بس چست و پر چالاک میبینم
تو دست خود زقتل محتشم دارای اجل کوته
که آن فتح از در شمشیر آن بیاک میبینم
به راهت فرق زرین افسران را خاک میبینم
نیند این بولاهوس طبعان الایش گزین عاشق
منم عاشق که رویت را به چشم پاک میبینم
سبک جولان بتی قصد سر این بینا دارد
که از سرهای شاهانش گران فتراک میبینم
جمالش ذره در صورت قالب نمیگنجد
به آن عنوانکه من ز آئینهٔ ادراک میبینم
تصور میکنم کاب لطافت میچکد زان رخ
زبس کز نشاء حسنش طراوتناک میبینم
اجل مشکل که یابد نوبت آن دو عهدان قاتل
که در کار خودش بس چست و پر چالاک میبینم
تو دست خود زقتل محتشم دارای اجل کوته
که آن فتح از در شمشیر آن بیاک میبینم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
دل خود را هنوز اندر تمنای تو میبینم
که میمیرم چو ماهی را به سیمای تو میبینم
نسیم آشنائی لرزه میاندازدم بر تن
چو سروی را به لطف قد رعنای تو میبینم
به شکلت دیدهام شوخی و خواهد کشتنم گویا
که در وی نشاء عاشق کشیهای تو میبینم
ثبات عشق دیرین بین که دارم چشم برغیری
ولی دل را پر از آشوب و غوغای تو میبینم
به خونم کرد چابک دست دیگر دست خود رنگین
سر خود را ولی افتاده در پای تو میبینم
گل اندامی دگر افکنده در دامم ولی خود را
اسیر اندر خم زلف سمن سای تو میبینم
برآتش میزنی هردم ز جائی محتشم خود را
که دیداست آن چه من از طبع خود رای تو میبینم
که میمیرم چو ماهی را به سیمای تو میبینم
نسیم آشنائی لرزه میاندازدم بر تن
چو سروی را به لطف قد رعنای تو میبینم
به شکلت دیدهام شوخی و خواهد کشتنم گویا
که در وی نشاء عاشق کشیهای تو میبینم
ثبات عشق دیرین بین که دارم چشم برغیری
ولی دل را پر از آشوب و غوغای تو میبینم
به خونم کرد چابک دست دیگر دست خود رنگین
سر خود را ولی افتاده در پای تو میبینم
گل اندامی دگر افکنده در دامم ولی خود را
اسیر اندر خم زلف سمن سای تو میبینم
برآتش میزنی هردم ز جائی محتشم خود را
که دیداست آن چه من از طبع خود رای تو میبینم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بیگانه هم
صبر از من دیوانه برد آرام صد فرزانه هم
لعلش بشارت میدهد کان غمزه دارد قصد جان
پنهان اشارت میکند آن نرگس مستانه هم
از بس که در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر
خندند بر من نوخطان طفلان مکتب خانه هم
ای ناصخ از فرمان من سرمیکشد تیغ زبان
امروز پند من مده کاشفتهام دیوانه هم
گر روی بنمائی به من ای شمع بنمایم به تو
در جان سپاری عاشقی چابکتر از پروانه هم
ای کنج دلها مهر تو در سینهام روزنی
شاید توانی یافتن چیزی درین ویرانه هم
بیگانگیهای سگت شبها چو یاد آید مرا
گرید به حالم آشنا رحم آور بیگانه هم
چون در کنارم نامدی زان لب کرم کن بوسهٔ
کز بادهٔ وصلت شدم راضی به یک پیمانه هم
چون شانه بر کاکل زدی رگهای جان محتشم
صد تاب خورد از دست تو صد نیشتر از شانه هم
صبر از من دیوانه برد آرام صد فرزانه هم
لعلش بشارت میدهد کان غمزه دارد قصد جان
پنهان اشارت میکند آن نرگس مستانه هم
از بس که در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر
خندند بر من نوخطان طفلان مکتب خانه هم
ای ناصخ از فرمان من سرمیکشد تیغ زبان
امروز پند من مده کاشفتهام دیوانه هم
گر روی بنمائی به من ای شمع بنمایم به تو
در جان سپاری عاشقی چابکتر از پروانه هم
ای کنج دلها مهر تو در سینهام روزنی
شاید توانی یافتن چیزی درین ویرانه هم
بیگانگیهای سگت شبها چو یاد آید مرا
گرید به حالم آشنا رحم آور بیگانه هم
چون در کنارم نامدی زان لب کرم کن بوسهٔ
کز بادهٔ وصلت شدم راضی به یک پیمانه هم
چون شانه بر کاکل زدی رگهای جان محتشم
صد تاب خورد از دست تو صد نیشتر از شانه هم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
ما به عهدت خانهٔ دل از طرب پرداختیم
در به روی خوش دلی بستیم و باغم ساختیم
سایهپرور ساخت صد مجنون صحراگرد را
رایتی کاندر بیابان جنون افراختیم
خشک بر جا ماند رخش فارس گردون چو ما
توسن جرات به میدان محبت تاختیم
عشق او ما را گرفت از چنگ دیگر دلبران
تن برون بردیم ازین میدان ولی جان باختیم
گر توکل را درین دریاست دخل ناخدا
بادبان برکش که ما کشتی در آب انداختیم
تا محک فرسا نشد نقد محبت یک به یک
ما زر ناقص عیار خویش را نشناختیم
محتشم بهر چراغ افروزی در راه وصل
هرزه مغز استخوان خویش را بگداختیم
در به روی خوش دلی بستیم و باغم ساختیم
سایهپرور ساخت صد مجنون صحراگرد را
رایتی کاندر بیابان جنون افراختیم
خشک بر جا ماند رخش فارس گردون چو ما
توسن جرات به میدان محبت تاختیم
عشق او ما را گرفت از چنگ دیگر دلبران
تن برون بردیم ازین میدان ولی جان باختیم
گر توکل را درین دریاست دخل ناخدا
بادبان برکش که ما کشتی در آب انداختیم
تا محک فرسا نشد نقد محبت یک به یک
ما زر ناقص عیار خویش را نشناختیم
محتشم بهر چراغ افروزی در راه وصل
هرزه مغز استخوان خویش را بگداختیم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
مرا صید افکنی زد زخم و بند افند در گردن
به ابروی کمان دار و به گیسوی کمند افکن
هم از تندی هم از تمکینش تا آگه شوی بنگر
محرف بستن تیغ و ملایم راندن توسن
سر آن شمع فانوس حیا گردم که از شوخی
به جان خلق آتش در زند چون برزند دامن
به آن رخسار گندمگون جمالت راست بازاری
که قرص آفتاب آنجا نمیارزد به یک ارزن
تو هرجا بگذری از سینهها آتش برافروزی
برآید بوی یک گلشن ولی با دود صد گلخن
ز بس کز اتحاد معنوی آمیختم با تو
نمیدانم در آغوش خیالت کاین توئی یا من
نخواهد مرد تا حشر ای همایون کوکب تابان
چراغ محتشم کز پرتو مهر تو شد روشن
به ابروی کمان دار و به گیسوی کمند افکن
هم از تندی هم از تمکینش تا آگه شوی بنگر
محرف بستن تیغ و ملایم راندن توسن
سر آن شمع فانوس حیا گردم که از شوخی
به جان خلق آتش در زند چون برزند دامن
به آن رخسار گندمگون جمالت راست بازاری
که قرص آفتاب آنجا نمیارزد به یک ارزن
تو هرجا بگذری از سینهها آتش برافروزی
برآید بوی یک گلشن ولی با دود صد گلخن
ز بس کز اتحاد معنوی آمیختم با تو
نمیدانم در آغوش خیالت کاین توئی یا من
نخواهد مرد تا حشر ای همایون کوکب تابان
چراغ محتشم کز پرتو مهر تو شد روشن
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
ای به بالا فتنه سرگردان بالای تو من
ای سراپا ناز قربان سراپای تو من
با وجود جلوهٔ تو خلق حیران منند
بس که حیران گشتهام برقد رعنای تو من
کرده چشم نیمبازت رخنه در بنیاد جان
این چه چشمست ای شهید چشم شهلای تو من
تا نگردد خواری من برملا پیش کسان
مینوازی بنده را ای بندهٔ رای تو من
من بندبندم بگسل از هم گرنباشم روز حشر
بند بر دل مانده زلف سمن سای تو من
چون برون آرم سر از خاک لحد باشم هنوز
پای در گل از خیال نخل بالای تو من
در وصف دیوانگان کوی عشقم جامباد
گر خلاصی جویم از زنجیر سودای تو من
دست من گیر ای گل رعنا که هستم از فراق
خار در پا رفته راه تمنای تو من
محتشم تا خسروان را مجلس آراید به شعر
پادشاه او تو باشی مجلس آرای تو من
ای سراپا ناز قربان سراپای تو من
با وجود جلوهٔ تو خلق حیران منند
بس که حیران گشتهام برقد رعنای تو من
کرده چشم نیمبازت رخنه در بنیاد جان
این چه چشمست ای شهید چشم شهلای تو من
تا نگردد خواری من برملا پیش کسان
مینوازی بنده را ای بندهٔ رای تو من
من بندبندم بگسل از هم گرنباشم روز حشر
بند بر دل مانده زلف سمن سای تو من
چون برون آرم سر از خاک لحد باشم هنوز
پای در گل از خیال نخل بالای تو من
در وصف دیوانگان کوی عشقم جامباد
گر خلاصی جویم از زنجیر سودای تو من
دست من گیر ای گل رعنا که هستم از فراق
خار در پا رفته راه تمنای تو من
محتشم تا خسروان را مجلس آراید به شعر
پادشاه او تو باشی مجلس آرای تو من
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
با او شبی از دیر میخواهم خراب آیم برون
او برقع شرم افکند من از حجاب آیم برون
خوش آن که طرح سیر شب اندازد آن مست خراب
من دامن ظلمت دران با آفتاب آیم برون
عذر گنه گویم چنان کز کشتن من بگذرد
گر آن قدر بخشد امان کز اضطراب آیم برون
در ورطهٔ عشق بتان ناکرده خود راامتحان
کشتی در آب انداختم تا چون ز آب آیم برون
تا حشر عشق از بهر من خواهد فروزد آتشی
کافتم اگر یک دم درو دردم کباب آیم برون
راندم به میدان چون فرس کز تیرباران بلا
از موج خیز خویشتن گلگون رکاب آیم برون
از ابر احسان قطرهای در دوزخ هجران چکان
تا محتشم یابد امان من از عذاب آیم برون
او برقع شرم افکند من از حجاب آیم برون
خوش آن که طرح سیر شب اندازد آن مست خراب
من دامن ظلمت دران با آفتاب آیم برون
عذر گنه گویم چنان کز کشتن من بگذرد
گر آن قدر بخشد امان کز اضطراب آیم برون
در ورطهٔ عشق بتان ناکرده خود راامتحان
کشتی در آب انداختم تا چون ز آب آیم برون
تا حشر عشق از بهر من خواهد فروزد آتشی
کافتم اگر یک دم درو دردم کباب آیم برون
راندم به میدان چون فرس کز تیرباران بلا
از موج خیز خویشتن گلگون رکاب آیم برون
از ابر احسان قطرهای در دوزخ هجران چکان
تا محتشم یابد امان من از عذاب آیم برون
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
ز دیده در دلم ای سرو دل ربا بنشین
نشیمنی است ز مردم تهی بیا بنشین
تو شاه حسنی و خلوت سرای توست دلم
هزار سال به دولت درین سرا بنشین
دو منزلند دل و دیده هر دو خانهٔ تو
چه حاجتست که من گویمت کجا بنشین
تو ماه مجلس ما شو به صد طرب گو شمع
به گوشهای رو و زاری کنان ز ما بنشین
خوشست صحبت شاه و گدا به خلوت انس
تو شاه محترمی با من گدا بنشین
نشیمنی است ز مردم تهی بیا بنشین
تو شاه حسنی و خلوت سرای توست دلم
هزار سال به دولت درین سرا بنشین
دو منزلند دل و دیده هر دو خانهٔ تو
چه حاجتست که من گویمت کجا بنشین
تو ماه مجلس ما شو به صد طرب گو شمع
به گوشهای رو و زاری کنان ز ما بنشین
خوشست صحبت شاه و گدا به خلوت انس
تو شاه محترمی با من گدا بنشین
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
چون برفروزد آینه زان آفتاب رو
رو سوی هر که آورد آتش زند در او
سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد
کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو
زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا
چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو
مشرب رواج یافته چندان که محتسب
می میکشد به بزم حریفان سبو سبو
در دیر رکرد غسل به می آن که زا ورع
بر اسمان نگاه نمیکرد بیوضو
ای دوستان فغان که من ساده لوح را
کشتند بیگناه بتان بهانه جو
از دولت گدائی آن ماه محتشم
بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو
رو سوی هر که آورد آتش زند در او
سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد
کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو
زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا
چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو
مشرب رواج یافته چندان که محتسب
می میکشد به بزم حریفان سبو سبو
در دیر رکرد غسل به می آن که زا ورع
بر اسمان نگاه نمیکرد بیوضو
ای دوستان فغان که من ساده لوح را
کشتند بیگناه بتان بهانه جو
از دولت گدائی آن ماه محتشم
بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
ای گردن بلند قدان در کمند تو
رعنائی آفریده قد بلند تو
بر صرصری سوار وز دل میبرد قرار
طرز گران خرامی رعنا سمند تو
خوش نرخ خندهٔ تو به بازار آرزو
افکنده در مزاد لب نوشخند تو
من چون کنم که طور بد ناپسند من
گردد پسند خاطر مشکل پسند تو
چندم فتاده بینی و گوئی که کیست این
بیمار تو شکسته تو دردمند تو
دردت مباد و باد بر آتش سپندوار
چشم حسود از پی دفع گزند تو
قتلش رواست گر همه صید حرم بود
آن صید کاضطراب کند در کمند تو
باید که به نواخت ز صید گریزپای
آن صید به که دست دهد خود به بند تو
پای گریز محتشم از دور بسته است
عشق دراز سلسلهٔ صید پند تو
رعنائی آفریده قد بلند تو
بر صرصری سوار وز دل میبرد قرار
طرز گران خرامی رعنا سمند تو
خوش نرخ خندهٔ تو به بازار آرزو
افکنده در مزاد لب نوشخند تو
من چون کنم که طور بد ناپسند من
گردد پسند خاطر مشکل پسند تو
چندم فتاده بینی و گوئی که کیست این
بیمار تو شکسته تو دردمند تو
دردت مباد و باد بر آتش سپندوار
چشم حسود از پی دفع گزند تو
قتلش رواست گر همه صید حرم بود
آن صید کاضطراب کند در کمند تو
باید که به نواخت ز صید گریزپای
آن صید به که دست دهد خود به بند تو
پای گریز محتشم از دور بسته است
عشق دراز سلسلهٔ صید پند تو