عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
هان ای صبا ز لطف بشیراز کن گذر
زین جان بی نوا برجانان پیام بر
کان مبتلای محنت غربت ز اشتیاق
دارد دلی پرآتش و پیوسته دیده تر
گوید دعا بصدق دل و از سر نیاز
دارد امید فاتحه هر شام و هر سحر
ای سالکان راه بهمت مدد دهید
باشد رسیم باز بدیدار یکدگر
هستم امیدوار بلطفش که عاقبت
بینم جمال روضه آن سیدالبشر
بار غم فراق عزیزان و رنج راه
برجان کشم ببوی وصالش درین سفر
بگذر اسیریا بره عشق او ز بیم
هر جا روی عنایت حق است راهبر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
ای باد صبا ز روی دلدار
از لطف نقاب زلف بردار
بنمای بعاشقان بیدل
حسن رخ جانفزای آن یار
گر یار ز رخ نقاب بگشود
شد محو فنا نقوش اغیار
چون شاهد عشق جلوه گر شد
آمد من و تو عیان بیکبار
معشوقه و عشق و عاشق آمد
در مرتبه ظهور و اظهار
وحدت ز نسب کثیر بنمود
این کثرت وهمی است هشدار
جز یار درین میانه کس نیست
اغیار نبود غیر پندار
هر لحظه بشکل دیگر آمد
تا گشت عیان بنقش بسیار
می دان بیقین که غیر او نیست
مطلوب و مطالب و طلبکار
بنمود جمال خود بکلی
برصورت آدم آخر کار
روی چو مهش نگر اسیری
برحسن دگر نموده هربار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
چون گشت مه روی تو طالع ز مطالع
شد از همه سو نور تجلی تولامع
خورشید صفت پرتو حسن تو عیانست
از کعبه و بتخانه و از دیر و صوامع
عکس رخت از پرده هر ذره نماید
مرآت دل ار صاف شد از زنگ موانع
تا دل نشود مطلع انوار الهی
عارف نتوان گشت ز منهاج و طوالع
امروز به عاشق بنما روی نکو را
بروعده فردا دل و جان نیست قانع
کس ظلمت حادث بجان باز گدازد
از نور قدم چونکه بتابید لوامع
از دیده تحقیق و یقین جمله ذرات
دیدیم به پیش رخ تو ساجد و راکع
بر صفحه جان و دل هر ذره ز مصنوع
ثبت است نظر کن رقم وحدت صانع
گر هر ورقی هست کتابی نو ولیکن
جز جان اسیری نبود نسخه جامع
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
گر بگرد کعبه کوی تو باشد یک طواف
آن یکی بهتر ز صد حج پیاده بی گزاف
در هوای حور و جنت زاهد از دیدار ماند
با چنین جهلی ز دانش میزند بیهوده لاف
ذوق عشقت در نمی یابد مذاق زاهدان
در میان عاشق و زاهد ازین شد اختلاف
مرد حق بین را نباشد احتیاجی با دلیل
از دلیل روز مستغنی است بینا بی خلاف
نیست عالم جز نمودهست مطلق در شهود
یک اشارت اهل کشف و ذوق را باشد کفاف
عارف ذات و صفات حق شوی بی قیل و قال
گر به او صاف کمال او بیابی اتصاف
چون اسیری غرق بحر وحدت آمد زاهدا
موج را گر عین دریا گفت میدارش معاف
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
چونکه شهانند گدایان عشق
باش دلا چاکر سلطان عشق
دفتر ناموس بآتش بسوز
تا که رهی یابی بدیوان عشق
ره بسر خوان وصالش بری
گر تو شوی یکدمه مهمان عشق
زود شوی واقف اسرار غیب
گر بزنی دست بدامان عشق
موت ارادی چو شود اختیار
زود شوی زنده بجانان عشق
مملکت عشق مسلم مراست
زانکه منم خسرو و خاقان عشق
تا که مسخر شودم دیو نفس
گشت دلم تخت سلیمان عشق
عقل، تو دور از من و بیگانه باش
زانکه منم محرم خاصان عشق
خواهی اسیری بوصالش رسی
زود به پیمای بیابان عشق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
زهی بزم و ساقی و حسن و جمال
زهی مستی و ذوق و جام وصال
زهی مطرب و چنگ و آواز نی
زهی شورش و وجد ارباب حال
چه رندان می نوش پرهیزکار
چه عشاق جانباز نیکو خصال
خرابات عشق است و رندان مست
می و مطرب و شاهد بی مثال
چه نور تجلی و سکر و فنا
چه صحو و بقائی بحق لایزال
عجب سیر و طیری ز بالای عرش
چه حالست حالات اهل کمال
چه رفتار و قامت چه زیبا نگار
چه چشم است و ابرو چه غنج دلال
چه رندان عاشق چه معشوق و می
عجب عشق و حالی که ناید بقال
اسیری ز عشقست جاهت بلند
مبادا بجاهت زپستی زوال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
تا کرد شاه عشق بملک دلم نزول
برخاستست از سر جان عقل بوالفضول
خورشید عمرم ار بفراقت زوال یافت
لیکن ز جان خیال وصال تو لایزول
آن یار عین ماست نه از روی اتحاد
این خانه پر ازوست ولیکن نه از حلول
بی بهره نیست ذره از مهر روی دوست
نور ترا بظلمت عالم بود شمول
کی با خودی ببزم وصالت توان رسید
فانی ز خویش شو که بحق یافتی وصول
دانش همه بمذهب من هست معرفت
در دین ما جز این نه فروعست و نه اصول
از قیل و قال هیچکس آگه نشد ز حال
مفتی ز قول راست مرنج و مشو ملول
زاهد رسد بجان تو بوئی ز عشق یار
گفتار عاشقان اگرت اوفتد قبول
کس واقف ار ز حال اسیری نشد چه شد
بهتر ز شهرت دگرانست این خمول
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
چون خیال وصل جانان هست سودای محال
جان شیدایم ز وصلش گشت قانع با خیال
تا ز هستی هست باقی یکسر مو وصل نیست
نیست از هستی خودشو گر همی خواهی وصال
در میان جان و جانان پرده جز پندار نیست
چونکه پندارت نماند هر دو دارند اتصال
گر شود صافی ز زنگ غیر مرآت دلت
می توان دیدن عیان از دیده جان آن جمال
حال اهل دل طلب مفتی، که تا عارف شوی
راز عرفان کی شود حاصل ز راه قیل و قال
دامن صاحب کمالی گیر و میرو در رهش
گر همی خواهی که یابی حال ارباب کمال
چون بکنه حسن او کس را اسیری ره نبود
در بیان وصف او زان رو زبانها گشت لال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
همه صورت همه معنی همه حسنی و جمال
همه حشمت همه رفعت همگی جاه و جلال
همه لطفی و ملاحت همه احسان و کرم
همه اخلاق جمیل و همه اطوار کمال
همه قربت همه وحدت همگی کشف و شهود
همه دانش همه بینش همه وجد و همه حال
همگی سکر و فنائی همه تمکین و بقا
همه انوار تجلی همگی ذوق وصال
همه عشقی همه عاشق همه معشوق و ناز
همگی عشوه و جلوه همه غنجی و دلال
همه کانی همه گوهر همه دری و صدف
همه دریای محیط و همگی آب زلال
همه قیدی و اسیری همه اطلاق و عنا
همه اسرار حقیقت نه خیالات محال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
هنگام آن آمد که من این پرده ها را بردرم
شهباز و سیمرغی شوم از چرخ گردون بگذرم
ویران کنم این آشیان سازم مکان در لامکان
گردد همه کون و مکان چون بیضه زیر شهپرم
بگذارم این نام و نشان ازما ومن یابم امان
گردم فنای جاودان چون در جمالش بنگرم
چون یار بردارد نقاب آید برون مه از حجاب
هر ذره گردد آفتاب از نور مهر خاورم
در پرتو نور خدا از ما و من گشتم جدا
شد ظلمتم نور و صفا من عین نور انورم
هم صورت و معنی منم هم حجت و دعوی منم
هم دنیی و عقبی منم هم از دو عالم برترم
تا گشت جانم با نوا از گنج وصل جانفزا
کردم اسیری گم ترا دیگر چه یادت آورم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
غرق بحر وحدتیم، من، من نیم
گوهر بی قیمتم، من، من نیم
من ز جان فانی بجانان یافتم
من به اوج رفعتم، من، من نیم
عاشقم معشوقم و عشقم چه ام
مست جام حیرتم، من، من نیم
من ندانم من منم، یا من ویم
در عجایب حالتم، من، من نیم
عین دریایم بمعنی درنگر
ننگری در صورتم، من، من نیم
نور سازم ظلمت عالم بعلم
آفتاب قدرتم، من، من نیم
گنج معنی ام درین صورت نهان
من طلسم حکمتم، من،من نیم
من چیم عنقای بی نام و نشان
من بقاف قربتم، من، من نیم
تشنه را سیراب دارم از کرم
زانکه بحر رحمتم، من، من نیم
در مقام وحدتم، بل وحدتم
کی اسیر کثرتم، من، من نیم
زیر پا آرم اسیری با دو کون
شاهباز همتم، من،من نیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
من درون درد درمان یافتم
در حجاب کفر ایمان یافتم
سالها رفتم براه جست و جو
تا فراق و وصل یکسان یافتم
در نقاب جمله ذرات کون
حسن او پیدا و پنهان یافتم
آنکه بیرون از دل و جان جستمش
عاقبت هم در دل و جان یافتم
هرچه دارد نقش هستی در جهان
در لباس جمله جانان یافتم
تاکه گشتم محو مطلق در فنا
در سلوک راه پایان یافتم
در بدر گردیدم و جستم خبر
زین گدائی بوی سلطان یافتم
حق به نقش ما و تو دارد ظهور
مظهر واجب چو امکان یافتم
من اسیری در بقا بعدالفنا
مظهر کل بحر عمان یافتم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
زنگ دوئی ز آینه دل زدوده ایم
تا حسن جانفزای تو با تو نموده ایم
همچو کلیم تا که بطور دل آمدیم
انی اناالله از همه عالم شنوده ایم
در گلشن وصال چو شاهان بعیش و ناز
دایم حریف شاهد و پیمانه بوده ایم
بگذار ای رقیب مرا با جفای دوست
مایار خود بجور و وفا آزموده ایم
گفتم که عشق ما بتو هر دم فزون چراست
گفتا از آنکه ما بملاحت فزوده ایم
گفتم بدیر و کعبه چرا روی کرده اند
گفتا از آنکه ما همه جا رو نموده ایم
گفتم که پیر میکده این در چه بسته؟
گفتا اسیریا که درآ در گشوده ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ما در طریق عشق تو جانباز بوده ایم
از عاشقان خانه برانداز بوده ایم
شهباز وار در پی صید همای وصل
ما در هوای قدس به پرواز بوده ایم
درد است و سوز و ساز ره عاشقان حق
ما در طریق عشق بدین ساز بوده ایم
از زاهد فسرده نهانست راه عشق
خوش وقت ما که محرم این راز بوده ایم
ما در سماع شوق تو در نغمه و نوا
با ارغنون عشق هم آواز بوده ایم
ما در حریم حرمت جاه و جلال عشق
با سوز و ساز محرم و دمساز بوده ایم
مااز سر نیاز اسیری براه فقر
پیوسته بی تکبر و بی ناز بوده ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
چون بفضل حق رهی در ملکت جان یافتم
صد هزاران عالم بیحد و پایان یافتم
سال ها درهر یکی زان عالم اقلیم جان
سیر کردم جمله عالم عین جانان یافتم
جمله ذرات عالم از لطیف و از کثیف
هم زمهر روی او چون ماه تابان یافتم
چون ز لذات دو عالم در گذشتم مردوار
دردهجران را ز وصل دوست درمان یافتم
عالم آثار و افعال و صفات بی کران
جمله یک دریای نور ذات رحمان یافتم
سالهای بیحد وعد اندر آن دریای نور
غوطه ها خوردم که آخر در عرفان یافتم
خویش را با جمله اشیا بی حساب و بی شمار
در تجلی فانی اندر ذات سبحان یافتم
چون ز قید خود اسیری گشت مطلق آخرش
عین اسما و صفات ذات یزدان یافتم
گنج بی پایان کشف برکمال معرفت
هم ز لطف نوربخشش سخت آسان یافتم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
زین دام تن گهی که چو شهباز برپرم
بالی بهم زنم ز سماوات بگذرم
نهصد هزار دوره عظمی ورای عرش
طیران کنم که جز برخ دوست ننگرم
هر لحظه بحسن دگر صدهزار بار
بینم جمال عارض آن ماه پیکرم
در هر تجلیی ز جمالش شوم فنا
کلی حجاب هستی خود را ز هم درم
چندین هزار دور برآید در آن فنا
تا از بقای خویش کند زنده دلبرم
از خلعت منی چو مرا یار عور ساخت
آنگه لباس هستی خود کرد در برم
دیدم که هر چه هست منم، نیست هیچ غیر
هر ذره گشته پرده برروی انورم
آئینه جمال جهان سوز روی ماست
از حیز عدم بوجود آنچه آورم
حالات مابشرح نیاید اسیریا
تا لطف نوربخش جهان گشت رهبرم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
تا در طریق عشق تو من جان فشان شدم
بی جان شدم ولیک جهان در جهان شدم
زان دم که باختم دل و جان در قمار عشق
از هر چه عقل فرض کند، بیش از آن شدم
شهباز همتم چو پر و بال برگشاد
بالاتر از زمین و زمان و مکان شدم
تا با نشان شوم مگر از یار بی نشان
نام و نشان گذاشتم و بی نشان شدم
چون در فنا ز هستی خود نیست آمدم
در عالم بقا بخدا جاودان شدم
تا گشته ام گدای گدایان کوی تو
در ملک فقر پادشه شه نشان شدم
آزاده چون که گشت اسیری ز قید خویش
مطلق بکوی عشق و جنون داستان شدم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
ای عاشقان، ای عاشقان، من جسمهارا جان کنم
ای عارفان، ای عارفان، جانها بحق جانان کنم
ای سالکان، ای سالکان، اندر پناه من شوید
تا جغد را سربرکنم، شهباز در جولان کنم
ای صادقان، ای صادقان، صدق آورید از جان و دل
من درد را درمان کنم، من قطره را عمان کنم
ای بیدلان، ای بیدلان، محنت شد و شادی رسید
من با شما آن شاه را هم عهد و هم پیمان کنم
ای عالمان، ای عالمان، زین علمها جاهل شوید
تا من بتعلیم خدا مشکل همه آسان کنم
ای رهروان، ای رهروان، با ما روید این راه را
تا من شما را از کرم ره بین و هم ره دان کنم
ای کافران، ای کافران، نومید بودن شرط نیست
من دیر را مسجد کنم، من کفر را ایمان کنم
ای عابدان، ای عابدان، در خوف باشید و رجا
هم عاصیان عابد کنم، طاعات را عصیان کنم
ای منعمان، ای منعمان، دل در جهان بستن چرا
من منعمان مفلس کنم، من سود را خسران کنم
ای بیکسان، ای بیکسان، هستم چو غمخوار شما
هم با شما مونس شوم، هم کار غمخواران کنم
ای غافلان، ای غافلان، خوش از اسیری غافلید
من کوه را صحرا کنم، صحرا همه بستان کنم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
آن یار رو ز ما بچه رو می کند نهان
چون روی خوبش از همه رو دیده ام عیان
جان مگو نهان بجهان شد جمال او
زیرا که روی دوست عیانست از جهان
وحدت بنقش و صورت کثرت ظهور یافت
یک ذات بیش نیست چه پیدا و چه نهان
پیدا بنقش جمله عالم نمود یار
از غیر او نه نام توان یافت نه نشان
نقش دویی نمود ولی جز یکی نبود
این اختلاف صورت و معنی جسم و جان
حسنش بشکل هر دو جهان چون که جلوه کرد
عالم نمود ورنه چه کون و کجا مکان
جایی رسید جان اسیری براه عشق
کانجا نه نام کشف و عیان بود و نه نشان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
بس غریب و طرفه افتادست حال عاشقان
جسم ایشان در زمین و جانشان برآسمان
در مکان ابدان ایشان پای بند آمد ولی
دایما ارواحشان طیران کند در لامکان
ظاهر ایشان بود مشغول خلق از مرحمت
لیک در باطن ز حق نبوند غافل یکزمان
در شعاع مهر ذاتش فانی مطلق شدند
پس بحق باقی شده دیدند حیات جاودان
ازمقام بی نشانی صد نشان آورده اند
در فنای عشق تا گشتند بی نام و نشان
چونکه ایشان بوده اند ایجاد عالم را سبب
برطفیل ذاتشان آمد همه کون و مکان
هست با هریک ز حق فیض و عطا بی منتها
ای اسیری حال ایشان نیست درحد و بیان