عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ز اهل جود، چه منت؟ دهنده یزدان است
نه نور خانه ز روزن، ز مهر تابان است
مراد خود زدر دوست کن طلب، کآنجا
کسی که نیست رهش، چوبدار و دربان است
بوقت مرگ، کریمی بزیر لب میگفت
خوش است داد و دهش، گرچه دادن جان است
چه به از این که شود از تو سیر، گرسنه یی
بجاست گر لب گندم همیشه خندان است!
ببند بار خود ای نخل، تا جوانی هست
که پنج روز دگر این بهار مهمان است
ز باغ، صحبت یاران بود غرض واعظ
که باغ ما و گل ما، جمال یاران است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
قالیت، گرنه کار کرمان است
زینت خانه سفره نان است
آب و جاروب خانه عاشق
مژه تر، سرشک ریزان است
نیست باغی بدلگشایی خلق
گل این باغ، روی خندان است
سبزه گلشن محبت را
روی گرم آفتاب تابان است
خلق زنجیرسان چو بافت بهم
میهمانخانه نیست زندان است
فرح آرد نهفتگی از خلق
پسته در زیر پوست خندان است
مدعا عرض گشت، گریه کجاست؟
کشته شد تخم، وقت باران است
نیست چین بر رخ تو از پیری
بر وجود تو خط بطلان است
گوش بر ناله یی نمی بیند
ورنه واعظ هزاردستان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
مرد روشندل، ز نقص خویشتن شرمنده است
ماه نو از ناتمامی،سر بزیر افگنده است
هیچ کافر بسته زنار خود بینی مباد
از خود آزاد است هرکس کو خدا را بنده است
گفت وگوی عشق را نازم، که چون اندام یار
هر لباسی را که میپوشی برو زیبنده است
استخوان ما نمک پرورده لعل لبی است
خون ما ای دشمن بیباک، از آن گیرنده است
نیست در عالم همین واعظ اسیر عشق تو
سرو آزاد ترا، هرکس که دیدم بنده است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
تا کی غم معاش خورم؟ وقت بندگی است
مردم ز فکر زندگی ای دل چه زندگی است
باشد برو ز هر نفسی تازیانه یی
زان باد پای عمر توگرم دوندگی است
بر سر بود نشیمن گل، از شکفتگی
در پای جای خار مدام از گزندگی است
دست سخاست، پایه معراج برتری
جای سحاب، بر سر خلق از دهندگی است
واعظ بس است زینت ما فقر و مسکنت
چون گل طراز جامه درویش ژندگی است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دیدم ملک و مال جهان را، ندیدنی است
دامن بود گلی که ازین خار چیدنی است
پوشیدنیست چشم ز هر کار این جهان
الا تهیه سفر خود که دیدنی است
شاخ قدت خمیده ز بار شکستگی
زین شاخ مرغ روح تو آخر پریدنی است
دامن فشاندنیست ز هر چیز در جهان
جز پای آرزو که به دامن کشیدنی است
اسباب زندگی، همه باب فرامشی است
مرگست مرگ، آنچه به خاطر رسیدنی است
نبود بجز فروختنی در دکان عشق
جز جنگ آن نگار که بر خود خریدنی است
نسبت درست کرده به لعل پرآب او
در تشنگی عقیق، از آن رو مکیدنی است
میدانم از رسایی اخلاص خویشتن
گر نام من بخاطر یاران رسیدنی است
باشد ز شوق خدمت یاران قدردان
گر در جهان کلام تو واعظ دویدنی است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
سوی قبرستان گذاری کن، که خوش بوم و بریست
سبزه هر سو خط یاری گل رخ سیمین بریست
بسکه پربار از گل صدرنگ حسرت گشته است
سر نهاده بر زمین، در هر قدم شاخ زریست
هر طرف آرامگاه شاه دامادیست شوخ
هر قدم گردک سرای نو عروس دلبریست
هر قدم در دانه ها از بس بخاک افتاده اند
چشم دل گر واکنی، هر جاده عقد گوهریست
گوش هوش مردمان از پنبه غفلت پر است
ورنه هر نعشی بدوشی، واعظی بر منبریست
بر جنون دل نهادان جهان بی بقا
هر مزار نوگلی از سبزه تر محضریست
ای که دایم میکنی جان از پی زر یافتن
عبرتی زین کاخ ویرانت، به از گنج دریست
کرد واعظ ذکر مرگ و، فکر مرگ اما نکرد
پیش او مردن حق، اما از برای دیگریست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
فکر سامان جهان، کار من رنجور نیست
برنیاید این تلاش از ناتوانان، زور نیست
میکشد خود را بر اوج جاه این دار فنا
پایه مرد خویشتن بین را کم از منصور نیست
یافتی چون ملک دل، بگشا به اظهارش زبان
والی این مملکت را، حاجت منشور نیست
تنگ روزی، بیش گردد بهره مند از مال خود
جوی بهتر میخورد آبی که آن پرزور نیست
گرچه دورم از دل این خلق دل از حق بدور
گر ازین دوری بحق نزدیک گردم، دور نیست
مهر دولت گر کشد تیغ از پس دیوار فقر
برنخیزد سایه وش واعظ اگر بیشور نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
درد ما از پختگی، زحمت ده هر گوش نیست
چون می(خم) دیگ ما را ناله یی در جوش نیست
چون بود پوشیده از مردم ز بیچیزی چه باک؟
این طبق را نعمتی بالاتر از سرپوش نیست
بودی آسان، گر زاظهار تبحر تن زدن
از فغان هرگز لب دریا چرا خاموش نیست
از درشتی، لب چو بندی، نشنوی هرگز درشت
پنبه یی، چون نرمی گفتار بهر گوش نیست
نیست بی آوازه ممکن ریزش اهل سخا
وقت رفتن سیل هرگز از فغان خاموش نیست
واعظ از مردن چه غم؟ گر از علایق رسته یی
راه آسانست، گر باری ترا بر دوش نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
به غیر معنی رنگین، مجو ز ما میراث
به غیر رنگ چه میماند از حنا میراث؟
ندیده نقش کس از پشت پا بره، چه عجب
ز اهل ترک نماید اگر بجا میراث؟
معاش زنده دلان را بقدر زندگی است
چو شمع مرد نماند از او ضیا میراث
زما بغیر کدورت چه میبرد وارث؟
بجز غبار نمیماند از صبا میراث
گذر بسبزه خاکم کن و، به پیچ بخود
زما نمانده جز این باغ و آسیا میراث
بس اس خاک نهادی زما و تکیه بحق
زما نماند گو فرش و متکا میراث
همیشه تیره روانیست سرنوشتم از آن
چو خامه نیست بغیر از سخن مرا میراث
چو گل که رفته و، زو یادگار مانده گلاب
خوش است بذل سبیلی ز اغنیا میراث
به غیر دست تهی، کآن به از دو صد گنج است
چه می برند ز ما، وارثان ما میراث
چنین که رسم عطا برفتاده، نیست عجب
عصا و خرقه بی زر نهد گدا میراث
ز من که بر دگران است عهده کفنم
چه غم نماند دستار یا قبا میراث
اثر به غیر نکویی نماند از نیکان
به جز گلاب چه ماند ز گل به جا میراث
به راه مرگ پدر شد ترا دو دیده سفید
از آن به چشم تو گردیده توتیا میراث
تلاش کن که در آیینه خانه گیتی
نماند از تو چو صیقل به جز صفا میراث
کنید قطع نظر وارثان ز میراثش
که میبرد ز کفن واعظ از شما میراث؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
واعظ مکن نصیحت خود صرف ما عبث
در چشم کور چند کشی توتیا عبث
سرگشتگی است منزل از خود گذشتگان
نقش قدم فتاده بدنبال ما عبث
تا کی برنگ مردم عالم برآمدن؟
آیینه شد بهر بدو نیک آشنا عبث
کردم ز خدمت تو هما را بزیر بار
نشکستم استخوان چون نی بوریا عبث
مقصود از سفر گرو از عمر بردنست
تاکی دوی بکوه و کمر چون صدا عبث؟
با اشک و ناله بر هر دانه یی ز رزق
ای دل ملرز این همه چون آسیا عبث؟
این گل که من ز الفت احباب چیده ام
واعظ به خویش نیز شدم آشنا عبث
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
زندگی شد همه نابود، پی بود عبث
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
کفن از تار امل بافی ما ماند به ما
در جهان این همه جان کندن ما بود عبث
بسیه چاه لحد، پا چو گذاری، دانی
بوده است این در و دیوار زراندود عبث
جان پی بندگی آمد بتن و، کار نساخت
دامن پاک، به این خاک و گل آلود عبث
شد جوانی و، ندیدم بجز کلفت از آن
ریخت حلوا و،نخوردیم به جز دود عبث
تا که جستیم غنا، رفت ز کف راحت فقر
ریش کردیم جگر، از پی بهبود عبث
نه درم بر درم افزود ز امساک ترا
داغ بر داغ و الم بر الم افزود عبث
طامع از دردسر حرص نیاسود دمی
صندل آسا بدر خلق جبین سود عبث
تیره جان، زود جدایی کند از روشندل
الفت شعله بود این همه با دود عبث
دل سیه گشت ز اندیشه چرک دنیا
واعظ این زنگ ازین آینه نزدود عبث
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
عقل اگر داری مکن هرگز تمنا تخت و تاج
کز بسی گردنکشان مانده است برجا تخت و تاج
ما شه اقلیم فقریم و، سپاه ما غم است
بی سر و پاییست ما شوریدگان را تخت و تاج
روی دست دولت دنیا سبک مغزان خورند
نیست جز موج و حبابی پیش دانا تخت و تاج
در میان می بود اگر دلال چشم اعتبار
با گدایی خویش را می کرد سودا تخت و تاج
آب در چشمش نمی گردید از حسرت، اگر
خویش را گوهر نمی کرد آشنا با تخت و تاج
ما و دل، اسکندر و آیینه گیتی نما
باد ارزانی بما فقر و، بدارا تخت و تاج!
نیست بالاتر ز بی نام و نشانی دولتی
بس بود دیوانگان را کوه و صحرا تخت و تاج
بی سر و پایی نه هر چون واعظی را میدهند
کی تواند یافتن هر بی سر و پا تخت وتاج؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
نیست از بد گوهران، نرمی کم از دشنام تلخ
در چشیدن تلخ باشد روغن بادام تلخ
رهنمایی به ز بد گوهر ندارد پیر عقل
نیست از بهر عصا، چوبی به از بادام تلخ
در مذاق کام جویان، از دعا شیرین تراست
بر لب چو شکرش، گر بگذرد دشنام تلخ
نیست خالی التفاتش هم بما از زهر چشم
هر نگاهش چون رگ تلخیست در بادام تلخ
عیش گیتی در دل غمگین ندارد لذتی
نیست شیرینی نمایان از شکر در کام تلخ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
هرکس به سخا زنده بود، مرگ ندارد
شه کو همه را داد، کجا جامه گذارد؟
آش عجبی می پزد، از بهر خود آنکس
کز خانه دلها به ستم دود برآرد
تاراج کند خانه عمر اهل ستم را
درویش چو هنگام دعا دست برآرد
امروز چو درویش کسی نیست توانگر
کو مرگ خوشی دارد، اگر هیچ ندارد
در مزرع ایام بده، تا بدهندت
دهقان درود هیچ، ز تخمی که نکارد
واعظ چه بخود این همه سوزی ز غم مرگ
آسوده شدن این همه اندیشه ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
زما بخشم جهان دو رنگ میگذرد
صباح و شام برنگ پلنگ میگذرد
توان ز عینک پیران به چشم دل دیدن
که تیر آه ضعیفان ز سنگ میگذرد
تمام عمر تو ای ساده دل زنقش هنر
بفکر جامه خوش طرح و رنگ میگذرد
بخون خویش نمودیم صلح با تو همان
زما چو تیر نگاهت بجنگ میگذرد
جهان ز نعمت درد تو گشته مالامال
همان معاش دل خسته تنگ میگذرد
بگیر بهره خود ای نهال باغ وجود
که آب عمر بسی بیدرنگ میگذرد
فریب جلوه دنیا نمیخورم واعظ
اگر چه پر ز برم شوخ و شنگ میگذرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
صرصر آهم چراغ روز را خاموش کرد
موج اشکم، آسمان را حلقه ها در گوش کرد
پنبه آواز جرس را کم ز سنگ سرمه نیست
هرزه نالان را به نرمی میتوان خاموش کرد
عشق تا واکرد در میخانه فیض ترا
نوبهار از غنچه گلبن را سبو بر دوش کرد
در جهان هرکس به تلخی زندگانی کرده است
زهر مردن را بآسانی تواند نوش کرد
گرم رویان را چه پروا از تریهای عدو؟
آتش گل را به شبنم کی توان خاموش کرد؟
تیر باران حوادث واعظ دلخسته را
در جهان از خرقه صد پاره جوشن پوش کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
حبذا زور جنون، مغلوب زنجیرم نکرد
مرحبا سیل فنا، ممنون تعمیرم نکرد
همچو دندانی که افتد در جوانیها مرا
برنیامد از دهان حرفی که دلگیرم نکرد
خلق را از بس مزور دیده ام در حیرتم
کز چه بود آیا که مادر آب در شیرم نکرد
بسکه جز من کسی نمی بیند ز زشتی روی من
هیچ نقاشی بجز آیینه تصویرم نکرد
من کیم؟دیوانه یی سرمست کز زور جنون
هیچ کس جز حلقه اطفال زنجیرم نکرد
آرزوی خلوتی هرگز در آن صورت نبست
هیچ جا چون خانه آیینه دلگیرم نکرد
شهر پاکان را، ندیدم زیرپا مانند سیل
پیری از کوه جوانی تا سرازیرم نکرد
خوان دنیا در خورند اشتهای حرص نیست
جز قناعت نعمتی واعظ از آن سیرم نکرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
دلخوردنی ز مال، به اهل غنا رسد
کاهیدنی ز دانه، به سنگ آسیا رسد
آگه نبیند اهل تنعم ز مغز کار
کی استخوان و گر نه بمسکین هما رسد؟
گر نعمت جهان، همه قسمت شود بخلق
آسودگی بمردم بیدست و پا رسد
دولت بزیر تیغ سمورم نشانده است
شاید که راحتی ز نی بوریا رسد
درپا نه ناتوانیم از ضعف پیری است
پا سست کرده تن، که اجل از قفا رسد
صندل ز اغنیا، سر بی درد سر ز ما
دنیا به شاه و راحت دنیا به ما رسد
دولت ز اهل دولت و غیرت ز اهل دل
بازی بکودکان و تماشا به ما رسد
بستند بار خود همه زین کهنه آسیا
واعظ ستاده ایم، که نوبت به ما رسد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
از جگر خوناب اشکم خوش به سامان میرسد
وه چه رنگین کاروانی از بدخشان میرسد
میرسد صد ره مرا از ناتوانی جان بلب
تا نگاه حسرت از چشمم بمژگان میرسد
میکشد بیش از تو زحمت رزق، تا یابد ترا
میرسد تا بر لبت، جان بر لب نان میرسد
نیست از الوان نعمت ها، بجز زحمت ز تو
همچنان کز لقمه، خاییدن به دندان میرسد
رخ چو کاهی شد ز پیری، دل به خود یک جو مبند
خوشه گردد زرد، چون عمرش به پایان میرسد
چهره دل میکند پاک از غبار یاد شهر
دست واعظ گر به دامان بیابان میرسد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
ز دستبرد حوادث گرت خبر باشد
بکیسه دست کرم، به ز مشت زر باشد
مجو ز خاطر ناخوش، تلاش معنی خوش
سخن طراز قلم، از دماغ تر باشد
اشارتی است غبارت بدیده از پیری
که بایدت پس ازین خاک در نظر باشد
بها فزایدت از صحبت مصاحب نیک
که قیمتی بود آبی که در گهر باشد