عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
گر خون دل از دیده روان شد شده باشد
رازی که نهان بود عیان شد شده باشد
گر پرده بر افتاد ز عشاق بر افتد
ور حسن تو مشهور جهان شد شده باشد
دین و دل و عقلم همه شد در سر کارت
جان نیز اگر بر سر آن شد شده باشد
از حسرت آن لب گر از این دیدهٔ خونبار
یاقوت ترو لعل روان شد شده باشد
بر یاد رخت دیده غمدیدهٔ عشاق
بر هر مه و مهر ار نگران شد شده باشد
هر کو گل رخسار تو یکبار بهبیند
گر جامه در آن نعرهزنان شد شده باشد
چون رخش تجلی بجهانی بجهان تو
عقل از سر نظار گیان شد شده باشد
در دیدهٔ عشاق عیانی تو چو خورشید
رویت گر از اغیار نهان شد شده باشد
آئی چو بر فیض نماند آنرا روئی
تو شاد بمان او ز میان شد شده باشد
رازی که نهان بود عیان شد شده باشد
گر پرده بر افتاد ز عشاق بر افتد
ور حسن تو مشهور جهان شد شده باشد
دین و دل و عقلم همه شد در سر کارت
جان نیز اگر بر سر آن شد شده باشد
از حسرت آن لب گر از این دیدهٔ خونبار
یاقوت ترو لعل روان شد شده باشد
بر یاد رخت دیده غمدیدهٔ عشاق
بر هر مه و مهر ار نگران شد شده باشد
هر کو گل رخسار تو یکبار بهبیند
گر جامه در آن نعرهزنان شد شده باشد
چون رخش تجلی بجهانی بجهان تو
عقل از سر نظار گیان شد شده باشد
در دیدهٔ عشاق عیانی تو چو خورشید
رویت گر از اغیار نهان شد شده باشد
آئی چو بر فیض نماند آنرا روئی
تو شاد بمان او ز میان شد شده باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
گر گاسهٔ سر ظرف جنون شد شده باشد
ور بر تنم این کاسه نگون شد شده باشد
از بام چو افتاد مرا طشت برندی
رسوائی از اندازه برون شد شده باشد
چون دست ز جان شستم اگر در غم هجران
رنج تن رنجور فزون شد شده باشد
چون یاد لبش کردم و خون شد جگر من
از رهگذر دیده برون شد شده باشد
بگداخت مرا چون جگر از حسرت اگر هم
دل نیز در این واقعه خون شد شده باشد
تا چشم چو صاد تو بخوبیت بود فیض
گر بر سرش ابروی تو نون شد شده باشد
حال دل خون گشتهٔ فیض ار تو بپرسی
گوئی چو بگویند که خون شد شده باشد
ور بر تنم این کاسه نگون شد شده باشد
از بام چو افتاد مرا طشت برندی
رسوائی از اندازه برون شد شده باشد
چون دست ز جان شستم اگر در غم هجران
رنج تن رنجور فزون شد شده باشد
چون یاد لبش کردم و خون شد جگر من
از رهگذر دیده برون شد شده باشد
بگداخت مرا چون جگر از حسرت اگر هم
دل نیز در این واقعه خون شد شده باشد
تا چشم چو صاد تو بخوبیت بود فیض
گر بر سرش ابروی تو نون شد شده باشد
حال دل خون گشتهٔ فیض ار تو بپرسی
گوئی چو بگویند که خون شد شده باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
خنک دیدهٔ کان ترا دیده باشد
ز گلزار حسنت گلی چیده باشد
سراپا نظر گشته باشد کسی کو
جمال ترا یک نظر دیده باشد
چه دیده است چشمیکه رویت ندیده
چه بشنیده آن کز تو نشنیده باشد
بجمعی تو دزدیده نگذشته باشی
که هر یک نگاهی ندزدیده باشد
خرامان براهیکه بگذشته باشی
بسا دل ز حسرت خراشیده باشد
نقاب ارگشائی و گر رخ بپوشی
ز بیگانه آن روی پوشیده باشد
گره گرزنی زلف را ور گشائی
بهر طور باشی پسندیده باشد
نشاط دلم از نشاط تو باشد
نخندیده باشی نخندیده باشد
کسی کو گرفته است در بر خیالت
به بیداری او خوابها دیده باشد
خیالت کسیرا که در سر مقیم است
محالست یکلحظه خسبیده باشد
کسی را که عشق نگاریست در سر
ز سیمای او غم تراویده باشد
چو در وصف حسن تو گوید سخن فیض
سرا پای موزون و سنجیده باشد
ز گلزار حسنت گلی چیده باشد
سراپا نظر گشته باشد کسی کو
جمال ترا یک نظر دیده باشد
چه دیده است چشمیکه رویت ندیده
چه بشنیده آن کز تو نشنیده باشد
بجمعی تو دزدیده نگذشته باشی
که هر یک نگاهی ندزدیده باشد
خرامان براهیکه بگذشته باشی
بسا دل ز حسرت خراشیده باشد
نقاب ارگشائی و گر رخ بپوشی
ز بیگانه آن روی پوشیده باشد
گره گرزنی زلف را ور گشائی
بهر طور باشی پسندیده باشد
نشاط دلم از نشاط تو باشد
نخندیده باشی نخندیده باشد
کسی کو گرفته است در بر خیالت
به بیداری او خوابها دیده باشد
خیالت کسیرا که در سر مقیم است
محالست یکلحظه خسبیده باشد
کسی را که عشق نگاریست در سر
ز سیمای او غم تراویده باشد
چو در وصف حسن تو گوید سخن فیض
سرا پای موزون و سنجیده باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
دلی کز دلبری دیوانه باشد
بکیش عاشقان فرزانه باشد
دلی کو از غمی باشد پریشان
کلید عیش را دندانه باشد
غم آمد مایه شادی در این راه
خوشا آندل که غمرا خانه باشد
نخواهم من بهشت و کوثر و حور
بهشت من غم جانانه باشد
خیالش حور و اشکم نهر کوثر
شرابم عشق و دل پیمانه باشد
چو پروازی کنم یا جای گیرم
پر و بالم غم و غم لانه باشد
غم عشقی که پایانی ندارد
دل و جان منش کاشانه باشد
دلم جز درد و غم چیزی نخواهد
چرا خواهد مگر دیوانه باشد
مبادا غم دلی را جز دل من
که جای گنج در ویرانه باشد
اگر جای دگر مسند کند غم
دلم چون آستین خانه باشد
بر من غیر غم افسون وزرقست
بر من غیر عشق افسانه باشد
کسی را کو دمی بی غم سرآید
نباشد آشنا بیگانه باشد
بهر جا هر غمی باشد بهل فیض
که جز جان منش کاشانه باشد
بکیش عاشقان فرزانه باشد
دلی کو از غمی باشد پریشان
کلید عیش را دندانه باشد
غم آمد مایه شادی در این راه
خوشا آندل که غمرا خانه باشد
نخواهم من بهشت و کوثر و حور
بهشت من غم جانانه باشد
خیالش حور و اشکم نهر کوثر
شرابم عشق و دل پیمانه باشد
چو پروازی کنم یا جای گیرم
پر و بالم غم و غم لانه باشد
غم عشقی که پایانی ندارد
دل و جان منش کاشانه باشد
دلم جز درد و غم چیزی نخواهد
چرا خواهد مگر دیوانه باشد
مبادا غم دلی را جز دل من
که جای گنج در ویرانه باشد
اگر جای دگر مسند کند غم
دلم چون آستین خانه باشد
بر من غیر غم افسون وزرقست
بر من غیر عشق افسانه باشد
کسی را کو دمی بی غم سرآید
نباشد آشنا بیگانه باشد
بهر جا هر غمی باشد بهل فیض
که جز جان منش کاشانه باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
تا می نخورم زان کف مستانه نخواهم شد
تا او نزند راهم دیوانه نخواهم شد
تا تن نکنم لاغر جانم نشود فربه
تا جان ندهم از کف جانانه نخواهم شد
از خویش تهی گشتم تا پر شدم از عشقش
دیگر ز چنین یاری بیگانه نخواهم شد
ناصح تو منه بندم بیهوده مده پندم
صد سال اگر گوئی فرزانه نخواهم شد
گفتی که مشو عاشق دیوانه کند عشقت
گر توندهی پندم دیوانه نخواهم شد
عقلست گر آبادی ویرانگیم خوش تر
ور عقل شود ویرانه نخواهم شد
آن قطرهٔ بارانم کاندر صدفی افند
بی پرورش دریا دردانه نخواهم شد
معشوق مجازی را هنگامهٔ بازی را
گر شمع شود پیشم پروانه نخواهم شد
دل را بخدا بندم تا خانهٔ حق باشم
دل را به بتان ندهم بتخانه نخواهم شد
در عشق بتان کس افسانهٔ عالم شد
من لیک بدین افسان افسانه نخواهم شد
دیوار کندم جادو در عشق پری رویان
دل می ندهم از کف دیوانه نخواهم شد
فیض است وره مردان شوریدگی و افغان
با مردم فرزانه همخانه نخواهم شد
تا او نزند راهم دیوانه نخواهم شد
تا تن نکنم لاغر جانم نشود فربه
تا جان ندهم از کف جانانه نخواهم شد
از خویش تهی گشتم تا پر شدم از عشقش
دیگر ز چنین یاری بیگانه نخواهم شد
ناصح تو منه بندم بیهوده مده پندم
صد سال اگر گوئی فرزانه نخواهم شد
گفتی که مشو عاشق دیوانه کند عشقت
گر توندهی پندم دیوانه نخواهم شد
عقلست گر آبادی ویرانگیم خوش تر
ور عقل شود ویرانه نخواهم شد
آن قطرهٔ بارانم کاندر صدفی افند
بی پرورش دریا دردانه نخواهم شد
معشوق مجازی را هنگامهٔ بازی را
گر شمع شود پیشم پروانه نخواهم شد
دل را بخدا بندم تا خانهٔ حق باشم
دل را به بتان ندهم بتخانه نخواهم شد
در عشق بتان کس افسانهٔ عالم شد
من لیک بدین افسان افسانه نخواهم شد
دیوار کندم جادو در عشق پری رویان
دل می ندهم از کف دیوانه نخواهم شد
فیض است وره مردان شوریدگی و افغان
با مردم فرزانه همخانه نخواهم شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
عشق از دل گذشت تا جان شد
جان هم از عشق تا که جانان شد
کارم از کار عشق سامان یافت
دردم از درد عشق درمان شد
ره بایمان خود نمیبردم
کفر زلف تو راه ایمان شد
هرکه چشم تو دید مست افتاد
و آنکه روی تو دید حیران شد
هر کجا بود خاطر جمعی
در غم زلف تو پریشان شد
از وصال تو فیض بهره نیافت
عمر او جمله صرف هجران شد
روز عمرش بغصه و غم رفت
شب او هم بآه و افغان شد
جان هم از عشق تا که جانان شد
کارم از کار عشق سامان یافت
دردم از درد عشق درمان شد
ره بایمان خود نمیبردم
کفر زلف تو راه ایمان شد
هرکه چشم تو دید مست افتاد
و آنکه روی تو دید حیران شد
هر کجا بود خاطر جمعی
در غم زلف تو پریشان شد
از وصال تو فیض بهره نیافت
عمر او جمله صرف هجران شد
روز عمرش بغصه و غم رفت
شب او هم بآه و افغان شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
ز مهر آن پری رویم دل دیوانه روشن شد
سراسر مشعلی شد دل تمام این خانه روشن شد
شراری بر دل آن آشنا آن را هم
وزین مشعل دل تاریک هر بیگانه روشن شد
شبی آمد بدین ویرانه گفتا ای فلان چونی
کشیدم آهی از دل سقف این ویرانه روشن شد
فروغ آهم از دل زمهرش روشنی دارد
ز درّ شب چراغ عشق این کاشانه روشن شد
چو آبم برد این آتش ز اشگم دیده شد دریا
چو روزم تیره شد از غم ز آهم خانه روشن شد
چو آه آتش افشانم زسوز دل بگردون شد
کواکب از شرار این دل دیوانه روشن شد
چو روی این غزل رافیض در طور حقیقت کرد
ز فیض آن دل هر عاقل و دیوانه روشن شد
سراسر مشعلی شد دل تمام این خانه روشن شد
شراری بر دل آن آشنا آن را هم
وزین مشعل دل تاریک هر بیگانه روشن شد
شبی آمد بدین ویرانه گفتا ای فلان چونی
کشیدم آهی از دل سقف این ویرانه روشن شد
فروغ آهم از دل زمهرش روشنی دارد
ز درّ شب چراغ عشق این کاشانه روشن شد
چو آبم برد این آتش ز اشگم دیده شد دریا
چو روزم تیره شد از غم ز آهم خانه روشن شد
چو آه آتش افشانم زسوز دل بگردون شد
کواکب از شرار این دل دیوانه روشن شد
چو روی این غزل رافیض در طور حقیقت کرد
ز فیض آن دل هر عاقل و دیوانه روشن شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
بجانی لطف پنهان میفروشد
جهانی جان بیکجان میفروشد
دهد بوسی عوض جانی ستاند
بخر والله ارزان میفروشد
دلم هر دو جهان با صد جهان جان
بیکدم وصل جانان میفروشد
نفهمیده است ذوق عشق و مستی
که هشیاری بمستان میفروشد
شراری گر بیابد ز آتش ما
جنان زاهد به نیران میفروشد
بیک مو زاهد از زلف دو تایش
دو صد خروار ایمان میفروشد
چو آرد در حدیث آن لعل شیرین
شکرها از نمکدان میفروشد
سبوئی محتسب در پرده دارد
عبث خشکی برندان میفروشد
بده جان در رهش ای فیض کان یار
وصال خویش ارزان میفروشد
جهانی جان بیکجان میفروشد
دهد بوسی عوض جانی ستاند
بخر والله ارزان میفروشد
دلم هر دو جهان با صد جهان جان
بیکدم وصل جانان میفروشد
نفهمیده است ذوق عشق و مستی
که هشیاری بمستان میفروشد
شراری گر بیابد ز آتش ما
جنان زاهد به نیران میفروشد
بیک مو زاهد از زلف دو تایش
دو صد خروار ایمان میفروشد
چو آرد در حدیث آن لعل شیرین
شکرها از نمکدان میفروشد
سبوئی محتسب در پرده دارد
عبث خشکی برندان میفروشد
بده جان در رهش ای فیض کان یار
وصال خویش ارزان میفروشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
طرف گلزار گذشتی ز تو گل زار بماند
خار حسرت ز رخت در دل گلزار بماند
آنکه ره جانب او رفت دگر باز نگشت
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
زاهد بیخبر از سرزنشم دست نداشت
آنکه این کار ندانست در انکار بماند
یار بگذاشت مرا با من و بگذشت از من
راحت جان شد و اغیار دل آزار بماند
گشت بیمار که شاید بعیادت آئی
نگرفتی خبری از دل و بیمار بماند
هر که یک جرعه ز خمخانهٔ عشق تو چشید
دیدهاش تا به ابد در کف خمار بماند
فیض بیچاره رهی جانب مقصود نبرد
در بیابان غم بیهده ناچار بماند
خار حسرت ز رخت در دل گلزار بماند
آنکه ره جانب او رفت دگر باز نگشت
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
زاهد بیخبر از سرزنشم دست نداشت
آنکه این کار ندانست در انکار بماند
یار بگذاشت مرا با من و بگذشت از من
راحت جان شد و اغیار دل آزار بماند
گشت بیمار که شاید بعیادت آئی
نگرفتی خبری از دل و بیمار بماند
هر که یک جرعه ز خمخانهٔ عشق تو چشید
دیدهاش تا به ابد در کف خمار بماند
فیض بیچاره رهی جانب مقصود نبرد
در بیابان غم بیهده ناچار بماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
دست از دلم بدار که تابم دگر نماند
از بس سرشک ریختم آبم دگر نماند
تا چند و چند با دل خونین کنم عتاب
گشتم خجل ز خویش عتابم دگر نماند
ای یار غمگسار دگر حال دل مپرس
بستم زبان ز حرف جوابم دگر نماند
پندم دگر مده که نمانده است جای پند
لب را به بند تاب خطابم دگر نماند
آسودگی نماند دگر در سرای تن
بیزار گشتم از خود و خوابم دگر نماند
پایم فتاد از ره و دستم ز کار ماند
پیری شتاب کرد و شتابم دگر نماند
دیریست درد میکشم از عیش روزگار
در جام خوشدلی می نابم دگر نماند
در جستوجوی آب کرم بر و بحر را
گشتم بسی بسر که سرابم دگر نماند
ای یار فیض برده ز باران صحبتم
دامان بگش ز فیض سحابم دگر نماند
از بس سرشک ریختم آبم دگر نماند
تا چند و چند با دل خونین کنم عتاب
گشتم خجل ز خویش عتابم دگر نماند
ای یار غمگسار دگر حال دل مپرس
بستم زبان ز حرف جوابم دگر نماند
پندم دگر مده که نمانده است جای پند
لب را به بند تاب خطابم دگر نماند
آسودگی نماند دگر در سرای تن
بیزار گشتم از خود و خوابم دگر نماند
پایم فتاد از ره و دستم ز کار ماند
پیری شتاب کرد و شتابم دگر نماند
دیریست درد میکشم از عیش روزگار
در جام خوشدلی می نابم دگر نماند
در جستوجوی آب کرم بر و بحر را
گشتم بسی بسر که سرابم دگر نماند
ای یار فیض برده ز باران صحبتم
دامان بگش ز فیض سحابم دگر نماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
چو تو در بر من آئی اثری ز من نماند
چو جدا شوی ز جانم رمقی بتن نماند
سخن از دلم برآید بزبان که با تو گویم
چو نظر کنم بسویت بزبان سخن نماند
بوطن چو بیتو باشم بودم هوای غربت
بسفر چو با تو باشم هوس وطن نماند
ز لطافت خیالت ز تجلی جمالت
همه جان شد است این تن تن من بتن نماند
بنما رهم بجائی که همین تو باشی آنجا
غم جان و تن نباشد سر ما و من نماند
دل و جان نخواهم الا که دهم بخدمت تو
چو بخدمت تو آیم دل و جان بمن نماند
دم نزع گفت جانم ز بدن چها کشیدم
هله دوستان بشارت که ز غم بدن نماند
پس مرگ اگر بیادت نفسی ز جان بر آرم
شود اخگر این تن من بدن و کفن نماند
بزمانه یادگاری چو سخن نباشد ای فیض
برسان سخن بجائی که دگر سخن نماند
چو جدا شوی ز جانم رمقی بتن نماند
سخن از دلم برآید بزبان که با تو گویم
چو نظر کنم بسویت بزبان سخن نماند
بوطن چو بیتو باشم بودم هوای غربت
بسفر چو با تو باشم هوس وطن نماند
ز لطافت خیالت ز تجلی جمالت
همه جان شد است این تن تن من بتن نماند
بنما رهم بجائی که همین تو باشی آنجا
غم جان و تن نباشد سر ما و من نماند
دل و جان نخواهم الا که دهم بخدمت تو
چو بخدمت تو آیم دل و جان بمن نماند
دم نزع گفت جانم ز بدن چها کشیدم
هله دوستان بشارت که ز غم بدن نماند
پس مرگ اگر بیادت نفسی ز جان بر آرم
شود اخگر این تن من بدن و کفن نماند
بزمانه یادگاری چو سخن نباشد ای فیض
برسان سخن بجائی که دگر سخن نماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
عاشقان از لب خوبان می مستانه زدند
بنظر زلف دلاویز بتان شانه زدند
هر که مجنون تو شد از همه قیدی وارست
عاقلان راه نبردند به افسانه زدند
عاشقان چاره دل دادن جان چون دیدند
جان نهاده بکف دل در جانانه زدند
در ازل باده کشان عهد بمستی بستند
پاس پیمان ازل داشته پیمانه زدند
راه ارباب خرد چون نتوانست زدن
بمی و مغبچه راه من دیوانه زدند
گفت حافظ چو کشید از سر اندیشه نقاب
غزلی را که ملایک در میخانه زدند
ما بصد خرمن پندار ز ره چون نرویم
چون ره آدم بیدار بیکدانه زدند
فیض خوش باش که ما را نتوان از ره برد
رهبران دل ما ساغر شکرانه زدند
بنظر زلف دلاویز بتان شانه زدند
هر که مجنون تو شد از همه قیدی وارست
عاقلان راه نبردند به افسانه زدند
عاشقان چاره دل دادن جان چون دیدند
جان نهاده بکف دل در جانانه زدند
در ازل باده کشان عهد بمستی بستند
پاس پیمان ازل داشته پیمانه زدند
راه ارباب خرد چون نتوانست زدن
بمی و مغبچه راه من دیوانه زدند
گفت حافظ چو کشید از سر اندیشه نقاب
غزلی را که ملایک در میخانه زدند
ما بصد خرمن پندار ز ره چون نرویم
چون ره آدم بیدار بیکدانه زدند
فیض خوش باش که ما را نتوان از ره برد
رهبران دل ما ساغر شکرانه زدند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
در روی چه خورشید تو دیدن نگذارند
گرد سر شمع تو پریدن نگذارند
از بدر جبین تو هلالی ننمایند
گل گل شکفد زان رخ و چیدن نگذارند
صد بار نظر افکنم آن سوی و مکرر
از شرم و حیای تو رسیدن نگذارند
لعل تو مگر خمر بهشتست که کس را
زان باده درین نشاه چشیدن نگذارند
با آب حیات است که جز خضر خط تو
کس را بحوالیش چریدن نگذارند
تا تیغ زدی جان طلبی قاعدهٔ کیست
بسمل شدگانرا بطپیدن نگذارند
در دام تو افتاد دل فیض و مر او را
زین سلسله تا حشر رهیدن نگذارند
گرد سر شمع تو پریدن نگذارند
از بدر جبین تو هلالی ننمایند
گل گل شکفد زان رخ و چیدن نگذارند
صد بار نظر افکنم آن سوی و مکرر
از شرم و حیای تو رسیدن نگذارند
لعل تو مگر خمر بهشتست که کس را
زان باده درین نشاه چشیدن نگذارند
با آب حیات است که جز خضر خط تو
کس را بحوالیش چریدن نگذارند
تا تیغ زدی جان طلبی قاعدهٔ کیست
بسمل شدگانرا بطپیدن نگذارند
در دام تو افتاد دل فیض و مر او را
زین سلسله تا حشر رهیدن نگذارند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
عارفان از چمن قدس چو بوی تو کشند
خویش را بیخرد و مست بکوی تو کشند
چون بخورشید فتد چشم حقایق بینان
برقع چشمهٔ خورشید ز روی تو کشند
خستگانت بدرون ظلمات ار گذرند
هر طرف دست بیازند که موی تو کشند
عاشقان با جگر سوخته و چشم پر آب
تشنه آب حیاتی که ز جوی تو کشند
هرچه بینند جمال تو در آن میبینند
صورت و معنی هر چیز بسوی تو کشند
سرو را در نظر آرند بیاد قد تو
گرد گلزار بر آنند که بوی تو کشند
هر ثنا هر که کند در حق هر کس همه را
به له الملک وله الحمد بسوی تو کشند
روز ایشان بود آنگه که برویت نگرند
شب زمانی که در آن طرهٔ موی تو کشند
سخن هر که بهر سوی و بهر روی بود
همه را پخته و سنجیده بسوی تو کشند
لطف و قهر تو بکام دلشان یکسانست
مزهٔ نیشکر از تلخی خوی تو کشند
زاهدان درد کش جام هوا و هوساند
عاشقان بادهٔ صافی ز سبوی تو کشند
هر کسی روی بسوئی بامیدی دارد
آخر الامر همه رخت بسوی تو کشند
کمر بندگیت بسته سراپای جهان
همه الوان نعم از سر کوی تو کشند
کبریای تو بسی سر بسجود اندازد
صوفیان چونکه بجان نعرهٔ هوی تو کشند
فیض فریادکنان بر اثر بانک رود
هر کجا ناله دلسوز ببوی تو کشند
خویش را بیخرد و مست بکوی تو کشند
چون بخورشید فتد چشم حقایق بینان
برقع چشمهٔ خورشید ز روی تو کشند
خستگانت بدرون ظلمات ار گذرند
هر طرف دست بیازند که موی تو کشند
عاشقان با جگر سوخته و چشم پر آب
تشنه آب حیاتی که ز جوی تو کشند
هرچه بینند جمال تو در آن میبینند
صورت و معنی هر چیز بسوی تو کشند
سرو را در نظر آرند بیاد قد تو
گرد گلزار بر آنند که بوی تو کشند
هر ثنا هر که کند در حق هر کس همه را
به له الملک وله الحمد بسوی تو کشند
روز ایشان بود آنگه که برویت نگرند
شب زمانی که در آن طرهٔ موی تو کشند
سخن هر که بهر سوی و بهر روی بود
همه را پخته و سنجیده بسوی تو کشند
لطف و قهر تو بکام دلشان یکسانست
مزهٔ نیشکر از تلخی خوی تو کشند
زاهدان درد کش جام هوا و هوساند
عاشقان بادهٔ صافی ز سبوی تو کشند
هر کسی روی بسوئی بامیدی دارد
آخر الامر همه رخت بسوی تو کشند
کمر بندگیت بسته سراپای جهان
همه الوان نعم از سر کوی تو کشند
کبریای تو بسی سر بسجود اندازد
صوفیان چونکه بجان نعرهٔ هوی تو کشند
فیض فریادکنان بر اثر بانک رود
هر کجا ناله دلسوز ببوی تو کشند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
شوخ آهو چشم من چون روی در صحرا کند
بهر صید از تیر مژگان رخنه در دلها کند
تیر آن ابرو کمان هرگز نمیگردد خطا
هر کرا گردد دچار اندر دل او جا کند
افکند تیری ز مژگان جانب نظارگان
تا برای عشق خود در هر دلی جا وا کند
تا نبگریزد شکار از دام او، چون صید کرد
هر دلی را حلقهٔ از زلف خود بر پا کند
عکس صیادان که صید خویش را از پی روند
صیدش از پی میرود تا شایدش پروا کند
عشق چون در دل کند جا پادشاه دل شود
چون غلامان عقل را در پیش خود برپا کند
هر چه خواهد میکند در کشور دل شاه عشق
عقل را کو زهرهٔ تا حجتی القا کند
عشق صیادست و دلهای خلایق صید او
عقلهای ما اسیرش تا چها با ما کند
عشق معشوقست و معشوقست عشق ای عاشقان
کو کسی تا این سخن در خاطر او جا کند
فیض بس کن زین سخنها ترسم ارشوری کنی
شعر خامت در میان پختگان رسوا کند
بهر صید از تیر مژگان رخنه در دلها کند
تیر آن ابرو کمان هرگز نمیگردد خطا
هر کرا گردد دچار اندر دل او جا کند
افکند تیری ز مژگان جانب نظارگان
تا برای عشق خود در هر دلی جا وا کند
تا نبگریزد شکار از دام او، چون صید کرد
هر دلی را حلقهٔ از زلف خود بر پا کند
عکس صیادان که صید خویش را از پی روند
صیدش از پی میرود تا شایدش پروا کند
عشق چون در دل کند جا پادشاه دل شود
چون غلامان عقل را در پیش خود برپا کند
هر چه خواهد میکند در کشور دل شاه عشق
عقل را کو زهرهٔ تا حجتی القا کند
عشق صیادست و دلهای خلایق صید او
عقلهای ما اسیرش تا چها با ما کند
عشق معشوقست و معشوقست عشق ای عاشقان
کو کسی تا این سخن در خاطر او جا کند
فیض بس کن زین سخنها ترسم ارشوری کنی
شعر خامت در میان پختگان رسوا کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
عاقل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
غافل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
در فکر اویم صبح و شام در ذکر خیر او مدام
کاهل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
حقم سراپا حقپرست بر من ندارد دیو دست
باطل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
میلم همیشهسوی اوستسوئی بغیر ازسوی دوست
مایل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
در کار آن خورشیدوش چشمم چو تیر غمزهاش
کاهل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
برداشتم خود را ز پیش دیگر میان او و خویش
حایل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
در عشق تا گشتم علم علمم فزاید دم بدم
جاهل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
هر چه او کند من راضیم هر چه او دهد من قانعم
سایل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
عشقش بود در جان چو تن جز عشق او را فیض من
قابل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
غافل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
در فکر اویم صبح و شام در ذکر خیر او مدام
کاهل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
حقم سراپا حقپرست بر من ندارد دیو دست
باطل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
میلم همیشهسوی اوستسوئی بغیر ازسوی دوست
مایل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
در کار آن خورشیدوش چشمم چو تیر غمزهاش
کاهل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
برداشتم خود را ز پیش دیگر میان او و خویش
حایل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
در عشق تا گشتم علم علمم فزاید دم بدم
جاهل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
هر چه او کند من راضیم هر چه او دهد من قانعم
سایل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
عشقش بود در جان چو تن جز عشق او را فیض من
قابل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
گاهی بغمزهٔ دلی آباد میکند
گاهی بلطف غمزدهٔ شاد میکند
آنکو زیاد می نرود یکنفس مرا
شادم اگر مرا نفسی یاد میکند
بیچاره و شکست اسیر بلای عشق
دلرا درین قضیه که امداد میکند
گم گشتگان وادی خونخوار عشق را
سوی جناب دوست که ارشاد میکند
غم بر سر غم آمد و جای نفس نماند
دل تنگ شد که ناله و فریاد میکند
در چشم من سراسر آفاق تیره شد
شام فراق بین که چه بیداد میکند
باد صبا بیار نسیمی ز کوی دوست
کاین بوی دوست عالمی آباد میکند
بر من هر آنچه میرود از محنت و بلا
جرم تو نیست حسن خدا داد میکند
باداست نزد او سخن فیض و شعر او
کی او بدین وسیله مرا یاد میکند
گاهی بلطف غمزدهٔ شاد میکند
آنکو زیاد می نرود یکنفس مرا
شادم اگر مرا نفسی یاد میکند
بیچاره و شکست اسیر بلای عشق
دلرا درین قضیه که امداد میکند
گم گشتگان وادی خونخوار عشق را
سوی جناب دوست که ارشاد میکند
غم بر سر غم آمد و جای نفس نماند
دل تنگ شد که ناله و فریاد میکند
در چشم من سراسر آفاق تیره شد
شام فراق بین که چه بیداد میکند
باد صبا بیار نسیمی ز کوی دوست
کاین بوی دوست عالمی آباد میکند
بر من هر آنچه میرود از محنت و بلا
جرم تو نیست حسن خدا داد میکند
باداست نزد او سخن فیض و شعر او
کی او بدین وسیله مرا یاد میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
غمزهٔ چشم پرفنت سحر حلال میکند
بیسخن آن لب و دهان وصف جمال میکند
بسکه ز معنی جمال یافته صورتت کمال
جلوهات از جمال خود سلب کمال میکند
زینهمه حسن و دلبری بستن چشم چون توان
زاهد بی بصر عبث جنگ و جدال میکند
کندن دل چه سان توان از رخ و زلف دلبران
صنع جمال آفرین عرض جمال میکند
بیخبری ز حسن خود ورنه ز خویش میشدی
کار تو نیست، دیگری غنج و دلال میکند
بر دل هر که بگذری روح رون کند گذر
بر دلت آنکه بگذرد یاد جبال میکند
آن ستمی که میکنی هر نفسی بجان فیض
دشمن اگر کند بکس در مه و سال میکند
بیسخن آن لب و دهان وصف جمال میکند
بسکه ز معنی جمال یافته صورتت کمال
جلوهات از جمال خود سلب کمال میکند
زینهمه حسن و دلبری بستن چشم چون توان
زاهد بی بصر عبث جنگ و جدال میکند
کندن دل چه سان توان از رخ و زلف دلبران
صنع جمال آفرین عرض جمال میکند
بیخبری ز حسن خود ورنه ز خویش میشدی
کار تو نیست، دیگری غنج و دلال میکند
بر دل هر که بگذری روح رون کند گذر
بر دلت آنکه بگذرد یاد جبال میکند
آن ستمی که میکنی هر نفسی بجان فیض
دشمن اگر کند بکس در مه و سال میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
سوی این دون گدا آنشاه کی رو میکند
التفاتی از سگش میخواهم او کی میکند
میتوانستم کز او احوال دل گیرم ولی
گفتگو آن تند خوبا چون منی کی میکند
در شب تاریک زلفش صد هزاران همچو من
گم کند گر دل یکی را جستوجو کی میکند
از سر کویش کجا من میتوانم پا کشید
این سر سودا پرستم ترک او کی میکند
مردم از غم ایمسلمانان مرا آگه کنید
با من آخر آشتی آن جنگجو کی میکند
هر که خورشید رخش را دیده باشد یکنظر
دیدن غلمان و حوران آرزو کی میکند
فیض در روی بتان میبیند آیات خدا
ور نه در وصف بتان این گفتگو کی میکند
التفاتی از سگش میخواهم او کی میکند
میتوانستم کز او احوال دل گیرم ولی
گفتگو آن تند خوبا چون منی کی میکند
در شب تاریک زلفش صد هزاران همچو من
گم کند گر دل یکی را جستوجو کی میکند
از سر کویش کجا من میتوانم پا کشید
این سر سودا پرستم ترک او کی میکند
مردم از غم ایمسلمانان مرا آگه کنید
با من آخر آشتی آن جنگجو کی میکند
هر که خورشید رخش را دیده باشد یکنظر
دیدن غلمان و حوران آرزو کی میکند
فیض در روی بتان میبیند آیات خدا
ور نه در وصف بتان این گفتگو کی میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
غم فراق تو ای دوست بیشمار بود
بدل چو غصه گره شد یکی هزار بود
نهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوخت
که تا دلم بدرون شمع این مزار بود
به هیچ چیز به جز وصل یار خوش نشود
دل ار خوش است بغیری ببوی یار بود
خوشا دلی که به جز حق بکس نگیرد انس
اگر غمی رسدش دوست غمگسار بود
ز سینه می نگذارم که غم برون آید
چو غمگسار بود دوست خوشگوار بود
درون سینه بدل راز خویش میگویم
دمست پرده در او سینه رازدار بود
بآب و تاب چو آید برون ز دل سخنی
بمعنی آتش و در صورت آبدار بود
مرا چه حد که کنم دعوی محبت و قرب
بدر گهی که سر سروران بدار بود
شود عزیز ابد آنکرا دهی عزت
نهی چو داغ مذلت همیشه خوار بود
چو لطف تو نبود سعی کس ندارد سود
اگر صیام و قیامش یکی هزار بود
دعا اثر نکند تا عنایتت نبود
هزار اختر سعد ارچه در گذار بود
اگر نخواسته باشی نجات عاصی را
شفاعت شفعا را چه اعتبار بود
بدست خواهش تست اختیار مختار است
چو تو نخواهی کس را چه اختیار بود
دلم چو سیر کند در حقایق ملکوت
ز وعظ واعظی و شاعریم عار بود
بمجلسی که شمارند اهل عرفان را
ز فیض دم نتوان زد چه در شمار بود
بدل چو غصه گره شد یکی هزار بود
نهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوخت
که تا دلم بدرون شمع این مزار بود
به هیچ چیز به جز وصل یار خوش نشود
دل ار خوش است بغیری ببوی یار بود
خوشا دلی که به جز حق بکس نگیرد انس
اگر غمی رسدش دوست غمگسار بود
ز سینه می نگذارم که غم برون آید
چو غمگسار بود دوست خوشگوار بود
درون سینه بدل راز خویش میگویم
دمست پرده در او سینه رازدار بود
بآب و تاب چو آید برون ز دل سخنی
بمعنی آتش و در صورت آبدار بود
مرا چه حد که کنم دعوی محبت و قرب
بدر گهی که سر سروران بدار بود
شود عزیز ابد آنکرا دهی عزت
نهی چو داغ مذلت همیشه خوار بود
چو لطف تو نبود سعی کس ندارد سود
اگر صیام و قیامش یکی هزار بود
دعا اثر نکند تا عنایتت نبود
هزار اختر سعد ارچه در گذار بود
اگر نخواسته باشی نجات عاصی را
شفاعت شفعا را چه اعتبار بود
بدست خواهش تست اختیار مختار است
چو تو نخواهی کس را چه اختیار بود
دلم چو سیر کند در حقایق ملکوت
ز وعظ واعظی و شاعریم عار بود
بمجلسی که شمارند اهل عرفان را
ز فیض دم نتوان زد چه در شمار بود