عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 22
می ناچشیده حالت مستانت آرزوست؟
روسوا نگشته حلقه زلفانت آزوست؟
ناورده رو به مقصد و ننهاده پا به راه
قرب مقام و قطع بیابانت آرزوست؟
یوسف صفت نگشته به زندان غم اسیر
شاهی مصر و ماهی کنعانت آرزوست؟
نگشوده لب دمی به دعا با حضور قلب
چون عاشقان حق دل سوزانت آرزوست؟
احیا نکرده ارضی و بذری نکاشته
در باغ زندگی گل و ریحانت آرزوست؟
سامان به کس نداده به دوران زندگی
از گردش زمان سر و سامانت آرزوست؟
وحدت به پیشگاه حق از مور کمتری
غافل ز خویش فر سلیمانت آرزوست؟
روسوا نگشته حلقه زلفانت آزوست؟
ناورده رو به مقصد و ننهاده پا به راه
قرب مقام و قطع بیابانت آرزوست؟
یوسف صفت نگشته به زندان غم اسیر
شاهی مصر و ماهی کنعانت آرزوست؟
نگشوده لب دمی به دعا با حضور قلب
چون عاشقان حق دل سوزانت آرزوست؟
احیا نکرده ارضی و بذری نکاشته
در باغ زندگی گل و ریحانت آرزوست؟
سامان به کس نداده به دوران زندگی
از گردش زمان سر و سامانت آرزوست؟
وحدت به پیشگاه حق از مور کمتری
غافل ز خویش فر سلیمانت آرزوست؟
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 23
زاهد نشُسته دست ز تن جانت آرزوست؟
جان را فدا نساخته جانانت آرزوست؟
نازرده پای در طلب از زخم نیش خار
سیر گل و صفای گلستانت آرزوست؟
چون کودکان بیخبر از راه و رسم و عشق
روز وصال بی شب هجرانت آرزوست؟
بیرون نکرده دیو طبیعت ز ملک تن
اهریمنا، نگین سلیمانت آرزوست؟
از خسروان ملک بقا خلعت وجود
بی ترک برگ عالم امکانت آرزوست؟
یک ره کمر نبسته به خدمت چو بندگان
همواره قرب حضرت سلطانت آرزوست؟
وحدت خیال بیهده تا کی، عبث چرا
حور و قصور و کوثر و غلمانت آرزوست؟
جان را فدا نساخته جانانت آرزوست؟
نازرده پای در طلب از زخم نیش خار
سیر گل و صفای گلستانت آرزوست؟
چون کودکان بیخبر از راه و رسم و عشق
روز وصال بی شب هجرانت آرزوست؟
بیرون نکرده دیو طبیعت ز ملک تن
اهریمنا، نگین سلیمانت آرزوست؟
از خسروان ملک بقا خلعت وجود
بی ترک برگ عالم امکانت آرزوست؟
یک ره کمر نبسته به خدمت چو بندگان
همواره قرب حضرت سلطانت آرزوست؟
وحدت خیال بیهده تا کی، عبث چرا
حور و قصور و کوثر و غلمانت آرزوست؟
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 24
دوشینه سخن از خم آن زلف دوتا رفت
دل بسته او گشت و روان از بر ما رفت
گویند جدایی نبود سخت ولیکن
بر ما ز فراق تو چه گویم که چهها رفت
طوفان تنوری که از او مانده اثرها
آن خون دلی بود که از دیده ما رفت
از آمدن و رفتن دلبر عجبی نیست
از راه وفا آمد و از راه جفا رفت
بودش لب لعل تو تمناگه رفتن
چونان که سکندر ز پی آب بقا رفت
تا لب بنهد بر لب بلقیس سلیمان
هدهد چو صبا بیخبر از او به سبا رفت
زاهد سوی میخانه شو و صومعه بگذار
تا خلق نگویند که از روی ریا رفت
می خوردن ما روز ازل خود بنوشتند
هان بر قلم صنع مپندار خطا رفت
مجنون صفت ار شد به سر کوی خرابات
وحدت به گمانم که هم از راه دعا رفت
دل بسته او گشت و روان از بر ما رفت
گویند جدایی نبود سخت ولیکن
بر ما ز فراق تو چه گویم که چهها رفت
طوفان تنوری که از او مانده اثرها
آن خون دلی بود که از دیده ما رفت
از آمدن و رفتن دلبر عجبی نیست
از راه وفا آمد و از راه جفا رفت
بودش لب لعل تو تمناگه رفتن
چونان که سکندر ز پی آب بقا رفت
تا لب بنهد بر لب بلقیس سلیمان
هدهد چو صبا بیخبر از او به سبا رفت
زاهد سوی میخانه شو و صومعه بگذار
تا خلق نگویند که از روی ریا رفت
می خوردن ما روز ازل خود بنوشتند
هان بر قلم صنع مپندار خطا رفت
مجنون صفت ار شد به سر کوی خرابات
وحدت به گمانم که هم از راه دعا رفت
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 25
چو پوست تخت من است و کلاه پشمین تاج
به تخت و تاج کیانی کجا شوم محتاج
کلاه فقر بود خود اشاره در معنی
به اینکه دور کن از سر هوای افسر و تاج
زبان حالت درویش دلقپوش این است
که راه میکده باشد مرا بهین منهاج
ز جان و تن بگذر تا رسی به کعبه دل
که این بود حرم خاص و آن مناسک حاج
نظیر جذبه و عشق است عقل و نفس و فنا
براق و رفرف و جبریل و احمد و معراج
بنای هستی ما را به می خراب کنید
که خسروان نستانند از خراب خراج
خراب باده عشقم نه مست آب عنب
حریف عذب فراتم نه اهل ملح و اجاج
چه گویمت که چه دردیست درد عشق که هیچ
ز هیچکس نپذیرد به هیچگونه علاج
چنان به موج درآمد فضای بحر محیط
که اصل بحر نهان شد ز کثرت امواج
سروش گفت به وحدت که عشق مصباح است
بود تن تو چو مصباح و دل در او چو زجاج
به تخت و تاج کیانی کجا شوم محتاج
کلاه فقر بود خود اشاره در معنی
به اینکه دور کن از سر هوای افسر و تاج
زبان حالت درویش دلقپوش این است
که راه میکده باشد مرا بهین منهاج
ز جان و تن بگذر تا رسی به کعبه دل
که این بود حرم خاص و آن مناسک حاج
نظیر جذبه و عشق است عقل و نفس و فنا
براق و رفرف و جبریل و احمد و معراج
بنای هستی ما را به می خراب کنید
که خسروان نستانند از خراب خراج
خراب باده عشقم نه مست آب عنب
حریف عذب فراتم نه اهل ملح و اجاج
چه گویمت که چه دردیست درد عشق که هیچ
ز هیچکس نپذیرد به هیچگونه علاج
چنان به موج درآمد فضای بحر محیط
که اصل بحر نهان شد ز کثرت امواج
سروش گفت به وحدت که عشق مصباح است
بود تن تو چو مصباح و دل در او چو زجاج
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 26
دلی که در خم آن زلف تابدار افتاد
چو شبروان سر و کارش به شام تار افتاد
هوا عبیر فشان شد مگر گذار صبا
به زیر حلقه آن زلف مشگبار افتاد
به دام زلف تو تنها نه من گرفتارم
در این کمند بلا همچو من هزار افتاد
دگر نه پای طلب دارم و نه دست سبب
که آن بماند ز رفتار و این ز کار افتاد
فغان و ناله برآمد ز بلبلان چمن
به باغ دامن گل چون به دست خار افتاد
هوای طوبیم از سر برفت خواجه، مرا
به سر چو سایه آن سرو جویبار افتاد
ز دست شاهد شیرین زبان شکر لب
به کام طبع می تلخ خوشگوار افتاد
کسی که عشق نورزید و ذوق مینچشید
در این زمانه عزیزان ز چشم یار افتاد
مگوی نکته توحید را به کس وحدت
که راه هرکس از این نکته سوی دار افتاد
چو شبروان سر و کارش به شام تار افتاد
هوا عبیر فشان شد مگر گذار صبا
به زیر حلقه آن زلف مشگبار افتاد
به دام زلف تو تنها نه من گرفتارم
در این کمند بلا همچو من هزار افتاد
دگر نه پای طلب دارم و نه دست سبب
که آن بماند ز رفتار و این ز کار افتاد
فغان و ناله برآمد ز بلبلان چمن
به باغ دامن گل چون به دست خار افتاد
هوای طوبیم از سر برفت خواجه، مرا
به سر چو سایه آن سرو جویبار افتاد
ز دست شاهد شیرین زبان شکر لب
به کام طبع می تلخ خوشگوار افتاد
کسی که عشق نورزید و ذوق مینچشید
در این زمانه عزیزان ز چشم یار افتاد
مگوی نکته توحید را به کس وحدت
که راه هرکس از این نکته سوی دار افتاد
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 29
بعد از این خدمت آن سرو روان خواهم کرد
خدمتش از دل و جان در دو جهان خواهم کرد
پای بر تخت جم و افسر کی خواهم زد
سر فدا در قدم پیر مغان خواهم کرد
گرد هر گوشه ویرانه به جان خواهم گشت
کنج دل مخزن هر گنج نهان خواهم کرد
بی رخ دوست دگر خون جگر خواهم خورد
دیده را ساغر و پیمانه آن خواهم کرد
سالها در ره عشق تو قدم خواهم زد
عمرها نام تو را ورد زبان خواهم کرد
مهر روی تو همه جای به دل خواهم داد
غم عشق تو دگر مونس جان خواهم کرد
وحدتا گفت تو را از بر خود خواهم راند
گفتمش خون دل از دیده روان خواهم کرد
خدمتش از دل و جان در دو جهان خواهم کرد
پای بر تخت جم و افسر کی خواهم زد
سر فدا در قدم پیر مغان خواهم کرد
گرد هر گوشه ویرانه به جان خواهم گشت
کنج دل مخزن هر گنج نهان خواهم کرد
بی رخ دوست دگر خون جگر خواهم خورد
دیده را ساغر و پیمانه آن خواهم کرد
سالها در ره عشق تو قدم خواهم زد
عمرها نام تو را ورد زبان خواهم کرد
مهر روی تو همه جای به دل خواهم داد
غم عشق تو دگر مونس جان خواهم کرد
وحدتا گفت تو را از بر خود خواهم راند
گفتمش خون دل از دیده روان خواهم کرد
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 30
ترک من از خانه بیحجاب برآمد
ماه صفت از دل سحاب برآمد
عاقبتم شد وصال دوست میسر
دیده بختم دگر ز خواب برآمد
عشق ندانم چه حالت است که از وی
ساحت دریا به اضطراب برآمد
لوح چو پذرفت نام عشق، دل و جان
در بر گردون به پیچ و تاب برآمد
این همه شور محبت است که هر دم
بانگ نی و ناله رباب برآمد
می به قدح ریخت از گلوی صراحی
صبح بخندید و آفتاب برآمد
تربت منصور چون رسید به دریا
نقش انا الحق ز موج آب برآمد
بحر حقیقت نمود جنبشی از خویش
موج پدید آمد و حباب برآمد
شاهد مقصود وحدت از رخ زیبا
پرده برافکند و بی نقاب برآمد
ماه صفت از دل سحاب برآمد
عاقبتم شد وصال دوست میسر
دیده بختم دگر ز خواب برآمد
عشق ندانم چه حالت است که از وی
ساحت دریا به اضطراب برآمد
لوح چو پذرفت نام عشق، دل و جان
در بر گردون به پیچ و تاب برآمد
این همه شور محبت است که هر دم
بانگ نی و ناله رباب برآمد
می به قدح ریخت از گلوی صراحی
صبح بخندید و آفتاب برآمد
تربت منصور چون رسید به دریا
نقش انا الحق ز موج آب برآمد
بحر حقیقت نمود جنبشی از خویش
موج پدید آمد و حباب برآمد
شاهد مقصود وحدت از رخ زیبا
پرده برافکند و بی نقاب برآمد
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 31
هر که از تن بگذرد جانش دهند
هر که جان درباخت جانانش دهند
هر که در سجن ریاضت سر کند
یوسفآسا مصر عرفانش دهند
هر که گردد مبتلای درد هجر
از وصال دوست درمانش دهند
هر که نفس بتصفت را بشکند
در دل آتش گلستانش دهند
هر که بر سنگ آمدش مینای صبر
کی نجات از بند هجرانش دهند
هر که گردد نوح عشقش ناخدا
ایمنی از موج طوفانش دهند
هر که از ظلمات تن خود بگذرد
خضرآسا آب حیوانش دهند
هر که جان درباخت جانانش دهند
هر که در سجن ریاضت سر کند
یوسفآسا مصر عرفانش دهند
هر که گردد مبتلای درد هجر
از وصال دوست درمانش دهند
هر که نفس بتصفت را بشکند
در دل آتش گلستانش دهند
هر که بر سنگ آمدش مینای صبر
کی نجات از بند هجرانش دهند
هر که گردد نوح عشقش ناخدا
ایمنی از موج طوفانش دهند
هر که از ظلمات تن خود بگذرد
خضرآسا آب حیوانش دهند
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 32
تا زنگ سیه ز آینه دل نزداید
عکس رخ دلدار در او خوش ننماید
در طرف چمن گر نکند جلوه رخ دوست
بر برگ گلی این همه بلبل نسراید
نور ازلی گر ندمد از رخ لیلی
از گردش چشمی دل مجنون نرباید
هر کو نکند بندگی پیر خرابات
بر روی دلش جان در معنی نگشاید
ای غمزده تریاق محبت به کف آور
تا زهر غم دهر تو را جان نگزاید
آیین طریقت به حقیقت به جز این نیست
کز شادی و غم راحت و رنجت نفزاید
این بار امانت که شده قسمت وحدت
بر پشت فلک گر نهد البته خم آید
عکس رخ دلدار در او خوش ننماید
در طرف چمن گر نکند جلوه رخ دوست
بر برگ گلی این همه بلبل نسراید
نور ازلی گر ندمد از رخ لیلی
از گردش چشمی دل مجنون نرباید
هر کو نکند بندگی پیر خرابات
بر روی دلش جان در معنی نگشاید
ای غمزده تریاق محبت به کف آور
تا زهر غم دهر تو را جان نگزاید
آیین طریقت به حقیقت به جز این نیست
کز شادی و غم راحت و رنجت نفزاید
این بار امانت که شده قسمت وحدت
بر پشت فلک گر نهد البته خم آید
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 33
می خور که هر که می نخورد فصل نوبهار
پیوسته خون دل خورد از دست روزگار
می در بهار صیقل دلهای آگه است
از دست یار خاصه به آهنگ چنگ و تار
در عهد گل ز دست مده جام باده را
کاین باشد از حقیقت جمشید یادگار
صحن چمن چو وادی ایمن شد ای عزیز
گل برفروخت آتش موسی ز شاخسار
آموختند مستی و دیوانگی مرا
دیوانگان عاقل و مستان هوشیار
از بندگی به مرتبه خواجگی رسید
هرکس که کرد بندگی دوست بندهوار
وحدت بیا و بر در توفیق حلقه زن
توفیق چون رفیق شود گشت بخت یار
پیوسته خون دل خورد از دست روزگار
می در بهار صیقل دلهای آگه است
از دست یار خاصه به آهنگ چنگ و تار
در عهد گل ز دست مده جام باده را
کاین باشد از حقیقت جمشید یادگار
صحن چمن چو وادی ایمن شد ای عزیز
گل برفروخت آتش موسی ز شاخسار
آموختند مستی و دیوانگی مرا
دیوانگان عاقل و مستان هوشیار
از بندگی به مرتبه خواجگی رسید
هرکس که کرد بندگی دوست بندهوار
وحدت بیا و بر در توفیق حلقه زن
توفیق چون رفیق شود گشت بخت یار
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 34
دیوانه کرده است مرا عشق روی یار
از تن ربوده تاب و توان و ز دل قرار
هر ملک دل که لشکر عشقش خراب کرد
بیرون کشید عقل و ادب رخت از آن دیار
جانهای پاک بر سر دار فنا شدند
تا زین میانه سر انا الحق شد آشکار
ای شیخ پا به حلقه دیوانگان منه
با محرمان حضرت سلطان تو را چه کار
از صدق سر به پای خراباتیان بنه
در کوی فقر دامن دولت به دست آر
البته جلوهگاه جمال خدا شود
آیینه دلی که شود پاک از غبار
وحدت خموش باش که در مکتب جنون
حل گشته است مسئله جبر و اختیار
از تن ربوده تاب و توان و ز دل قرار
هر ملک دل که لشکر عشقش خراب کرد
بیرون کشید عقل و ادب رخت از آن دیار
جانهای پاک بر سر دار فنا شدند
تا زین میانه سر انا الحق شد آشکار
ای شیخ پا به حلقه دیوانگان منه
با محرمان حضرت سلطان تو را چه کار
از صدق سر به پای خراباتیان بنه
در کوی فقر دامن دولت به دست آر
البته جلوهگاه جمال خدا شود
آیینه دلی که شود پاک از غبار
وحدت خموش باش که در مکتب جنون
حل گشته است مسئله جبر و اختیار
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 35
مگر شد سینهام شب وادی طور
که بر دل تابدم از شش جهت نور
گمانم لیلة القدر است امشب
که شد چون روز روشن لیل دیجور
رموز رندی و اسرار مستی
به شیخ شهر گفتن نیست دستور
مگو با مرغ شب از نور خورشید
نیارد سرمه کس بر دیده کور
اگر منعت کند از میپرستی
مکن منعش بود بیچاره معذور
رسد گر بر مشامش نکهت می
بیفتد تا قیامت مست و مخمور
نهد گر بر سر دار فنا پا
انا الحق میسراید همچو منصور
ز میخواران نیارد کس نشانی
بود تا نرگس مست تو مستور
چنان از باده عشق تو مستم
که از ما مست گردد آب انگور
گرفتار کمند زلف جانان
نداند شادی از غم ماتم از سور
به نیروی ریاضت وحدت آخر
نکردی دیو سرکش را تو مقهور
که بر دل تابدم از شش جهت نور
گمانم لیلة القدر است امشب
که شد چون روز روشن لیل دیجور
رموز رندی و اسرار مستی
به شیخ شهر گفتن نیست دستور
مگو با مرغ شب از نور خورشید
نیارد سرمه کس بر دیده کور
اگر منعت کند از میپرستی
مکن منعش بود بیچاره معذور
رسد گر بر مشامش نکهت می
بیفتد تا قیامت مست و مخمور
نهد گر بر سر دار فنا پا
انا الحق میسراید همچو منصور
ز میخواران نیارد کس نشانی
بود تا نرگس مست تو مستور
چنان از باده عشق تو مستم
که از ما مست گردد آب انگور
گرفتار کمند زلف جانان
نداند شادی از غم ماتم از سور
به نیروی ریاضت وحدت آخر
نکردی دیو سرکش را تو مقهور
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 36
هرکه آئین حقیقت نشناسد ز مجاز
در سراپرده رندان نشود محرم راز
یا که بیهوده مران نام محبت به زبان
یا چو پروانه بسوز از غم و با درد بساز
مگذارید قدم بیهده در وادی عشق
کاندر این مرحله بسیار نشیب است و فراز
آنقدر حلقه زنم بر در میخانه عشق
تا کند صاحب میخانه به رویم در باز
دم غنیمت بود ای دوست در این دم زیرا
آنچه از عمر ز کف رفت دگر ناید باز
هرکه شد معتکف اندر حرم کعبه دل
حاش لله که شود معتکف کوی مجاز
بهتر از جنت و حور است همانا وحدت
وصل دلدار و لب جوی و می و نغمه ساز
در سراپرده رندان نشود محرم راز
یا که بیهوده مران نام محبت به زبان
یا چو پروانه بسوز از غم و با درد بساز
مگذارید قدم بیهده در وادی عشق
کاندر این مرحله بسیار نشیب است و فراز
آنقدر حلقه زنم بر در میخانه عشق
تا کند صاحب میخانه به رویم در باز
دم غنیمت بود ای دوست در این دم زیرا
آنچه از عمر ز کف رفت دگر ناید باز
هرکه شد معتکف اندر حرم کعبه دل
حاش لله که شود معتکف کوی مجاز
بهتر از جنت و حور است همانا وحدت
وصل دلدار و لب جوی و می و نغمه ساز
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 37
زاهد خودپرست کو تا که ز خود رهانمش
درد شراب بیخودی از خم هو چشانمش
گر نفسم به او رسد در نفسی به یک نفس
تا سر کوی میکشان مویکشان کشانمش
زهدفروش خودنما ترک ریا نمیکند
هرچه فسون به او دمم هرچه فسانه خوانمش
چون ز در آید آن صنم خویش به پایش افکنم
دست به دامنش زنم در بر خود نشانمش
هرچه به جز خیال او قصد حریم دل کند
در نگشایمش به رو از در دل برانمش
گر شبکی خوش از کرم دوست درآید از درم
سر کنمش نثار ره جان به قدم فشانمش
مست شود چو دلبرم از می ناب وحدتا
سینه به سینهاش نهم بوسه ز لب ستانمش
درد شراب بیخودی از خم هو چشانمش
گر نفسم به او رسد در نفسی به یک نفس
تا سر کوی میکشان مویکشان کشانمش
زهدفروش خودنما ترک ریا نمیکند
هرچه فسون به او دمم هرچه فسانه خوانمش
چون ز در آید آن صنم خویش به پایش افکنم
دست به دامنش زنم در بر خود نشانمش
هرچه به جز خیال او قصد حریم دل کند
در نگشایمش به رو از در دل برانمش
گر شبکی خوش از کرم دوست درآید از درم
سر کنمش نثار ره جان به قدم فشانمش
مست شود چو دلبرم از می ناب وحدتا
سینه به سینهاش نهم بوسه ز لب ستانمش
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 38
آنکه هر دم زندم ناوک غم بر دل ریش
زود باشد که پشیمان شود از کرده خویش
بشنو این نکته که در مذهب رندان کفر است
رندی و عاشقی و آگهی از مذهب و کیش
جلوهگاه نظر شاهد غیبند همه
کعبه زاهد و کوی صنم و دیر کشیش
به نگاهی که کند دیده دل از دست مده
سفر وادی عشق است و خطرها در پیش
دل شد از هجر تو بیمار و نگفتم به طبیب
زانکه بیمار ره عشق ندارد تشویش
از کم و بیش ره عشق میندیش که نیست
عاشقان را به دل اندیشه ره از کم و بیش
ای دل این پند حکیمانه شنو از وحدت
خاطری ریش مکن تا نشوی زار و پریش
زود باشد که پشیمان شود از کرده خویش
بشنو این نکته که در مذهب رندان کفر است
رندی و عاشقی و آگهی از مذهب و کیش
جلوهگاه نظر شاهد غیبند همه
کعبه زاهد و کوی صنم و دیر کشیش
به نگاهی که کند دیده دل از دست مده
سفر وادی عشق است و خطرها در پیش
دل شد از هجر تو بیمار و نگفتم به طبیب
زانکه بیمار ره عشق ندارد تشویش
از کم و بیش ره عشق میندیش که نیست
عاشقان را به دل اندیشه ره از کم و بیش
ای دل این پند حکیمانه شنو از وحدت
خاطری ریش مکن تا نشوی زار و پریش
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 39
کردیم عاقبت وطن اندر دیار عشق
خوردیم آب بیخودی از جویبار عشق
مستان عشق را به صبوحی چه حاجت است
زیرا که درد سر نرساند خمار عشق
سی سال لاف مهر زدم تا سحرگهی
وا شد دلم چو گل ز نسیم بهار عشق
فارغ شود ز دردسر عقل فلسفی
یک جرعه گر کشد ز می خوشگوار عشق
در دامن مراد نبینی گل مراد
بی ترک خواب راحت و بی نیش خار عشق
ای فرخ آن سری که زنندش به تیغ یار
وی خرم آن تنی که کشندش به دار عشق
روزی ندیده تا به کنون چشم روزگار
از دور روزگار به از روزگار عشق
پروانه گر ز عشق بسوزد عجب مدار
کآتش زند به خرمن هستی شرار عشق
آن دم مس وجود تو زر میشود که تن
در بوته فراق گدازد به نار عشق
هرکس که یافت آگهی از سر عاشقی
وحدت صفت کند سرو جان را نثار عشق
خوردیم آب بیخودی از جویبار عشق
مستان عشق را به صبوحی چه حاجت است
زیرا که درد سر نرساند خمار عشق
سی سال لاف مهر زدم تا سحرگهی
وا شد دلم چو گل ز نسیم بهار عشق
فارغ شود ز دردسر عقل فلسفی
یک جرعه گر کشد ز می خوشگوار عشق
در دامن مراد نبینی گل مراد
بی ترک خواب راحت و بی نیش خار عشق
ای فرخ آن سری که زنندش به تیغ یار
وی خرم آن تنی که کشندش به دار عشق
روزی ندیده تا به کنون چشم روزگار
از دور روزگار به از روزگار عشق
پروانه گر ز عشق بسوزد عجب مدار
کآتش زند به خرمن هستی شرار عشق
آن دم مس وجود تو زر میشود که تن
در بوته فراق گدازد به نار عشق
هرکس که یافت آگهی از سر عاشقی
وحدت صفت کند سرو جان را نثار عشق
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 40
شد بر فراز مسند دل باز شاه عشق
یعنی گرفت کشور جان را سپاه عشق
جز در فضای سینه رندان میپرست
نتوان زدن به ملک جهان بارگاه عشق
شوریدگان عشق برابر نمیکنند
با صد هزار افسر شاهی کلاه عشق
در ملک فقر افسر فخرش به سر نهند
هر تن که خاک شد ز دل و جان به راه عشق
ای شیخ روی زرد و لب خشک و چشم تر
در شرع ما به حقیقت بود گواه عشق
خودخواهی از خیال برون کن که در جهان
از خود گذشتگیست همی رسم و راه عشق
هرگز نیابد ایمنی از حادثات دهر
وحدت، مگر دمی که بود در پناه عشق
یعنی گرفت کشور جان را سپاه عشق
جز در فضای سینه رندان میپرست
نتوان زدن به ملک جهان بارگاه عشق
شوریدگان عشق برابر نمیکنند
با صد هزار افسر شاهی کلاه عشق
در ملک فقر افسر فخرش به سر نهند
هر تن که خاک شد ز دل و جان به راه عشق
ای شیخ روی زرد و لب خشک و چشم تر
در شرع ما به حقیقت بود گواه عشق
خودخواهی از خیال برون کن که در جهان
از خود گذشتگیست همی رسم و راه عشق
هرگز نیابد ایمنی از حادثات دهر
وحدت، مگر دمی که بود در پناه عشق
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 41
آنکه ناید به دلش رحم ز بیماری دل
کی به یاد آیدش از حال گرفتاری دل
بس که دل بر سر دل ریختهای دل به رهش
که تو را نیست دگر راه ز بسیاری دل
غیر عناب لب و نار رخ و سیب ز نخ
نکند هیچ علاج دل و بیماری دل
دل ز بیداد تو خون گشت و به دل عرضه نکرد
آن جفای تو و آن رحم و وفاداری دل
دیده را زآن سبب ای دوست به جان دارم دوست
بود آیا که شب هجر کند یاری دل
دل ندیدم مگر اندر سر زلفین نگار
رو به هرجا که نمودم ز طلبکاری دل
وحدتا بس که کند مویه و زاری دل زار
مردمان را همه زار است دل از زاری دل
کی به یاد آیدش از حال گرفتاری دل
بس که دل بر سر دل ریختهای دل به رهش
که تو را نیست دگر راه ز بسیاری دل
غیر عناب لب و نار رخ و سیب ز نخ
نکند هیچ علاج دل و بیماری دل
دل ز بیداد تو خون گشت و به دل عرضه نکرد
آن جفای تو و آن رحم و وفاداری دل
دیده را زآن سبب ای دوست به جان دارم دوست
بود آیا که شب هجر کند یاری دل
دل ندیدم مگر اندر سر زلفین نگار
رو به هرجا که نمودم ز طلبکاری دل
وحدتا بس که کند مویه و زاری دل زار
مردمان را همه زار است دل از زاری دل
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 42
شکست گر دلت از کس مرنج ای عاقل
از آنکه خانه حق میشود شکست چو دل
همیشه لازمه زندگیست کوشش و کار
به دهر بهره ز هستی نمیبرد کاهل
کمال و فضل ز علم است و معرفت ای دوست
کسی کمال و فضیلت نخواهد از جاهل
درخت خشک ز سعی و عمل ثمر ندهد
مکن تلاش و حذر کن ز سعی بیحاصل
شود همیشه چو مرآت مقتبس از شمس
اگر غبار کدورت ز دل شود زایل
اگر به قدرت خود پی برد دمی انسان
زند چو بحر خروشنده موج بر ساحل
شوی مقرب درگاه کبریا وحدت
اگر که پاک شود لوحه دلت از غل
از آنکه خانه حق میشود شکست چو دل
همیشه لازمه زندگیست کوشش و کار
به دهر بهره ز هستی نمیبرد کاهل
کمال و فضل ز علم است و معرفت ای دوست
کسی کمال و فضیلت نخواهد از جاهل
درخت خشک ز سعی و عمل ثمر ندهد
مکن تلاش و حذر کن ز سعی بیحاصل
شود همیشه چو مرآت مقتبس از شمس
اگر غبار کدورت ز دل شود زایل
اگر به قدرت خود پی برد دمی انسان
زند چو بحر خروشنده موج بر ساحل
شوی مقرب درگاه کبریا وحدت
اگر که پاک شود لوحه دلت از غل
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 43
تا چند سرگران ز مدار جهان شوم
تا چند از مدار جهان سرگران شوم
در بین ما و دوست به جز خود حجاب نیست
آن به که بگذرم ز خود و از میان شوم
زندان تن گذارم و این خاکدان دون
در اوج عرش یوسف کنعان جان شوم
از خاکیان و صحبت ایشان دلم گرفت
یک چند نیز همنفس قدسیان شوم
با طایران گلشن قرب جلال دوست
این دامگه گذارم و همآشیان شوم
سودی نبخشدم سخن واعظ و فقیه
تا چند سال و مه ز پی این و آن شوم
آن به که نشنوم سخن این و آن به گوش
وز چاکران حلقه پیر مغان شوم
شاید بدین سبب کندم بخت یاوری
در بزم دوست محرم راز نهان شوم
وحدت حبیب گر بخرامد به باغ حسن
با گوهر سخن به رهش درفشان شوم
تا چند از مدار جهان سرگران شوم
در بین ما و دوست به جز خود حجاب نیست
آن به که بگذرم ز خود و از میان شوم
زندان تن گذارم و این خاکدان دون
در اوج عرش یوسف کنعان جان شوم
از خاکیان و صحبت ایشان دلم گرفت
یک چند نیز همنفس قدسیان شوم
با طایران گلشن قرب جلال دوست
این دامگه گذارم و همآشیان شوم
سودی نبخشدم سخن واعظ و فقیه
تا چند سال و مه ز پی این و آن شوم
آن به که نشنوم سخن این و آن به گوش
وز چاکران حلقه پیر مغان شوم
شاید بدین سبب کندم بخت یاوری
در بزم دوست محرم راز نهان شوم
وحدت حبیب گر بخرامد به باغ حسن
با گوهر سخن به رهش درفشان شوم