عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
یک غمزهٔ جان ستان مرا بس
از وصل تو کام جان مرا بس
تا هستی آن شود یقینم
دشنامی از آن دهان مرا بس
از عشرت و عیش و کام دنیا
درد دل و سوز جان مرا بس
آب گرمی و نان سردی
از نعمت این جهان مرا بس
دل می ندهم به دلستانان
آن دلبر دلبران مرا بس
کی عشوه شاهدان نیوشم
آن شاهد شاهدان مرا بس
دل کی بندم به فانیان فیض
آن ساقی بانیان مرا بس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
ای نگاه خفته‌ات صیاد کس
غمزهٔ مستانه‌ات جلاد کس
باد ویران از غمت دلهای ما
ای خراب توبه از آباد کس
کم مباد از عاشقان بی‌داد تو
ای فدای جور و ظلمت داد کس
ای که هم شادی ز تو هم غم ز تو
شاد میکن خاطر ناشاد کس
ای ز نو بر عشقان بیدادها
غیر بیداد تو ندهد داد کس
کی رسی هرگز بفریاد کسی
یا رسد هرگز بتو فریاد کس
ای که در یاری کسانرا روز و شب
هیچ میآری تو هرگر یاد کس
فیض از بیداد تو شد داد خواه
کی دهد بیداد خوبان داد کس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
میکنم هرچند پنهان میشود این راز فاش
عشق را نتوان نهفتن هست بیجا این تلاش
دل ز من بردی ببر جان نیز اگر خواهی رواست
هر دو عالم باشد ار قربان یکموی تو باش
مدعائی نیست دلرا غیر جان کردن فدا
مدعی گر غیر این گوید سپردم با خداش
مرغ دل خواهد که بر گرد سرت گردد مدام
گر بجان میشد میسر بنده میکردم تلاش
ماه و خورشید فلک شمع و پری حور و ملک
هر فروزان روی پیش روی تابان تولاش
سرو شمشاد و صنوبر کی رسد بر قامتت
هر سهی قدی بلاگران بالای تو کاش
دل بر آن ناید عبث آن زلف را بر هم مزن
این دل آشفته جز زلف پریشان نیست جاش
ای که گفتی نیست خوبانرا وفا بردار دل
از پی دل میرود کاری ندارم با وفاش
گر تو گوئی دل نسازد با جفای گلرخان
دیده سازد با رخش کو دل نسازد با جفاش
هرکسی خواهد که از خود دفع گرداند بلا
فیض میخواهد که باشد تا که باشد در بلاش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
دلبرا درد مرا درمان تو باش
عاشقانرا سر توئی سامان تو مباش
درد بی‌درمان مرا در جان ز تست
هم دوای درد بی درمان تو باش
شد دل بریانم از تو داغدار
مرهم داغ دل بریان تو باش
در ره تو جان و دل کردم فدا
مر مرا هم دل تو و مرهم تو باش
دل برفت و جان برفت ایمان برفت
دل تو باش و جان تو باش ایمان تو باش
بی دلانرا دلبر و دلدار تو
عاشقانرا جان تو و جانان تو باش
از سر هر دو جهان برخواستم
فیض را هم این و هم آن تو باش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
تا در رخت دید سیمای آتش
شد این دل من مأوای آتش
از عشق نامی من می‌شنیدم
کی دیده بودم در پای آتش
از رشک رویت وز رشک خویت
سوزد سراپا اجزای آتش
زلف سیاهت بر روی ماهت
مانند دودیست بالای آتش
تا در دل من جا کرد عشقت
جا کرد در سر سودای آتش
بر سینه‌ام گوش بگذار و آنگه
تا نشنیده باشد غوغای آتش
در آتشت فیض در فیضت آتش
هم آتشش جا هم جای آتش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
یار آمد یار پیش دویدش
هم دل و هم جان پیش کشیدش
هرچه بخواهد بنزد وی آرید
هر چه بگوید سر بنهیدش
دل خود که بود جان خود که بود
محو شویدش محو شویدش
غیری ابدی هستی فروشد
بخنجر لا سر ببریدش
غیر که باشد سوی چه باشد
هی بکشیدش هی بکشیدش
عشق دوست را چه حلاوتست
الصّلا یاران هی بچشیدش
خامی ار گوید عشق چه باشد
آتش بزنید خوش به پزیدش
محتسبی اگر گرانی کند
رطل گرانی پیش نهیدش
عشق فیض را گردید میهمان
از دل و از جان خوان بکشیدش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
رفتیم من و دل دوش ناخوانده بمهمانش
دزدیده نظر کردیم در حسن درخشانش
دیدیم ز حسن احسان دیدیم در احسان حسن
دل برد ز من حسنش جان داد بدل خوانش
مدهوش رخش شد دل مفتون لبش شد جان
این را بگرفت انیش آنرا بربود آنش
دل یافت بنزدش یار بنشست بر دلدار
جان ز لطف جانان دید پیوست بجانانش
دل خواست ازو چاره جان جست ازو درمان
هریک چو بدید او بود خود چاره و درمانش
دل داد بعشقش جان بگرفت دو صد چندان
ای کاش شدی صد جان هر لحظه بقربانش
جان داد بعشق ایمان بستند بعوض ایقان
ایمان چون به ایقان داد با عین شد ایمانش
چش
یعنی چو نفهمد فیض حاجب تو بفهمانش
چون نیک نظر کردم در عالم بیهوشی
دیار ندیدم هیچ جز حسن و جز احسانش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
آمد خیالش دوشم در آغوش
بگرفت تنگم رفتم از هوش
هشیار گشتم دیدم جمالی
کز دیدنش عقل گشت مدهوش
گفتم میم ده تا مست گردم
گفتا که پیش آیی از لبم نوش
چون پیش رفتم تا گیرمش لب
لب ناگرفته رفت از سرم هوش
زان پس دگر من خود را ندیدم
تا آنکه گشتم از خود فراموش
گوئی که من خود هرگز نبودم
او بوده تنها من بوده روپوش
بودم نقابی یا خود سرابی
او بوده هم دوش خود را در آغوش
نی مست بودم نی هست بودم
بودم خیالی در خواب خرگوش
این قصه را فیض جائی نگوئی
میدار در دل میباش خاموش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
بر جمال تو هست خالت نص
خط بود نیز بر کمالت نص
نزد بینا دو شاهد عدلند
خال و خط هر دو بر جمالت نص
شاهد خط شود چو شاهد روز
خال کتمان کند بحالت نص
نزد قاضی شود شهادت رد
محو گردد ز خط و خالت نص
چونکه آن زور کرد این کتمان
چون توان کرد بر جمالت نص
نون ابرو وصاد چشمت نیز
هر دو هستند بر جمالت نص
یک بیک زین دو چون نکول کند
هر دو باشد بر انفعالت نص
باز چون خال و خط شود بیرنگ
هر دو باشند بر زوالت نص
بر ثبات خیالت اما هست
صورت اول خیالت نص
در سر فیض نقش اول حسن
هست بر حسن بیزوالت نص
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
غیر عشق رخ دلدار غلط بود غلط
هرچه کردیم غیر این کار غلط بود غلط
هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا
جز حدیث لب دلدار غلط بود غلط
کاش اول شدمی از دو جهان بیگانه
آشنائی به جز آن یار غلط بود غلط
اینکه گفتند وفائی بجهان میباشد
ما ندیدیم وفادار غلط بود غلط
یار غمخوار وفادار به جز دوست نبود
سخن یاری اغیار غلط بود غلط
هوس گلشن فردوس سبک بود سبک
عشوه دنیی غدار غلط بود غلط
ای برادر ز من راست شنو حرف درست
هرچه جز یار و غم یار غلط بود غلط
فیض جز عشق و غم عشق دیگر چیزی نیست
کار دیگر به جز این کار غلط بود غلط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
خورشید روئی گردید طالع
دردم نهان شد چون برق لامع
گر ایستادی آتش فنادی
هم در مدارس هم در صوامع
آنرا که دیدش طالع قوی بود
وانکو ندیدش از ضعف طالع
این ماه رویان کم رو نمایند
آنماه چرخست کان هست طالع
از بس عزیزند از کس گریزند
دیدارشانرا باشد موانع
مهر زمین را مه مه توان دید
مهر فلک هست هر روز طالع
خورشید رویان هرجا نباشند
خورشید چرخست کان هست واسع
ساقی بده می بیگانهٔ نیست
از خویش رفتم دیگر چه مانع
بگذار ای فیض اشعار باطل
از حق سخن گو کان هست نافع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
نحم خیالت گردد چو طالع
در چرخ آیند اهل صوامع
رو مینماید دل می‌رباید
لیکن نپاید چون برق لامع
آن هم بوقتی بر نیک بختی
کو کرده باشد رفع موانع
گه دل رباید گه جان فزاید
گه غم زداید دارد منافع
دلخستگانیم بر خاک کویت
تا تو کرائی بختست و طالع
بر درگه تو بهر شفاعت
جز تو نداریم خود باش شافع
دیگر نگوئی ای فیض الا
شعری که باشد اندر مجامع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
یار بما نکرد صبر و شکیب را وداع
ناله ما اثر نکرد صبر و شکیب را وداع
یار نظر نمیکند ناله اثر نمیکند
غصه سفر نمیکند صبر و شکیب را وداع
یار زما کرانه کرد شرم و حیا بهانه کرد
صبر مرا روانه کرد صبر و شکیب را وداع
یار بعشق اشاره کرد عشق بناله چاره کرد
جامهٔ صبر پاره کرد صبر و شکیب را وداع
آتش عشق درگرفت ناطقه رخت بر گرفت
عقل ره سفر گرفت صبر و شکیب را وداع
آتش عشق تیز شد جان بره گریز شد
باقی صبر نیز شد صبر و شکیب را وداع
عشق شکیب میبرد جامهٔ صبر می‌درد
کس غم ما نمیخورد صبر و شکیب را وداع
فیض ز عشق مست شد مست می الست شد
دین و دلش ز دست شد صبر و شکیب را وداع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
ای که با ما وعدها کردی خلاف
از وفا و عهد و پیمانت ملاف
وعدهای تو دروغ اندر دروغ
لافهای تو گزاف اندر اندر گزاف
چند غم را سر بجان من دهی
در دل من بهر غم سازی مصاف
چند غم در دور من گرد آوری
تا بگردم روز و شب آرد طواف
چند بافی بهر من از غم پلاس
چند سازی بهر من از غم لحاف
گاهم از شادی لباسی هم بدوز
بستری از شادمانی هم بباف
جان نخواهی برد از دست غمش
فیض گفتم با تو حرف پاک و صاف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
ای که هستی بنور هستی طاق
احی من احرقته نار فراق
لطف کن جامی از شراب وصال
سوختند از فراق تو عشاق
ارنا من لقائک المیمون
نظره بالعشی و الاشراق
می‌توانی که زنده گردانی
بوصال آنکه را کشی ز فراق
جانم از فرقت تو می‌نالد
بشنو از دوست نالهٔ عشاق
دل ما را گزید مار هوا
قد اتینا الیک انت الراق
کام ما تلخ ماند از بعدت
نرسد شهر فربت ار بمزاق
بر تو آسان و سهل بخشش قرب
دوری و صبر از تو بر ما شاق
گر تو ما را برانی از در خود
مالنا منک من ولی واق
بکجا از درت پناه بریم
درگه تست ملجا عشاق
فیض اگر با غم تو باشد جفت
در دو عالم بود شادی طاق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
ای وصل تو جانفزای عاشق
وی یاد تو دلگشای عاشق
ذکر خوش تو حلاوت او
نام تو گره گشای عاشق
ای روی تو والضحی و مویت
و اللیل اذا سجای عاشق
مویت کفرست و روی ایمان
ای مایهٔ ابتلای عاشق
دردش از تو دواش از تو
ای راحت و ای بلای عاشق
تو با وی و او ترا طلبکار
وصل تو خرد ربای عاشق
در روی تو بیند آنچه خواهد
ای جام جهان نمای عاشق
از تو آید بتو گراید
ای مبدا و منتهای عاشق
جان میکندت فدا چه باشد
گر به پذری فدای عاشق
در حنجرهٔ ملک نباشد
آن نغمهٔ دلربای عاشق
در حوصلهٔ فلک نگنجد
آن ناله چون درای عاشق
ای باعث هوی هوی صوفی
وز بهر تو های های عاشق
پیوسته تو از برای خویشی
هرگز نشوی برای عاشق
هرگز نشدی بمدّعایش
ای مقصد و مدعای عاشق
او را یک کس بجای تو نیست
داری تو بسی بجای عاشق
هم قوت دل و روان اوئی
هم قوت دست و پای عاشق
فیض است دعای تو چه باشد
گر گوش کنی دعای عاشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
هم توئی راحت جانم ای عشق
هم توئی درد و غمانم ای عشق
هم توئی حاصل و محصول دلم
هم توئی جان و جهانم ای عشق
هم توئی مایهٔ سوداگریم
هم توئی کار و دکانم ای عشق
هم توئی اصل وجود و عدمم
هم توئی سود و زیانم ای عشق
هم توئی طاعت و هم معصیتم
هم توئی ناز و جنانم ای عشق
هم توئی مایهٔ آشفتگیم
هم توئی امن و امانم ای عشق
گاه میسوزی و گه میسازی
تا چه خواهی تو ز جانم ای عشق
دوست کس دیده که دشمن باشد
هم تو اینی و هم آنم ای عشق
دل من بردی و جان می‌خواهی
ای بقربان تو جانم ای عشق
در دل فیض بمان یکدو نفس
تا که جان بر تو فشانم ای عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
ارانی اراک و لست اراک
ارانی سواک و لست سواک
ارانی اراک و انت بمرای
ارانی و انت سوی ما اراک
ارانی و لست اری غیر وجهک
ارانی اری ما سواک سواک
هواک اراک ولست بمرای
ارانی و انت سوی ما رآک
سواک سواک اراک و انی
فلست اری فی سواک سواک
اری ما سواک طلالا و فینا
فما هو سواک و ما انت ذاک
اراک اراک سواک سوائی
و لست سوائی و لست سواک
ارانی و انی کسانا لباسا
ارانی سواک و لست بذاک
سوای ارانی سواک و انی
فلست اری فی وجودی سواک
و انی و انی فدآء لانک
و ما نیتی دون انی فداک
لقاک هوای و حق اللقاء
هوای فیض افناؤه فی لقاک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
ای دهانت تنک شکر لعل لب کان نمک
نیستم گر قابل بسیار از آن باری کمک
وه چه رفتار و چه گفتار و دهانست و میان
ای ز سر تا پای شیرین وی ز پا تا سر نمک
چشم و ابرو خط و خال و زلف و گیسو خدوقد
لطف صنع ایزدی را شاهد آمد یک بیک
از نگاهی می‌توانی عالمی بی‌خود کنی
زانچه میخواهم ز تو دستی تهی بر مردمک
ای که میپرسی چه‌سان او با کسان سر میکند
میکند لطفی ولی با عاشقانش کمترک
خواستم کامی ز لعلش لب گزید آنگه مکید
یعنی هرگز نخواهد شد لب حسرت بمک
گفت جای ماست دل مگذار غیری را در آن
کان بود با دیگران مانند بوبکر و فدک
گفتمش در وصل خواهی کشتنم یا در فراق
گفت بی‌تابی مکن خواهیم کردن زین دو یک
داد من از خود بخواهد خواست روزی آن صنم
گر تو داری فیض شکی من ندارم هیچ شک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
میبرد غیرت ز حسن تو ملک
رشک دارد بر تو خورشید فلک
کو ملکرا چشم و ابروی چنین
کی بود حور جنانرا این نمک
از میانت میشوم من در گمان
وز دهانت نیز می افتم بشک
نی توانم نفی و نی اثبات کرد
دیده کس بود و نبود مشترک
دل ز من بردی و قصد جان کنی
رحم کن بگذار با من زین دو یک
هم دل و هم جان چه‌سان شاید گرفت
عدل کن الروح لی و القلب لک
فیض را گر زان دهان لطفی کنی
آب حیوانی زید ور نه هلک