عبارات مورد جستجو در ۶۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵
هر چه داریم ما از او داریم
لاجرم جمله را نکو داریم
بحر داریم در نظر شب و روز
تا نگوئی همین سبو داریم
روی محبوب خویش می بینیم
زلف معشوق روبرو داریم
آینه در نظر همی آریم
خود و معشوق روبرو داریم
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
هرچه خواهی ز ما بجو داریم
بر چپ و راست خوش همی نگرم
آب رویش چو سو به سو داریم
عین آب حیات می نوشیم
این چنین آب خوش به جو داریم
شیخ وقتیم اگر چه سرمستیم
خرقه ای هم پرو پرو داریم
قول سید به ذوق می گوئیم
عالمی را همه نکو داریم
لاجرم جمله را نکو داریم
بحر داریم در نظر شب و روز
تا نگوئی همین سبو داریم
روی محبوب خویش می بینیم
زلف معشوق روبرو داریم
آینه در نظر همی آریم
خود و معشوق روبرو داریم
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
هرچه خواهی ز ما بجو داریم
بر چپ و راست خوش همی نگرم
آب رویش چو سو به سو داریم
عین آب حیات می نوشیم
این چنین آب خوش به جو داریم
شیخ وقتیم اگر چه سرمستیم
خرقه ای هم پرو پرو داریم
قول سید به ذوق می گوئیم
عالمی را همه نکو داریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۴
جامیم و شراب این عجب بین
مستیم و خراب این عجب بین
این طرفه که هم مئیم و هم جام
هم آب و حباب این عجب بین
در صورت موج و جو و دریا
مائیم حجاب این عجب بین
ما تشنه لبیم و آب جوئیم
با چشم پر آب این عجب بین
ما نقش خیال خوش بینیم
رفتیم به خواب این عجب بین
جان است نقاب روی جانان
بردار نقاب این عجب بین
دیدیم وجود نعمت الله
چون جام شراب این عجب بین
مستیم و خراب این عجب بین
این طرفه که هم مئیم و هم جام
هم آب و حباب این عجب بین
در صورت موج و جو و دریا
مائیم حجاب این عجب بین
ما تشنه لبیم و آب جوئیم
با چشم پر آب این عجب بین
ما نقش خیال خوش بینیم
رفتیم به خواب این عجب بین
جان است نقاب روی جانان
بردار نقاب این عجب بین
دیدیم وجود نعمت الله
چون جام شراب این عجب بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
بر سر ما اگر نهی قدمی
کرمی باشد و چه خوش کرمی
دلبرم گر جفا کند جاوید
نرسد بر دلم از او الَمی
همدمی گر دمی به دست آید
دو جهانش فدا کنم به دَمی
شادمانم به دولت غم او
با غم او چه غم خورد ز غمی
هر خیالی که نقش می بندی
چه بود بی وجود او عدمی
نپرستند بت پرستان بت
گر ببینند این چنین صنمی
سائل بزم نعمت الله شو
تا بیابی ز نعمتش نعمی
کرمی باشد و چه خوش کرمی
دلبرم گر جفا کند جاوید
نرسد بر دلم از او الَمی
همدمی گر دمی به دست آید
دو جهانش فدا کنم به دَمی
شادمانم به دولت غم او
با غم او چه غم خورد ز غمی
هر خیالی که نقش می بندی
چه بود بی وجود او عدمی
نپرستند بت پرستان بت
گر ببینند این چنین صنمی
سائل بزم نعمت الله شو
تا بیابی ز نعمتش نعمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۸
هر که جام می به روی دلستان بر سر کشید
آب کوثر در بهشت جاودان بر سر کشید
کرد هر کس خامشی در عالم آب اختیار
می تواند بحر را چون ماهیان بر سر کشید
مهر بر لب زن درین محفل که صاف باده را
کوزه سربسته در خم بی دهان بر سر کشید
جذبه عشق قوی بازو بلند افتاده است
بلبل ما ساغر گل در خزان بر سر کشید
می کند شور جنون هر سختیی را خوشگوار
سنگ را دیوانه چون رطل گران بر سر کشید
زخم خار از دیدن رخسار گلچین خوشترست
مرغ بی بال و پر ما آشیان بر سر کشید
رفت جان مضطرب در مهد آسایش به خواب
تا زخاموشی سپر تیغ زبان بر سر کشید
چون خمارآلود جام باده را بر سر کشد؟
آن ستمگر خون عاشق را چنان بر سر کشید
گرچه مرگ تلخ صائب ناگوار افتاده است
شد سبک هر کس که این رطل گران بر سر کشید
آب کوثر در بهشت جاودان بر سر کشید
کرد هر کس خامشی در عالم آب اختیار
می تواند بحر را چون ماهیان بر سر کشید
مهر بر لب زن درین محفل که صاف باده را
کوزه سربسته در خم بی دهان بر سر کشید
جذبه عشق قوی بازو بلند افتاده است
بلبل ما ساغر گل در خزان بر سر کشید
می کند شور جنون هر سختیی را خوشگوار
سنگ را دیوانه چون رطل گران بر سر کشید
زخم خار از دیدن رخسار گلچین خوشترست
مرغ بی بال و پر ما آشیان بر سر کشید
رفت جان مضطرب در مهد آسایش به خواب
تا زخاموشی سپر تیغ زبان بر سر کشید
چون خمارآلود جام باده را بر سر کشد؟
آن ستمگر خون عاشق را چنان بر سر کشید
گرچه مرگ تلخ صائب ناگوار افتاده است
شد سبک هر کس که این رطل گران بر سر کشید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
عاشقان روی یار از وصل و هجران فارغند
مخلصان دین عشق از کفر و ایمان فارغند
اختیار از دل برون و دل برون از اختیار
بر سر کوی رضا از وصل و هجران فارغند
دوزخ و جنت اگرچه مایه خوف و رجاست
آتش آشامان تو زین ایمن و زآن فارغند
محو کرده از دل امید حیات (و) هم مرگ
زنده از عشق تواند ای دوست وز جان فارغند
در خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرد
این گدایان را که از ملک سلیمان فارغند
چون شوند از آتش شوقش چو موسی گرم رگ
گر خضر ساقی بود از آب حیوان فارغند
هم باستیلای عشق از کار عالم بی خبر
هم باستغنای فقر از ملک سلطان فارغند
چون کلیم از مال قارون این فقیران بی نیاز
چون خلیل از ملک نمرود این گدایان فارغند
گر بدوزخشان بری در حبس مالک خرمند
ور بجنتشان بری از باغ رضوان فارغند
وین جهان سفله شان چون هیچ دامن گیر نیست
زو قدم بیرون زده سر در گریبان فارغند
گر ز طوفان بلا دریا شود روی زمین
کشتی نوحست عشق ایشان ز طوفان فارغند
کرده اند از بهر رقص از سر نشاطی در سماع
وز دو کون افشانده دست این پای کوبان فارغند
کشتگان خنجر عشق از حوادث ایمنند
خستگان این نبرد از تیرباران فارغند
سیف فرغانی مرض داری، شفای خویشتن
زاین جماعت جو که با دردش ز درمان فارغند
مخلصان دین عشق از کفر و ایمان فارغند
اختیار از دل برون و دل برون از اختیار
بر سر کوی رضا از وصل و هجران فارغند
دوزخ و جنت اگرچه مایه خوف و رجاست
آتش آشامان تو زین ایمن و زآن فارغند
محو کرده از دل امید حیات (و) هم مرگ
زنده از عشق تواند ای دوست وز جان فارغند
در خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرد
این گدایان را که از ملک سلیمان فارغند
چون شوند از آتش شوقش چو موسی گرم رگ
گر خضر ساقی بود از آب حیوان فارغند
هم باستیلای عشق از کار عالم بی خبر
هم باستغنای فقر از ملک سلطان فارغند
چون کلیم از مال قارون این فقیران بی نیاز
چون خلیل از ملک نمرود این گدایان فارغند
گر بدوزخشان بری در حبس مالک خرمند
ور بجنتشان بری از باغ رضوان فارغند
وین جهان سفله شان چون هیچ دامن گیر نیست
زو قدم بیرون زده سر در گریبان فارغند
گر ز طوفان بلا دریا شود روی زمین
کشتی نوحست عشق ایشان ز طوفان فارغند
کرده اند از بهر رقص از سر نشاطی در سماع
وز دو کون افشانده دست این پای کوبان فارغند
کشتگان خنجر عشق از حوادث ایمنند
خستگان این نبرد از تیرباران فارغند
سیف فرغانی مرض داری، شفای خویشتن
زاین جماعت جو که با دردش ز درمان فارغند
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۵ - عقد ششم در بیان آنکه ذات حق سبحانه حقیقت وجود است و هر حقیقت که مشهود است به سریان ذاتی وی موجود است
بعد ازان مرغ ظهورش پر و بال
زد ز ارواح به اقلیم مثال
وز مثالش به حس افتاد گذر
یافت مس حس ازو رونق زر
نه فلک بر ورق حس بنگاشت
هر فلک دوره دایم برداشت
زیر آن ز آب و گل و آتش و باد
چار در خانه آغاز نهاد
ساخت در وی پی نیکو بختی
از موالید سه پایه تختی
آن نکوبخت ازان تخت بلند
چشم بینش به چپ و راست فکند
دید و دانست که موجود یکیست
در همه شاهد و مشهود یکیست
اوست در صورت لیلی ظاهر
اوست از دیده مجنون ناظر
زده از پیرهن یوسف سر
بوی او داده به یعقوب بصر
هر چه او نیست نه مغز است نه پوست
همه هیچند همین اوست که اوست
ژرف بحریست پر از آب حیات
موج زن آمده از کل جهات
پر هوا جام حبابش خوانند
بر هوا چتر سحابش خوانند
در صدف ریخت نم نیسان است
منعقد گشت در غلطان است
نامور هست یکی وقت شمار
نامهاش آمده افزون ز هزار
آنچه بر وحدت ذات است مقیم
از دو نامش نتوان ساخت دو نیم
یک شود دیده یک بین بگشای
وز دو نامی به دو نیمی مگرای
بین یکی علم و عیان در وی گم
اسم و رسم دو جهان در وی گم
در همه بر صفت یکتایی
مانده پوشیده ز بس پیدایی
گر به فرض از همه اعیان جهان
ماند آن نور یکی لحظه نهان
همه اعیان به عدم باز روند
وز عدم واقف این راز شوند
تیزبین گرددشان چشم شهود
غرقه گردند به دریای وجود
ای درین خوابگه خفته دلان
جمع ناگشته چو آشفته دلان
زیر این پرده کحلی مه و سال
مانده در تفرقه خواب و خیال
لعبتانی که بدین پرده درند
که ازین پرده چنین جلوه گرند
گر چه بس عشوه ده و طنازند
پرده وحدت لعبت بازند
این همه لعبت و لعبت سازی
وین به صد شعبه لعبت بازی
نیست جز در نظر خواب آلود
جلوه گر گشته خیالی بی بود
چند خرسند نشینی به خیال
هان و هان دیده خود نیک بمال
بو کزین خواب چو بیدار شوی
خارق پرده پندار شوی
گرددت تیز نظر چشم شهود
بر تو مکشوف شود سر وجود
وحدتی بینی خالی ز دویی
ظاهر از کسوت مایی و تویی
هستی ساده ز هر نام و نشان
برتر از مرتبه علم و عیان
در همه ساری بی وهم حلول
سریانی نه حد فهم عقول
وز همه عاری بی نقص زوال
منتقل ناشده از حال به حال
جلوه اولش از حضرت ذات
بود بر خویش به اسما و صفات
ذات ساذج چو به اوصاف و نعوت
یافت در مرتبه علم ثبوت
دید در خود همه بیش و کم را
شد حقایق صور عالم را
وان حقایق ز درون عکس انداخت
علم کثرت اعیان افراخت
شد ز هر عکس در آیینه ذات
ذات یک عین ز اعیان ذوات
اولا گشت ز تکرار عکوس
مرتبه مرتبه ارواح نفوس
زد ز ارواح به اقلیم مثال
وز مثالش به حس افتاد گذر
یافت مس حس ازو رونق زر
نه فلک بر ورق حس بنگاشت
هر فلک دوره دایم برداشت
زیر آن ز آب و گل و آتش و باد
چار در خانه آغاز نهاد
ساخت در وی پی نیکو بختی
از موالید سه پایه تختی
آن نکوبخت ازان تخت بلند
چشم بینش به چپ و راست فکند
دید و دانست که موجود یکیست
در همه شاهد و مشهود یکیست
اوست در صورت لیلی ظاهر
اوست از دیده مجنون ناظر
زده از پیرهن یوسف سر
بوی او داده به یعقوب بصر
هر چه او نیست نه مغز است نه پوست
همه هیچند همین اوست که اوست
ژرف بحریست پر از آب حیات
موج زن آمده از کل جهات
پر هوا جام حبابش خوانند
بر هوا چتر سحابش خوانند
در صدف ریخت نم نیسان است
منعقد گشت در غلطان است
نامور هست یکی وقت شمار
نامهاش آمده افزون ز هزار
آنچه بر وحدت ذات است مقیم
از دو نامش نتوان ساخت دو نیم
یک شود دیده یک بین بگشای
وز دو نامی به دو نیمی مگرای
بین یکی علم و عیان در وی گم
اسم و رسم دو جهان در وی گم
در همه بر صفت یکتایی
مانده پوشیده ز بس پیدایی
گر به فرض از همه اعیان جهان
ماند آن نور یکی لحظه نهان
همه اعیان به عدم باز روند
وز عدم واقف این راز شوند
تیزبین گرددشان چشم شهود
غرقه گردند به دریای وجود
ای درین خوابگه خفته دلان
جمع ناگشته چو آشفته دلان
زیر این پرده کحلی مه و سال
مانده در تفرقه خواب و خیال
لعبتانی که بدین پرده درند
که ازین پرده چنین جلوه گرند
گر چه بس عشوه ده و طنازند
پرده وحدت لعبت بازند
این همه لعبت و لعبت سازی
وین به صد شعبه لعبت بازی
نیست جز در نظر خواب آلود
جلوه گر گشته خیالی بی بود
چند خرسند نشینی به خیال
هان و هان دیده خود نیک بمال
بو کزین خواب چو بیدار شوی
خارق پرده پندار شوی
گرددت تیز نظر چشم شهود
بر تو مکشوف شود سر وجود
وحدتی بینی خالی ز دویی
ظاهر از کسوت مایی و تویی
هستی ساده ز هر نام و نشان
برتر از مرتبه علم و عیان
در همه ساری بی وهم حلول
سریانی نه حد فهم عقول
وز همه عاری بی نقص زوال
منتقل ناشده از حال به حال
جلوه اولش از حضرت ذات
بود بر خویش به اسما و صفات
ذات ساذج چو به اوصاف و نعوت
یافت در مرتبه علم ثبوت
دید در خود همه بیش و کم را
شد حقایق صور عالم را
وان حقایق ز درون عکس انداخت
علم کثرت اعیان افراخت
شد ز هر عکس در آیینه ذات
ذات یک عین ز اعیان ذوات
اولا گشت ز تکرار عکوس
مرتبه مرتبه ارواح نفوس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
دلی کآن دل به نور نفس بیناست
نظر گاهش رخ معشوقه ی ماست
ره ما دیر شد آمد ولیکن
در این ره مرد عاشق بی سر و پاست
نخست از خود تبرا کرده باشد
چو اصل عشق ورزیدن تبراست
ز خود فانی شود تا هست گردد
چو بی خود شد حجاب از راه برخاست
نهانش در نهان باشد ز هر کس
غلط کردم نهانش آشکاراست
چو شمعی زنده دل تا خوش بسوزد
ز بهر سر بریدن بر سر پاست
چو موسی در مناجات است در طور
اگر چون یونس اندر قعر دریاست
در آتش گر ببینی چون خلیلش
نشسته چون خضر بر فرش خضراست
وگر خال لبش بینی یقین دان
که این ماتم تماشا در تماشاست
وگر با خاک ره یکسان نماید
به معنی منزلش بر چرخ اعلاست
صفاتش از مشارق تا مغارب
کمالش از ثرا تا بر ثریاست
اگر در بند عشقی عشق این این است
وگر سودای عشقت نیست سوداست
مجوی از هیچ تارک روشنایی
کو گوهر در میان سنگ خاراست
نزاری هر چه دانستی بگفتی
زبان در کش که زین پس بیم غوغاست
نظر گاهش رخ معشوقه ی ماست
ره ما دیر شد آمد ولیکن
در این ره مرد عاشق بی سر و پاست
نخست از خود تبرا کرده باشد
چو اصل عشق ورزیدن تبراست
ز خود فانی شود تا هست گردد
چو بی خود شد حجاب از راه برخاست
نهانش در نهان باشد ز هر کس
غلط کردم نهانش آشکاراست
چو شمعی زنده دل تا خوش بسوزد
ز بهر سر بریدن بر سر پاست
چو موسی در مناجات است در طور
اگر چون یونس اندر قعر دریاست
در آتش گر ببینی چون خلیلش
نشسته چون خضر بر فرش خضراست
وگر خال لبش بینی یقین دان
که این ماتم تماشا در تماشاست
وگر با خاک ره یکسان نماید
به معنی منزلش بر چرخ اعلاست
صفاتش از مشارق تا مغارب
کمالش از ثرا تا بر ثریاست
اگر در بند عشقی عشق این این است
وگر سودای عشقت نیست سوداست
مجوی از هیچ تارک روشنایی
کو گوهر در میان سنگ خاراست
نزاری هر چه دانستی بگفتی
زبان در کش که زین پس بیم غوغاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
مرا در سینه گر رازی بود هم رازم او باشد
چو با او باشد اسرارم سر و کارم نکو باشد
ترا چشمی دگر باید گر آن بینی که او بیند
ترا جانی دگر باید که آن باشی که او باشد
انا الحق گوی چون حلّاج ترکِ خویش بینی کن
برون زو هر چه خواهی دید اَز او آرزو باشد
خرابات است و مردان اند و خمّارند و خنبِ می
مناجات است و تسبیحم صراحی و سبو باشد
شش ابریشم مرا و چاریک دارد همه عالم
ممالک شش جهت دارد طبایع چارسو باشد
مرا جانی ست وآن بی من فدای دوست خواهد شد
و گر تقصیر خواهد کرد در عینِ علو باشد
ترا با این همه انکار و استکبار کاری نه
چو غیری در نمی گنجد هوایِ دوست هو باشد
گرو بپذیردم شاید وگرنه هیچ نگشاید
برایِ خود نزاری را به رویِ او چه رو باشد
چو توقیفش شود همره به مقصد ره توان بردن
وگرنه سالکان را کی مجالِ جست و جو باشد
سخن باید که جان گوید که تا در جان فرود آید
نه هم چون بلبلِ شوریده سر بی هوده گو باشد
چو با او باشد اسرارم سر و کارم نکو باشد
ترا چشمی دگر باید گر آن بینی که او بیند
ترا جانی دگر باید که آن باشی که او باشد
انا الحق گوی چون حلّاج ترکِ خویش بینی کن
برون زو هر چه خواهی دید اَز او آرزو باشد
خرابات است و مردان اند و خمّارند و خنبِ می
مناجات است و تسبیحم صراحی و سبو باشد
شش ابریشم مرا و چاریک دارد همه عالم
ممالک شش جهت دارد طبایع چارسو باشد
مرا جانی ست وآن بی من فدای دوست خواهد شد
و گر تقصیر خواهد کرد در عینِ علو باشد
ترا با این همه انکار و استکبار کاری نه
چو غیری در نمی گنجد هوایِ دوست هو باشد
گرو بپذیردم شاید وگرنه هیچ نگشاید
برایِ خود نزاری را به رویِ او چه رو باشد
چو توقیفش شود همره به مقصد ره توان بردن
وگرنه سالکان را کی مجالِ جست و جو باشد
سخن باید که جان گوید که تا در جان فرود آید
نه هم چون بلبلِ شوریده سر بی هوده گو باشد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۲ - مرشدی زوارهای
اسمش مولانا محمد، اصلش از قصبهٔ زَواره و آن از مضافات اردستان از بلوکات اصفهان. از سالکان مسالک حقیقت و مالکان ممالک طریقت، و برادر مولانا سپهری زوارهای است. در سنهٔ ۱۰۳۰ وفات یافت. این رباعیات از اوست:
نقش خم ابروی ترا در محراب
عکسِ لبِ میگون ترا در میِ ناب
زاهد چو بدید بی خود آمد به سجود
میخواره چو یافت مست گردید و خراب
٭٭٭
در مذهب عشق علم و دانش رندی است
دانشمندی مایهٔ هر خرسندی است
یک چهره ز روی عجز بر خاکِ نیاز
بهتر ز هزار گونه دانشمندی است
٭٭٭
من دل به غم تو بسته دارم ای دوست
دردِ تو به جان خسته دارم ای دوست
گفتی به دل شکسته ما نزدیکیم
من نیز دلی شکسته دارم ای دوست
٭٭٭
ما نفس خسیس را ملامت کردیم
در بقعهٔ نیستی اقامت کردیم
از نیک و بد زمانه یک سو رفتیم
وز خلق کناره تا قیامت کردیم
٭٭٭
گاهی ز لب تو همچو می در جوشم
وز چشم تو گه چو می کشان مدهوشم
در ذکر توام اگر دمی گویایم
در فکر توام گر نفسی خاموشم
نقش خم ابروی ترا در محراب
عکسِ لبِ میگون ترا در میِ ناب
زاهد چو بدید بی خود آمد به سجود
میخواره چو یافت مست گردید و خراب
٭٭٭
در مذهب عشق علم و دانش رندی است
دانشمندی مایهٔ هر خرسندی است
یک چهره ز روی عجز بر خاکِ نیاز
بهتر ز هزار گونه دانشمندی است
٭٭٭
من دل به غم تو بسته دارم ای دوست
دردِ تو به جان خسته دارم ای دوست
گفتی به دل شکسته ما نزدیکیم
من نیز دلی شکسته دارم ای دوست
٭٭٭
ما نفس خسیس را ملامت کردیم
در بقعهٔ نیستی اقامت کردیم
از نیک و بد زمانه یک سو رفتیم
وز خلق کناره تا قیامت کردیم
٭٭٭
گاهی ز لب تو همچو می در جوشم
وز چشم تو گه چو می کشان مدهوشم
در ذکر توام اگر دمی گویایم
در فکر توام گر نفسی خاموشم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
تا نقاب از مهر رویش دور شد
جمله ذرات غرق نور شد
حسن او در پرده ذرات کون
هم هویدا گشت و هم مستور شد
کعبه و مسجد ز رویش نور یافت
وز لب او میکده معمور شد
بود چشمش فتنه عالم ولی
غمزه او زاد فی الطنبور شد
قابل دیدار جانان کی شود
هرکه او جویای خلد و حور شد
از شراب لعل ساقی جان و دل
گه چو چشمش مست وگه مخمور شد
از غم دنیا و دین دل باز رست
تا بدیدار تو جان مسرور شد
از جفای ترک چشم فتنه جو
جمله عالم پر زشرو شور شد
دید عالم را اسیری پر زخود
از لباس بود خود چون عور شد
جمله ذرات غرق نور شد
حسن او در پرده ذرات کون
هم هویدا گشت و هم مستور شد
کعبه و مسجد ز رویش نور یافت
وز لب او میکده معمور شد
بود چشمش فتنه عالم ولی
غمزه او زاد فی الطنبور شد
قابل دیدار جانان کی شود
هرکه او جویای خلد و حور شد
از شراب لعل ساقی جان و دل
گه چو چشمش مست وگه مخمور شد
از غم دنیا و دین دل باز رست
تا بدیدار تو جان مسرور شد
از جفای ترک چشم فتنه جو
جمله عالم پر زشرو شور شد
دید عالم را اسیری پر زخود
از لباس بود خود چون عور شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
جان ما مست می عشقست از روز ازل
کی شود کی تا ابد هشیار مست لم یزل
یاد می نارد ز لذات بهشت جاودان
گر بکوی وصل جانان جان ما یابد محل
طالب آن باشد که گر مطلوب ننماید جمال
از طلبکاری ندارد دست تا روز اجل
نیست ما را زندگی بی عشق دلبر یکزمان
ما چو جسم و عشق جانان همچو جانست فی المثل
در پی سود جهانند مردم کوته نظر
تو زیان بین رفت عمر و کم نشد طول امل
گر علوم(حال)خواهی در عمل مردانه باش
کی بعلم من لدن ره میدهندت بی عمل
گر وصال دوست میجوئی ز هستی نیست شو
شیوه رندان همین باشد اسیری لااقل
کی شود کی تا ابد هشیار مست لم یزل
یاد می نارد ز لذات بهشت جاودان
گر بکوی وصل جانان جان ما یابد محل
طالب آن باشد که گر مطلوب ننماید جمال
از طلبکاری ندارد دست تا روز اجل
نیست ما را زندگی بی عشق دلبر یکزمان
ما چو جسم و عشق جانان همچو جانست فی المثل
در پی سود جهانند مردم کوته نظر
تو زیان بین رفت عمر و کم نشد طول امل
گر علوم(حال)خواهی در عمل مردانه باش
کی بعلم من لدن ره میدهندت بی عمل
گر وصال دوست میجوئی ز هستی نیست شو
شیوه رندان همین باشد اسیری لااقل
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
اگر در بحر عرفان غرقه گردی
بنزد عارفان مردانه مردی
چو پروانه به پیش شمع رویش
اگر جانباز باشی اهل دردی
رسی در ملک وصلش گربرآری
ز درد هجر از دل آه سردی
نشینی در بر معشوق شادان
طریق عاشقی چون در نوردی
برون آری سراز جیب بقایش
بدریای فنا چون غوطه خوردی
ز چشمش فتنه در عالم عیان شد
که در هر گوشه می بینم نبردی
ز گلزار جمال روی یارم
اسیری حسن خوبان هست وردی
بنزد عارفان مردانه مردی
چو پروانه به پیش شمع رویش
اگر جانباز باشی اهل دردی
رسی در ملک وصلش گربرآری
ز درد هجر از دل آه سردی
نشینی در بر معشوق شادان
طریق عاشقی چون در نوردی
برون آری سراز جیب بقایش
بدریای فنا چون غوطه خوردی
ز چشمش فتنه در عالم عیان شد
که در هر گوشه می بینم نبردی
ز گلزار جمال روی یارم
اسیری حسن خوبان هست وردی
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲۷ - ابوعبداللّه احمد بن یحیی الجَـّلا
و از ایشان بود ابوعبداللّه احمدبن یحیی الجَّلاباصل بغدادی بود، برمله مقام داشتی و به دمشق، از بزرگان و پیران شام بود، صحبت ابوتراب و ذاالنّون و ابوعبید بُسْری کرده بود.
ابوعمرو دمشقی گوید که از ابن جّلا شنیدم گفت پدر و مادر را گفتم مرا اندر کار خدای تعالی کنید گفتند کردیم، از ایشان غائب شدم یک چندی، چون بازآمدم شبی بود بارنده در سرای به زدم، پدرم گفت کیست گفتم فرزند تست احمد گفت ما را فرزندی بود و بخدای بخشیده ام و ما از عرب ایم آنچه بخشیده باشیم بازنستانیم و در باز نگشاد.
ابن جّلا گوید هرکس مدح و ذم بنزدیک او برابر گردد زاهد بود، و هر که بر فریضها ایستد به اوّل وقت عابد بود و هر که فعلها همه از خدای بیند موحّد بود. چون وفات وی بود همی خندید چون فرمان یافت همچنان خندان بود، طبیب گفت او زنده است مجسش بنگرید، گفت مرده است و روی وی باز کرد گفت ندانم مرده است یا زنده و اندر پوست او رگی بود مانند اللّه.
ابن جّلا گوید با استاد خویش همی رفتم کودکی دیدم سخت نیکو بود گفتم یا استاد چگوئی خدای این را عذاب کند گفت به وی نگاه کردی بینی آنچه بینی بعد از وی بیست سال قرآن فراموش کردم.
ابوعمرو دمشقی گوید که از ابن جّلا شنیدم گفت پدر و مادر را گفتم مرا اندر کار خدای تعالی کنید گفتند کردیم، از ایشان غائب شدم یک چندی، چون بازآمدم شبی بود بارنده در سرای به زدم، پدرم گفت کیست گفتم فرزند تست احمد گفت ما را فرزندی بود و بخدای بخشیده ام و ما از عرب ایم آنچه بخشیده باشیم بازنستانیم و در باز نگشاد.
ابن جّلا گوید هرکس مدح و ذم بنزدیک او برابر گردد زاهد بود، و هر که بر فریضها ایستد به اوّل وقت عابد بود و هر که فعلها همه از خدای بیند موحّد بود. چون وفات وی بود همی خندید چون فرمان یافت همچنان خندان بود، طبیب گفت او زنده است مجسش بنگرید، گفت مرده است و روی وی باز کرد گفت ندانم مرده است یا زنده و اندر پوست او رگی بود مانند اللّه.
ابن جّلا گوید با استاد خویش همی رفتم کودکی دیدم سخت نیکو بود گفتم یا استاد چگوئی خدای این را عذاب کند گفت به وی نگاه کردی بینی آنچه بینی بعد از وی بیست سال قرآن فراموش کردم.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۱ - صحو و سکر
و از آن جمله صَحْو و سُکر است. صحو باز آمدن بود با حال خویش و حس و علم، با جای آمدن پس از غیبت و سُکر غیبتی بود بواردی قوی و سُکر از غیبت زیادة بود از وجهی و آن آن بود کی صاحب سُکر مبسوط بود چون اندر سُکر تمام نبود خطر چیزها از دل وی بیفتد اندر حال سُکر و آن حال تساکر بود کی وارد اندرو تمام نباشد و حس را اندرو گذر باشد و قوی گردد سُکر تا بر غیبت بیفزاید و بسیار بود کی صاحب سُکر اندر غیبت تمامتر بود از صاحب غیبت چون سُکر او قوی بود و باشد که صاحب غیبت اندر غیبت تمامتر بود از صاحب سُکر اندر سُکر چون متساکر گردد و غیبت تمام نباشد و غیبت بندگانرا بدان بود که غلبه گیرد بر دل ایشان چیزی از موجب رغبت و رهبت و خوف و رجا و سُکر نبود الّا خداوندان مواجید را چون بنده را کشف کنند بنعمت جمال، سُکر حاصل آید و طرب روح، و دلش از جای برخیزد و اندرین معنی آورده اند.
شعر
فَصَحْوُکَ مِن لَفْظی هُو الوَصْلُ کُلُّهُ
وَسُکْرُکَ مِنْ لَحْظی یُبیْحُ لَکَ الشُّرْبا
فما مَلَّ ساقیها ومَا مَلَّ شارِبُ
عُقارَ لِحاظٍ کاسُهُ یُسْکِرُ اللُبّا
وانشدوا شعر
فَاسْکَرَ الْقَوْمَ دَوْرُ کَاسٍ
وَکانَ سُکری مِنَ المُدِیرِ
وانشدوا، شعر
لی سَکْرَتانِ ولِلنَّدْمانِ واحِدةُ
شیءٌ خُصِصْتُ به مِن بَیْنهمِ وَحدی
وانشدوا شعر
سُکرانِ سُکرُ هَویً و سُکرُ مدامَةٍ
فمَتی یُفیقُ فَتیً بهِ سُکرانِ
معنی این دو بیت آنست کی از دو گونه مستم یکی از عشق و دیگر از می و کسی کی ازین دو مست بود کی باهوش آید.
و بدانک صحو براندازۀ سُکر بود هر که سُکرش بحق بود صحوش بحق بود و هرکه سُکرش بحظّ آمیخته باشد صَحْوَش بحظّ پیوسته بود و هرکه اندر حال محق بود اندر سُکر معصوم بود و سُکْر و صحو اشارت کنند بطرفی از تفرقه، چون حقیقت را عَلَم پیدا آید صفت بنده فریاد و قهر بود و اندرین معنی آورده اند
شعر:
اذا طَلعَ الصَّباحُ لِنَجمِ راحٍ
تَساوی فیه سَکرانُ وصاحٍ
قالَ اللّهُ تَعالی فَلَمَّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً و خَرَّ موسی صِعقاً و این کوه بدان سختی و قوت پاره پاره شد و موسی با صلابت رسالت بیفتاد و بیهوش شد، بنده اندر حال سُکر مُشاهِد جمال بود و اندر حال صحو بشرط عِلم بود، آنک او را نگاه داشته بود نه بتکلّف او و اندر صحو نگاه داشته نه بتصرّف او.
و صحو و سُکر پس از ذوق و شرب بود (و از جمله آنک در سخن ایشان رود).
شعر
فَصَحْوُکَ مِن لَفْظی هُو الوَصْلُ کُلُّهُ
وَسُکْرُکَ مِنْ لَحْظی یُبیْحُ لَکَ الشُّرْبا
فما مَلَّ ساقیها ومَا مَلَّ شارِبُ
عُقارَ لِحاظٍ کاسُهُ یُسْکِرُ اللُبّا
وانشدوا شعر
فَاسْکَرَ الْقَوْمَ دَوْرُ کَاسٍ
وَکانَ سُکری مِنَ المُدِیرِ
وانشدوا، شعر
لی سَکْرَتانِ ولِلنَّدْمانِ واحِدةُ
شیءٌ خُصِصْتُ به مِن بَیْنهمِ وَحدی
وانشدوا شعر
سُکرانِ سُکرُ هَویً و سُکرُ مدامَةٍ
فمَتی یُفیقُ فَتیً بهِ سُکرانِ
معنی این دو بیت آنست کی از دو گونه مستم یکی از عشق و دیگر از می و کسی کی ازین دو مست بود کی باهوش آید.
و بدانک صحو براندازۀ سُکر بود هر که سُکرش بحق بود صحوش بحق بود و هرکه سُکرش بحظّ آمیخته باشد صَحْوَش بحظّ پیوسته بود و هرکه اندر حال محق بود اندر سُکر معصوم بود و سُکْر و صحو اشارت کنند بطرفی از تفرقه، چون حقیقت را عَلَم پیدا آید صفت بنده فریاد و قهر بود و اندرین معنی آورده اند
شعر:
اذا طَلعَ الصَّباحُ لِنَجمِ راحٍ
تَساوی فیه سَکرانُ وصاحٍ
قالَ اللّهُ تَعالی فَلَمَّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً و خَرَّ موسی صِعقاً و این کوه بدان سختی و قوت پاره پاره شد و موسی با صلابت رسالت بیفتاد و بیهوش شد، بنده اندر حال سُکر مُشاهِد جمال بود و اندر حال صحو بشرط عِلم بود، آنک او را نگاه داشته بود نه بتکلّف او و اندر صحو نگاه داشته نه بتصرّف او.
و صحو و سُکر پس از ذوق و شرب بود (و از جمله آنک در سخن ایشان رود).
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۸ - سرّ
و از آن جمله سرّ است. و احتمال بود که سرّ چیزی بود لطیف اندر قالب همچون روح و اصلهای ایشان واجب کند که آن محلّ مشاهده است چنانک روح محل محبّت بود و دلها جای معرفت بود.
و گفته اند ترا بر سرّ اشراف نبود و سرّ سرّ بر وی اطّلاع نبود جز حق را سبحانه و تعالی.
و نزدیک گروهی بر حکم اصول ایشان سرّ لطیفتر از روح است و روح شریفتر از دلست.
و گفته اند اسرار آزادند از بندگی اغیار از آثار واطلال و سرّ اطلاق کنند بر آنچه پوشیده بود میان بنده و حق تعالی اندر احوال و برین حمل کنند قول آنک گوید اسرار بکر است و اندیشۀ کس بدان نرسد.
و گفته اند دل آزادگان گور رازهاست. و گفته اند که اگر انگُله جامۀ من سرّ من بداند بیندازم.
این طرفی از تفسیر اطلاقهاء ایشانست از الفاظی کی ما یاد کردیم آنرا بر طریق اختصار، اکنون یاد کنیم بابها اندر شرح مقامات که سالکان برو رفته اند. و پس ازین بابی چند در تفصیل احوال ایشان بدان حد که خداوند آسان کند بِمَنَّهِ وَفَضْلِهِ.
و گفته اند ترا بر سرّ اشراف نبود و سرّ سرّ بر وی اطّلاع نبود جز حق را سبحانه و تعالی.
و نزدیک گروهی بر حکم اصول ایشان سرّ لطیفتر از روح است و روح شریفتر از دلست.
و گفته اند اسرار آزادند از بندگی اغیار از آثار واطلال و سرّ اطلاق کنند بر آنچه پوشیده بود میان بنده و حق تعالی اندر احوال و برین حمل کنند قول آنک گوید اسرار بکر است و اندیشۀ کس بدان نرسد.
و گفته اند دل آزادگان گور رازهاست. و گفته اند که اگر انگُله جامۀ من سرّ من بداند بیندازم.
این طرفی از تفسیر اطلاقهاء ایشانست از الفاظی کی ما یاد کردیم آنرا بر طریق اختصار، اکنون یاد کنیم بابها اندر شرح مقامات که سالکان برو رفته اند. و پس ازین بابی چند در تفصیل احوال ایشان بدان حد که خداوند آسان کند بِمَنَّهِ وَفَضْلِهِ.
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
صبحدم چون صاحبان غیب بر اهل نیاز
چون در رحمت، در میخانه را کردند باز
از سجود شیشه ها، میخانه شد بیت الحرام
ناله ی مستانه ی مطرب چو گلبانگ نماز
خم نشسته همچو محمود و به خدمت پیش او
شیشه ی سبز ایستاده بر سر پا چون ایاز
نیست بیم مرگ مستان را که در دیر مغان
رفته رفته عمر چون آب روان گردد دراز
نیست در میخانه محتاجی که اینجا مرد را
می کند یک ساغر می از دو عالم بی نیاز
سینه صافان را نماید از جبین اسرار دل
اختیارم نیست چون آیینه در افشای راز
گر جنون داری، ز معموری به صحرا نه قدم
تا به کی در خانه تازی اسب چون شطرنج باز
منت یک گل ندارم بر سر از شاخ گلی
باعث این، دست کوته شد، که عمر او دراز!
بر در هرکس درین معموره رفتم بسته بود
ای خوشا ویرانه و از هر طرف درهای باز
تندی احباب را در طبع ما تأثیر نیست
آب کی در چشم نرکس آید از بوی پیاز
مانده از دام کهن تارم درین دشت فریب
حلقه ای بر گردن هر مرغ چون جلقوی باز
از وجود من اثر نگذاشت عشق او سلیم
من ندارم نقش این آیینه ی صورت گداز
چون در رحمت، در میخانه را کردند باز
از سجود شیشه ها، میخانه شد بیت الحرام
ناله ی مستانه ی مطرب چو گلبانگ نماز
خم نشسته همچو محمود و به خدمت پیش او
شیشه ی سبز ایستاده بر سر پا چون ایاز
نیست بیم مرگ مستان را که در دیر مغان
رفته رفته عمر چون آب روان گردد دراز
نیست در میخانه محتاجی که اینجا مرد را
می کند یک ساغر می از دو عالم بی نیاز
سینه صافان را نماید از جبین اسرار دل
اختیارم نیست چون آیینه در افشای راز
گر جنون داری، ز معموری به صحرا نه قدم
تا به کی در خانه تازی اسب چون شطرنج باز
منت یک گل ندارم بر سر از شاخ گلی
باعث این، دست کوته شد، که عمر او دراز!
بر در هرکس درین معموره رفتم بسته بود
ای خوشا ویرانه و از هر طرف درهای باز
تندی احباب را در طبع ما تأثیر نیست
آب کی در چشم نرکس آید از بوی پیاز
مانده از دام کهن تارم درین دشت فریب
حلقه ای بر گردن هر مرغ چون جلقوی باز
از وجود من اثر نگذاشت عشق او سلیم
من ندارم نقش این آیینه ی صورت گداز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
پیر ما جامیست، اما در خور این جام نیست
باده صافی نوشد، اما رند درد آشام نیست
از شرابات خدا مستند ذرات دو کون
لیک هر جان در جهان در خورد این انعام نیست
پیش مستان طریقت این حکایت روشنست :
درد نوشان خاص درگاهند و این می عام نیست
باز ناز آغاز کرد آن یار و جان می پروریم
لطف دیگر آنکه: این آغاز را انجام نیست
دایما در وصل آن جان و جهان مستغرقیم
در چنین وصلی، که گفتم، حاجت پیغام نیست
آفرین بر ساقی ما باد و بر مستی او
گرچه جامی می کشد، بد مست و نافرجام نیست
قاسمی، در پیش این کوران مگو اسرار فاش
هرکجا فهمی نباشد جای استفهام نیست
باده صافی نوشد، اما رند درد آشام نیست
از شرابات خدا مستند ذرات دو کون
لیک هر جان در جهان در خورد این انعام نیست
پیش مستان طریقت این حکایت روشنست :
درد نوشان خاص درگاهند و این می عام نیست
باز ناز آغاز کرد آن یار و جان می پروریم
لطف دیگر آنکه: این آغاز را انجام نیست
دایما در وصل آن جان و جهان مستغرقیم
در چنین وصلی، که گفتم، حاجت پیغام نیست
آفرین بر ساقی ما باد و بر مستی او
گرچه جامی می کشد، بد مست و نافرجام نیست
قاسمی، در پیش این کوران مگو اسرار فاش
هرکجا فهمی نباشد جای استفهام نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
ای خواجه، جمالست و جهانست و جوانی
می نوش می ناب بگل بانگ اغانی
سودن سر خود بر در می خانه فراوان
سودیست که اسرار خرابات بدانی
اسرار خرابات که اسرار عظیمست
با کس نتوان گفت، که سریست نهانی
سریست درین خانه، مسرت شود افزون
رمزی اگر از سر خرابات بخوانی
گر زانکه بجان گردی از جان و جهان دور
سودش نتوان گفت، که در عین زیانی
ساقی، گه لطفست، بجانها نظری کن
خوردیم شرابات، تهی گشت اوانی
سریست درین کوچه، که با کس نتوان گفت
ای وصل تو مستبشر ابواب معانی
جان را بخرابات حقایق برسان زود
ما هیچ مدانیم و تو شاه همه دانی
قاسم چه کند گر نشود واله و حیران؟
با جمله ذرات چو در عین عیانی
می نوش می ناب بگل بانگ اغانی
سودن سر خود بر در می خانه فراوان
سودیست که اسرار خرابات بدانی
اسرار خرابات که اسرار عظیمست
با کس نتوان گفت، که سریست نهانی
سریست درین خانه، مسرت شود افزون
رمزی اگر از سر خرابات بخوانی
گر زانکه بجان گردی از جان و جهان دور
سودش نتوان گفت، که در عین زیانی
ساقی، گه لطفست، بجانها نظری کن
خوردیم شرابات، تهی گشت اوانی
سریست درین کوچه، که با کس نتوان گفت
ای وصل تو مستبشر ابواب معانی
جان را بخرابات حقایق برسان زود
ما هیچ مدانیم و تو شاه همه دانی
قاسم چه کند گر نشود واله و حیران؟
با جمله ذرات چو در عین عیانی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۶ - رجوع به بقیه حکایت ابراهیم خلیل الرحمن علیه السلام
کو همه در راه یار ایثار کرد
هم تن و هم جان فدای یار کرد
چون شنید از جبرئیل او نام دوست
آمدش در گوش جان پیغام دوست
گفت وه وه از کجا بود این نوا
تا تن و جان را کنم بر آن فدا
کیست این گوینده ی پیغام دوست
تا کنم جان را نثار نام دوست
بلکه گر بهتر ز جان بودی مرا
کردمی بر نام جان بخشش فدا
دیده بگشود از یمین و از یسار
کز کجا بود این نوای جان شکار
نوجوانی دید بالای تلی
کوه و دشت از نور رویش منجلی
گفت کو را ای جوان نیکخوی
بار دیگر نام آن یکتا بگوی
آنچه دارم نیمی از آن مال تو
من فدای حال تو و قال تو
بار دیگر عندلیب خوش نوا
نغمه سر کرد از نوای جانفزا
یاد کرد آن طوطی از هندوستان
داد هندستان به یاد طوطیان
بلبلی بر یاد گلشن زد نوا
عندلیبان را همه دل شد ز جا
شعله زن شد آتش شوقش چنان
که نه خود دانست و نه جسم و نه جان
آری آری یاد جانان خوش بود
یادشان در سینه چون آتش بود
چون زند در خرمنی آتش شرر
شعله اش هر لحظه گردد تیز تر
گفت با او کی جوان بار دگر
نام آن یکتای بی همتا ببر
آنچه من دارم سراسر زان تو
هم تن و هم جان من قربان تو
گفت یک بار دگر آن جبرئیل
نام آن یکتای بیمثل و عدیل
شوق ابراهیم صد چندان فزود
کی ز نام آب تشنه شد ورود
واله و شیدا فتاد آنجا بروی
هر بن مویش همه سبوح گوی
گه فتادی واله و حیران به خاک
گاه کردی جامه بر تن چاک چاک
گه نشستی و گهی برخاستی
گه شدی افزون و گاهی کاستی
گه چو گل در صبحدم خندان شدی
گه چو ابری در چمن گریان شدی
چون خیال او تورا مجنون کند
پس نمی دانم وصالش چون کند
این بود تأثیر تصویر و خیال
پس اثر یا رب چه باشد در وصال
نام او تاراج در جانها کند
روی او یارب چه توفانها کند
گفت دیگر من ندارم یک تسو
بار دیگر نام او گو بهر او
بار دیگر آن همایون پر هما
لب گشود آنجا به تسبیح خدا
کرد گویا نام آن سلطان فرد
با خلیل الله نمی دانم چه کرد
پس خلیل الله بگفت ای حق پرست
آنچه من دارم همه زان تو است
گرد آور جمله را با خود ببر
باز اگر می خواهی اینک جان و سر
گفت او را جبرئیل ای باوفا
مرحبا صدمرحبا صد مرحبا
جبرئیلم من نخواهم ملک و مال
این و صد این مر تورا بادا حلال
هر دو عالم در وفایت غرق باد
افسر خلت تورا بر فرق باد
آفرین بر همت والای تو
زیب خلت خلعت بالای تو
این بگفت و کرد او بدرود و رفت
کرد پرواز و گذشت از چار و هفت
این ز پنج و شش شد آن از هفت و چار
چار و هفت و پنج و شش آمد حصار
نفس را باشد حصار این چار حد
راه او زین چار حد گردید سد
چون شود در خواب فارغ از خواس
می کند از شمع تجرید اقتباس
با ملایک باشد او را اعتناق
دور از ضیق النفس در اختناق
چون بمردن وارهد از شش جهات
هم از این چار اسطقس بی ثبات
هم از این نیلی حصار هفت طاق
زین سرای تنگ فیروزج رواق
وارهد از محبس و زندان تنگ
دور گردد زین قرینان مژنگ
سر برآرد از فضای عالمی
کاینجهان باشد ز دهلیزش خمی
لیکنش واحسرتا او را اگر
اندرین زندان نرسته بال و پر
مرغ بی پر از قفس چون شد برون
باشدش دل از غم پرواز خون
طایری کان را نه بال و پر بود
از گلستانش قفس خوشتر بود
خاصه گر آن را بود زنجیرها
هم بگردن هم به بال و هم به پا
مرغ بی پر را قفس مأمن بود
چون برون شد طعمه ی برزن بود
آنکه از زندان برندش پای دار
باشدش زندان بهشت نوبهار
زین سپس گویند آن کفار رد
بعد مردن لیسنا کنا نرد
در جهان جان و گلزار ارم
یاد آرند از چنین زندان غم
هم تن و هم جان فدای یار کرد
چون شنید از جبرئیل او نام دوست
آمدش در گوش جان پیغام دوست
گفت وه وه از کجا بود این نوا
تا تن و جان را کنم بر آن فدا
کیست این گوینده ی پیغام دوست
تا کنم جان را نثار نام دوست
بلکه گر بهتر ز جان بودی مرا
کردمی بر نام جان بخشش فدا
دیده بگشود از یمین و از یسار
کز کجا بود این نوای جان شکار
نوجوانی دید بالای تلی
کوه و دشت از نور رویش منجلی
گفت کو را ای جوان نیکخوی
بار دیگر نام آن یکتا بگوی
آنچه دارم نیمی از آن مال تو
من فدای حال تو و قال تو
بار دیگر عندلیب خوش نوا
نغمه سر کرد از نوای جانفزا
یاد کرد آن طوطی از هندوستان
داد هندستان به یاد طوطیان
بلبلی بر یاد گلشن زد نوا
عندلیبان را همه دل شد ز جا
شعله زن شد آتش شوقش چنان
که نه خود دانست و نه جسم و نه جان
آری آری یاد جانان خوش بود
یادشان در سینه چون آتش بود
چون زند در خرمنی آتش شرر
شعله اش هر لحظه گردد تیز تر
گفت با او کی جوان بار دگر
نام آن یکتای بی همتا ببر
آنچه من دارم سراسر زان تو
هم تن و هم جان من قربان تو
گفت یک بار دگر آن جبرئیل
نام آن یکتای بیمثل و عدیل
شوق ابراهیم صد چندان فزود
کی ز نام آب تشنه شد ورود
واله و شیدا فتاد آنجا بروی
هر بن مویش همه سبوح گوی
گه فتادی واله و حیران به خاک
گاه کردی جامه بر تن چاک چاک
گه نشستی و گهی برخاستی
گه شدی افزون و گاهی کاستی
گه چو گل در صبحدم خندان شدی
گه چو ابری در چمن گریان شدی
چون خیال او تورا مجنون کند
پس نمی دانم وصالش چون کند
این بود تأثیر تصویر و خیال
پس اثر یا رب چه باشد در وصال
نام او تاراج در جانها کند
روی او یارب چه توفانها کند
گفت دیگر من ندارم یک تسو
بار دیگر نام او گو بهر او
بار دیگر آن همایون پر هما
لب گشود آنجا به تسبیح خدا
کرد گویا نام آن سلطان فرد
با خلیل الله نمی دانم چه کرد
پس خلیل الله بگفت ای حق پرست
آنچه من دارم همه زان تو است
گرد آور جمله را با خود ببر
باز اگر می خواهی اینک جان و سر
گفت او را جبرئیل ای باوفا
مرحبا صدمرحبا صد مرحبا
جبرئیلم من نخواهم ملک و مال
این و صد این مر تورا بادا حلال
هر دو عالم در وفایت غرق باد
افسر خلت تورا بر فرق باد
آفرین بر همت والای تو
زیب خلت خلعت بالای تو
این بگفت و کرد او بدرود و رفت
کرد پرواز و گذشت از چار و هفت
این ز پنج و شش شد آن از هفت و چار
چار و هفت و پنج و شش آمد حصار
نفس را باشد حصار این چار حد
راه او زین چار حد گردید سد
چون شود در خواب فارغ از خواس
می کند از شمع تجرید اقتباس
با ملایک باشد او را اعتناق
دور از ضیق النفس در اختناق
چون بمردن وارهد از شش جهات
هم از این چار اسطقس بی ثبات
هم از این نیلی حصار هفت طاق
زین سرای تنگ فیروزج رواق
وارهد از محبس و زندان تنگ
دور گردد زین قرینان مژنگ
سر برآرد از فضای عالمی
کاینجهان باشد ز دهلیزش خمی
لیکنش واحسرتا او را اگر
اندرین زندان نرسته بال و پر
مرغ بی پر از قفس چون شد برون
باشدش دل از غم پرواز خون
طایری کان را نه بال و پر بود
از گلستانش قفس خوشتر بود
خاصه گر آن را بود زنجیرها
هم بگردن هم به بال و هم به پا
مرغ بی پر را قفس مأمن بود
چون برون شد طعمه ی برزن بود
آنکه از زندان برندش پای دار
باشدش زندان بهشت نوبهار
زین سپس گویند آن کفار رد
بعد مردن لیسنا کنا نرد
در جهان جان و گلزار ارم
یاد آرند از چنین زندان غم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
منم آن رند فرزانه که دادم جان به جانانه
چو از اغیار ببریدم شدم با یار همخانه
من آن پیمانه مستی که نوشیدم نیندیشم
که گردم مست و از مستی زنم بر سنگ پیمانه
من آن می چون بنوشیدم لباس عشق پوشیدم
چو بوم از بیت معمورش شدم با کنج ویرانه
مکان را و مکانی را نشان پرسی اگر از من
برآ بر عرش وجه ما ببین آن روی جانانه
نه ملحد داند این معنی نه زاهد و شحنه دعوی (؟)
کز این کونین پا بر جای هست این جای شاهانه
خطاب سی و دو خطش دلیل از زلف ما بشنو
جواب انی اناالله را چو موسی گوی مردانه
اگر باور نمی داری که شد روز پسین ظاهر
بیا بشنو همه اشیا کنون گویا شدند یا نه
همه گویای سی و دو کلام فضل حق گشتند
ولی نشنید دیو این را به صد پند و صد افسانه
نسیمی گر کنی کاری الهی فضل یزدانت
چو از رحمت ببخشاید سجود آرم به شکرانه
چو از اغیار ببریدم شدم با یار همخانه
من آن پیمانه مستی که نوشیدم نیندیشم
که گردم مست و از مستی زنم بر سنگ پیمانه
من آن می چون بنوشیدم لباس عشق پوشیدم
چو بوم از بیت معمورش شدم با کنج ویرانه
مکان را و مکانی را نشان پرسی اگر از من
برآ بر عرش وجه ما ببین آن روی جانانه
نه ملحد داند این معنی نه زاهد و شحنه دعوی (؟)
کز این کونین پا بر جای هست این جای شاهانه
خطاب سی و دو خطش دلیل از زلف ما بشنو
جواب انی اناالله را چو موسی گوی مردانه
اگر باور نمی داری که شد روز پسین ظاهر
بیا بشنو همه اشیا کنون گویا شدند یا نه
همه گویای سی و دو کلام فضل حق گشتند
ولی نشنید دیو این را به صد پند و صد افسانه
نسیمی گر کنی کاری الهی فضل یزدانت
چو از رحمت ببخشاید سجود آرم به شکرانه