عبارات مورد جستجو در ۹۰ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
در به رویِ نیک و بد بر بسته ام
گو مدارِ چرخ هر چون خواه باد
من چو نقطه ثابت و آهسته ام
فارغم از نام و ننگ و صلح و جنگ
هیچ دیگر نیست از خود رسته ام
یافتم از چاهِ ظلمانی خلاص
زان که در حبل المتین پیوسته ام
می نهم مرهم بسی مجروح را
گرچه هم از خویشتن دل خسته ام
می کشد عشق از کنارم در میان
گرچه از دستِ ملامت جسته ام
با نزاری گرچه تنها خوش ترست
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
در به رویِ نیک و بد بر بسته ام
گو مدارِ چرخ هر چون خواه باد
من چو نقطه ثابت و آهسته ام
فارغم از نام و ننگ و صلح و جنگ
هیچ دیگر نیست از خود رسته ام
یافتم از چاهِ ظلمانی خلاص
زان که در حبل المتین پیوسته ام
می نهم مرهم بسی مجروح را
گرچه هم از خویشتن دل خسته ام
می کشد عشق از کنارم در میان
گرچه از دستِ ملامت جسته ام
با نزاری گرچه تنها خوش ترست
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
من زدست ساقیان غیب صهبا می خورم
تا نپنداری که در بیغوله تنها می خورم
مونسم کروبیاناند و گمان خلق آنک
با مقیمان مقامات زوایا می خورم
کرده زانوها به کش بنشسته خوش در کنج خویش
باده با فردوسیان پیدا و پنهان می خورم
هم ز بی ترتیبی و بی التفاتی های ماست
گر قفایی گه گه از بد خوی حاشا می خورم
بی محابا رفته ام تشنیع ازین جا می زنند
راز پیدا کرده ام سیلی ازین جا می خورم
اختیاری نیست هر کس را کز آن می می دهند
نیست بر من عیب اگر دیوانه آسا می خورم
عاقلان گو بر من بی دل مگیرید این خطا
مست لا یعقل شدستم بی محابا می خورم
تا نپنداری به خود در می تصرف می کنم
بر کفم هر دم سروشی می نهد تا می خورم
چیست چندین طمطراق البته در دیر مغان
با نزاری بر نوای زیر شش تا می خورم
زحمت وجع المفاصل را چو زایل می کند
اندک اندک گه گه از بهر مداوا می خورم
تا نپنداری که در بیغوله تنها می خورم
مونسم کروبیاناند و گمان خلق آنک
با مقیمان مقامات زوایا می خورم
کرده زانوها به کش بنشسته خوش در کنج خویش
باده با فردوسیان پیدا و پنهان می خورم
هم ز بی ترتیبی و بی التفاتی های ماست
گر قفایی گه گه از بد خوی حاشا می خورم
بی محابا رفته ام تشنیع ازین جا می زنند
راز پیدا کرده ام سیلی ازین جا می خورم
اختیاری نیست هر کس را کز آن می می دهند
نیست بر من عیب اگر دیوانه آسا می خورم
عاقلان گو بر من بی دل مگیرید این خطا
مست لا یعقل شدستم بی محابا می خورم
تا نپنداری به خود در می تصرف می کنم
بر کفم هر دم سروشی می نهد تا می خورم
چیست چندین طمطراق البته در دیر مغان
با نزاری بر نوای زیر شش تا می خورم
زحمت وجع المفاصل را چو زایل می کند
اندک اندک گه گه از بهر مداوا می خورم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۰
چه خوش باشد پس از هجران کشیدن
ملاقاتِ عزیزان بازدیدن
نباید شد به غربت تا نباید
سرِ دست از پشیمانی گزیدن
شرابِ تلخِ هجران ناگوارست
ولی ناچار میباید چشیدن
دلی دارم که بیآرامِ جانم
نمییارد زمانی آرمیدن
دمی ساکن نمیگردد که در بر
ندارد هیچ کاری جز تپیدن
بلایِ عشق بس مبرم قضاییست
به خیره با قضا نتوان چخیدن
ندارم راه ورویِ دیگر الّا
اجازت خواستن، رجعت گزیدن
نمیدانم که خواهد بهرِ الله
دمی در کوزه بختم دمیدن
نمیدانم به چشمِ استمالت
که خواهد جانب ما بنگریدن
نزاری خوب رویان در کمیناند
امید از ایمنی باید بریدن
همان بیغولهی عزلت گرفتن
همان بنشستن و دم در کشیدن
ملاقاتِ عزیزان بازدیدن
نباید شد به غربت تا نباید
سرِ دست از پشیمانی گزیدن
شرابِ تلخِ هجران ناگوارست
ولی ناچار میباید چشیدن
دلی دارم که بیآرامِ جانم
نمییارد زمانی آرمیدن
دمی ساکن نمیگردد که در بر
ندارد هیچ کاری جز تپیدن
بلایِ عشق بس مبرم قضاییست
به خیره با قضا نتوان چخیدن
ندارم راه ورویِ دیگر الّا
اجازت خواستن، رجعت گزیدن
نمیدانم که خواهد بهرِ الله
دمی در کوزه بختم دمیدن
نمیدانم به چشمِ استمالت
که خواهد جانب ما بنگریدن
نزاری خوب رویان در کمیناند
امید از ایمنی باید بریدن
همان بیغولهی عزلت گرفتن
همان بنشستن و دم در کشیدن
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۴ - شهرت به شرب مدام
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - ازدست عشق
از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق
سرگشته و بیچاره ام از دست عشق از دست عشق
ای کاشکی بودی عدم تا بازرستی از عدم
من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق
پرورده کردم خان و مان سرگشته ام گرد جهان
گشتم ضعیف و ناتوان از دست عشق از دست عشق
هرنیمه شب از گلخنی تا روز سازم مسکنی
چون گلخنی شد این دلم از دست عشق از دست عشق
هر روز و شب دیوانه ای در گوشه ویرانه ای
گویم به خود افسانه ای از دست عشق از دست عشق
این سو و آن سو میخزم سودای خامی می پزم
انگشت به دندان میگزم از دست عشق از دست عشق
ای خواجه ما را چون شما صد فکر بُد در کارها
شد راست کار و بار ما از دست عشق از دست عشق
با کس نگیرم الفتی از خلق دارم وحشتی
جویم ز هر کس تهمتی از دست عشق از دست عشق
محیی خدا را خوان و بس این غم مگو با هیچ کس
نعره مزن تو زین سپس از دست عشق از دست عشق
سرگشته و بیچاره ام از دست عشق از دست عشق
ای کاشکی بودی عدم تا بازرستی از عدم
من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق
پرورده کردم خان و مان سرگشته ام گرد جهان
گشتم ضعیف و ناتوان از دست عشق از دست عشق
هرنیمه شب از گلخنی تا روز سازم مسکنی
چون گلخنی شد این دلم از دست عشق از دست عشق
هر روز و شب دیوانه ای در گوشه ویرانه ای
گویم به خود افسانه ای از دست عشق از دست عشق
این سو و آن سو میخزم سودای خامی می پزم
انگشت به دندان میگزم از دست عشق از دست عشق
ای خواجه ما را چون شما صد فکر بُد در کارها
شد راست کار و بار ما از دست عشق از دست عشق
با کس نگیرم الفتی از خلق دارم وحشتی
جویم ز هر کس تهمتی از دست عشق از دست عشق
محیی خدا را خوان و بس این غم مگو با هیچ کس
نعره مزن تو زین سپس از دست عشق از دست عشق
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۱ - حیران شدن سیتا در بیابان و سراسیمه شدن او و با گریه و زاری در آمدن
به تنهایی بت خونبار بگریست
برو برگ درختان زار بگریست
به خود گفت از کجا وحشت فزوده است
مگر خواب پریشانم نمود ه است
به حیرت ماند تنها در بیابان
سراسیمه شده هر سو شتابان
کسی جز کوزه کم دید آن غم اندود
ز رفتنها چو اشک خود نیاسود
سخنگویان به خویش آشفته می رفت
بیابان را به گیسو رفته می رفت
که راما رم شدی چون از دلارام
تو اسم بی مسمایی مگر رام
زبانم تهینت گوید جفا را
فغانم مرثیه گوید وفا را
ندیدم در وفایی ث انیش را
محبت قشقه کش پیشانیش را
شکایت ها که می کرد آن دلارام
مگرخود را یقین دانست بد رام
کنون راما اگر گردی تو خورشید
چو سایه مانی از خورشید نومید
نبینی عکس من ز آیینۀ آب
بپرهیزد خیالم از تو در خواب
که از غایب به دل کردی خطابی
که از جرمش به خود کردی عتابی
گرفته سخت دامان وفا را
که حاضر کن ضمانا خصم ما را
زبون گیری تو نیز ای عشق سرکش
که با رام آب و با ما هستی آتش
کشیدی از دلش پیش ذقن آه
که خوش بگریخت آن زندانی چاه
نگون آویخته زلف گره گیر
که دزدم را رها کردی ز زنجیر
شکایت را دمی ب ا چشم گریان
به وحش و طیر دارد جان بریان
پریزادم نیارم ز آدمی یاد
نهان بهتر پری از آدمیزاد
ز جور آدمی عزلت گزیده است
پری را چشم کس زان رو ندیده است
به تنهایی کنم خو ، همچو خورشید
نهان ما نم چو آب خضر جاوید
به صحرا خوش بسازم با دد و دام
نگیرم ز آدمی زین پس دگر نام
نمانده مردمی در نوع انسان
که بهتر ز آدمی غول بیابان
ز انسان هیچ کس بدتر ندیدم
که در نوع بشر جز شر ندیدم
زهی بدنفسی انسان پر فن
به بی موجب به هر حیوانست دشمن
اگر نامش بری اندر بیابان
زنند آتش وطن را بی زبانان
به کام اژدها رفتن به ناکام
به از پهلوی انسان کردن آرام
ز چشم ناز کو معزول باشد
که تا کی عشوه ام دلها خراشد
به معشوقی دگر با کس ننازم
به حسن خویشتن خود عشقبازم
به صحرا از رخ آن رشک گلزار
تجلّی زار گشته هر سر خار
نسیم ناز از هر جا وزیدی
کرشمه رست او عشوه دمیدی
به بویش دشت شد دکان عطار
نهالِ صندل و کافور اشجار
به هر وادی گذر آن سیمتن کرد
نسیم نو بهار آنجا وطن کرد
پریزادی شد از بخت پریشان
به خویشاوندی غول بیابان
دل و جان کرد وقف نامرادی
روان شد کوثر ثانی به وادی
ز جنگ شیر ببر مردم آزار
به صحرا آتش آهش نگهدار
به آتش خوش سرو کاری فتادش
جز اشک شور کس آبی ندادش
ز سوز دل به هر جا کرد فریاد
ز آهش در بیابان آتش افتاد
دل عاشق شده از خسته جانی
چو چشم دلبران از ناتوانی
بری از فتنه چشم فتنه سازش
کم آزاری گرفته شیوه نازش
کرشمه زان مژه مهجور مانده
شکر خند از دهانش دور مانده
چو آهو چشمش از سرمه رمیده
گرفته خوابگاهش آب دیده
دماغ آشفته ای زان زلف پرتاب
دلش بیمارتر زان چشم پر آب
شکسته رنگ سرخی لبانش
دل تنبول خون دور از دهانش
ز خاموشی او حیران تکلم
ز هجران لبش گریان تبس م
ز خونریزی کرشمه دست کوتاه
فریب عشوه دلها را نزد آه
به غم از چشم دل اشک نشان داد
پی نخجیر از خون یافت صی اد
به تنهایی دریده در بیابان
مغیلان دامن عشقش گریبان
به سختی در فتاد آن نازک اندام
کفیده نازنین پایش به هر گام
چو چشم خود شده بیما ر پریان
چو موی خود سراسیمه پریشان
ز نیش غم دلش چون پای افگار
حنا بند کف پایش به خون خار
تراوش کرد داغ دل به پهلو
گذشت آما س پایش تا به زانو
به خار افتاد کار و بارش انبای
که چون شبنم به روی گل بدش جای
سراپا آبله گشت از روانی
کف پایش چو آب زندگانی
برو برگ درختان زار بگریست
به خود گفت از کجا وحشت فزوده است
مگر خواب پریشانم نمود ه است
به حیرت ماند تنها در بیابان
سراسیمه شده هر سو شتابان
کسی جز کوزه کم دید آن غم اندود
ز رفتنها چو اشک خود نیاسود
سخنگویان به خویش آشفته می رفت
بیابان را به گیسو رفته می رفت
که راما رم شدی چون از دلارام
تو اسم بی مسمایی مگر رام
زبانم تهینت گوید جفا را
فغانم مرثیه گوید وفا را
ندیدم در وفایی ث انیش را
محبت قشقه کش پیشانیش را
شکایت ها که می کرد آن دلارام
مگرخود را یقین دانست بد رام
کنون راما اگر گردی تو خورشید
چو سایه مانی از خورشید نومید
نبینی عکس من ز آیینۀ آب
بپرهیزد خیالم از تو در خواب
که از غایب به دل کردی خطابی
که از جرمش به خود کردی عتابی
گرفته سخت دامان وفا را
که حاضر کن ضمانا خصم ما را
زبون گیری تو نیز ای عشق سرکش
که با رام آب و با ما هستی آتش
کشیدی از دلش پیش ذقن آه
که خوش بگریخت آن زندانی چاه
نگون آویخته زلف گره گیر
که دزدم را رها کردی ز زنجیر
شکایت را دمی ب ا چشم گریان
به وحش و طیر دارد جان بریان
پریزادم نیارم ز آدمی یاد
نهان بهتر پری از آدمیزاد
ز جور آدمی عزلت گزیده است
پری را چشم کس زان رو ندیده است
به تنهایی کنم خو ، همچو خورشید
نهان ما نم چو آب خضر جاوید
به صحرا خوش بسازم با دد و دام
نگیرم ز آدمی زین پس دگر نام
نمانده مردمی در نوع انسان
که بهتر ز آدمی غول بیابان
ز انسان هیچ کس بدتر ندیدم
که در نوع بشر جز شر ندیدم
زهی بدنفسی انسان پر فن
به بی موجب به هر حیوانست دشمن
اگر نامش بری اندر بیابان
زنند آتش وطن را بی زبانان
به کام اژدها رفتن به ناکام
به از پهلوی انسان کردن آرام
ز چشم ناز کو معزول باشد
که تا کی عشوه ام دلها خراشد
به معشوقی دگر با کس ننازم
به حسن خویشتن خود عشقبازم
به صحرا از رخ آن رشک گلزار
تجلّی زار گشته هر سر خار
نسیم ناز از هر جا وزیدی
کرشمه رست او عشوه دمیدی
به بویش دشت شد دکان عطار
نهالِ صندل و کافور اشجار
به هر وادی گذر آن سیمتن کرد
نسیم نو بهار آنجا وطن کرد
پریزادی شد از بخت پریشان
به خویشاوندی غول بیابان
دل و جان کرد وقف نامرادی
روان شد کوثر ثانی به وادی
ز جنگ شیر ببر مردم آزار
به صحرا آتش آهش نگهدار
به آتش خوش سرو کاری فتادش
جز اشک شور کس آبی ندادش
ز سوز دل به هر جا کرد فریاد
ز آهش در بیابان آتش افتاد
دل عاشق شده از خسته جانی
چو چشم دلبران از ناتوانی
بری از فتنه چشم فتنه سازش
کم آزاری گرفته شیوه نازش
کرشمه زان مژه مهجور مانده
شکر خند از دهانش دور مانده
چو آهو چشمش از سرمه رمیده
گرفته خوابگاهش آب دیده
دماغ آشفته ای زان زلف پرتاب
دلش بیمارتر زان چشم پر آب
شکسته رنگ سرخی لبانش
دل تنبول خون دور از دهانش
ز خاموشی او حیران تکلم
ز هجران لبش گریان تبس م
ز خونریزی کرشمه دست کوتاه
فریب عشوه دلها را نزد آه
به غم از چشم دل اشک نشان داد
پی نخجیر از خون یافت صی اد
به تنهایی دریده در بیابان
مغیلان دامن عشقش گریبان
به سختی در فتاد آن نازک اندام
کفیده نازنین پایش به هر گام
چو چشم خود شده بیما ر پریان
چو موی خود سراسیمه پریشان
ز نیش غم دلش چون پای افگار
حنا بند کف پایش به خون خار
تراوش کرد داغ دل به پهلو
گذشت آما س پایش تا به زانو
به خار افتاد کار و بارش انبای
که چون شبنم به روی گل بدش جای
سراپا آبله گشت از روانی
کف پایش چو آب زندگانی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
بغیر از می کسی از عهده غم بر نمی آید
زمان غصه بی ایام مستی سر نمی آید
تغافل بر شراب از توبه هر کس زد پشیمان شد
باستغنا کسی با دختر رز بر نمی آید
زمین دل اگر از آبحیوان پرورش یابد
گیاه عیش از آنجا بی نم می بر نمی آید
مگر در سینه پردرد مهمانست پیکانش
که امشب پاره های دل بچشم تر نمی آید
منم آن بیکس و بی آشنای کنج تنهائی
که غیر از پرتو مهر از درم کس در نمی آید
فریب مهربانی می خورد از دشمنان لیکن
حدیث دوستیش از دوستان باور نمی آید
کلیم ارنه بیاد نرگس مستانه اش نو شد
شراب از سرگرانی جانب ساغر نمی آید
زمان غصه بی ایام مستی سر نمی آید
تغافل بر شراب از توبه هر کس زد پشیمان شد
باستغنا کسی با دختر رز بر نمی آید
زمین دل اگر از آبحیوان پرورش یابد
گیاه عیش از آنجا بی نم می بر نمی آید
مگر در سینه پردرد مهمانست پیکانش
که امشب پاره های دل بچشم تر نمی آید
منم آن بیکس و بی آشنای کنج تنهائی
که غیر از پرتو مهر از درم کس در نمی آید
فریب مهربانی می خورد از دشمنان لیکن
حدیث دوستیش از دوستان باور نمی آید
کلیم ارنه بیاد نرگس مستانه اش نو شد
شراب از سرگرانی جانب ساغر نمی آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
تا زخواب مستی غفلت سری برداشتم
چون حباب از سر نهادم هر چه در سر داشتم
کس چو من ازمزرع امید حاصل برنداشت
کاشتم تخم هوسها را و دل برداشتم
در بیابان طلب از ننگ واپس ماندگی
خاطری آشفته تر ازگرد لشکر داشتم
بلبلم وز غنچه نشکفته کس نشناسدم
صد بهار آمد که من سر در ته برداشتم
اقتضای وقت بین کز دور ساغر می کنم
شکوه ها کاول ز بد گردی اختر داشتم
کس نمی فهمد زبان شکوه خونین دلان
من گرفتم غنچه سان دست از دهن برداشتم
حال خویش از دیگران پرسم، نمی دانم که دوش
اخگر اندر خوابگه یا گل ببستر داشتم
از نظام کارم ار ایام عاجز شد چه عیب
رشته کوته بود و من صد سحر گوهر داشتم
تا باکسیر غم او آشنا بودم کلیم
صرفه در عزلت بسان کیمیاگر داشتم
چون حباب از سر نهادم هر چه در سر داشتم
کس چو من ازمزرع امید حاصل برنداشت
کاشتم تخم هوسها را و دل برداشتم
در بیابان طلب از ننگ واپس ماندگی
خاطری آشفته تر ازگرد لشکر داشتم
بلبلم وز غنچه نشکفته کس نشناسدم
صد بهار آمد که من سر در ته برداشتم
اقتضای وقت بین کز دور ساغر می کنم
شکوه ها کاول ز بد گردی اختر داشتم
کس نمی فهمد زبان شکوه خونین دلان
من گرفتم غنچه سان دست از دهن برداشتم
حال خویش از دیگران پرسم، نمی دانم که دوش
اخگر اندر خوابگه یا گل ببستر داشتم
از نظام کارم ار ایام عاجز شد چه عیب
رشته کوته بود و من صد سحر گوهر داشتم
تا باکسیر غم او آشنا بودم کلیم
صرفه در عزلت بسان کیمیاگر داشتم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۵۵
دی یکی گفت کابن یمین
با کناری شد از میان گروه
گفتمش بنده را دلی باشد
بس لجوج و ملول و بس نستوه
صحبت خلق بی نفاقی نیست
دل نستوهم از نفاق ستوه
جنس من چون نیند تنها ام
در میان جماعت انبوه
گاه با آهوانم اندر دشت
گه قرین پلنگم اندر کوه
ور نداری مصدق این دعوی
خود ببین وز خلق باز پژوه
چون ندارم طمع بر دو قبول
خواه ما راستای و خواه نکوه
با کناری شد از میان گروه
گفتمش بنده را دلی باشد
بس لجوج و ملول و بس نستوه
صحبت خلق بی نفاقی نیست
دل نستوهم از نفاق ستوه
جنس من چون نیند تنها ام
در میان جماعت انبوه
گاه با آهوانم اندر دشت
گه قرین پلنگم اندر کوه
ور نداری مصدق این دعوی
خود ببین وز خلق باز پژوه
چون ندارم طمع بر دو قبول
خواه ما راستای و خواه نکوه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
نمی کشد به چمن، طبع پرغرور مرا
شراب می کشد آنجا گهی به زور مرا
بگیر خاتم جم می فروش از دستم
شده ست یک دوسه پیمانه می ضرور مرا
ز حال مجلسیان باخبر نیم، اما
کباب بی نمک است و شراب شور مرا
چو دل بجاست، اگر سر رود چه غم دارم
گل کدو بود این ساغر بلور مرا
سلیم از اثر پرتو محبت اوست
که همچو صبح نفس دم زند ز نور مرا
شراب می کشد آنجا گهی به زور مرا
بگیر خاتم جم می فروش از دستم
شده ست یک دوسه پیمانه می ضرور مرا
ز حال مجلسیان باخبر نیم، اما
کباب بی نمک است و شراب شور مرا
چو دل بجاست، اگر سر رود چه غم دارم
گل کدو بود این ساغر بلور مرا
سلیم از اثر پرتو محبت اوست
که همچو صبح نفس دم زند ز نور مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دلم به عشق ز آسیب فتنه آزاد است
چراغ بزم سلیمان مصاحب باد است
دماغ نکهت گل نیست ما خموشان را
به عندلیب بگویید این چه فریاد است
کسی نمانده که گیرد خبر ز حال کسی
به باغ نوحه ی قمری ز فوت صیاد است
به کار خویش همه محکم اند اهل جهان
برای مخزن خود غنچه قفل فولاد است
غبار گشت و ز سرگشتگی خلاص نشد
چه شورش است که در خاک آدمیزاد است؟
کسی ندیده ز خوبان وفا، مکش آزار
ببین چه قهقهه ای کبک را به فرهاد است
به حسن بت چو برهمن تعجب من دید
به خنده گفت که این رتبه ای خداداد است
به کوی او که رساند سلیم خاک مرا؟
اگر کسی زند آبی بر آتشم، باد است
چراغ بزم سلیمان مصاحب باد است
دماغ نکهت گل نیست ما خموشان را
به عندلیب بگویید این چه فریاد است
کسی نمانده که گیرد خبر ز حال کسی
به باغ نوحه ی قمری ز فوت صیاد است
به کار خویش همه محکم اند اهل جهان
برای مخزن خود غنچه قفل فولاد است
غبار گشت و ز سرگشتگی خلاص نشد
چه شورش است که در خاک آدمیزاد است؟
کسی ندیده ز خوبان وفا، مکش آزار
ببین چه قهقهه ای کبک را به فرهاد است
به حسن بت چو برهمن تعجب من دید
به خنده گفت که این رتبه ای خداداد است
به کوی او که رساند سلیم خاک مرا؟
اگر کسی زند آبی بر آتشم، باد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
من این دردی که دارم چاره اش آن سیمتن باشد
علاج ضعف بیماران دل، سیب ذقن باشد
چو هندو از برای سوختن عشاق می میرند
ره دوزخ مرا دلکش تر از راه چمن باشد
به معشوق کسی هرگز ندارم ذوق آمیزش
به بلبل می دهم گل را، اگر در دست من باشد
به خوبان آشکارا عیش کردن، می کند داغم
به سرمه رشک من بیش از عبیر پیرهن باشد
کسی حرفی نمی گوید کزان صد عیب ظاهر نیست
عجب در نامه ی راز خموشان گر سخن باشد
به یکتایی سلیم امروز در آفاق مشهورم
چو من مرغ نواسازی کجا در هر چمن باشد؟
علاج ضعف بیماران دل، سیب ذقن باشد
چو هندو از برای سوختن عشاق می میرند
ره دوزخ مرا دلکش تر از راه چمن باشد
به معشوق کسی هرگز ندارم ذوق آمیزش
به بلبل می دهم گل را، اگر در دست من باشد
به خوبان آشکارا عیش کردن، می کند داغم
به سرمه رشک من بیش از عبیر پیرهن باشد
کسی حرفی نمی گوید کزان صد عیب ظاهر نیست
عجب در نامه ی راز خموشان گر سخن باشد
به یکتایی سلیم امروز در آفاق مشهورم
چو من مرغ نواسازی کجا در هر چمن باشد؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
قدم برون نگذارم ز آستانه ی خویش
چو آینه همه عمرم چراغ خانه ی خویش
به کار خویش کنم ناله، گو کسی مشنو
کمان کشیده ام، اما خودم نشانه ی خویش
چو مرغ باش در آیین عافیت طلبی
که وقت شام چو شد، می رود به خانه ی خویش
چگونه سر زند از دل نوای آزادی
مرا که حلقه ی دام است آشیانه ی خویش
به دست خویش کن اصلاح خود، که مغروران
به موی خود نگذارند غیر شانه ی خویش
چه فرق از وطن و غربت، این چنین که منم
چو عکس آینه، دایم غریب خانه ی خویش
به زیر چرخ، ترقی سلیم ممکن نیست
در آسیا نتوان سبز کرد دانه ی خویش
چو آینه همه عمرم چراغ خانه ی خویش
به کار خویش کنم ناله، گو کسی مشنو
کمان کشیده ام، اما خودم نشانه ی خویش
چو مرغ باش در آیین عافیت طلبی
که وقت شام چو شد، می رود به خانه ی خویش
چگونه سر زند از دل نوای آزادی
مرا که حلقه ی دام است آشیانه ی خویش
به دست خویش کن اصلاح خود، که مغروران
به موی خود نگذارند غیر شانه ی خویش
چه فرق از وطن و غربت، این چنین که منم
چو عکس آینه، دایم غریب خانه ی خویش
به زیر چرخ، ترقی سلیم ممکن نیست
در آسیا نتوان سبز کرد دانه ی خویش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
ز تنهایی چو مینا راز با پیمانه می گویم
گهی با شمع محفل، گاه با پروانه می گویم
حریف نکته سنجی در همه عالم نمی بینم
سخن از بی کسی با خویش چون دیوانه می گویم
ادیب این دبستانم، سر و کارم به طفلان است
بزرگی را چه نقصان، گر سخن طفلانه می گویم
ز تنهایی شب هجران او خوابم نمی آید
نشسته بر سر بالین خود، افسانه می گویم
به قدر خود ز هرکس طاقتی در عشق می باید
مرا کاری به بلبل نیست، با پروانه می گویم
پس از مقصد رسیدن مدعا معلوم می گردد
سخن را رهروان در راه و من در خانه می گویم
سلیم از اعتقاد خویش هرکس می زند حرفی
تو دل را کعبه می خوانی و من بتخانه می گویم
گهی با شمع محفل، گاه با پروانه می گویم
حریف نکته سنجی در همه عالم نمی بینم
سخن از بی کسی با خویش چون دیوانه می گویم
ادیب این دبستانم، سر و کارم به طفلان است
بزرگی را چه نقصان، گر سخن طفلانه می گویم
ز تنهایی شب هجران او خوابم نمی آید
نشسته بر سر بالین خود، افسانه می گویم
به قدر خود ز هرکس طاقتی در عشق می باید
مرا کاری به بلبل نیست، با پروانه می گویم
پس از مقصد رسیدن مدعا معلوم می گردد
سخن را رهروان در راه و من در خانه می گویم
سلیم از اعتقاد خویش هرکس می زند حرفی
تو دل را کعبه می خوانی و من بتخانه می گویم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
عنوان:تیره باطنها پهلوی دل افسرده است
متن:دل که بی سوز غمی باشد چراغ مرده است
بسکه از پهلوی دل هر ذره ام افسرده است
مردمک در دیده ام یک قطره خون مرده است
گردش افلاک از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق بر هم خورده است
کی به وحشتگاه عنقا می شود الفت گزین
هر کرا سودای او از خویش بیرون برده است
پیش آن کس کز غمت با تنگی دل خو گرفت
وسعت آباد جهان یک خاطر آزرده است
هیچکس جویا به عالم طرفی از وصلش نیست
دست در دامان عشقش هر که زد پا خورده است
متن:دل که بی سوز غمی باشد چراغ مرده است
بسکه از پهلوی دل هر ذره ام افسرده است
مردمک در دیده ام یک قطره خون مرده است
گردش افلاک از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق بر هم خورده است
کی به وحشتگاه عنقا می شود الفت گزین
هر کرا سودای او از خویش بیرون برده است
پیش آن کس کز غمت با تنگی دل خو گرفت
وسعت آباد جهان یک خاطر آزرده است
هیچکس جویا به عالم طرفی از وصلش نیست
دست در دامان عشقش هر که زد پا خورده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
هرگز گلی نچید دل من ز باغ کس
روشن نگشت خانه من از چراغ کس
بر مژده وصال دگر دل نمی نهم
بازی نمیخورم دگر از لهو و لاغ کس
در عشق اگرچه هیچ فراغت دلم نیافت
هرگز حسد نبرد به عیش و فراغ کس
دایم اگر چه سوخته عشق بوده ام
هرگز چنین نسوخت دل من ز داغ کس
تا رشته ی زجان و رگی باقی از تن است
سودای زلف او نرود از دماغ کس
اهلی وفا ز مردم عالم طمع مدار
کاین جرعه کرم نبود در ایاغ کس
روشن نگشت خانه من از چراغ کس
بر مژده وصال دگر دل نمی نهم
بازی نمیخورم دگر از لهو و لاغ کس
در عشق اگرچه هیچ فراغت دلم نیافت
هرگز حسد نبرد به عیش و فراغ کس
دایم اگر چه سوخته عشق بوده ام
هرگز چنین نسوخت دل من ز داغ کس
تا رشته ی زجان و رگی باقی از تن است
سودای زلف او نرود از دماغ کس
اهلی وفا ز مردم عالم طمع مدار
کاین جرعه کرم نبود در ایاغ کس
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۶