عبارات مورد جستجو در ۱۳۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۱۰
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۴۵
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۳۴
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۱۷
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
دوستان ظلمی به حال نامرادم رفته است
داشتم چیزی و من بودم ز یادم رفته است
بینفس در ملک عبرت زندگانی کنم
خاک برجا مانده است امروز و بادم رفته است
قفل وسواس است چشم من درین عبرت سرا
همچو مژگان عمر دربستوگشادمرفته است
سیرگل نذر جنون بیدماغی کردهام
پیش پیش رنگ و بوها اعتمادم رفته است
اینقدر یارب، نفس را باکه عزم سرکشیست
فرصت کار تامل،در جهادم رفته است
با همه بیکاری از سرخاری ابرام حرص
چون قلم ناخن زانگشت زیادم رفته است
معنی ایجاد چون ماه نوم مجهول ماند
بسکه دیدم کهنگی از خط سوادم رفته است
تا سواد انتخاب معنیام بیشک شود
مغز چندین نقطه در تدبیر صادم رفته است
نقش پای عافیت چون شمع پیدا میکنم
در پی این داغ شک شعلهزادم رفته است
کس خربدار دل آگه درین بازار نیست
آه از عمری که در ننگ کسادم رفته است
بر خیال خلد بیدل زاهدان را نازهاست
لیک ازین غافلکزین ویرانه آدم رفته است
داشتم چیزی و من بودم ز یادم رفته است
بینفس در ملک عبرت زندگانی کنم
خاک برجا مانده است امروز و بادم رفته است
قفل وسواس است چشم من درین عبرت سرا
همچو مژگان عمر دربستوگشادمرفته است
سیرگل نذر جنون بیدماغی کردهام
پیش پیش رنگ و بوها اعتمادم رفته است
اینقدر یارب، نفس را باکه عزم سرکشیست
فرصت کار تامل،در جهادم رفته است
با همه بیکاری از سرخاری ابرام حرص
چون قلم ناخن زانگشت زیادم رفته است
معنی ایجاد چون ماه نوم مجهول ماند
بسکه دیدم کهنگی از خط سوادم رفته است
تا سواد انتخاب معنیام بیشک شود
مغز چندین نقطه در تدبیر صادم رفته است
نقش پای عافیت چون شمع پیدا میکنم
در پی این داغ شک شعلهزادم رفته است
کس خربدار دل آگه درین بازار نیست
آه از عمری که در ننگ کسادم رفته است
بر خیال خلد بیدل زاهدان را نازهاست
لیک ازین غافلکزین ویرانه آدم رفته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
حاصل عافیت آنها که به دامنکردند
چو خموشی نفس سوخته خرمن کردند
دل ز هستی چه خیال است مکدر نشود
از نفسخانهٔ این آینه روشن کردند
شعلهٔ دردم و تنن لالهستان میجوشم
هرکجا داغ تو بود آینهٔ منکردند
آه ازین جلوهفروشان مروّت دشمن
کز تغافل چقدر آینه آهنکردند
جلوه آنجاکه بهار چمن بیرنگیست
صیقل آینه موقوف شکستن کردند
در مقامی که تمنا به خیالت میسوخت
شرری جست ز دل وادی ایمن کردند
چون نفس جرات جولان چقدر بیدردیست
پای ما راکه ز دل آبله دامنکردند
نوبهار آنهمه مشاطگی خاک نداشت
خون ما زنخت به این رنگکهگلشنکردند
نرگسستان جهان وعدهگه دیداریست
کز تحیر همه جا آینه خرمن کردند
ای خوش آن موجکه در طبعگهر خاک شود
عجز بالیدهٔ ما را رگ گردن کردند
زخم درکیش ضعیفی اثر ایجاد رفوست
کشتهٔ رشکم ازآن تیغکه سوزنکردند
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل
عقدهای داشت دل سوخته شیون کردند
چو خموشی نفس سوخته خرمن کردند
دل ز هستی چه خیال است مکدر نشود
از نفسخانهٔ این آینه روشن کردند
شعلهٔ دردم و تنن لالهستان میجوشم
هرکجا داغ تو بود آینهٔ منکردند
آه ازین جلوهفروشان مروّت دشمن
کز تغافل چقدر آینه آهنکردند
جلوه آنجاکه بهار چمن بیرنگیست
صیقل آینه موقوف شکستن کردند
در مقامی که تمنا به خیالت میسوخت
شرری جست ز دل وادی ایمن کردند
چون نفس جرات جولان چقدر بیدردیست
پای ما راکه ز دل آبله دامنکردند
نوبهار آنهمه مشاطگی خاک نداشت
خون ما زنخت به این رنگکهگلشنکردند
نرگسستان جهان وعدهگه دیداریست
کز تحیر همه جا آینه خرمن کردند
ای خوش آن موجکه در طبعگهر خاک شود
عجز بالیدهٔ ما را رگ گردن کردند
زخم درکیش ضعیفی اثر ایجاد رفوست
کشتهٔ رشکم ازآن تیغکه سوزنکردند
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل
عقدهای داشت دل سوخته شیون کردند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹
منم که یافته ام ذوق صحبت غم را
به صبح عید دهم وعده ی شام ماتم را
ز لاف صبر بسی نادمیم، طعنه مزن
مروت که ملامت بلاست ملزم را
به لذت ابد ار زنم او دلا مژده
که داد بی اثری انفعال مرهم را
هوای باغ محبت به غایتی گرم است
که هیچ سبزه ندیده است روی شبنم را
قبول عشق عنانم گرفت عرفی برد
به خلوتی که تصور نبود محرم را
به صبح عید دهم وعده ی شام ماتم را
ز لاف صبر بسی نادمیم، طعنه مزن
مروت که ملامت بلاست ملزم را
به لذت ابد ار زنم او دلا مژده
که داد بی اثری انفعال مرهم را
هوای باغ محبت به غایتی گرم است
که هیچ سبزه ندیده است روی شبنم را
قبول عشق عنانم گرفت عرفی برد
به خلوتی که تصور نبود محرم را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۵
کسی کز فقر جوید کام، درویش کی ماند
دلی که ریش باید، مومیای ریش کی ماند
چو نشتر میخلد پای تمنا در دلم، آری
تمنایی که در دل بشکند، نیش کی ماند
کجا در دل گذارم ناله، وصلش در نظر دارم
کسی کاین صید بیند، ناوکش در کیش کی ماند
تماشای معانی را، اگر چشمی به دست آری
فضولی های عقل اصلاح اندیش کی ماند
ز احسان غم آخر هر سر مویم توانگر شد
کسی کش غم ولی نعمت بود، درویش کی ماند
دلی که ریش باید، مومیای ریش کی ماند
چو نشتر میخلد پای تمنا در دلم، آری
تمنایی که در دل بشکند، نیش کی ماند
کجا در دل گذارم ناله، وصلش در نظر دارم
کسی کاین صید بیند، ناوکش در کیش کی ماند
تماشای معانی را، اگر چشمی به دست آری
فضولی های عقل اصلاح اندیش کی ماند
ز احسان غم آخر هر سر مویم توانگر شد
کسی کش غم ولی نعمت بود، درویش کی ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۵
نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسونکند
به زمینتپم به فلک روم چه جنون کنمکه جنون کند
به فسانهٔ هوس طرب، تهی از خودیم و پر از طلب
چه دمد ز صنعت صفر نی به جز اینکه ناله فزون کند
به خیال گردش چشم او چمنیست صرف غبار من
که ز دور اگر نظرمکنی مژه کار بوقلمون کند
ز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان
که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کند
به چنین زبونی دست و دل، ز صنایع املم خجل
که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند
کف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود
شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دوا کند
نه فسانهساز حلاوتی، نه ترانه مایهٔ عشرتی
به فسون ز پردهٔ گوش ما چه امید پنبه برون کند
نزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر
که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند
چمن تحیر بیدلمکه سحاب رشحهٔ خامهاش
به تأملی گهر افکند سر قطرهای که نگون کند
به زمینتپم به فلک روم چه جنون کنمکه جنون کند
به فسانهٔ هوس طرب، تهی از خودیم و پر از طلب
چه دمد ز صنعت صفر نی به جز اینکه ناله فزون کند
به خیال گردش چشم او چمنیست صرف غبار من
که ز دور اگر نظرمکنی مژه کار بوقلمون کند
ز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان
که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کند
به چنین زبونی دست و دل، ز صنایع املم خجل
که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند
کف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود
شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دوا کند
نه فسانهساز حلاوتی، نه ترانه مایهٔ عشرتی
به فسون ز پردهٔ گوش ما چه امید پنبه برون کند
نزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر
که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند
چمن تحیر بیدلمکه سحاب رشحهٔ خامهاش
به تأملی گهر افکند سر قطرهای که نگون کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۵
چو شبنم تا نقاب اعتبار خویش شق کردم
ز شرم زندگیگفتمکفن پوشم، عرقکردم
کف پا میشدم ای کاش از بی اعتباریها
جبینگردیدم و صد رنگ خجلت در طبقکردم
چو صبحم یک تأمل درس جمعیت نشد حاصل
به سطری کز نفس خواندم ز خود رفتن سبق کردم
به حیرت صنعت آیینه را بردم به کار آخر
پریشان بود اجزای تماشا یک ورق کردم
مپرسید از قناعت مشربیهای حیات من
به ساغر آبرویی داشتم سد رمق کردم
به هر جا فکر مستی نیست مخموری نمیباشد
هوسهای غذا بود این که خود را مستحق کردم
شبی آمد به یادم گرمی انداز آغوشی
چنان از خود برون رفتم که پندارم عرق کردم
زبان اصطلاح رمز توحیدم که میفهمد
که من هرگاه گشتم غافل از خود یاد حق کردم
نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد بیدل
نشستم آنقدر در خون که صبحی را شفق کردم
ز شرم زندگیگفتمکفن پوشم، عرقکردم
کف پا میشدم ای کاش از بی اعتباریها
جبینگردیدم و صد رنگ خجلت در طبقکردم
چو صبحم یک تأمل درس جمعیت نشد حاصل
به سطری کز نفس خواندم ز خود رفتن سبق کردم
به حیرت صنعت آیینه را بردم به کار آخر
پریشان بود اجزای تماشا یک ورق کردم
مپرسید از قناعت مشربیهای حیات من
به ساغر آبرویی داشتم سد رمق کردم
به هر جا فکر مستی نیست مخموری نمیباشد
هوسهای غذا بود این که خود را مستحق کردم
شبی آمد به یادم گرمی انداز آغوشی
چنان از خود برون رفتم که پندارم عرق کردم
زبان اصطلاح رمز توحیدم که میفهمد
که من هرگاه گشتم غافل از خود یاد حق کردم
نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد بیدل
نشستم آنقدر در خون که صبحی را شفق کردم
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
تمثیل در احوال گذشتگان جهان بیوفا
از ثَری تا به اوج چرخ اثیر
همه میرندهاند دون و امیر
چه حدیث است میر هم میرد
زانکه جسمست مرگ بپذیرد
چکنی سرگذشت طرّاری
سرگذشت اجل شنو باری
تا بگوید چگونه سازم چاه
تا بگوید چگونه سوزم شاه
تا بگوید به غافل و کر و کور
به که دادم ز که استدم زر و زور
تا بگوید که گردنان را من
چون شکستم به سروری گردن
تا بگوید چه تاختم بر تخت
تا بگوید چه باختم با بخت
بخت خود از چهسان نگون کردم
تخت این از که پُر ز خون کردم
چه نخ و بیخها بکندم من
چه شخ و شاخها فکندم من
نفس این را نکال چون کردم
بدر آنرا هلال چون کردم
خسروان را چگونه کردم مست
قصر شاهان چگونه کردم پست
همه میرندهاند دون و امیر
چه حدیث است میر هم میرد
زانکه جسمست مرگ بپذیرد
چکنی سرگذشت طرّاری
سرگذشت اجل شنو باری
تا بگوید چگونه سازم چاه
تا بگوید چگونه سوزم شاه
تا بگوید به غافل و کر و کور
به که دادم ز که استدم زر و زور
تا بگوید که گردنان را من
چون شکستم به سروری گردن
تا بگوید چه تاختم بر تخت
تا بگوید چه باختم با بخت
بخت خود از چهسان نگون کردم
تخت این از که پُر ز خون کردم
چه نخ و بیخها بکندم من
چه شخ و شاخها فکندم من
نفس این را نکال چون کردم
بدر آنرا هلال چون کردم
خسروان را چگونه کردم مست
قصر شاهان چگونه کردم پست
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فصل اندر ضعف و پیری
راکعم کرد روزگار حسود
از پس این رکوع چیست سجود
تا جوانی مددگه من بود
جوی عمرم پر آب روشن بود
آخر از آب من ز پاک بری
خاک سردی ببرد و باد تری
مرد چون پیر گشت عاجز گشت
شاب را شیب و عجز عاجز گشت
روزگار حسود بیباکم
از دل شوخ و جان غمناکم
کرد پشتم کمان و کام چو تیر
کرد رویم چو قیر و موی چو شیر
کرده از بهر پشت نامه مرا
برنهاده به نامه عامه مرا
پای بر پایم آمد از غم شست
لاجرم دست میزنم بر دست
پس چو نور شباب حاضر نیست
تار پیری و تیر هردو یکیست
گشت بالا دوتا و با تن گفت
که همی زیر خاک باید خفت
لاجرم رغم هردو دیدهٔ من
جوهر عمر به گزیدهٔ من
خوش خوش از من جهان هزل و مجاز
عاریتها همی ستاند باز
کاندرین کارگاه هزل و هوس
واندرین تنگنای مانده نفس
مرد را عارض سیاه نکوست
کاندُه دشمنست و شادی دوست
در نگر در من ای رفیق به مهر
سوی آن مرگ سرخ و زردی چهر
تا بدانی که پیش از آن ایّام
در سرای غرور و گلشن کام
از پس این رکوع چیست سجود
تا جوانی مددگه من بود
جوی عمرم پر آب روشن بود
آخر از آب من ز پاک بری
خاک سردی ببرد و باد تری
مرد چون پیر گشت عاجز گشت
شاب را شیب و عجز عاجز گشت
روزگار حسود بیباکم
از دل شوخ و جان غمناکم
کرد پشتم کمان و کام چو تیر
کرد رویم چو قیر و موی چو شیر
کرده از بهر پشت نامه مرا
برنهاده به نامه عامه مرا
پای بر پایم آمد از غم شست
لاجرم دست میزنم بر دست
پس چو نور شباب حاضر نیست
تار پیری و تیر هردو یکیست
گشت بالا دوتا و با تن گفت
که همی زیر خاک باید خفت
لاجرم رغم هردو دیدهٔ من
جوهر عمر به گزیدهٔ من
خوش خوش از من جهان هزل و مجاز
عاریتها همی ستاند باز
کاندرین کارگاه هزل و هوس
واندرین تنگنای مانده نفس
مرد را عارض سیاه نکوست
کاندُه دشمنست و شادی دوست
در نگر در من ای رفیق به مهر
سوی آن مرگ سرخ و زردی چهر
تا بدانی که پیش از آن ایّام
در سرای غرور و گلشن کام
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۲۸
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۳۶
خیام : هیچ است [۱۰۷-۱۰۱]
رباعی ۱۰۷
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۱۶
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
هر نفس تازه گلی زیب کنارست مرا
دایم از جوش سخن، جوش بهارست مرا
کمر وحدت من نیست به جز حلقه فکر
چون سر غنچه به زانو سر و کارست مرا
نام منصور من از فکر بلندی گیرد
سر زانوی تأمل، سر دارست مرا
می چکد خون چو کباب از سخن رنگینم
سینه از ناخن اندیشه فگارست مرا
روی دل بر سر گفتار مرا می آرد
هر چه جز دل بود آیینه تارست مرا
چون شرر نیست مرا کار به هر تردامن
صحبت سوختگان باغ و بهارست مرا
سایه شهر بود بر دل من کوه گران
دامن دشت جنون، دامن یارست مرا
می شود از نفس صبح، چراغم خاموش
صیقل آینه دل، شب تارست مرا
نیست در آینه ام نقش دگر جز رخ دوست
چشم بر هر چه فتد روی نگارست مرا
نکند دایره عیش مرا بی پرگار
نقطه دل که چو مرکز به قرارست مرا
ساغری در خور من نیست درین میکده ها
ورنه تسبیح ریا حلقه مارست مرا
گر چه پر گل بود از گریه من دامن دشت
رزق، چون آبله از نشتر خارست مرا
می توانم به دغا کرد حریفان را مات
مانع راهزنی، راه قمارست مرا
آه ازان روز که از پرده برآید صائب
نغمه هایی که گره در رگ تارست مرا
دایم از جوش سخن، جوش بهارست مرا
کمر وحدت من نیست به جز حلقه فکر
چون سر غنچه به زانو سر و کارست مرا
نام منصور من از فکر بلندی گیرد
سر زانوی تأمل، سر دارست مرا
می چکد خون چو کباب از سخن رنگینم
سینه از ناخن اندیشه فگارست مرا
روی دل بر سر گفتار مرا می آرد
هر چه جز دل بود آیینه تارست مرا
چون شرر نیست مرا کار به هر تردامن
صحبت سوختگان باغ و بهارست مرا
سایه شهر بود بر دل من کوه گران
دامن دشت جنون، دامن یارست مرا
می شود از نفس صبح، چراغم خاموش
صیقل آینه دل، شب تارست مرا
نیست در آینه ام نقش دگر جز رخ دوست
چشم بر هر چه فتد روی نگارست مرا
نکند دایره عیش مرا بی پرگار
نقطه دل که چو مرکز به قرارست مرا
ساغری در خور من نیست درین میکده ها
ورنه تسبیح ریا حلقه مارست مرا
گر چه پر گل بود از گریه من دامن دشت
رزق، چون آبله از نشتر خارست مرا
می توانم به دغا کرد حریفان را مات
مانع راهزنی، راه قمارست مرا
آه ازان روز که از پرده برآید صائب
نغمه هایی که گره در رگ تارست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
بس که افکنده است پیری در وجودم انقلاب
خواب من بیداری و بیداریم گشته است خواب
در سراپای وجودم ذره ای بی درد نیست
یک سر مو نیست بر اندام من بی پیچ و تاب
از لطایف آنچه در مجموعه دل ثبت بود
یک قلم شد محو، غیر از یاد ایام شباب
از کشاکش قامتم تا چون کمان گردید خم
مد عمر از قبضه بیرون رفت چون تیر شهاب
گوش سنگینی، بصر کندی، زبان لکنت گرفت
این صدف های گهر شد از تهی مغزی حباب
رفت گیرایی برون از دست چون برگ خزان
از قدم ها قوت رفتار شد پا در رکاب
ریخت از هم پیکر فرسوده را موی سفید
بال و پر شد این زمین شوره را موج سراب
ریخت تا دندان، ز هم پاشید اوراق دلم
می رود بر باد، بی شیرازه گردد چون کتاب
صبح پیری نیست گر صبح قیامت، از چه کرد
پیش چشم من ز عینک نصب، میزان حساب
بادپای عمر را نتوان ز سرعت بازداشت
چند صائب موی خود چون قیر سازی از خضاب؟
خواب من بیداری و بیداریم گشته است خواب
در سراپای وجودم ذره ای بی درد نیست
یک سر مو نیست بر اندام من بی پیچ و تاب
از لطایف آنچه در مجموعه دل ثبت بود
یک قلم شد محو، غیر از یاد ایام شباب
از کشاکش قامتم تا چون کمان گردید خم
مد عمر از قبضه بیرون رفت چون تیر شهاب
گوش سنگینی، بصر کندی، زبان لکنت گرفت
این صدف های گهر شد از تهی مغزی حباب
رفت گیرایی برون از دست چون برگ خزان
از قدم ها قوت رفتار شد پا در رکاب
ریخت از هم پیکر فرسوده را موی سفید
بال و پر شد این زمین شوره را موج سراب
ریخت تا دندان، ز هم پاشید اوراق دلم
می رود بر باد، بی شیرازه گردد چون کتاب
صبح پیری نیست گر صبح قیامت، از چه کرد
پیش چشم من ز عینک نصب، میزان حساب
بادپای عمر را نتوان ز سرعت بازداشت
چند صائب موی خود چون قیر سازی از خضاب؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۵
بهشت و دوزخ ما هجر و وصل آن پسر باشد
صراط مردم باریک بین موی کمر باشد
به خط بردم پناه از آتش رویش، ندانستم
عیار شعله نیلوفری جانسوزتر باشد
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
گره بر دل نچسبد گرچه پهلوی گهر باشد
تغافل برنتابد خوان یغما، دست بیرون کن
جگر خوردن درین میدان نصیب بیجگر باشد
سر تسلیم بر خط ارادت نه، فراغت کن
که خون مرده ایمن از گزند نیشتر باشد
سلامت شبنم از سرچشمه خورشید باز آمد
حضور خاطر ما نیست دایم در سفر باشد
زبان کلک شکربار را چندی بگز صائب
مکرر می گزد دل را اگر شهد و شکر باشد
صراط مردم باریک بین موی کمر باشد
به خط بردم پناه از آتش رویش، ندانستم
عیار شعله نیلوفری جانسوزتر باشد
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
گره بر دل نچسبد گرچه پهلوی گهر باشد
تغافل برنتابد خوان یغما، دست بیرون کن
جگر خوردن درین میدان نصیب بیجگر باشد
سر تسلیم بر خط ارادت نه، فراغت کن
که خون مرده ایمن از گزند نیشتر باشد
سلامت شبنم از سرچشمه خورشید باز آمد
حضور خاطر ما نیست دایم در سفر باشد
زبان کلک شکربار را چندی بگز صائب
مکرر می گزد دل را اگر شهد و شکر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۹
نه پشت پای بر اندیشه می توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد
چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟
به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد
ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن
وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد
اگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می توانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می توانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد
چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟
به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد
ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن
وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد
اگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می توانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می توانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می توانم زد