عبارات مورد جستجو در ۷۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۳
مست ما امروز نقش تازه ای بر آب زد
شیشه می را به طاق ابروی محراب زد
چون بر آرم سر میان خاک و خون غلطیدگان؟
بال من سیلی به روی خنجر قصاب زد
صبح بیداری ندارد در پی این خواب گران
ورنه طوفان بارها بر روی بختم آب زد
چون صدف در دامن خود گوهر مقصود یافت
هر که گرد خویش دوری چند چون گرداب زد
خضر و سیر ظلمت و آب حیات افسانه است
تازه شد هر کس شراب کهنه در مهتاب زد
نیست راه خار در پیراهن عریان تنی
شعله آفت سر از خاکستر سنجاب زد
شعله خوی تو دست آورد بیرون ز آستین
سیلی بیطاقتی بر چهره سیماب زد
صائب از بس ساده لوحی بر خیال عارضش
بوسه ها از دور امشب بر رخ مهتاب زد
شیشه می را به طاق ابروی محراب زد
چون بر آرم سر میان خاک و خون غلطیدگان؟
بال من سیلی به روی خنجر قصاب زد
صبح بیداری ندارد در پی این خواب گران
ورنه طوفان بارها بر روی بختم آب زد
چون صدف در دامن خود گوهر مقصود یافت
هر که گرد خویش دوری چند چون گرداب زد
خضر و سیر ظلمت و آب حیات افسانه است
تازه شد هر کس شراب کهنه در مهتاب زد
نیست راه خار در پیراهن عریان تنی
شعله آفت سر از خاکستر سنجاب زد
شعله خوی تو دست آورد بیرون ز آستین
سیلی بیطاقتی بر چهره سیماب زد
صائب از بس ساده لوحی بر خیال عارضش
بوسه ها از دور امشب بر رخ مهتاب زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۴
به همت کشتی تن را شکستم تا چه پیش آید
درین دریای بی پایان نشستم تا چه پیش آید
یکی صد شد زتسبیح ریایی عقده کارم
کمر در خدمت زنار بستم تا چه پیش آید
زبیتابی گره نگشود از کار سپند من
مربع در دل آتش نشستم تا چه پیش آید
غبار خاطرم چون آسیا افزود از گردش
به دامن پای خواب آلود بستم تا چه پیش آید
گرفتار محبت گرچه آزادی نمی بیند
زبندی خانه افلاک جستم تا چه پیش آید
نشد نقش مرادی جلوه گر زآیینه گردون
پس آیینه زانو نشستم تا چه پیش آید
چوبی سنگین دلی نتوان ثمر زین بوستان بردن
فلاخن وار بر دل سنگ بستم تا چه پیش آید
لب گفتار بستم چون صدف از حرف نیک و بد
به فال گوش در دریا نشستم تا چه پیش آید
به تنگ هوشیاری ساختن از من نمی آید
گهی دیوانه، گاهی نیم مستم تا چه پیش آید
(فریب کعبه جویان پرده چشم خدابین شد
دل بت را زنادانی شکستم تا چه پیش آید)
نرفت از پیش کاری چون به دست و پا زدن صائب
دو دست سعی را بر پشت بستم تا چه پیش آید
درین دریای بی پایان نشستم تا چه پیش آید
یکی صد شد زتسبیح ریایی عقده کارم
کمر در خدمت زنار بستم تا چه پیش آید
زبیتابی گره نگشود از کار سپند من
مربع در دل آتش نشستم تا چه پیش آید
غبار خاطرم چون آسیا افزود از گردش
به دامن پای خواب آلود بستم تا چه پیش آید
گرفتار محبت گرچه آزادی نمی بیند
زبندی خانه افلاک جستم تا چه پیش آید
نشد نقش مرادی جلوه گر زآیینه گردون
پس آیینه زانو نشستم تا چه پیش آید
چوبی سنگین دلی نتوان ثمر زین بوستان بردن
فلاخن وار بر دل سنگ بستم تا چه پیش آید
لب گفتار بستم چون صدف از حرف نیک و بد
به فال گوش در دریا نشستم تا چه پیش آید
به تنگ هوشیاری ساختن از من نمی آید
گهی دیوانه، گاهی نیم مستم تا چه پیش آید
(فریب کعبه جویان پرده چشم خدابین شد
دل بت را زنادانی شکستم تا چه پیش آید)
نرفت از پیش کاری چون به دست و پا زدن صائب
دو دست سعی را بر پشت بستم تا چه پیش آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۱
می کنم دل خرج تا سیمین بری پیدا کنم
می دهم جان تا زجان شیرین تری پیدا کنم
هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من
به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم
تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری
هر نفس چون شمع می خواهم سری پیدا کنم
پاس ناموس وفا دارد مرا ازبیکسان
ورنه من هم می توانم دیگری پیدا کنم
ساده خواهد شد ز کوه درد و غم صحرای عشق
تا من بی صبر و طاقت لنگری پیدا کنم
رشته عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره
تا ز کار درهم عالم سری پیدا کنم
از بصیرت نیست آسودن درین ظلمت سرا
دست بر دیوار مالم تا دری پیدا کنم
این قفس را آنقدر مشکن بهم ای سنگدل
تا من بی دست و پا بال و پری پیدا کنم
می گرفتم تنگ اگر در غنچگی بر خویشتن
می توانستم چو گل مشت زری پیدا کنم
چون ندارم حاصلی صائب بکوشم چون چنار
تا به عذر بی بریها جوهری پیدا کنم
می دهم جان تا زجان شیرین تری پیدا کنم
هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من
به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم
تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری
هر نفس چون شمع می خواهم سری پیدا کنم
پاس ناموس وفا دارد مرا ازبیکسان
ورنه من هم می توانم دیگری پیدا کنم
ساده خواهد شد ز کوه درد و غم صحرای عشق
تا من بی صبر و طاقت لنگری پیدا کنم
رشته عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره
تا ز کار درهم عالم سری پیدا کنم
از بصیرت نیست آسودن درین ظلمت سرا
دست بر دیوار مالم تا دری پیدا کنم
این قفس را آنقدر مشکن بهم ای سنگدل
تا من بی دست و پا بال و پری پیدا کنم
می گرفتم تنگ اگر در غنچگی بر خویشتن
می توانستم چو گل مشت زری پیدا کنم
چون ندارم حاصلی صائب بکوشم چون چنار
تا به عذر بی بریها جوهری پیدا کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۵
چون تخم سوخته است ز سودا دماغ من
کز ابر نوبهار شود تازه داغ من
منت کند سیاه، دل روشن مرا
دست حمایت است نفس بر چراغ من
از خرقه داغهای مرا می توان شمرد
دیوار نیست مانع گلگشت باغ من
مجنون من ز وصل لباسی است بی نیاز
ورنه سیاه خیمه لیلی است داغ من
نومید چون ز توبه سنگین خود شوم؟
کز سنگ همچو لاله برآید ایاغ من
از بوستان به برگ خزان دیده ای خوشم
تر می شود به نامه خشکی دماغ من
زنگ از دلم به باده گلگون نمی رود
دایم چو لاله زیر سیاهی است داغ من
شیرین لبان به رخصت من آب می خورند
میراب جوی شیر بود سنگداغ من
گر آب زندگی عوض می به من دهند
چون لاله خون مرده شود در ایاغ من
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
سرگشته آن کسی که بود در سراغ من
صائب گذشته ام ز سر خویش عمرهاست
بر خود ز باد صبح نلرزد چراغ من
کز ابر نوبهار شود تازه داغ من
منت کند سیاه، دل روشن مرا
دست حمایت است نفس بر چراغ من
از خرقه داغهای مرا می توان شمرد
دیوار نیست مانع گلگشت باغ من
مجنون من ز وصل لباسی است بی نیاز
ورنه سیاه خیمه لیلی است داغ من
نومید چون ز توبه سنگین خود شوم؟
کز سنگ همچو لاله برآید ایاغ من
از بوستان به برگ خزان دیده ای خوشم
تر می شود به نامه خشکی دماغ من
زنگ از دلم به باده گلگون نمی رود
دایم چو لاله زیر سیاهی است داغ من
شیرین لبان به رخصت من آب می خورند
میراب جوی شیر بود سنگداغ من
گر آب زندگی عوض می به من دهند
چون لاله خون مرده شود در ایاغ من
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
سرگشته آن کسی که بود در سراغ من
صائب گذشته ام ز سر خویش عمرهاست
بر خود ز باد صبح نلرزد چراغ من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۱
تکیه چند از ضعف بر دوش عصا دارد کسی؟
این بنای سست را تا کی بپا دارد کسی؟
اعتمادی نیست بر جمعیت بی نسبتان
چند پاس آتش و آب و هوا دارد کسی؟
چند بتوان عقده در کار نفس زد چون حباب؟
این بنا را چند بر پا از هوا دارد کسی؟
عمر با صد ساله الفت بی وفایی کرد و رفت
از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟
من که دارم تا غبار افشاند از بال و پرم؟
وقت بلبل خوش که چون باد صبا دارد کسی
مطلب کونین در آغوش ترک مدعاست
برنیاید مطلبش تا مدعا دارد کسی
استخوانم توتیا شد از گرانی های جان
این زره را چند در زیر قبا دارد کسی؟
رنج میل آتشین و پرتو منت یکی است
چشم بینایی چرا از توتیا دارد کسی؟
خار صحرای ملامت خواب مخمل می شود
آتش شوقی اگر در زیر پا دارد کسی
می شود آخر بیابان مرگ، بی درد طلب
چون خضر هر گام اگر صد رهنما دارد کسی
هر که با حق آشنا شد، از جهان بیگانه شد
نیست با حق آشنا تا آشنا دارد کسی
بی تکلف، آب خوردن بی رفیقان مشکل است
من گرفتم چون خضر آب بقا دارد کسی
پرده جمعیت خاطر بود صائب حجاب
بد نبیند تا نظر بر پشت پا دارد کسی
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
چند پاس وعده هر بی وفا دارد کسی؟
این بنای سست را تا کی بپا دارد کسی؟
اعتمادی نیست بر جمعیت بی نسبتان
چند پاس آتش و آب و هوا دارد کسی؟
چند بتوان عقده در کار نفس زد چون حباب؟
این بنا را چند بر پا از هوا دارد کسی؟
عمر با صد ساله الفت بی وفایی کرد و رفت
از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟
من که دارم تا غبار افشاند از بال و پرم؟
وقت بلبل خوش که چون باد صبا دارد کسی
مطلب کونین در آغوش ترک مدعاست
برنیاید مطلبش تا مدعا دارد کسی
استخوانم توتیا شد از گرانی های جان
این زره را چند در زیر قبا دارد کسی؟
رنج میل آتشین و پرتو منت یکی است
چشم بینایی چرا از توتیا دارد کسی؟
خار صحرای ملامت خواب مخمل می شود
آتش شوقی اگر در زیر پا دارد کسی
می شود آخر بیابان مرگ، بی درد طلب
چون خضر هر گام اگر صد رهنما دارد کسی
هر که با حق آشنا شد، از جهان بیگانه شد
نیست با حق آشنا تا آشنا دارد کسی
بی تکلف، آب خوردن بی رفیقان مشکل است
من گرفتم چون خضر آب بقا دارد کسی
پرده جمعیت خاطر بود صائب حجاب
بد نبیند تا نظر بر پشت پا دارد کسی
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
چند پاس وعده هر بی وفا دارد کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۶
از موج گریه ما بر فلک اختر کند بازی
ز شور قلزم ما در صدف گوهر کند بازی
عبث خورشید تابان می زند سرپنجه با آهم
سر خود می خورد شمعی که با صرصر کند بازی
ز زور باده من شیشه گردون خطر دارد
به کام دل چسان این باده در ساغر کند بازی؟
سر مژگان خونریز تو آسایش نمی داند
ز شوخی آب این شمشیر با جوهر کند بازی
سزاوار دل بی تاب صحرایی نمی یابم
سپند من مگر در وادی محشر کند بازی
مرا چون اشک هر سو می دواند چشم پر کاری
که هر مژگان او در عالم دیگر کند بازی
به بازی بازی از من می برد دل طفل بی باکی
که گر افتد رهش در دامن محشر کند بازی
تمام روز دارد داغ از شوخی معلم را
تمام شب نشیند گوشه ای از بر کند بازی!
تکلم چون کند گوش صدف از در گران گردد
تبسم چون نماید آب در گوهر کند بازی
گشاید چون دهن، شیرینی جان می شود ارزان
زند چون مهر بر لب قیمت شکر کند بازی
دل دیوانه ای دارم که بر زنجیر می خندد
سر شوریده ای دارم که با خنجر کند بازی
ز سوز جان کف خاکستری گردید آخر دل
سپندی تا به کی در عرصه مجمر کند بازی؟
اگر من از ضمیر روشن خود پرده بردارم
سرشک گرمرو با دیده اختر کند بازی
چنان آیینه دل را زنم بر سنگ بی رحمی
که دل در سینه گردون بدگوهر کند بازی
غبار جسم تا کی پرده رخسار جان باشد؟
کسی تا چند چون اخگر به خاکستر کند بازی؟
چه بال و پر گشاید دل به زیر آسمان صائب؟
چسان در خانه تنگ صدف گوهر کند بازی؟
ز شور قلزم ما در صدف گوهر کند بازی
عبث خورشید تابان می زند سرپنجه با آهم
سر خود می خورد شمعی که با صرصر کند بازی
ز زور باده من شیشه گردون خطر دارد
به کام دل چسان این باده در ساغر کند بازی؟
سر مژگان خونریز تو آسایش نمی داند
ز شوخی آب این شمشیر با جوهر کند بازی
سزاوار دل بی تاب صحرایی نمی یابم
سپند من مگر در وادی محشر کند بازی
مرا چون اشک هر سو می دواند چشم پر کاری
که هر مژگان او در عالم دیگر کند بازی
به بازی بازی از من می برد دل طفل بی باکی
که گر افتد رهش در دامن محشر کند بازی
تمام روز دارد داغ از شوخی معلم را
تمام شب نشیند گوشه ای از بر کند بازی!
تکلم چون کند گوش صدف از در گران گردد
تبسم چون نماید آب در گوهر کند بازی
گشاید چون دهن، شیرینی جان می شود ارزان
زند چون مهر بر لب قیمت شکر کند بازی
دل دیوانه ای دارم که بر زنجیر می خندد
سر شوریده ای دارم که با خنجر کند بازی
ز سوز جان کف خاکستری گردید آخر دل
سپندی تا به کی در عرصه مجمر کند بازی؟
اگر من از ضمیر روشن خود پرده بردارم
سرشک گرمرو با دیده اختر کند بازی
چنان آیینه دل را زنم بر سنگ بی رحمی
که دل در سینه گردون بدگوهر کند بازی
غبار جسم تا کی پرده رخسار جان باشد؟
کسی تا چند چون اخگر به خاکستر کند بازی؟
چه بال و پر گشاید دل به زیر آسمان صائب؟
چسان در خانه تنگ صدف گوهر کند بازی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
کافر خونخواه دنبال شکاری می رود
پس نمی بیند که آخر بیقراری می رود
از دل آواره عمری شد نمی یابم نشان
بسکه در دنبال دیوانه سواری می رود
خون همی گرید دلم بر جان پیروزی خویش
آن زمان کز خون او تیر شکاری می رود
گریه را بر دیده منت هاست کاندر آه او
گرد ایشان سو به سو فرسنگ واری می رود
جان نمی خواهد کزین عالم ره آوردی برد
اینک اینک در پیش بهر غباری می رود
آب چشمی می دوانم کار من این است و بس
نیکبخت آن کس که از دنبال کاری می رود
دی شنیدم می رود در جستنم تا بکشدم
ای فدایش جان خسرو وه که یاری می رود
پس نمی بیند که آخر بیقراری می رود
از دل آواره عمری شد نمی یابم نشان
بسکه در دنبال دیوانه سواری می رود
خون همی گرید دلم بر جان پیروزی خویش
آن زمان کز خون او تیر شکاری می رود
گریه را بر دیده منت هاست کاندر آه او
گرد ایشان سو به سو فرسنگ واری می رود
جان نمی خواهد کزین عالم ره آوردی برد
اینک اینک در پیش بهر غباری می رود
آب چشمی می دوانم کار من این است و بس
نیکبخت آن کس که از دنبال کاری می رود
دی شنیدم می رود در جستنم تا بکشدم
ای فدایش جان خسرو وه که یاری می رود
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - و قال ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۸ - وله ایضا
ز روزگار بیک ره کرانه می جویم
ملول گشته ام از خود بهانه می جویم
چهار حدّ وجودم مخالفان دارند
ره برون شو خود زان میانه می جویم
بان سوهان بر تیغ می زنم خود را
خلاص خویش ز چنگ زمانه می جویم
به پای خویش به دام بلا نهادم سر
گمان مبر که در این دام دانه می جویم
خلاف طبع جهان از جهان طمع دارم
نه جایگاه منست این، کرانه می جویم
فلک بمن دل غمگین همی بنگذارد
من از زمانه دل شادمانه می جویم
اگر چه مرغ دلم را شکسته شد پر و بال
فراز قبّۀ چرخ آشیانه می جویم
دلم از این ظلمات حواس بگرفتست
ره گریز از این بالکانه می جویم
بمانده ام متحیّر درین نشیمن خاک
غریب و سر زده ام راه خانه می جویم
طمع ببین که بدین پنج روزه مایة عمر
سریر مملکت جاودانه می جویم
ز تنگنای زمینم هزار آسیبست
برای عیش فراخ آسمانه می جویم
سلامتی، پس اگر نیست ،بازگشتی خوب
به آرزوی یکی زین دوگانه می جویم
چو آستانۀ راه منست هستی من
بچابکی گذر از آستانه می جویم
ملول گشته ام از خود بهانه می جویم
چهار حدّ وجودم مخالفان دارند
ره برون شو خود زان میانه می جویم
بان سوهان بر تیغ می زنم خود را
خلاص خویش ز چنگ زمانه می جویم
به پای خویش به دام بلا نهادم سر
گمان مبر که در این دام دانه می جویم
خلاف طبع جهان از جهان طمع دارم
نه جایگاه منست این، کرانه می جویم
فلک بمن دل غمگین همی بنگذارد
من از زمانه دل شادمانه می جویم
اگر چه مرغ دلم را شکسته شد پر و بال
فراز قبّۀ چرخ آشیانه می جویم
دلم از این ظلمات حواس بگرفتست
ره گریز از این بالکانه می جویم
بمانده ام متحیّر درین نشیمن خاک
غریب و سر زده ام راه خانه می جویم
طمع ببین که بدین پنج روزه مایة عمر
سریر مملکت جاودانه می جویم
ز تنگنای زمینم هزار آسیبست
برای عیش فراخ آسمانه می جویم
سلامتی، پس اگر نیست ،بازگشتی خوب
به آرزوی یکی زین دوگانه می جویم
چو آستانۀ راه منست هستی من
بچابکی گذر از آستانه می جویم
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۶
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۳۲ - الخوف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
غبار غم ز ابر نوبهاری در جهان گم شد
قدح را بر زمین مگذار ساقی کآسمان گم شد
در آن زلف از ضعیفی می دهد آهم نشان از دل
که سوزن می شود پیدا چو شب با ریسمان گم شد
علاج داغ دل کردیم اما درد پنهان را
ره بیرون شدن از کوچه های استخوان گم شد
ز شور عندلیبان سرو و گل در رقص می آیند
چمن رنگ دگر پیدا کند چون باغبان گم شد
به بزم وصل خود تا چند می گویی مرا گم شو
نه سیمابم، میان انجمن چون می توان گم شد؟
عبث خاک وطن از انتظارم چشم بر راه است
که عنقا تا قدم بیرون نهاد از آشیان، گم شد
طلبکار سخن عشق و زبان از شرم خاموش است
چو پیدا شد خریداری، کلید این دکان گم شد
جهان بی اختیار آرامگاه اهل دل باشد
که شب منزل شود، هرجا که راه کاروان گم شد
ز بیم زندگی بر جان نظر در حشر نگشایم
نگوید تا زمین از جای رفت و آسمان گم شد
غلام و پاجی هندوستان از فارسی گفتن
نمی دانند حرفی غیر این بشکست و آن گم شد!
سلیم این در جواب سحرپردازی که می گوید
کتاب حسن را جزو محبت از میان گم شد
قدح را بر زمین مگذار ساقی کآسمان گم شد
در آن زلف از ضعیفی می دهد آهم نشان از دل
که سوزن می شود پیدا چو شب با ریسمان گم شد
علاج داغ دل کردیم اما درد پنهان را
ره بیرون شدن از کوچه های استخوان گم شد
ز شور عندلیبان سرو و گل در رقص می آیند
چمن رنگ دگر پیدا کند چون باغبان گم شد
به بزم وصل خود تا چند می گویی مرا گم شو
نه سیمابم، میان انجمن چون می توان گم شد؟
عبث خاک وطن از انتظارم چشم بر راه است
که عنقا تا قدم بیرون نهاد از آشیان، گم شد
طلبکار سخن عشق و زبان از شرم خاموش است
چو پیدا شد خریداری، کلید این دکان گم شد
جهان بی اختیار آرامگاه اهل دل باشد
که شب منزل شود، هرجا که راه کاروان گم شد
ز بیم زندگی بر جان نظر در حشر نگشایم
نگوید تا زمین از جای رفت و آسمان گم شد
غلام و پاجی هندوستان از فارسی گفتن
نمی دانند حرفی غیر این بشکست و آن گم شد!
سلیم این در جواب سحرپردازی که می گوید
کتاب حسن را جزو محبت از میان گم شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
ما راه فغان بر دل ناشاد گرفتیم
چون سرمه، سر راه به فریاد گرفتیم
ما جوهر خود از نظر خلق نهفتن
تعلیم ز آیینه ی فولاد گرفتیم
ز آشفتگی طره ی مقصود خبر داد
هر فال که از شانه ی شمشاد گرفتیم
خواهیم به سرچشمه ی مقصود رسیدن
از خضر سراغی که نمی داد، گرفتیم
بیهوش تریم از همه کس، زان که درین بزم
پیمانه ی خود هرکه به ما داد، گرفتیم
گر نامه و قاصد نفرستیم عجب نیست
این را ز فراموشی او یاد گرفتیم
نه دام، سلیم و نه قفس بود به عالم
آن روز که ما دامن صیاد گرفتیم
چون سرمه، سر راه به فریاد گرفتیم
ما جوهر خود از نظر خلق نهفتن
تعلیم ز آیینه ی فولاد گرفتیم
ز آشفتگی طره ی مقصود خبر داد
هر فال که از شانه ی شمشاد گرفتیم
خواهیم به سرچشمه ی مقصود رسیدن
از خضر سراغی که نمی داد، گرفتیم
بیهوش تریم از همه کس، زان که درین بزم
پیمانه ی خود هرکه به ما داد، گرفتیم
گر نامه و قاصد نفرستیم عجب نیست
این را ز فراموشی او یاد گرفتیم
نه دام، سلیم و نه قفس بود به عالم
آن روز که ما دامن صیاد گرفتیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
از انده نایافت قلق می کنم امشب
گر پرده هستی ست که شق می کنم امشب؟
هان آینه بگذار که عکسم نفریبد
نظاره یکتایی حق می کنم امشب
آتش به نهادم شده آب، از تف مغزم
از تب نبود این که عرق می کنم امشب
جان بر لبم اندازه دریا کشییم نیست
از می طلب سد رمق می کنم امشب
از هر بن مو چشمه خون بازگشادم
آرایش بستر ز شفق می کنم امشب
می می چکد از لعل لبش در طلب نقل
مشتی ز کواکب به طبق می کنم امشب
نازم سخنش را و نیابم دهنش را
خوش تفرقه در باطل و حق می کنم امشب
عمری ست که قانون طرب رفته ز یادم
آموخته را باز سبق می کنم امشب
غالب نبود شیوه من قافیه بندی
ظلمی است که بر کلک و ورق می کنم امشب
گر پرده هستی ست که شق می کنم امشب؟
هان آینه بگذار که عکسم نفریبد
نظاره یکتایی حق می کنم امشب
آتش به نهادم شده آب، از تف مغزم
از تب نبود این که عرق می کنم امشب
جان بر لبم اندازه دریا کشییم نیست
از می طلب سد رمق می کنم امشب
از هر بن مو چشمه خون بازگشادم
آرایش بستر ز شفق می کنم امشب
می می چکد از لعل لبش در طلب نقل
مشتی ز کواکب به طبق می کنم امشب
نازم سخنش را و نیابم دهنش را
خوش تفرقه در باطل و حق می کنم امشب
عمری ست که قانون طرب رفته ز یادم
آموخته را باز سبق می کنم امشب
غالب نبود شیوه من قافیه بندی
ظلمی است که بر کلک و ورق می کنم امشب
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۷ - پشیمانی کوش از کشتن نگارین
جهان را چو شعر سیه چاک شد
ز می مغز بی هوش و بی باک شد
دلش آرزوی نگارین گرفت
ستایش به چشم خمارین گرفت
فراوان بخواند و بجُستش بسی
نیارست گفتن مر او را کسی
سرانجام کز کارش آگاه شد
بپیچید و شادیش کوتاه شد
پشیمان شد و گریه آغاز کرد
درِ درد بر خویشتن باز کرد
سراسر مرا بود، گفت، این گناه
که گفتم ز ما آرزویی بخواه
کنون خواست، پادافره من کشید
ز خون چادر سرخ بر سر کشید
بیامدش نوشان بیدار بخت
که از خاک برخیز و بر شو به تخت
سرشت آمد اندر تو این بدخوی
همی کرد نتوان که یکسو شوی
نه دوری توان از نهاد و سرشت
نه زآن کایزدت داد بر سرنوشت
ز خوبان همی جُست پنهان نشان
ز شاه و دلیران و گردنکشان
فرستاد نزد همه سرکشان
به خان و به چین و به خاورستان
که خواهم همی از شما هر یکی
فرستید مهچهره دوشیزکی
ز هر مرز و بوم آنک بودند بزرگ
فرستاد دوشیزه هر سترگ
صد و بیست از آن ماهرویان گزین
رسیدند به درگاه دارای چین
بدید آن بتان را، نکردش پسند
به دیگر کسان دادشان هوشمند
مر او را بگفتند کای شهریار
یکی ماهروی است در قندهار
که از زلف او درع و جوشن کنند
به رخ تیره شب روز روشن کنند
به تخمه ز اهل کریمان نژاد
به خوبی تو گویی ز حوری بزاد
سراسر بگردند گرد جهان
نیابی به گیتی تو مانند آن
به بالا چو سرو و به دیدن سروش
خرامش چو طاووس و گفتار نوش
اگر شاه خواهد مرآن دخت را
نیابد جز او دیگری جفت را
فرستاد و آن ماهرخ را بخواست
بر خویش آورد و نیکو نشاخت
همی بستد و یک شب او را بدید
پسندش نیامد نه کس برگزید
نه جای نگارین گرفت هیچ کس
نه از سر برون آمد او را هوس
همی بود بی رنج و با ایمنی
روان پر ز اندیشه های منی
جز از شاه ایران ز کس باک نه
زمانه جز از نوش و تریاک نه
ز می مغز بی هوش و بی باک شد
دلش آرزوی نگارین گرفت
ستایش به چشم خمارین گرفت
فراوان بخواند و بجُستش بسی
نیارست گفتن مر او را کسی
سرانجام کز کارش آگاه شد
بپیچید و شادیش کوتاه شد
پشیمان شد و گریه آغاز کرد
درِ درد بر خویشتن باز کرد
سراسر مرا بود، گفت، این گناه
که گفتم ز ما آرزویی بخواه
کنون خواست، پادافره من کشید
ز خون چادر سرخ بر سر کشید
بیامدش نوشان بیدار بخت
که از خاک برخیز و بر شو به تخت
سرشت آمد اندر تو این بدخوی
همی کرد نتوان که یکسو شوی
نه دوری توان از نهاد و سرشت
نه زآن کایزدت داد بر سرنوشت
ز خوبان همی جُست پنهان نشان
ز شاه و دلیران و گردنکشان
فرستاد نزد همه سرکشان
به خان و به چین و به خاورستان
که خواهم همی از شما هر یکی
فرستید مهچهره دوشیزکی
ز هر مرز و بوم آنک بودند بزرگ
فرستاد دوشیزه هر سترگ
صد و بیست از آن ماهرویان گزین
رسیدند به درگاه دارای چین
بدید آن بتان را، نکردش پسند
به دیگر کسان دادشان هوشمند
مر او را بگفتند کای شهریار
یکی ماهروی است در قندهار
که از زلف او درع و جوشن کنند
به رخ تیره شب روز روشن کنند
به تخمه ز اهل کریمان نژاد
به خوبی تو گویی ز حوری بزاد
سراسر بگردند گرد جهان
نیابی به گیتی تو مانند آن
به بالا چو سرو و به دیدن سروش
خرامش چو طاووس و گفتار نوش
اگر شاه خواهد مرآن دخت را
نیابد جز او دیگری جفت را
فرستاد و آن ماهرخ را بخواست
بر خویش آورد و نیکو نشاخت
همی بستد و یک شب او را بدید
پسندش نیامد نه کس برگزید
نه جای نگارین گرفت هیچ کس
نه از سر برون آمد او را هوس
همی بود بی رنج و با ایمنی
روان پر ز اندیشه های منی
جز از شاه ایران ز کس باک نه
زمانه جز از نوش و تریاک نه
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ندارد میل الفت وضع آزادی پسند ما
بود چون سرو عریانی به بر ما را پرند ما
صدای محمل راه نفس شد اضطراب دل
به غیر از ناله کی خیزد دگر درد از سپند ما؟!
لب شیرین چو خسرو سرنوشت خامه ما شد
شکر ریزد سراپا همچو نی از بند بند ما!
محیط یک جهان معنی شدیم امروز در عالم
صدای کوس نوبت می زند کوه پهند ما
ز بس داریم ما غواصی بحر سخن اکنون
گهر از قلزم معنی کشد فکر بلند ما
غزال دشت وحشت گشت صید وادی الفت
ز تار رشته فکر رسا باشد کمند ما
خرام رایض کلک کف ما را چه می پرسی؟!
دو عالم را نماید طی به یک جولان سمند ما!
به قلاب نفس یک عالمی در دام ما باشد
رهائی نیست اصلا صید معنی را ز بند ما!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بیدل که می گوید
چرا در بند نقش ما نباشد نقشبند ما؟!
بود چون سرو عریانی به بر ما را پرند ما
صدای محمل راه نفس شد اضطراب دل
به غیر از ناله کی خیزد دگر درد از سپند ما؟!
لب شیرین چو خسرو سرنوشت خامه ما شد
شکر ریزد سراپا همچو نی از بند بند ما!
محیط یک جهان معنی شدیم امروز در عالم
صدای کوس نوبت می زند کوه پهند ما
ز بس داریم ما غواصی بحر سخن اکنون
گهر از قلزم معنی کشد فکر بلند ما
غزال دشت وحشت گشت صید وادی الفت
ز تار رشته فکر رسا باشد کمند ما
خرام رایض کلک کف ما را چه می پرسی؟!
دو عالم را نماید طی به یک جولان سمند ما!
به قلاب نفس یک عالمی در دام ما باشد
رهائی نیست اصلا صید معنی را ز بند ما!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بیدل که می گوید
چرا در بند نقش ما نباشد نقشبند ما؟!
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
دهم دو ملک به یک نغمه رباب عوض
کنم به سایه ابری صد آفتاب عوض
ز قید خانقهم دل گرفته دیر کجاست؟
که زهد ناب کنم با شراب ناب عوض
سبویم از چه زمزم شکسته می آید
به گردن خم می افکنم طناب عوض
دلی ز بادیه کعبه تشنه تر دارم
روم به دیر به طوفان کنم شراب عوض
طمع که سر به زمین داد آبرویم را
به جوی حاصلم آرد به جرعه آب عوض
فلک که پرده ز چشم حسود دور انداخت
ز تاب می فکند بر رخم نقاب عوض
عمارت دل من دور چرخ برهم زد
که نیست مایه صد گنج این خراب عوض
به مدعای دل خود کجا رسم؟ هیهات
که صد سؤال مرا نیست یک جواب عوض
کنون دل و خرد از خواب چشم بگشایند
که رفت دیده سوداییم به خواب عوض
نماند مایه «نظیری » قناعت اکسیر است
مجو جز از در همت به هیچ باب عوض
کنم به سایه ابری صد آفتاب عوض
ز قید خانقهم دل گرفته دیر کجاست؟
که زهد ناب کنم با شراب ناب عوض
سبویم از چه زمزم شکسته می آید
به گردن خم می افکنم طناب عوض
دلی ز بادیه کعبه تشنه تر دارم
روم به دیر به طوفان کنم شراب عوض
طمع که سر به زمین داد آبرویم را
به جوی حاصلم آرد به جرعه آب عوض
فلک که پرده ز چشم حسود دور انداخت
ز تاب می فکند بر رخم نقاب عوض
عمارت دل من دور چرخ برهم زد
که نیست مایه صد گنج این خراب عوض
به مدعای دل خود کجا رسم؟ هیهات
که صد سؤال مرا نیست یک جواب عوض
کنون دل و خرد از خواب چشم بگشایند
که رفت دیده سوداییم به خواب عوض
نماند مایه «نظیری » قناعت اکسیر است
مجو جز از در همت به هیچ باب عوض
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
چه باشد گر ترا ویرانه ی من خانه ای باشد
تو گنجی گنج را جا گوشه ی ویرانه ای باشد
نباشد بزم تو جای من دیوانه جای من
به کنج گلخنی یا گوشه ی ویرانه ای باشد
ز پا اندازدم اندوه دوران گرنه یک ساعت
به دستم شیشه ای یا بر کفم پیمانه ای باشد
نباشد آشنا گر با من آن بیگانه وش، بهتر
که شب با آشنایی روز با بیگانه ای باشد
کجا ماند نهان راز من رسوا اگر از من
به هر سو قصه ای و هر طرف افسانه ای باشد
مکن منعم بکوی آن پری، گر باشم آشفته
که در هر جا پریروئی بود دیوانه ای باشد
نباشد جا اگر در خانه اش ما را رفیق آن بس
که در شهری که باشد خانه ی او، خانه ای باشد
تو گنجی گنج را جا گوشه ی ویرانه ای باشد
نباشد بزم تو جای من دیوانه جای من
به کنج گلخنی یا گوشه ی ویرانه ای باشد
ز پا اندازدم اندوه دوران گرنه یک ساعت
به دستم شیشه ای یا بر کفم پیمانه ای باشد
نباشد آشنا گر با من آن بیگانه وش، بهتر
که شب با آشنایی روز با بیگانه ای باشد
کجا ماند نهان راز من رسوا اگر از من
به هر سو قصه ای و هر طرف افسانه ای باشد
مکن منعم بکوی آن پری، گر باشم آشفته
که در هر جا پریروئی بود دیوانه ای باشد
نباشد جا اگر در خانه اش ما را رفیق آن بس
که در شهری که باشد خانه ی او، خانه ای باشد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
بشکست اگر جام سر سنگ سلامت
بگریخت اگر نام سرننگ سلامت
رفتیم که در مدرسه زهدی بفروشیم
حالی که نشد باده گلرنگ سلامت
ور باده گلرنگ نیفتاده بچنگم
آن چرس بیامیخته در بنگ سلامت
در صلح بزهاد مرا مصلحتی بود
اکنون که نشد، باز سرجنگ سلامت
در روشنی شمع و حرم نیست گشادی
آن خانه تاریک و دل تنگ سلامت
تا در پی خاکستر همسایه نگردی
این آینه را باز همان زنگ سلامت
یکران فلک لایق ما نیست حبیبا
آن لاشه یک پا و خر لنگ سلامت
بگریخت اگر نام سرننگ سلامت
رفتیم که در مدرسه زهدی بفروشیم
حالی که نشد باده گلرنگ سلامت
ور باده گلرنگ نیفتاده بچنگم
آن چرس بیامیخته در بنگ سلامت
در صلح بزهاد مرا مصلحتی بود
اکنون که نشد، باز سرجنگ سلامت
در روشنی شمع و حرم نیست گشادی
آن خانه تاریک و دل تنگ سلامت
تا در پی خاکستر همسایه نگردی
این آینه را باز همان زنگ سلامت
یکران فلک لایق ما نیست حبیبا
آن لاشه یک پا و خر لنگ سلامت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
از بیکسیم دوش دل سوخته کس بود
آیینه چراغ سر بالین نفس بود
گل تا سحر از پرتو داغ دل بلبل
پروانة گرد سر فانوس قفس بود
در گشت گلستان تمنّای دو عالم
چیزی که نچیدیم گل باغ هوس بود
امروز ندانم ز چه دود دل ما شد
آن شعله که دیروز گل دامن خس بود
در قافلة پیش رویها خطری هست
طی شد رهم از دولت پایی که به پس بود
در وادی گمگشتگی کعبة مقصود
بیم همه از رهزنی بانگ جرس بود
شیرین نشد از چاشنی لعل تواش کام
فیّاض که بر شهد تو یک عمر مگس بود
آیینه چراغ سر بالین نفس بود
گل تا سحر از پرتو داغ دل بلبل
پروانة گرد سر فانوس قفس بود
در گشت گلستان تمنّای دو عالم
چیزی که نچیدیم گل باغ هوس بود
امروز ندانم ز چه دود دل ما شد
آن شعله که دیروز گل دامن خس بود
در قافلة پیش رویها خطری هست
طی شد رهم از دولت پایی که به پس بود
در وادی گمگشتگی کعبة مقصود
بیم همه از رهزنی بانگ جرس بود
شیرین نشد از چاشنی لعل تواش کام
فیّاض که بر شهد تو یک عمر مگس بود