عبارات مورد جستجو در ۱۴۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
صبح این بادیه آشوب تپشهای دل است
شام‌گردی ز جنون‌تازی سودای دل است
مجمر اینجا همه‌ گوش است بر آواز سپند
آسمان خانهٔ زنبور ز غوغای دل است
گه تپشگاه فغان‌، گاه جنون می‌خندد
برق ‌تازی که در آیینهٔ اخفای دل است
نیست حرفی‌ که ازین نقطه نیاید بیرون
شور ساز دو جهان اسم معمای دل است
نه همین اشک به توفان تپش می‌غلتد
داغ هم زورق توفانی دریای دل است
شیشه بی‌خون جگر کی‌ گذرد از سر جام
چشم حیرت‌زده‌ام آبلهٔ پای دل است
حسن بی‌پرده و من سر به‌ گریبان خیال
اینکه منع نگهم می‌کند ایمای دل است
نوبهاری عجب از وهم خزن باخته‌ام
غم امروز من اندیشهٔ فردای دل است
ظرف و مظروف خیال آینهٔ یکدگرند
هرکجا از تو تهی نیست همان جای دل است
نیست جز بیخری راحلهٔ ریگ روان
رفتن از دست به ذوق طلبت پای دل است
کس به تسخیر نفس صرفهٔ تدبیر ندید
به هوس دام مچین وحشی صحرای دل است
بیدل احیای معانی به خموشی کردم
نفس سوخته اعجاز مسیحای دل است
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۵
جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم. روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمرده. پرسیدمش چه گونه‌ای و چه حالتست؟ گفت تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی
دور جوانی به شد از دست من
آه و دریغ آن زمن دل فروز
پیر زنی موی سیه کرده بود
گفتم ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت کوز
کسایی مروزی : دیوان اشعار
موی سپید و روی سیاه ...
چون سر من سپید دید بتم
گفت تشبیه شیب و سخت عجب
گفت : موی سپید و روی سیاه
همچو روز است در میانهٔ شب !
کسایی مروزی : دیوان اشعار
خضاب شاعر
از خضاب من و موی سیه کردن من
گر همی رنج خوری ، بیش مخور ، رنج مبر !
غرضم زو نه جوانی است ، بترسم که ز ِ من
خرد پیران جویند و نیابند مگر !
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۶ - در ستایش جناب جلالت مآب میرزا کاظم نظام الملک دام مجده گوید
چو دولت جمع ‌گردد با جوانی
جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظام‌الملک‌کاو را
خدا هم داده دولت هم جوانی
نمی‌‌گنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رویش شادمانی
چه‌خوب‌و خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسی ‌کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش
چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از تنگ‌آشیانی
چو مدح او کنم اجزای عالم
زبان‌ گردند در همداستانی
هنر در گوهر پاکش نهفته
به ‌کردار معانی در مبانی
ز حرص مدح او بی‌منت لفظ
ز دل هر دم به گوش آید معانی
محیط عرش را سازد ممثل
محیط خاطرش از بیکرانی
دقایق در حقایق درج دارد
به‌ کردار ثوالث در ثوانی
ز میل جود بیند در دل خلق
رخ آمال و رخسار امانی
کلامش تالی عقد اللالی
بیانش ثانی سبع المثانی
زهی این آن ‌که با یکران عزمت
نیارد خنگ ‌گردون همعنانی
ملکشاه نخستینست خسرو
تو در پیشش نظام‌الملک ثانی
بساط نقطهٔ موهوم خصمت
نیاید در نظر از بی‌نشانی
فلک‌ گرچه زبردستست و چیره
نیارد با توگردون پهلوانی
کمند رستمی چون تاب ‌گیرد
نیارد تاب کاموس کشانی
از آن‌ خندد به‌ خصمت ‌هر زمان ‌چرخ
که بید روی بختش زعفرانی
تو اندر عزم و حزمت در سفاین
کند این لنگری آن بادبانی
ز شوق آنکه زودش می‌ببخشی
زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی
خداوندا ازین مداح دیرین
همانا داری اندک دلگرانی
شنیدم‌گفته‌یی قاآنی از چه
نمی‌جوید به بزم من تدانی
ز زحمت دادن خود شرم دارم
از آن درآمدن کردم توانی
بترسیدم‌ که ‌گر ارنی بگویم
ز دربان پاسخ آید لن‌ترانی
اگر هر خشمی از نامهربانیست
به من خشم تو هست از مهربانی
وگر هم در دلت غیظست شاید
که هم والکاظمین الغیظ خوانی
الا یا سرورا از چرخ دارم
حدیثی‌خوش چو وحی آسمانی
مگر دی با فلک‌کردی عتابی
که دوش آمد بر من در نهانی
همی‌ گفت و همی هردم ز انجم
دو چشمش بود درگوهرفشانی
که اجداد نظام ‌الملک را من
چه خدمت‌ها که‌ کردم در جوانی
زحل را هر شبی ‌گفتم‌ که تا صبح
کند در هر گذرگه دیده‌بانی
به مریخم سپردم تاکشد زار
عدوشان را به تیغ قهرمانی
بگفتم مشتری تا بر شرفشان
کند هر عید ساز خطبه‌خوانی
به‌ خوان جودشان از ماه و خورشید
همی از سیم و زر بردم اوانی
بدان عفت که دانی زهره‌ام داشت
که هرگز کس نمی‌دیدش عیانی
به رقص آوردمش در بزم عشرت
به شبهای نشاط و میهمانی
چو گشتم پیر و در میدان غم کرد
قدم‌گویی و پشتم صولجانی
نظام‌الملکم اکنون کرده معزول
ز دربانی و شغل پاسبانی
مرا هم عرضکی خاصست بشنو
که در خلوت به رن ضه رسانی
که قاآنی پس از سی سال مدحت
که شعرش بود چون آب از روانی
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه
گرفتی گنجهای شایگانی
گهی در جشنها خواندی مدایح
گهی در عیدها گفتی تهانی
کنون پژمرده از بیداد گردون
چو اوراق ‌گل از باد خزانی
به جای ‌گنجهای شایگانش
رسد بس رنجهای رایگانی
مهل تا این ستم با او کند چرخ
چه شد آن خصلت نوشیروانی
بر آن ‌کس کاین ستم بر وی روا داشت
رسید ارچه بلای ناگهانی
ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل
که خود فانی شود برق یمانی
غرض عیش مرا می‌کن منظم
به هر نوعی که دانی یا توانی
که تا من هم همه شب تا سحرگاه
ز دست دوست ‌گیرم دوستگانی
به چنگ آرم بتی از ماهرویان
رخ از نسل پری تن پرنیانی
بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی
لبان لعلی و قامت خیزرانی
رخش چون خرمن گل از لطافت
لبش چون غنچه ازکوچک‌دهانی
خمارین نرگسش در خواب رفته
ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی
لب لعلش پر از لولوی شهوار
چو تخت قیصر و تاج کیانی
به‌کام دل رسی پیوسته تا حشر
گرم زینسان به کام دل رسانی
تو خود دانی که جان یک جو نیرزد
کرا در بر نباشد یار جانی
دلم فانی شدن در عشق خواهد
چو می‌دانم که دنیا هست فانی
الا تا ارغوان روید ز گلزار
ز شادی باد رویت ارغوانی
بپاید تا جهان با وی بپایی
بماند تا فلک چون وی بمانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۳
بیحاصلی‌ام بست به‌ گردن خم پیری
چون بید ز سر تا قدمم عالم پیری
در عالم فرصت چقدر قافیه تنگ است
مو،‌ رست سیه‌، پیش‌تر از ماتم پیری
تا پنبه نهد کس به سر داغ جوانی
کافور ندارد اثر مرهم پیری
موقوف فراموشی ایام شبابست
خلدی اگر ایجاد کند عالم پیری
هیهات به این حلقه در دل نگشودند
رفتند جوانان همه نامحرم پیری
آزادگی آن نیست ‌که از مرگ هراسد
بر سرو نبسته‌ست خمیدن غم پیری
دل خورد فشاری‌ که ز هم ریخت نگینش
زبن بیش چه تنگی دمد از حاتم پیری
تأثیر نفس سوخت به سامان فسردن
رو آتش یاقوت فروز از دم پیری
انگشت‌نمای عدم از موی سپیدم
کردند چو صبحم علم از پرچم پیری
چون موی سپیدی زند از لاف حیا کن
هشدار که زال است همان رستم پیری
بیدل تو جوانی به تک و تاز قدم زن
من سایهٔ دیوار خودم از خم پیری
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
طفلی بودم غنوده بر بستر ناز
برخاست ز دور نغمه های دمساز
تا گوش نهادم نه صدا بود و نه ساز
ای شور جوانی! تو کجا رفتی باز
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۱۶
امروز که نوبت جوانی من است،
می نوشم از آن‌که کامرانی من است؛
عیبم مکنید. گرچه تلخ است خوش است،
تلخ است، از آن‌که زندگانی من است.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۷
* ساقی غمِ من بلند‌آوازه شده‌است،
سرمستیِ من برون ز اندازه شده‌است؛
با مویِ سپیدْ سرخوشم کز میِ تو؛
پیرانه‌سرم بهارِ دل تازه شده‌است.
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - سرود خارکن
خوشا بهارا خوشامیا خوشا چمنا
خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا
خوشا سرود نوآئین و ساقی سرمست
که ماه موی میان است و سر و سیم تنا
خوشا توان‌گری عاشق و نگویی یار
خوشا جوانی با این دو گشته مقترنا
به فصلی ایدون کز خاربن برآیدگل
نواخت باید برگل سرود خارکنا
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - پیری
زد پنجه وپنج پنجه‌ام برتن
زین پنجهٔ عظیم رنجه گشتم من
یاربم نکرد زور سرپنجه
با پنجه روزگار مردافکن
شد لاشهٔ عمر پیر و فرسوده
وبن کرهٔ بخت همچنان توسن
خندان خندان جوانیم دزدید
خردک خردک‌، زمانهٔ رهزن
گریان گشتم ز پیری و خندید
بر گریهٔ من ستارهٔ ربمن
برخاست جوانی از برم گریان
پیری ببرم طپید چشمک‌زن
آن یک به هزار نعمت آماده
این یک به‌هزار نکبت آبستن
آن رفت و نهاد بیم باد افراه
این آمد و برد امید پاداشن
از پای فتادم و نیاسودند
یک ‌لحظه ز تاختن‌، دی و بهمن
ایام نهفت آب و رنگم را
در نقش و نگار سایه و روشن
مویم به مثال صبح روشن شد
روزم به مثابه شب ادکن
هیهات‌، جوانیا کجا رفتی
بازآکه شویم دست در گردن
داد تو ندادم آن همایون روز
کز فیض تو بود ساحتم گلشن
بودم سرمست قوت بازو
چو بر لب هیرمند، روبین‌تن
نه لابهٔ رستمم در آن مستی
بنمودی ره نه پند پشیوتن
ناگاه زکید زال گردون‌، زد
پیری تیری به چشمم از آهن
اینک منم اوفتاده در دامی
کز وی نرهد به مکر و فن ذی‌فن
هر روز کسالتی شود پیدا
هر لحظه نقاهتی شود ملعن
یکسو رده بسته شش نر و ماده
چون کره‌ خران‌ چمون‌ و خرگردن
یوحا صفتان که لقمه‌ای سازند
بر سفره اگر نهی کُه قارن
وز سوی دگر به غر و غر بانو
در کار برنج و گندم و روغن
درمانده‌ شوم‌ به ‌بلده‌ای کانجاست
الکاسب او خدای را دشمن ‌
ور نام پسر نهی حبیب‌الله
تصحیف شود خبیث و اهر‌بمن
افتاده به جلد ملک دزدی چند
همچون شیشه به جلد جوزاکن‌
در عرضهٔ ‌خرد به نرخ ارزن‌، سیم
در بیع دهد به نرخ سیم، ارزن
جوسنگ ترازوبش کم از خردل
خروار قپانش کم ز پنجه من
ناخوانده کتب ز هیچ باب الا
در ییش پدر فصول مکر و فن
نه از در بزم و بذله و جوشش
نه از در رزم و نیزه و جوشن
نه جان کس از زبانشان مأمون
نه عرض کس از فسادشان ایمن
افشانده نمک به خشک ریش ما
یک طایفه خشک‌مغزتر دامن
نگرفته ز هیچ وقعتی عبرت
ننهاده به هیچ سنتی گردن
خیزند به دعوی و کنند اصرار
برگفته ناصواب و نامتقن
از دفتر حکمت ‌و ادب رفته است
وافتاده به دست مردم برزن
مقیاس تمیز خائن از خادم
میزان عیار عاقل ازکودن
طاعت نبرد ز اوستا شاگرد
حرمت ‌ننهد به ‌روستم ‌بیژن
روزی که جوان و نامجو بودم
پیران بودند قبله میهن
و امروز که پیر گشته‌ام گویند
پیری به زمانه نیست مستحسن
ای پیر مرنج کاین جوانان نیز
تازند دواسبه سوی این معدن
بی‌پیر مباد کشور دارا
بی‌پیر مباد ملکت بهمن
خوبست که ‌خردسالگان زین پس
ندهند دگر به سالخوردی تن
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸
خوشا بهارا خوشا میا خوشا چمنا
خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا
خوشا سرود نو آیین و ساقی سرمست
که ماه موی میانست و سر و سیم‌ تنا
خوشا توانگری و عاشقی به وقت بهار
خوشا جوانی با این دوگشته مقترنا
خوشا مقارن این هر سه خاطری فارغ
زکید حاسد بدخواه و خصم راه‌زنا
خوشا شراب کهن در سبوی گردآلود
که رشح باران بسترده گردش از بدنا
خوشا مسابقهٔ اسب‌های ترکمنی
کجا چریده به صحرای خاص ترکمنا
درازگردن و خوابیده دم و پهن سرین
فراخ‌سینه و بالابلند و نرم‌تنا
بزرگ سم و کشیده پی و مبارک‌ ساق
بلندجبهه و محجوب‌چشم و خوش‌دهنا
به فصلی ایدون کز خاربن برآید گل
نواخت باید برگل سرود خارکنا
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۶ - در جستجوی جوانی
سحرگه به راهی یکی پیر دیدم
سوی خاک خم گشته از ناتوانی
بگفتم چه گم کرده‌ای اندربن ره‌؟
بگفتا: جوانی‌، جوانی‌، جوانی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - هدیۀ دوست
ای باد صبا ز روی یاری
وز راه وفا و دوستداری
شو نزد رفیق مهربانم
«‌سبحانقلوف‌» آن عزیز جانم
برگوکه رسید از آن دلفروز
دوکارت به روز عید نوروز
یک کارت ز حضرت شما بود
دیگر ز رفیق با وفا بود
دوکارت به عادت همیشه
همراه دو کارت چار شیشه
یک شیشه شراب زرد جوشان
شامپانی ازو سیاه‌پوشان
یک‌شیشه‌می‌لطیف‌لیکور
دو شیشه عرق به‌رنگ چون در
گفتی توکه چار یار بودند
آلام مرا دوا نمودند
اول زده شد شراب عالی
جای رفقا عموم خالی
لیکورچولطیف بود وشیرین
شد یکسره قسمت خوانین
وان دو دگر از ره مدارا
یک ماه ندیم بود ما را
هر شب سه پیاله بی‌تخلف
یاد تو و یاد سادچیکف
کفارهٔ دوره جوانی
بسیارخوری وکامرانی
می‌، شب تا روز درکشیدن
بطری بطری به‌سرکشیدن
حالا بایست کم بنوشیم
کز سینه و قلب درخروشیم
روزی که الههٔ جوانی
چشمک می‌زد به ما نهانی
بودیم جوان و شاد و مسرور
سرگرم نشاط‌، مست و مغرور
از مستی‌، عالم جوانی
چشمک می زد به ما نهانی
ناخورده شراب‌، مست بودیم
با این‌همه می‌پرست بودیم
امروزکه روزگار پیریست
نوشیدن می شعار پیریست
محروم ز باده و شرابیم
بیش از سه پیاله در عذابیم
گر بیش خورم می از سه گیلاس
بیم است که قلب گیرد آماس
«‌سبحانقلوف‌» آنچه نو فرستاد
یک سلسله تابلو فرستاد
کی راز و نیاز ماند از ما؟
نقش است که بازماند از ما
هر تابلوی ز اوستادی
وز عهدی دور کرده یادی
می خورده شود زخم و شیشه
وین نقش بود بجا همیشه
وانجاکه هنر برآورد دست
بی می همگی شوند سرمست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
مده از دست در پیری شراب ارغوانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
ندامت چون لبم را در ته دندان نفرساید؟
چو گل در خنده کردم صرف، ایام جوانی را
چه خون ها می خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این زخم نهانی را
به عاشق می دهی تعلیم جان دادن، چه بی دردی!
چراغ صبح می داند طریق جان فشانی را
زبون کش نیستم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را
به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی
چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را
عجب دارم که بردارد به تن عذر مرا صائب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
مباش ای رهنورد عشق نومید از تپیدن ها
که در آخر به جایی می رسد از خود رمیدن ها
عنان نفس را بگذار چندی تا به راه آید
که از خامی برآرد اسب سرکش را دویدن ها
ظهور پختگی با خویش دارد حجت قاطع
ز خامی بر ثمر مشکل بود از خود بریدن ها
به غفلت مگذران زنهار ایام جوانی را
که دارد تیر غافل در کمین، غافل چریدن ها
نظر بر منزل افکن از بلند و پست فارغ شو
که شد هموار راه من ز پیش پا ندیدن ها
نمی گردد چو خون مرده از من نشتری رنگین
نیفتد هیچ کافر در طلسم آرمیدن ها!
نه ای مرد پشیمانی، به خون خوردن قناعت کن
که بد خمیازه ای دارد لب ساغر مکیدن ها
مکن با عشقبازان سرکشی، بر خویش رحمی کن
که یوسف رفت در زندان ازین دامن کشیدن ها
ورق گرداند پرواز نشاط از دفتر بالم
به چشم انتظار افتاد دوران پریدن ها
رمیدن شیوه ذاتی است صائب شوخ چشمان را
به یاد آهوی وحشی مده از خود رمیدن ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
نکند باده شب، سوختگان را سیراب
تشنه در خواب شود تشنه تر از خوردن آب
پیش از آن دم که کند خون شفق را شب مشک
همچو خورشید برافروز رخ از باده ناب
در بهاران مشو از باده گلگون غافل
که ز هر لاله در آتش بودش نعل شتاب
به جوانی نتوانی چو رسیدن، باری
جهد کن عهد جوانی جهان را دریاب
به جوانی نتوانی چو رسیدن، باری
جهد کن عهد جوانی جهان را دریاب
تا توان نغمه سیراب شنید از بلبل
مشنو زمزمه خشک نی و چنگ و رباب
هر چه داری گرو باده کن ایام بهار
در خزان از گرو باده برآور اسباب
تا بود نغمه بلبل، مشنو ساز دگر
تا بود دفتر گل، روی میاور به کتاب
با نفس سوختگی لاله برآمد از سنگ
به کدورت چه فرو رفته ای، ای خانه خراب
شور بلبل نمکی نیست که دایم باشد
نمکی چند ازین شور بیفشان به کباب
عارفان غافل از افسانه دنیا نشوند
بلبلان را نکند صبح بهاران در خواب
نوبت خواب به شب های دی افکن صائب
که حرام است درین فصل به بیداران خواب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
چهره نوخط آن تازه جوان را دریاب
زیر ابر تنک آن برق عنان را دریاب
پیش ازان دم که ز مقراض شود پا به رکاب
چشم بگشای، خط مشک فشان را دریاب
دو سه روزی است صفای خط پشت لب او
زود ته جرعه عمر گذران را دریاب
دولت سنگدلان زود به سر می آید
خط ریحانی یاقوت لبان را دریاب
در شب قدر به غفلت گذراندن ستم است
روزگار خط آن تازه جوان را دریاب
تا لب لعل تو بی آب نگشته است ز خط
کشت امید من سوخته جان را دریاب
اگر از حسن گلوسوز بهاری غافل
جگر سوخته لاله ستان را دریاب
اگر از موی شکافان جهانی صائب
کمر نازک آن مورمیان را دریاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۶
می دو ساله نشاطش کم از جوانی نیست
شراب کهنه کم از عمر جاودانی نیست
که باز حرف گلوگیر توبه را سر کرد؟
که در بدیهه مینای می روانی نیست
ز جاده سخن راست، پای بیرون نه
که هیچ علم چو علم مزاج دانی نیست
چسان به خامه دهم شرح اشتیاق ترا؟
چو شمع، سوزش پنهان من زبانی نیست
به زیر منت خشک خضر مرو زنهار
که آب روی، کم از آب زندگانی نیست
میار سر ز گریبان چه برون یوسف
که رحم در دل سنگین کاروانی نیست
به شاخسار قفس واگذار مرغ مرا
که بال بسته شکست من آشیانی نیست
مکش به طعن گرانجانیم ز بیدردی
که برفشاندن جان آستین فشانی نیست
قسم به عزلت عنقا که کوی خاموشان
به آرمیدگی ملک بی نشانی نیست
به گوشه ای بنشین و خموش شو صائب
کنون که رونق بازار نکته دانی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
طوطی ز سخن صیقل آیینه جان است
آن را که سخن سبز کند خضر زمان است
بس خون که کند در جگر چشمه حیوان
از صبر، عقیقی که مرا زیر زبان است
پیداست که در زیر فلک مهلت ما چیست
یک چشم زدن، تیر در آغوش کمان است
در دیده روشن گهران پنجه خورشید
برگی است که لرزان دلش از بیم خزان است
این نقش و نگاری که تو دلبسته آنی
موجی است سبکسیر که بر آب روان است
در قبضه گردون منم آن تیغ جگردار
کز سختی ایام، مرا سنگ فسان است
در پله چشمی که به عبرت نبرد راه
گر دولت بیدار بود، خواب گران است
با صدق ز دوری مکن اندیشه که در کیش
تیری که بود راست در آغوش نشان است
بر سرو، خزان را نبود دست تصرف
پیری چه کند با دل آن کس که جوان است؟
صائب شرر از سنگ به تدبیر برآید
رحم است بر آن دل که گرفتار جهان است