عبارات مورد جستجو در ۶۷ گوهر پیدا شد:
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۳۰
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۴
کی بخت خفته وا کند از کار ما گره؟
از رشته هیچ کس نگشاید به پا گره
از ناخن هلال طرب وا نمی شود
عهدی که بسته است به ابروی ما گره
در دل هزار مطلب و یارای حرف نه
صد عقده بیش دارم و دست از قفا گره
با سخت گیری فلک سفله چون کنیم؟
با ناخن شکسته چه سازیم با گره؟
ناخن نماند در سر انگشت شانه را
در زلف و کاکل تو همان جابجا گره
از ابروی تو چین به دم تیغ تکیه زد
از کاکلت فتاد به دام بلا گره
تا چند سایه بر سر این ناکسان کند؟
ای کاش می فتاد به بال هما گره!
از رشته هیچ کس نگشاید به پا گره
از ناخن هلال طرب وا نمی شود
عهدی که بسته است به ابروی ما گره
در دل هزار مطلب و یارای حرف نه
صد عقده بیش دارم و دست از قفا گره
با سخت گیری فلک سفله چون کنیم؟
با ناخن شکسته چه سازیم با گره؟
ناخن نماند در سر انگشت شانه را
در زلف و کاکل تو همان جابجا گره
از ابروی تو چین به دم تیغ تکیه زد
از کاکلت فتاد به دام بلا گره
تا چند سایه بر سر این ناکسان کند؟
ای کاش می فتاد به بال هما گره!
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
بسی درد از غم عشقت کشیدم
ز بی دردی بتر دردی ندیدم
یکایک درد من درمان پذیرفت
از آن دم کز تواین شربت چشیدم
به نیم اندوه از صد غضه رستم
به یک درد از هزاران غم رهیدم
من آن مرغم که در دام بلایت
چو پیچیدم غم و درد تو چیدم
فغان خود من سرگشته زین درد
رساندم بر فلک هر جا رسیدم
طبیب عاشقانت نام کردند
چو دردت بر همه درمان گزیدم
به اوصاف کمال امروز از عشق
از آن فردم که همدرد فریدم
ز بی دردی بتر دردی ندیدم
یکایک درد من درمان پذیرفت
از آن دم کز تواین شربت چشیدم
به نیم اندوه از صد غضه رستم
به یک درد از هزاران غم رهیدم
من آن مرغم که در دام بلایت
چو پیچیدم غم و درد تو چیدم
فغان خود من سرگشته زین درد
رساندم بر فلک هر جا رسیدم
طبیب عاشقانت نام کردند
چو دردت بر همه درمان گزیدم
به اوصاف کمال امروز از عشق
از آن فردم که همدرد فریدم
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۴ - حکایت سه - طبیب سامانیان
شیخ رئیس حجة الحق ابو علی سینا حکایت کرد اندر کتاب مبدأ و معاد در آخر فصل امکان وجود امور نادرة عن هذه النفس همی گوید که بمن رسید و بشنودم که حاضر شد طبیبی بمجلس یکی از ملوک سامان و قبول او در آنجا بدرجهٔ رسید که در حرم شدی و نبض محرمات و مخدرات بگرفتی روزی با ملک در حرم نشسته بود بجائی که ممکن نبود که هیچ نرینه آنجا توانستی رسید ملک خوردنی خواست کنیزکان خوردنی آوردند کنیزکی خوانسالار بود خوان از سر بر گرفت و دو تا شد و بر زمین نهاد خواست که راست شود نتوانست شد همچنان بماند بسبب ریحی غلیظ که در مفاصل او حادث شد ملک روی بطبیب کرد که در حال او را معالجت باید کرد بهر وجه که باشد و اینجا تدبیر طبیعی را هیچ وجهی نبود و مجالی نداشت بسبب دوری ادویه روی بتدبیر نفسانی کرد و بفرمود تا مقنعه از سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند تا شرم دارد و حرکتی کند و او را آن حالت مستکره آید که مجامع سر و روی او برهنه باشد تغیر نگرفت دست بشنیعتر از آن برد و بفرمود تا شلوارش فرو کشیدند شرم داشت و حرارتی در باطن او حادث شد چنانکه آن ریح غلیظ را تحلیل کرد و او راست ایستاد و مستقیم و سلیم باز گشت، اگر طبیب حکیم و قادر نبودی او را این استنباط نبودی و ازین معالجت عاجز آمدی و چون عاجز شدی از چشم پادشاه بیفتادی پس معرفت اشیاء طبیعی و تصور موجودات طبیعی ازین باب است و هو اعلم،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۷ - حکایت شش - معالجهٔ حمال
صاحب کامل الصناعة طبیب عضد الدوله بود بپارس بشهر شیراز و در آن شهر حمالی بود که چهار صد من و پانصد من بار بر پشت گرفتی و هر پنج شش ماه آن حمال را درد سر گرفتی و بی قرار شدی و ده پانزده شبانروز همچنان بماندى یکبار او را آن درد سر گرفته بود و هفت هشت روز برآمده و چند بار نیت کرده بود که خویشتن را بکشد آخر اتفاق چنان افتاد که آن طبیب بزرگ روزی بدر خانهٔ آن حمال بگذشت برادران حمال پیش او دویدند و خدمت کردند و او را بخدای عز و جل سوگند دادند و احوال برادر و درد سر او بطبیب بگفتند طبیب گفت اورا بمن نمائید پس آن حمال را پیش او بردند چون بدیدش مردی شگرف و قوی هیکل و جفتی کفش در پای کرده که هر پای منی و نیم بود بسنگ پس نبض او بدید و تفسره بخواست گفت او را با من بصحرا آرید چنان کردند چون بصحرا شدند طبیب غلام خویش را گفت دستار حمال از سرش فرو گیر و در گردن او کن و بسیار بتاب پس غلام دیگر را گفت کفش او از پای بیرون کن و تائی بیست بر سرش زن غلام چنان کرد فرزندان او بفریاد آمدند اما طبیب محتشم و محترم بود هیچ نمی توانستند کرد پس غلام را گفت که آن دستار که در گردن او تافتهٔ بگیر و بر اسب من نشین و او را با خود کشان همی دوان غلام همچنان کرد و او را در آن صحرا بسیار بدوانید چنانکه خون از بینی او بگشاد و گفت اکنون رهاکن بگذاشت و آن خون همی رفت گندهتر از مردار آن مرد در میان همین رعاف در خواب شد و درمسنگی سیصد خون از بینی او برفت و باز ایستاد پس او را بر گرفتند و بخانه آوردند از خواب در نیامد و شبانروزی خفته بماند و آن درد سر او برفت و بمعالجه محتاج نیفتاد و معاودت نکرد و عضد الدوله او را از کیفیت آن معالجت پرسید گفت ای پادشاه آن خون نه مادتی بود در دماغ که بیارهٔ فیقرا فرود آمدی وجه معالجتش جز این نبود که کردم،
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
در جستجوی وصلت، آن رهرو بلایم
کز فرق همچو شانه بگذشته خار پایم
یکپای در خرابات، پای دگر بمسجد
یکدست رهن ساغر یکدست در دعایم
تا سینه چاک کردم ناخن تمام فرسود
اکنون بعقده دل درمانده چون درایم
در گلشنی که خارش نگرفت قیمت گل
خاکم بسر که دایم چون آب کم بهایم
تا آشنای مائی بیگانه ام ز عالم
مستغنی از طبیبان از درد بیدوایم
از تازه گلبن خود پیوند تا بریدم
با هیچکس نسازم گوئیکه خار پایم
پروانه اسیرم در بزم آفرینش
هر شمع ریسمانی می تابد از برایم
باشد نمایش من پنهان در آزمایش
منگر که تیره بختم شمشیر بی جلایم
از بس کلیم رفتم در زیر بار محنت
بر دوستان گرانم گر سایه همایم
کز فرق همچو شانه بگذشته خار پایم
یکپای در خرابات، پای دگر بمسجد
یکدست رهن ساغر یکدست در دعایم
تا سینه چاک کردم ناخن تمام فرسود
اکنون بعقده دل درمانده چون درایم
در گلشنی که خارش نگرفت قیمت گل
خاکم بسر که دایم چون آب کم بهایم
تا آشنای مائی بیگانه ام ز عالم
مستغنی از طبیبان از درد بیدوایم
از تازه گلبن خود پیوند تا بریدم
با هیچکس نسازم گوئیکه خار پایم
پروانه اسیرم در بزم آفرینش
هر شمع ریسمانی می تابد از برایم
باشد نمایش من پنهان در آزمایش
منگر که تیره بختم شمشیر بی جلایم
از بس کلیم رفتم در زیر بار محنت
بر دوستان گرانم گر سایه همایم
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ما گرفتاریم و غیر از ناله نبود کار ما
بیضه ی بلبل بود هر غنچه ی گلزار ما
دست بر سر می زند همچون مگس شکرفروش
زهر خود را بس که شیرین کرد در بازار ما
عشق کار خویش را کی می گذارد ناتمام
چارسویی می کند یک خشت را معمار ما
بر سر ما گر رسد دستی، ز بس آشفته ایم
مغز سر چون گرد خیزد از سر دستار ما
ما اسیران بس که در کوی محبت عاجزیم
پیش هر شبنم کند افتادگی دیوار ما
یاد زلف خوبرویان موج کفر باطن است
در درون ماست چون نال قلم زنار ما
عشق دایم عشقبازان را به کشتن می دهد
لشکر ما در شکست است از سپهسالار ما
کو توانایی که پا از آستان بیرون نهیم
هند اگر چون سایه آید در پس دیوار ما
داغ سودا سوختیم از عشق تا بر سر سلیم
مهر شد دیگر ز دیوان جنون طومار ما
بیضه ی بلبل بود هر غنچه ی گلزار ما
دست بر سر می زند همچون مگس شکرفروش
زهر خود را بس که شیرین کرد در بازار ما
عشق کار خویش را کی می گذارد ناتمام
چارسویی می کند یک خشت را معمار ما
بر سر ما گر رسد دستی، ز بس آشفته ایم
مغز سر چون گرد خیزد از سر دستار ما
ما اسیران بس که در کوی محبت عاجزیم
پیش هر شبنم کند افتادگی دیوار ما
یاد زلف خوبرویان موج کفر باطن است
در درون ماست چون نال قلم زنار ما
عشق دایم عشقبازان را به کشتن می دهد
لشکر ما در شکست است از سپهسالار ما
کو توانایی که پا از آستان بیرون نهیم
هند اگر چون سایه آید در پس دیوار ما
داغ سودا سوختیم از عشق تا بر سر سلیم
مهر شد دیگر ز دیوان جنون طومار ما
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
چو وقت گریه کردن رو نهم بر سوی دیوارش
شوم بهوش و باز آیم بهوش از بوی دیوارش
چون مراغ بسملم گر افکند از کوی خود بیرون
طپم در خاک و خون چندان که افتم سوی دیوارش
چون افتاده بیمارم که همچون صورت بیجان
نشستن نیستم قوت مگر پهلوی دیوارش
نوشتم بر در و دیوار محنت خانه غم چندان
که از مشق جنون من سیه شد روی دیوارش
چو نگذارد که رو درروی دیوارش نهم اهلی
دهم تسکین دل باری به گفتگوی دیوارش
شوم بهوش و باز آیم بهوش از بوی دیوارش
چون مراغ بسملم گر افکند از کوی خود بیرون
طپم در خاک و خون چندان که افتم سوی دیوارش
چون افتاده بیمارم که همچون صورت بیجان
نشستن نیستم قوت مگر پهلوی دیوارش
نوشتم بر در و دیوار محنت خانه غم چندان
که از مشق جنون من سیه شد روی دیوارش
چو نگذارد که رو درروی دیوارش نهم اهلی
دهم تسکین دل باری به گفتگوی دیوارش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
همه دردیم تا دوا چه کند
همه دردیم تا صفا چه کند
گر دعا سحر سامری گردد
چه کند با تو بیوفا چه کند
به خودش این فراغت ارزانی
آشنای تو آشنا چه کند
بیخودانیم بر سر کویت
به خود آییم تا خدا چه کند
در پناه غبار کوی توایم
صرصر نیستی به ما چه کند
دل به دل حرف می زند از دور
محو دیدار او ادا چه کند
نامه ام برقها گداخته است
تا به همراهی صبا چه کند
قدح آفتاب باید اسیر
باده وصل او هوا چه کند
همه دردیم تا صفا چه کند
گر دعا سحر سامری گردد
چه کند با تو بیوفا چه کند
به خودش این فراغت ارزانی
آشنای تو آشنا چه کند
بیخودانیم بر سر کویت
به خود آییم تا خدا چه کند
در پناه غبار کوی توایم
صرصر نیستی به ما چه کند
دل به دل حرف می زند از دور
محو دیدار او ادا چه کند
نامه ام برقها گداخته است
تا به همراهی صبا چه کند
قدح آفتاب باید اسیر
باده وصل او هوا چه کند
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
دردمندم از لب لعلت بده درمان ما
کز رخ چون خورفکندی آتشی در جان ما
در دلم دردیست درمانش نمی دانم ز وصل
خود نمی آید به سر این درد بی درمان ما
خلق گویندم تو را بودی سر و سامان چه شد
سر ز سودا پر شد و از دست رفت سامان ما
آخر از روی کرم بازآ که در هجران تو
ز آب چشم خون فشانم تر شده دامان ما
مدّتی تا در جهان سرگشته می گردم به غم
خود نمی گویی که چون شد زار سرگردان ما
سالها تا همچو سرو از عشق رویت سر کشید
این دل سرگشته ی مهجور نافرمان ما
عید رویش را فدا کردم جهان و جان چه گفت
خود چه ارزد لاشه ای تا می کنی قربان ما
کس چو من در عاشقی جان و جهانی در نباخت
عشق روی دوست آمد آیتی در شان ما
من گدای کوی او گشتم که تا بر من نظر
افکند، دارد فراغت از جهان سلطان ما
کز رخ چون خورفکندی آتشی در جان ما
در دلم دردیست درمانش نمی دانم ز وصل
خود نمی آید به سر این درد بی درمان ما
خلق گویندم تو را بودی سر و سامان چه شد
سر ز سودا پر شد و از دست رفت سامان ما
آخر از روی کرم بازآ که در هجران تو
ز آب چشم خون فشانم تر شده دامان ما
مدّتی تا در جهان سرگشته می گردم به غم
خود نمی گویی که چون شد زار سرگردان ما
سالها تا همچو سرو از عشق رویت سر کشید
این دل سرگشته ی مهجور نافرمان ما
عید رویش را فدا کردم جهان و جان چه گفت
خود چه ارزد لاشه ای تا می کنی قربان ما
کس چو من در عاشقی جان و جهانی در نباخت
عشق روی دوست آمد آیتی در شان ما
من گدای کوی او گشتم که تا بر من نظر
افکند، دارد فراغت از جهان سلطان ما
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
درد رسوایی نخواهد داشت درمان ای طبیب
خویش را رسوا مکن ما را مرنجان ای طبیب
هست بهبود تو در ترک علاج درد من
چون ندارد فکر بهبود من امکان ای طبیب
خون گشودن از رگ تن چیست گر داری مدد
شوق لعلش را برون آر از رک جان ای طبیب
هیچ شربت نیست بهر دفع سودایم مفید
غیر یاد وصل و ذکر لعل جانان ای طبیب
می کشی از غم مرا ظاهر بکن بهر خدا
درد پنهان مرا پیش رقیبان ای طبیب
من نمی خواهم که این درد دل پنهان من
بر تو هم ظاهر شود از تو چه پنهان ای طبیب
کشته است از غصه مانند تو صد بی درد را
چاره درد فضولی نیست آسان ای طبیب
خویش را رسوا مکن ما را مرنجان ای طبیب
هست بهبود تو در ترک علاج درد من
چون ندارد فکر بهبود من امکان ای طبیب
خون گشودن از رگ تن چیست گر داری مدد
شوق لعلش را برون آر از رک جان ای طبیب
هیچ شربت نیست بهر دفع سودایم مفید
غیر یاد وصل و ذکر لعل جانان ای طبیب
می کشی از غم مرا ظاهر بکن بهر خدا
درد پنهان مرا پیش رقیبان ای طبیب
من نمی خواهم که این درد دل پنهان من
بر تو هم ظاهر شود از تو چه پنهان ای طبیب
کشته است از غصه مانند تو صد بی درد را
چاره درد فضولی نیست آسان ای طبیب
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۸ - در ستایش آب شلف معدنی تنکابن
آفریننده شفا و مرض
آنکه او جوهر آفرید و عرض
آدمی را ز خاک پیدا کرد
خاک را محو و مات و شیدا کرد
خاک از آب و آب از آتش ساخت
بستر خاک را بر آب انداخت
کودکان را چو گاهواره نهاد
بر دل آب و مغز خاره نهاد
کرد پرخوابه شان ز در و گهر
بالش از سیم و خوابگاه از زر
از شرف تخت و از کرامت تاج
از هوا پوشش وز نوا دواج
ابرشان دایه قهرشان لالا
تا فرازند در چمن بالا
دینشان پیشوا و عقل پزشک
داده جلابشان ز عنبر و مشک
دردشان را دوا پدید آورد
قفل شان را هنر کلید آورد
فضلش آنجا که آبیاری کرد
از دل آب چشمه جاری کرد
نحل را در شکم نهاد دو بهر
در یکی زهر و در یکی پادزهر
صدف و در کشیده از دریا
خزف و لعل کرده از خارا
از یکی خاک زر و آهن کرد
وز یکی گوهر و خماهن کرد
در یکی شاخ خار و خرما ساخت
وز یکی غوره کرد و حلوا ساخت
در یکی چشمه ریخت شربت مرگ
وز یکی سبز و خرم آمد برگ
هر که ز آب شلف کفی نوشد
گفته من درست بنیوشد
که خداوند قادر بیچون
گوهر از سنگ چون کشد بیرون
سالها در سرای پیروزه
تشنه ماندیم و آب در کوزه
شکرلله که باز شاهد بخت
کرد در پیکر از جوانی رخت
ماه مشکو به کوی ما آمد
آب دولت به جوی ما آمد
چشمه روشنی که خواست خضر
زنده از وی روان اسکندر
گر سکندر بشام تیره نیافت
در دل ما بروز روشن تافت
سوی آب حیات بردم پی
و من الماء کل شی حی
خضر را ره بسلسبیل آمد
جام آب بقا سبیل آمد
الصبوع الصبوح یا احباب
المدام المدام یا اصحاب
تنکابن مگر بهشتستی
که گلشن عنبرین سرشتستی
آبش از سلسبیل برده گرو
لاله اش بر مه افکند پرتو
باده آنجا چه آبرو دارد
کابرو را چو آب جو دارد
زین روان بخش آب روح افزا
عرق آرد بچهره آب بقا
گر جم از دور بنگرد جامش
جام گیتی نما نهد نامش
هر که از سؤ هضم دارد رنج
یا بنالد ز هیضه و قولنج
یا ز سنگی که در مثانه وی
بشکند استخوان شانه وی
یا پیچد ز درد گره و پشت
آنچنان کش تو گوئی اینک کشت
یا گدازد ز صدمه نقرس
زر هستیش چون در آتش مس
چون ازین باده جرعه نوش آمد
کز خم ایزدی بجوش آمد
بنگرد فاش داروی همه درد
سرخ سازد ازین قدح رخ زرد
ور بشوید درون وی سر و تن
نو شود روزگار مرد کهن
رنج پیسی و جوشش پریون
رود از تن چو چربی از صابون
پوست نرم آید و بدن فربه
کار هر عضو یک ز دیگر به
برده اند این متاع نغز نفیس
از پی امتحان سوی پاریس
تا حکیمش بتجزیت پرداخت
جمله املاح آن بنام شناخت
هر یکی را گرفت وزن و قیاس
چوالومین، سیلیس و سود و پطاس
با تباشیر و آهن و آهک
کلر و سوفر گفتمت یکیک
الغرض ز این زلال هستی بخش
که بود رشگ اختران بدرخش
تا شود باده مایه رادی
تا بود آب بیخ آبادی
باده عیش در سبوها باد
آب شادی روان به جوها باد
آنکه او جوهر آفرید و عرض
آدمی را ز خاک پیدا کرد
خاک را محو و مات و شیدا کرد
خاک از آب و آب از آتش ساخت
بستر خاک را بر آب انداخت
کودکان را چو گاهواره نهاد
بر دل آب و مغز خاره نهاد
کرد پرخوابه شان ز در و گهر
بالش از سیم و خوابگاه از زر
از شرف تخت و از کرامت تاج
از هوا پوشش وز نوا دواج
ابرشان دایه قهرشان لالا
تا فرازند در چمن بالا
دینشان پیشوا و عقل پزشک
داده جلابشان ز عنبر و مشک
دردشان را دوا پدید آورد
قفل شان را هنر کلید آورد
فضلش آنجا که آبیاری کرد
از دل آب چشمه جاری کرد
نحل را در شکم نهاد دو بهر
در یکی زهر و در یکی پادزهر
صدف و در کشیده از دریا
خزف و لعل کرده از خارا
از یکی خاک زر و آهن کرد
وز یکی گوهر و خماهن کرد
در یکی شاخ خار و خرما ساخت
وز یکی غوره کرد و حلوا ساخت
در یکی چشمه ریخت شربت مرگ
وز یکی سبز و خرم آمد برگ
هر که ز آب شلف کفی نوشد
گفته من درست بنیوشد
که خداوند قادر بیچون
گوهر از سنگ چون کشد بیرون
سالها در سرای پیروزه
تشنه ماندیم و آب در کوزه
شکرلله که باز شاهد بخت
کرد در پیکر از جوانی رخت
ماه مشکو به کوی ما آمد
آب دولت به جوی ما آمد
چشمه روشنی که خواست خضر
زنده از وی روان اسکندر
گر سکندر بشام تیره نیافت
در دل ما بروز روشن تافت
سوی آب حیات بردم پی
و من الماء کل شی حی
خضر را ره بسلسبیل آمد
جام آب بقا سبیل آمد
الصبوع الصبوح یا احباب
المدام المدام یا اصحاب
تنکابن مگر بهشتستی
که گلشن عنبرین سرشتستی
آبش از سلسبیل برده گرو
لاله اش بر مه افکند پرتو
باده آنجا چه آبرو دارد
کابرو را چو آب جو دارد
زین روان بخش آب روح افزا
عرق آرد بچهره آب بقا
گر جم از دور بنگرد جامش
جام گیتی نما نهد نامش
هر که از سؤ هضم دارد رنج
یا بنالد ز هیضه و قولنج
یا ز سنگی که در مثانه وی
بشکند استخوان شانه وی
یا پیچد ز درد گره و پشت
آنچنان کش تو گوئی اینک کشت
یا گدازد ز صدمه نقرس
زر هستیش چون در آتش مس
چون ازین باده جرعه نوش آمد
کز خم ایزدی بجوش آمد
بنگرد فاش داروی همه درد
سرخ سازد ازین قدح رخ زرد
ور بشوید درون وی سر و تن
نو شود روزگار مرد کهن
رنج پیسی و جوشش پریون
رود از تن چو چربی از صابون
پوست نرم آید و بدن فربه
کار هر عضو یک ز دیگر به
برده اند این متاع نغز نفیس
از پی امتحان سوی پاریس
تا حکیمش بتجزیت پرداخت
جمله املاح آن بنام شناخت
هر یکی را گرفت وزن و قیاس
چوالومین، سیلیس و سود و پطاس
با تباشیر و آهن و آهک
کلر و سوفر گفتمت یکیک
الغرض ز این زلال هستی بخش
که بود رشگ اختران بدرخش
تا شود باده مایه رادی
تا بود آب بیخ آبادی
باده عیش در سبوها باد
آب شادی روان به جوها باد
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸
این منم کاینسان خجل از خاک توس
میبرندم! این دریغ وای فسوس
بیخود و درمانده و سر گشته ام
خشک لب از طرف جوبر گشته ام
هر کسی کز طرف جو کامی گرفت
بر مراد کام خود جامی گرفت
در خور جامی نیامد کام من
لایق سنگی نشد هم جام من
شرح اوصاف گلم رهزن شده
لیک بسته چشم و در گلشن شده
بازگشته از گلستان خوار و زار
خود چه یا بد کور از گل غیر خار
گشته یوسف را خریدار از کلاف
رانده با رخش اسب چو بین در مصاف
کیستم من رهروی بی راحله
کیستم من واپسی از قافله
بنده ای در کار خود درمانده ای
از در صاحب بخواری رانده ای
بنده ی بیشرم و گستاخ و جسور
با که آوخ با خداوندی غیور
مستمندی خسته مسکینی غریب
از صلای عام سلطان بی نصیب
میبرندم! این دریغ وای فسوس
بیخود و درمانده و سر گشته ام
خشک لب از طرف جوبر گشته ام
هر کسی کز طرف جو کامی گرفت
بر مراد کام خود جامی گرفت
در خور جامی نیامد کام من
لایق سنگی نشد هم جام من
شرح اوصاف گلم رهزن شده
لیک بسته چشم و در گلشن شده
بازگشته از گلستان خوار و زار
خود چه یا بد کور از گل غیر خار
گشته یوسف را خریدار از کلاف
رانده با رخش اسب چو بین در مصاف
کیستم من رهروی بی راحله
کیستم من واپسی از قافله
بنده ای در کار خود درمانده ای
از در صاحب بخواری رانده ای
بنده ی بیشرم و گستاخ و جسور
با که آوخ با خداوندی غیور
مستمندی خسته مسکینی غریب
از صلای عام سلطان بی نصیب
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - بیماری یار
دمل درآمد آن سره یار مرا به . . . ون
من بودمش بداروی آندرد رهنمون
جائی گرفت با خطر آن بی خطر سکن
سکنی فکند و کرد در آن جایگه سکون
بیمار گشت یار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لاله گون
نیزم قرار و طاقت آن درد دل نماند
پیراهن صبوری کردم ز تن برون
گفتم چه چاره سازم ای دلربای من
کز درد و رنج تو دل من گشت پر زخون
گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر
وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون
رفتم سوی طبیب و بیاوردم آنچه گفت
بر . . . ون او نهادم و او خفت سرنگون
بد ساعتی که ناله و فریاد برکشید
آه از بلای دارد و شد درد من فزون
گفتم که داروئیست مراو هلاهلی است
دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون
معجون کاف و نونی گویند مرو را
آمیخته علاجش از بهر کاف و نون
گفت ار گران بود چو هلاهل بود رواست
با من هر آنچه خواهی کردن بکن کنون
شادان شدم چو از وی دستور یافتم
وندر فتاد باد ببوق من اندرون
. . . ونی بگونه چون گل سوری و یاسمن
چون برف قطره قطره بر او برچکید خون
در نیمشی بپیش من آن . . . ون گشاده کرد
تا سقف خانه نور برآمد ستون ستون
بسپوختم و را بحکمت و گفتم که پایدار
تا من ز باد بوق رهم تو ز درد . . . ون
این بد علاج داروی دمل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون
من بودمش بداروی آندرد رهنمون
جائی گرفت با خطر آن بی خطر سکن
سکنی فکند و کرد در آن جایگه سکون
بیمار گشت یار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لاله گون
نیزم قرار و طاقت آن درد دل نماند
پیراهن صبوری کردم ز تن برون
گفتم چه چاره سازم ای دلربای من
کز درد و رنج تو دل من گشت پر زخون
گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر
وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون
رفتم سوی طبیب و بیاوردم آنچه گفت
بر . . . ون او نهادم و او خفت سرنگون
بد ساعتی که ناله و فریاد برکشید
آه از بلای دارد و شد درد من فزون
گفتم که داروئیست مراو هلاهلی است
دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون
معجون کاف و نونی گویند مرو را
آمیخته علاجش از بهر کاف و نون
گفت ار گران بود چو هلاهل بود رواست
با من هر آنچه خواهی کردن بکن کنون
شادان شدم چو از وی دستور یافتم
وندر فتاد باد ببوق من اندرون
. . . ونی بگونه چون گل سوری و یاسمن
چون برف قطره قطره بر او برچکید خون
در نیمشی بپیش من آن . . . ون گشاده کرد
تا سقف خانه نور برآمد ستون ستون
بسپوختم و را بحکمت و گفتم که پایدار
تا من ز باد بوق رهم تو ز درد . . . ون
این بد علاج داروی دمل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
گفت و گو یک حرف را تفسیر نتوانست کرد
خامشی هم نکتهای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر میافکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمیبندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
خامشی هم نکتهای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر میافکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمیبندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد