عبارات مورد جستجو در ۵۹۴ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - در رثاء امام عز الدین ابوعمر و اسعد
کو دلی کانده کسارم بود و بس
از جهان زو بودهام خشنود و بس
مرغ دیدی کو رباید دانه را
محنت این دل هم چنان بربود و بس
من ز چرخ آبگون نان خواستم
او جگر اجری من فرمود و بس
چرخ بر من عید کرد و هر مهم
ماه نوصاع تهی بنمود و بس
من زکات استان او در قحط سال
هم بصاعی باد میپیمود و بس
ز آتش دولت چو در شب ز اختران
گرمیی نادیده دیدم، دود و بس
مایهٔ سلوت به غربت شد ز دست
دل زیان افتاد و محنت سود و بس
تا به تبریزم دو چیزم حاصل است
نیم نان و آب مهران رود و بس
زیر خاک آساید آن کز تخم ماست
تخم هم در زیر خاک آسود و بس
چون بروید تخم محنتها کشد
محنت داسش که سر بدرود و بس
آتش از دست فلک سودم به دست
کو به پای غم چو خاکم سود و بس
عودی خاک آتشین اطلس کنم
ز آب خونین کاین مژه پالود و بس
گر چه غم فرسودهٔ دوران بدم
مرگ عز الدین مرا فرسود و بس
بر سر خاکش خجل بنشست چرخ
نیم رو خاکی و خون آلود و بس
مه به اشک از خاک راه کهکشان
گل گرفت و خاک او اندود وبس
گفتم ای چرخ این چنین چون کردهای
پس به خون ما توئی ماخوذ و بس
هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ
کان تظلم گوش من بشنود و بس
بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس
مهدی دین بود لیکن چون مسیح
بر دل بیمارم او بخشود و بس
جاه و جانی بس به تمکین و حضور
بر تن و جان من او افزود و بس
گر چه در تبریز دارم دوستان
دوستی جانی مرا او بود و بس
بعد از او در خاک تبریزم چکار
کابروی کار من او بود و بس
از جهان زو بودهام خشنود و بس
مرغ دیدی کو رباید دانه را
محنت این دل هم چنان بربود و بس
من ز چرخ آبگون نان خواستم
او جگر اجری من فرمود و بس
چرخ بر من عید کرد و هر مهم
ماه نوصاع تهی بنمود و بس
من زکات استان او در قحط سال
هم بصاعی باد میپیمود و بس
ز آتش دولت چو در شب ز اختران
گرمیی نادیده دیدم، دود و بس
مایهٔ سلوت به غربت شد ز دست
دل زیان افتاد و محنت سود و بس
تا به تبریزم دو چیزم حاصل است
نیم نان و آب مهران رود و بس
زیر خاک آساید آن کز تخم ماست
تخم هم در زیر خاک آسود و بس
چون بروید تخم محنتها کشد
محنت داسش که سر بدرود و بس
آتش از دست فلک سودم به دست
کو به پای غم چو خاکم سود و بس
عودی خاک آتشین اطلس کنم
ز آب خونین کاین مژه پالود و بس
گر چه غم فرسودهٔ دوران بدم
مرگ عز الدین مرا فرسود و بس
بر سر خاکش خجل بنشست چرخ
نیم رو خاکی و خون آلود و بس
مه به اشک از خاک راه کهکشان
گل گرفت و خاک او اندود وبس
گفتم ای چرخ این چنین چون کردهای
پس به خون ما توئی ماخوذ و بس
هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ
کان تظلم گوش من بشنود و بس
بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس
مهدی دین بود لیکن چون مسیح
بر دل بیمارم او بخشود و بس
جاه و جانی بس به تمکین و حضور
بر تن و جان من او افزود و بس
گر چه در تبریز دارم دوستان
دوستی جانی مرا او بود و بس
بعد از او در خاک تبریزم چکار
کابروی کار من او بود و بس
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۲
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - قطعهٔی گفتهام که دیوانیست
دلم از نیستی چو ترسانیست
تنم از عافیت هراسانیست
در دل از تف سینه صاعقهایست
بر تن از آب دیده توفانیست
گه دلم باد تافته گوییست
گه تنم خم گرفته چوگانیست
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آب داده پیکانیست
روز در چشم من چو اهرمنیست
بند بر پای من چو ثعبانیست
همچو لاله ز خون دل روییست
چون بنفشه ز زخم کف رانیست
زیر زخمی ز زخم رنج و بلا
دیده پتکی و فرق سندانیست
راست مانند دوزخ و مالک
مر مرا خانهای و دربانیست
گر مرا چشمهای است هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست؟
بر من این خیره چرخ را گویی
همه ساله به کینه دندانیست
نیست درمان درد من معلوم
نیست یک درد کش نه درمانیست
نیست پایان شغل من پیدا
نیست یک شغل کش نه پایانیست
عجبا این چه شوخ دیده تنی است
ویحکا این چه سخت سر جانیست
من نگویم همی که محنت من
از فلانیست یا ز بهمانیست
نیست کس را گنه، چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست
نیست چاره چو روزگار مرا
آسمانی فتاده خذلانیست
نه از این اخترانم اقبالیست
نه از این روشنانم احسانیست
تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری ونحس کیوانیست
گرچه در دل خلیده اندوهیست
ورچه بر تن دریده خلقانیست،
نه چو من عقل را سخن سنجی است
نه چو من نظم را سخن دانیست
سخنم را برنده شمشیریست
هنرم را فراخ میدانیست
دل من گر بخواهمش بحریست
طبع من گر بکاومش کانیست
طبع و دل خنجری و آینهایست
رنج و غم صیقلی و افسانیست
تا شکفته است باغ دانش من
مجلس عقل را گل افشانیست
لعبتانی که ذهن من زادهست
لهو را از جمال کاشانیست
نیست خالی ز ذکر من جایی
گرچه شهریست یا بیابانیست
نکتهای راندهام که تالیفی است
قطعهای گفتهام که دیوانیست
بر طبع من از هنر نونو
هر زمانی عزیز مهمانیست
همتم دامنی کشد ز شرف
هرکجا چرخ را گریبانیست
گر خزانیست حال من شاید
فکرت من نگر که نیسانیست
ور خرابیست جای من چه شود
گفتهٔ من نگر که بستانیست
سخن تندرست خواه از من
گرچه جان در میان بحرانیست
تجربت کوفته دلیست مرا
نه خطایی در او نه طغیانیست
قیمت نظم را چو پرگاریست
سخن فضل را چو میزانیست
انده ار چه بدآزمون تیریست
صبر تن دار نیک خفتانیست
ای برادر برادرت را بین
که چگونه اسیر ویرانیست
بینواییست مانده بر سختی
بانوا چون هزار دستانیست
تو چنان مشمرش که مسعودیست
با دل خویش گو مسلمانیست
مانده در محکم و گران بندیست
بسته در تنگ و تیره زندانیست
اندر آن چه همی نگر امروز
کاو اسیر دروغ و بهتانیست
گر چنین است کار خلق جهان
بد پسندیست، نابسامانیست
سخت شوریده کار گردونیست
نیک دیوانه سار کیهانیست
آن بر این بیهوا چو مفتونیست
و این بر آن بیگنه چو غضبانیست
آن به افعال صعب تنینی است
و این به اخلاق سخت شیطانیست
آن لجوجیست سخت پیکاریست
و این رکیکیست سست پیمانیست
هرکسی را به نیک و بد یک چند
در جهان نوبتی و دورانیست
مقبلی را زیادتیست به جاه
مدبری را ز بخت نقصانیست
آن تن آسوده بر سر گنجیست
و این دل آواره از پی نانیست
هر کجا تیز فهم داناییست
بندهٔ کند فهم نادانیست
تن خاکی چه پای دارد کو
باد جان را دمیده انبانیست
عمر چون نامهایست از بد و نیک
نام مردم بر او چه عنوانیست
تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیار گوی کشخانیست
کردهام نظم را معالج جان
ز آن که از درد دل چو نالانیست
کز همه حاصلی مرا نظمیست
وز همه آلتی مرا جانیست
مینمایم ز ساحری برهان
گرچه ناسودمند برهانیست
بخرد هر که خواهدم امروز
خلق را ارز من چه ارزانیست
تو یقین دان که کارهای فلک
در دل روز و شب چو پنهانیست
هیچ پژمرده نیستم که مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست
نیک و بد هرچه اندر این گیتی است
به خرابیست یا به عمرانیست،
آدمی را ز چرخ تاثیریست
چرخ را از خدای فرمانیست
گشته حالی چو بنگری، دانی
که قوی فعل حال گردانیست
تنم از عافیت هراسانیست
در دل از تف سینه صاعقهایست
بر تن از آب دیده توفانیست
گه دلم باد تافته گوییست
گه تنم خم گرفته چوگانیست
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آب داده پیکانیست
روز در چشم من چو اهرمنیست
بند بر پای من چو ثعبانیست
همچو لاله ز خون دل روییست
چون بنفشه ز زخم کف رانیست
زیر زخمی ز زخم رنج و بلا
دیده پتکی و فرق سندانیست
راست مانند دوزخ و مالک
مر مرا خانهای و دربانیست
گر مرا چشمهای است هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست؟
بر من این خیره چرخ را گویی
همه ساله به کینه دندانیست
نیست درمان درد من معلوم
نیست یک درد کش نه درمانیست
نیست پایان شغل من پیدا
نیست یک شغل کش نه پایانیست
عجبا این چه شوخ دیده تنی است
ویحکا این چه سخت سر جانیست
من نگویم همی که محنت من
از فلانیست یا ز بهمانیست
نیست کس را گنه، چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست
نیست چاره چو روزگار مرا
آسمانی فتاده خذلانیست
نه از این اخترانم اقبالیست
نه از این روشنانم احسانیست
تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری ونحس کیوانیست
گرچه در دل خلیده اندوهیست
ورچه بر تن دریده خلقانیست،
نه چو من عقل را سخن سنجی است
نه چو من نظم را سخن دانیست
سخنم را برنده شمشیریست
هنرم را فراخ میدانیست
دل من گر بخواهمش بحریست
طبع من گر بکاومش کانیست
طبع و دل خنجری و آینهایست
رنج و غم صیقلی و افسانیست
تا شکفته است باغ دانش من
مجلس عقل را گل افشانیست
لعبتانی که ذهن من زادهست
لهو را از جمال کاشانیست
نیست خالی ز ذکر من جایی
گرچه شهریست یا بیابانیست
نکتهای راندهام که تالیفی است
قطعهای گفتهام که دیوانیست
بر طبع من از هنر نونو
هر زمانی عزیز مهمانیست
همتم دامنی کشد ز شرف
هرکجا چرخ را گریبانیست
گر خزانیست حال من شاید
فکرت من نگر که نیسانیست
ور خرابیست جای من چه شود
گفتهٔ من نگر که بستانیست
سخن تندرست خواه از من
گرچه جان در میان بحرانیست
تجربت کوفته دلیست مرا
نه خطایی در او نه طغیانیست
قیمت نظم را چو پرگاریست
سخن فضل را چو میزانیست
انده ار چه بدآزمون تیریست
صبر تن دار نیک خفتانیست
ای برادر برادرت را بین
که چگونه اسیر ویرانیست
بینواییست مانده بر سختی
بانوا چون هزار دستانیست
تو چنان مشمرش که مسعودیست
با دل خویش گو مسلمانیست
مانده در محکم و گران بندیست
بسته در تنگ و تیره زندانیست
اندر آن چه همی نگر امروز
کاو اسیر دروغ و بهتانیست
گر چنین است کار خلق جهان
بد پسندیست، نابسامانیست
سخت شوریده کار گردونیست
نیک دیوانه سار کیهانیست
آن بر این بیهوا چو مفتونیست
و این بر آن بیگنه چو غضبانیست
آن به افعال صعب تنینی است
و این به اخلاق سخت شیطانیست
آن لجوجیست سخت پیکاریست
و این رکیکیست سست پیمانیست
هرکسی را به نیک و بد یک چند
در جهان نوبتی و دورانیست
مقبلی را زیادتیست به جاه
مدبری را ز بخت نقصانیست
آن تن آسوده بر سر گنجیست
و این دل آواره از پی نانیست
هر کجا تیز فهم داناییست
بندهٔ کند فهم نادانیست
تن خاکی چه پای دارد کو
باد جان را دمیده انبانیست
عمر چون نامهایست از بد و نیک
نام مردم بر او چه عنوانیست
تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیار گوی کشخانیست
کردهام نظم را معالج جان
ز آن که از درد دل چو نالانیست
کز همه حاصلی مرا نظمیست
وز همه آلتی مرا جانیست
مینمایم ز ساحری برهان
گرچه ناسودمند برهانیست
بخرد هر که خواهدم امروز
خلق را ارز من چه ارزانیست
تو یقین دان که کارهای فلک
در دل روز و شب چو پنهانیست
هیچ پژمرده نیستم که مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست
نیک و بد هرچه اندر این گیتی است
به خرابیست یا به عمرانیست،
آدمی را ز چرخ تاثیریست
چرخ را از خدای فرمانیست
گشته حالی چو بنگری، دانی
که قوی فعل حال گردانیست
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟
عمرم همی قصیر کند این شب طویل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟
همچون نیاز تیره و همچون امل طویل
کفالخضیب داشت فلک ورنه گفتمی
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا
طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم در او نخفت و نحسبند در مسیل
این دیده گر به لؤلؤ رادست در جهان
با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل؟
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل
چون مور و پشهام به ضعیفی چرا کشد
گردون به سلسله در، پایم چو شیر و پیل؟
زنده خیال دوست همی داردم چنین
کاید همی به من شب تار از دویست میل
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیموار
گه در شود در آتش دل راست چون خلیل
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گویی که هست بر تن او پر جبرئیل
زردست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق
زان دو رخ منقش وزان دیدهٔ کحیل
چون نوحهای برآرم یا نالهای کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسیل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح
تا کی تنم ز رنج زمانه بود علیل
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نیابد تیغ بلا قتیل
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان نه دست قضا درکشید میل
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئیس سید ابوالفتح بیعدیل
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل
افعال او گزیده و آثار او بلند
اخلاق او مهدب و اقوال او جمیل
ای درگه تو قبله خواهندگان شده
کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل
هرگز نگشت خواهی روزی ز مکرمت
زیرا که تو به مکرمت اندرنیی بخیل
محکمترست حزم تو از کوه بیستون
صافیترست عزم تو از خنجر صقیل
طبع تو در زمستان باغی بود خرم
فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل
جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد
روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق
سوی تو بر دو دیدهٔ روشن کنم رحیل
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف
آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پایم بندی است بس ثقیل
گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر
چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل
تا دیدگان و تا دل و جان است مر مرا
باشم ترا به جان و دل و دیدگان خلیل
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل
بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف
بادت سعادتی به همه دولتی کفیل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟
همچون نیاز تیره و همچون امل طویل
کفالخضیب داشت فلک ورنه گفتمی
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا
طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم در او نخفت و نحسبند در مسیل
این دیده گر به لؤلؤ رادست در جهان
با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل؟
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل
چون مور و پشهام به ضعیفی چرا کشد
گردون به سلسله در، پایم چو شیر و پیل؟
زنده خیال دوست همی داردم چنین
کاید همی به من شب تار از دویست میل
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیموار
گه در شود در آتش دل راست چون خلیل
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گویی که هست بر تن او پر جبرئیل
زردست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق
زان دو رخ منقش وزان دیدهٔ کحیل
چون نوحهای برآرم یا نالهای کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسیل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح
تا کی تنم ز رنج زمانه بود علیل
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نیابد تیغ بلا قتیل
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان نه دست قضا درکشید میل
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئیس سید ابوالفتح بیعدیل
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل
افعال او گزیده و آثار او بلند
اخلاق او مهدب و اقوال او جمیل
ای درگه تو قبله خواهندگان شده
کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل
هرگز نگشت خواهی روزی ز مکرمت
زیرا که تو به مکرمت اندرنیی بخیل
محکمترست حزم تو از کوه بیستون
صافیترست عزم تو از خنجر صقیل
طبع تو در زمستان باغی بود خرم
فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل
جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد
روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق
سوی تو بر دو دیدهٔ روشن کنم رحیل
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف
آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پایم بندی است بس ثقیل
گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر
چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل
تا دیدگان و تا دل و جان است مر مرا
باشم ترا به جان و دل و دیدگان خلیل
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل
بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف
بادت سعادتی به همه دولتی کفیل
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - ای وای امیدهای بسیارم
شخصی به هزار غم گرفتارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بیزلت و بیگناه محبوسم
بیعلت و بیسبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغیام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بیتربیت طبیب رنجورم
بیتقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم
بوده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونترم از دی
و امسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامت است طبع من
حرفی است هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم؟
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریهٔ سخت ونالهٔ زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم؟!
بندی است گران به دست و پایم در
شاید! که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمیدانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نوالهای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم؟
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آن است خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم!
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه است مدح او
در مرسلههای لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعاگویش
در هستی ایزد است انکارم
گرنه به ثنای او گشایم لب
بسته است میان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بییک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بیشفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
بر خور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بیزلت و بیگناه محبوسم
بیعلت و بیسبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغیام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بیتربیت طبیب رنجورم
بیتقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم
بوده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونترم از دی
و امسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامت است طبع من
حرفی است هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم؟
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریهٔ سخت ونالهٔ زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم؟!
بندی است گران به دست و پایم در
شاید! که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمیدانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نوالهای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم؟
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آن است خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم!
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه است مدح او
در مرسلههای لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعاگویش
در هستی ایزد است انکارم
گرنه به ثنای او گشایم لب
بسته است میان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بییک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بیشفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
بر خور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - تا مرگ مگر که وقف زندانم
از کردهٔ خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمیدانم
کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام، زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمیگردد
بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیزهوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم
گه خستهٔ آفت لهاوورم
گه بستهٔ تهمت خراسانم
تا زادهام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
یک چند کشیده داشت بخت من
در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندین چه زنی تو؟ من نه سندانم
در خون چه کشی تنم؟ نه زوبینم
در تف چه بری دلم؟ نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم
پویه چه دهی که تنگ میدانم
رو رو! که بایستاد شبدیزم
بس بس! که فرو گسست خفتانم
سبحانالله همی نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کیم آخر
نه رستم زال زر نه دستانم
نه چرخ کشم نه نیزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پیشانم
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم
من اهل مزاح و ضحکه و زیچم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزهٔ این و آن بود آبم
در سفرهٔ این و آن بود نانم
پیوسته اسیر نعمت اینم
همواره رهین منت آنم
عیبم همه این که شاعری فحلم
دشوار سخن شدهست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم
بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم
طوطی سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک وزانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد
گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم
در انده و در سرور یکسانم
در ظلمت عزل روشن اطرافم
در زحمت شغل ثابت ارکانم
با عالم پیر قمر میبازم
داو دو سر و سه سر همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آبدندانم
بسیار بگویم و برآسایم
زان پس که زبان همی برنجانم
کس بر من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم؟!
ایزد داند که هست همچون هم
در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذرهای کژی باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ویرانم
بکشفت سپهر باز بنیادم
بشکست زمانه باز پیمانم
در بند نه شخص، روح میکاهم
از دیده نه اشک، مغز میرانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم و به صرعیان مانم
غم طبع شد و قبول غمها را
چون تافته ریگ زیر بارانم
چون سایه شدم ز ضعف وز محنت
از سایهٔ خویشتن هراسانم
با حنجره زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خویشتن بینم
تنها گویی که در بیابانم
در زاویهٔ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
گوری است سیاه رنگ دهلیزم
خوکی است کریه روی دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم
امید به لطف و صنع یزدانم
باطل نکند زمانهام ایرا
من بندی روزگار بهمانم
هرگه که به نظم وصف او یازم
والله که چو عاجزان فرومانم
حری که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه و امکانم
رادی که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
ای آنکه همیشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بیجرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پریشانم
زی درگه تو همی رود بختم
در سایهٔ تو همی خزد جانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتی به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا یک ره
گر چند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که به هر بهایی ارزانم
از قصهٔ خویش اندکی گفتم
گرچه سخن است بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع میگریم
وین بیت چو حرز و ورد میخوانم:
فریاد رسیدم ای مسلمانان
از بهر خدای اگر مسلمانم
گر بیش به گرد شغل کس گردم
هم پیشهٔ هدهد سلیمانم!
جز توبه ره دگر نمیدانم
کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام، زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمیگردد
بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیزهوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم
گه خستهٔ آفت لهاوورم
گه بستهٔ تهمت خراسانم
تا زادهام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
یک چند کشیده داشت بخت من
در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندین چه زنی تو؟ من نه سندانم
در خون چه کشی تنم؟ نه زوبینم
در تف چه بری دلم؟ نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم
پویه چه دهی که تنگ میدانم
رو رو! که بایستاد شبدیزم
بس بس! که فرو گسست خفتانم
سبحانالله همی نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کیم آخر
نه رستم زال زر نه دستانم
نه چرخ کشم نه نیزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پیشانم
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم
من اهل مزاح و ضحکه و زیچم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزهٔ این و آن بود آبم
در سفرهٔ این و آن بود نانم
پیوسته اسیر نعمت اینم
همواره رهین منت آنم
عیبم همه این که شاعری فحلم
دشوار سخن شدهست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم
بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم
طوطی سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک وزانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد
گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم
در انده و در سرور یکسانم
در ظلمت عزل روشن اطرافم
در زحمت شغل ثابت ارکانم
با عالم پیر قمر میبازم
داو دو سر و سه سر همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آبدندانم
بسیار بگویم و برآسایم
زان پس که زبان همی برنجانم
کس بر من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم؟!
ایزد داند که هست همچون هم
در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذرهای کژی باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ویرانم
بکشفت سپهر باز بنیادم
بشکست زمانه باز پیمانم
در بند نه شخص، روح میکاهم
از دیده نه اشک، مغز میرانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم و به صرعیان مانم
غم طبع شد و قبول غمها را
چون تافته ریگ زیر بارانم
چون سایه شدم ز ضعف وز محنت
از سایهٔ خویشتن هراسانم
با حنجره زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خویشتن بینم
تنها گویی که در بیابانم
در زاویهٔ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
گوری است سیاه رنگ دهلیزم
خوکی است کریه روی دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم
امید به لطف و صنع یزدانم
باطل نکند زمانهام ایرا
من بندی روزگار بهمانم
هرگه که به نظم وصف او یازم
والله که چو عاجزان فرومانم
حری که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه و امکانم
رادی که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
ای آنکه همیشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بیجرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پریشانم
زی درگه تو همی رود بختم
در سایهٔ تو همی خزد جانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتی به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا یک ره
گر چند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که به هر بهایی ارزانم
از قصهٔ خویش اندکی گفتم
گرچه سخن است بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع میگریم
وین بیت چو حرز و ورد میخوانم:
فریاد رسیدم ای مسلمانان
از بهر خدای اگر مسلمانم
گر بیش به گرد شغل کس گردم
هم پیشهٔ هدهد سلیمانم!
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - پستی گرفت همت من زین بلند جای
نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلندجای
آرد هوای نای مرا نالههای زار
جز نالههای زار چه آرد هوای نای؟
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نی نی ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملک است حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک بر گذاشته
زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای
از دید گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی به کامم اندر چون بادهٔ لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای از زمانه راست نگشته مگوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا طبع غم زدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل تمام نیارم کشید وای
گویم صبور گردم، بر جای نیست دل
گویم برسم باشم، هموار نیست رای
عونم نکرد حکمت دور فلک نگار
سودم نداشت دانش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سر گرای
چون پشت بینم از همه مرغان برین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای؟
گردون چه خواهد از من بیچارهٔ ضعیف
گیتی چه خواهد از من درماندهٔ گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظهای بپای
ای تن جزع مکن که مجازی است این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجی است این سرای
ور عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و جز قناعت دستور و رهنمای
ای بیهنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کور دل سپهر مرا نیک برگرای
ای روزگار هر شب و هر روز در بلا
ده چه ز محتنم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم همی گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای نحس تنم نیکتر بسای
ای دیدهٔ سعادت تاری شو و مبین
و ای مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
مسعود سعد دشمن فضل است روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
شاید که باطلم نکند بیگنه فلک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
پستی گرفت همت من زین بلندجای
آرد هوای نای مرا نالههای زار
جز نالههای زار چه آرد هوای نای؟
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نی نی ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملک است حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک بر گذاشته
زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای
از دید گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی به کامم اندر چون بادهٔ لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای از زمانه راست نگشته مگوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا طبع غم زدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل تمام نیارم کشید وای
گویم صبور گردم، بر جای نیست دل
گویم برسم باشم، هموار نیست رای
عونم نکرد حکمت دور فلک نگار
سودم نداشت دانش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سر گرای
چون پشت بینم از همه مرغان برین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای؟
گردون چه خواهد از من بیچارهٔ ضعیف
گیتی چه خواهد از من درماندهٔ گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظهای بپای
ای تن جزع مکن که مجازی است این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجی است این سرای
ور عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و جز قناعت دستور و رهنمای
ای بیهنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کور دل سپهر مرا نیک برگرای
ای روزگار هر شب و هر روز در بلا
ده چه ز محتنم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم همی گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای نحس تنم نیکتر بسای
ای دیدهٔ سعادت تاری شو و مبین
و ای مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
مسعود سعد دشمن فضل است روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
شاید که باطلم نکند بیگنه فلک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۷ - همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
کدام رنج که آن مر مرا نگشت نصیب
کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید
اگر غم دل من جمله عمر می بودی
به گیتی اندر بیشک بماندمی جاوید
همی بپیچم از رنج دل چو شوشهٔ زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
امید نیست مرا کز کسی امید بود
امید منقطع و منفطع امید امید
نگر چگونه بود حال من که در شب و روز
چرا غم از مهتاب است و آتش از خورشید
سپید گشت به من روی روزگار و کنون
همی سیاه کند روزگارم اینت سپید!
کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید
اگر غم دل من جمله عمر می بودی
به گیتی اندر بیشک بماندمی جاوید
همی بپیچم از رنج دل چو شوشهٔ زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
امید نیست مرا کز کسی امید بود
امید منقطع و منفطع امید امید
نگر چگونه بود حال من که در شب و روز
چرا غم از مهتاب است و آتش از خورشید
سپید گشت به من روی روزگار و کنون
همی سیاه کند روزگارم اینت سپید!
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۲ - نداند حقیقت که من کیستم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
معشوقه به رنگ روزگارست
با گردش روزگار یارست
برگشت چو روزگار و آن نیز
نوعی ز جفای روزگارست
بس بوالعجب و بهانهجویست
بس کینهکش و ستیزهکارست
این محتشمیست با بزرگی
گر محتشم و بزرگوارست
بوسی ندهد مگر به جانی
آری همه خمر با خمارست
در باغ زمانه هیچ گل نیست
وان نیز که هست جفت خارست
ای دل منه از میان برون پای
هر چند که یار بر کنارست
امید مبر کز آنچه مردم
نومیدترست امیدوارست
هر چند شمار کار فردا
کاریست که آن نه در شمارست
بتوان دانست هر شب از عمر
آبستن صد هزار کارست
با گردش روزگار یارست
برگشت چو روزگار و آن نیز
نوعی ز جفای روزگارست
بس بوالعجب و بهانهجویست
بس کینهکش و ستیزهکارست
این محتشمیست با بزرگی
گر محتشم و بزرگوارست
بوسی ندهد مگر به جانی
آری همه خمر با خمارست
در باغ زمانه هیچ گل نیست
وان نیز که هست جفت خارست
ای دل منه از میان برون پای
هر چند که یار بر کنارست
امید مبر کز آنچه مردم
نومیدترست امیدوارست
هر چند شمار کار فردا
کاریست که آن نه در شمارست
بتوان دانست هر شب از عمر
آبستن صد هزار کارست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
باز دستم به زیر سنگ آورد
باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیش
پیش از بس که عذر لنگ آورد
پای در صلح نانهاده هنوز
ناز از سر گرفت و جنگ آورد
چون گل از نارکی ز باد هوا
چاک زد جامه باز و رنگ آورد
خواب خرگوش داد یک چندم
عاقبت عادت پلنگ آورد
خوی تنگش به روزگار آخر
بر دلم روزگار تنگ آورد
انوری را چو نام و ننگ ببرد
رفت و دعوی نام و ننگ آورد
باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیش
پیش از بس که عذر لنگ آورد
پای در صلح نانهاده هنوز
ناز از سر گرفت و جنگ آورد
چون گل از نارکی ز باد هوا
چاک زد جامه باز و رنگ آورد
خواب خرگوش داد یک چندم
عاقبت عادت پلنگ آورد
خوی تنگش به روزگار آخر
بر دلم روزگار تنگ آورد
انوری را چو نام و ننگ ببرد
رفت و دعوی نام و ننگ آورد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
یارم این بار، بار میندهد
بخت کارم قرار میندهد
خواب بختم دراز شد مگرش
چرخ جز کوکنار میندهد
روزگارم ز باغ بوک و مگر
گل نگویم که خار میندهد
بخت یاری نمیدهد نینی
این بهانه است یار میندهد
نیک غمناکم از زمانه ازآنک
جز غمم یادگار میندهد
این همه هست خود ولیکن اینک
با غمم غمگسار میندهد
زانکه تا دل به گریه خوش نکنم
اشک بیانتظار میندهد
انوری دل ز روزگار ببر
که دمی روزگار میندهد
هیچکس را ز ساکنان زمین
آسمان زینهار میندهد
بخت کارم قرار میندهد
خواب بختم دراز شد مگرش
چرخ جز کوکنار میندهد
روزگارم ز باغ بوک و مگر
گل نگویم که خار میندهد
بخت یاری نمیدهد نینی
این بهانه است یار میندهد
نیک غمناکم از زمانه ازآنک
جز غمم یادگار میندهد
این همه هست خود ولیکن اینک
با غمم غمگسار میندهد
زانکه تا دل به گریه خوش نکنم
اشک بیانتظار میندهد
انوری دل ز روزگار ببر
که دمی روزگار میندهد
هیچکس را ز ساکنان زمین
آسمان زینهار میندهد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
کار جهان نگر که جفای که میکشم
دل را به پیش عهد وفای که میکشم
این نعرههای گرم ز عشق که میزنم
این آههای سرد برای که میکشم
بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند
چون دوست نیست بهر رضای که میکشم
دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد
آخر نگویدم که هوای که میکشم
ای روزگار عافیت آخر کجا شدی
باری بیا ببین که برای که میکشم
شهریست انوری و شب و روز این غزل
کار جهان نگر که جفای که میکشم
دل را به پیش عهد وفای که میکشم
این نعرههای گرم ز عشق که میزنم
این آههای سرد برای که میکشم
بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند
چون دوست نیست بهر رضای که میکشم
دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد
آخر نگویدم که هوای که میکشم
ای روزگار عافیت آخر کجا شدی
باری بیا ببین که برای که میکشم
شهریست انوری و شب و روز این غزل
کار جهان نگر که جفای که میکشم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
ای باد صبحدم خبری ده ز یار من
کز هجر او شدست پژولیده کار من
او بود غمگسار من اندر همه جهان
او رفت و نیست جز غم او غمگسار من
بیکار نیستم که مرا عشق اوست کار
بییار نیستم چو غمش هست یار من
هرگونهای شمار گرفتم ز روز وصل
هرگز نبود فرقت او در شمار من
کو آن کسی که کرد شکایت ز روزگار
تا بنگرد به روز من و روزگار من
پرخون دل و کنار همی خوانم این غزل
بربود روزگار ترا از کنار من
کز هجر او شدست پژولیده کار من
او بود غمگسار من اندر همه جهان
او رفت و نیست جز غم او غمگسار من
بیکار نیستم که مرا عشق اوست کار
بییار نیستم چو غمش هست یار من
هرگونهای شمار گرفتم ز روز وصل
هرگز نبود فرقت او در شمار من
کو آن کسی که کرد شکایت ز روزگار
تا بنگرد به روز من و روزگار من
پرخون دل و کنار همی خوانم این غزل
بربود روزگار ترا از کنار من
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
گر مرا روزگار یارستی
کار با یار چون نگارستی
برنگشتی چو روزگار از من
گرنه با روزگار یارستی
برکنارم ز یار اگرنه مرا
همه مقصود در کنارستی
نیست در بوستان وصل گلی
این چه ژاژست کاش خارستی
هجر بر هجر میشمارم و هیچ
بار یک وصل در شمارستی
بیش از این روی انتظارم نیست
کاشکی روی انتظارستی
روزگارست مایهٔ همه کار
ای دریغا که روزگارستی
بارکش انوری حدیث مکن
که اگر بر خریت بارستی
در همه نامهات نامستی
در همه کارهات کارستی
کار با یار چون نگارستی
برنگشتی چو روزگار از من
گرنه با روزگار یارستی
برکنارم ز یار اگرنه مرا
همه مقصود در کنارستی
نیست در بوستان وصل گلی
این چه ژاژست کاش خارستی
هجر بر هجر میشمارم و هیچ
بار یک وصل در شمارستی
بیش از این روی انتظارم نیست
کاشکی روی انتظارستی
روزگارست مایهٔ همه کار
ای دریغا که روزگارستی
بارکش انوری حدیث مکن
که اگر بر خریت بارستی
در همه نامهات نامستی
در همه کارهات کارستی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی
بس راحتی ندارم باری ز زندگانی
ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی
وی یار ناموافق آخر تو با که مانی
جانی خراب کردم در آرزوی رویت
روزم سیاه کردی دردا که میندانی
گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت
بایست طیرهرویی رو جان که ننگ جانی
عمری به باد دادم اندر پی وصالت
تا خود چهگونه باشد احوال این جهانی
بس راحتی ندارم باری ز زندگانی
ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی
وی یار ناموافق آخر تو با که مانی
جانی خراب کردم در آرزوی رویت
روزم سیاه کردی دردا که میندانی
گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت
بایست طیرهرویی رو جان که ننگ جانی
عمری به باد دادم اندر پی وصالت
تا خود چهگونه باشد احوال این جهانی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱ - در مدح یکی دیگر از بزرگان
ای در هنر مقدم اعیان روزگار
در نظم و نثر اخطل وحسان روزگار
آسان بر نفاذ تو دشوار اختران
پیدا بر ضمیر تو پنهان روزگار
نامانده چو تو اختر در برج شاعری
نابوده چون تو گوهر در کان روزگار
حلم ترا کمانه همی کرد آسمان
بگسست هر دو پلهٔ میزان روزگار
اخلاق تو سواد همی کرد لطف تو
پر شد بیاض و دفتر و دیوان روزگار
با عقل ترس ترسان گفتم که در ثنا
آنرا که هست زبدهٔ اعیان روزگار
لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفت
جز انوری که زیبد لقمان روزگار
گفتم که چیست نام عدویش یکی بگوی
گفتا اگر ندانی کمدان روزگار
چشم زمانه کس به هنر مثل تو ندید
ای گشته در فصاحت سحبان روزگار
بر فرق شاه معنی بکرت نثار کرد
هر صامتی که بود در انبان روزگار
با آنکه موج بحر تو اندر سفینه رفت
ایمن شود ز غرقهٔ طوفان روزگار
دست قضا ز کاسهٔ جان لقمهٔ حیات
داده موافقت را بر خوان روزگار
پای قدر بمالش هرگونه حادثه
کرده مخالفت را بر نان روزگار
طفلان نطق صورت معنیت میکنند
پیوسته شهرتی به دبستان روزگار
سلطان داد و دین که ز تمکین و قدر اوست
در حل و عقد قدرت و امکان روزگار
چون در تو دید آنچه که هرگز ندیده بود
زان صد یکی ز جملهٔ انسان روزگار
کردت به خود گرامی و آن خود همی سزید
خود هرزهکار نبود سلطان روزگار
تیریز کرد دست حوادث ز آستینت
چون دامن تو دید و گریبان روزگار
از پشت دست پاره به دندان بکند چرخ
تا چون خوش آمدی تو به دندان روزگار
تا روزگار آن تو شد هرکه بخت را
گفت آن کیستی تو بگفت آن روزگار
با این همه نگشتی هرگز فریفته
چون دیگران به گربه در انبان روزگار
از بهر دفع سحرهٔ فرعون جهل را
کلکت عصای موسی عمران روزگار
در آرزوی روی تو عمری گذاشتم
پنهان ز چشم و گوش به دوران روزگار
آخر به دیدن تو دلم کرد شادمان
ای صد هزار رحمت بر جان روزگار
ز احسان روزگار غریقم ولیک نیست
بر من جوی ز منت احسان روزگار
ای خوانده مر ترا خرد از غایت لطیف
در باغ لطف دستهٔ ریحان روزگار
از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک
گشتم غریق منت اقران روزگار
آنرا که نیست همت من او طفیلی است
کو سرگران شدست به مهمان روزگار
زین رو که روزگار نکو داردم همی
هستند نه سپهر ثناخوان روزگار
دادند مهتران لقبم انوری ولیک
چرخن نگر چه خواند خاقان روزگار
گر لافپاش هست به نزدیک فاضلان
شعرم بروی دعوی برهان روزگار
ای خرسوار پیش کسی لاف میزنی
کوشد سوار فضل به میدان روزگار
نینی به مدح باز شو و پس بگوی زود
کای ثابت از وجود تو ارکان روزگار
گرد کمیت وهم ترا در نیافتند
نی ابلق زمانه نه یک ران روزگار
در چشم همت تو نسنجد به نیم جو
نی کهنهٔ سپهر نه خلقان روزگار
جزوی ز رای تست چو نیکو نگه کنند
این روشنی که هست در ایوان روزگار
بیگوهر وجود تو در رستهٔ جهان
معلوم بود زینت دکان روزگار
بر چارسوق محنت هر دم عدوت را
آرد قضا به قوت و دستان روزگار
تیغ اجل کشیده و هر سو دویده نیک
آواز را که فرمان فرمان روزگار
گشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقه
ماند مصون همیشه ز حرمان روزگار
صد یک ز مدح تو نتوانم تمام گفت
صد بار اگر بگردم پایان روزگار
در نظم و نثر اخطل وحسان روزگار
آسان بر نفاذ تو دشوار اختران
پیدا بر ضمیر تو پنهان روزگار
نامانده چو تو اختر در برج شاعری
نابوده چون تو گوهر در کان روزگار
حلم ترا کمانه همی کرد آسمان
بگسست هر دو پلهٔ میزان روزگار
اخلاق تو سواد همی کرد لطف تو
پر شد بیاض و دفتر و دیوان روزگار
با عقل ترس ترسان گفتم که در ثنا
آنرا که هست زبدهٔ اعیان روزگار
لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفت
جز انوری که زیبد لقمان روزگار
گفتم که چیست نام عدویش یکی بگوی
گفتا اگر ندانی کمدان روزگار
چشم زمانه کس به هنر مثل تو ندید
ای گشته در فصاحت سحبان روزگار
بر فرق شاه معنی بکرت نثار کرد
هر صامتی که بود در انبان روزگار
با آنکه موج بحر تو اندر سفینه رفت
ایمن شود ز غرقهٔ طوفان روزگار
دست قضا ز کاسهٔ جان لقمهٔ حیات
داده موافقت را بر خوان روزگار
پای قدر بمالش هرگونه حادثه
کرده مخالفت را بر نان روزگار
طفلان نطق صورت معنیت میکنند
پیوسته شهرتی به دبستان روزگار
سلطان داد و دین که ز تمکین و قدر اوست
در حل و عقد قدرت و امکان روزگار
چون در تو دید آنچه که هرگز ندیده بود
زان صد یکی ز جملهٔ انسان روزگار
کردت به خود گرامی و آن خود همی سزید
خود هرزهکار نبود سلطان روزگار
تیریز کرد دست حوادث ز آستینت
چون دامن تو دید و گریبان روزگار
از پشت دست پاره به دندان بکند چرخ
تا چون خوش آمدی تو به دندان روزگار
تا روزگار آن تو شد هرکه بخت را
گفت آن کیستی تو بگفت آن روزگار
با این همه نگشتی هرگز فریفته
چون دیگران به گربه در انبان روزگار
از بهر دفع سحرهٔ فرعون جهل را
کلکت عصای موسی عمران روزگار
در آرزوی روی تو عمری گذاشتم
پنهان ز چشم و گوش به دوران روزگار
آخر به دیدن تو دلم کرد شادمان
ای صد هزار رحمت بر جان روزگار
ز احسان روزگار غریقم ولیک نیست
بر من جوی ز منت احسان روزگار
ای خوانده مر ترا خرد از غایت لطیف
در باغ لطف دستهٔ ریحان روزگار
از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک
گشتم غریق منت اقران روزگار
آنرا که نیست همت من او طفیلی است
کو سرگران شدست به مهمان روزگار
زین رو که روزگار نکو داردم همی
هستند نه سپهر ثناخوان روزگار
دادند مهتران لقبم انوری ولیک
چرخن نگر چه خواند خاقان روزگار
گر لافپاش هست به نزدیک فاضلان
شعرم بروی دعوی برهان روزگار
ای خرسوار پیش کسی لاف میزنی
کوشد سوار فضل به میدان روزگار
نینی به مدح باز شو و پس بگوی زود
کای ثابت از وجود تو ارکان روزگار
گرد کمیت وهم ترا در نیافتند
نی ابلق زمانه نه یک ران روزگار
در چشم همت تو نسنجد به نیم جو
نی کهنهٔ سپهر نه خلقان روزگار
جزوی ز رای تست چو نیکو نگه کنند
این روشنی که هست در ایوان روزگار
بیگوهر وجود تو در رستهٔ جهان
معلوم بود زینت دکان روزگار
بر چارسوق محنت هر دم عدوت را
آرد قضا به قوت و دستان روزگار
تیغ اجل کشیده و هر سو دویده نیک
آواز را که فرمان فرمان روزگار
گشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقه
ماند مصون همیشه ز حرمان روزگار
صد یک ز مدح تو نتوانم تمام گفت
صد بار اگر بگردم پایان روزگار